درد هجده سالگی

1396/12/01

رنگ‌ سرخ آسمون میگفت که چیزی تا غروب نمونده … گلدون رو برداشتم و از گل فروشی زدم بیرون … نسیم سرد زمستون باعث شد شالمو به خودم نزدیک تر کنم … خط نارنجی ای که هواپیما درست می کرد، توی افق منظره ی جالبی درست کرده بود … یه نفس عمیق کشیدم و راه افتادم … شب یلدا مهمون خونه ی خاله اینا بودیم … سه چهار روز از حسام دور بودن حسابی حریصم کرده بود …توی فکر خودم بودم که صدای آشنای بوقی توجهم رو جلب کرد …

-: سهیل !!! تو این سرما چرا پیاده میری !! نمیگی سرما میخوری ؟! بیا بالا …
-: عیبی نداره مامان ، زمستون بدون سرما خوردن که زمستون نیست !
-: از دست تو و این حرفات ! … گلدون مال کیه ؟!
-: برای حسام گرفتم ، بعد از تولدم موقعیتی پیش نیومده بود که کادوش رو جبران کنم …
-: آهان . مطمئنی میخوای پیاده بیای ؟!
-: آره ، هوا خوبه … شما برین …
-: باشه ، هر جور صلاح میدونی …

شیشه رو داد بالا و رفت … جدیداً حق انتخاب بیشتری بهم میده … بیشتر منو جدی میگیره … دیگه باهام بحث نمیکنه … شاید فکر میکنه اینجوری بهتره اما نمیدونه که با این رفتارش بیشتر خودمو میبازم … بیشتر به این فکر میکنم که دیگه مثل بقیه نیستم … درکش میکنم …سکوتش ، نگرانیش ، اضطرابش ، دلشوره ای که مدام داره …‌. هر مادری جای اون باشه همینجوری میشه … چاره چیه ؟! … سرنوشت اینجوری رقم خورده …

دوباره همون خیابون … از اون شب ، خیابون قصردشت دیگه مثل قبل نیست … به تمام زیبایی ها و حس های خوبی که منحصراً مال خودشه ، حسام هم اضافه شده … حسی که هر قدمت رو قوی تر میکنه … این که با هر قدم به معشوقت نزدیک تر میشی تو رو قدرتمنو نگه میداره …

چشمم خورد به لابی من … داشت زیر چشمی منو میپائید … هر وقت میبینمش ، ناخودآگاه کلمه ی “حیض” و “چشم چرون” میاد تو ذهنم … بعد اون چند باری که توجهی بهش نکردم دیگه سلام نمیکنه … منم دیگه کاری بهش ندارم … رفتم بالا … در خونه باز شد … صورت خندونش رو دیدم …

-: سلاااام داداش خودم ! خوبی ؟! خوشی ؟!
-: سلاااام سهیل جان ! ممنون ، شما چطوری ؟! این چیه ؟!
-: اون روز دیدم نظرت رو جلب کرده ، گفتم چه موقعیتی از امشب بهتر !
-: به چه مناسبتی آخه ؟!
-: مگه حتما باید مناسبت داشته باشه ؟! دوست داشتم یه چیزی برات بگیرم …
-: کارایی میکنی ! بفرما داخل در خدمت باشیم …

مادرم و خاله داشتن با شوق و ذوق از گذشته تعریف میکردن ، از خاطره ها و تصاویر قدیم … از صفا و صمیمیت گذشته … از توقعات کم … از زندگی های ساده … از بوی کاهگل نم خورده ی تو خیابونا بعد از بارون … بوی گلی که از توی باغ ها میومد … خیس شدن زیر بارون توی راه مدرسه …

من و حسام سرگرم کنسول بودیم …

-: آاااهاااا ، سه ، یک جلو افتادما ! کجایی سهیل !

داشت دستشو جلوم تکون میداد که متوجه حرف زدنش شدم …

-: هان ؟!
-: میگم چی شده ؟! حواست به بازی نیست ! گیجی امشب ! طوری شده ؟!
-: چیز خاصی نیست ، یکم‌ ذهنم شلوغ پلوغه ! تو فکرم !
-: چه فکری ؟!
-: داستانش طولانیه
-: پاشو ! پاشو بریم که قلقت دست خودمه …

بلافاصله کنسول رو خاموش کرد و مچ دستمو گرفت و کشوندم سمت اتاق … تختشو مرتب کرد و گفت : بشین الان میام …

یه نگاهی به اتاق انداختم … ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نشست … از جزء جزء اتاقش خاطره داشتم … از بچگی گرفته تا این چند مدت اخیر …

در رو با ضربه پاش بست و اومد داخل … یک دستش گلدون بود که گذاشتش روی میز تحریرش و دست دیگش ، میوه بود … گل میز رو گذاشتم جلوم تا میوه رو بذاره روش … صندلی کامپیوتر رو کشید و جلوم نشست … یه سیب برداشت و شروع کرد به پوست گرفتن …

-: خب … چه خبر آقا سهیل ؟!
-: سلامتیت عزیزم ! تو خوبی ؟ چه خبرا ؟!
-: هیچی والا … خبر خاصی نیست … بیشتر نگران تو ام ! … چیزی شده ؟! تعریف کن …
-: راستش آره ، دوباره یه موضوع فکرمو درگیر کرده …
-: دوباره به خاطر اون موضوع ترسیدی ؟! بابا اتفاقی نمیافته … این همه آدم شیمی درمانی میکنن بعدشم خوب مشین و سُر و مُر و گُنده زندگیشونو میکنن …
-: نه عزیزم ، تو که پیشم هستی نمیترسم بحث چیزی دیگه ای هست …
-: چی ؟! دوباره مثل جریان “برهنگی” ؟!

خندم گرفته بود … همیشه جالب بود برام که چطور حسام انقدر‌ دقیقه ! … تجسم میکردم ذهنش مثل یک کتابخونه ی مرتب و بزرگه که هرچی رو بخوای سریع پیداش میکنی … قدرت عجیبی توی سویچ کردن موضوعات داره …

-: آره یه جورایی ، جالبه … هرچی میگذره و بزرگ تر میشیم مجبوریم بیشتر فکر کنیم …

بعد از چند لحظه تامل … هم زمان یه برش سیب سر جاقو گرفت سمتم و گفت …

-: آره … ادامه بده که شدید مشتاقم … هیچی جالب تر از بحث کردن با تو نیست عزیز دل …

راست میگفت … از بحث کردن لذت میبرد … روزایی که توی بیمارستانم میاد پیشم و ساعت ها با هم حرف میزنیم … از همه چیز و همه کس میگیم … جوری که گذر زمان رو حس نمیکنیم و وقتی به خودمون میایم ، تخت های کنار هم ساکت شدن و حرف زدن ما رو گوش میدن … حسام آدم خوش برخوردیه … به اصطلاح “مردم داره”… همین موضع باعث نگاه های معنا دار پرستارا میشه که حسابی حرص منو در میاورد …

-: "هجده سالگی " ! نمیدونم چرا یک دفعه همه چیز توی این سن عوض میشه … یه دفه حس میکنی بزرگ شدی … دلیلش چیه ؟! قاعدتاً بزرگ شدن باید یه سیر طولانی داشته باشه !
-: راست میگی سهیل ! منم چند مدت پیش متوجه شدم … آدم حس میکنه بعد از رانندگی توی مسیر مستقیم وارد یه جاده ی کوهستانی با شیب تند و عرض کم میشه … ناگهان همه چیز عوض میشه … همه چیز یه معنی دیگه پیدا میکنه …

یکم خسته بودم … روی تخت به بغل دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم … حسام سرش پایین بود و میوه ها رو پوست میکند … منم موقع حرف زدن محوش حرکاتش شده بودم …

-: میگم حسام ! مردم به این احساس ترس میگن بزرگ شدن ؟!

حسام لبخند زد و از جاش بلند شد و رفت سمت کمدش … توی قفسه ی کتاباش شروع کرد به گشتن …

-: کدوم ترس ؟!
-: میدونی دیگه ؟! همین گیج بودن … بچه که بودیم بهمون میگفتن که فلان کار رو بکن و فلان کار رو نکن … گاهی اوقات گوش میکردیم و گاهی اوقات نه … اما از خوب بودن یه سری چیزا و بد بودن یه سری چیز دیگه مطمئن بودیم … مطمئن بودیم که بزرگ ترا درست میگن … ولی الان نه … درباره همه چیز فکر میکنیم … با ترس و لرز میریم سمت یه کاری … الان هر کاری که میخوام بکنم میترسم که وای نکنه اشتباهه ، نکنه به کسی ضرر بزنه … وسواس فکری پیدا کردم حسام … آرامشی که قبلا داشتم رو از دست دادم … “از فکر کردن خسته شدم”…

کنار “بوف کور” و “کیمیاگر” و “شعر های فروغ” همون سر رسیدی رو که عید امسال بهش کادو داده بودم برداشت … اومد لبه ی تخت نشست و یک صفحه رو باز کرد و داد بخونم …

" امروز معنی واقعی ترس رو فهمیدم … ترس از دست دادن … جواب آزمایشش مثبت بود … البته گفتن که خوش خیمه و با چند جلسه شیمی حل میشه … اسم عجیبی داره " اُستو اُسارکُما " یا کیست استخوان … میترسم اما ته دلم گرمه … تنها چیزی که بهش اطمینان دارم همونه … میدونم که هیچ وقت دروغ نمیگه … ولی … ولی چی شده ؟! … جدیدا بیشتر احساس ترس میکنم … بیشتر میترسم … بیشتر نگران میشم … نمیدونم دلیلش چیه …‌. وابستگی ، ضعف ، اشتغال فکری …‌. نمیدونم … واقعا نمیدونم … "

وقتی سر رسید رو بستم صورت خیس حسام رو دیدم … دست انداختم دور گردنش و کشوندمش سمت خودم … به هق هق افتاد … بغض عجیبی گلوم رو گرفته بود … اما به خودم این اجازه رو نمیدادم که با گریه بیشتر ناراحتش کنم … جالبه … الان اون باید منو دل داری بده … ولی مثل اینکه تاثیر سرطان رو اطرافیام بیشتر از خودمه …

-: حسام ! حساااااام !! بسه تو رو خدا ! بلند شو منو ببین ! کم کم دارم کچل میشما ! بیا نگام کن … تا زشت نشدم بیشتر نگام کن …

سرش رو از کنارم برداشت … دستاش دو طرف سرم بود … مو هاش آویزون شده بود و اشکاش میچکید روی صورتم … داشتم با پشت دستم اشکاشو پاک میکردم و لبخند میزدم … موهاشو کنار زدم و کشیدمش سمت خودم … لب هاش هر دفعه طعم جدیدی داره … این بار بیشتر مزه ی ترس میداد … مزه ی غم … مزه ی دلهره …

بعد از مدتی … دیگه گریه نمیکرد … چند دقیقه سکوت حکم فرمایی میکرد … میدونستم داره به چیزی فک میکرده اما نمیخواستم جلوش رو بگیرم … بعضی فکرا ممکنه دیگه سراغ آدم نیان … فقط به آغوشم میکشیدمش …

چرخید به پهلو و کنارم دراز کشیدم … صورتش هنوز خیس بود … یه دستش رو زیرسرش گذاشته بود و با دست دیگش نوازشم میکرد … دستش از روی گونه هام میلغزید و میرفت سمت پهلو هام … میرفت و میرفت تا میرسید به “نقاط حساس” …

-: “مکتوب”
-: چی حسام ؟!
-: “مکتوب”
-: گمون نمیکردم باهاش کنار بیای … درسته … “مکتوب” … “آنها در گوش هم زمزمه میکردند مکتوب و فقط یک عرب میدانست که مکتوب چه معنایی دارد” …
-: فکر نمیکردم انقدر “پائولو کوئیلو” روم تاثیر بذاره … الان که بیشتر میفهمم خیلی از حرف هاش حقیقته …

ریموت رو برداشت و پلی کرد … " too good at goodbye "… از "madilyn bailey " … فضا رقیق شد …

-: میبینی سهیل من ! … بلوغ یعنی این … یعنی ترس … یعنی وابستگی … یعنی علاقه … یعنی فکر … یعنی زحمت … یعنی سختی … بخوای و نخوای بالغ میشی … اما اینکه بزرگ بشی دست خودته …

دیگه نه اون چیزی گفت نه من … فقط از بودن کنار هم لذت میبردیم … بودنی که پایه هاش میلرزید … بودنی که ممکن بود آخرین بار باشه …

دوباره شروع کرد به بوسیدن … خودش رو کشیدم روم … و دوباره مشغول هم شدیم …


امید وارم خوشتون اومده باشه و تونسته باشم حرف هام رو داخل داستان بزنم
پ.ن : طبق روند داستان های قبل ، اسم موسیقی هایی رو میبرم . اگر از سبک داستان خوشتون اومده ، دانلود کنید و در کنار داستان لذت ببرین . چون بخشی از حرف های داستان که نامفهموم به نظر میاد ( مثل داستان های قبل که مورد نقد دوستان واقع شد ) در کنار متن آهنگ ها معنی پیدا میکنه …

موفق باشین


آهنگ Too Good at GoodByes اثر سام اسمیت که در متن ذکر شده:

Your browser does not support the audio element.

نوشته : رضا


👍 26
👎 4
7230 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

674497
2018-02-21 00:57:51 +0330 +0330

اصلا جالب نبود زیادی گنگ و و به قول شاعر “انتلکتچوال” بود دیسلایک

0 ❤️

674500
2018-02-21 02:34:42 +0330 +0330
NA

رضا جان مثل داستانای قبلی عالی بود
مثل قبل سرشار‌از احساس
crazy : شاید تازه کار باشی ، چون روش نوشتن رضا همینجوریه . تا الان هم قدرتمند اومده جلو و کمتر کسی مخالفت کرده باهاش

0 ❤️

674679
2018-02-22 11:37:57 +0330 +0330

نفهميدم الان گي بود يا چي بود؟ :/ خوشم نيومد

0 ❤️

675553
2018-02-28 18:24:44 +0330 +0330

سرطان! کلمه ای که همین الانم دارم سلول به سلول حسش میکنم…
فرق من و تو اینه که نگاه تو به سرطان مثل یک مریضیه که باید درمان بشه ولی برای ناجیه…ناجی
خدا کنه زودتر از این درد خلاص شی…چون میدونم چی داری میکشی

0 ❤️

675608
2018-03-01 03:59:01 +0330 +0330

عالی بود به خصوص جای احساسیش و قشنگ احساستو درک میکنم لایک

0 ❤️