ساعت هشت و نیم شب بود،بعد از دو سه ساعت رانندگی و مسافرکشی برای چند تومن پول،چند نخ سیگار گرفتم و رفتم تپه!.رفتم یه جای خلوت و توی تاریکی روی سکو نشستم،شهر بزرگ رو نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم که چند نفر،چند خانواده،چند دختر یا پسر هستن که وضعشون مث منه،نمیدونستم…تنها چیزی که میدونستم این بود که زیر این روشنایی و زرق و برق شهر هستن کسایی که مث منن و شاید با دیدگاهی کمی متفاوت،مشغول افکار همیشگی خودم بودم که انگار یکی صدام زد،برق از سرم پرید…
فندکو بهش دادم سیگارشو روشن کرد تو همین زمان چشمم افتاد به سیگار تو دستم ک همینطوری لای انگشتام نگهش داشته بودم که بخاطر حرارت انگشتام کاغذش حالت نرمی و نمناکی گرفته بود…
داشتم میگفتم،خودم بودم و خودم تو دنیای خودم که توی اتاقم زندگی میکردم،کسایی به اسم بابا،خواهر و زن بابا هم توی خونه بودن که هم ازشون ناراحت بودم هم جونمو واسشون میدادم،آدم که از خانواده ش دست نمیکشه ولشون کنه…اما اگه اونا از خودت بروننت چی؟
مادر نداشتم،ده سال پیش توی تصادف از دستش دادم…بعد از رفتنش هرچی بزرگتر شدم،یه خلاء تو زندگیم احساس میکردم که بزرگتر میشد انقد بزرگتر که در کنار مشکلات دیگه گنگ میشد برام ک آیا همه مشکلم همینه یا انقد مشکلاتم زیاده که نمیدونم از چی مینالم… نمیدونم…الان 21 سالمه و حس میکنم به یکی نیاز دارم،نه بخاطر سکس و این چیزا…اتفاقا آدم داغی هم هستم اما ترجیح میدم با خودارضایی کارمو راه بندازم اما دست به دختری نزنم،خودم ناموس داشتم و هیچوقت ب خودم اجازه نمیدادم بخاطر خودم از بقیه استفاده کنم…فقط به یکی نیاز داشتم که کنارم باشه نازش کنم بوسش کنم دست تو دست هم ب
ا هم قدم بزنیم تو چشاش نگا کنم و توی معصومیت چشاش غرق بشم،باهاش حرف بزنم و با صدای دخترونه ش ارومم کنه…اگه با خودت میگی چرا نمیری با خانواده ت اختلاط کنی اینو بدون حتما یچیزی دیدم که اینا رو میگم…
خلاصه،بعضی وقتا خیال پردازی میکنم که ازدواج کردم،با خودم فکر میکنم که مثل یه مرد پشت خانوم ایستاده و هواشو دارم،تا آخرین ذره ای که غیرت توی وجودمه نمیذارم اشکش از چشاش بیرون بیاد و تمام وجودمو به پاش میریزم…نه زیاده از حد مهربون که دلشو بزنم نه خشن و عصبانی که احساس ناامنی و بی اعتمادی کنه و ازم دور بشه…میخوام یه شوهر معمولی(از نظر خودم) براش باشم…از کسی که پنهون نیس،دخترا و زن ها توی ایران حق کمی دارن،من اینو دوس ندارم…چیزلیس نیستم اما همونقدی که برای خودم احترام قائلم برای زن ها هم قائلم…اونا جنس مخالف نیستن،اونا مکمل ما هستن،شاید بهتر باشه درک درست تری داشته باشیم…
بغض کردم و دارم مینویسم،دلم میخواد زودتر زن بگیرم بچه دار بشم،دوس دارم بچه اولم دختر باشه که هرموقع از سر کار برمیگردم خستگیمو از تنم بیرون کنه و واسه باباش شیطونی کنه،یه زندگی اروم زیر یه سقف میخوام،سقفی ک مهم نیس طول و عرضش چقد باشه،زیرش وسایل گرون قیمت باشن یا ارزون،یه خونه کوچیک میخوام،واسه محبت و عشق زیادمون و نگه داشتنش نزدیک همدیگه…آدم قانعیم،بخاطر همین قانع بودنم همیشه با کمترین چیزا ساختم و دم نزدم سعی کردم از همین کمترین ها پر منفعت ترین ها رو بسازم برا خودم اما بعضی وقتا نمیشه،قیاس میشی،زده میشی،خسته میشی و از یه جایی به بعد بیخیال…
دلم میخواد
بمیرم راحت شم…اما وقتی به بابام فکر میکنم،به موی سفیدش،به عمری که که حروم شد واسش تا منه بدبختی بزرگ کنه…از خودم میپرسم نامرد جواب همه زحماتش اینه؟ اما از شما با بغض میپرسم…چرا زندگیم اینطوریه؟
…
سپاس از وقتی که صرف خوندن حرفام کردین…
-خسته دل
نوشته: خسته دل
زندگیت فوق العاده شبیه زندگی منه پ بهت لایک میدم اما داداش اینجا جای این داستانا نیست
پسر خوب تو مشکلت اینه که چون خودت قانعی فکر میکنی مشکلی نیست پس در حالی که تو قانعی چون مشکلات مالی داری در صورتی که یکی بخواد باتو زندگی کنه باید داشته باشی حداقل ترین های زندگی رو و زندگی نمیتونه در واقعیت اینطوری برات قشنگ باشه چون اگه این سقف که میکی اجاره باشه هر سال بایذ جابجا بشی و بدبختی و فلاکت بهمراهش هست و تو خرید خونه که بخواب ببینی چون یک میلیارد و خورده ای بدی توی تهران تازه یک آپارتمان فسقلی نصیبت میشه اونم نه بالای شهر نه جای خوب …اما تو نیم میلیارد هم نداری پس بهتره همون خودت و با خودارزایی راحت کنی باور کن بخاطر همین آرزوهای معمولی و ساده ای که اللن خوشحالت میکنه آن وقت اگر زن و بچه داشتی دست بخود کشی میژنی یا به خودکسکشی میافتی که الان توی جامعه ما فراوان شده بجای خودکشی مردم دست بخود کسکشی میزنن این اصطلاح و من اینجا یاب میکنم که برای همیشه جا میافته و قول میدهم از همین سایت شهوانی توی جامعه جا میافته و یک روز همین کلمه خودکسکشی و وقتی اشتباه رانندگی میکنی و توی خیاللتت غرق هستی یکی بهت میگه یاد من بیافت و بخند به دنیا که خودکسکشی اللن یک راه شده برای فراموشی ملت فقط اسمش و نمیدونستن که اونم من گفتم که ذیکه مشکلی نیست . برو خودت حالش و ببر گورپدر زندگی این مملکت که همگی داریم الکی نفس میکشیم
سپاس از همه دوستانی که نظر دادن،امیدوارم همتون توی زندگیتون موفق باشین و به مراد دلتون برسین.
پ.ن:الوچه خانم مَرد؟دیدی قاب بگیر خخخ
این حال و روز تو یکی نیست . ملیون ها نفر از جوون های این مملکت عین تو هستن از جمله خود من . سایه وحشت و غم و ناامیدی همه جا رو گرفته . چه بغض ها که تو گلو مونده . چه فریاد ها که خفه شدن . چه آرزو ها و جوونی هایی که بر باد رفتن . چه باید کرد ؟ هیچی نمیشه کرد اما دوست من من به این اعتقاد دارم بین بد و بدتر بهتره بد رو انتخاب کنی شاید یه روز خوب اومد بالاخره . فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی .
ایول حاجی دمت گرم خوب نوشته بودی… یجورایی درکت میکنم
انگار یکی داشت حرفای دل خودمو به خودممیزد عالی بود عزیزم خاستی بیا خصوصی صحبت کنیم
شاید تنها راه امید به زندگی و بلند شدن و رو پاهات وایستادن وسط سختیا این باشه که به مشکلاتت به چشم شرایط زندگیت نگاه کنی و بعد فکر یه چاره باشی که بتونی خودتو تو این شرایط که اتفاقا خیلی هم بده سرپا نگهداری!وقتی میگم خودت یعنی خودت و روحت و قلبت و شادیات و امیدت و موفقیات همه چیزت!نه که فقط زنده باشی؛زندگی کنی!
من تونستم بااین روش سرپا بشم…