یه شیطونی ریز و یه شکار بزرگ (۴ و پایانی)

1403/01/20

...قسمت قبل

سلام؛ امیدوارم قسمت های قبلی رو با دقت خونده باشید و لذت بردید؛

اول اینکه حتما نظر بذارید، خوندن نظراتتون باعث روحیه گرفتن و ادامه دادنم میشه شاید بگم اصلا دیدن نظرات شما علت نوشتن داستانه

دو: اینکه این قسمت شاید طولانی بشه و اوج و نتیجه داستانم تویه این قسمته پس با دقت همراه باشید

با خرید دیلدوها چت ها و سکسمون رویایی شده بود و میترا حسابی لذت می برد از سکس هامون تویه چت ها و فیلم ها ارسالیمون هم بیشتر عکس و فیلم و گیف سکس سه نفره بود، فانتزی داغ ام اف ام 🔥💦



من کلا رفته بودم تویه این فضا که با حضور دیلدو ها میترا به فکر نفر سوم تویه سکس نیست و چندباری هم رفتم خونشون با دیلدو ها حسابی آبشو در آوردم و لذت بردیم و حرفی از حضور نفر سوم به صورت جدی در میون نبود شاید وسط سکس صحبتی می کردیم بیشتر برای لذت بیشتر تویه سکس بود تا اینکه یه شب میترا تویه چت بهم گفت بهزاد یه چیز میخوام بهت بگم: من خیلی وابسته ات دارم میشم من: منم همینطور؛ وابسته ات نه، دلبسته ات شدم

میترا: آره دل به دل راه داره دوست دارم بیای پیش خودم باشی! همیشه کنارم باشی ❤️❤️❤️❤️🧡💛

من: از خدامه، ازت دور که میشم تنها چیزی که دلگرمم می‌کنه اینه که تویه چت با همیم، (حدودا ۲۴ ساعته با هم چت می کردیم حتی تویه خواب هم دائم خواب همو میدیدیم)
میترا: یه چیزی را باید قبلش بگم امیدوارم ناراحت نشی، نباید دیر بشه

من: داری نگرانم می‌کنی !!! چی شده ؟!! چی میخوای بگی؟! میخوای حضوری صحبت کنیم؟

میترا: نه همینجا خوبه حضوری نمی تونم

من: بگو عشقم جون به لبم کردی عزیزم 🥰

میترا: هر چه بادا باد! من متاهلم…

من گویی همه دنیا رویه سرم خراب شده بود، بقیه پیامهاشو اصلا دیگه نمی دیدم، سرم گیج می رفت و دنیا دور سرم میچرخید، ضربان قلبم روی صد رفته بود! نمی دونستم چی بنویسم از یه طرف عاشقش شده بودم و برای آینده ام با اون برنامه ریزی ها کرده بودم و نمی خواستم همه چی خراب بشه
از یه طرف میخواستم زیر فحش و ناسزاش کنم!!!

میترا: بهزاد… بهزاد… چی شد؟ کجایی؟ رفتی ؟ تو رو خدا جواب بده؟ برات توضیح میدم

من:سکوت

میترا شروع کرد به تماس گرفتن بار اول دست خودم نبود رد تماس دادم

میترا تویه چت: بهزاد توروخدا جواب بده

دوباره تماس… من: رد

سه باره تماس من جواب دادم… شروع کرد تند تند صحبت کردن و خواهش و تمنا و گریه کردن
میترا: به خدا فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه… بخدا فکر نمی کردم اینقدر وابسته و دلبسته ات بشم… همه اش از فانتزی بازی منو و شوهرم شروع شد…

من: سکوت

میترا: دارم منفجر میشم بهزاد، میدونم بد موقع اینو گفتم ولی باید می گفتم نباید دیرتر از این میشد… بهزاد. تورو خدا یه چیز بگو میخوام صدای خوشگلتو بشنوم و آروم بشم، تورو خدا…

من که بیصدا گریه می کردم و نمیتونستم حرفی بزنم… از طرفی هم دوست داشتم بفهمم چه اتفاقی افتاده و چرا اینطوری شد؟ چرا این همه مدت میترا منو بازی داده؟ چرا زودتر نگفت؟!!! از طرفی هم داشتم به این بدبختی ام فکر می کردم که این همه مدت با یه زن متاهل ارتباط می داشتم!!! وااااای واااااای

من این دلبستگی و وابستگی به میترا رو چیکار کنم؟؟؟؟

میترا: تو رو خدا جواب بده؟ من می میرم اگه تو بری، به این چیزها فکر نکن ! همه چیزو خودم درست میکنم
بهزاد دارم میام در خونت، طاقت ندارم باید ببینمت

من بدون اینکه حرفی بزنم تماس و قطع کردم‌… آدرس ساختمون رو داشت

آدرس واحد رو نداشت

برقای خونه رو خاموش کردم
پتو رو کشیدم روی کله ام و یه گوشه دراز کشیدم

پیام بود که از طرف میترا میومد

التماس
و خواهش و تمنا
اصلا دستم نمی اومد جواب بدم

نه دلم می اومد بهش بگم برو گمشو و گورت گم کن دیگه نمیخوام ببینمت
اصلا توانایی شو نداشتم، این خانم بزرگترین طلا و جواهرات زندگی من شده بود، همه دارایی من! چجوری ازش دل بکنم؟! چجوری با یه زن متاهل ادامه بدم

پیامک اومد بهزاد دم ساختمونم! تورو خدا تا آبروریزی نکردم خودت بیا پایین والا زنگ می زنم در خونه همسایه ها از اونا می پرسم کدوم واحدی!

آروم از کنار پرده بیرون رو نگاه کردم

بله همه قلبم بیرون دم در بود، میخواستم درو باز کنم بپرم بغلش کنم، گریه کنم، ازش بپرسم چرا این کارو با من کردی؟ این چه بلایی سر من آوردی؟ چرا زودتر حقیقت رو نگفتی؟

من خودم جواب هاشو میدونستم، حتما از یه ایده احمقانه فانتزی بازی این روزها زیاد شده شروع شده

من هم تویه ساخته شدن این ارتباط اشتباه بی تاثیر نبودم، منم مقصرم، اون بادمجون کذایی ! هنوز روح میترا خبر نداره اون روز بادمجون تویه شلوار من بوده…

ولی الان هیچ‌کار نمی تونستم بکنم؛ ترجیح دادم جواب ندم

بسم الله! اومد دم ساختمون سریع کفشامو از دم در برداشتم و آکاردونی رو کشیدم، یعنی کسی خونه نیست! دم در با یکی از همسایه ها صحبت می کرد، شکر خدا اون روز مادر و پدرم خونه نبودن

یعنی این دیوانه داره چیکار می کنه

آبروی منو میبره

زنگ آیفون یکی رو زد؟! یا خدا

صبر کردم رفتم دم آیفون، گوشی رو دیرتر برداشتم گوش کردم ببینم چی میگه؟! داشت با مدیر ساختمون صحبت می کرد و فامیلی منو گفت و شماره واحد رو میخواست
مدیر هم گفت خو از خودشون بپرسید: تلفنشون رو که دارید

میترا: آره، گوشیش خاموشه، منم نگرانشم جواب نمی‌دن

مدیر: عجب صبر کنید من تماس بگیرم

میترا: اگر لطف کنید خودتون بیایید پایین زنگ واحدشون رو بزنید ممنون میشم یا بگید زنگ چندن فقط زنگ واحدشون رو بزنم، مطمئن بشم خونه ان یا نه، شاید اتفاقی براشون افتاده

مدیر: نه نگران نباشید خانم، چند دقیقه صبر کنید، باهاشون تماس بگیرم بهتون میگم، فامیلیتون؟
میترا که مونده بود که چه غلطی بکنی؛ یه فامیلی پروند حیدری هستم آقا لطفاً سریع تماس بگیرید من اینجا منتظرم

دو باره آیفون برداشته شد، خانم حیدری! میترا: بله گوشیشون در دسترس نیست چند دقیقه باید صبر کنید

میترا: آقا لطفاً حداقل شما برید دم در واحدشون! شاید اتفاقی براشون افتاده

مدیر : چند دقیقه صبر کنید من میرم

آقای کمالی چند دقیقه بعد اومد در واحد ما و برگشت و دوباره آیفون رو برداشت خانم حیدری: کسی خونه شون نیست آکاردئونی شونم کشیده شده، ماشینشونم تویه پارکینگ نیست بیرونن، نگران نباشید، شما تشریف ببرید هر وقت تونستید با خودشون تماس بگیرید، ازشون شماره واحد و زنگ تماسشون رو بپرسید

میترا: برگشت سمت ماشین، تویه راه با گوشیش داشت پیام می نوشت، که پیامش برای من اومد

میدونم خونه ای! میدونم منو دیدی و داری می بینی! میدونم حرفهای منو هم شنیدی تا نبینمت از اینجا نمیرم…

تویه ماشین نشست

یک ساعتی اونجا بود و پرسه میزد تا مدیر ساختمون اومد از محوطه بیرونش کرد و و رفت…

دیگه پیامی از طرفش نیومد

من شب تا صبح به خودم پیچیدم که چی بگم بهش و چیکار کنم

مطمئنا اون هم حالش خراب تر از من بود که به اون سرعت خودشو رسونده بود دم خونه ما

کلی متن نوشتمو پاک کردم

می خواستم خداحافظی کنم باهاش… میخواستم باهاش کات کنم… میخواستم باهاش قطع ارتباط کنم…اما نمی شد این ارتباط در هم تنیده شده بود… با گوشت و پوست و قلب و جانمون درگیر شده

قطع کردن این ارتباط عواقب داشت افسردگی و بیچاره شدن من، از بین رفتن اون

نمی شد! نمی تونستم قطع کنم مگه به این راحتی بود؟!

پیام هامو خوردم و ترجیح دادم سکوت کنم !

تا اینکه صبح شد یکی دو ساعت خوابم برده بود

به گوشیم نگاه کردم ، سه مرتبه تماس از یه شماره ناشناس

با خودم گفتم میتراس با یه شماره جدید تماس گرفته… پیامک داده بود سلام آقا بهزاد اگر امکانش رو داشتید با من تماس بگیرید، کار فوری و ضروری دارم

کسی جز میترا منو با اسم بهزاد نمی‌شناسه

جواب ندادم

نیم ساعت دوباره تماس پشت تماس با همون شماره، و من بازم جواب ندادم

پیام تویه تلگرام از همون شماره: پروفایلش عکس یک گل گذاشته بود،
.

سلام آقا بهزاد من کامرانم، همسر میترا… میترا از دیشب داره گریه می‌کنه و با زور قرص و مسکن خوابید،من تا حالا میترا رو اینجوری ندیدم، مقصر ما بودیم چیزی به شما از همون ابتدا نگفتیم، اصلا فکرش رو هم نمیکردم اینطوری بشه… الآنم طوری نشده…

ببین بهزاد اصلا نگران من نباش
من تو رو شناختم پسر خوبی هستی و هیچ مخالفتی برای ادامه این ارتباط ندارم
همه چیزم براتون تهیه میکنم ولی نزار زندگی من خراب بشه
نزار میترا داغون بشه…

من: بعد از چند دقیقه مکث … آقای محترم اشتباهی که شما مرتکب شدید، اون میترا نیست داره داغون میشه، اون منم که از زندگی نا امید شدم… این اشتباه رو حتما خودتون بلدید جبران کنید، امیدوارم اتفاقی براشون نیفته…

لطفاً مزاحم نشید…

کامران: 😆☺️😅 بابا اینقدر هم ناز نکن، از این بهتر چی میخواستی گیرت بیاد، یه خانم پولدار، که من کار میکنم، خرجتون رو می دم تو هم تویه خونه بشین کیفت رو بکن

مثل اینکه اصلا حالیش نبود چی میگه من دردم چیز دیگه بود! من دردم نگفتنش بود! دردم این بود با زن شوهردار نمی شد ادامه بدم ارتباط مو

من قبول کنم بقیه… من تویه ذهنم ارتباط با یه خانم تنها رو ساخته بودم که چند سالی ازم بزرگتره و برای ساکت کردن پدر و مادرم هم نقشه کشیده بودم…

من تویه همین افکار بودم
که ناگاه دیدم داره عکس و فیلم میاد… عکس و فیلم های با کیفیت از سکس منو و میترا…
دوربین از زاویه گوشه خونه عکس و فیلم گرفته بود…

من متعجب و ساکت مونده بودم نمی‌دونستم الان میخواد چی بگه؟! یعنی اینا از قبل نقشه داشتن؟!

کامران: کیف و حالت رو بکن… این چند وقت تو با میترا بودی حال میترا خیلی بهتر بود… من هم در جریان همه اتفاقات بودم! من یه چهار جلسه تویه اتاق بودم و داشتم فیلمتون رو می‌دیدم، یقین کردم پسر خوبی هستی خیالم راحت شد و تنهاتون گذاشتم… من با میترا دوازده سال فاصله سنی دارم ترسیدم نتونم ارضاش کنم دنبال این فانتزی بودم…

من هنوز هاج و واج بودم و با این عکسو فیلما نمی‌دوستم میخوان چیکار کنن! ولی با این حرفاش احساس کردم قصد اخاذی و تحت فشار گذاشتن منو ندارن…

من: چند روزی تنهام بزارید، بزارید فکر کنم

کامران: مراقب باشید دیر نشه

من: منظور؟! دارید تهدید می کنید؟

کامران: نه برای سلامتی میترا نگرانم، البته اگر اتفاقی براش بیفته تهدید هم میکنم!

من که مونده بودم چی بگم سکوت کردم…

چند دقیقه بعد پیام از طرف میترا اومد: بهزادم خوبی؟ بیدار شدی عزیزم؟ چیزی خوردی؟ تو رو خدا جواب بده

بخدا تا صبح گریه کردم و خوابم نبرد با زور قرص همسرم منو به خواب وادار کرد

بهزاد همسرم آدم خوبیه، منو دوست داره، تو رو هم دوست داره، دیشب تا صبح دوتایی نگرانت بودیم…

چند روزی همینطور پیام ها می اومد و من می دیدم و جواب نمی دادم، داشتم فکر می کردم که چه تصمیمی بگیرم، از ته قلب میترا رو دوست داشتم، از یه طرف این موقعیت رو هم بدم نمی اومد سکس با زن شوهردار که شوهرشم راضیه چیزی بود که خیلی ها آرزوشون بود اونم با یه خوشگلی مثل میترا…

اما از طرفی می دونستم ادامه این رابطه جز بدبختی چیزی نمیاره، با چندین نفر مشورت کردم، یه تاپیک تویه شهوانی گذاشتم با این موضوع آقایون و خانوما نظرشون در مورد سکس با زن متاهل چیه؟

اکثرا مخالف بودن حتی اگر شوهرشم خبر داشته باشه و میگفتن ما تجربه کردیم عواقب سنگینی داره… می ترسیدم ادامه بدم

دلو زدم به دریا برای میترا نوشتم:

سلام میترا جان، عزیز دلم خودت از همه بهتر میدونی که از ته قلبم دوست دارم و میدونی هر کاری بگی برات انجام میدم اما از من نخواه این رابطه رو ادامه بدم، این چند روز خیلی فکر کردم که چه تصمیمی بگیرم، برای زندگی هردومون ادامه این نوع رابطه خوب نیست و صلاح نیست…

میترا خیلی دوست دارم، خیلی برام خداحافظی باهات سخته، میدونم اگر این رابطه رو در حد یه دوست هم ادامه بدم نمی‌تونیم خودمون رو کنترل کنیم و دوباره به رابطه جنسی کشیده میشه الان که دارم برات می نویسم مطمئن باش سخت ترین تصمیم عمرم رو گرفتم، حلالم کن…

پیام رو ارسال کردم، چند ثانیه بعد چند تا استیکر خنده اومد بعد کلی ویس فحش و توجیه و محبت و التماس…‌. معلوم بودم خودشم نمیدونه باید چیکار کنه

فایده نداشت تصمیم رو گرفته بودم، چاره ای نداشتم، بلاکش کردم …

تند و تند تویه پارک راه میرفتم چند دقیقه بعد پیام و ویس از سمت کامران اومد

کامران: بهزاد این چه کاریه که با میترا داری میکنی؟ این چه تصمیمیه که گرفتی ؟ احمق جان داری اشتباه بزرگ زندگیتو می کنی! بهزاد خیلی ها دوست دارن همچین موقعیتی مثل تو پیدا می کردن
نکن بهزاد
میخوام ببینمت
بهزاد با این تصمیمت هم زندگی منو خراب می کنی

هم زندگی میترا رو

و مطمئن باش برای خودت هم زندگی نمیزارم

بهزاد میخام ببینمت چند دقیقه باهات حرف دارم

برای کامران نوشتم
آقا کامران سلام ببخشید که این چند روز پیاماتون رو جواب ندادم از آشنایی با شما خوشحالم شما مثل داداش بزرگترم می مونید و میترا هم دیگه برام مثل زن داداشمه

آقا کامران ادامه این روند نه به نفع منه نه به نفع میترا و نه شما

نمیخوام ادامه بدم و این چند روز به این تصمیمم فکر کردم خودتون هم میدونید این تصمیم برای من خیلی سخته و من میترا رو خیلی دوسش دارم و داشتم…

کامران : نکن این کارو احمق جان، احمق نشو… بهزاد درکت نمیکنم حداقل فرصت بده چند دقیقه ببینمت صحبت کنیم

من: آقا کامران لطفاً اگر حرفی هست همینجا بگید چون اگر حضوری بیام مطمئن نیستم توی رودربایستی شما قرار نگیرم و تصمیمم عوض بشه

کامران: باشه ولی خیلی احمقی، امیدوارم مسئولیت عواقب بعدی تصمیمت رو قبول کنی، زندگی من و میترا شاید از هم بپاشه

من: نزار زندگیتون خراب بشه…

بلاکش کردم. دیگه حوصله نداشتم…

چند روزی از شماره های مختلف بهم پیام میدادن و به روش های مختلف وارد میشدن

مثلا یه روز میترا می‌گفت خودکشی می کنم

یا روز دیگه کامران پیام میداد میخواد ازم طلاق بگیره…

عکس پروفایل اینو گذاشتم که (دوسش داشتم…) و همه چی بعد از اون برای من تموم شده بود

دیگه پیام ها قطع شده بود ولی هر از چند گاهی وسوسه می شدم پروفایلش رو دید میزدم

تا چند ماه بعد دیدم که عکس پروفایلش عکس یه آقایی شده که گویا فوت کرده…

سریع باز کردم دیدم نوشته مرحوم کامران …😳😳😳🥺🥺

یعنی شوهرش بود؟! همسرش رو ندیده بودم فقط میدونستم اسمش کامرانه…

تویه دلم دوباره غوغایی شد نکنه که خودکشی کرده، نکنه من علت مرگش باشم…

تویه پروفایل فقط گذاشتم (تسلیت…) رفتم اطراف خونشون چرخیدم از یکی از همسایه پرسیدم این آقا کامران کی از دنیا رفت؟! چرا؟

همسایه : مرد خوبی بود، هفته پیش آسانسور شرکتشون سقوط می‌کنه…

من آهی کشیدمو تویه دلم خدا رو شکر کردم که علت ماجرا قضایای من نبوده

دو سه روزی طول کشید رفتم در خونشون سرمو انداختم پایین زنگ زدم، ترس و استرس و اضطراب وجودم رو گرفته بود نمی دونستم چطور باهام برخورد میشه

در رو باز کرد

شکسته شده بود همین چند ماه به اندازه چند سال پیر تر شده بود

ولی آروم بود

منو دید چشماش پر از اشک شد

منم گریه ام گرفت…

ناخودآگاه تویه بغل هم بودیم…

یک دل سیر گریه کردیم، هم تسلی دل خودم بود هم عرض تسلیت به اون، ما عاشق هم بودیم…

نوشته: بهزاد


👍 16
👎 8
30801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

978952
2024-04-08 23:45:28 +0330 +0330

چی میگی تو برو عامو ولمون کن

0 ❤️

978956
2024-04-08 23:55:50 +0330 +0330

مجلوق کوس ندیده بدبخت قرار بود دیگه ننویسی اون همه کیر خر حوالت دادن ادامه ندی ولی همه رو پذیرفتی ادامه دادی کونی

0 ❤️

978993
2024-04-09 02:10:54 +0330 +0330

دیگه رمان وفیلم هندی وفیلم ایران قدیم روهمه رو سؤارکردی توی متن.من قسمت های قبل رونخوندم.اماظاهرا تمامی افکاروارزوهای شیرینت رو داری به زبان میاری.
مخاطبین اینجاداستان عاشقانه نمیخوان که عشق ومردانگی ثابت بشه بعدم شوهر بمیره تاقهرمان قصه منفی دیده نشه وتمام اعمال خودش رومثلا توجیه کنه.چقدرسعی کردی خودت رو پاک پای بند ومعتقدنشون بدی وفخربفروشی ومصنوعی واقراق امیز بودن متن اشکاره

1 ❤️

979009
2024-04-09 03:14:45 +0330 +0330

داستان به این قشنگی رو تر زدی اخرش

1 ❤️

979013
2024-04-09 04:25:23 +0330 +0330

آقا نظرات رو راجع داستان میخونم، خدایی درست نظر بدید میدونم داستان اونجوری که حقی ها می پسندن تموم نشد ولی خواهشاً و لطفاً به عنوان یک داستان نظر بدید نه به عنوان یک فیلم پورن

1 ❤️

979014
2024-04-09 04:26:28 +0330 +0330

تویه داستانم از عکس استفاده کردم که به بقیه نویسنده ها بگم، میشه تویه داستان ها تصویر هم گذاشت🤪

2 ❤️

979022
2024-04-09 06:37:42 +0330 +0330

داستان قشنگی بود ذهن فعالی داری ادامه بده👍

2 ❤️

979024
2024-04-09 07:26:53 +0330 +0330

تر زدن بزرگ اولش با کلک بادمجون دنبال ناموس مردم رفتی بعدشم این ناز کردنا خودتو امین آباد معرفی کن

1 ❤️

979093
2024-04-09 23:33:07 +0330 +0330

جون زن جندت کصشر ننویس

0 ❤️

979138
2024-04-10 02:53:46 +0330 +0330

گلستان عزیز هواست باشه اگر تو نویسنده مشهور ر اعتمادی هم باشی کسی پیدا میشه که دلتو بشکنه پس نظرات رو بخون ولی سعی کن دلتو به نظرات وصل نکنی چون ممکنه بد بشکننش افرین پسر خیلی خوبه♥️👍🌹

1 ❤️