چرا نمی تونم تلخ باشم؟ تلخ بنویسم؟ شاید انقدر تظاهر به خوشحالی کردم که قلب زودباورم هم باورش شده همه چی خوبه! که این سرمایی که تا پنهانی ترین سلولهای استخوانهام رو می سوزونه یه چیزیه مثل لذت اسکی کردن واسه اونایی که دردی جز انتخاب تفریح هفته آینده ندارن!
سرم رو بیشتر فرو می کنم تو یقه پالتوی سنگین، دستای دستکش پوشم رو می زارم رو گونه هام، ولی بازم سرده. اگه اون دنیایی باشه، اگه قراره عذابی باشه، جهنم رو به زمهریر ترجیح می دم، بس که این چند ماه سوختم از سرما! بیخیال پیاده روی امروز (روز که چه عرض کنم اینجا همیشه شبه، مثل این روزام!) و توصیه دکتر می شم و راه رفته رو برمی گردم. تکمیل کننده روز قشنگم! در شکسته آپارتمان و دیدن خونه به هم ریخته است. طنز تلخیه و یه آدم مشنگ گفته به بدی های دنیا بخندید. با دستای یخ زده شماره پلیس رو می گیرم و تا اومدنشون روی پله تله رو چک می کنم که تنها وصل منه با دنیایی که پشت سر گذاشتم.
هنوز انقدر زبانم خوب نشده حالیشون کنم چی شده یا از حرفای اونا سر در بیارم، انگلیسی شون هم انقدر با لهجه است که سردرگم تر می شم. کلافه فقط نگاه می کنم که جی از پله ها میاد بالا. مثل همیشه ردیف دندونای سفیدش رو نشونم می ده و می شه رابط من با پلیسا. از ملیتم می پرسن و وقتی می گم ایرانی ام ظن اشون به این می ره که مهاجرای سوری متوجه ملیت ام شدن و فکر کردن وضعم خوبه. می پرسن، می نویسن، امضاء می کنم و کلافه از ندونستن ها می خوام پا بزارم تو آپارتمان که جی پیشنهاد می کنه بره دنبال قفل ساز یا یه همچین چیزی. تا با تعمیرکار بیاد، خونه به هم ریخته رو جمع می کنم. نگران نیستم، داشته هام رو ایران جا گذاشتم، اینجا هیچی چی جز خود خسته ام ندارم.
این پسر سیاه پوست خوش خنده انگار امروز بنا نداره بزاره مچاله شم تو خودم، با اصرار منو برای یه قهوه می بره آپارتمانش. نمی دونم چرا فکر می کردم الان با دیوارهای پر از صورتک آفریقایی و پشتی هایی مثل مال خودمون روبرو بشم، ولی آپارتمانش ساده ست، یه جورای خوب. حرف می زنیم، از خودمون، از خوبی های مهاجرت، از بدی های مهاجرت، از تنهایی. با همون لبخند همیشگی، با لحنی که اصلا ازش حس بدی ندارم می پرسه چرا اسمم رو بهش دروغ گفتم. گیج می شم، بعد یادم میاد اونم مثل همه منو به نام مری می شناسه، چون همون روزای اول فهمیدم تلفظ اسمم براشون سخته. این شد که اسمی که عزیزترینم برام انتخاب کرده رو مخفف کردم و به همه گفتم مری هستم. وقتی پلیسا اسمم رو پرسیدن مجبور شدم بگم اسم اصلی ام رو و این بود سوالی که جی با چشمای کنجکاو پی جوابش بود. بهش گفتم مثل اسم اون که انقدر سخته با چند بار اشتباه گفتنش تسلیم شدم و فقط اول اسمش رو صدا می زنم، منم مشکل مشابهی دارم.
با همون خنده همیشگی پرسید: می دونم دوست نداری از اینجا اومدنت حرف بزنی، پس فقط می پرسم تا کی اینجایی؟ اومدی بمونی؟
یاد روزای اول آشنایی مون افتادم. تو راه پله ها می دیدمش، همیشه در حال دویدن، همیشه مترصد سلام گفتن و لبخند زدن. روزای اول اومدنم بود و با همه مشکلاتش چون تازه بود و همه چیز تازگی داشت خوب بودم و راحت. بهش سلامی می کردم، بعضی وقتا چند کلمه ای رد و بدل می کردیم و رد می شدیم. ولی هر چه گذشت و سردی در من عمق گرفت بی حوصله تر شدم برای همه چیز، مخصوصا خواستن یه رابطه که از رابطه ها فرار کرده بودم. همون موقع ها ازم قرار ملاقات خواست، حلقه ای دستم نبود پس چرا باید از دستش ناراحت می شدم؟ ولی شدم. تندی نکردم اما چشمام گویای همه چیز بود انگار. فوری عقب نشینی کرد و گفت که پیشنهاد بود فقط. و پرسید از چرایی اومدنم. و من چقدر فرار می کنم از این سوال. فرار و فرار و فرار. روزای آخر ایران بودنم یکی بهم گفت ضعیفم و من باور کردم که چون داشتم فرار می کردم از روبرو شدن با واقعیتی که همه زندگی ام نبود ولی همه زندگی ام رو مال خودش کرد و حالا اینجا تنها، یخ کرده و بی حس به تنها چیزی که می تونم فکر کنم اینه چند وقته دیگه تولدمه و قراره تنهایی چه خاکی تو سرم بریزم.
ماگ رو چند بار تو دستم چرخوندم تا تونستم جوابش رو بدم: نمی دونم.
این خارجی ها، حتی اگه از یه کشور دیگه هم باشن حس براشون مهمه، وقتی حس ات رو بگیرن، بفهمن که ناراحتی اصراری ندارن و این چقدر خوبه. نه مثل هم وطن های حرص درآر و مهربونم که فقط اصرارشون به دونستن جوابه! یه بار با یکی که خارج بود تلفنی حرف می زدم. می گفت مریم اینجا خوبه، عالیه، همه چی رو رواله، همه چی جای خودشه، می دونی اگه برنامه ای می ریزی ۸۰ درصدش قراره طبق برنامه پیش بره. ولی یه روزایی هست دلت می خواد حماقت کنی، دلت می خواد دردودل کنی، و اونوقته که فقط یکی و می خوای فارسی بفهمه، فارسی حرف بزنی، فارسی جیغ بزنی و من چقدر اون لحظه به نظرم مسخره اومد این حس، خوشی زده زیر دلش مرتیکه! و حالا می خوام بدونم فارسی جیغ زدن یعنی چی!
شروع می کنم فارسی حرف زدن، الکی، فقط حرف می زنم. اول مات نگام می کنه، بعد می فهمه، لبخند حرص درآرش رو می زنه و گوش می کنه، و بعضی وقتا به زبون غنایی جوابی تک کلمه ای می گه!!! اشکم از گلو می یاد بالا، می رسه گوشه چشم و راهش رو تا گوشه بینی پیدا می کنه. از بابا می گم، از اینکه نخواستم بدونه دردونه اش با چه مریضی مزخرفی کشتی می گیره. از ازدواجی که دیگه علاقه نبود و ترحم جاش رو گرفته بود. از فرارم گفتم، از اینکه فکر می کردم تنهایی از پسش برمیام ولی برنیومدم. از دکتری که فکر می کرد باید برگردم چون این مریضی غیر از دارو، یه ذهن آروم و بی تنش می خواد و این روزام پر تنش بود و حمله هام بیشتر.
ماگ رو روی میز گذاشت و گفت: This is ridiculous (مسخره است!) (ریدیکولس رو طوری تلفظ کرد که یاد هری پاتر افتادم و تو گریه پقی زدم زیر خنده، شاید این کلمه واقعا قدرت جادویی داشت و می تونست غول تنهایی رو فراری بده!)
لیلا گفت: حالت امروز خیلی خوبه
نوشته: مری
یه واقعیت محض بهتون بگم… گوش کنید: همین جنده خانوم و این چس ناله های کیریشو می بینید؟… همین اگر اونشب بجای اون پسره غنایی سیاهپوست خارجی، یه پسر ایرانی به پست ش میخورد، حتی اگر صادق بود و مهربون و قصد کمک داشت، همین جنده خانوم آنچنان براش کلاس میزاشت و بهش کم محلی و بی احترامی میکرد و از خودش تردش میکرد که بیا و ببین… من نمیدونم این جنده های پفیوز دوزاری چه گهی فکر میکنن هستن همینکه پاشون رو میزارن اینور مرز اینجوری گوه میشن… حاضرن برن زیر کیر دراز و کلفت و سیاه و صورتهای آبله ای و لب های شتری و قیافه های کیری این سیاه پوستا( و بقول خودش بدنهایی که بوی گوه میده و بوی روغن نارگیل)، بدون منت بدون سوال و جواب، ولی با پسر ایرانی یهو ویار کیر خر میگیرن و هزارتا چسان فسان… یکی دوتاشونم اینجوری نیستن، نود و نه درصد این آشغالای جنده همینجورن… حقشون همین سرما و چس ناله ها و کیرای خرکی و صورتهای آبله ای و بدنهایی با بوی گند روغن نارگیله… یکیش همین جنده دوزاری… حتی فکر کردن بهتون هم حالمو بهم میزنه… بییییییچ!!!
مشکلات همیشه با جابجایی جغرافیایی حل نمیشن،البته اگه میتونستیم خودمون رو جا بزاریم خیلی خوب میشد،اما متاسفانه هرجا بریم خودمون رو هم با خودمون میبریم.
عابر ۱۱،دوست عزیز.اینقدر عجولانه قضاوت نکن.وقتی چیزی نمیدونی و از چیزی خبر نداری قضاوت نکن.
آری،حال میبینید که آواره شدیم
لیک اکنون دل ما تنها نیست
دل ما پیش هم است
گرچه لبریز غم است
و فقط دست بهم باید داد
تا به ویرانی و این ظلمت شب پایان داد
حال می بینی در این سوی زمان
کوزه لبریز شراب است
شراب، از نفس آگاهی
مرهمی بر دل ساقی بگذار
تا که تردید فرو ریزد و غم بگریزد و سرخی صبح تمنای عدالت بدمد.
نمی دونم چرا هر چی می نویسم میگه عکس در قسمت نظرات مجاز نیست
مرسی از دوستان
من و خانمم عزیز، بی تفاوت نمی شم، از کرختی هم دراومدم، دارم منطبق می شم، اصولا اگه بشه به تنهایی عادت کرد
اس تقوی عزیز، قبلا هم به داستان هام لطف داشتی، ممنون ازت
کایوگا، نفهمیدم
عاطفه رد، نتیجه اینکه زندگی هنوز جریان داره، تموم نشده
عابر 11، اینم نظری ه برای خودش
پیام عزیز، دوست ندارم اینجا باشم، به خاطر مشکلم مجبورم، حسرت من شده ایران، تو چطور تحمل می کنی؟ مرسی از شعرت
مری عزیز، متاسفم که علیرغم میل و خواسته ات ناچار به اقامت در اینجا شدی. امیدوارم مشکلت هرچه که هست بزودی رفع و برطرف بشه و بتونی مجددا به دامان وطن برگردی.
خوب راستش خیلیا رو دیدم که با اومدن به اروپا یا آمریکا هدف خاصی رو تعقیب نمیکنند،مشکلات سیاسی و قومی و مذهبی هم نداشتند،اما اینجا هستند.و متاسفانه ناراضی و ناخشنود از بودن در اینجا.دلیلش هم اینه که همان افکار و اعتقادات و گرفتاریهای روانی که در ایران داشتند رو با خودشون به اینجا آوردند و در واقع نمیتونن خودشون رو با جامعه اینجا هماهنگ کنند،اکثرا هم آدمهای افسرده و منزوی که همیشه از همه چی مینالند و ناراضیند.البته خوشبختانه ایرانیها ازین لحاظ واقعا بسیار بسیار بهتر از ملیتهای دیگه هستند.اما خوب اینطور که میگید شرایط شما فرق داره و یه نوع تحمیل و اجبار وجود داره، به همین جهت هم حق داری خوشحال نباشی.چی بگم والا،منم دلم لک زده واسه بودن در ایران،اما بخودم میگم حالا که اینجایی بجای غصه خوردن از امکانات اینجا استفاده کن.از اون طرف هم اوضاع و احوال اکنون ایران چیزی نیست که اگه اونجا نباشی چیز زیادی از دست داده باشی،حالا از محیط زیست و آب و هوا گرفته تا ساختار سیاسی و اجتماعی کشور…
راستی قبلاً هم چیزی نوشتی اینجا؟اسمت برام آشنا نبود،خوشحال میشم داستانهای دیگه ت رو هم بخونم.
من که فکر میکنم خارجیا از ما صاف و صادقترن مثل ما شخصیتای بیچیده ندارن و دنبال بیچوندن و دودره بازی هم کمتر از ما ایرانیها هستن. که اگرم بر فرض محال ما ایرانیا اینجوری نباشیم متاسفانه خودمونو تو دنیا اینجوری معرفی کردیم…
رابین عزیز، مرسی ازت
وب گرد عزیز، من ایرانی های صادق هم زیاد دیدم، شانس اینو داشتم که چند تا دوست یکرنگ داشته باشم، کلا شانس زیاد آوردم :)
داستان بدی نبود خیلی احساسی و پر درد …
شاید مشکل من بود که نتونستم بخوبی باهاش ارتباط برقرار کنم
بهرحال ارزش خوندنو داشت …موفق باشی
لایک
خانوادهی سبز