زنی از جنس شیطان! (۳ و پایانی)

1402/05/29

...قسمت قبل

قبل از اینکه راه بی‌اُفتیم، افسانه زنگ زد که دوباره نقشه رو با هم مرور کنیم. افسانه گفت: «ببین، رویا به فورسام راضی شده و گفت که اگه شرایطش پیش بیاد اوکیه. الان تنها کاری که شما باید بکنید اینه که زیاد دور و ور ما بپلکید و کاملا تو دید ما باشید که رویا شما رو ببینه. به محض اینکه متوجه شما بشه، من شما رو بهش نشون می‌دم و می‌گم که کیس‌های مناسبی برای سکس چهارنفره هستید و نقشه رو باهاش می‌چینم. نقشه‌‌ام هم با رویا اینه که بهتون نزدیک بشیم و باهاتون برقصیم. من با تو، رویا با شاهین. شاهین باید موقع رقص به رویا پیشنهاد سکس بده و دقیقا همون موقع، رویا و شاهین می‌رن تو یکی از اتاق‌ها. رویا از قصد، در رو قفل نمی‌کنه که من و تو چند دقیقه بعدش وارد اتاق بشیم و وسط سکس اونا سر برسیم و ما هم همون‌جا سکس‌مون رو شروع کنیم. این‌جوری رویا فکر می‌کنه ما داریم شما رو بازی می‌دیم در حالی که در اصل، خود رویا داره بازی می‌خوره که فانتزی پسرش عملی بشه! اونقدر هیجان دارم که از همین الان شورتم خیس شده. چه شبی بشه امشب… فقط حواستون باشه که گند نزنید. موقع سکس هم زیاد حرف نزن که رویا به صدات شک نکنه. اصلا حرف نزن تا می‌تونی! حله؟!»
گفتم: «حله. من خیلی استرس دارم افسانه. هنوز باورم نشده که قرار سکس مامانم رو از نزدیک ببینم!»
گفت: «آروم باش و استرست رو کنترل کن. وگرنه شبت خراب می‌شه. فقط ریلکس باش و سعی کن نهایت لذت رو از امشب ببری. این یه شب تکرار نشدنیه!»

در همین حین، شاهین با ماشینش رسید. تماس رو قطع کردم، سوار شدیم و راه افتادیم. تو کل مسیر، ذهنم درگیر بود اما شاهین برخلاف من کبکش خروس می‌خوند و به شدت شاد و شنگول بود.

وقتی به حیاط ویلا رسیدیم، قبل از اینکه پیاده بشیم، یه بار دیگه نقشه رو با شاهین مرور کردم. ماسک‌هامون رو زدیم. رسید پرداخت دُنگ‌مون رو به آرزو دادیم و وارد خونه شدیم. سریع به سمت یکی از اتاق‌ها رفتیم و اونجا لباس‌هامون رو عوض کردیم و نقاب‌هامون رو زدیم. وقتی از اتاق خارج شدیم اولین کاری که کردم، رفتن به سمت باریستا بود. مثل دفعه‌ی قبل، مست کردم و بعد، به دل مهمونی زدیم. پیدا کردن افسانه و مامانم کار سختی نبود. چون از قبل می‌دونستم چی پوشیدن و چه نقاب‌هایی زدن. نقاب جفتشون بالماسکه‌ی مشکی بود‌. مامانم یه تاپ با بند هفتی شکل جذب مشکی با دامن کوتاه چاک‌دار چرمی پوشیده بود که به شدت سکسی‌ترش کرده بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی مامانم رو با همچین لباسی تو همچین جایی ببینم! افسانه هم یه پیرهن قرمز ساتن بندی که تا وسط ممه‌هاش رو نشون می‌داد و پایینش از دو طرف، چاک عمیقی داشت و کامل کنار رون‌‌هاش پیدا بود رو پوشیده بود. جفتشون حسابی به خودشون رسیده بودن و تو جمع خودنمایی می‌کردن.

افسانه و رویا رو به شاهین نشون دادم و رفتیم تو کارش. تو اون یک ساعتی که گذشت، حسابی تو دید مامانم بودیم و مطمئن شدم که ما رو دیده. با شنیدن صدای جیغ بلند افسانه وسط رقصش، فهمیدم که وقت اجرای نقشه‌ست. افسانه و رویا، یه گوشه نشستن و مشغول حرف زدن شدن. چند دقیقه بعد، دوباره بلند شدن و شروع کردن به رقصیدن. کم‌کم داشتن بهمون نزدیک می‌شدن. از استرس زیاد، شکمم درد گرفته بود و ضربان قلبم رو توی دهنم حس می‌کردم! تو همین حین شاهین با مشت کوبید رو بازوم و گفت: «وای حاجی اومدن…»
گفتم: «هول نکن و آروم باش. فقط باهاش می‌رقصی و چند دقیقه بعد محترمانه بهش پیشنهاد سکس می‌دی. سخت نیست. آروم باش و برو تو کارش.»

تو یه چشم به هم زدن دیدم افسانه رو به رومه و مامانم داره با شاهین می‌رقصه. یه جوری بدنش رو پیچ و تاب می‌داد و سکسی می‌رقصید که باورم نمی‌شد این مامان من باشه! با افسانه می‌رقصیدم اما مات تماشای مامانم بودم.

چند لحظه بعد یه مکالمه‌ی در گوشی بین‌شون رد و بدل شد، آروم‌آروم از صحنه‌ی رقص دور شدن و رفتن داخل یکی از اتاق‌ها. با اینکه هیجاناتم چند برابر شده بود اما یه نفس راحت کشیدم چون نقشه تقریبا داشت خوب پیش می‌رفت و مشکلی نبود.

پنج دقیقه‌ای گذشت که افسانه با لوندی دم گوشم گفت: «آماده‌ای؟»
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: «آره بریم!»

به سمت اتاق رفتیم. افسانه اول و پشت سرش من وارد اتاق شدم. دیدن همون صحنه کافی بود که دیوانه‌وار حشری بشم و کیرم کامل بلند بشه. شاهین رو تخت دراز کشیده بود و مامانم در حالی که قمبل کرده بود و کونش به سمت ما بود، داشت براش ساک می‌زد. ناله‌های شاهین اتاق رو گرفته بود و نشون می‌داد که مامانم با دهنش داره حسابی به کیر رفیقم حال می‌ده. اونقدر غرق حال بود که برخلاف نقشه‌مون هیچ واکنشی به اومدن ما نشون نداد. اما افسانه سریع گفت: «چون کمبود اتاق داشتن، مجبور شدیم این اتاق رو باهاتون شریک بشیم.» و بعد، در اتاق رو قفل کرد و شروع کرد به لخت شدن. مامانم از قبل لخت شده بود و فقط شورت و سوتین تنش بود.
افسانه دستم رو گرفت و به سمت تخت رفتیم. ازم خواست که کنار شاهین دراز بکشم. کنار شاهین دراز کشیدم و به ساک زدن مامان خیره شدم. سرش کاملا لای پاهای شاهین بود و با ولع داشت خایه‌هاش رو لیس می‌زد.
تو همین حین، افسانه کامل شلوار و شورت من رو از پام درآورد و شروع به ساک زدن کرد. صدای ملچ و ملوچ کیر خوردن مامانم و افسانه کل اتاق رو پر کرده بود. ساک زدن افسانه و دیدن همزمان ساک زدن مامانِ حشری‌ام برای بهترین دوستم، به حدی تحریک کننده بود، که اگه قرص تاخیری نخورده بودم قطعا همون موقع ارضا می‌شدم.

مامانم بعد از اینکه حسابی کیر و خایه‌های شاهین رو لیس زد، بلند شد و سوتین و شورتش رو در آورد. حالا مامانم لخت مادرزاد با اون سینه‌های بزرگ و کص به شدت تپلش رو به روم ایستاده بود و آماده‌ی کص دادن بود. افسانه هم به تبعیت از مامانم بلند شد و لخت شد. مامانم دوباره به سمت شاهین اومد، یکم کیرش رو ماساژ داد و آروم نشست روش. دیدن اون صحنه از نزدیک دیوونه کننده بود. دیدن صحنه‌ی ورود کیر به کص مامانم…
مامانم یه آیییی کشیده گفت و شروع کرد به بالا و پایین کردن. شاهین هم هرازچندگاهی لای ناله‌هاش می‌گفت: «اووووف چه کص داغیییی.»
افسانه هم تو همون پوزیشن نشست رو کیرم و شروع کرد به تکون دادن خودش. چند لحظه بعد خم شد، لاله‌ی گوشم رو گاز گرفت و گفت: «چه حسی داره؟»
گفتم: «از شدت لذت دارم دیوونه می‌شم. کاش امشب اصلا تموم نشه.»
ناله‌های مامانم بیشتر شده بود و یهو وسط ناله‌هاش گفت: «دوباره کیر می‌خوام!»
بعد به من نگاه کرد، لبش رو گزید، چشم‌هاش رو خمار کرد و گفت: «بیا دهنم رو بگا!!!»

انگار برق گرفت منو! اصلا قرارمون این نبود! قرار بود من فقط سکسش رو ببینم و تمام! یهو افسانه از حرکت ایستاد و گفت: «پس منتظر چی هستی؟!»
از رو کیرم بلند شد و خطاب به شاهین گفت: «تو چی؟ تو کص نمی‌خوای؟»

منتظر جواب شاهین نموند و رفت نشست رو دهنش. الان شاهین همزمان کیرش تو کص مامانم بود و دهنش رو کصِ افسانه. مات و مبهوت مونده بودم و نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. مامانم با یه صدای آمیخته با ناله گفت: «زود باش دیگه. می‌خوام اون کیر خوشگل رو ته حلقم احساس کنم!»
طاقت نیاوردم و بلند شدم. با تردید به سمت مامانم رفتم، کیرم رو مقابل صورتش گرفتم و چشم‌هام رو بستم. سر کیرم رو بوسید و شروع کرد به ساک زدن. یه جوری کیرم رو می‌بلعید و تا حلقش فرو می‌برد، که دوست داشتم زمان همون‌جا بایسته و کیرم تا ابد تو دهنش بمونه. باور نمی‌شد و عین یه خواب بود. مامانم در حالی که رو یه کیر نشسته بود، همزمان داشت کیر منم ساک می‌زد. در صورتی که روحشم خبر نداشت، این کیری که داره ساک می‌زنه، کیر پسرشه…

چند لحظه بعد، مامانم و افسانه کنار هم دراز کشیدن و پاهاشون رو از هم باز کردن. شاهین مقابل افسانه و من مقابل مامانم قرار گرفتم!
پاهاش رو بیشتر باز کردم و لای پاهاش رفتم. یکم پاهاش رو بالا دادم که کصش کاملا نمایان بشه. دستم رو سمت کصش بردم و برای اولین بار لمسش کردم. داغ و نرم بود. چوچوله‌ش کوچولو و صورتی پررنگ بود. در حالی که نفس‌نفس می‌زدم شروع کردم به مالیدن کصش. باورم نمی‌شد یه روزی بتونم کص مامانم رو از نزدیک ببینم و اینجوری دست‌مالیش کنم. با هر تکون انگشتم لای کصش، ناله‌هاش بیشتر و بیشتر می‌شد. کصش به حدی خیس شده بود که آب ازش می‌چکید. چند لحظه بعد لا به لای ناله‌هاش گفت: «زود بااااااش کیرت رو بکن توش که دارم دیوونه می‌شم!»

حتی تصور اینکه مامانت اصرار کنه که کیرت رو بکنی تو کصش ارضا کننده‌ست، حالا چه برسه به اینکه واقعا کیرت رو بکنی تو اون کصی که از بچگی‌ت تو پوزیشن‌ها و پوشش‌های مختلف دیدیش ولی هیچ‌وقت حق نداشتی بکنیش و یه چیز ممنوعه‌ست. حالا مگه می‌تونستم از لیس زدن همچین کصی بگذرم؟!
بی اعتنا به حرف مامان، سرم رو کردم بین پاهاش و از نزدیک به کصش زل زدم. چرا باید یه کص اینقدر بی‌نقص باشه؟ و بعد با ولع شروع کردم به لیسیدن و بوسیدن و بوییدن کصش. حس عجیبی داشت و بوی خاصی می‌داد. بعد از کُلی مکیدن و لیس زدن، زبونم رو تو کص داغش کردم و شروع کردم به چرخوندن و عقب و جلو کردن. جیغش بلند شده بود و با دست‌هاش سرم رو به کصش فشار می‌داد و بریده‌بریده می‌گفت: «آییییی آره بخور کصمو… آه‌ه‌ه‌ه‌ه زبونت جادو می‌کنه لعنتی… واااای دارم دیوونه می‌شم…»

بعد از اینکه حسابی با زبونم به کصش حال دادم، سرم رو از بین پاهاش در آوردم و به افسانه و شاهین نگاه کردم. افسانه کامل پاهاش رو باز کرده بود و شاهین آروم آروم تو کصش تلمبه می‌زد. دیگه وقتش بود. مامانم بی صبرانه منتظر ورود کیر من تو کصش بود و منم بیشتر از این نمی‌تونستم صبر کنم.
کیرم رو تو دستم گرفتم و چندباری لای درز کص خیس‌ش کشیدم. لذت جسمی‌ش به کنار، لذت روانیش داشت دیوونه‌م می‌کرد. دیگه طاقت نیاوردم. سر کیرمو رو سوراخ کصش گذاشتم و کیرم رو آروم تا ته فرو کردم. وااااییی…
داغ و خیس بود. از کص افسانه و نوشین تنگ‌تر بود و کیرم کاملا پرش کرده بود. کاملا خوابیدم روش و شروع کردم به تلمبه زدن‌. من داشتم تو کص مامانم تلمبه می‌زدم. اولین کصی که دیده بودم. تابو ترین و دور از دسترس‌ترین کصی که می‌تونستم بکنم. عین خواب بود. لذت غیر قابل وصفی داشت و دیوونه کننده بود. تک‌تک سلول‌های بدنم غرقِ لذت شده بود. هیچوقت همچین حالی رو تجربه نکرده بودم. حتی نزدیک به این حال رو هم تجربه نکرده بودم. یه چیزی فراتر از عشق و حال عادی بود. کیر من تو کص مامانم بود. مامانی که روحشم خبر نداشت این کیری که تو کصشه، کیر پسرشه. داغی و لزجی و تنگی کصش یه طرف، ناله‌ها و حرف‌ها و کش و قوسی که به بدنش می‌داد یه طرف دیگه.

غرق لذت بودم که با صدای افسانه به خودم اومدم. افسانه از مامانم خواست که بلند بشه و اون پوزیشنی که مدت‌هاست تو ذهنشون هست رو عملی کنه!
مامانم خودش رو ازم جدا کرد و بلند شد و تو همون حالتی که افسانه خوابیده بود رفت و رو صورت افسانه نشست! در حالی که سرش به سمت شاهین بود. شاهین همچنان مشغول گاییدن کص افسانه بود. مامانم خم شد و با افسانه تو پوزیشن شصت‌ونه قرار گرفتن. مامانم از من خواست که پشت‌ سرش قرار بگیرم. افسانه در حالی که داشت کص مامانم رو لیس می‌زد، همزمان با یک و بعد دو انگشت، مشغول باز کردن سوراخ کون مامانم بود. از اون سمت هم شاهین کیرش رو از کص افسانه در آورده بود و مامانم داشت براش ساک می‌زد. اون پوزیشن برام وحشتناک حشری کننده‌ای بود. با کیر سیخ شده و نگاه قفل شده رو اون صحنه، پشت سرشون ایستاده بودم تا اینکه مامانم گفت: «الان وقتشه!»
بعد، چهار دست‌وپا یکمی جلوتر رفت و ازم دورتر شد، جوری که دیگه کونش روی صورت افسانه نبود و تقریبا روی سینه‌اش قرار گرفته بود. حالا صورت افسانه آزاد بود و ازم خواست مقابل صورتش بشینم، جوری که سوراخ کونم نزدیک دهن افسانه قرار بگیره و کیرم مقابل کون مامان! از اون طرف، افسانه پاهاش رو کاملا بالا گرفته بود که شاهین به سوراخ کونش دسترسی داشته باشه. دیگه کاملا برام روشن شده بود که قراره چه اتفاقی بی‌اُفته. من باید کون مامانم رو می‌گاییدم و شاهین کون افسانه رو. این وسط افسانه همزمان می‌تونست یه وقتایی با زبونش کون من رو لیس بزنه و دائماً با دست‌هاش کص مامانم رو بماله. مامانم هم در حالی که به من کون می‌داد، می‌تونست با دستش به کص افسانه حال بده.

آروم سر کیرمو رو سوراخ کون مامانم مالیدم. چند تا فشار کافی بود که سر کیرم وارد کونش بشه. یه جیغ آروم کشید و گفت: «آخ وایییی… خوبه ادامه بده!»
آروم‌آروم کیرم رو فشار دادم و چند لحظه بعد، کیرم تا ته تو کون مامانم بود. به شدت تنگ و داغ بود و سوراخ کونش مثل یه کش سفت به کیرم فشار می‌آورد. ولی بعد از چند تا تلمبه کم‌کم جا باز کرد و نرم‌تر شد. صدای ناله‌های شهوتناک مامانم و افسانه بلند شده بود و معلوم بود هر دو توی اوج لذت هستن. حتی صدای شاهین هم بلند شده بود! منم لذت بیش از حدی رو تجربه می‌کردم و هر لحظه بیشتر به ارضا نزدیک می‌شدم. گاهی دستام رو از زیر بدن مامان، به نوک ممه‌هاش می‌رسوندم، لای انگشت‌هام می‌مالیدمشون و آهش رو در می‌آوردم. گاهی هم جرأت می‌کردم و به کونش اسپنک آروم می‌زدم که از «جوون» گفتنش مشخص بود که خوشش میاد!
هرچی جلوتر می‌رفتیم، تلمبه‌هام سرعت بیشتری می‌گرفت و ناله‌های مامانم بیشتر می‌شد. از زیر هم افسانه مشغول بود و هر وقت عقب می‌رفتم و به دهنش می‌رسیدم، جوری با ولع سوراخ کونم و تخم‌هام رو لیس می‌زد که لذتِ گاییدن کون مامانم رو دو چندان کرده بود.
چند لحظه بعد، دهنم خشک شد و ناله‌هام شدت گرفت. با صدای بریده گفتم: «دارم… میام.»
مامانم لا به لای ناله‌هاش گفت: «آخ… آبتو بریز تو کونم…»

بعد از چندتا تلمبه حس کردم کل آب بدنم از تو لمبرهای کونم به سمت کیرم میان و چند لحظه بعد با شدت و حجم خیلی‌خیلی زیادی آبم تو کون تنگ و خوش‌فرمش خالی شد…

ناله‌هام قطع شد و به نفس زدن افتادم. بدنم بی‌حال شد و همونجا شل شدم. خودم رو کنار کشیدم و به پشت دراز کشیدم. به سقف خیره شدم و چشم‌هام رو بستم‌. حس خجالت و حقارت کل وجودم رو گرفته بود و یه ندای درونی مدام ازم می‌پرسید: «تو چی‌کار کردی؟»


بعد از اون شب همه نرمال بودن بجز من. مامانم مثل همیشه بود و انگار نه انگار همچین سکسی رو تجربه کرده بود. شاهین شنگول بود و بی‌صبرانه منتظر سکس بعدی. افسانه مدام از لذت توصیف‌ناپذیر اون شب حرف می‌زد و می‌گفت که بهترین سکس زندگیش بوده و اما من! انگار کل دنیا عذاب‌وجدان شده بود و آوار شده بود رو سر من! انگار تموم دریاها و اقیانوس‌ها اشک شده بودن و اومده بودن تو چشم‌های من! با هر نگاه به مامانم، انگار تموم گلوله‌های شلیک شده و نشده‌ی دنیا خالی می‌شدن تو مغز و قلب و روح من! حال عنی داشتم و از خودم و کارام و دنیا و آدماش حالم به هم می‌خورد.
احتیاج داشتم با یکی در موردش حرف بزنم و خالی بشم. ولی کی؟ با کی می‌تونستم راحت حرف بزنم؟ پیش کی باید خودم رو خالی می‌کردم؟ تنها کسی که از تموم گندهام خبر داشت و شریک خراب‌کاری‌هام بود، افسانه بود. چند روز بعد باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم.


+مامانم چیزی نگفت؟
-مامانت؟ مامانت هنوزم از لذت اون شب حرف می‌زنه و تنها حسرتش اینه که چرا شماره‌ی اون دوتا پسر رو نگرفتیم!
+واقعا؟ تو بهش چی گفتی؟
-گفتم غمت نباشه. می‌شناسمشون و هر موقع اراده کنی باهاشون برنامه می‌چینیم.
+یعنی دوباره می‌خواد همچین سکسی رو تجربه کنه؟!
-آره.
+پس اون مردی که قرار بود باهاش ازدواج کنه چی؟
-تو دوران آشنایی هستن و هنوز فرصت داره که از مجردیش لذت ببره.
+عجب…
-عجب و کیر خر! این چه قیافه‌ایه گرفتی؟ هر بار ما یه چیز جدید رو تجربه می‌کنیم تو مثل بچه‌ها به هم می‌ریزی و عذاب وجدان می‌گیری! نکنه می‌ترسی خدا اون دنیا بندازتت تو آتیش جهنم و نتونی تو بهشت با حوری‌ها گروهی بزنی؟ یا نگران اینی رویا بفهمه پسرش با یه نقشه، کص و کونش رو گاییده؟
+اگه بفهمه چی؟
-خب بفهمه. یه جوری نگرانی که انگار رویا مادر واقعی‌اته و اون تورو زاییده!

انگار رو تنم آب سرد ریختن. شوکه شدم و با تعجب گفتم: «چی می‌گی؟ حالت خوبه؟»
پوزخند زد و گفت: «نمی‌خواد فیلم بازی کنی! رویا همه‌چیز رو بهم گفته!»

با خودم گفتم همه‌چیز؟! همه‌چیز چیه؟! من تنها چیزی که می‌دونستم این بود که رویا مادر واقعی‌ام نیست.

یکم مکث کردم و گفتم: «اولا، این قرار بود یه راز بین من و رویا باشه و هیچ‌کس نفهمه ما مادر و پسر تَنی نیستیم. فکر نمی‌کردم حتی این رو هم بهت گفته باشه. دوما که، مادر اونیه که بزرگت می‌کنه، نه اونی که پس‌ات می‌ندازه. سوما که همه‌چیز یعنی چیا دقیقا؟»
گفت: «گفتم که من و رویا هیچ چیز پنهونی از هم نداریم. همه چیز یعنی اینکه می‌دونم وقتی تو پنج سالت بوده، بابای پولدارت رویا رو گرفته و از پنج سالگی به بعد، رویا تو رو بزرگ کرده!»
گفتم: «آخه رویای جَوون و بر و رو دار، چرا باید با مردی که ۲۰ سال ازش بزرگتره و سه تا بچه داره ازدواج کنه؟ به‌خاطر پولش؟»
گفت: «نه! به‌خاطر اشتباهش!»
گفتم: «چه اشتباهی؟»
گفت: «سکس با پسری که دوسش داشته!»
گفتم: «می‌شه اینقدر رمزی حرف نزنی و درست و حسابی بگی قضیه چی بوده؟ لطفا!»
گفت: «رویا وقتی بیست‌وسه سالش بوده، عاشق یه پسر می‌شه و بکارتش رو از دست می‌ده. پسره هم بعد از گندی که می‌زنه، گم و گور می‌شه. رویا هم چون بچه بوده و حسابی ترسیده، همه‌چیز رو به مادرش می‌گه. مادرش هم همه‌چیز رو کف دست پدرش می‌ذاره. پدرش بعد از کلی کتک و تحقیر و آزار رویا، برای حفظ آبرو، رویا رو می‌ده به مردی که ۲۰ سال از رویا بزرگتره و تازه از زن دومش جدا شده! رویا هم چاره‌ای جز قبول کردن نداشته و به این ازدواجِ زوری تن می‌ده!»

نمی‌دونستم و به شدت برام ناراحت کننده بود. با تعجب پرسیدم: «چرا رویا تا حالا در این مورد چیزی بهم نگفته بود؟ من بارها دلیل ازدواجش با پدرم رو ازش پرسیده بودم و اون هربار می‌گفت عشق و عاشقی سن و سال نمی‌شناسه!»
افسانه گفت: «خب انتظار داری چی بهت می‌گفت؟! تو بچه بودی و تو سنی نبودی که اینا رو هضم کنی. رویا نخواسته ذهنیتت راجع به خودش و پدرت به هم بریزه.»
به نشونه‌ی تایید سرم رو تکون دادم و گفتم: «آره راست میگی. دمش گرم.»

چند دقیقه سکوت بین‌مون حکم‌فرما شد و هر دو تو فکر فرو رفتیم. چند لحظه بعد گفتم: «افسانه تو می‌دونی پدر و مادر من چرا جدا شدن؟! اصلا می‌دونی مادر واقعی‌ام چی به سرش اومد و الان کجاست؟»
افسانه گفت: «فکر نکنم شنیدنش برات جالب باشه وگرنه تا الان رویا بهت گفته بود‌.»
گفتم: «اگه چیزی می‌دونی بهم بگو. حقمه که بدونم. مگه نه؟»
یکم فکر کرد و گفت: «آره حقته که بدونی‌. بهت می‌گم. ولی رویا نفهمه که من چیزی بهت گفتم. حله؟»
گفتم: «حله.»

-اون‌جوری که من شنیدم، مادرت وضعش خراب بوده. یعنی همه‌اش لای پای مردها و لنگ به هوا بوده‌! تا اینکه یه روز، بالاخره پدرت سر زده میاد خونه و مادرت رو زیر یکی دیگه می‌بینه. سعی می‌کنه مادرت و اون مرد رو بُکشه! ولی موفق نمی‌شه. بعد از اون ماجرا مادرت کلا گم‌وگور می‌شه. تا اینکه چندماه بعد خبر می‌رسه که قاچاقی رفته عراق و یه مدت بعدش هم ترکیه. آخرین خبری هم که ازش دارم اینه که اونجا به مردها خدمات جنسی می‌ده! ساده بخوام بهت بگم، مادر واقعی‌ات یه جنده‌ست‌ که هیچ ارزشی برات قائل نبوده و نیست‌، پس ارزش این رو نداره که الان باز بری تو فکر و زانوی غم بغل بگیری!
البته اینم بگم که این ماجرا رو پدرت برای رویا تعریف کرده و همه‌چی از زبون پدرته. شاید اگه مادرت بود این داستان رو جور دیگه‌ای تعریف می‌کرد، چون پدرت اخلاق و رفتار درست و درمونی نداشته و زن اولش هم به‌خاطر رفتار‌های وحشیانه‌اش و کتک‌کاریاش ازش جدا شده بود.
رویا هم که زیر دستش کم کتک نخورده بود. به هر حال شاید مادر واقعی‌ات اونقدرا هم که بقیه می‌گن بد نباشه…

لبخند زدم و گفتم: «روزی که اون اتفاق افتاد من خونه بودم! درسته خیلی بچه بودم ولی همه‌چی هرچند مبهم و تار، تو ذهنم مونده. صبح‌ها که بابام می‌رفت سر کار و داداش‌هام می‌رفتن مدرسه، یه ساعت بعدش یه مرد غریبه می‌اومد خونه‌مون و با مادرم می‌رفتن تو اتاق. حتی گاهی که من صدای ناله‌های مامانم رو می‌شنیدم و می‌رفتم تو اتاق، اونا هم‌چنان بی‌اعتنا به من، به کارشون ادامه می‌دادن. برای یه پسر بچه‌ی چهار-پنج ساله، دیدن مادر لختش زیر یه مرد گنده‌ خیلی ترسناکه. اونقدر ترسناک که شب‌ها کابوسش رو ببینه و خودش رو تو خواب خیس کنه. اونقدر ترسناک که تا مدت‌ها با دیدن هر آدم لختی گریه‌‌اش بگیره و زبونش بند بیاد. بعد از هر بار دیدن مادرم تو اون وضعیت گریه‌ام می‌گرفت و اون مرد با چاقویی که تو شلوارش داشت، من رو می‌ترسوند و می‌گفت اگه چیزی به کسی بگم، گوش‌هام رو می‌بره و می‌ندازه جلو سگ‌ها که بخورن. گریه‌ام بند میومدها، ولی می‌دونی چی منو می‌سوزوند و قلبم رو می‌شکست؟ اینکه تو عالم بچگی خودم، حداقل انتظاری که داشتم این بود که مامانم ازم حمایت کنه و تو روی اون مرد بایسته! ولی… بیخیال، خواستم بگم، تموم چیزهایی که در مورد اون زن می‌گن درسته. من کل زندگیم رو منتظر بودم که یه روز برگرده و ابراز پشیمونی کنه. بغلم کنه، گریه کنه و بابت تموم اون اتفاقات و روزهایی که کنارم نبوده، ازم عذرخواهی کنه تا منم تموم حس‌های بدی رو که بهم داده رو بیرون بریزم و بهش بگم. بهش بگم که خالی بشم. بعدش ببخشمش! بعد از تموم روزهایی که نبوده براش بگم. از رویا براش بگم. رویای مهربونی که تو تموم این سال‌ها تنها دلخوشیم بوده. رویایی که همیشه ازم حمایت کرده و مراقبم بوده. رویایی که تموم خنده‌ها و خوشی‌هام رو مدیونشم. رویایی که تنها دلیل آرامش و ادامه دادنم به زندگی بوده. رویایی که بهش خیانت کردم و تموم اون خاطرات قشنگ رو به گند کشیدم… بیشتر از این هم ازم انتظار نمی‌رفت، منم پسر همون مادرم…!»


سال ۱۴۰۲

روانشناس گفت: «خب با توجه به جواب آزمایش‌هاتون و مشخص شدن اینکه هیچ مشکل جسمی‌ای ندارید، باید دنبال ریشه و دلیل به وجود اومدن اختلال نعوظ روانی‌تون و سپس درمانش باشیم. مسائل مختلفی می‌تونه باعث اختلال نعوظ روانی بشه و یا به بدتر شدنش کمک کنه، مثل “اضطراب”! حالا چه ماهیت عمومی داشته باشه و چه به طور خاص مربوط به رابطه جنسی باشه.

ترس یا شکست جنسی یا عملکرد جنسی ضعیف، احساس گناه، استرس در مورد رابطه جنسی یا استرس مزمن مرتبط با مسائل دیگه.

افسردگی، سایر اختلالات خلقی، مشکلات رابطه و عزت نفس پایین.

و در آخر خودارضایی و تماشای بیش از حد پورنوگرافی. برای مثال، دیدن و تصویرسازی بیش از حد انواع و اقسام گتگوری‌های مختلف، مثل تریسام، گروهی، محارم، تابو و… به طوری که فرد با دیدن پورن معمولی و تصور کردن سکس معمولی دیگه نتونه تحریک و ارضا بشه. همچین حالتی می‌تونه باعث ایجاد سندرمِ “گیره‌ی مرگ” بشه. اگه بخوام خلاصه بگم، سندرم گیره‌ی مرگ باعث می‌شه که فرد، دیگه نتونه با رابطه‌ی معمولی تحریک و ارضا بشه و همین باعث اختلال نعوظ می‌شه.
حالا به نظر خودتون کدوم یکی از این موارد می‌تونه دلیل اختلال نعوظ شما باشه؟»
یکم مکث کردم و گفتم: «شما گفتید که دیدن و تصویر سازی بیش از حد پورن‌های تابو می‌تونه یکی از دلایل باشه. باید بگم که من به غیر از دیدن و تصور کردن، تجربه‌ی همچین رابطه‌هایی رو هم دارم!»
این‌بار روانشناس مکث کرد!
چند لحظه بعد گفت: «می‌تونید یکم بیشتر توضیح بدید؟ اگه حرف زدن در موردش براتون سخته یا مقدور نیست، می‌تونید سربسته و کلی در موردش حرف بزنید. قطعا حرف زدن در این‌باره، می‌تونه به بنده و درمان‌تون کمک کنه.»

شروع کردم و سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کردم. از افسانه و ارباب برده و ضربدری تا بی‌غیرتی و سکس با محارم.
بعد از تموم شدن حرف‌هام، روانشناس گفت: «ترومای روانی… شما مورد تجاوز جنسی قرار گرفتید! شما بعد از قرار گرفتن در معرض یک سری رویداد آسیب‌زا، دچار اختلال اضطرابِ پس از سانحه شدید. این اتفاقات باعث بروز شوک، عدم تمرکز، احساس غم و گناه، پریشانی ذهنی، خشم، احساس شرم و سرزنش مداوم خودتون و در آخر اضطراب و استرس شدید در شما شده. همین‌ها هم باعث ایجاد اختلال نعوظ و ناتوانی جنسی شما شده. به این شکل که اکثر افرادی که دچار ترومای روانی می‌شن، اغلب خاطرات و احساسات دردناک رو کاملا فراموش نمی‌کنن و با قرار گرفتن در شرایط مشابه اون اتفاقات براشون یادآوری می‌شه!
الان شما به محض اقدام و شروع به سکس، ناخودآگاه یاد اتفاقات قبل از ازدواج‌تون می‌اُفتید و همین باعث بروز اختلال نعوظ می‌شه.
با این‌حال اصلا جای نگرانی نیست؛ چون شما خیلی زود اقدام به درمان کردید و اگه خودتون بخواید، درمان می‌شید. درمان رو از جلسات بعد شروع می‌کنیم.
فقط قبل از به پایان رسوندن این جلسه یک نکته‌ی خیلی مهم رو باید بهتون گوشزد کنم. افرادی که مثل شما مورد تجاوز جنسی قرار می‌گیرن، دو دسته هستن. دسته‌ی اول افرادی هستن که کلا این اتفاق رو انکار می‌کنن و سعی در فراموش کردنش دارن، که معمولا هم موفق می‌شن.
دسته‌ی دوم افرادی هستن، که دچار انحراف افکار می‌شن! به طور مثال موقع سکس، با یادآوری اتفاقات گذشته، تحریک می‌شن و شخص دیگه‌ای رو جای پارتنرشون تصور می‌کنن، مثلا شخص متجاوز! یا برای فرار از وضعیت پیش اومده، دوباره دنبال تکرار اون اتفاقات و یا انجام فانتزی‌های جدیدتر و شدیدتر می‌رن! که در کوتاه مدت جواب می‌ده اما در بلندمدت عواقب جبران ناپذیری رو برای فرد به وجود میاره…»


کل روز، حرف‌های روانشناس تو ذهنم تکرار می‌شدن و مدام ذهنم درگیر بود. تصمیم‌های مختلفی به فکرم می‌اومدن و طبق معمول انتخاب تصمیم درست، کار سختی بود. اما بعد از کلی کلنجار تصمیمی رو که باید، گرفتم…

فردای همون روز، از خونه بیرون زدم و به محض اینکه یکم از خونه دور شدم، با افسانه تماس گرفتم!
-به‌به رضا خان! چه عجب؟ پارسال دوست امسال آشنا؟ سرت به جایی خورده؟ یا شماره رو اشتباهی گرفتی؟
+اگه تیکه و طعنه‌هات تموم شد و می‌تونی راحت حرف بزنی، کارت دارم!
-می‌تونم حرف بزنم، ولی دلم نمی‌خواد باهات حرف بزنم. حرف‌های قبل از ازدواجت رو یادت رفت؟ که کلی خط و نشون کشیدی که اگه سمت خودت و زنت پیدام بشه چه بلایی سرم میاری؟ یادت نیست گفتی دیگه کاری به کارت ندارم و کاری به کارم نداشته باش؟ یادت نیست چقدر جنده و کونی به ریشم بستی و چقدر بهم توهین کردی؟ من الان هم همون جنده و کونده‌ی همیشگی هستم و فکر نکنم کاری با هم داشته باشیم!
یه خنده‌ی مصنوعی زدم و گفت: «دلت پره‌ هااااا! الان من بگم غلط کردم، حل می‌شه؟»
-نچ!
+بگم گه خوردم چی! اصلا شاشت دهنم. دلم برای طعم شاشت تنگ شده، بیام شاشت رو بخورم و سر تا پات رو لیس بزنم چی؟ کوتاه میای؟
پوزخند زد و گفت: «پس فیلت یاد هندوستون کرده! کارت همین بود؟»
+آره‌.
-پس اون همه عشق اساطیری و تعهدی که ازش دم می‌زدی کجا رفت؟
+غلط اضافه کردم. جوگیر شده بودم و خیلی جدی گرفته بودم‌. الان پشیمونم. دلم برا تو و سکس‌های هیجان انگیزمون تنگ شده! یه فرصت دیگه بهم بده لطفا…
خندید و گفت: «یه فرصت دیگه یعنی دوباره بهت کص بدم، نه؟»
خندیدم و گفتم: «قربون آدم چیز فهم…»
گفت: «باشه خر شدم!»
با ذوق گفتم: «خرتم به خداااا. کی بیام؟»
گفت: «امروز تا غروب تنهام، می‌تونی بیای؟»
گفتم: «بله که میاااام.»
-پس منتظرتم. در ضمن، من امروز برده و شاش‌خور نمی‌خوام‌. دلم یه ارباب خشن می‌خواد که تموم سوراخ‌های داشته و نداشته‌م رو جر بده!
+چه بهتر! پس آماده شو که اومدم…


تو مسیر تموم چیزهایی رو که لازم داشتم، خریدم. دم ظهر بود، کوچه خلوت بود و بدون دردسر وارد خونه شدم. بعد از بغل و خوش‌وبش و رفع کدورت‌ها و یه گپ خودمونی، وارد اتاق شدیم. تو کسری از ثانیه لب‌هامون چفت هم شد و مثل پیچک به هم پیچیدیم. سریع تاپ و سوتینش رو در آوردم و وحشیانه به جون سینه‌هاش افتادم. جوری که سینه‌هاش سیاه و کبود بشه. بعد به دمر خوابوندمش، ساپورتش رو پاره کردم و از پاش درش آوردم. بعد از اینکه چند تا اسپنک محکم رو‌ کونش زدم، شروع کردم به گاز گرفتن لمبر‌های کونش. لا به لای جیغ کشیدن‌هاش گفت: «فکر نمی‌کردم بعد از ازدواج اینقدر وحشی بشی!»
لبخند زدم و گفتم: «تازه کجاشو دیدی!»
بلند شدم و بست‌های کمربندی پلاستیکی‌ای رو که خریده بودم، از جیبم درآوردم. بهش نشون دادم و گفتم: «ببین چی برات دارم!»
چشم‌هاش خمار شد و گفت: «اووووف… فکر کنم بعد از سکس نتونم درست راه برم!»
بعد به پشت رو تخت خوابید، دست و پاش رو بازتر کرد که به گوشه‌های تخت برسه. به سمتش رفتم و یکی‌یکی دست‌ها و پاهاش رو سفت به تخت بستم. جوری که نتونه کوچک‌ترین تکونی بخوره!
بعد دسته تیغ اصلاحی رو که از قبل آماده کرده بودم، برداشتم و به سمتش رفتم. افسانه با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: «اون چیه؟ چرا لخت نمی‌شی؟»
بهش نزدیک شدم، تیغ رو نشونش دادم و گفتم: «این؟ چیزی نیست. تیغه!»
زن باهوشی بود. چشم‌هاش خطر رو احساس کرده بود. خندیدم و گفتم: «نترس بابا! خطری نداره. حداقلش اینه که به اندازه‌ی تو خطرناک نیست.»
نفس‌هاش از ترس شدت گرفته بود و چیزی نمی‌گفت. کنارش دراز کشیدم، به صورتش خیره شدم و گفتم: «با اینکه چهل سال رو رد کردی، ولی هنوز هم صورت قشنگی داری. کاش باطنت هم به اندازه‌ی صورتت قشنگ بود!»
تیغ رو، روی گردنش گذاشتم و گفتم: «از چی می‌ترسی؟ مگه ارباب خشن نمی‌خواستی که جرت بده؟ منم اومدم که جرت بدم، نمی‌خوای؟»
یه نفس عمیق کشید و سعی کرد خودش رو آروم نشون بده. بعد با صدایی که آمیخته به ترس بود، گفت: «رضا داری چی‌کار می‌کنی؟»
تیغ رو آروم روی گلوش فشار دادم، جوری که فقط پوست رو ببره، به سمت پایین کشیدم و گفتم: «بازی! کاری که تو، تو این چند سال با من کردی!»

جیغی از سرِ درد کشید. رد تیغ قرمز شده بود و قطره‌های ریز خون، رو پوست سفیدش خودنمایی می‌کردن. انگشتم رو، روی زخمش کشیدم و گفتم: «نترس، زخم جسم که ترس نداره. چند روزه خوب می‌شه و زودی یادت می‌ره. ولی زخم روح نه خوب می‌شه و نه فراموش!»

فشار تیغ رو بیشتر کردم و به سمت پایین رفتم. جوری که ترقوه‌هاش رو رد کردم و لای سینه‌هاش رسیدم. ناله‌هاش و نفس‌نفس زدن‌هاش بیشتر شده بود. با صدای بریده گفت: «رضا تو حالت خوب نیست. دست و پام رو باز کن با همدیگه حرف می‌زنیم و حلش می‌کنیم. اصلا هرچی که تو بگی و هرچی که تو بخوای!»

تیغ رو بیشتر فشار دادم، پایین‌تر رفتم و رو‌ شکمش رسیدم. از زیر گردنش تا رو‌ شکمش یه خط ممتد خونی کشیده بودم و تماشا کردنش حس خوبی بهم می‌داد.
کنار گوشش گفتم: «یه زندگی معمولی می‌خوام، می‌تونی بهم بدی؟ شاید باورت نشه ولی من تو این سه ماه حتی یک‌بار هم نتونستم با زنم رابطه داشته باشم! اگه گفتی چرا؟!»

در حالی که نیم‌خیز شده بودم، فاصله‌ی بین ناف و کصش رو هم با تیغ بریدم و لا به لای جیغ زدن‌هاش گفتم: «نمی‌گی چرا؟ خب نگو. خودم می‌گم. روانشناسم می‌گه که من مورد تجاوز جنسی یه زن قرار گرفتم و روحم زخمی شده. می‌گه که این تجاوز به حدی روم تاثیر گذاشته که نمی‌تونم مثل آدمای معمولی با همسرم سکس کنم و نمی‌تونم از سکس معمولی لذت ببرم. می‌دونی این یعنی چی؟ این یعنی ممکنه من تا آخر عمرم از لذت جنسی معمولی محروم باشم و نتونم از سکس عادی لذت ببرم. و مقصر تموم این اتفاقات توئه کثافتی!»

بلند شدم و لای پاهاش قرار گرفتم. دیدن چهره‌ی پر از ترس افسانه‌‌ی نترسی که من می‌شناختم به شدت ارضا کننده بود. ناخودآگاه خنده‌ام گرفت و گفتم: «نترس بابا. به‌خدا کاریت ندارم. فقط می‌خوام بی حساب بشیم!»
به کصش خیره شدم. لای کصش رو باز کردم و چوچوله‌ش رو بین دو انگشتم گرفتم. فشار دادم و گفتم: «یادته در مورد ختنه‌ی زن‌ها و از بین بردن حس جنسی‌شون و این چیزا حرف می‌زدی؟!»

افسانه رنگ به رخسارش نمونده بود و عین گچ سفید شده بود. با تته‌پته گفت: «رضا ما هر گهی خوردیم با رضایت خودت بود و من تو رو به هیچ‌ کاری مجبور نکردم. همه‌ی کارهایی که کردیم به خواست و رضایت خودت بوده. غیر اینه؟!»

گفتم: «چرت نگو زنیکه. من بچه و خام بودم و تو من رو وارد این بازی کردی. با حرف‌هات تموم گندهایی که می‌زدیم رو عادی جلوه می‌دادی! الان هم بیخودی سعی نکن با حرف‌هات منصرفم کنی، چون در هر صورت من این یه تیکه گوشت لعنتی رو می‌برم که دیگه هیچکس قربانی شهوت توئه حرومزاده نشه!»

بلند شدم و چسبی رو که از قبل آماده کرده بودم برداشتم. به سمتش رفتم که دهنش رو چسب بزنم تا موقع بریدن چوچوله‌ش، جیغش همسایه‌ها رو با خبر نکنه. همین که بهش نزدیک شدم، به التماس کردن افتاد و با گریه و ناله گفت: «رضا گه خوردم. رضا غلط کردم. ببخشید. رضا گه خوردم، رضا تورو خدااا…»
ولی من گوشم به این کصشعرها بدهکار نبود و تصمیمم جدی بود. بدون اعتنا به حرف‌هاش شروع کردم به چسب زدن دهنش. آخرین حرفی که از دهنش بیرون اومد، باعث شد که دست نگه دارم!: «رویاااا…»

قبل اینکه چسب رو باز کنم، انگشت اشاره‌م رو به نشونه‌ی تهدید بالا بردم و گفتم: «اگه چرت و پرت و بی‌راه بگی، نه تنها چوچوله‌ت، بلکه زبونت رو هم می‌برم و فرو می‌کنم تو کصت. دهنت رو باز می‌کنم و مثل آدم ادامه‌ی حرفت رو می‌زنی! حله؟»
با تکون دادن سرش تایید کرد.چسب رو باز کردم و گفتم: «بنال.»
در حالی که نفس‌نفس می‌زد و از ترس، حرف‌ زدنش بریده‌بریده شده بود، گفت: «رویاااا… تمام این بازی‌ها و نقشه‌ها زیر سر رویا بود…»
پوزخند زدم و گفتم: «طبق معمول داری چرت می‌گی…»
چسب رو به سمت دهنش بردم، سرش رو به سمت چپ خم کرد که نتونم دهنش رو ببندم و سریع گفت: «چند دقیقه بهم فرصت بده که همه‌ی حرف‌هام رو بزنم، اگه قانع نشدی هر بلایی که دلت خواست می‌تونی سرم بیاری…»
چسب رو کنار تخت گذاشتم، بلند شدم و رو‌ صندلی کنار تخت نشستم. پاهام رو، روی هم انداختم و گفتم: «گوش می‌دم…»

دوباره یه نفس عمیق کشید و سعی کرد به خودش مسلط بشه. در حالی که به سقف خیره شده بود، گفت: «یه روز که داشتیم از فانتزی‌های محال‌مون حرف می‌زدیم، رویا گفت که یه فانتزی عجیب داره و برای تجربه کردنش حاضره هر کاری بکنه. اولش با خودم گفتم تهِ تهش یه سکس گروهیه دیگه. ولی با شنیدن فانتزیش هوش از سرم پرید و باورم نمی‌شد. فانتزی غیر ممکن رویا، سکس با تو بود!»
خندیدم و گفت: «نه بابا؟ انتظار داری همچین اراجیفی رو باور کنم؟»
گفت: «قرار بود کامل حرف‌هام رو بشنوی. لطفا با دقت به حرف‌هام گوش بده و احساسی نباش. ازت خواهش می‌کنم.»

ادامه داد: «رویا همیشه سعی می‌کرد تو خونه لباس‌های باز و سکسی بپوشه و جلوی چشم تو لخت بشه. وقتی می‌رفت حموم، عمدا حوله رو با خودش نمی‌برد که تورو صدا بزنه و تو حوله رو براش ببری و لختش رو ببینی. اون به‌خاطر اینکه کص و کونش زیر شلوارک‌های تنگ و بدن‌نماش خودنمایی کنه، شورت نمی‌پوشید. رویا از قصد جلو چشم تو لباس‌هاش رو عوض می‌کرد و لخت مادرزاد جلوت ظاهر می‌شد که تو تحریک بشی و بهش حس جنسی پیدا کنی. رویا همه‌ی این کارها رو می‌کرد که تو وسوسه بشی و یه شب بری سراغش و باهاش سکس کنی. رویا بزرگترین فانتزیش این بود که هر شب باهات سکس کنه. ولی تو کلا تو باغ نبودی.»
یکم فکر کردم و گفتم: «اگه واقعا اینجوریه که تو می‌گی، چرا هیچ‌وقت هیچی بهم نگفت؟ می‌تونست خودش سراغ من بیاد، اصلا چرا خودش استارت نزد و هیچ اقدام مستقیمی نکرد؟»
گفت: «بنظرت عاقلانه‌ست که یه مادر بیاد به پسرش پیشنهاد سکس بده؟ این خریت محض بود. بعد از اینکه رویا مطمئن شد که تو، تو این داستانا نیستی و محاله بری سراغش، تصمیم گرفت یه جور دیگه به فانتزیش برسه. از اول نقشه این بود که من باهات اوکی بشم و به سکس برسیم. بعد تو یکی از پارتی‌های آرزو، در حالی که روحت هم خبر نداره، با رویا سکس کنی. اینجوری هم رویا به فانتزیش می‌رسید و هم تو نظرت در مورد رویا عوض نمی‌شد. یه جورایی نه سیخ می‌سوخت نه کباب. ولی یهو نقشه عوض شد!»
گفتم: «چرا نقشه عوض شد؟!»
گفت: «دقیقا بعد از اون روزی که پات رو کردی تو یه کفش و گفتی الا و بلا می‌خوام فانتزی مامانم رو بدونم، نقشه عوض شد! وقتی رویا فهمید تو داری بهش فکر می‌کنی، ازم خواست که تو سکس‌هایی که باهات دارم، اسمش رو بیارم و سعی کنم ذهنت رو به سمت سکس با مامانت هدایت کنم. کاری کنم که به رویا کشش جنسی پیدا کنی و خودت دلت بخواد که رویا رو بکنی. تو این شرایط، قطعا لذت روحی و روانی حاصل از سکس برای رویا بیشتر بود. چون تو با خواست قلبی اون رو می‌کردی و خبر داشتی این کصی که زیرته، کص رویاست. چیزی که رویا می‌خواست!
اما تو طبق معمول غافلگیرمون کردی و بر خلاف انتظار ما، به جای اینکه به سکس کردن با رویا کشش پیدا کنی، روی رویا بی شدی و دلت می‌خواست یکی دیگه جلوی چشم‌هات رویا رو بگاد.
ولی خب همین هم قدم بزرگی بود. اون شب اولی که قرار بود با حضور شاهین فورسام بزنیم، تو فکر می‌کردی قراره رویا جلو چشمت گاییده بشه و هیچ اتفاق خاصی بین خودت و رویا نیفته، ولی نقشه‌ی اصلی اون شب این بود که من و رویا کاری کنیم که تو، تو عمل انجام شده قرار بگیری و همه‌ی کارهای ممکن رو با رویا انجام بدی. اورال، آنال و واژینال. اون شب، رویا کامل به فانتزیش رسید و تمام اینا رو باهات تجربه کرد…»

با اینکه حرف‌هاش دقیق بود و مو‌ لا درزش نمی‌رفت، ولی نمی‌تونستم باور کنم و اطمینان داشتم که داره اراجیف می‌گه که خودش رو نجات بده. ولی باید کاملا مطمئن می‌شدم که حرف‌هاش دروغه و واقعیت نداره.

گفتم: «گیریم که تموم اینایی که می‌گی راست باشه. تو چرا مامور عملی کردن فانتزی رویا شدی؟ این وسط چی به تو می‌رسید؟»
گفت: «پول، هیجان سکسی و عملی شدن یکی از فانتزی‌هام. رویا برای راضی کردن من و رسیدن به فانتزیش هر کاری می‌کرد. هربار که به فانتزیش نزدیک‌تر می‌شدیم، پول بیشتری بهم می‌داد. تو این ماجرا منم کمتر از رویا لذت نبردم و کلی چیزهای جدید و خاطره انگیز رو تجربه کردم. همین هیجانات سکسی باعث شده بود خوب کارم رو انجام بدم و تو رسوندن رویا به فانتزیش کم نذارم. هرچند گاهی ته دلم از کاری که می‌کردم پشیمون می‌شدم ولی با خودم می‌گفتم این وسط همه داریم لذت می‌بریم؛ من، رویا، رضا! پس دلیلی برای پشیمونی و عذاب‌وجدان وجود نداره. با تکرار و مرور همین حرف‌ها خودم رو متقاعد می‌کردم که کار بدی رو انجام نمی‌دم!»

باورم نمی‌شد. باورم نمی‌شد که رویا همچین آدمی باشه. رویا تنها آدمی بود که من بهش اعتماد کامل داشتم و حاضر بودم جونم رو هم براش بدم. رویا برای من یه فرشته بود و باور کردن این حرف‌ها برام غیر ممکن بود.

دوباره چسب رو برداشتم، بهش نزدیک شدم و گفتم: «اگه دروغ‌هات تموم شد، کارم رو شروع کنم!»
گفت: «می‌دونستم باور نمی‌کنی. ولی من مدرک دارم! یه چیزی که بهت ثابت کنه همه‌ی حرف‌هام واقعیته!»

با تعجب گفتم: «خب؟ چیه مدرکت؟»
گفت: «رو گوشیمه، دست‌هام رو باز کن بهت نشون می‌دم!»

خندیدم و گفتم: «چرا فکر می‌کنی اگه دست‌هات باز باشه می‌تونی از اتفاقی که قراره بیفته جلوگیری کنی؟»

گفت: «باشه. نیاز نیست دست‌هام رو باز کنی.»
بعد سرش رو به سمتی که گوشی‌اش بود چرخوند و گفت: «رمزش afsaneh.sd77 هستش. بازش کن و برو رو تلگرام.»

کاری رو که گفت انجام دادم و وارد تلگرامش شدم. گفتم: «خب.»
گفت: «وارد سیو مسِیجم شو و پیام‌های پین شده رو ببین. من همه‌ی اسکرین‌شات‌ها و وُیس‌های رویا که مربوط به این ماجرا هست رو نگه داشتم برای روز مبادا. حتی چند بار که حضوری در مورد این ماجرا حرف می‌زدیم، صداش رو ضبط کردم و فایل‌های اون صداها هم همون‌جا موجوده. فکر کنم اینا بهترین مدرک برای اثبات حرف‌هام باشن!»

بعد از دیدن اسکرین‌ها و شنیدن وُیس‌ها، انگار با پتک کوبیدن رو سرم. چشم‌هام سیاهی رفت و زانوهام سست شد. دست‌هام یخ زده بودن و تو بهت فرو رفته بودم. تنها چیزی که تو اون لحظه تو ذهنم پلی می‌شد، حرف‌های همیشگی بابام بود: «هیچ چیز، از هیچ‌کس بعید نیست. هیچ‌وقت به هیچ‌کس اعتماد نکن. حتی رویا!»

غرق تو همین افکار بودم که با صدای افسانه به خودم اومدم: «چی شد؟ هنوز باورت نشده که رویا چه شیطانیه؟»
گفتم: «برام سواله که چرا همچین بلایی سرم آورد؟ پس اون همه محبت و دوست داشتن و علاقه چی؟»
گفت: «تو هرچی که باشی، تهش از خون همون بابایی. رویا از بابات متنفر بود. از بابات و هر چیز و هرکسی که به بابات مربوط می‌شد. دلیل رفتارهای خوبش هم با تو، فقط ترس بود!»
گفتم: «ترس از چی؟»
گفت: « ترس از نرسیدن به حق‌اش. داداشات سهم ارث‌شون رو برداشتن و بردن. رویا به اون چندرغازی که بهش رسیده بود راضی نبود و تموم تلاشش جلب کردن اعتماد تو بود که بعدا بتونه از سهم تو چهار قرون بیشتر به جیب بزنه. تهش هم به خواسته‌اش رسید. اون خونه و اون ماشین و اون چند تیکه زمین. الانم که با شوهرش و با پول تو، دارن از زندگی لذت می‌برن! کافیه یا بازم بگم؟»

بعد از حرف‌های افسانه، سکوت، کل خونه رو گرفت. نزدیک به نیم‌ساعت همونجا نشستم و به صفحه‌ی گوشی خیره شدم. تصمیمم رو گرفته بودم. این اولین باری بود که اینقدر از تصمیمی که گرفته بودم، مطمئن بودم. با گوشی افسانه، شماره‌ی شوهر رویا رو تو تلگرام زدم و وارد اکانتش شدم. پروفایلش یه عکس دو نفره‌ی لاکچری و خوشگل از خودش و رویا بود. عکسی که نهایتا تا بیست‌وچهار ساعت دیگه پاک می‌شد!
تموم اسکرین‌شات‌ها و وُیس‌ها رو براش فوروارد کردم و نوشتم: «بهتره زنت رو بیشتر بشناسی! زنی که حتی به پسر خودش هم نظر داره، قطعا زیر خواب یه نفر باقی نمی‌مونه و وفاداری براش تعریف نشده! اصلا از کجا معلوم، شاید الان زیر کیر یکی دیگه‌ست و تو حتی روحت هم خبر نداره…»

بلند شدم و به سمت افسانه رفتم. لبخند زدم و گفتم: «تو واقعا زن باهوشی هستی. امیدوارم امروز هم هوشت به کارت بیاد و کمکت کنه که تا همسرت نرسیده، خودت رو از این وضعیت نجات بدی. فکر نمی‌کنم با دیدنت تو این وضع خیلی خوشحال بشه!»

خواست شروع به حرف زدن کنه، که سریع رو سینه‌ش نشستم و دهنش رو کامل چسب‌کاری کردم. بعد با گوشیش تو اون حالت ازش عکس گرفتم، برای شوهرش سند کردم و زیرش نوشتم: «عزیزم می‌شه امشب یکم زودتر بیای؟ برات سورپرایز دارم!»

تیغ و چسب رو برداشتم و تو نایلون گذاشتم. به افسانه نگاه کردم و گفتم: «شانس آوردی که اون یه تیکه گوشت کوچولوت رو از دست ندادی. یادمه همیشه می‌گفتی اگه شوهرت بفهمه چه جنده‌ای هستی، زنده‌ت نمی‌ذاره! امیدوارم تو این یه مورد هم شانس بیاری و بعدا بازم ببینمت… اگه ندیدمت هم که چه بهتر!»


شب وقتی با آیناز، تو بغل هم خوابیده بودیم، دلم می‌خواست تموم روزم رو براش تعریف کنم. از حرف‌های روانشناس، تا بلایی که سر افسانه و رویا آوردم و در آخر شخم زدن گذشته‌ام و جار زدن هرچی که بوده و نبوده‌. ولی نمی‌شد. چون حتی یه درصد هم دوست نداشتم ذهنیتِ آیناز نسبت بهم عوض بشه و از دستش بدم. تو همین افکار غرق بودم که آیناز گفت: «امشب خیلی ساکتی! چیزی شده؟»
گفتم: «نه، اوکی‌ام. داشتم فکر می‌کردم.»
گفت: «به چی؟!»
گفتم: «به تو!»
لبخند زد و گفت: «کثافت…»
بعد در حالی که داشت بازوم رو نوازش می‌کرد گفت: «رضا می‌خوام در مورد یه چیزی حرف بزنم. چیزی که اصلا نمی‌دونم گفتنش درسته یا نه.»
گفتم: «بگو عزیزم راحت باش.»
یکم مِن‌مِن کرد و گفت: «هر آدمی یه سری تخیلات و علایق جنسی و فانتزی‌های خاص داره که با اونا به شدت تحریک می‌شه و فقط با انجام دادن اون کارها می‌تونه ارضا بشه. حالا نمی‌دونم شاید من اشتباه فکر می‌کنم، ولی شاید تو یه سری علایق داشته باشی که هنوز کشفش نکردی. یا شاید هم نمی‌خوای در موردش حرف بزنی و پیش من عملی‌اش کنی. شاید اصلا تو از اون دسته آدما باشی که با سکس وانیلی تحریک نمی‌شی و دلیل راست نشدن کیرت موقع سکس هم همینه.»
گفتم: «چه جالب…‌. آره ممکنه. ولی من هیچ فانتزی خاصی ندارم که بهت بگم. یا شاید هنوز کشفش نکردم. نمی‌دونم…»
گفت: «آره شاید.»
گفتم: «تو چی آیناز؟! فانتزی یا علاقه‌ی خاصی داری تو سکس که من ازش بی‌خبر باشم؟»
گفت: «رضا دوست دارم باهات صادق باشم! شاید گفتن فانتزیم بتونه به جفتمون کمک کنه و از این وضعیت راحت بشیم.»
لبخند زدم و گفتم: «ای توله سگ. پس فانتزی داشتی و بهم نگفتی. من سر تا پا گوشم. بگو ببینم.»
یه لبخند از سر خجالت زد و گفت: «این‌جوری نگام می‌کنی خجالت می‌کشم و نمی‌تونم بگم. نگام نکن تا حرف‌هام تموم شه‌.»
خندیدم و گفتم: «چشم.»
گفت: «چیزی در مورد بی‌دی‌اس‌ام شنیدی؟!»
گفتم: «آره. تو دوران دبیرستان بچه‌ها در موردش حرف می‌زدن و یه مدت در موردش مطالعه داشتم.»
گفت: «واااای خدا رو شکر. اصلا نمی‌دونستم باید چه‌جوری بی‌دی‌اس‌ام رو برات توضیح بدم که نسبت بهش گارد نگیری و یا ذهنیت بدی بهش پیدا نکنی. خب اطلاعاتت تا چه حده؟ نظرت در موردش چیه؟»
گفتم: «اونقدری که باید بدونم، می‌دونم. نظر خاصی در موردش ندارم. چون تجربه‌اش نکردم، ولی فکر کنم دوست دارم تجربه‌ش کنم!»
گفت: «واقعا دوست داری تجربه‌اش کنی؟! به عنوان دام یا ساب؟»
گفتم: «مهم نیست! مهم اینه که تو بخوای کدومش باشی. چون این فانتزی توئه و منم می‌خوام برات عملی‌اش کنم!»
یکم فکر کرد و گفت: «اگه دوست نداشته باشی و خوشت نیاد چی؟»
گفتم: «اگه انجامش دادیم و دوست داشتم و خوشم اومد، چی؟ ارزش یه بار امتحان کردن رو داره!»
با خجالت گفت: «ولی رضا من روم نمی‌شه بگم!»
گفتم: «چشم‌هات رو ببند و بگو. دوست داری اربابم بشی یا برده‌م؟!»
گفت: «لعنتی… حتی لفظش هم شورت آدم رو خیس می‌کنه.»
یه نفس عمیق کشید و گفت: «رضا من تو همون سن بلوغ با بی‌دی‌اس‌ام آشنا شدم و بهش علاقه دارم. از همون سن دوست داشتم، از بالا به پایین به پارتنرم نگاه کنم! بهش دستور بدم که چی‌کار کنه. با عشق و ولع سر تا پام رو بخوره و از لیس زدن نقطه به نقطه‌ی بدنم لذت ببره.»
گفتم: «پس چرا تو این مدت نمی‌ذاشتی کصت رو بخورم؟»
گفت: «می‌دونستم اگه کصم رو بخوری و حشری بشم، وارد اون فاز ارباب‌برده می‌شم و ممکنه بهت دستور بدم و کارایی بکنم که نباید!»
گفتم: «خب دستور بدی! اصلا هر کاری که دلت می‌خواد بکنی! چی می‌شه مگه؟ یا چه اتفاق بدی می‌اُفته؟»
گفت: «می‌دونی چیه رضا، حس می‌کنم یکم خودخواهانه‌ست! دوست ندارم خودخواه باشم و…»
حرفش رو قطع کردم و گفتم: «خودخواهانه نیست ارباب!»
رو زانو به سمت پاهاش رفتم، جلو پاهاش نشستم و پاهاش رو تو دستم گرفتم. انگشتم رو لای انگشتِ پاهاش کشیدم و گفتم: «می‌تونم با لیس زدن پاهای زیباتون شروع کنم ارباب؟!»
چشم‌هاش خمار شد، کف پاهاش رو، روی صورت و دهنم مالید و با حالت دستوری گفت: «لیس بزن!»


۶ سال بعد…

نیم ساعتی می‌شد که منتظرش مونده بودم و دیگه داشتم کلافه می‌شدم. گوشی رو برداشتم که بهش زنگ بزنم، یهو در باز شد و سوار شد. یه نگاه سر تا پا بهش انداختم و گفتم: «جوووون چه کصی شدی!»
خندید و گفت: «واقعا؟ خوب شدم؟»
گفتم: «عالیییی. بریم؟»
گفت: «بریم.»

تقریبا دو ساعت بعد رسیدیم. همه‌ی ماشین‌ها به ترتیب توی حیاط ویلا پارک شده بودن و من هم ته ویلا ماشین رو پارک کردم. با آیناز وارد مهمونی شدیم و تا حدود‌ ساعت یازده، بزن بکوب و رقص و شراب‌خواری به راه بود. ساعت یازده دیگه همه سگ مست و خسته بودن. صاحب مهمونی، میکروفون رو از دی‌جی گرفت و گفت: «موافقید که شروع کنیم؟!»
طبق معمول همه با جیغ و هورا تایید کردن. بعد، یکی‌یکی همه‌ی خانوم‌ها از خونه خارج شدن و سمت همون ماشین‌هایی که باهاش به مهمونی اومده بودن رفتن. وقتی که جمع، مردونه شد، همه دور هم نشستیم. صاحب مهمونی که تقریبا یه پسر جوون سی یا نهایتا سی‌وپنج ساله بود، بلند شد و شروع به حرف زدن کرد. بعد از تشکر از حضور و اعتماد و این داستانا، گفت: «می‌دونم که همه‌ی عزیزانی که اینجا هستن، از روال سوئیچ پارتی خبر دارن و نیازی نیست من زیاده‌گویی کنم‌. اما به‌خاطر اینکه شاید عزیزی اولین بارش باشه یا شک و شبهه‌ای براش به وجود اومده باشه، من به صورت خلاصه روال کار رو می‌گم و اگه سوالی بود می‌تونید بپرسید. یکی از عزیزان، زحمت می‌کشه و به وسیله‌ی سبدی که از قبل آماده شده، تمام سوئیچ‌‌هاتون رو جمع‌آوری می‌کنه. بعد به ترتیب و یکی‌یکی، با چشم بسته، دست‌تون رو توی سبد می‌چرخونید و یک سوئیچ برمی‌دارید. اگه سوئیچ مال خودتون بود، اون رو سرجاش برمی‌گردونید و دوباره شانس‌تون رو امتحان می‌کنید‌. در غیر این‌صورت، سوئیچ رو بر‌می‌دارید و وارد ماشین مورد نظر می‌شید و توی همون ماشین… آره خلاصه خودتون مابقی ماجرا رو می‌دونید. فقط نکته‌ای که لازمه بگم اینه که سکس خشن، حتما با هماهنگی قبلی و توافق با خانوم، می‌تونه انجام بشه. پس لطفا این نکته رو لحاظ کنید که همه دور هم و به دور از داستان و مشکلات احتمالی از امشب نهایت لذت رو ببریم. سوالی هست؟»
کسی چیزی نگفت. ادامه داد: «پس شروع کنیم.»
یکی از آقایون بلند شد و سبدی رو که از قبل آماده شده بود برداشت. تو خونه چرخید و همه یکی‌یکی سوئیچ‌هامون رو تو سبد انداختیم. در آخر سبد رو روی میزی که جلوی در خروجی بود گذاشت. یکی‌یکی نفری یک سوئیچ برداشتیم و به سمت حیاط رفتیم. سوئیچ من مال یه پژو پارس بود و پیدا کردنش کار سختی نبود‌. وارد ماشین که شدم. یه زن نهایتا ۴۰ ساله، تقریبا تپل و خوش چهره تو ماشین بود‌. صدای قشنگی داشت و به شدت خونگرم بود. با اینکه از نظر اندام خیلی تاپ نبود ولی پوست سفید و کص به شدت داغ و خیسش و حشری بودن بیش از اندازه‌ی خودش، حسابی بهم حال داد و بعد از سکس حسابی شنگول و راضی بودم‌.

تو مسیر برگشت، آیناز هم دست کمی از من نداشت و به شدت از سکسش راضی بود. پرسیدم: «خب تعریف کن ببینم.»
آیناز گفت: «وای رضا باورت نمی‌شه. یکی از لذت‌بخش‌ترین سکس‌های زندگیم بود. این لامصب انگار برای ارباب شدن ساخته شده بود. دقیقا اون مدلی که تو می‌خوای. یعنی یه جوری تو کص و کونم تلمبه می‌زد که حس می‌کردم هر لحظه ممکنه پاره بشم. مگه ارضا می‌شد؟! چهل دقیقه بکوب و بی‌وقفه تو کصم تلمبه زده تا آبش اومده.»
گفتم: «یه جوری تعریف می‌کنی که آدم دوباره حشری می‌شه. خب تهش؟ بهش گفتی؟ شماره‌اش رو گرفتی؟»
گفت: «جزییات رو که بهش نگفتم. چون فرصت این نبود که مفصل حرف بزنیم. فقط گفتم ازت خوشم اومده و می‌خوام با اطلاع شوهرم باهات رابطه داشته باشم. اونم خر کیف شد و با کمال میل قبول کرد.»
گفتم: «یعنی ممکنه قبول کنه؟!»
گفت: «این مردی که من دیدم، به هیچی دست رد نمی‌زنه…»
گفتم: «راستی اسمش چی بود؟»
گفت: «محمد…»


یک ماه بعد…

صدای ناله‌های آیناز و نعره‌های محمد کل اتاق رو گرفته بود. آیناز رو دهن من نشسته بود و زبونم تو کصش بود، محمد هم، همزمان تو کونش تلمبه می‌زد. چند دقیقه بعد محمد کیرش رو از تو کون آیناز بیرون کشید و بهش گفت: «کونش رو برام خیس کن!»

آیناز بلند شد و تو همون پوزیشن بین پاهام نشست. بات‌پلاگی رو که از قبل تو کونم فرو کرده بود رو درآورد و آب دهنش رو پرت کرد رو سوراخ کونم‌. آب دهنش رو پخش کرد، چند باری انگشتم کرد و گفت: «آماده‌ست ارباب!»

محمد بین پاهام قرار گرفت و آیناز دوباره نشست رو دهنم. محمد کیرش رو تا ته تو کونم فرو کرد و شروع کرد به تلمبه زدن. آیناز هم در حالی که سوراخ کونش رو، روی دهنم می‌مالید، همزمان کیرم رو ماساژ می‌داد. چند دقیقه بعد، کون آیناز رو از صورتم جدا کردم و گفتم: «ارباب، من دارم میام!»

محمد چند تا تلمبه‌ی محکم دیگه تو کونم زد و کیرش رو در آورد. بعد به آیناز گفت که روی تخت دراز بکشه و پاهاش رو جوری باز کنه که کص و کونش رو لبه‌ی تخت قرار بگیره‌. منم به حالت ایستاده مقابلش قرار گرفتم و در حالی که کیرم رو می‌مالیدم که ارضا بشم، محمد از پشت بغلم کرده بود و توی کونم تلمبه می‌زد. آیناز کصش رو می‌مالید و با یه صدای حشری می‌گفت: «آخ بگاااا… کون شوهر بی‌غیرتم رو بگاااا…»
شدت تلمبه‌های کیر کلفت محمد تو کونم و حرف‌های تحقیر کننده‌ی آیناز باعث شد خیلی سریع‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم ارضا بشم و با شدت زیادی کل آبم روی کص و کون آیناز بپاشه. با این‌حال محمد همچنان داشت توی کونم تلمبه می‌زد که ارضا بشه. چند دقیقه بعد کیرش رو درآورد و من رو کنار زد. مقابل آیناز قرار گرفت و روی کص و کونش ارضا شد…

دیدن کص و کون صورتی آیناز زیر اون حجم از آب کیر سفید رنگ به شدت تحریک کننده بود. غرق تماشای اون صحنه‌ی لذت‌بخش بودم که با صدای محمد به خودم اومدم: «پس منتظر چی هستی؟ نمی‌خوای کصش رو تمیز کنی؟»

بعد به سمتم اومد، موهام رو تو دستش گرفت و کاری کرد جلوی آیناز زانو بزنم. با یه لحن دستوری و قاطع گفت: «یه جوری با زبون، کص و کونش رو تمیز می‌کنی، که حتی یک قطره منی هم لای پاهاش نمونه!»

آیناز پاهاش رو از هم باز‌تر کرد و گفت: «پس منتظر چی هستی؟! نشنیدی چی گفت؟ لیس بزن!!!»

چشم‌هام رو بستم و شروع کردم. چند دقیقه بعد اثری از منی، رو کص آیناز نمونده بود. حس خوبی از اون کار نگرفتم. حس بدی بهم داد. یه حقارت عجیب که هیچ لذتی در اون دخیل نبود…

بعد از رفتن محمد، سکوت خونه رو گرفته بود و هیچ حرفی بین من و آیناز رد و بدل نمی‌شد. آیناز آماده شده بود که بره دوش بگیره، منم بلند شدم که برم و با همدیگه دوش بگیریم. ولی آیناز بدون اینکه حتی تو چشم‌هام نگاه کنه، مانعم شد و گفت: «تو بعد از من دوش بگیر!» و در رو بست.

بعد از اینکه آیناز از حموم بیرون اومد، پشت سرش وارد حموم شدم. زیر دوش رفتم و چشم‌هام رو بستم. ناخودآگاه کل گذشته‌ام تو ذهنم مرور شد و یاد حرف افسانه افتادم که همیشه می‌گفت: «بدون مرز باش!»

من الان بدون مرز بودم‌. تموم فانتزی‌های ممکن رو انجام داده بودم‌. زندگیم پر بود از سکس‌های تابو و غیر ممکنی که برای خیلیا آرزو بود. نمی‌دونستم باید راضی باشم یا نه. خوشحال باشم یا ناراحت. فقط می‌دونستم که حس خوبی به خودم و زندگیم ندارم. از خودم بدم می‌اومد. از سکس بدم می‌اومد. از آدما و از زندگی بدم می‌اومد. احساس پوچی و نابودی می‌کردم. یعنی قراره تهش چه اتفاقی بیفته؟ تصورم از آینده فقط تاریکی مطلق بود…

دنبال مقصر می‌گشتم. دنبال اونی که این منِ الان رو ساخت و باعث شد اینی که هستم باشم. اونی که باعث شد مسیر زندگی من این باشه.
تو ذهنم تموم اون‌هایی که می‌تونستن مقصر باشن رو مرور کردم؛ پدرم؟ مادر واقعی‌ام؟ رویا؟ افسانه؟ یا آیناز؟! کی بیشترین تقصیر رو توی نابودی من و زندگیم داشت؟!

چشم‌هام رو که باز کردم، به جواب سوالم رسیدم! مردی که تو آینه بود! به چشم‌های قرمز و خیسم خیره شدم و مردی رو دیدم که نباید! مردی که با آرزوهای کودکی‌ام فرسخ‌ها فاصله داشت! مردی داغون و بی‌غیرت و بی‌انگیزه! مردی که تموم زندگی‌اش رو یک معتاد جنسی بوده! مردی که همه‌ی غرور و غیرت و شرافتش رو فدای لذت جنسی‌اش کرده بود! مردی که حقارت و نابودی کل وجودش رو گرفته بود! مردی که تو چشم‌هاش چیزی جز شکست مطلق و خٌردشدگی دیده نمی‌شد! مردی از جنس شیطان…

پایان

نوشته: سفید دندون


👍 147
👎 7
120201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

943211
2023-08-20 00:17:53 +0330 +0330

جزئیات نظرم رو نگه داشته بودم برا قسمت سوم ولی بعد این که تحلیلم رو گفتم می‌خوام یه مدرک رو کنم :)
تحلیلم:
علت این که زیاد تابو نمیخونم تو سایت برای اینه که اکثرا حاصل تراوشات فکریه مسخره دوستانی هست که به هنگام جق زدن یه چیزی هم راجع‌به محارم و…‌. می‌نویسن و فکر می‌کنن تابو خفنی شد!
+تابویی که تو نوشتی و چندنفر دیگه که می‌تونم مثال بزنم خوندنی هستن! خوندنی هستن چون ترویج تابو نمیکنن، تابو رو جالب نشون نمیدن و تشویق به تابو نمیکنن، بلکه نشون میدن وارد این بازی‌های کثیف شدن چه تبعاتی داره.
و این به قدرت نویسندگی نویسنده برمی‌گرده که چقدر بتونه واقع‌گرایانه این “زشت بودن تابو” رو به تصویر بکشه. یه نویسنده شاید بتونه در حد شعار بهش اشاره کنه و یه نویسنده می‌تونه با قدرت قلمش طوری بنویسه که مخاطب حس کنه خودش جای شخصیت اصلی قرار گرفته و داره تمام اون چیزارو شخصا تجربه میکنه. تابویی که نوشتی قطعا از دسته دوم بود.
+اروتیکات در حد خوبی بودن واقعا، مخصوصا قسمت دوم که من خیلی خوشم اومده بود.
+چند وقته تو داستان‌هات سعی میکنی با استفاده از کاراکترهایی مثل مشاورا و روان‌درمانگرا‌ و… نکته‌های اخلاقی خوبی رو گوش‌زد کنی‌‌. این داستانت سنگ تموم گذاشتی از این بابت و تو کامنت قسمت قبلم گفته بودم.
-به نظر من طبیعیه حتی اگه بین 24هزار کلمه به اندازه انگشتای یه دست غلط املائی و نگارشی دربیاد.(هرچند من ندیدم) اگه داستان محتوای جالب و اثرگذاری نداشت، این نکات منفی بیشتر تو ذوق می‌زدن و چری آن تاپ می‌شدن، ولی وقتی داستانت انقد نکات مثبت داره چرا باید این نکات منفی کم و کوچیک رو بولد کنم؟!
و اما مدرک لیمویی:

اولین بار با خوندن اولین قسمت داستانت فهمیدم تو زمین داستانت چه مهره‌هایی اصلی هستن و تو کامنت قسمت اولم هم اشاره ریزی کردم، ولی دیگه جلوی خودم رو گرفتم اسپویل نکنم؛ این نشون دهنده ساده بودن داستانت نیست اصلا، چرا که اگه اینطور می‌بود تو دو قسمت قبلی دست کم چندنفر باید اشاره مستقیم می‌کردن ولی اینطور نبود.
پس من گنگم؟ بله عزیز درسته. ایا هندونه قاچ میکنم برا خودم؟ بله عزیز اینم درسته.
پفک نمکی: حق الزحمه من رو هم پرداخت کن که برم کار دارم.🚶🏻‍♀️😂


943215
2023-08-20 00:21:54 +0330 +0330

مدرکم کپی نشده بود تو پیام بالا 💔
ما هم اروم نگرفتیم و دوباره کپی کردیم اینجا😌
(اگه بازم کپی نشد دیگه تقصیر من نییسس)

5 ❤️

943224
2023-08-20 00:49:57 +0330 +0330

آفرین. عالی بود. فقط نکته ای که هست تو ایران صورتی خیلی کمه

6 ❤️

943229
2023-08-20 01:11:36 +0330 +0330

عالی

2 ❤️

943232
2023-08-20 01:30:09 +0330 +0330

راستش داستانی بود جنایی، فلسفی (چون دچار یأس فلسفی شدم😁😁)، با آموزه‌های روانشناختی و پیچیده.
➖ روند داستان خوب بود ولی این‌که زنی بخواد برای انتقام و ارث و کینه، پسر شوهرش رو وارد بازی سکس محارم و تابو بکنه، منطقی نیست.
نقش افسانه هم درین بازی، پررنگ نبود.
شخصیت‌پردازی‌ها، خوب نبود.
تغییر شرایط آیناز و فانتزی‌هاش هم زیاد منطقی نبود. دلایلش هم!

➕ استفاده از مشاور و نکته‌های علمی روان‌شناسی، لابه‌لای داستان از نقاط قوت داستانه. لحن صمیمی، روایت سالم، پرش‌های درست زمانی، صحنه‌سازی و چیدمان تصاویر داستانی خیلی عالی انجام شد.
اتفاقات روزمره‌ی یه مشت پولدار فانتزی‌باز که دیگه هرچی خط قرمزه رد کردن، هم عالی بیان شد.
دیگه گفتن این مسائل برای تویی که داستان در یاخته‌هات عجینه و معلومه که با مطالعه داری سطحت رو بالاتر می‌بری، سوهان به قم بردنه!!! 😁 (یه ضرب‌المثل هم من بسازم، چی میشه مگه؟)

  • شاد، آباد و آزاد باشی رضاجان! ❤

943233
2023-08-20 01:30:23 +0330 +0330

خسته نباشی رضا جان. مثل همیشه عالی. داستان بیشتر بنویس تا بیشتر از قلمت بخونیم ❤🌺


943234
2023-08-20 01:32:58 +0330 +0330

❤️ 😘 IWNFU-D

2 ❤️

943235
2023-08-20 01:37:37 +0330 +0330

ضمن خسته نباشی بابت داستان خوبت داش رضا ،کاش شخصیت اصلی داستان رو کونی نمیکردی داداش دلم برای اون بیچاره سوخت ،در کل دمتگرم.

6 ❤️

943236
2023-08-20 01:43:47 +0330 +0330

متاسفانه این قسمت بسیار غیر منطقی و بی فرم شده.

1 ❤️

943243
2023-08-20 02:00:19 +0330 +0330

راستش من اولین باره دارم زیر یه داستان نظرمو میگم
اینکه یه فرد اولش فقط با یه سکس شروع میکنه و همین فانتزی ها از کم به زیاد وارد چه دنیایش میکنه کامل تو این داستان بود
و این تو زندگی برای من ثابت شده
اینکه اولش فانتزیت خیلی خیلی کوچیکه بعد میخوای اونو گسترش بدی
و خب داستان رو که خوندم با خودم گفتم واقعا تهش چی؟
اگر ادم مثل شخصیت اول این داستان بشه چی؟
فقط میتونم بگم ممنون بابت این داستان خوبت همین که باعث شد به فکر فرو برم یه دنیا ارزش داشت :)


943247
2023-08-20 02:25:35 +0330 +0330
C13

لذت بردم حاجی. عالی بود👏💙🌹

1 ❤️

943249
2023-08-20 02:33:06 +0330 +0330

مگه چندوقت کس افسانه رو نمی‌کرد پس چرا نوشتی اولین کسی ک میبینم تابو ترین و دور از دسترس ترین بود افسانه کس نداشت !

0 ❤️

943261
2023-08-20 03:40:50 +0330 +0330

معمولاً با داستانات حال کردم و اینم خوب بود ، دمت گرم .
واقعیت تابو و تابو شکنی و … همین و بیشترم نیست ، حالا یک عده واسه جلق ، یک عده کم سن بودن ، یک عده مثلاً بزرگ سال هم بابت انکار میگن نه خوبه و فلان و عشق یعنی کیر دیگری در کص و کون همسر و این یعنی من عاشق زنمم و از این یکی دیگه من تا حالا خنده دار تر و کصشعر تر نشنیدم تو عمرم ، درست سکس در زندگی مهم هست ولی همه چیز نیست و شرافت و غیرت و عشق و … بالاتر از یک لحظه خوشی بیشتر و لذت زودگذر هست ، نمی‌گم لذت و شهوت و سکس بد هست ولی افراط خوب نیست.

4 ❤️

943262
2023-08-20 03:59:45 +0330 +0330

احتمالا به واقع بهت تجاوز شده
اگه این یه داستان باشه که هست،تحلیلش کارسختی نیست
این امکان هم وجود داره که تابحال رنگ کص ندیده باشی و باعقده های زیادی درگیری

0 ❤️

943267
2023-08-20 04:27:07 +0330 +0330

رضا کی بریم باشگاه؟

1 ❤️

943273
2023-08-20 05:25:51 +0330 +0330

در حقیقت داستانی که نوشتی رو اگه کسی شعور فهمیدن و درکش رو داشته باشه دیگه مثل بعضی افراد معلوم الحال به بی غیرتی و بی شرفی افتخار نمیکنن و داستانت مثل سیفونی بود که تمام کثافت های داخل مغزهای مریض رو به فاضلاب فرستاد.
ساختار آماتور و در عین حال بسیار زیبای داستان نشاندهنده هوش سرشار نویسنده ای رو میده که بدون تحصیلات آکادمیک نویسندگی و صرفا بر پایه هوش سرشارش قلمش رو به حرکت درمیاره و در نهایت کشاندن اذهان مخاطبان تا انتهای داستان و بدون هرگونه هرزگویی و با ظرافت تمام قباحت اعمال تابو رو در متن داستانی با همین مضمون به ذهن خواننده تزریق میکنه.
امیدوارم حدسم درست بوده باشه و در صورت آماتور بودن و داشتن شرایط حتما نویسندگی رو جدی بگیری و یا به طرق دیگه از این ذهن خلاق نهایت استفاده مثبت رو مثل داستانت داشته باشی.
جدا از جنسیت شما نویسنده عزیز، صورت ماهت رو هزاران بار بوسه میزنم.
شاد و تندرست باشی
❤️❤️❤️❤️

5 ❤️

943283
2023-08-20 06:51:16 +0330 +0330

عالی و بینظیر ممنونم که با این شیوایی داستان مینویسی و از تابوهای کریه انتقاد می‌کنی

1 ❤️

943291
2023-08-20 08:31:47 +0330 +0330

وقتی اینو میخونم و بهش میگم داستان پس بقیه چی هستن؟
اگه اونا داستان هستن پس این چیه؟
یه فرق ریزی هست بین کسی که هنر سکس داره، هنر اروتیک داره با اونی که شهوتران یا هرزه س و باری به هر جهت افسارشو داده دست غریزه ش.
خیلی داستانای سایت خصوصا تابوها اینطور شدن. وحشتناک دارن شخم میزنن همه چیز رو. ولی قلم این نویسنده و چندتا نویسنده شبیه ایشون فرق داره.
دمت گرم.

5 ❤️

943294
2023-08-20 08:46:18 +0330 +0330

عالی بود داداش عالی عالی عالی
اگه میتونی ادامه بده

1 ❤️

943296
2023-08-20 08:48:12 +0330 +0330

فوق العاده عالی بود دمت گرم

1 ❤️

943302
2023-08-20 09:19:23 +0330 +0330

داستان قشنگ و تازه ای بود راستو دروغشو کار ندارم ولی زیبا بود مننون از قلمت

1 ❤️

943309
2023-08-20 10:17:27 +0330 +0330

رضای عزیز، خسته نباشی. یه داستان خیلی خوب دیگه رو به این سایت اضافه کردی، ممنون ازت❤️🙏

توصیفاتت رو خیلی دوس داشتم، نوع روایت کردنت رو هم همینطور.
چقدر اون صحنه‌ی تهدید افسانه رو خوب و ترسناک در آورده بودی، آفرین بهت👌👌👌🥰 اون خشم، کاملا قابل درک بود. راستی من در مورد سوییچ پارتی چیزی نمی‌دونستم که اونم جالب بود به نظرم.

من یاد گرفتم هر وقت توی‌ ذهنم اومد که «نههه، یه آدم چنین تصمیمی نمی‌گیره!» یا «نههه، یه آدم که چنین کاری نمی‌کنه!» یا …، به خودم گوشزد کنم که «ببین قرار نیست همه شبیه تو باشن و شبیه تو رفتار کنن یا منطق‌شون شبیه تو باشه یا مسایل رو مثل تو ببینن! یا اصلا شاید تو خودت هم اگه توی شرایط اون فرد بودی تصمیم‌ نهایی‌ت همین بود ولی الان خبر نداری!»

خلاصه خواستم بگم که اگه من بعضی از قسمت‌های داستان رو درک نمی‌کنم یا دلم می‌خواست که جور دیگه‌ای بود(مثل پایان داستانت که خیلی ناراحتم کرد و بسیار دلم سوخت که چنین حالی پیدا کرده بود با تصمیماتش)، دلیل نمیشه که نادرست یا بد باشه، فقط طبق سلیقه‌ی من نبوده وگرنه تو به عنوان نویسنده، کار درست خودتو انجام دادی.

رضا جان درود بر تو. امیدوارم بیشتر و بیشتر بنویسی برامووون😍

6 ❤️

943318
2023-08-20 12:14:33 +0330 +0330

شیوا مسابقه نویسندگی میخواد برگزار کنه خوبه شرکت کنی

1 ❤️

943327
2023-08-20 13:02:46 +0330 +0330

مادر حرمت داره اصلا نباید اسمشو توی این سایت آورد حیف اونهمه زحمتی که واسه اون بچه حیوان صفت میکشه و درآخر بجای قدردانی از زحمتهای مادر اسمشوبه گندمیکشه .واقعا باعث تاسف هست که اینقدر باشوق و ذوق ازهمدیگه هم تعریف میکنید .اینهمه فانتزیهای مختلف وجود داره چرا فقط سمت مادر و خواهر و پدر داستان نوشته میشه…چون میخان این افکار غلط و داخل اجتماع گسترش بدن . واقعا حیف

1 ❤️

943335
2023-08-20 13:48:32 +0330 +0330

ممد1403
منم باهات موافقم. اینا میخوان افکار شیطان پرستی صهیونیستی رو ترویج بدن. من حس میکنم این کاربر از اسراییل و آمریکا و جهانخوار خط میگیره. میخواد جوونای ما رو گمراه کنه. مرگ بر آمریکا

5 ❤️

943339
2023-08-20 14:20:17 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

943341
2023-08-20 14:46:46 +0330 +0330

حیف که نمیشه هف‌هشت ده تا لایک داد

1 ❤️

943352
2023-08-20 16:49:12 +0330 +0330

خیلی چرت و پرت بود،چطور یه آدم میتونه اینجوری در مورد خواهر مادرش حرف بزنه،همش ک داستان بود ولی هیچکدومتون حاظر نیستین من زن یا مادر خواهرتونو بکنم،درسته؟

1 ❤️

943354
2023-08-20 17:08:17 +0330 +0330

اخرشو ریدی که دلم برا رضا سوخت خدایی

0 ❤️

943356
2023-08-20 17:22:08 +0330 +0330

چند مورد توی ذهنم بود که میخواستم بگم

  • شهوانی واقعا به من یک چیزو یاد داد ، آوردن نفر سوم تو رابطه ریسک خیلی خیلی بالایی داره و برای همیشه این فانتزی احمقانه رو از سر من پَروند
  • بنظرم یکم شخصیت اصلی غیر منطقی و غیر واقعی شد
    من به عنوان یک خواننده نفهمیدم چجوری تبدیل به این آدم وحشی و خودخواه و… تبدیل شد
    بعضی از سبک داستان ها شخصیت اصلی از اول یا مغروره یا خودخواهه یا وحشیه ولی این آدم طی این چند سال چی شد که این شد ؟!
    شاید اینم یک سبک داستانی باشه ولی من دوست داشتم اطلاعات و جزئیات بیشتری از داستانشون رو می‌شنیدم و از اول هم میشد حدس زد که خود رویا از افسانه خواسته
    و شخصیت دوستش هم خیلی کمرنگ بود 😂 فقط میخواست بهانه ای برای رسیدن به مامانش باشه
    ولی داستان خوب داستانیه که وقتی تموم میشه به نویسنده اش فحش بدی که خدا لعنتت کنهههه چرا تموش کردی
    نه اینجوری که عه تموم شد !
    با احترام فراوان❤️🍷😭
0 ❤️

943357
2023-08-20 17:25:27 +0330 +0330

ایموجی اشکه دستم خورد 😂 👆
نمیدونم چطوری پاکش کنم یا ویرایشش کنم
شرمنده

0 ❤️

943362
2023-08-20 18:11:19 +0330 +0330

هیچ وقت دوس ندارم داستان محارم بخونم، بخاطر غیرت زیادی که همه ماها روی ناموسمون داریم، ولی قلم نویسنده واقعا بی نظیر بود و مجبور بودی تا آخر داستان ادامه بدی ، درسته که نباید آخر داستان معمولی تموم میشد ولی این پایان خیلی تلخ بود،
عالی و بی نظیر بودی

1 ❤️

943363
2023-08-20 18:17:11 +0330 +0330

قشنگ نوشتی نگارشت خوب بود ولی این پریدن از یه سال به ۱۰ سال دیگه کیری بود.میتونستی قشنگ تر بنویسی.درضمن خییییلی دیوثی.

1 ❤️

943364
2023-08-20 18:21:19 +0330 +0330

باور کن یه لحظه اشکم دراومد.بخاطر این بدبخت بودنت تو داستان.ولی اونم خراب کردی.خیلی لاشی.دونفر رو بگا دادی.درحالیکه اگه مخت کار میکردن تواین داستان خیلی بهت بیشتر خوش میگذشت

1 ❤️

943368
2023-08-20 19:17:44 +0330 +0330

ایت الله مکار شیرازی فرموده اگر چوچول زن را ببری باید بعد بخوریش و اون دنیام چوب نیم سوخته تو کونت میکنن.

0 ❤️

943369
2023-08-20 19:18:47 +0330 +0330

عالی بود
و مهم‌تر این که بالاخره تونستم دوباره وارد بشم
واقعا خسته نباشی

1 ❤️

943372
2023-08-20 19:47:16 +0330 +0330

آقا رضای هنرمند خسته نباشی
بیشتر بنویس لطفا
راستی سلیقه شخصیمه ولی قسمت آخر باب میل من خواننده نبود یا تو ذهن من میتونست بهتر باشه
عشقی ❤️

1 ❤️

943377
2023-08-20 20:35:57 +0330 +0330

سفید دندون عزیز،تبریک میگم.
بهترین داستان سایت رو به نظرم در 3 بخش جمع کردی و در کنار داستان دنباله دار بدون مرزِ ( https://shahvani.com/profile/ShivaBanoo / شیوا بانو) بهترین داستان دنباله دار رو نوشتی.
دستت طلا🍷

1 ❤️

943379
2023-08-20 21:07:40 +0330 +0330

Shiva banjo
نیازی به خواندن داستان نبود اول داستان عنوان داره نوشته تابو مادر . دیگه حرفی ندارم بزنم. ازقدیم گفتن کافر همه را به کیش خود پندارد …

0 ❤️

943389
2023-08-20 22:53:02 +0330 +0330

ممد۱۴۰۳ عزیز
شما اصلا داستان رو نخوندی و بدون خوندن قضاوت کردی. یعنی چشم بسته برچسب زدی. اصلا شاید داستان اونجوری که شما فکر می‌کنید نباشه. تموم ادم‌هایی که به همچین فانتزی‌های رو‌ میارن، از اول و از شکم مادر منحرف جنسی یا بی‌غیرت به دنیا نیومدن. قطعا عواملی باعث بروز همچین انحرافاتی می‌شه. پس به جای اینکه خیلی زود به همچین ادمایی برچسب بزنید, سعی کنید یکم بیشتر درکشون کنید. و اینکه اگه دوست داشتید داستان رو بخونید.‌ اصلا شاید هدف داستان رواج تابو یا خوب نشون دادن تابو نباشه!

4 ❤️

943405
2023-08-21 00:07:26 +0330 +0330

فوق العاده بود. به جرات میگم یکی از بهترین داستانایی بود که خوندم.
سراسر هیجان و لذت
واقعا عالی بود دمت گرم.

2 ❤️

943439
2023-08-21 03:29:29 +0330 +0330

واقعا زیبا نوشتی و به موقع جهت داستان رو تغییر دادی
عالی بود. هم سکسی و هم آموزنده

2 ❤️

943453
2023-08-21 08:17:22 +0330 +0330

خوب بود فقط نمیدونم چرا از داستانهایی که توش مردها تحقیر میشن و … زیاد خوشم نمیاد حتی شده خیلیا از اینجورداستانا رو نخونم ولی داستان شما استثنا بود خوندم

1 ❤️

943458
2023-08-21 08:48:28 +0330 +0330

رضای عزیز ممنونم بابت نگارش این داستان
قلم شما برای من ارزشمنده. هیچ اثر مکتوبی در حوزه داستان وجود نداره که خالی از ایراد باشه. برشمردن این ایرادات هیچ وقت نافی توان نگارش نویسنده نیست.
اولا لطفا باز هم بنویس.
من داستان رو دوست داشتم. بنظرم تغییر سلیقه جنسی مرد داستان هم جذاب بود.
فانتزی و تابو در جهان پیرامون ما داره روز بروز قوی تر میشه. زمانی بسیاری از این موارد اختلال جنسی دیده شده. الان هم همینطوره. من در زندگی بر حسب انفاق با دو مورد پرونده رابطه جنسی محارم برخورد داشتم. یکی زندگی فرد رو تباه کرده بود و مورد دوم واقعا باعث شادی و نشاط خودش و اطرافیان بود. مفاهیم اختلالات جنسی همیشه با زمان تغییر میکنه. قبلا هم همینگونه بوده. بسیاری از تابو های الان در گذشته خیلی عادی بوده. من به این نتیجه رسیدم که تابو میتونه هم خوب باشه و هم بد. باید دید چه احساسی رو منتقل میکته.
بیشتر تابو ها و روابط با محارم در دوران ما سرانجام خوش ندارند. اما این یک حکم کلی نیست و در گذشته هم نبوده و در آینده هم نمیدانم.
انتقام از افسانه و رویا رو دوست داشتم. لازم بود. اما شاید من اگر بودم این کار رو نمیکردم. بیشترین تقصیر متوجه خود شخصیت اصلی بود. در پایان داستان هم اشاره شده
باز هم بنویس .
ممنونم

1 ❤️

943459
2023-08-21 08:50:43 +0330 +0330

داستان خوبی بود امیدوارم فصل دوم داشده باشه با تیتر مردی از جنس شیطان

3 ❤️

943491
2023-08-21 14:23:44 +0330 +0330

کاشکی میگفتی چه بلایی سر اون دهن سرویسا اومد😁😁

1 ❤️

943527
2023-08-21 20:45:51 +0330 +0330

کص ننت چ داستان آشغالی

0 ❤️

943537
2023-08-21 23:31:11 +0330 +0330

درود بر شما عزیزدل که همیشه قلمتون روان و زیبا و خوانا و هیجان انگیز جلو برده میشه
قطعا خالق داستان شمایید و هر طور که میل شماستدر داستان ما با شما همراه میشیم اما به نظرم بهتر بود بعد از اون انتقام و گفتن فانتزی آیناز و اون پایان زیبا که با جمله‌ی پاهام رو بلیس تمام شد، در همین جا داستان به پایان میرسید ولی در کل لحظه به لحظه ی این داستارو لذت بردم و آفرین به قلم و آگاهی شما از علم نوشتار و علم به روانشناسی

1 ❤️

943585
2023-08-22 03:17:15 +0330 +0330

بسیار عالی، از لحاظ روانشناختی سیر قهقرایی یک پسر بچه صاف و بی آلایش به یک مرد بی‌غیرت و بی همه چیز رو بسیار عالی روایت کردی، دوستی در کامنت ها انتقاد کردن که سوییچ پارتی و بالماسکه پارتی فقط در آمریکا و در بین جماعت شیطان پرست رواج داره، دوست عزیز تو اکثر شهرهای بزرگ ایران این مجالس بطور هفتگی برقرار هستش و یه سری مشتری دائمی از همه قشرهای جامعه داره( نه فقط صرفا طبقه پولدار ‌و مرفه). فانتزی، طبقه و فرهنگ خاصی رو شامل نمیشه،بسته به نوع فانتزی، شدت و ضعفش میشه گفت یک قضیه پرطرفدار بین همه طبقات جامعه هست، حالا اگه در بین طبقات مرفه بیشتر دیده میشه، به این دلیل هستش که اجرای فانتزی نیاز به یک سری ملزومات و پیش زمینه ها هستش که اولینش پول و رفاه در زندگی روزمره هست، داستان های شهوانی و تاپیک هایی که دنبال زوج و تریسام و …‌ هستن فقط تراوشات ذهنی نوجوانانی هستش که قصد خودارضایی در اوهام و خیال رو دارن، در عالم واقعیت هیچ زوجی به یک نوجوان یا جوان فاقد پول و امکانات اولیه حتی اجازه یک اینتراکشن ساده رو هم نمیده.

4 ❤️

943639
2023-08-22 14:55:14 +0330 +0330

سلاممم
اگ کسی از شما
پایه هستش
ام بده

0 ❤️

943688
2023-08-22 22:20:05 +0330 +0330

نکن اینکارو، دستتو میبری پسرجان

0 ❤️

943701
2023-08-22 23:56:12 +0330 +0330

دمت گرم مثل همیشه عالی داستان باید جوری نوشته بشه که خواننده اگه بدونه که بازم همش داستان وتخیله بازم باورش کنه دمت گرم جوری نوشتی که باور پذیر بود بخصوص قسمت روانشناس وبحث روانشناسی رو ونقطه عطف داستانت پایانش بود دمت گرم هرچی هم لایک بگیری نوش جونت 👍👍👍👍👍

1 ❤️

944088
2023-08-25 01:43:07 +0330 +0330

با کونی کردن رضا ریدی به داستان داستانت میتونست خیلی بهتر تموم بشه مثل رضا به نا مادریش میرسید یا با ایناز یه زندگی جدید میساخت ریدی با این کونی کردنش

0 ❤️

944465
2023-08-27 02:52:01 +0330 +0330

ای مارمولک!
با اینکه سفید دندونی لایک.
خیلی بزرگ شدی!

1 ❤️

944538
2023-08-27 18:50:21 +0330 +0330

خب حقیقتا خیلی خوشم اومد ،قلم نویسنده خیلی گیرا بود .منی که اصلا تابو نمیخونم اینو یه نفس خوندم در کل که قشنگ بول حال کردم

1 ❤️

944723
2023-08-28 23:38:20 +0330 +0330

داستانت تاثیرگذار بود و نکات مهم زیادی رو داشت ایول👌

2 ❤️

944751
2023-08-29 01:33:29 +0330 +0330

تا وقتی به اخرای داستان نرسیده بود با شک و بدبینی داشتم نگا میکردم به داستان که چرا همه داستان ها و کلا فیلم ها داره به این سمت می‌ره که ما رو ناخودآگاه یا خودآگاه بی غیرت و بی تعصب و بی حد و مرز کنه و واقعا دو دل بودم که بخونم و ادامه بدم چون تاثیر این کتگوری ها و پورن ها و داستان ها رو دارم احساس میکنم . و این خیلی برام ترسناکه که ممکنه به مرور رو غیرت من و هرچی که فک کنم غیرته تاثیر بزاره برام چیزایی که یع زمانی مهم بود دیگه مهم نباشه … وقتی ب انتهای داستان رسیدم سرمو هی به نشونه ی تایید تکون میدادم و لذت بی نهایتی بردم که هوففففف بالاخره یه نویسنده آثار مخرب این حرکتارو نشون داد … اولین کامنت برای داستان سکسی برای تو سفید دندون . ممنونم ❤️

2 ❤️

945087
2023-09-01 00:25:46 +0330 +0330

اول بذار اعتراف کنم که …
بعد از مجموعه خاطرات - مهران و مهرانا دیگه سراغ بخش داستان نیومده بودم !
آنیتا سماجت به خرج داد و لابد شدم بیام اینو بخونم !
در کار نقد تبحری ندارم !
ولی از اینکه بعد از سالها اومدم اینجا پشیمون نیستم !
فقط آخرای داستان انگار یه جاروی خیس کشیدن پشتم !
مگه یاتاقان زدی - آقا رضا که …
اینقدر با عجله انداختی تو شیب جاده و دنده را خلاص کردی !؟
یا بلکم نمازت داشته قضا میشده است !
جوری داستانو با عجله تموم کردی که انگار سایه عزرائیل بالای سرت بوده - دور از جون … والا به غرعان !

1 ❤️

945143
2023-09-01 04:25:12 +0330 +0330

با خوندن پایانش میگم بهترین داستان سکسی بود که خونده بودم،در حد فیلم سینمایی بود، دمت گرم

1 ❤️

964052
2023-12-27 19:20:00 +0330 +0330

عجب روایتی ، غافلگیر کننده و هیجان انگیز … چه توصیف دقیقی از صحنه و مکانها …روند داستان غیر قابل تصور و باور بود و غافلگیرهای مطلق … از دیدگاه خودم میخواستم بنویسم که من حرف افسانه را قبول دارم که خود رضا با رضایتمندی وارد این داستانها شد ( البته هیجان و شور و اشتیاق جوانی و سکس غیر قابل انکار هست و وقتی که لذت به ادم بچسبه سعی در بیشتر رفتن به ان سمت هست …) که با ادامه داستان غافلگیر شدم که خود رضا خودش می خواست … جایی میخوندم هیجانات اغلب فورانی و زود گذر هستند ( شوق اولیه رضا ) ولی احساسات شدید ، ماندگارتر و عمیقترند که حتی توانایی تفکر عقلی را کاهش میدهند و این احساسات بسیار عمیقن اند و بعضی اوقات انچنان شدید می شوند که راه گریزی از ان نیست ( تمایل به سکس رضا ) … اخر داستان هم بسیار غافلگیر کننده بود … در کل معرکه بود… دوست دارم داستانهای بیشتری از شما بخوانم …به قول شیوا بانو نویسندگی تو خونته

1 ❤️

970335
2024-02-10 04:18:53 +0330 +0330

بازم نتیجه‌گیری اخلاقی نيت و شق و رق و خیلی کار بدیه و جیزه و دست نزنید یه وقتی بچه‌ها و …
آخه حیف این نثر تمیز و خط روایی بی‌نظیر داستانی و شکست زمانی کاملا درآمده و پلات محکم و فرم و محتوای حسابی نیست که حتما باید آخر تمام داستان‌هاتون شما نتیجه‌گیری اخلاقی به شدت هرمان هسه وار بکنید که به عکس کلیت قصه که منعطف هست، تهش زاویه دار و به شدت از قالب بیرون زده بشه

0 ❤️

971770
2024-02-19 09:17:31 +0330 +0330

مگه میشه ی داستان انقدر تاثیرگذار باشه؟ نمیدونم الان توی شوکم یا لذت خوندن ی داستان عالی. فقط میدونم احساسم بینظیره

2 ❤️

976699
2024-03-26 00:17:41 +0330 +0330

حقش اسکار نیست آقای مجری ؟ من بهش اسکار میدم. دندونام ریخت از این داستان و پایان و نتیجه گیری… دستخوش 🫡

1 ❤️