1402/06/25
سلام به همه امیدوارم خوش باشین
قبل از اینکه بریم سراغ داستان باید بگم که این داستان محتویات فوت فتیشی و ارباب برده ای داره پس اگه به اینها گرایشی نداری دلیلی نداره بخونی
داستان از اونجایی شروع میشه که دایی و زن دایی من میخواستن به سفر کاری برن و تنها دخترشون و فرزندشون رو سپردن به ما
از خودم بگم من سپهر هستم و این داستان برای زمانیه که ۱۳ ساله بودم
خواهر و برادری هم ندارم و تک فرزندم مثل مائده دختر دایی ام که اونم تک فرزند بود
تابستون بود و مدارس هم تعطیل
سفر کاری اونا تقریبا یه ماهی طول می کشید
کلا رابطه منو مائده هم خیلی خوب بود و خیلی با هم خوب بودیم البته اون ۳ سال ازم بزرگتر بود و اون زمان ۱۶ ساله بود
یه روز که پدر و مادرم بیرون سر کار بودن و منو مائده تنها بودیم ، تصمیم گرفتیم بازی کنیم . مائده جرات حقیقت رو پیشنهاد داد و منم گفتم باش
اون روی گوشیش بازی جرات حقیقت داشت که گردونه ای بود
بعد از چند باری که حقیقت رو انتخاب کردم و اونم سوال های چرت پرسید مجبور شدم جرات انتخاب کنم و مائده گردونه رو چرخوند
گردونه که ایستاد نوشته بود چالش ارباب برده !
من تعجب کردم و گفتم این چه چالشیه و مائده که انگار بلد بود اینو برام توضیح داد کامل این جریانو
اولش مخالف بودم اما مائده اصرار کرد و گفت فقط یه بازیه و یه روز طول میکشه عیبی نداره و منم قبول کردم
قرار شد اسم من نوکر باشه و اسم مائده هم ارباب
شروع که شد اولین دستورش این بود :
- نوکر ببین چقدر خونه کثیفه ! سریع جاروبرقی رو بردار تمیز کن خونه رو
یکم مکث کردم که
- مگه با تو نیستم
- باشه مائده الان انجام میدم
- چی گفتی؟ مائده چیه دیگه مگه یادت رفته من کیم ؟ من ارباب توعم .
لامصب خیلی توی نقشش فرو رفته بود
- چشم ارباب الان تمیز می کنم
- حالا شد
آقا رفتم جاروبرقی رو برداشتم شروع کردم به تمیز کاری و کل خونه رو برق انداختم
- خوبه حالا بریم سراغ کار بعدی
- ارباب نمیشه یکم استراحت بدید
- حرف اضافی نباشه خب حالا ظرفارو بشور
- اما ارباب من تا حالا ظرفارو نشستم خیلی بلد نیستم
- کاری نداره که حالا یاد میگیری
- آفرین نوکر خوب
رفتم و کل ظرف هارو شستم و برگشتم پیشش
- خوبه حالا میخوام برای کارایی که کردی بهت جایزه بدم
- خیلی ممنون ارباب جایزه چیه؟؟
- اجازه میدم پاهام رو که خیلی خسته شدن ماساژ بدی
اینو که گفت پشمام ریخت فک میکردم جایزه واقعی میده
- آخه نداره ، تو داری به پاهای زیبا و مقدس من توهین می کنی؟؟
- نه ارباب چرا باید اینکارو کنم ، پاهاتون رو بیارین جلو تا ماساژو شروع کنم
پاهاشو آورد جلو و خواستم که شروع کنم یه دفعه گفت :
- قبل از شروع پاهامو بو کن ببین بو میده یا نه
- چی ارباب ؟ پاهاتون رو بو کنم ؟؟؟
- اره دیگه مگه کری یالا بوشون کن
- اما نداره دارم بهت میگم بو کن
منم بو کردم پاهاشو و انصافا خیلی بو میداد
- خب چجوری بود بو میداد یا نه ؟؟(با خنده)
- بله ارباب بو میداد خیلی هم بو میداد
- خب بوش چجوری بود؟
خواستم بگم بد ولی گفتم الان تنبیهم میکنه و گفتم :
- خوبه میبینم داری راه میفتیا
خب حالا ماساژ رو شروع کن قشنگ پاهامو بمال که خیلی خستن
تقریبا بیست دقیقه ماساژ دادم که یهو زنگ در به صدا در اومد و دیدم مامانمه
سریع خودمونو جمع و جور کردیم و درو باز کردم و مامانم اومد توی خونه
سلام کردیم بهش و اونم به مائده گفت : خب عمه
جان خوش گذشته تا الان بهت
مائده هم یه خنده ای رو به من کرد و گفت : بله عمه تا الان واقعا خیلی خوش گذشته و با سپهر خیلی بازی کردیم و خوش گذروندیم
مامانم هم گفت : خب خداروشکر خوبه که بهت خوش گذشته
بعد یه نگاه به خونه کرد و گفت : به به خونه چه تمیز شده
مائده گفت : بله عمه جان شما که نبودید منو سپهر تصمیم گرفتیم کار های شما رو انجام بدیم ، من ظرفارو شستم و سپهر خونه رو تمیز کرد
مامانم که خیلی خوشحال شده بود گفت : باریکلا به تو عمه جان و همینطور آفرین به تو سپهر خیلی کار خوبی کردید
و بعد رفت سمت آشپزخونه تا شام رو درست کنه
منم رفت سمت تلویزیون و فوتبال دیدم و مائده هم با گوشیش بود تا اینکه شب شد و شام خوردیم یکم حرف زدیم هممون تا اینکه نوبت خواب شد
و مامانم بهم گفت که مائده این چند وقتی که خونه ماست باید پیش تو بخوابه
منم گفتم باش
موقع خواب که شد اتاقم یه تخت داشت و خواستم برم روی تخت بخوابم که مائده گفت :
- فراموش کردی که من ارباب توام
- مائده امروز تموم شده منم دیگه نوکرت نیستم
- باشه عیب نداره چطوره منم به بابا و مامانت بگم که امروز برده من بودی و پاهامو بو کردی و ماساژ دادی ، نظرت چیه ؟
فک نمیکردم مائده اینجوری باشه ، انگار واقعا دوست داشت من نوکرش باشم
- خیلی نامردی مائده ، باشه قبول فقط تا کی باید بردت باشم ؟
- تا هر وقت که من تشخیص بدم در ضمن مائده غلطه ، ارباب درسته
- خوبه حالا بیا جلو و به خاطر اینکه هنوز خدمتکار من هستی جایزه دریافت کن
- من جایزه های تورو دوست ندارم
- خوبه حالا بیا جلوتر
رفتم و نزدیک پاهاش شدم و گفت :
- از امشب تا هر زمانی که نوکر منی ، باید قبل خواب پاهام رو ببوسی و ازشون تشکر کنی فهمیدی ؟؟
- این دیگه چجور کاریه آخه ارباب
- همین که گفتم تو نوکر منی و وظیفه داری هر چی میگم عمل کنی یالا شروع کن
منم که دیگه چاره ای نداشتم اومدم جلو
- خب اول پای راستم
روی پای راستشو یه بوسه کوچیک زدم
- ببین نشد دیگه باید درست و حسابی باشه فهمیدی نوکر ؟
- چشم ارباب
دوباره پای راستشو بوسه زدم اینبار محکم تر و بعد پای چپش رو آورد جلو و روی پای چپش هم بوسه زدم و گفتم :
- خب ارباب کارمو انجام دادم میتونم برم بخوابم ؟؟
- کجا با این عجله ؟ حالا که عجله داری میگم باید روی هر پامو ۳۰ بار ببوسی !
- ۳۰ بار ارباب؟! زیاده خیلی
- حرف نزن من اینجا تشخیص میدم چی زیاده چی کم همین که گفتم
- باشه ارباب
روی پای چپشو ۳۰ بار و روی پای راستش رو هم ۳۰ بار بوسیدم
- خب ارباب دیگه کاری ندارید باهام ؟
- چرا هنوز مونده ، حالا میخوام که کف پاهام رو ببوسی !
- ارباب اجازه بدید اینو نپذیرم آخه کف پا کثیفه من مریض میشم
- چند بار باید بگم که روی حرف من حرف نزن ، عجب نوکر حرف گوش نکنی هستی ! بعدشم کف پاهای من زیبا ، تمیز و مقدس هستن و اصلا مریض نمیشی
یه نگاه به کف پاش کردم و راست میگفت واقعا تمیز بود و به همین خاطر قبول کردم
- اره شروع کن
کار بوسیدن کف پاهاش رو به اتمام رسوندم
- نه هنوز ، از پاهام تشکر کن که اجازه دادن ببوسیشون
- بگو ممنونم پاهای مقدس و زیبای ارباب مائده که اجازه دادید ببوسمتون
همین جمله رو گفتم و اونم گفت بخواب که باهات کار دارم حالا حالا ها
یه جورایی هم ترسیدم و هم دوست داشتم ادامه بدم ! نمیدونم چرا ولی در خدمت مائده بودن حس بدی نداشت واسم آخه واقعا دختر زیبایی بود
خوابیدیم و از فردا بردگی من برای مائده بیشتر و بیشتر شد
اگه غلط املایی یا غلط نگارشی داشتم عذر میخوام به هر حال من نویسنده نیستم
اگه دیدم استقبال کرده بودین از داستان ادامشو براتون مینویسم
ادامه دارد …
نوشته: سپهر
43301 👁️
فحشم نمیاد