سلام به همه ، چه منتقدا چه مدعیا چه طرفدارا !
این قسمت از داستان به هیچ عنوان سکسی نیست، داستان تم همجنسگرایی داره و قراره تو دو قسمت منتشر بشه.
قصدم نوشتن یه داستان سکسی نیست، دوست دارم با نوشتن داستان هایی با تم گی، فضای مسموم نسبت به گی ها رو اگربتونم، به مقدار بسیار اندکی که در توانم باشه، تغییر بدم… نمیدونم موفق خواهم شد یا نه !
قرار نیست یه خاطره ی سکس در لحظه رو بخونید، به چشم یه داستان نگاه کنید و اگر از این مدل نوشته ها خوشتون نمیاد نخونید… به قول کامنتای شما، کونکونک بازی و این چیزا نیست !
لطفا قبل از هدر دادن وقت ارزشمندتون نکات رو بدونید .
پذیرای نظرات و انتقادات منصفانه ی عزیزانم هستم.
به هیچ کامنت بی ادبی، هموفوب و گی ستیز پاسخی نمیدم.
ممنون که داستان منو میخونید.
از خونه اومدم بیرون، با خودم یه پتوی کوچیک برداشته بودم و یه هندزفری و گوشیم
80 تومن پول کل دار و ندار من بود… دعوا که توی همه ی خونه ها هست ولی تو خونه ی ما یه کم بیشتره …
دلایل دعواهای ما انقدر مسخره است که حتی تعریفشونم نمیکنم! طبق معمول با مامانم…
مادربزرگ عزیزم، تنها کسی که منو واقعا دوست داشت. میدونم، میدونم همه ی خانوادم دوستم دارن و منم دوستشون دارم، اما مامان بزرگم تنها کسی بود که فرق داشت… 32 روز از مرگش میگذشت…
ساعت 10 و نیم شب با یه پتو توی کوله پشتی، با گوشی و هندزفری و 80 تومن پول از خونه اومدم بیرون. اولین باره که دارم خونه رو این موقع شب ترک میکنم و نمیدونم کی قراره برگردم …
مقصد مشخصی نداشتم و نمیدونستم با 80 تومن چقدر میتونم بیرون بمونم و کجا میتونم بخوابم… هوا خیلی سرده…
( مرتیکه ی 22 ساله، مگه آدم نیستی؟ مگه نمیبینی هم سن های تو زن و بچه اداره میکنن… من چه گناهی داشتم که تو بچه ام شدی؟ کاش یه بچه عین خودت داشته باشی… )
حقیقتا آدم احساسی و ترسویی هستم! قبول دارم! شاید تو همه ی بحثا 50 درصد خودمم مقصرم…
تصمیم گرفتم برم پیش مادربزرگم، دلم براش تنگ شده و جایی دیگه هم نیست که بتونم برم…
میرم همون امامزاده و مطمئنم که اونجا میتونم چندساعتی برای مادربزرگم حرف بزنم و گریه کنم، یاد گذشته ها کنم، از همه بهش گله کنم و به این فکر کنم که هنوز میتونم سرمو بذارم تو بغلش و بهم بگه غصه نخور مادرجون، بعدم خیلی آروم، جوری که میخواد من متوجه نشم با گوشه ی روسریش اشکاشو پاک کنه… دلم آرامش میخواد. همین.
تصمیمم نهایی شد، درخواست اسنپ دادم. به سختی درخواستم قبول شد و بدون توجه به اینکه کی درخواستمو قبول کرده فقط خوشحال بودم که یکی پیدا شد… بی توجه فقط شماره پلاکش رو خوندم و مدل ماشینش که یه پرشیای سفید بود.
…
طبق معمول تو گروه های تلگرامی و هورنت بالا پایین میکردم، اسم شهرو سرچ میکردم و گاهی پیام میذاشتم از مشخصات خودم و از شهرم، شاید روزانه با 3 4 نفر چت میکردم و بهونه های الکی ردشون میکردم، دلم یه رابطه میخواست اما نه آدمشو پیدا میکردم نه جراتشو داشتم که بخوام حضوری کسی رو ببینم! حتی جرات عکس دادنم نداشتم… برای سن من عجیب بود اما خوب یه کم بیش از اندازه محافظه کار (ترسو!) هستم.
اما هرچقدرم محتاط باشی، بالاخره یه جایی یه کسی ازت دل میبره! دیگه اون موقع است که حریف دلت نمیشی!
: سلام
قبول کرد که حرف بزنیم و بعدا عکس بدیم، گفت که زده شدم از این همه همجنسبازی که اینجور جاها میبینم… .
نیمای 26 ساله به دلم نشسته بود، کاریش نمیشد کرد!
حرف زدیم، زیاد… از خانواده گرفته تا آهنگ مورد علاقه، از همه چیز حرف زدیم… . 4 روز بدون دیدن همدیگه چت میکردیم، جوری شده بود که قبلا از خواب و بلافاصله بعد از بیداریم فقط به اون فکر میکردم.
بهش اعتماد پیدا کرده بودم و اونم انگاری از من خوشش اومده بود. نمیدونم، حداقلش اینجوری نشون میداد.
آهنگای احساسی و بیشتر غمگین دوست داشت، خواننده ی مورد علاقه اش مهدی احمدوند بود، همون کسی که منم جزو طرفدارای پر و پا قرصشم! یه نکته و امتیاز مثبت بود. برام جالب بود، مردونگیش واز طرفی احساساتی بودنش. همون جوری بود که من میخواستم.
مستقل زندگی میکرد، به خاطر پیدا کردن کار از خانواده اش جدا شده بود و الان توی شهر ما مستقل و تنها زندگی میکرد. قبلا چندماهی همخونه داشته و به دلایلی ترجیح داده دیگه نداشته باشه و تنها زندگی کنه. یه مرد، اخلاق مردونه و در عین حال احساسی، مستقل.
برام جالب بود که داره تو رویای من زندگی میکنه! همیشه آرزو داشتم مستقل باشم، همون قدر مرد باشم و اونجوری احساسی بمونم. همین باعث شده بود منو به خودش بیشتر و بیشتر جذب کنه.
بعد از 4 روز خسته شده بود، خسته که نه، نمیدونم اما حق داشت، عکس میخواست و درخواستش کاملا منطقی بود. اما من ، فرهاد لعنتی ، چطور آخه عکس بدم؟!
من چهره ی زشتی ندارم اما اعتماد به نفس کافی هم نداشتم، از طرفی به شدت میترسیدم از اینکه عکس دادن، قرار گذاشتن، هرکاری، برام تبعات و دردسرایی داشته باشه. دست خودم نبود، میترسیدم… .
گفت برای اینکه خیالتو راحت کنم اول من بهت عکس میدم، خیلی جالب بود که برخلاف همه عکسی با تایمر یا خصوصی نداد، فقط به من اجازه ی دسترسی به عکسای پروفایلش رو داد و تمام 24 تا عکسش برام باز شد! 22 تا عکس خودش بود!
یه پسر، یه آقای جوون خوشتیپ، همه چی تموم، نمیدونم چطور توصیفش کنم!
بهم گفته بود اهل گردش و تفریحه، ورزش میکنه و بدن رو فرمی داره! تو عکسای پروفایلش کاملا مشهود بود. عکسایی که تو طبیعت گرفته بود، از عکساش فهمیدم که احتمالا عضو یه گروه کوه نوردیه! بهم گفته بود که عضو یه اکیپم که گاهی باهم میریم شمال و … .
واقعا کیس ایده آلی بود.
صورت کشیده، ته ریش، چشم ها و ابروی مشکی که روی پوست سفیدش جلوه ی خاصی داشت. مدل موهاش حتی مدل مورد علاقه ی من بود.
نمیدونم شجاعت بود، چی بود، اما برای من واقعا شوکه کننده بود که کسی با اکانت اصلی خودش تو این گروه های کثیف عضو باشه، هرچند گفت که از همه لفت دادم و هیچ وقت عضو دائم نیستم… .
من برای اولین بار ریسک کردم، براش یه عکس با تایمر 10 ثانیه فرستادم. واقعا استرس داشتم و از کارم پشیمون بودم، تا این 10 ثانیه تموم بشه و یه حرفی بزنه من 1000 تا فکر کردم، اگه عکساش فیک بوده باشه؟ اگه منو بشناسه؟ اگه دروغ گفته باشه؟ اگه …؟
اما هیچ کدوم نشد! گفت ممنون که بهم اعتماد کردی.
مهندس کامپیوتر بود و تو یه شرکت خصوصی کار میرد، من نپرسیدم اما خودش گفت حقوقش تقریبا با همه ی اضافه کاریا و همه چی در مجموع به 5 میلیون میرسه، نیازی به کار دیگه ای نداشت و از طرفی کاملا تنها و مستقل زندگی میکرد، با اجاره خونه ی 800 تومنی بازم مبلغ زیادی براش میموند، بنابراین نیازی به شغل دوم نداشت.
اما انگار تنهایی حوصله اش رو سر برده بود، پس تصمیم گرفته بود با پرشیای سفیدش بشه راننده ی اسنپ …
…
سوار ماشین شدم، کلافه و بی حوصله ، اعصاب خورد و یه بغض مزخرف توی گلوم
بی توجه به هیچی عقب نشستم و فقط گفتم سلام.
سلام جناب، تشریف میبرید … ، درسته؟
بوی عطری که راننده زده بود کل ماشینو پر کرده بود، بوی خوبی داشت. حس خیلی خوبی از این بو میگرفتم.
یه عطر مردونه بود که آدم جوونی و شخصیت رو باهاش حس میکرد.
گوشیمو در آوردم که هم ساعتو چک کنم هم هندزفریمو بذارم توی گوشم که شاید چند دقیقه ای به چیزی فکر نکنم. دعوام توی خونه جدی نبود و برام عادی شده بود اما دلم عجیب گرفته بود… .
ساعت 9 و 11 دقیقه بود، دستمو بدون هیچ ایده ای توی کیفم میچرخوندم که بتونم هندزفری رو پیدا کنم.
راننده : موزیک بذارم اشکالی نداره؟
گوشیش رو برداشت و یه موزیک روی پخش ماشین پلی شد … .
( من تو رو دوست دارمت، قد چشمام به خدا، آره خوب عشق منی، بحث چشمات که جدا
عشقتو جار میزنم، له له دیدار میزنم …
من تو رو دوست دارمت، واسه دیوونگیات …)
توجهم جلب شد، مهدی احمدوند،اونم آهنگ مورد علاقه ام!
نمیدونم، اما شاید اگر هندزفریمو پیدا میکردم همین موزیکو پلی میکردم، بهترین انتخاب بود.
کمتر از دوماه از چتم با نیما میگذشت، پس همه ی مشخصاتش یادم بود.
نیما این موزیکو برای اولین بار برام فرستاده بود، البته من خودم حتما دانلودش میکردم اما اون موقع به محض پخش این ترک،یعنی همون زمانی که باهاش چت میکردم، اون برام ارسالش کرده بود…
نا خودآگاه اومد تو ذهنم، نکنه نیما باشه؟
میدونم کار خوبی نیست اما عکساشو سیو کرده بودم. چهره ی راننده رو تو تاریکی و از عقب نمیتونستم درست ببینم،همین جور عکسا رو رد میکردم که پرشیای سفید توی یکی از عکسا ضربان قلبمو برد بالا… . پلاکشو با پلاک اسنپ تطبیق دادم… خودش بود.
مشخصات راننده : نیما …
همه چیز از یادم رفت… حتی فراموش کردم که قراره کجا برم، چرا دارم میرم. ترس و استرس همه ی وجودمو گرفته بود… منِ ترسو، به تنها کسی که تابحال در این مورد بهش عکس داده بودم، تو ماشینش بودم.
اگر منو بشناسه؟ اگر شناخته باشه؟ اسممو دیده! هم خودم هم آدرسم هم اسم و فامیلم، همه چیز در اختیارشه… فکرای مزخرفی که میومد تو ذهنم.
نمیتونستم دووم بیارم، باید میفهمیدم منو شناخته یا نه. خیلی مسخره است، میدونم، میدونم با 10 ثانیه ی دوماه قبل محاله منو شناخته باشه، اما من تو اون موقعیت به اینا فکر نکردم.
خیلی ناشیانه سعی کردم فقط باهاش حرف بزنم که ببینم منو شناخته یا نه!
آهنگای مهدی احمدوندو دوست دارین؟
: جانم؟ ( خیلی تو حس آهنگ بود! اصلا حتی متوجه بود و نبود منم نبود !)
موزیکو میگم! مهدی احمدوند
: آهان، بله، به نظرم قشنگ میخونه. البته موزیک سلیقه ایه… اگر خوشتون نمیاد عوضش کنم قربان؟
نه ، اتفاقا من طرفدارشم.
: خوب پس! هم سلیقه ایم.
بله خوشبختانه
: آخه بعضی از مسافرا حوصله ی موزیک ندارن، بعضیا از سلیقه ی من خوششون نمیاد… دیگه کاریش نمیشه کرد.
بله، دیگه برای یه لقمه نون باید همه چیزو تحمل کرد.
: درسته، بله.
اونقدر درآمد داره که شما تحمل میکنی؟ اونم با این ماشین که از تمیزی و نو بودنش معلومه چقدر دوسش دارین!
: من برای تفریح میام! حوصله ام سر میره، خوشم میاد آدمای مختلفو ببینم، به خاطر پولش کار نمیکنم.
آهان، پس پول دارین! خوش به حالتون.
بعد از یه لبخند : نه بابا، پولدار که نیستم، اما شغلم این نیست.
من مهندس کامپیوترم، کارم دارم، اینجا تنهام، برای همین سر خودمو اینجوری گرم میکنم.
آهان ! موفق باشین.
: ممنونم .
ببخشید دخالت میکنم، فقط عجیبه برام این موقع شب تو این سرما میرین امامزاده! واسه برگشت دیگه ماشین نیست این اطراف…
پوووووف . یه جوری برمیگردم…
: بله، معذرت میخوام سوال بیجا پرسیدم.
نه بابا، خواهش میکنم… راستش خودمم نگران برگشت بودم…
مادربزرگمو تازه از دست دادم، دلم براش تنگ شده، دلم میخواست امشب …
: ببخشید ناراحتتون کردم، خدا رحمتشون کنه.
ممنونم!
ادبی که داشت باعث شد تقریبا خیالم راحت راحت بشه! این حتی اگر منو میشناختم جای نگرانی نداشت، الان که مطمئنم نمیشناسه!
…
رسیدیم جلوی امامزاده، بهش گفتم میشه توقف بزنم، بمونید تا بیام؟
گفت باشه همین جا هستم، توقف نمیخواد بزنید؛ مسافر دیگه ای پیدا نمیشه اینجا، همین جا هستم تا برگردین، برگشتین بازم درخواست بدین…
تشکر کردم، چقدر آدم حسابی بود… .
فقط به نیما فکر میکردم، بهش حس داشتم، مخصوصا الآن که دیده بودمش و ادبش بیشتر از قبل شیفته ام کرده بود… بوی عطرش انگار مستم کرده بود.
5 دقیقه ام ننشستم و همون مدتم به نیما فکر میکردم، هم میترسیدم و هم دلم میخواست بهش بگم. اما من تو چتم بی دلیل اکانتمو پاک کرده بودم و دیگه جوابشو نداده بودم…
از زود برگشتنم تعجب کرد!
: برمیگردین به همون جایی که سوار شدین؟
خوش به حالتون که تنها زندگی میکنید! خیلی تنهایی رو دوست دارم.
: هم خوبی داره هم بدی.
بله، درسته. خوبیاش بیشتره به نظرم.
: چی بگم !
هیچی، ممنون که منتظر موندین.
: خواهش میکنم عزیزم، کاری نکردم.
(عزیزم! چه کلمه ی دلگرم کننده ای تو اون موقعیت بحرانی برای من)
راستی، خیلی خوش سلیقه این ! عطرتون، سلیقه ی موزیکتون، لباستون.
: ( یه نگاه به خودش انداخت یه نگاه به من که این بار جلو کنارش نشسته بودم، لبخند زد ) ممنون
دلو زدم به دریا …
راه افتاد، هیچ کدوم حرفی نمیزدیم، فقط موزیک سکوتو شکسته بود و میخوند ( چشمات ، نقاشیه خداست ، میخواستمت ببین، خدا هم اینو خواست … )
: احمدوند خیلی دوست داشتی، درسته؟! خیلیم ترسو و محافظه کار بودی، نه؟
حرکت کردیم به سمت خونه ی ما … دیگه نمیترسیدم، به هیچی فکر نمیکردم . حسی نداشتم .
نیما: اگه بخوای میتونی امشب خونه ی من بمونی . میدونی که من تنهام . میبنی که آدمخوار و اینام نیستم ( خندید) البته اگه هنوز فکر میکنی ممکنه بخورمت که هیچی!
ادامه دارد …
نوشته: ف.ق
کاش قسمت دومشم به این خوبی ادامه پیدا کنه
قشنگ بود، پسندیدم…
آفرین
اینقدر که همجنسگرایی بد جا افتاده توی ذهن عموم ایرانی ها ادم میترسه آزادانه عنوان کنه تمایلش رو
حالا هر خانمی لز باشه میگن با کلاسه
یا حداقل خیلی کم پیدا میشن که سرزنش کنن خانم ها رو
ولی کافیه بفهمن یه اقایی گی هستش واااای به روزگارش
کسی درک نمیکنه
خیلی قشنگ بود… کاش واقعی باشه
دوست دارم ادامشم بدونم
خیلی خوب بود
من اینجا زیاد داستان نوشتم و راستش کمتر کسی رو دیدم که مثل خودم بتونه بنویسه اما تو حستو به زیبایی منتقل کردی عزیزم
خوشحال میشم صرفا بیشتر در مورد داستانت صحبت کنیم
من اصلا از وقتی خوندم همش تو فکرشم، تورو خدا سریع بعدیشو بذار
میشه همین امشب بذاری؟
خواهش میکنم قسمت بعدشو خراب نکنی
خل داستانت شدم ، منم نیما یا خودتو میخوام اصلا
دوستش داشتم ، به نظرم تو امامزاده میتونست در حالی که با مادربزرگش درد دل میکنه شرحی از دعواها و مشکلات با خانواده رو نطرح کنه ، اینطوری بهتر بود ، البته من تخصصی ندارم فقط نظر یه مخاطب عام بود
تکراری و کپی پیس شده بود دقیقا همینو یکی دو سال پیش خونده بودم؛ من معمولا بخوام داستانی رو شروع به خوندن کنم اول میام نظرات رو میخونم بعد اگر ببینم ارزش خوندن داره شروع به خوندن میکنم که متاسفانه خورد تو ذوقم حداقل همین داستان رو با همین موضوع کمی تغیرش میدادی اما دریغ از اینکه حتی مهدی احمد وندش رو یا حتی پرشیای سفیدش رو تغیر بدی البته که این داستان جذابه و برای دوستانی که تازه دارن میخوننش جالب هست ولی خب کپی پیس شده است.
تکراری بود، دقیقا عین این داستان قبلا منتشر شده، واقعا خجالت نمی کشی داستان شخس دیگه ای رو یا داستانی که قبلا منتشر کردی رو به اسم داستان جدید منتشر میکنی؟ تو که دزد نوشته های دیگرانی میخوای نظر منتقدان به گی رو نسبت به ما تغییر بدی؟ توی دروغگو!!! واقعا خجالت نمی کشی؟ اصلا شبیه اون داستان هم نبود، دقیقا خود اون داستان بود، واقعا خجالت داره، دزد، دروغگو، فاسق، ضعیف ترسو
دقیقا چند سال پیش همین داستان رو عینا خوندم…ولی بعدش قسمت دومش منتشر نشد…ظاهرا نویسنده تصمیم گرفته بعد دو سه سال اول قسمت ۱ رو بذاره تا یادآوری بشه بعد قسمت دوم رو منتشر کنه…
امیدوارم نظرم درست باشه در غیر اینصورت واقعا متاسفم.
و شدیدا منتظر قسمت بعد هستیم
منم دقیقا از همین نوع محتوا ها دوست دارم ولی خب بعضیا…
بیخیالش خیلی عالی بود و مورد پسند من،بالاخره یه آدم حسابی پیدا کردیم تو این خراب شده(بلا نسبت خیلیا)
نگارشت تقریبا خوب بود و تو دل داستان بودم
تنها ایرادت این بود که گفت و گو هایی که توی داستان بود درست از هم تفکیک نشده بودن و فکر میکنم چون تجربه اولت بود این اتفاق برات افتاده که اوکیه.
منتظر ادامشم