در جستجوى گنج (3)

1391/11/28

…قسمت قبل

با اشتياق خاك را كنار ميزنم و صندونقچه زنگ زده را بيرون ميكشم. از شدت هيجان، نفسم بند آمده و بى صبرانه بازش ميكنم…
جواهرات و سكه هاى قديمى. حتى پلك هم نميزنم، خشك شده ام. ياقوت هاى قرمز رنگ نظرم را جلب ميكند و اگر دنيا اينجا و حالا تمام مى شد براى من پايان خوبى بود.
بعد از لحظه اى، اضطرابى واگيردار كه با وجود اينكه كوچكتر از آن بودم كه وسعت وحشت را درك كنم با ناله اى دردناك زير پايم را ميلرزاند. نمى دانم چيست. حيرت زده پايين را نگاه ميكنم و از ترس فرياد ميكشم. جمجمه اى شريرانه به من زل زده است و پنجه هاى استخوانيش را به پايم ميرساند. بشدت فشار ميدهد و من را پايين ميكشد. صندوقچه را محكم گرفته ام، نميخواهم آنچه را كه بعد ساليان سال پيدايش كردم را رها كنم ولى هرلحظه بيشتر در خاك فرو ميروم. بى هدف پاهايم را تكان ميدهم و سعى ميكنم با ضربه زدن به اسكلت جلويش را بگيرم اما صدايش وحشيانه مى غرد و قدرتش قابل مهار نيست. فكرى به ذهنم ميرسد؛ بايد صندوقچه را بروى جمجمه بكوبم و با آزاد شدن دستهايم، لبه هاى گودال را بگيرم و خودم را از آن مخمصه نجات دهم، اين تنها راه زنده ماندن است. اما بى اختيار گنج را محكم تر از قبل نگه ميدارم. ديواره هاى گودال با لرزشى كه هرآن شديدتر مى شود درحال فرو ريختن است، چيزى نمانده زير خروارها خاك دفن شوم كه ناگهان با صداى قرچ قرچ موذيانه اى نگاهم ميچرخد و چشمهاى كرم زده و خونين اسكلت روبرويم ظاهر ميشود. دندانهاى سياه و بدون لثه اش با لذت خاصى بروى هم حركت ميكند. با تمام وجود ترس را فرياد ميزنم اما ريزش خاك راه گلويم را ميبندد و بهمراه گنج به زير خاك ميروم.
و تمام شد.

" " " " "

بعد از مرگ همجا تاريك است.
ديگر فشارى بروى سينه ام احساس نميكنم راه گلويم باز شده و نفس نفس ميزنم وحشت زده چشمهايم را باز ميكنم و يك آن مات و مبهوت به اطراف مى نگرم. اينجا را قبلا ديده ام و برايم آشناست. با تعجب نگاهم به دخترك ميرسد كه معصومانه بروى دستم به خواب رفته است. كمى آرامتر ميشوم و آن كابوس ترسناك را به ياد مى آورم؛ صداهاى وهم آلود قلعه دقيقا مثل همانى بود كه در خواب ديدم اما ترجيح ميدم بهشون فكر نكنم و به خودم سركوفت ميزنم كه نترس باشم و آن صداها را به وزش بايد در ميان ستون هاى قلعه ربط ميدهم…

در گرگ و ميش هوا با صداى زوزه ها در كوير، غرق در چهره ى دخترك شده ام و دستم زير سرش به گز گز افتاده، اما نمى خواستم آرامشى كه در خواب بدست آورده را از او بگيرم و تا بيدارى خورشيد، خيره به او منتظر ميمانم…

چند ساعتى با فكر و خيال گذشت كه ناگهان پلك هاى دخترك در تابش خورشيد به آرامى باز شد و با تعجب گفت «چيه؟ چرا زل زدى به من؟» طلبكارانه جواب ميدم «اگه سرتو از رو دستم بردارى ممنون ميشم…» دخترك بيكباره گيجى خواب از سرش پريد و با شرمى كه در چشمهايش موج ميزد نگاهى به دستم انداخت و سريع بلند شد، در حالى كه مشتم را باز و بسته ميكردم از اتاق بيرون رفت. صداى قلبم را ميشنوم، برايم عجيب است كه حتى گاهى گنج را فراموش ميكردم و افكارم معطوف به دخترك ميشد اما…
بعد از دقايقى در مسير گنج به راه افتادم. دخترك صدايم ميزند «كجا؟» براى پاسخ دادن نمى ايستم «قلعه…» دخترك بلندتر حرف ميزند «قبل ازينكه برى بايد باهات حرف بزنم…» بعد از چند قدمى بطرفش برميگردم «هرچى ميخواى بگى الان بگو… من وقت ندارم…» اما بدون اينكه به من توجه كنه به آتشى كه در سايه ى اتاقك افروخته، خيره شده و حرفى نميزنه. در اين مدت به رفتارش عادت كرده بودم اما هنوز هم از لجباز بودنش عصبى ميشدم. لحظه اى مكث. كنجكاوى رهايم نميكرد. مشتاقم حرفهايش را بشنوم، از كنارش رد شدم و با فاصله از آتش، بروى تخته سنگ بزرگى كه در كنار ديوار قرار داشت در انتظار نشستم «بگو… گوش ميدم…» از قورى سياه شده در آتش، چاى خوش رنگى برايم ريخت. وقت مناسبى براى تلافى رفتارش بود. با اخمهاى درهم رفته آماده ميشدم كه بعد از اينكه بهم تعارف كرد خيلى جدى بگم، نميخوام!
لبخند كجى زدم و نگاهش ميكنم كه ناگهان با صداى قورر مانندى، دلم پيچ ميخوره و يادم مياد كه انسانم! و از ديروز هيچى نخوردم، تمام ژستى كه گرفته بودم از بين رفت و زير لب شروع به غر زدن ميكنم «گنج مهم تره… هميشه وقت واسه خوردنو خوابيدن هست…» دخترك ليوان را به سمتم تعارف ميكنه و انگار حرفهايم را شنيده بود «آدمايى مثل تو اگه صدتا گنج هم پيدا كنن بازم از زندگى لذت نميبرن…» بى اختيار ليوان را از او ميگيرم و به نيش حرفش توجه نميكنم «بهتره برى سر اصل مطلب، من وقت واسه شنيدن اين حرفها ندارم…» نگاهى به زخم بازوم ميكنه و با حالتى عذر خواهانه ميگه «خيلى اذيتت ميكنه؟» لحظه اى به چشمهايش نگاه ميكنم ولى صورتش به سمت آتش برميگرده و با چوبى، زغالهاى گداخته را جابجا ميكنه، بى حوصله جواب ميدم «مهم نيست…» و با لحنى تمسخرآميز ادامه ميدم «حرف مهمت اين بود!» چاى گلويم را نرم كرده اما بروى خشكى حرفهايم تاثيرى نذاشته. درحالى كه براى بلند شدن نيم خيز ميشم با پوزخندى ميگم «ممنون بابت چايى…» دخترك ميان حرفم را ميگيرد «تو نبايد به اون قلعه برى…» حرفش به سكوت قطع ميشود. لحظه اى در انتظار، به او خيره ميمانم اما نه بيشتر از يك ثانيه! «چرا؟… چرا من نبايد برم اونجا…» جواب ميده «اون قلعه نفرين شده است…» يك آن نفس در سينه ام ماند و تمام اتفاقهاى آن روز و حركت سايه ها بروى طرحهاى اسرارآميز قلعه را بياد آوردم و در پى ارتباط آن كابوس وحشتناك با صداهاى وهم آلود قلعه مى گردم. اما نمى خواستم باورشان كنم «اصلا شوخيه جالبى نبود…» دخترك برگشت و خيره به چشمهايم جدى تر از هميشه گفت «شوخى نكردم…» از او خواستم بيشتر توضيح بده «تو درباره ى اون قلعه چى ميدونى؟» دخترك شانه اى بالا انداخت و پاسخ داد «من چيز زيادى نميدونم… ولى پدرم هميشه ميگفت هر كى تا بحال بدنبال گنج به قلعه رفته بعد از مدتى حتى كوچكترين اثرى هم ازش پيدا نشده… پدرم مطمئن بود كه گنج وجود داره و يجايى تو همون قلعه مدفون شده اما حتى يه تيكه سنگ هم نميشه ازونجا خارج كرد…» دخترك هيس هيس كنان ادامه داد «پدرم ميگفت اون قلعه تسخير شده است…» اگر حرفهاى دخترك حقيقت داشته باشد گنج را از دست ميدهم، اما قادر به درك اين مسئله نيستم و با عصبانيت پرخاش ميكنم «اون پيرمرد يه احمق واقعى بوده… مثل تو…» و بسرعت راهى قلعه ميشم و همچنان فرياد ميكشم «تو هم احمقى كه فكر كردى ميتونى منو با اين حرفها منصرف كنى… اون گنج مال منه… بيخودى واسش نقشه نكش…» دخترك با تنفر را بر سرم داد ميزند «برو به جهنم… ديگه هم اينورا پيدات نشه…» بهش اهميت نميدم. حق داشت. نبايد به پدرش توهين ميكردم. حرفم قلبش را به درد آورده بود، ولى برايم مهم نيست، چرا بايد خودم را ناراحت كنم، در جامعه ى ما اين يه رفتار عاديه!

از دروازه اصلى وارد قلعه شدم.
قدمهايم به كندى پيش ميرود. نفس كشيدنم طبيعى نيست. اما كمى بعد درون گودال، در حال كندن زمين هستم. انگيزه ى كافى را داشتم، پس ترس برايم بى معناست. سكوت مرموزى قلعه را فرا گرفته و تنها صداى نفسهايم كه هر لحظه هم تندتر ميشد، بگوش ميرسه. چهره ى دخترك در ذهنم نقش بسته است. مدام به او فكر ميكنم، احساس غريبى كه تا بحال آن را تجربه نكرده ام و حتى ازينكه گنج زير پايم قرار دارد و هرلحظه به آن نزديكتر ميشوم خوشحال نيستم، انگار زير سايه ى دخترك گنج برايم كمرنگ شده. اما اختيارم را از دست داده ام و با سرعت بيشترى خاك را از درون گودال بيرون ميريزم…

" " " " "

-قبر پيرمرد، يك ساعت بعد-

اشكهايم را پاك ميكنم و چشم به رد پاى پسرك كه در بادهاى كوير ازبين رفته ميدوزم. جمله هاى آخرش را كه به ياد مياورم از او متنفر ميشم و دوباره در باد فرياد ميزنم «بره به جهنم… من به اون عوضى هيچ نيازى ندارم…» زمان آهسته تر از هميشه ميگذشت و بى اعتنا به آينده، بالاخره تصميم ميگيرم كه از تمام خاطرات تلخ كوير فرار كنم. طاقت ماندن ندارم و مطمئن هستم كه هرجايى بروم و هر اتفاقى هم برايم بيافتد، بهتر از اينجاست…

قاب عكس روى ديوار، آخرين يادگارى است كه برميدارم و لحظه اى به عكس پدر و مادرم كه دستهاى كوچك من را گرفته اند نگاه ميكنم و با لبخندشان اشك در چشمهايم حلقه ميزند و در عكس به خودم خيره ميشوم؛ كودكى پنج ساله كه موهاى تيره اش در نور چراغها ميدرخشد، پيراهن صورتى رنگش كه روى آن خرس بامزه اى كندوى عسل را بغل گرفته و زنبورهاى ناقلا دنبالش كردن…
كاش دورانى كه تنها دغدغه ى ذهنيم، فرار كردن خرس كوچولو از دست زنبورها بود، هيچ وقت تمام نميشد…

تقريبا براى رفتن آماده ام كه صداى گوشخراش موتور آقاى ‘ژينگن برن’ را ميشنوم. پدرم او را لاشخورپير صدا ميزد. هرزگاهى به اينجا مى آمد و خريدهايى كه به سفارش پدرم انجام داده بود را تحويل ميداد و در عوض پول خوبى هم بجيب ميزد، شايد دوبرابر ارزش جنس هايى كه خريده بود، ولى چاره اى نداشتيم و پدرم هميشه سعى ميكرد او را راضى نگه دارد تا مجبور نباشيم اين مسير طولانى را كه اگر صبح زود حركت ميكرديم در ميانه ى روز به اولين دهكده ميرسيديم و بعد از خريد مختصرى، بايد با عجله بازميگشتيم تا قبل از تاريك شدن هوا به خانه برسيم. اوايل كه به اينجا آمده بوديم هر هفته به اجبار اين مسير طاقت فرسا را در گرماى كوير طى ميكرديم اما بعد از گذشت چند ماه كه پدرم مورد سوءظن و كنجكاوى اهالى دهكده قرار گرفته بود به آقاى ژينگن برن اعتماد كرد و از او خواست كه اينكار را انجام بدهد و از اونجايى كه لاشخورپير براى پول حاضر به انجام هركارى بود، پذيرفت و غير از او هيچكس از جاى ما خبر نداشت. هر وقت به اينجا مى آمد سعى ميكردم از نگاه هيزش دور باشم، چندسالى از پدرم كوچكتر بود و اصلا احساس خوبى نسبت به او نداشتم. هميشه دليل مخفى شدن در كوير را از پدرم پرس و جو ميكرد اما هربار با پول بيشترى كه ميگرفت به سوالهايش پايان ميداد و ميرفت…

موتورش را خاموش كرد و براى اولين بار از آمدنش خوشحال شدم. او ميتوانست من را به دهكده برساند و مجبور نبودم دراين صحراى پرخطر كه هرآن احتمال داشت حيوان درنده اى بهم حمله كنه، پياده به دهكده بروم.

مشتاقانه به استقبالش رفتم.
ريشهايش از قبل بلندتر شده و زير چين و چروكهاى صورتش مثل هميشه پر از خاك است. انگار هيچ علاقه اى به شستن صورتش نداشت و با موهايى كه براى اصلاح شدن ساعتها وقت ميبرد، ظاهرى شبيه خوك پيدا كرده بود. اما قصد تغيير دادن لقبش را نداشتم و همان لاشخورپير صدايش ميزنم، لبخند گشادى تحويلم ميده و در حالى كه جك موتور را پايين مياره، ميگه «گمان كردم خونه نيستين…» و به خنده ى رقت انگيزش ادامه ميده، سعى ميكنم به رديف زرد و قهوه اى دندانهايش نگاه نكنم «دير كردى… زودتر از اينها منتظرت بوديم…» هيكل قناسش را كج و راست ميكنه و پيراهن نامرتب و كثيفى كه تنش كرده را از روى شكم گندش پايين ميكشه و سعى داره جلوى من مثل يك جنتلمن رفتار كنه! «كمى گرفتار بودم… پدرت كجاست؟» وزش باد به گرمى صورتم را نوازش ميده و قلبم از نگاه كردن به قبر پدر به درد مياد. لاشخورپير شگفت زده ميپرسه «اون قبر كيه؟» اشك بروى صورتم به آرامى ميلغزه. آقاى ژينگن برن آهى ميكشه «پيرمرد بيچاره…» بهم نزديك ميشه و براى همدردى دستش را بروى شانه ام قرار ميده، از اين كارش اصلا خوشم نمياد و سعى ميكنم خودم را جمع و جور كنم «ممنون…» چشمهايش برق موذيانه اى ميزنه و زير تيغ نگاهش احساس خوبى ندارم «پدرت هميشه از من ميخواست كه اگه اتفاقى براش افتاد از تو مراقبت كنم… حتما ميدونى كه پدرت تو اين منطقه فقط به من اعتماد داشت…» دروغگوى كثيف، پدرم هيچوقت منو دست آدم پست فطرتى مثل تو نميسپاره، اون فقط مجبور بود به تو اعتماد كنه چون ميدونست تا وقتى كه به نفعت باشه دهنتو بسته نگه ميدارى رذل عوضى. حرفهايم را در دلم نگه ميدارم با اينكه دلم ميخواست هوار بكشم و بهش بگم كه ازينجا گورشو گم كنه ولى به او احتياج داشتم و مجبور بودم سكوت كنم… بعد از مكث كوتاهى سعى ميكنم حرفش را نشنيده بگيرم «من وسايلمو جمع كردم… ميشه منو تا دهكده برسونى؟» سريع تاييد ميكنه «البته كه ميرسونم…» و بدون اجازه وارد اتاق ميشه. از رفتارش شوكه شدم و بدنبالش حركت ميكنم. صداش بلندتر بگوشم ميرسه «همش هميناست؟» با بى شرمى خاصى بهم زل زده و ادامه ميده «به اين خرتو پرت ها احتياجى ندارى، خونه ى من هرچى بخواى هست… من كه ميگم بار اضافى با خودمون نبريم… بازم ميل خودته… عزيزم!» از گستاخ بودنش خونم بجوش مياد «لاشخور عوضى ازينجا برو بيرون…» لحظه اى چروك هاى صورتش بيشتر توهم ميره اما سريع ازون حالت خارج ميشه و با نيش باز بطرفم مياد «كجا برم عزيزم… من تازه تورو پيدا كردم…» با قدمى به عقب سعى دارم از او فاصله بگيرم ولى در گوشه اى از اتاق گير افتادم و همچنان نزديك ميشه و مدام با لحن چندش آورى لبهايش بهم ميخوره «نميدونى چقدر واسه همچين روزى لحظه شمارى ميكردم… من كه كاريت ندارم…» بلند ميخنده «فقط عاشق اينم كه زير بدنم دستو پا بزنى، عزيزم…» چشمهايم بسته است و فقط جيغ ميكشم كه ناگهان دستش دور كمرم حلقه ميشه. از ترس احساس خفگى ميكنم و جيك نميزنم، زبونش در فاصله ى كمى از صورتم بشكل تهوع آورى تكون ميخوره و محكم تو بغلش فشارم ميده. با تمام وجود جيغ ميكشم و سيلى محكمى به او ميزنم. از قيافه اش معلومه كه هيچ دردى حس نكرده اما بيكباره حالت چهره اش تغيير ميكند و صداى برخورد دستش در گوشم سوت ميكشه و سرم با چرخشى به ديوار ميخوره. لحظه اى گيج و مبهوت. و بى اختيار قطره اشكى بروى صورتم ردى از خيسى بجاى ميذاره.

دو طرف يقه ى لباسم را بسمتى كشيد و هركدام از دكمه ها بعد از كنده شدن گوشه اى روى زمين افتاد و قلبم انگار از جا كنده شد. نفسش را حبس كرد و با چشمهايى تنگ شده نگاهى خريدارانه به برهنگى بدنم انداخت و با لحن عذاب آورى تكرار ميكرد «جووونم…»

" " " " "

-قلعه، يك ساعت قبل-

عرق سردى روى صورتم نشسته و بسرعت در حال كندن زمين هستم كه صدايى هيس هيس كنان از پشت نزديك ميشود «گنج… گنج… گنج…» جرات نگاه كردن ندارم و فرياد ميزنم «گنج مال منه…» و ديوانه وار به كندن زمين ادامه ميدهم كه ناگهان سايه اى عجيب و هراس آور مانع تابش خورشيد ميشود و هرآن بزرگ و كشيده تر بطرفم ميايد. حضورش را پشت سرم با خس خس نفسهايش احساس ميكردم، وحشت زده از گودال بيرون پريدم و بدون اينكه به عقب نگاه كنم بسمت دروازه ى قلعه فرار كردم. از ترس فرياد ميكشم و صدايى شبيه سم هاى اسب بسرعت تعقيبم ميكند، تا جايى كه ميتوانم سريع ميدوم و از دروازه قلعه كه عبور ميكنم بيكباره تمام صداها به سكوت كوير ختم ميشود ولى همچنان نفس نفس زنان از قلعه ميگريزم و به هر سو در كوير به بيراه ميروم…

" " " " "

-اتاقك-

لاشخورپير روبرويم ايستاده و با سردى دستهايش بدنم را لمس ميكند و زخمى ماندگار به قلبم ميزند. به نقطه اى دور خيره شده ام و براى اينكه مانع او شوم هيچ تلاشى نميكنم. بى فايده است. ضعيف تر از آن هستم كه بتوانم در مقابلش از خودم دفاع كنم و او نيز از اين مسئله لذت ميبرد «جورى ادبت كنم كه ديگه دست رو من بلند نكنى… عزيزم…» بغض گلويم را گرفته و گاهى اشك، ديگر جايى براى نفس كشيدن نمى ماند. هيچ نشانى از رحم در صورتش ديده نميشود و هرلحظه حريص تر نگاهم ميكرد و در يك آن تمام لباسهايم را وحشيانه از تنم دريد. كمى عقب رفت و بدن برهنه ام را براندازى كرد و درحالى كه لبخند رضايتمندى زده بود دستش را به كمربندش گرفت و با نفسى شكمش را كمى تو داد و كمربند را باز كرد. دكمه هاى پيراهنش يكى يكى از جلوى موهاى فر خورده سينه اش كنار ميرفت، شلوارش به زمين افتاده بود و با كشيدن سرآستين پيراهنش، كاملا لخت روبرويم ايستاد و قه قهه زد «ميپسندى؟» دستهايش را براى بغل گرفتنم باز كرد و ادامه داد «بعد از يه مدت عادت ميكنى… منم از شر هرزه هاى خيابونى راحت ميشم…» خنده هايش مثل آوار روى سرم خراب ميشود و صدايى در قلبم فرياد ميزند، من ضعيف نيستم… و از زير دستهايش فرار ميكنم و بسمت در ميدوم كه ناگهان با نعره اى دستم را كشيد. زمين خوردم و خودش را برويم انداخت و زير بدنش اسير شدم…

ادامه …

نوشته: آريزونا


👍 3
👎 0
68180 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

361591
2013-02-16 03:19:24 +0330 +0330
NA

نويسنده گرامى
همانطور كه از شما انتظار ميرفت كاملا بدون نقص بود. آنچه را كه بنده از داستان شما يافتم، يك نويسنده با خلاقيت داستانپردازى بسيار قوى و همچنين هنر به تصوير كشيدن داستان براى مخاطب است. بشكلى كه ميشود داستان را در حال خواندن مثل يك فيلم سه بعدى مشاهده كرد كه اين امر تنها از يك نويسنده سطح بالا بر ميايد و نيز نبايد از اصول داستان نويسى شما هم به راحتى رد شد زيرا از تركيب قواعد متناسب با يكديگر استفاده ميكنيد (كلاسيك - محاوره) و بسيار عالى در اين قسمت راوى را مثل يك دوربين فيلمبردارى قرار داديد و آن را بين شخصيت هاى داستان بطور متناوب جابجا ميكردين كه اين امر تاثير بسزايى روى جذابيت داستان گذاشت. در كنار تمام اين موارد پرداختن به مفاهيم و آرمانگرايى، باعث علاقه شخصى من به نوشتهايتان شده.

0 ❤️

361592
2013-02-16 03:20:11 +0330 +0330
NA

آریزونا مثل همیشه عالی بود فوق العاده ای پسر زود تر بقیشو بذار تا نمردیم از استرس
آتریسا گناه داره ازون گنج لعنتی دل بکن آتریسا رو بچسب بعدم برو اون پیرمرد آشغالو منفجر کن تا دیگه واسه دختر مردم دندون تیز نکنه

0 ❤️

361593
2013-02-16 03:59:08 +0330 +0330
NA

لیدی خوب زدی منفجرش کردی الان توی این گرون شدن خشکبار میاد مغر فندقیشو هم به حراج میزاره :))

0 ❤️

361594
2013-02-16 04:00:30 +0330 +0330
NA

این ساناز آدمو وسوسه میکنه که داستان بنویسی و بیاد نظر بده:)
آریزونای عزیز مثل همیشه عالی بود.با این جمله خیلی حال کردم:چای گلویم را نرم کرد اما روی خشکی حرفام تاثیری نداشت.
منتظر ادامه داستانتم.موفق باشی.

0 ❤️

361595
2013-02-16 04:57:47 +0330 +0330
NA

:applause: :applause: :applause:

عالى بود

0 ❤️

361598
2013-02-16 05:52:00 +0330 +0330
NA

عاقا بیچاره شدیم از بسکه داستان صد من یک غاز خوندیم …
دم آریزونا گرم گرم گرم. …

0 ❤️

361599
2013-02-16 06:10:56 +0330 +0330

فوق العاده جذاب
دمت گرم. بهتر از همیشه.

0 ❤️

361600
2013-02-16 06:15:56 +0330 +0330
NA

گوش دادم به همه زندگیم
موش منفوری در حفره ی خود
یک سرود زشت مهمل را
با وقاحت میخواند
جیرجیری سمج و نامفهوم
لحظه ای فانی را
چرخ زنان می پیمود
و روان میشد بر سطح فراموشی
اه من پر بودم از شهوت،شهوت مرگ
هر دو پستانم در احساسی سرسام آور تیر کشید
آه
من به یاد آوردم اولین روز بلوغم را
که همه اندامم باز میشد در بهتی معصوم
تا بیامیزد با آن مبهم،آن گنگ،آن نامعلوم

سلام
من قسمت های قبلی داستانتون رو نخوندم.با خوندن داستانتون یاد رمان آمریکایی استخوان های دوست داشتنی افتادم(البته من ناخودآگاه این حس رو پیدا کردم و شاید یه قسمت هایی یادآور اون رمان باشه ولی در کل،هیچ سنخیتی هم باهم ندارن،گفته باشم).نمی خوام بگم داستان مدرنت خوب نبود،چون کمتر داستانی در شهوانی به این زیبایی نگارش شده ولی این نکته رو هم باید در نظر بگیری که چون شما به صورت کاملا حرفه ای داستان نویسی میکنید باید بگم که فقط در حد مقلد باقی موندی…این داستان شما ادامه رو آثار امیلی برونته و خواهرش و یا نویسنده های ایرانی نظیر فهمیمه رحیمی و رویا سیناپور و…هست و این تقلید جذابیت اثرتون رو کاهش میده.البته تو تاریخ هم خیلی ها بودن که حتی با مقلد بودن تونستن به شهرت برسن مثل شهریار که اگر چه غزلیات زیبا و انواع اوزان شعری رو سرود،اما چون ادامه رو سعدی و حافظ بود،خیلی از ارزش کارهاش زیر سوال رفت.یا مثلا پروین ،اگرچه ادامه رو بود ولی مقلد نبود و با مناظراتش به شهرت رسید.یا ببینید نیما یا سپهری یا فروغ چه کردن؟اگر چه هر کدوم از آثار فروغ و سپهری یا مشیری ادامه رو نیما بودن اما آیا میشه گفت اونا مقلد نیما بودن؟
از حق نگذریم که حس رو خوب انتقال دادی و این شایسته تقدیره(میشه گفت یه حس زیبا و توام با کنجکاوی)
و سخن آخرم اینکه اگه تو واقعا نویسنده داستانی،با این قلم خوبت اینجا چکار میکنی؟حیف تو نیست که پورنوگراف بشی؟چرا می خوای مثل گلی در شوره زار باشی؟ یا چرا مثل شیشه ای در بغل سنگ؟آیا جز این نیست که بقول ناپلئون خودتو شایسته ی بهترین ها بدونی؟
یاد یکی از شعرهای کارو افتادم که تقدیم به تو(نویسنده) میکنم
او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش در آغوشم تنگ
لرزید دلش،شکست و نالید که آه:
ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ؟؟؟؟
موفق باشی

0 ❤️

361601
2013-02-16 06:26:29 +0330 +0330
NA

درود به همه
اریزونا عاشقتم
به نظر من جا داره همه ایستاده یه کف مرتب به افتخار داش علی بزنیم
واقعا این داستان جای تعریف و تمجید داره بعضی از صحنه ها که فوق العاده بود
تنها ایرادی که میشه گرفت همین موردی بود که دوستان اشاره کردند!استفاده همزمان از افعال محاوره/کلاسیک کار جالبیه ولی اگه دقت نکنی یه کوچوله تو ذوق میزنه البته من دفعه اول که داستان رو خوندم متوجه نشدم
اریزونا جان پرشان دوستم نیست رو هم فراموش نکن حتما ادامش رو بنویس شاید این داستان با استقبال بیشتری مواجه بشه ولی پرشان دوستم نیست هم مشتری خاص خودش رو داره
در اخر بازم تشکر میکنم که توی این سایت هستی و مارو به فیض میرسونی
موفق باشی رفیق

0 ❤️

361602
2013-02-16 07:15:03 +0330 +0330

سلام آریزونای عزیز

مثل همیشه زیبا ،دمت گرم داداش

فقط افسوس میخورم به نویسنده های نابی همچون شما که داستانت جایی آپ میشه که زیاد استقبال نداره ،البته از لحاظ کامنت گذاری کاربرا گفتم وگرنه بازدید کننده ها که فراوون هستن آریزونا جان

منظورم دادن امتیاز و کامنت بود عزیز دل ،وگرنه منظور دیگه ای ندارم داداش گلم

من به این میسوزم که برخی به داستانهایی امتیاز میدن که انصافا پشیزی ارزش نداره ،داداش واقعا دمت گرم ،خوندم داستان ناب و دلنشینت رو ،مثل همیشه به دل نشست عزیز من

از طرفی هم خوشحالم که جناب رضا قائم عزیز بالاخره یه داستان رو پسندید و ایرادی پیدا نکرد

آریزونا جان ،عزیزم همیشه سربلند و زنده باشی و منت بذاری و افتخار بدی که از داستانهای ناب و دلنشینت بهره ببریم و شما داستان بنویسی و ما هم بهت افتخار کنیم بهترین نویسنده متفاوت

کوچیک و ارادتمند همیشگیت ،علیرضا

0 ❤️

361603
2013-02-16 08:44:51 +0330 +0330
NA

آریزونای عزیز داستان بسیار زیبایی نوشتی.اگه اسمت رو ننوشته بودی فکر میکردم کسی رمان خارجی کپی کرده :-D
اصلا داستانت در حد داستانای دیگه ی سایت نیست :-)
فقط سعی کن ادامشو زود زود بذاری.الکی وسریع هم تمومش نکن :-)

0 ❤️

361604
2013-02-16 09:01:34 +0330 +0330

ضمن تشكر از دوستان سعى ميكنم كامنتى را بى جواب نذارم.


خوشگل خانم :-)


ladyseducer
دوست عزيز راجع به نقدتان؛
اگر متن داستان كاملا كلاسيك نوشته شود لحن راوى به خشكى ميرود و هميشه سعى كرده ام در قالبى ميان محاوره و كلاسيك بنويسم تا مخاطب هنگام مطالعه ارتباط صميمى ترى با داستان برقرار كند و متن هم شكل ادبيش را از دست ندهد.
ممنون بابت نقد و بيان ديدگاهتان.


شادى جوجو ;-)


رضاقائم عزيز تشكر


MerOaa
دوست خوبم ممنون، سعى ميكنم ادامه را دراولين فرصت، آنطور كه شايسته ى ارائه باشد تقديم كنم.


شيفت شب
اسمتو نميگم شناسايى نشى ;-)
مرسى عبدول جان بابت روح پرفتوحت! :-D
راضى به زحمت نبودم ولى چون اصرار دارى، شماره فيش واريزى رو برام بفرست! ;-)


bikas_sanaz
ممنون كه خوندى و- … (-سانسور شد!)


mofsed.1986
تشكر دوست عزيز


نگار جان :-)


بروس لى، تشكر همى از لطف


شادى جان اختلاف نظر باعث ناراحتى من نميشه.


dariush1994
تشكر


DODOL DARAZ
ممنون رفيق ;-)


شراره جون
قبل از هر چيز تشكر ميكنم بابت بيان نقطه نظرتون.
دوست خوبم اگر برگى از نوشته هايم از نظر شما، بنده را بمانند يك نويسنده ى حرفه اى نشان ميدهد، بايد عرض كنم كه اينطور نيست و اين تنها علاقه ايست كه به همين جا ختم ميشود، ولى صفت مقلد را نميپذيرم زيرا شرط تقليد در مرحله ى اول خواندن است، درصورتيكه هيچكدام از آثار اين بزرگانى كه فرمودين مطالعه نكرده ام چطور ميتوانم مثل آنها بنويسم؟ و مطمئنا قصدم در مسير ديگران قدم زدن نيست. در اين داستان بخاطر موضوع ترجيح دادم از شيوه اى متفاوت نسبت به داستان قبل بنويسم و اگر در اين نوع بيان، تشابهى هست، عمدى نبوده. هرچند بايد اين را هم در نظر داشت كه بوجود آمدن سبكى جديد شايد در هر قرن يك يا دوبار اتفاق ميافتد.
مسئله ى بعدى كه مطرح نموديد بازهم نظر لطف شما را ميرساند ولى من هدفم از نوشتن مشهور شدن نيست و اگر در اين سايت و با اسمى مستعار مينويسم تنها بخاطر همين شوره زاريست كه فرموديد و تنها هدفم اين است كه نظر كاربرانى كه در اين شوره زار سكس با محارم گير افتاده اند را به داستانى كه حداقل اصول انسانى در آن ارجعيت داده شده جلب كنم و بنظرم اگر تنها يكنفر به جاى خواندن آن آموزه هاى غلط كه هدفى جز نشان دادن مسير اشتباه ندارند به نوشته هايم علاقمند شود، من به هدفم رسيده ام. بازهم تشكر از محبتتون

0 ❤️

361605
2013-02-16 09:22:57 +0330 +0330
NA

خيلى خيلى خيلى قشنگ بود

0 ❤️

361608
2013-02-16 10:14:29 +0330 +0330
NA

عالی بود.مرسیییی
زودتر بقیشو آپ کن

0 ❤️

361610
2013-02-16 11:22:30 +0330 +0330
NA

آریزونای عزیزم،
خسته نباشی.
جز “دمت گرم” و آرزوی سلامتی برای خودت و قلمت، چیز دیگه ای ندارم که بگم.

0 ❤️

361611
2013-02-16 11:58:23 +0330 +0330
NA

سلا به اریزونا:

اعتراف می کنم پاراگراف اخرو نمی تونم بخونم. :D

زیبا بود.موفق باشی.

0 ❤️

361612
2013-02-16 12:24:37 +0330 +0330
NA

منم اعتراف می کنم.اریزونا فریبم داد.اما متاسفانه کار از کار گذشته دوستان. ;) :D

من قربانی هستم.

0 ❤️

361613
2013-02-16 12:27:40 +0330 +0330

آریزونای عزیز بازم مثل گذشته گل کاشتی، آدم واقعا لذت میبره از خوندن داستانت. فقط یه سوژه بدم دست مهندس گل پسر!!!
صندونقچه چیه؟ وزش باید یعنی چی؟ منظورت صندوقچه و وزش باد بوده دلبندم؟
اینا جنبه شوخی داشت، نمره کامل تقدیم شد و مرسی از زحمتت

0 ❤️

361614
2013-02-16 12:33:56 +0330 +0330
NA

هر چه هى ميخام شلوغ نكنم سربه راه بشم نميشه كه :D
عاقا عاقا اون١٥ تا شكست عشقى رو بگو :D اصلن آريزونا سابقه داره :D

0 ❤️

361615
2013-02-16 12:40:44 +0330 +0330
NA

سوگول جون خوب شدگفتى :D
آريزونا؟داشتى بااحساسات كامنتم بازى مى كردى؟پيرمرد ؟ :W
حالا دبه نكن اسكلت زنده كجا بود سهم منو بده :D

0 ❤️

361617
2013-02-16 14:42:13 +0330 +0330
NA

اصلا انتظار خوندن همچين داستان فوق العاده اى تو سايت شهوانى نداشتم كسى كه اينو نوشته معلومه خيلى كارش درست بوده دست مريزاد

0 ❤️

361618
2013-02-16 15:04:48 +0330 +0330

سلام علی آقا…داستان خیلی قشنگ جلو میره…یعنی نمیشه اونو خوند واز نویسنده تمجید نکرد…
دادا عاشق این لحظات پر اضطراب و تعلیق قلمت هستم…کمتر نویسنده روی دیدم که با این زیبائی از عناصر داستان نویسی با هم استفاده کنه…فضا سازی زیبا بهمراه بازی با ذهن خواننده…وخلق لحظات بدیع…اگه زیاد تعریف کنم میگن غلو میکنه ولی این یه باوره…اینکه میگی زیاد داستان نخوندی…باید در جوابت بگم:حتما داستانهای زیادی بخون…چون برای استادبزرگ شدن احتیاج به شاگردی تو کلاس اساتید فن داره…برا ما فقیر بیچاره ها هم بنویس تا ما هم یه داستان زیبا خونده باشیم…این جابجائی متکلم داستان باید با احساس قهرمان بخونه…بیان احساسات یه مرد از یه زن متفاوته و نویسنده هم باید این مورد رو رعایت کنه…که در مورد شما صادقه…
درپایان در مورد یه غلط مصطلح باید توضیح بدم…بیماریها به دو دسته واگیر و غیر واگیر تقسیم میشن… عبارت "بیماری واگیردار"صحیح نیست…

0 ❤️

361619
2013-02-16 16:25:40 +0330 +0330

((دوستان آریزونا همین الآن به من پیام داد گفت یوسی بروزرم دیگه کار نمیکنه. اگه میخواد من جوابتونو بدم و بیام سایت وی پی ان هاتون رو بدید به مازیار که بده به من بتونم بیام سایت فعالیت گذشته خودم رو از سر بگیرم. اگرم نمیدین خداحافظ برای همیشه!))
دوستان اگر دوست دارید آریزونا همچنان فعالیتشو ادامه بده دست به کار بشید. پراکسی و پورت وی پی ان (با یوزر و پسورد) رو خصوصی واسم بفرستید که من بهش بدم!

0 ❤️

361620
2013-02-16 16:45:46 +0330 +0330
NA

سلام اریزونا من تازه عضو شدم ولی تمام داستاناتو خوندم خلی با حال مینویسی دمت گرم فقط زودتر قسمته بعدی رو آپ کن

0 ❤️

361621
2013-02-16 17:46:08 +0330 +0330
NA

آریزونا میخوای قسمت چهارم وپنجم رو واست بنویسم و بفرستم اگه مایلی آدرس میلتون رو بده ضمنا به دوستان بگو که استفاده از افعال محاوره وکلاسیک کنار هم روش استادانه ای از نوشتنه

0 ❤️

361622
2013-02-16 18:18:20 +0330 +0330
NA

با عرض ادب و خسته نباشید خدمت آریزونای عزیز؛ بسیار لذت برم
واقعا تخیل قوی و حوصله فراوانی داری ، خرسند میشم که از کلمات
بی معنی که بعضی استفاده میکنن و به زبان فارسی لطمه میزنن تو
داستانت استفاده نمیکنی.
ممنون

0 ❤️

361623
2013-02-16 18:21:45 +0330 +0330
NA

اصلا فکر نمی کردم که بعد از یه مدت که داستانای درست و حسابی از نویسنده های خوب خوندم و مشکل پسند شدم داستانای توی شهوانی بتونن ارضام کنن (فکر بد نکنین از نظر ذهنی می گم) ولی امروز بعد از چند هفته اومدم اینجا و یه داستان خوب خوندم دستت درد نکنه.
*در مورد داستان اول فکر می کردم شخصیت ها ایرونی اند ولی حالا شک کردم. فکر میکنم این قسمت رو باید بیشتر ادامه می دادی چون از اینکه گفتی پسره یک ساعت قبلش از قلعه حرکت کرده،و این قابل پیش بینی هست که به موقع برسه و جلوی اون تجاوز رو بگیره (البته به احتمال زیاد) پس خیلی هم داستانو گنگ رها نکردی واسه قسمت بعد و میتونستی جلو تر بری.
فقط می تونم بگم که اگه زود به جاده خاکی نپیچی (سکس) و یه رابطه عاطفی بیاری تو داستان و یا عجیب و مرموز ادامه بدی می تونی یه داستان درجه یک و کاملا به یاد موندنی بنویسی و داستانت تا اینجا این پتانسیل رو داشته.
در مورد عوض کردن راوی (با اینکه یه جور تقلید از شاهین سیلور یا پریچهر تو داستانای روژانه) نظر موافقی دارم و فکر کنم به نحوی عالی این کارو می کردی.
منتظر ادامه داستانت هستم…

0 ❤️

361624
2013-02-16 19:30:53 +0330 +0330
NA

داستان از همه نظر كامل بود آريزونا جان مرسى
فقط درباره كامنت Ghesse toolani سوالى برام پيش اومده. ببخشيد جناب مگه تغيير راوى در داستان ابداع كنندش پريچهر يا سيلور بوده كه ميگين تقليد از ايناست؟
بعضى وقتها آدم از حرفهايى كه ميشنوه شاخ مياره. به تغيير راوى در داستان نميگن تقليد، چون جزء قواعد داستان نويسى هستش و به شخص خاصى هم تعلق نداره.
در ضمن تغيير راوى در اين داستان بشكل كاملا متفاوتى از داستانهايى كه گفتين انجام شده و هيچ ربطى بهم ندارن در داستانهايى كه شما اشاره كردين در هر قسمت فقط يك راوى داشتن و در پايان و شروع قسمت جديد راوى عوض شده ولى در اين داستان، راوى در يك قسمت چندين بار عوض ميشه پس ربطى بهم ندارن. من اگه جاى نويسنده بودم ازينكه يكنفر بيخودى بهم بگه تقليد كردى ناراحت ميشدم و بنظرم اگه كمى معقولانه تر نظر بديم بهتره.
همه با سبك نوشتن آريزونا آشناييم و هميشه هم داستانش متفاوت و منحصر به شيوه و قلم خودش بوده.

0 ❤️

361625
2013-02-16 19:31:48 +0330 +0330
NA

داستان از همه نظر كامل بود آريزونا جان مرسى
فقط درباره كامنت Ghesse toolani سوالى برام پيش اومده. ببخشيد جناب مگه تغيير راوى در داستان ابداع كنندش پريچهر يا سيلور بوده كه ميگين تقليد از ايناست؟
بعضى وقتها آدم از حرفهايى كه ميشنوه شاخ مياره. به تغيير راوى در داستان نميگن تقليد، چون جزء قواعد داستان نويسى هستش و به شخص خاصى هم تعلق نداره.
در ضمن تغيير راوى در اين داستان بشكل كاملا متفاوتى از داستانهايى كه گفتين انجام شده و هيچ ربطى بهم ندارن در داستانهايى كه شما اشاره كردين در هر قسمت فقط يك راوى داشتن و در پايان و شروع قسمت جديد راوى عوض شده ولى در اين داستان، راوى در يك قسمت چندين بار عوض ميشه پس ربطى بهم ندارن. من اگه جاى نويسنده بودم ازينكه يكنفر بيخودى بهم بگه تقليد كردى ناراحت ميشدم و بنظرم اگه كمى معقولانه تر نظر بديم بهتره.
همه با سبك نوشتن آريزونا آشناييم و هميشه هم داستانش متفاوت و منحصر به شيوه و قلم خودش بوده.

0 ❤️

361626
2013-02-16 22:49:24 +0330 +0330

نی نی جان حالت بفرما گفتنت شبیه حالت بیلاخ دادن بود!!!

0 ❤️

361627
2013-02-16 23:17:10 +0330 +0330

افسون جان، كامنتهاى پر از محبتت هميشه باعث دلگرميه :-)
برقرار باشى


امير مرس
تشكر


برگ پاييزى ممنون دوست عزيز


زن اثيرى بسيار عزيز ازينكه وقت گذاشتى براى خوندن داستان، تشكر ميكنم (از كامنت ها ميشه تقريبا به حالت شخص پى برد. الان بنظرم ناراحتى. البته اميدوارم اينطور نباشه)


پروازى جان تشكر.
ايرادى نداره بجاش پاراگراف اولو دو بار بخون! ;-)

سوگلى يدفعه بگو من خفاش شبم خيال خودتو راحت كن ديگه :-D

من تمام حرفهاى اين سه نفر رو تكذيب ميكنم!

پروازى؟ تو قربانى هستى! ياابرفزر :O

اين يه حركت از قبل تمرين شده است! :SS

شادى تو ديگه چرا؟ حيف اون همه چشمك!! اصلا برو اون نيم متر فويلى كه بهت دادم بردار بيار :-D
خيلى نامردين همتون، تلافى ميكنم! :-D


قلب مسين عزيز اين دوتا كه گفتى مشكل چاپى بوده به من مربوط نيست! :-D
ممنون بابت دقت نظرت


Fati_soski tnx :-)


مافيا مرسى


پيرفرزانه گرامى بى ترديد يكى از منصف ترين كسايى كه از قديم تا كنون درمورد داستانها نقدى ارائه ميكرده، شما هستى و خوشحالم ازينكه داستان نظرتون رو جلب كرده و از نكات مثبتى كه اشاره كردين تشكر ميكنم.
فقط اين بيمارى واگيردار كه
گفتين يا من درست متوجه نشدم يا اشتباه خوندين چون در داستان نوشتم: اضطرابى واگيردار نه بيمارى واگيردار.
در هر صورت ممنون


شاهين 69 سليقه افراد با هم فرق ميكنه و با اين منطق، حرفتون رو كاملا درك ميكنم


مازيار :-|
كلابردارى تو روز روشن!
ولى مازى به كاهدون زدى، اينجا بجاى وى پى ان خيار سالادى تعارف ميكنن! :-D
يوسى هم هيچ مشكلى نداره شايعه درست نكنيد. ورژنهاى قديميش شايد كار نكنه ولى آپديت كنيد درست ميشه.


nononini
آفرين! پاسخ كوبنده و بجايى بود :-D


kos dost2 mer30 :-)


هادى جان ممنون بابت پيشنهاد عجيبى كه دادى! ولى ميگن آشپز كه دو تا بشه غذا يا شور ميشه يا بى نمك… :-)


دكستر جان به نكته خوبى اشاره كردى بنظرم انتخاب كلمات و گزينش بين مترادفها خيلى مهمتر از اصول و قواعد ديگه است ولى اصلا بهش توجه نميشه. تشكر دوست عزيز

0 ❤️

361628
2013-02-16 23:55:44 +0330 +0330
NA

[quote=آريزونا]اگر در اين سايت و با اسمى مستعار مينويسم تنها بخاطر همين شوره زاريست كه فرموديد و تنها هدفم اين استكه نظر كاربرانى كه در اين شوره زار سكس با محارم گير افتاده اند را به داستانى كه حداقل اصول انسانى در آن ارجعيت داده شده جلب كنم .[/quote]
درباره داستان نظرى ندارم ولى درباره اين سخن شما بايد عرض كنم كارتون قابل تقديره
شاد باشيد و پيروز39.gif

0 ❤️

361629
2013-02-17 00:12:15 +0330 +0330

آقا یوسی من نه ورژن های قدیمیش کار میکنه نه جدید! ایشالا مال تو هم از کار میفته علی جان! خوب من فکر اون روزاتو کردم که گفتم وی پی ان بدید! :-D
. . .
ولی عجب اسم با مسمایی داره!
خیار سالادی!
:-D

0 ❤️

361630
2013-02-17 01:16:37 +0330 +0330
NA

سهم منو نداده تازه اومده وى پى ان هم ميخاد با مشاركت مازيارخان جان :D
فويل چى عاقا؟چرا چشمك ميزنى؟اصن اينجا كجاست؟كى؟چى؟ :|

0 ❤️

361631
2013-02-17 02:14:15 +0330 +0330
NA

با عرض معذرت زیاد از آریزونای عزیز
نمایش پیام ها 1 - 1 از 1
میان: MerOaa و bikas_sanaz
bikas_sanaz
بهمن 91 - 09:41
مغزشماها فندقيه؛مكه جاتون روتنك كردم به شماجه جي مينويسم كس كشا
پاک کردن پیامبلوکه کردن نویسنده
نمایش پیام ها 1 - 1 از 1

متن تنها پیامی که خود این کاربر برای من فرستاده همینه و نه چیزه دیگه در ضمن برای سوزوندن اونجاش باید بگم منو لیدی مونث هستیم نه مذکر

تو اگه مغزت فندقی نبود که نمیومدی بساطتو زیر داستان یه نویسنده خوب سایت ولو کنی واسه جلب توجه تا دیدی همه ازش تعریف میکنن با خودت گفتی لابد خوبه یه تیر در تاریکی انداختی و گفتی شاید گرفت. اگه مرد بودم که مثل مفسد86 همون بالا احساسمو میگفتم خلوضع تازه اگه دوستداری کس کشیم میکنمو از این به بعد کستو حواله میدم به اینو اون که شاد شی در ضمن همون کامنت لیدی واست بسه

0 ❤️

361632
2013-02-17 02:27:59 +0330 +0330
NA

ببخشید دخالت می کنم.

یکی از داستان خوشش می یاد یکی نه. یکی دوست داره از داستانی که خوشش نیومده با فحش تمومش کنه.

فحش فقط برای داستانهای چرت و پرت هستش؟ اریزونا خودش جواب داد.

چرا یاد نمی گیرید تو کار نویسنده با مخاطبش دخالت نکنید؟چون کاربر جدید هستش؟ شاید؟

گند بزنن به مملکتی که تاریخ عضویت در شهوانی بشه افتخار.چطوره شما اقایون پایین تنتون ارسال می کنید به نویسندگان.این خانم نمی تونه؟

دلش خواست.

گند نرنید به این داستان ملت.

اریزونا جان شرمنده.

0 ❤️

361633
2013-02-17 03:03:18 +0330 +0330
NA

تو اول برو کیبوردتو فارسی کن بعدا باهم در موردش حرف میزنیم چون گ یا ک وقتی بیاد سر یر معنیشون زمین تا آسمون فرق داره :D

0 ❤️

361634
2013-02-17 03:19:10 +0330 +0330
NA

پاشيد پاشيد روى همو ببوسيد :D :p
اين كارا چيه؟دعوا زشته بابا اه الان بزنم بكشمتون؟اعصا ندارما
اون آلت قتاله كو؟ :angry:

0 ❤️

361635
2013-02-17 03:54:16 +0330 +0330
NA

ادمين مرسى بابت اين داستان خوبى كه گذاشتى.

0 ❤️

361636
2013-02-17 04:35:59 +0330 +0330

تفاوت را احساس كنيد…
بهترين داستانى هست كه تا بحال خوندم
آريزونا من بهت اعتقاد دارم از همه لحاظ متفاوت مينويسى اگه زير داستانى كه شما نوشته باشى حتى اگه اسمت هم نباشه از سبك نوشتن مخصوص خودت ميفهمم داستان شماست. آرزوى بهترينها رو برات دارم.

0 ❤️

361637
2013-02-17 04:47:51 +0330 +0330

علیزونا دادا کارت عالی بود ;)
منتها کلی سوژه و غلط املایی داشتی(از جمله اونی که داداش مسو(قلب مسین) فرمودن :D ) ولی حیف که وقت ندارم :D
بابت دیر اومدنم پوزش میطلبم :)
بدو ادامشو آپ کن، بدو (شکلک بوس کاملا برادرانه :D )
.
.
لیدی خانوم دمت گرم؛ درمورد اعضای بدن یکی از کاربرا خیلی قشنگ توضیح دادی =))))))
.
.
مروآ هم خیلی قشنگ خصوصی کپی کرد =)))))))
.
کلی خندیدم خدا دلتونو شاد کنه =))))

0 ❤️

361638
2013-02-17 04:57:23 +0330 +0330
NA

کیر مشکیان
هنوز زوده بگیم حضرت اریزونا چون اکثر کسایی که توی شهوانی تبدیل به یه نویسنده بزرگ میشن بعد از مدتی از نویسندگی دست بر میدارن و میزارن میرن و کسانی هم که مخاطبشونن باید صبر کنن تا یه نویسنده خوب دیگه ظهور کنه.
ولی اگه اریزونا تا چند ماه دیگه هم به نوشتن ادامه داد اونوقت میشه بگیم حضرت اریزونا

0 ❤️

361639
2013-02-17 05:14:15 +0330 +0330

دعوا ميكردين؟ :-D

بنظرم دعوا زياد هم بد نيست چون باعث ميشه حرفهايى كه تو حالت عادى نميتونى به اون شخص بگى خيلى راحت عنوانش كنى و همينطور حرفهاى اون شخص رو هم بشنوى، دو تا فحشم چاشنيش كنى خيلى ميتونه در اين ارتباط بى پرده و صادقانه موثر باشه.

فقط لطفا منو قاطى اين بحثها نكنيد، نياز به عذرخواهى هم نيست اين صفحه از سايت به من تعلق نداره هركسى آزاده هرچى ميخواد بگه من فقط كامنتهايى كه مرتبط با داستانه جواب ميدم، پس معذب نباشيد!


Ghesse toolani
دوست خوبم همونطور كه در كامنتهاى قبلى خدمت دوستان عرض كردم براى جلوگيرى از پيش داوريها و همچنين سوء برداشتها براى داستان محدوده اى تعيين نكردم و خواننده مختار است در انتخاب. هميشه سعى كردم قدرت پيش بينى را در داستان از خواننده بگيرم و اگر وقوع اتفاقى قطعى بنظر ميرسد، شايد سرابى بيش نباشد.
در مورد تغيير راوى واژه ى تقليد را صحيح نميدانم زيرا اين امر از زير بناهاى بسيار قديمى داستان نويسى است و دليل نميشود كه اگر در يك داستان ازين شيوه استفاده شد ديگر داستانها را تقليد از آن بدانيم و اگر بخواهيم به اين شكل به مسئله نگاه كنيم پس بايد بگيم كه شاهين از پريچهر تقليد كرده پريچهر از فلان شخص و الى آخر… كه البته آخرش مشخص نيست . تغيير راوى قواعد اصلى بحساب مياد و مربوط به سبك و شيوه يك نويسنده نيست. تنها نويسنده ميتواند در نوع و زمان آن بشكلى متفاوت عمل كند.
دوست عزيز ازاينكه براى داستان وقت گذاشتين بسيار سپاس گذارم


zaniar2
تشكر دوست عزيز مواردى كه درباره راوى داستان فرموديد صحيح است و البته من هرگز از دوست خوبم كه شما مخاطب قرارش داديد ناراحت نشدم زيرا كامنتهاى زير داستانها تنها نظر شخصى افراد مختلف است و مسلما داستان را با كامنتها نميسنجند بلكه هر چه هست در داستان مشخص است.


خوشگل خانم
من به همه مشكوكم! :S


كيرمشكيان عزيز حتما سعى ميكنم دراولين فرصت ادامشو بفرستم. تشكر


مازيار، دقيقا منظورش همين بود :-D


بنيامين جان تشكر دوست خوبم

0 ❤️

361640
2013-02-17 06:02:25 +0330 +0330
NA

مرسي آريزونا خان…

ماده خودتون مستعده كه زير داستانتون دعوا ميشه ها!;-)

0 ❤️

361641
2013-02-17 06:36:53 +0330 +0330

كيرمشكيان
اينا يه مشت كافرن ايمان نميارن اينجورى بايد همون بلاى آسمونى رو نازل كنيم تا بفهمن چند چنديم :-D


جورجيا! فقط از ادمين تشكر ميكنى!
منم هويجم ديگه! :-D


شاخص جان ممنون


مهندس پارسا؟
تو كه راست ميگى :-D
من اون دوتا رو مخصوص خودت گذاشته بودم ولى دير رسيدى قلب مسين حقتو خورد :-D ديگه هم هيچى نيست بيخودى نگرد :-D
پارسا جان ممنون دير و زود نداره اتفاقا اين پايين امنيتش بيشتره!
( راهى هست بيخيال بوس برادرانه بشيم؟ :-D )


قصه طولانى
اميدوارم زير قولت نزنى من سه ماه ديگه همينجا منتظرتم :-D


كيرمشكيان
احسنت برتو كه رستگار خواهى شد :-D
“به حول قوه الهى”


ليدى جان گاهى سخت ميشه ساختار يك جمله رو عوض كرد و حتى يك جمله كوتاه با اندك تغييرى معنى و اوزان يك پاراگراف را هم بهم ميريزد و براى تغيير يك فعل موارد زيادى را بايد در نظر گرفت و هميشه سعى كرده ام مناسبترين واژه را متناسب با افعال قبل و بعد، انتخاب كنم. البته در حد توان و زمان محدود.
ممنون از دقت نظرى كه داريد.


مريم مجدليه تشكر
دعوا خيلى خوبه! اسمش بد در رفته! آدمو از كسالت روزمره در مياره و همچنين با هيجان زيادى كه تپش قلبو بالا ميبره از گرفتگى رگها جلوگيرى ميكنه و دركل براى سلامتى انسان مفيده :-D
مخصوصا وقتى از ترس كتك خوردن مجبور بشى فرار كنى و آخرشم يك ساعت واسه رفيقات با خوشحالى تعريف كنى چه اتفاقى افتاده و احساس يك قهرمان رو در خودت پرورش بدى و اعتماد به نفسى كه ازين امر حاصل ميشه ميتونه تو زندگى تاثير مثبت شايانى داشته باشه. بسه يا بازم بگم؟ :-D

0 ❤️

361642
2013-02-17 06:37:55 +0330 +0330
NA

مهندس فکر کنم خیلی خوشش اومد
از فردا خصوصیا مهندسو براتون میذارم (ستاد ایجا رعب و وحشت د رمهندس) >:)

0 ❤️

361643
2013-02-17 06:47:42 +0330 +0330
NA

ممنون جناب “آریزونا”
مثل همیشه کم نقص و جالب و خواندنی بود . پیروز باشید

0 ❤️

361644
2013-02-17 07:35:59 +0330 +0330

داستان كه حرفى توش نيست
چيزى كه من خيلى دوست دارم حرفهاى جالب و پر معنايى هست كه در لابلاى داستان و گاها در بين كامنتهات ميزنى. از داستان بيشتر من از كاراكتر شخصيتى خودت خوشم مياد.

0 ❤️

361645
2013-02-17 07:44:04 +0330 +0330

آريزونا حالا من آبرو دارى كردم همون دوتا رو به مهندس گفتم سوء استفاده نكن!!! يه جا ديگه هم بود ولى الان پشت فرمونم آدرسش رو بعدا ميدم بهت مهندسكم!

0 ❤️

361646
2013-02-17 07:59:41 +0330 +0330

نه دادا
هیچ راهی نداره :D
تازه چون داستانت خیلی خوب بود علاوه بر بوس،باید بغل برادرانه هم بدی :D
عجب دوره زمونه ای شده ها :D
راستی
من که میدونم اون غلطارو واسه من گذاشتی، ولی ایشالا اگه تو قسمت بعدی خواستی غلط مهندس گیر( :D ) بذاری، زیر داستان بنویس که هدفت از داستان غلط در داستان چیه که خدای نکرده بچه ها فک نکنن سواد نداری :D
منم قول میدم پیداش کنم :D
.
.
مروآ؟ :D
من که ازت طرفداری کردم حالا میخوای منو بترکونی؟ :D
به جون عمم خصوصیامو بذاری خصوصیاتو میذارم :D
.
.
داداش مسو
خودمم کلی غلط پیدا کردم ولی به جون مازیار حوصله نداشتم بنویسم :D
غلطارو به خودم بگو و باقی کارارو بذار به عهده خودم >:) >:) >:)

0 ❤️

361647
2013-02-17 08:09:35 +0330 +0330
NA

نه بابا کی خواست شمارو منفجر کنه من از شاگردای خودتم در راه انهدام و بمب گذاری و منفجر کردن
قصد ما فقط مزاح بود :D
خصوصیامو نذاریا مهندس ;)

0 ❤️

361648
2013-02-17 08:09:49 +0330 +0330
NA

كفايت كرد!

0 ❤️

361649
2013-02-17 08:13:07 +0330 +0330

حالا شد :D
حتما باید دست زور رو سرتون باشه؟ :D

0 ❤️

361650
2013-02-17 09:15:58 +0330 +0330

roodi2
دوست خوبم كامنتتو كه ديدم واقعا خوشحال شدم (فكر ميكردم با ما قهرى ;-) )
سپاس


كيرمشكيان
با اين كامنتت ياد آرش افتادم كه اونم صلواتايى از قبيل ميفرستاد، الانم كه درگير كاره نيست جاش خاليه. روحش شاد :-D
آقا شما هم ديگه رستگاريت تضمين شده است خيالت راحت ;-)


آمستردام
نظر لطفته شاعر در اين باب ميگه:
كمال همنشين در من اثر كرد


قلب مسين
نميدونم! فكر كنم اينا توليد مثل ميكنن كه هروز زيادتر ميشن!! :B
:-D


مهندس داره داستان جديد آپ ميشه الان از ليست شوت ميشيم بيرون
بيا اينجا من هر چى ميگم تكرار كن شايد افاقه كرد:

امن یجیب مستر اذا دعا و یکشف السوء
امن یجیب مستر اذا دعا و یکشف السوء
:-D


مريم جان شما هم بيكار نشين تكرار كن :-D

0 ❤️

361651
2013-02-17 09:30:11 +0330 +0330
NA

=)) =)) =))
آقا منم تكرار ميكنم
=))
چقدر خنديدم دمت گرم

0 ❤️

361652
2013-02-17 10:13:53 +0330 +0330

مهندس جون بيا اينم آدرس اشكال سوم ، يواشكى به خودت ميگم كه بقيه كارا رو خودت رديف كنى:
‏(مال منه… بيخودى واسش نقشه نكش…» دخترك با تنفر را بر سرم داد ميزند «برو به جهنم… ديگه هم اينورا پيدات نشه…»)
يعنى اون را نقشش تو اون جمله چيه مهندسكم؟!!!

0 ❤️

361653
2013-02-17 15:54:37 +0330 +0330
NA

تو قلعه چی بود؟؟؟

0 ❤️

361654
2013-02-17 16:09:05 +0330 +0330
NA

جناب “آریزونا” ی گرامی؛ متاسفانه به دلایل کاملن مسخره مدتی بود که کمتر در خدمت دوستان بودم ! ولی سعی کردم دلایل را از ریشه پاک کنم و فی الحال که زنده ایم و در محضر شما تلمُّذ می کنیم. من متاسفانه قسمتهای قبلی را ندیدم (چقدر خوب بود که لینک مراجعه به قسمتهای قبلی را -مثل برخی دوستان که دنباله دار می نویسند - ابتدای آن قرار می دادید ) ولی با سابقه ی درخشانی که از شما سراغ دارم حتمن عالی بوده . پیروز باشید .
راستی در مورد به کارگیری افعال محاوره ای د رکنار افعال و تعابیر ادبی خشک و مطلق در یک نوشته و کنار هم که برخی از دوستان ایراد گرفته بودند عرض کنم که کار تقریبن اشتباهی است و نسبتن سخت ولی غیر ممکن نیست و در عین حال بنده چنین ایراد ی را در نوشته شما ملاحظه نکردم

0 ❤️

361657
2013-02-18 00:42:53 +0330 +0330
NA

سلام دوستان
یه مدت نبودم امروز برگشتم …داستان قشنگی بود …آریزونا جان بهت تبریک میگم قلم خوبی داری …موفق باشی
منتظر ادامه داستانت هستم :X
راستی اگه دوست داشتید داستان من را هم بخونید باعث افتخارمه که داستانمو بخونید …اسمش گمشده ای در استانبول هست…خوشحال میشم نظرات و انتقاداتتونو بخونم …ممنونم >:D<

0 ❤️

361658
2013-02-18 00:49:03 +0330 +0330

سلام آريزوناي عزيز
من مدت زيادي نيست عضو اين سايت شدم
الان هم فقط اومدم از داستان بسيار زيبات تشكر كنم
حرف نداره كارت

0 ❤️

361660
2013-02-18 12:42:20 +0330 +0330
NA

=D> =D> =D> =D> =D>
مرسی ، عالی بود

0 ❤️

361661
2013-02-18 15:28:17 +0330 +0330

قلب مسين
در اين جمله اى كه گفتى هم ‘را’ ميتونه حذف بشه هم ‘با’
يعنى از بين ‘را’ و ‘با’ يكيش اضافيه و بايد حذف بشه، ولى من اينكارو نكردم،
چرا؟
دليل دارم،
چون ميخواستم به مخاطب حق انتخاب بدم!
خودش هركدومو دوست داشت حذف كنه!! :-D


fashad koskhol
:-|


روودى جان بعد از اطلاع رسانى شما، مكاتباتى با رئيس بزرگ انجام شد و بعد از طى كردن مراحل قانونى و ارائه دو برگ كپى از تمامى صفحات شناسنامه و نيز جمع كردن استشهاد محلى، موفق به گرفتن لينك /قسمت قبل…/ و درج آن در بالاى صفحه شدم و به حول قوه الهى مشكل رفع شد. ;-)
سرشون شلوغه گاهى وقتها يادشون ميره… :-)
مشكلاتتون بعد از ريشه يابى، اميدوارم ريشه كن شده باشه و ما بيشتر از حضورتون بهره ببريم.


Blansh
نظر شما رو به حساب يك راى منفى منظور خواهم كرد، البته مواردى را كه فرمودين قبول ندارم و از اونجايى كه از داشتن دانش و علم شما در اين زمينه مطمئن نيستم ترجيح ميدم وارد اين بحث نشم. زيرا در گذشته دوستانى براى شوخى و مزاح! ازين قبيل مباحث را مطرح كردن و بعد از كلى خوددرگيرى با اعترفى بغض آلود متفرق شدن و من از شما تشكر ميكنم بابت زمانى كه براى خواندن اين داستان اختصاص داديد. :-)


wanted
ممنون دوست عزيز


anahit-tala khanom
تشكر.
متاسفانه قسمت اول داستانتون رو كه از دست دادم ولى حتما براى قسمت دوم خدمت ميرسم. :-)

0 ❤️

361662
2013-02-18 16:41:52 +0330 +0330
NA

آریزونای عزیز
ممنونم …اما داستان من تک قسمتی هست و هنوز هم رو سایت موجود هست جز 20 تا داستان اول سایت هست …اگه دوست داشتید باعث افتخارم هست که شما هم بخونیدش …متشکرم :">

0 ❤️

361663
2013-02-19 12:10:21 +0330 +0330
NA

هر سه قسمتش قشنگ بود
امتياز كامل دادم

0 ❤️

361664
2013-02-20 00:15:56 +0330 +0330
NA

ممنون عالي بود

0 ❤️

361665
2013-02-20 10:09:23 +0330 +0330
NA

به احترام شما کلاه از سر برمیدارم.
واقعا از دنبال کردن این داستان لذت میبرم و در انتظار ادامه اون هستم.
آریزونا ی عزیز شما به اینجا اعتبار میدید.
درک شما از اینکه ذهن خواننده ها رو از سمت و سوی سکس با محارم و تجاوز وبه در و دیوار دور میکنید ستودنیست.
سپاسگذارم.

0 ❤️

361667
2013-02-22 04:23:20 +0330 +0330
NA

بازم مثل همیشه عالی بود داداش

0 ❤️

361668
2013-02-23 02:36:07 +0330 +0330
NA

عاغا یک سوال این وسط پسره کرده شد یا دختر ؟؟ پسره دختررو کرد یا دختر لاشخوره رو کرد . گنج رفت کون کی ؟؟؟ پسره کجاس ؟؟ این وسط من فقط دنبال بکن بکن بودم در اخرم فک کنم خودم کرده شدم چون تمام صفحات و نظرات رو خوندم و هیچکی کرده نشد

0 ❤️

361669
2013-02-23 13:18:35 +0330 +0330
NA

خطاب به…
حضرت آریزونا(ره)
کلا بگم اگه سکانس اکشن و بزن بزن داشت برای بدلکاری منو خبر کن!!!
چون تویی فقط همون یاقوت قرمزه رو میخوام(نکته:الکی چانه نزنید حرف مرت یکیست)
داستانتم خفن بود.رفتم کما!
دوستدار تو(به صورت کاملا برادرانه‎;-) محراب.

0 ❤️

361670
2013-02-24 02:53:09 +0330 +0330

هيرآد جان هميشه شاد باشى :-)


ELS
ممنون دوست عزيز


آناهيت عزيز :-)


ژوليده
تشكر


FiFiLia
تشكر :-)


ببر مازندران عزيز نظر لطف شماست. تنها دليل نوشتنم در اين سايت همين است و البته دوستان خوبى همانند شما.


azady 1367 :-)


پادشاه جوان تشكر دوست عزيز


پو پو كرمانشاه :-D


مهران جان! :-D
نه! محراب عزيز ممنون داستانو دنبال ميكنى.
ولى از ياقوت خبرى نيست، گفته باشم! ;-)

0 ❤️

361671
2013-02-24 12:51:11 +0330 +0330
NA

پس ادامش چی شد؟؟
من نمیتونم پیداش کنم

0 ❤️

361672
2013-03-01 20:05:49 +0330 +0330

سلام، نه خسته
در کل قلمتون خیلی روونه و داستانی که نوشتید ساده و جذاب و بدون جزئیات اضافه ست. بقیه ی خوبی و بدی های داستان رو هم دیگران گفتن.

ولی چیزی که به نظرم اومد و دیگران نگفتن این بود که ساختار های انگلیسی خیلی زیادی در هر سه قسمت داستانتون بود. مثل : “هیس هیس کنان” ، استفاده زیاد از قید( “نگاه طلبکارانه” و “نگاه خریدارانه” )، و افعالی که به شکل مضارع اخباری هستند.(که کاربرد همه ی اینها در انگلیسی خیلی عادی تر از فارسی هست)

اینها و اون مسئله که دوستان اشاره کردن که گاهی نگارش محاوره ست و گاهی کلاسیک(گاهی زمان فعل ها هم مطابقت نداره، وارد “قلعه شدم” …خاک را بیرون میریزم"، …به استقبالش “رفتم”…"پیاده “میشه”)، باعث شد من یکمی شک کنم که این داستان، ترجمه شده است.
یا این، و یا اینکه شما خیییییلی تحت تاثیر ادبیات انگلیسی هستین
در هر صورت، من هم مثله بقیه خوشم اومد و منتظر ادامه ی داستان هستم

0 ❤️

361673
2013-03-02 07:42:59 +0330 +0330
NA

آريزونا جان بهت حق ميدم كه ناراحت شده باشى چون واقعا زور داره واسه آدم كه داستانشو اينجورى زير سوال ببرن
ولى اينو هم در نظر داشته باش كه شما و شيوه خاص نوشتنت براى همه ثابت شده است و يك كامنت چيزى از ارزش كارت كم نميكنه
كاربرها تو اين سايت انقدر داستان بى كيفيت و ضعيف خوندن كه وقتى يه نويسنده خوب هم دست به قلم ميشه با بدبينى به داستانش نگاه ميكنن
داستان شما به مراتب بالاتر از حد و اندازه اين سايته و اگه روزى تصميم بگيرى كه ديگه تو اين سايت ننويسى من به شخصه خودمو مقصر ميدونم چون با اينكه هميشه داستانتو دنبال ميكنم حتى براى قدرشناسى يه كامنت هم ندادم
همينجا ازت عذر ميخوام و ميدونم نويسنده هاى خوبى نظير شما و پريچهر، كفتارپير، سيلورفاك و يا افرادى مثل آرش، زن اثيرى، سپيده، هيوا و نايريكا، كه دراين سايت داستان نوشتن واستون هيچ منفعتى نداره اين حداقل كارى هست كه براى تشكر بايد انجام بدم.

0 ❤️

361674
2013-03-02 13:30:15 +0330 +0330

داستان نويسى در اين سايت عذاب آور است
Xylem
دوست عزيز،
من دزد نيستم.
لطفا بدون دليل و مدرك حرف نزنيد، زيرا كامنت شما انتقاد نيست بلكه اتهام زدن است.
در اين يازده قسمت داستانى كه براى اين سايت نوشته ام اگر از خودم و نوشته هايم مطمئن نبودم زير تمامى قسمتها جواب تك تك انتقادها را نميدادم و هيچى ازين بدتر نيست كه يكنفر به خودش اجازه بده به داستانى كه براى نوشتن خط به خطش وقت گذاشته شده، انگ كپى بودن بزنه. نوشته هايم دراين سايت از هيچ كتابى (به هر زبانى) كپى نشده، حتى يك جمله.

0 ❤️

361675
2013-03-04 04:25:47 +0330 +0330

كبريا ى عزيز من ناراحت نشدم فقط همجور كه گفتى زور داره واسه آدم.
به هرحال تشكر


مهسا جان سعى ميكنم هرچه زودتر ادامه اش رو بنويسم.
حداكثر يه هفته :-)

0 ❤️

361676
2013-03-04 12:44:01 +0330 +0330

سلام
ببخشید قسمت بعدی كی میاد ؟
بعضی از داستان های سایت به جز وصف يه صحنه ي سكسی (حتما دختره تاپ و شلوارك صورتی داره و پسره هم يه كیر 23 سانتی) هيچ محتوایی ندارند اما اين داستان با بقيه فرق داره و جذابیت خاصی تو داستان به چشم میخوره !

0 ❤️

361677
2013-03-05 16:11:10 +0330 +0330
NA

آريزونا نمى دونم قضيه از چه قراره ولى خيلى اعصاب خورد كنيه.يكى هست كه الكى به بعضى داستان ها از جمله داستان من امتياز الكى ميده و به داستانه توهم امتياز منفى كه بيارتش پايين.متاسفانه كاريم از دستم ساخته نيست و جز شرمندگى چيزى ندارم

0 ❤️

361678
2013-03-05 22:21:06 +0330 +0330
NA

آريزونا خودم يكى از حاميان اون تاپيك بودم و پستم ام هست.
نحوه امتياز دهى درست نيست و راحت بالا و پايين و نميشه كاريش كرد.
البته ادمين به فكر افتاده و قرار همراه با ارتقاع سايت,نحو امتياز دهى به داستان ري تغير بده كه اميدوارم زودتر انجام بگيره

0 ❤️

361679
2013-03-05 23:38:05 +0330 +0330

بنيامين جان، من از شما فقط يه شخصيت بسيار بسيار قابل احترام ديدم و ميدونم انسانيت رو به چند تا امتياز ترجيح ميدى. هميشه هستن كسايى كه با هدف اينكارو انجام ميدن و براى رد گم كنى از داستانهاى ديگه استفاده ميكنن تا يجورايى اتهام ها به سمت نويسنده اون داستان برگرده و خودشم تابلو نشه. ولى منو با اين بازيهاى بچگانه نميتونن سياه كنن، كسى كه فكر ميكنه داره منو بازى ميده و منم هواسم نيست نميدونه كه قواعد اين بازى رو بهتر از خودش بلدم. اتفاقا اگه قرار باشه داستانم پايين كشيده بشه خيلى خوشحالم ميشم كه از داستان شما استفاده كنن، اينو بدون ذره اى تعارف يا اغراق گفتم… البته اين مشكل مربوط به الان نميشه مدتهاست كه امتيازها با شيطنتهايى كه بعضى از دوستان انجام ميدن براى من ارزشش رو از دست داده
متاسفانه كسايى تو اين سايت هستن كه با آيدى هاى متعدد امتيازها رو خراب ميكنن و مطمئنم تا بحال كسى به اندازه من ازين مسئله متضرر نشده نميدونم تا چه حد در جريان هستى، جورى شده بود كه ديگه همه ميدونستن كه وقتى آريزونا داستان بده يك روز بعدش به محض اينكه از ليست روزانه خارج شد در عرض يكى دوساعت هفتاد الى هشتاد امتياز منفى ميخوره كه اصلا طبيعى نبود حتى بعضى از دوستان از جمله آرش sex and love زحمت كشيدن و تاپيك هاى مفصلى هم براى اين قضيه زدن
. لينك تاپيك
ولى با وجود اينكه همه ى دوستان حمايت كردن ولى چيزى تغيير نكرد. منم كلن اين مسئله رو از ذهنم پاك كردم. و الان معتقدم مخاطبى كه زير هر قسمت از داستانم زحمت ميكشه و كامنت ميذاره از امتياز ارزشش بيشتره…
هرچند امتياز هم از نظر در دسترس بودن داستان ميتونه موثر باشه ولى فعلا چاره اى نيست.


prince.porn
حداكثر يك هفته

0 ❤️