مسخ (۴ و پایانی)

1400/08/06

...قسمت قبل

با عرض سلام و ادب خدمت همه دوستان و کاربران عزیز سایت شهوانی
این پنجمین مطلبی هست که در این سایت به اشتراک میگذارم و امیدوارم که لذت ببرید
پی‌نوشت :
۱. داستان زیر در قالب روابط BDSM نوشته شده و ممکن است مورد علاقه تمامی افراد نباشد ، درصورت علاقه نداشتن به این گرایش لطفا از ادامه خواندن متن صرف نظر کنید⚫⚫⚫
۲. متن موجود کاملا بر اساس علایق نویسنده بوده و بر اساس واقعیت نمی‌باشد⚫⚫⚫
۳.“سقوط…” بزودی⚫⚫⚫

…قسمت قبل

پایان بازی

اواخر دی ماه بود. بعد از اتفاقات اون روز موقعیتی پیش نیومد که نازی رو ببینم. امتحانات شروع شده بود و دیگه کمتر از خونه بیرون میومدم. دقیق یادم نیست؛ اما فکر کنم یک یا دو امتحان دیگه تا پایان نوبت اول مونده بود.
هر دومون توی این یک ماه تنهایی، حسابی افسرده شده بودیم. حتی چند باری سر مسائل مسخره دعوامون شد. دیگه حس و حالی واسم نمونده بود. نمیدونم بخاطر امتحانات و مشغله فکریم بود یا چیز دیگه… اما اصلا اعصاب نازی رو نداشتم. دائما بهم میپرید و سختی امتحانات هم از اون طرف داشت آزارم میداد.
شیمی، و بعد از اون هم ریاضی، آخرین دروسی بودند که باید آزمون میدادم. شیمی سه شنبه بود و ریاضی شنبه هفته بعد.
سه شنبه زدم از خونه بیرون و سوار اتوبوس شدم. بعد از امتحان تو مسیر برگشت، یکی دو نفر بچه قرتی سال نهمی دیدم که به اصطلاح، برای همدیگه لاتی پر میکردن. اتوبوسی که به ایستگاه رسید؛ تا خرخره پر بود. جایی برای نشستن نداشت؛ منم از ناچاری مثل بقیه، رفتم وسط و دستم رو به صندلی گرفتم.سمت زنونه اتوبوس اینقدر شلوغ بود که دختر دبیرستانی ها به زور میتونستند تکون بخورند و به میله ای که وسط سرویس بود چسبیده بودند.
اواسط راه بود که یهویی جیغ یکی از دخترا در اومد.
هعی… کاملا شاهد ماجرا بودم…!
واقعا که!!
همون قرتی موفنگی که تازه پشت لبش سبز شده بود داشت دخترا رو دستمالی میکرد.
نمیدونم چرا اصلا داشتم نگاه میکردم؟!
باید مثل بقیه مردای بیغیرتی که رو صندلیا نشسته بودند؛ از شیشه بیرون رو نگاه میکردم و به روی خودم نمی آوردم و میگفتم:
“مشکل حتما از اون دخترست دیگه؟!!”
اما اینبار… ردخور نداشت که کوتاه بیام!
رفتم جلوش ایستادم و از زیر گلو گرفتمش. به لطف ریش بلندی که داشتم همکلاسی هاش ترسیدند که مبادا سال بالایی باشم؛ به همین خاطر عقب کشیدن.
منم شروع کردم براش خط و نشون کشیدن و بعد هم با دو تا چک و لگد، سر و ته ماجرا رو هم آوردم.
قیافه پسره واقعا دیدنی بود! اون گنده لات خشنی که با پررویی داشت هر غلطی میکرد؛ رنگش مثه گچ دیوار سفید شده بود…
نمیدونم که اصلا چرا اینکار رو انجام دادم؛
با وجود اینکه اصلا اهل دعوا نبودم!!
نمیدونم…شاید، دختری که اون طرف میله بود رو مثل نازی دونستم و مراقبش بودم.
به همین مسائل فکر میکردم، که اتوبوس به ایستگاه آخر رسید و پیاده شدم.
یکی دو باری به نازی زنگ زدم؛ اما جواب زنگ و پیامم رو نداد. از طرفی هم اینکه، ماشین باباش تمام وقت تو پارکینگ بود و اینکه نمیتونستم ببینمش؛ روی مخم میرفت.
کم کم میخواستم بیخیال این ماجرا بشم و چند وقتی طرفش نرم.
روز شنبه رسید. هفت بیدار شدم! حسابی دیرم شده بود. تاکسی گرفتم و خودم رو سریع به مدرسه رسوندم. اونقدر مخم هنگیده بود، که هیچ چیزی نتونستم بنویسم. فقط برگه رو سیاه کردم و تحویل دادم.
از مدرسه زدم بیرون و توی ایستگاه ایستادم. بعد از چند دقیقه که گذشت، دیدم همون دختر دیروزی با دوستاش، توی این ایستگاه اومدند.
عجیب بود! مدرسشون یک ایستگاه پائین تر بود. ولی تا اینجا پیاده اومده بودند که سوار بشن!
یکیشون که قدش از بقیه کوتاه تر بود؛ جلو اومد و گفت:

  • سلام. آقا ببخشید اتوبوس کی میاد؟؟
  • سلام. نمیدونم.
  • راستش من… خب…دوستم اومده که ازتون… تشکر کنه
  • بخاطر چی؟
  • اوم…ماجرای سه شنبه… تو…تو اتوبوس…
  • لازم نیست وظیفه بود به هر حال…!
  • نه؛ لطف دارین شما؛ واقعا کارتون خیلی خوب بود.

تعریف و تمجید های مضحکش، روی مخم رفته بود و میدونستم که هدفش از حرف زدن؛ فقط من باب آشنایی و رابطه هست.
اما خب…شاید اشتباه از من بود که برای سرگرم شدن ؛ به حرف زدن با اون دخترا ادامه دادم.
خلاصه نقل کنم؛ این سه تا دختر شروع کردن از هر دری سخن گفتن و حال و احوال پرسی و…

اتوبوسی که رسید بدترین کابوسم رو رقم زد.
نازی از اون طرف شیشه، به من خیره شده بود.
نمیدونستم چطور براش بگم چه اتفاقی افتاده.
دختری که عاشقش بودم. من رو از اون طرف شیشه؛ با سه تا دختر دیگه داشت تماشا میکرد.
نمیدونم چرا اصلا به جای سرویس مدرسه، با اتوبوس داشت میومد.
سریع سوار شدم و نگاهم رو به جلوی اتوبوس برگردوندم.
نمیخواستم با نازنین چشم تو چشم بشم.
اتوبوس که رسید؛ به سرعت پیاده شدم و رفتم عقب تا نازنین رو پیدا کنم؛ اما ظاهرا رفته بود. خیلی زود تر از من…
اون روز حسابی مزخرف بود. دیر رسیدن، امتحانی که احتمالا نمره برگش بالای پونزده نمیشد و خیانت نکرده ای که پام نوشته شده بود.
کلافه شده بودم. ناهار رو نصف و نیمه ول کردم و رفتم سراغ گوشیم.
تمام جریانو برای نازی نوشتم؛ البته فکر نمیکنم روش تاثیر داشته باشه ولی خب بیانش لازم بود.
سین زد و هیچی نگفت. منم با وجود ناراحتیم ببخیالش شدم. یکم کتاب خوندم و خوابم برد. با صدای مامانم بیدار شدم.
عجیب بود…!
ساعت هفت شده بود!! چطوری پنج ساعت کامل به جای یه چرت بعد از ظهر خوابیده بودم؟!
همه چیز داشت افتضاح پیش میرفت.
با ویبره رفتن گوشیم، خواب از سرم پرید.
نگاه کردم… نازی بود!
احتمالا فحش داده بود یا شاید میخواست سوال جوابم کنه…مثل همیشه!!
اما وقتی پیام رو دیدم حسابی شوکه شدم!
“هیسسس…ادامه نده. فرداشب ساعت 8 بیا بالا”
نمیدونم میخواست در رابطه با چی صحبت کنه ولی باید قبول میکردم.

عقربه ساعت روی دستم، دقیقا هشت رو نشون میداد.
رو به در، ایستاده و منتظر بودم تا نازی در رو باز کنه.
دوباره روی موبایلم پیام اومد.
" کفشات رو دربیار. در جاکفشی رو باز کن و کتونی های سفیدم رو بردار، دستت رو بکن توشون، چیزهایی که توشه رو بردار و زود آماده شو."
حسابی گیج شده بودم. نمیدونستم این یه بازیه، نقشست یا چیز دیگه؛ اما دلم نمیخواست کنار بکشم. هر چی که بود؛ باید خودم رو بهش ثابت میکردم!

در جاکفشی رو باز کردم. کتونی های سفید رو برداشتم. انگشتم که به داخل کفش رفت داشت از داغی دم میکرد. معلوم بود حسابی استفادشون کرده. بوی نسبتا ملایم اما قوی پاهاش، توی اون فاصله هم از کفشاش به مشامم میرسید.
یه کاغذ، کف یک لنگه کفش بود و توی اون یکی، یک لنگه جوراب مشکی و چشم بند و دو تا استوانه سیلیکونی.
کاغذ رو برگردوندم:
"چشمت ، گوشت ، دهنت ! "
واقعا همچین چیزی رو از من میخواست؟!
به ترتیب، گوش گیر و جوراب و چشم بند رو برداشتم و انجامش دادم. واقعا حس مزخرفی بود.
تاریکی، صدای نویزی که توی گوشم شروع شده بود و خشک شدن دهنم، با اون جوراب مچی عرق کرده؛ حسابی روی اعصابم رفته بود.
در همین بین، یکدفعه با چنگ روی پیرهنم به داخل خونه کشیده شدم. میخواستم از خودم محافظت کنم؛ اما خب… اعتمادم به نازی اجازه مقاومت کردن رو بهم نمیداد.
توی همون حالت، دکمه های پیرهن و شلوارم رو باز کرد و درشون آورد.
باد خنک توی خونه بدنم رو به لرزه انداخته بود.
نمیدونم توی سرش چی میگذشت ولی قطعا هر چی بود؛ احساس خوبی بهش نداشتم.
دستم رو پشت سرم آورد و کنار هم گرفت. با صدای زیپ بست پلاستیکی، خواستم مقاومت کنم که محکم منو هل داد و روی تخت افتادم.
فکر کنم خیلی عصبانی بود.
صدای خنده ای که توی اتاق بالا گرفت؛ من رو بیش از هر چیزی ترسوند.
قهقه ای که خشم و کینه در اون موج میزد.
دست و پا زدنام بی فایده بود و به بند اسارت نازی تن داده بودم.
با صدای ناواضحی خواستم صحبت کنم؛ اما صدای توی گلوم رو از درون میشنیدم.

  • میدونی امیر؛ واقعا تو این موقیع خیلی بی دفاع و مسخره شدی؟! در مقابلم ضعیفی!!
    با این وجود جرئت خیانت بهم رو پیدا کردی؟!
    حالا بهت نشون میدم که یه من ماست، چقدر کره میده!!
    قراره حسابی تنبیه بشی روباه کوچولوی دروغگو !

با وجود گوشگیرهای ژله ای که توی گوشم بود؛ حرفاش رو واضح میشنیدم. در برزخی که برام درست کرده بود؛ سرگردون شده بودم.
سرم رو با وجود تاریکی محض که مقابل چشمام بود میچرخوندم تا شاید بفهمم که میخواد باهام چکار کنه. اما ظاهرا راست میگفت؛ الان بی دفاع تر از همیشه توی چنگش بودم.
با درد شدید و حس سوختگی به خودم اومدم. گلوم داشت آتیش میگرفت. آروم آروم این سوزش داشت پائین تر میرفت. بوی معطری که توی اتاق پیچید حدسم رو تائید کرد. شمعی که داشت پارفینش رو روی بدنم آب میکرد!
سر سینه هام حساب می سوختند. تکون خوردن مداومم فقط این درد رو تشدید میکرد. پس به جاش سعی کردم خودم رو تسلیمش کنم تا روحش زودتر آروم بشه.
برای دومین بار به جناغ سینم رسید. پیوستگی درد و سوزش پوستم، نشون میداد که داشت روی تنم نقاشی میکرد. با شمع!
اون شکنجه و تنبیه اجباری؛ به هارمونی زیبایی از لذت و درد، بدل شده بود.
با سوختگی های پیوسته روی شکمم، ظاهرا طرح صلیبش به پایان رسید. پوستم زیر قطره های چکیده شده شمع گرم شده بود.
پیچیده شدن طناب به دور ساق پام این حصار خفه رو تنگ تر میکرد. حسابی بی تاب شده بودم که یکدفعه، با بیان شدن اون کلمات تموم وجودم یخ زد.

  • میدونی؛ راستش… زیاد تو این مدت نتونستی نظرم رو جلب کنی. ولی با این کار آخری… خب… حسی رو درونم به وجود آوردی که قطعا الان از کشتنت هم لذت میبرم!
    خب، خودت بگو روباه دروغگو؛ کدوم راه رو برای مردن دوست داری؟
    طناب؟ تیغ؟ آتیش؟! یا شاید هم پلاستیک؟!
    جالب میشه نه؟!
    بیخیال؛ تو که الان تا من نخوام حتی نمیتونی حرف بزنی… خودم به جات انتخاب میکنم!
    قطعا تیغ!!
    چکیدن قطره قطره خونت، شاید بتونه شعله خشم من رو خاموش کنه!!

واقعا باورم نمیشد. کاملا مطمئن بودم از حد گذرونده؛ اما الان دیگه قطعا فایده ای نداشت.
تقلا میکردم و دست و پا میزدم تا شاید بتونم دستم رو باز کنم. اما هر کاری میخواستم انجام بدم بی نتیجه بود.
با سردی فلز روی ساق پام یکدفعه به خودم اومدم.
اون داشت جدی میگفت؟!
یعنی میخواست روی همین تخت لعنتی منو بکشه؟!
تیغ رو از پهنا به آرومی بالا میاورد و حرف میزد:

  • با یکی آشنا بشی. گولت بزنه. عاشقش بشی. و… در نهایت… یک روزی…بهت خیانت کنه و…

در همین حین، انشگتای دست دیگرش رو از زیر شکمم از لباس زیرم رد کرد و به سمت آلتم حرکت داد.
ترس برم داشته بود. از اون دختر، اون لحظه هر کاری بر میومد. با وجود اینکه میتونستم جوراب رو از دهنم بیرون کنم؛ اما دلم نمیخواست بخاطر هیچ چیزی به نازی التماس کنم؛ حتی زندگی!!
ثانیه ای بعد، کاملا در مقابلش عریان بودم. قهقه پیروزی سر میداد و میخواست که اون تیغ کذایی رو… جایی که نباید بزنه!!

  • هه هه… نفس زدنات چه ناموزون شده! حسابی ازم میترسی نه؟! واقعا باید بهت یه درس درست و حسابی بدم. اما خب، لیاقت نداری که حتی مثل یه خواجه توی این دنیای کوفتی سر کنی…

سرمای تیغ رو به آرومی بالاتر کشید و پارافین های خشک شده رو تراشید و برداشت. نمیدونم چه برنامه ای داشت ولی تنها چیزی که حس میکردم سردی تیغی بود که به روی شاهرگم رسید. نفسش رو مقابل صورتم حس میکرد.

با نوک زبان، جوراب رو بیرون انداختم؛ آب دهان قورت دادم و با چشمان بسته به سوی نفش هاش خیره شدم.

  • هر کاری دوست داری بکن. من میدونم که بی گناهم!!
  • واقعا؟؟ خوبه!

آروم، وزنش رو از روی شکمم کم کرد و به پائین خیز برداشت. با چشمان بسته لمس شدن چرم را به روی پوست برهنه ام حس میکردم. با صدای پارگی طناب ها به خودم اومدم.
منو به طرف دیگری برگردوند و بست زیپی رو برید.
در همون لحظه بود که با چشم های بسته، لبهای قلوه ای درشتش رو بر گونه و لبهام حس کردم. دهنم، مزه خون به خودش گرفته بود. با این حال، فقط میخواستم بدون اینکه حتی کلمه ای به زبون بیارم لذت ببرم. در دنیایی بدون تاریخ و ساعت !!

  • هه هه واقعا فکر کردی میخواستم بکشمت دیوونه؟؟
    من با همون التماس توی پیامهات فهمیدم که داری راست میگی…ولی فقط خواستم قبل رفتن؛ یکم باهات بازی کنم.
  • رفتن؟! کجا؟ نازی از چی داری حرف میرنی؟
  • ببین امیر. تو پسر خوبی هستی؛ اما خب، من اون آدمی که باید نیستم و نمیتونم به هیچ کسی حسی داشته باشم. من نه به عشق باور دارم و نه میتونم قبولش کنم!!
    از طرفی هم مامانم انتقالی گرفته و قراره بریم تهران زندگی کنیم. نمیدونستم چطور بهت بگم…به همین خاطر خواستم ازت دور بشم تا از من دل زده بشی. اما خب، وقتی چاقو رو روی رگت گذاشتم و تو اینجوری گفتی… فهمیدم فایده نداره و باید حقیقت رو بدونی!
  • اما نازی…!
  • اما و اگر نکن! من قراره برم و تو هم این رو میدونی. حالا هم اون چشم بند و گوش گیر رو در بیار و برو پائین! لباسات هم گوشه سالن گذاشتم.

گوش گیرها رو درآوردم و چشمام رو باز کردم. ظاهرا نازنین رفته بود توی اتاق و در رو بسته بود. نمیدونستم چی بگم! کاملا توی شوک بودم! البته باید حدس هم میزدم.
اینکه من رو ترک کنه عادی بود…
اما خب، قطعا این پایان کارم نبود!
از اون روز… تا یکماه بعد از رفتن نازنین؛ افسرده و دپرس بودم؛

اما خب… برای کنار اومدن با مشکلات؛ باید باهاشون روبرو شد! نه اینکه از اون ها ترسید و فرار کرد!

چند ماه بعد، دوباره شده بودم همون امیر سابق. ولی قوی تر و باتجربه تر از همیشه!!

اشتباه نه از من بود و نه از اون!
شاید تقدیرمون اینجور رقم زده بود.
اما قطعا؛ اگر روزی کسی هم من رو بخواد؛ با تمام وجودش میجنگه؛ دقیقا همون طور که من از رگ گردنم… برای عشق گذشتم!

و این بود پایان مسخ شدگی ما در دنیایی که خوی حیوانی اش را، تنها راه بقا و زیستن میدانند.
هر چند که ایمان دارم، روزی…
عشق و زیستن، در سادگی و انسانیت، جامه عمل به تن میکند و زیباترین بودن ها را رقم خواهد زد!

پایان

خوانندگان عزیز؛
پوزش میطلبم، از جهتی که این قسمت از داستان، نسبتا خشن تر؛ و از سوی دیگر بسیار سلیقه ای بود.
امیدوارم که لذت برده باشید.
از مطالعه، نظرات و پیشنهادهایتان که در این راه بسیار یاری رساندند؛ سپاسگزارم🌷

نوشته: Dead_general🎼


👍 5
👎 1
14401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

846335
2021-12-05 01:15:07 +0330 +0330

مرسی ازت چهار قسمت برام جذابیت داشت 😍 😎

2 ❤️