ادامه دادم :(( نشسته بودیم . زانوهایم را در بغل گرفته بودم و چانهام را روی زانوانم گذاشته بودم .
در جواب ایلیار گفتم :(( فکر کنم دلم را باختم ایلیار .))
لبخندی زد و گفت :(( که دلت را باختی ! خب ، بَرَنده کیست ؟))
گفتم :(( کسی که از او بیش از همه دنیا متنفر بودم ؛ پارسا .))
ایلیار لبخندش محو شد و با تعجب گفت :(( پارسا ؟ همان فامیلتان ؟ همان که انگار از دماغ فیل افتاده بود ؟))
سرم را به نشانه تائید تکان دادم و گفتم :(( حالا هیچ از او بدم نمیآید ، برعکس هر لحظه بیشتر عاشقش میشوم ؛ میترسم چندی که بگذرد بخاطر او خودم را هم از یاد ببرم ، فکرش همهی ذهنم را پر کرده .))
ایلیار گفت :(( خب پس نوید چه میشود ؟))
گفتم :(( نوید ؟ چه ربطی به نوید دارد ؟ مگر قرار بود چیزی بشود ؟))
ایلیار انگار میخواست چیزی را یادآوری کند با صدای آرامی گفت :(( اما او دوستت دارد !))
با شک گفتم :(( ندارد ، همه آنها شوخی بود ؛ مزاح میکرد ، فقط همین .))
ایلیار گفت :(( دوستت دارد ، خوب هم دوستت دارد ، خودت هم میدانی ؛ ۲ سال و اندیست با تمام رفتارهایش میخواهد به توی دیوانه حالی کند ، حتی تمام دیوار های مدرسه فهمیدند اما تو نمیفهمی یا نمیخواهی بفهمی .))
انگار چیزی ذهن کاوه را مشغول کرده بود . ساکت شدم تا اگر سوالی دارد بپرسد .
گفت :(( پدربزرگ ؟ این ایلیار که میگویید همان پیرمرد زهوار در رفتهای نیست که وقتی من کوچک بودم به خانهاش میرفتید و گاهی مرا هم با خود میبردید ؟ همان قراضه پیرمردی که حدود ده سال پیش فوت کرد ؟))
خنده کوچکی کردم و گفتم :(( آری همان بود ؛ آن پیرمرد قراضه ، رفیقِ شفیقِ منه زهوار در رفته بود .))
گفت :(( نه ، یعنی نمیخواستم به ایشان توهین کنم ، منظورم پیر و فرتوت بودنشان بود .))
گفتم :(( حقیقت تلخ است پسرجان ، با حقیقت که نمیتوان جنگید . پیر شدهام ، دروغ که نیست .))
نفسم را بیرون دادم و با لحن دلتنگی گفتم :(( آن قراضه پیرمردِ فرتوت ، کهنه یادگار دوران جوانی و نشاطم بود ؛ آخ که عمر ما چه زود میگذرد ؛ چشم بر هم بزنی میبینی تو هم پیر شدهای و مانند من داری داستان این روزهایت را برای فرزندزاده های دلبندت تعریف میکنی . دردناک ترین چیز برایم همین است دیگر ، روزهای دوری که درآنها زندگی کردهام اما حالا هرکاری کنم نمیتوانم به آنها دست بیابم ؛ زندگی مانند آب در دو دست است . هر کاری میکنی که حفظش کنی اما باز هم از میان انگشتانت میرود و تو با حسرت از دست رفتن قطره به قطره اش را نظاره میکنی . قصه ها منتظر نمیمانند که ما به خود بیاییم بعد روایت شوند ، لحظه ای غافل شویم فرصت از دستمان رفته .))
کاوه گفت :(( خب پدربزرگ ، داشتید میگفتید ؛ بعد از آن چه شد ؟ ایلیار چه گفت ؟))
چشمانم را به صورتش دوختم و چنان که در آئینه زمان خود را تماشا میکنم غرق حیرت و لذت شدم .
گفتم :(( ایلیار سعی کرد مرا قانع کند که دل نبندم به این لاطائلات پرمکافات ، به این پسر خوش خط و خالِ بد فکر و خیال ؛ اما دیگر دست خودم نبود ، اختیار از کف داده بودم . کدام دل عاشقی گوش به حرف عقل میکند ؟ پس از آن شب دیگر او را ندیدم تا پایان زمستان ، تا شروع بهار ، تا نوروز . سال که تحویل شد ، صدای مقلب القلوب و عیدتان مبارک که از خانه ها بلند شد ما هم بهراه افتادیم به سمت روستای آباء و اجدادیمان . من و مادر به خانه مادربزرگ مادریام رفتیم که امسال تنها بود و یکنفره سال را تحویل کرده بود و چه سخت بود این وضعیت دشوار . سفره عیدش را چیدیم که اگر مهمانی آمد بتواند آبروداری کند ، بعد از آن به راه افتادیم تا به خانه پدربزرگ پدریام برویم . همچنان که مشغول حرف زدن با مادر بودم چشمم او را از دور دید ، خودش بود ؛ تمام بدنم در هُرم هیجان میسوخت ، چنان که خیال میکردم بزودی ذوب شده و پهنِ زمین میشوم . جلوی در قبرستان کهنه ، به زیارت اهل قبور و بازدید امواتشان آمده بودند .))
کاوه با مِن و مِن گفت :(( پس شما همجنسگرا بودید ؟ مثل من ؟))
خندیدم و گفتم :(( من همجسنگرا بودم ولی نه مثل تو ؛ تو همجنسگرایی ، مثل من .))
کاوه گفت :(( به مادر و پدرتان هم گفته بودید ؟ برادرتان میدانست ؟))
گفتم :(( نه ، نه ، ابدا ! آنموقع که مثل حالا همجسنگرایان آزاد و راحت نبودند که با شریک زندگیشان اینچنین آسوده خیال و بی محابا یک زندگی عادی پیشه کنند ؛ آنموقع اوضاع خیلی متفاوت بود ، همان زمان اخباری شنیده بودم که خانوادهای پسری را به همین علت کشته بودند و بر خود نام خانواده باغیرت نهاده بودند .))
کاوه چشم هایش را درشت کرد و گفت :(( راست میگویید ؟ او را کشتند ؟ آخر چرا ؟ مگر چه گناهی کرده بود ؟))
گفتم :(( آن زمان هنوز این چیزها در جامعه عادی نشده بود و همجنسگرایان به جای آنکه عضوی از جامعه شناخته شوند و برای دردشان مرهمی یابند ، آنها را افرادی فاسد دانسته و نمک بر زخم هایشان میپاشیدند . من هم تنها به ایلیار و یاسی و عرفان گفته بودم . تنها آنها از سر من خبر داشتند .))
کاوه گفت :(( خب بعدش چهشد ؟))
گفتم :(( آن روز که او را دیدم اندکی دلتنگیام کمرنگ تر شد ، اگرچه خود میدانستم موقتیست و دو سه روز بعد دوباره درد دوریاش آتش بر جانم میزند . بعد از آن روز باز هم مدتها طول کشید تا بار دیگر ببینمش . کمکم درختان شکوفه میدادند ، طبیعت سبز میشد و عاشقان شوریده تر میشدند . هرکسی ذرهای عشق در دل داشته باشد میفهمد بهار فصل عاشقان است ، فصلی که دلباختگان را با بوی شکوفه ها و عطر گلهایش بیتاب میکند . عقربه های زمان گذشت و گذشت تا روزی که داییام تصمیم گرفت ازدواج کند . آنهم با دختری از خانواده پارسا …
لطفا نظراتتون رو پایین بنویسید که بتونم مشکلات و نقص های داستانم رو برطرف کنم ؛ ممنونم ! ♡
نوشته: نایت ویچ
کلیت داستان خوبه اما سبک نوشتاری رسمی اون، داستان رو از نفس میندازه و مانع از ارتباط کامل و حسی خواننده با متن میشه.
فلسفه دابل پرانتز گفتارها رو درک نمی کنم.
عالیه داستان ولی کوتاه هست که البته چون خودم هم تجربه نوشتن دارم درکت میکنم
ولی فوق العادست
فقط یه نکته ای وجود داره و اونم اینکه طبق قوانین سایت باید داستانو توی قسمت بعد تموم کنی و حیفه این داستان به این زودی تموم بشه
یه فکری به حالش بکن و اجازه بده بعد از مدت ها یه داستان خوب بخونیم
عالی مینوازی
کاملا میشه مانوس شد با داستان
وشاید پاره ای از زندگی هریک از ما باشه❤️
دمتگرم،بعد از مدت ها شاهد یکار خوب هستیم،لطفا زودتر بنویس و کمی هم نوشتارتو عامیانه طور بنویسی بهتر میشه،