آتوسا دختری کوتاه قد بود. اولین باری که دیدمش بیاد دارم که با خودم فکر کردم راحت میتونم با دو دست، مثل کودکی، بلندش کنم یا به بغل بگیرمش.
رابطه ما مثل رابطه هر همکلاسییی بود؛ به سلام و علیکها و لبخندهای از دور توی محوطهی دانشگاه خلاصه میشد. اما همه اینها شبی تغییر کرد؛ یک شب بارانی؛ یک پنجشنبه بارانی.
بیاد دارمش. کلاس عصر به دلیل بارندگی شدید و غیاب استاد تعطیل شده بود. کلاس که تمام شد، بیرون رفتم و همکلاسیها را نگاه کردم. همگی میخندیدن و انگار که این باران نعمتی هم برای ما آورده باشد، بدون چتر زیر آن میرقصیدند.
چند ساعتی که گذشت، تاریکی و بارندگی بیشتر شده بود. هوا سرد و خیس بود. ساعت نزدیکهای هشت بود که داشتم از در پشت دانشگاه، که سمت خوابگاه دختران بود، راه خود را به سمت خانه طی میکردم.
از ورودی که خارج شدم و خسته نباشیدی به نگهبان گفتم، یکی از کوچههایی که کمتر در آن آب جمعشده بود را انتخاب کردم و راه خود را پیش گرفتم.
خیلی خسته بودم اما باران جان دوبارهای به من داده بود. از کوچه که داشتم میگذشتم، زیر صدای رعد و نور برق، شهر به خاموشی رفت. چشمهایم مدتی طول کشد که به تاریکی عادت کند و چیزی ببیند. قدمها را در تاریکی و سردی، به سوی خانه، سرعت دادم.
درست پس از ساختمان خوابگاه دختران بود که هیکل زنانه و سیاهی را در یکی از بنبستها دیدم. فکر خاصی نکردم و میرفتم که راهم را ادامه دهم که صدایی لرزان و پر از هیجان اسمم را صدا زد.
برگشتم و سعی کردم، در محو تاریک، صورتاش را بجا آورم. قبل از اینکه آن صورت سفید شبحگون و موسیاه را بشناسم خودش گفت «آتوسام. آتوسای (جاخالی)زاده.»
قیافهای که حال داشت کمی با قبل فرق کرده بود. موهای سیاهش را آزاد به پشتاش و روی شانهها و سینهها انداخته بود و حجاب کمرنگتری داشت. چیزی که باعث شد بجا نیاورمش، حلقههای نقرهای بود که در سوراخ بینی و لبهای خیساش زده بود. قبلا چندبار او را از نزدیک در دانشگاه دیده بود، هروقت نزدیکم میشد، بو و حضورش حس و گرمایی در وجودم حس میکردم که به عرق کردن میانداختم. حس میکردم هرلحظه ممکن است خم شوم و آن لبهای براق و برامدهی دخترانه و بهشتیاش را ببوسم. هر لحظه ممکن بود او را به نزدیکی خود بکشم و بدن منحنیاش را به خود بچسپانم و تمام بدناش مالش بدهم. با خودم فکر میکردم برایم مهم نیست که دوربین دانشگاه این صحنهها ببیند. از نظرم مرگ میارزید به لحظهای لمسیدن تن سفید او. لباسهایی که در دانشگاه میپوشید همیشه نازک و نرم بنظرم میآمدند که خیلی آسوده روی برامدگی سینهها و زیر گردناش قرار میگرفتند. همیشه شکم و پوست زیر سینهاش را تصور میکردم؛ باید شیرین و سفید باشند. و مکیدن زیر پستانهایش را تصور میکردم. شبها قبل خواب تصور میکردم که به اتاقم آمده؛ کس و سینههای لخت هستند و بر لبۀ تختم مثل گربهای روی چهارپا خم شده؛ منتظر اینکه من به پشتش بروم و کیرم را درون کس گرم و داغش کنم. شکماش باید لاغر اما نرم باشد، دست راستم را تصور میکردم که آرام روی آن بدن داغ و نوک پستانهای سفت بالا و پایین میرود و آنها را نیشگون میگیرد؛ دهانهایم به ستایش میافتند و آنها را میبوسند و میمکند و همهجای بدناش را میبویند. تصور میکردم؛ دستهایم لحظهای سینههای سفیداش را فشار میدهد و داغیِ آن نرمِ شهوتبرانگیز را میلمسد و لحظهای آرام از زیر برامدگی سفیدِ آفتابندیدهی آنها، راهش را به زیر شلوار جیناش پیدا میکرد. آه کشیدناش حتما سستی به زانوهایم خواهد آورد. پس حالا، که این موجود پری مانند را روبهروی خود یافتم، خیس و زیبا، زبانام بند آمده بود. گفت که:
«شب خوبیه. مگه نه؟» و به آسمان بالای سر نگاه کرد.
من میخواستم بگویم آره شب خوبی است مخصوصا حالا که او را میبینم، اما از روی خجالت و ترس گفتم: «اوهوم. زیباست.» و نگاهاش کردم.
نگاهام کرد، با آن چشمهای قهوهای که حالا در تاریکی شهر متمایل به سیاه مینمود. یک لحظه حس کردم که آبدهانم از نگاه کردن به لباس و بدناش به راه افتاده، پس با سر آستینام صورتام را پاک کردم.
سیگاری تعارف کرد. پذیرفتم. چیز جالب و مجنونکنندهای که من نمیتوانستم از آن چشم بپوشم، انحنای بدناش بود. مخصوصا سینههایش که زیر لباس ( تیشرت) حالا خیساش برامدهتر بنظر میآمدند و با هر حرکت یا قدمی که برمیداشت تکان میخوردند. یا قوس کمرش که وقتی نیمرخ به من میکرد میتوانستم گودی آن را خوب ببینم. سینههایش جوری تکان میخورد که گویی سینهبند نپوشیده. آه که چقدر دلم میخواست صورتم را دیوانهبار جلو ببرم و بین آنها قرار دهم، بین آن نرمی بینهایت زنانه، و با دو دستم کون خیس و دخترانهاش را بمالم و به آه کشیدنهایش گوش کنم. کون آتوسا از عالیترین و دستنیافتنیترین کونهای، به گمانم سفید و نرم، دانشگاه بود. همیشه در دانشگاه حواسم را به خود میگرفت و تکان میخورد از چپ به راست و من که این منظره و حوری بهشتی را میدیدم و لخت تصورش میکردم در دانشکده شق میکردم و بهدنبالاش میرفتم و بالا و پایین شدن آنها و قدم برداشتنهایش با کفش پاشنه بلندش و پاهای کشیدهاش در شلوار جین آبی و چسباناش را نگاه میکردم.
دستاش را جلو آورد و فندک زیر سیگارم گرفت. بادی آمد و خاموش شد. دوباره جرقه زد و زیر سیگارم گرفت. باز خاموشی. دو قدمی نزدیکتر آمد. به یاد دارماش، وای که وقتی یاد آن صورت و آن گرمی بدن که تقریبن به من چسبیده بود میافتم، هوشم را گم میکنم. جلو آمد و شکماش حالا تقریبا به من چسبیده بود. نفس کشیدناش را روی گردنم حس میکردم. فندک زد، من اما آنقدر مست نزدیکیاش شده بودم که سیگار از دهانام افتاد. آتوسا چیزی نگفت و همانطور مرا نگاه کرد. باران میبارید و هوا تاریک بود. ما در کوچهای و شهری خاموش یکدیگر را یافته بودیم. دستهایم را آرام بالا آوردم و به کمرش چسباندم. نگاهش کردم، از چهره و نفسهای پر حرارتش شهوت و علاقه ریخت. هرگز نمیدانستم که او هم مرا میخواسته و برای همین در دانشگاه به من نزدیکی میکرده. حالا، آتوسا این کون سفیدِ بدن نرم که شنیدن نفسهایش، خون در کیرم پمپاژ میکرد در بغلم چسبیده بود. او را به سمت خود فشار دادم. از آنجا که کوتاه قد بود، وقتی تناش را به خودم فشار میدادم، سینههایش به سطح فوقانی کیر من و تقریبا به شکمم میخورد.
دستها را کمی پایینتر بردم، کمی آن را بر استخوان لگناش که زیر کمرش بیرون زده بود نگه داشتم، کمی بعد اما وقتی دیدم که دارد ناخن به کمرم میکشد پایینتر بردم و کوناش را در قالب دست گرفتم. بالاخره در کف دستهایم بودند. باورم نمیشد. برامده اما نرم. وقتی دو تکه کوناش را با دست میمالیدم، آتوسا در بغلم آه میکشید و گرمی نفسش به گردنم میخورد. لبهاش را بوسیدم، گزیدم، بوییدم. کوناش را مالیدم و با هر فشار، آتوسا کمی پابلندی میکرد و سینههایش را بیشتر به بدنام فشار میداد.
کمی خم شدم، به چشمهایش نگاه کردم و شهوت را در آنها خواندم پس بیشتر خم شدم و دهانام را باز کردم و از روی لباسهای خیس، و چسبیده به سینهها، آن ها را به بوسه گرفتم. لباس و سینههای خیس زیر آن مزهی زنانهای میدادند. و من دیوانهوار صورتم را به پستانهای خیسش فشار میدادم و از میان آنها نفس میکشیدم. یکی را میبوسیدم و گاز میگرفتم و با دستْ دیگری را میمالیدم. آتوسا آه میکشید و کیر من با هر آه کشیدناش پر از خون میشد. دستام به کپل کساش رفت و از روی شلوار جین آبیاش آن را مالیدم. آه میکشید و ناخن به لباس و کمرم. باران تندتر شده بود، ما اما مستتر از آن بودیم که سردی سرمان بشود.
کپل کساش را مالیدم و دست را کمی بالاتر آوردم و لباساش را بالا زدم. به دستهایم نگاه میکرد که چگونه تمام بدنش را میفشارد، و حالا لختش میکند و او آه میکشید و من میبوسیدم و میبوییدم و میمکیدم. پستانهایش را میمکیدم، از روی لباس یا زیر آن، و سینهاش که در دهانم بود یکهو از دهانم به بیرون میافتاد. نرم و سفید و شیرین بودند. سفید مثل برف. سفید مثل قند.
لیسیدمشان. هر تکه از پوستاش را میمکیدم و بوسه میزدم. سینههای خیساش حالا لخت بودند و طعم بسیار مستکننده و شیرینتری داشتند. لباساش را بالا میزدم و سینهها را میمکیدم. در دهان میکردم و ناگهان از دهانام بیرون میافتادند. لباساش هر دقیقه به پایین میافتاد و سینهها را میپوشانید من اما هربار آن را بالا میزدم و سینهها را میخوردم.
زانو زدم. شکماش را بوسیدم. آه میکشید و از لذت سرش به عقب میافتاد و به سختی روی دوپا ایستاده بود. دهان که به سمت کساش بردم از شهوت نمیدانستم ابتدا باید چه کنم. ببوسم؟ ببویم؟ بمالم؟
پس بیاختیار آن را بوسیدم و دهان باز کردم و بر برامدگی کپل کساش کشیدم. همهکارها را بیاختیار و مثل آدمی مست انجام میدادم. خوب که کس خیسش را مزه کردم و مالیدم، چرخاندماش. صورتام را زیر برامدگی کوناش فرو کردم و لیسیدم. از روی شلوار جین لیسیدماش و صورتام را به بالا فشار میدادم. عمیقترین نفسها را زیر کون سفید و بهشتی میکشیدم و بیرون نمیدمیدم. بو میکردم کوناش را و پیشونی و صورتام را به آنها میکشیدم. آتوسا پابلندی میکرد و روی صورت من با کوناش فشار میداد. و من صورتام را بیشتر بین کوناش فشار میدادم. آه میکشید. بدناش مثل مار تکان میخورد و میرقصید. اینجا دیگر به اوج شهوت رسیده بودیم.
سریع دستم را، درحالی که کوناش را میبوییدم و میلیسیدم، به جلو بردم و دکمهی شلوارش را باز کردم. شلوار جین تا زیر برامدگی کوناش پایین کشیدم و حالا از روی شورت قرمز داشتم کوناش را میبوسیدم و با صورت و زبان فشار میدادم.
شورت قرمزاش بوی او میداد. بوی زنانگی و سکس و کس دختری جوان. کون خیس و خوشبوی آتوسا. آتوسای من که کیرم را از روی شلوار به برآمدگی کوناش میکشیدم. آن را با دست کنار میزدم و سعی میکردم سوراخ کوناش را زبان بزنم. با دستهایم دو قلمبههای کوناش را کنار میزدم، و شورتاش را همچنین، کوناش را میخوردم. به آنها گاز میزدم و ناگهان با زبان میمکیدم.
شلوارش را کمی پایینتر کشیدم و از همان پشت، کس گرماش را بوسیدم. دو لب آن را با انگشت مالیدم و بوسیدم. و آتوسا آه فریاد میکشید و من کوناش را میخوردم. آتوسا آه میکشید و من صورتام را به کوناش فشار میدادم.
بلند شدم. سریع کیرم را از زیپ شلوار درآوردم و درون کساش کردم. حس کردم که آبام آمد وقتی کیرم بین آن نرمی و خیسی و داغی لیز خورد و ناگهان درون آن رفت. سعی کردم جلوی انزال را بگیرم. پاهایم را باز کردم تا بالای کیرم خوب به کوناش بخورد وقتی جلو و عقب میرفتم. صدای برخورد کیرم به کون نرم و چرباش، و داغی کساش نگذاشت زیاد وحشیگری کنم. سینههای نرم و خیساش را به دست گرفته بودم و از پشت به او ضربه میزدم. کیرم را به کون نرماش ضربه میزدم و آن را درون کس خیس و گرماش لیز میدادم.
کیرم درون کساش میرفت و بیرون میآمد و ناگهان نیرویی مرا بیاختیار به جلو هل میداد و باز من به عقب میآمدم. ارضا شدم و زانوسست.
لبهایش را هزاران بار بوسیدم.
نوشته: شان
آهای کس کش "آتوسام آتوسای (حروم) زاده!!
میگم دااش مگه این قدش چند بود که وقتی بغلش میکردی سینش به کیرت میرسید؟!
راستی چطوری زیر کونش نفس میکشیدی ولی بیرون نمیدمیدی؟! خفه نمیشدی؟!
تورو خدا هرموقع حشرتون زد بالا ننویسین
ااااای ی ی ی باباااااا (dash)
سبک نوشتنت یجوری بود که ادم رو یاد انشاهای دوران درس ومدرسه باموضوع تابستان خود را چگونه گذراندید!میندازه…بنظرم بعضی خاطرات رو به زبان عامیانه وکوچه بازاری ببان کنیم قشنگترمیشه.خیلی سعی کردی رمانتیک وادبیش کنی!
احمق همه اينا تو خيابون بود كيرم تو معدت
با اون ادبيات و لخت بيان كيريت
كص شعر ننويس
مجبوري مگه كوني
اگر مام تو را بیابم با گرز آتشین به مهبل او فرو میکنم، زین پس به جای قلم، دول خود به دست گیر و جلقت را بزن ای ابنهای پلشت.
ملجوق سری بعد حشرت زد بالا ی فیلم سوپر ببین جق بزن نشین کص تف بده نگارشت ب راهنماییا میخوره تا دانشجو . اگه اسرار داری دانشجوی کیر تک تک دانشجویای اون دانشگوهی ک میری تو کونت
اومده بودی ادبی بنویسی ریییدی … اصلا خوب نبود
فيلم سوپري كه ديشب ديدي داشتي تعريف ميكردي؟؟؟
موندم اخه چطور ممكنه همه اقايون هيكلي و ورزشكار وقدبلند هستن ظاهراً لاغرتون من هستم
داستانت بدک نبود ولی!؟
ولی (شان)اسم سگ همسایه مونه!
یه اسم با مسما(خنده ای توأم با حقارت و تأسف)
همه این اتفاقات تو کوچه کنار دانشگاتون افتاد؟؟
ادرس دانشگاهتو بده یه دوترم هم ما اونجا واحد پاس کنیم شاید چیزی کاسب بودیم
جقی
تا اونجا خوندم که نوشتی از در ورودی خارج شدم!!!، فهمیدم تخمی تخیلی نوشتی، یکم رفتم پایین تر، نوشتی سینه هاش بالای کیرت قرار میگرفت، رفتم پایین تر دیدم نوشتی که نفسش به گردنم میخورد، بازم رفتم پایین تر دیدم داری پستوناشو میخوری… گردنت درد نگرفت؟ شاشیدم در ادبیاتت.
ها کوکا
شنیدن نفس هایش،خون در کیرم پمپاژ میکرد
مردک لاشی خودت عاشقش شده بودی یا کیرت؟!
آقا جون سیمو از تو کونت در بیار بعد جلقو استاد کن.
ای بر تو که آن همه چرتو پرت پیدا میکنی و مینویسی