آرزوهایی که خاطره شدند (۱)

1402/08/26

سلام به بازدیدکنندگان داستان و عزیزان سایت شهوانی.راستش نویسنده نیستم و هیچ داستانی تا به الان توسط من نوشته نشده و این اولین نکته است من که مخلوطی از خاطرات،آرزوها و تخیلات من هست و اگه استقبال بشه بیشتر می نویسم.داستان جنبه سکسی نداره اما یکمی توش بکار بردم امیدوارم خوشتون بیاد…


تقریبا اوایل برج 3 بود هوا تقریبا گرم شده بود و باید برای سرویس کولر اقدام می کردم.ای بابا چقد خسته کننده بود منم که اصن حوصله این کارارو نداشتم.
از وقتی بابام رفته بود دیگه همه کارای خونه رو من باید میکردم داداش بزرگترمم که اصن بیخیال همه چی بود،فقط شبا خونه بود و اونم هر موقع میومد مست بود و همش‌گیر میداد.
من یه پسر ۱۶ ساله بودم که همه کارای خونه ریخته بود رو سرم.رفیقام و همسنای خودم که میدیدم خیلی حسرت میخوردم.منی که یه روزی بچه پولدار شهر بودم و تو پول غرق شده بودم الان وضعیتم این بود.
تصمیم خودم گرفته بودم،من به درد درس خوندن و کارای اداری نمیخوردم.
تو فکرم بود خلاف شروع کنم،اره این بهترین راهه چون تو شهری هم بزرگ شدم که خیلی خلاف توش بود از فروختن عرق سگی تو کوچه باغی ها تا قاچاق مواد و… من که اون زمان نبودم ولی یه سری یکی تعریف میکرد بابا بزرگم خلاف سنگین میکرد و خوب پولی در می آورد اما یه بار رفیقاش دورش میزنن و به ابد محکوم میشه.پس باید خیلی حواسم به خودم باشه.

.خلاصه که رفتم چندتا پوشال کولر گرفتم و اومدم ک به سرویس کولر برسم. داشتم فک میکردم که از کجا شروع کنم. اخ اخ چقد عقده داشتم از موتور هوندا ۱۲۵ تا یه زانتیا مشکی،تو دلم بود زندگی هارو نابود کنم فقط برای اینکه زندگی خودم نابود شده بود از اعتیاد پدرم تا مستی داداشم و اذیتاش.

تو همین فکرا بودم و داشتم با خودم حرف میزدم و رویاها و عقده هام مرور میکردم که چشمم افتاد به دختر همسایه.اخ که چقد خوشگل بود.همیشه با چادر توی خیابون کنار مامانش میدیدمش ولی الان با یه تاپ صورتی بود و یه دامن مشکی. داشت حیاط میشست و به درختا آب می داد،با یه دستش شلنگ آب گرفته بود و با اون یکی دستش جلوی دامنش مشت کرده بود و گرفته بود بالا که خیس نشه.روی مچ پاهای سفیدش قطره های آب پاشیده شده بود و داشت میدرخشید.
آخ که چقد دلم میخواست بکنمش یه جورایی اینم شده بود عقده ولی پیش خودم میگفتم رضا باید به یه جایی برسی که دخترا جلوت زانو بزنن نه اینکه از رو پشت بوم خونه دید بزنی و هر لحظه منتظر یه صدای داد باشی که میگی هوی داری چه غلطی میکنی.
کارای کولر تموم کردم رفتم از تو جاساز یه سیگار بهمن که خدا میدونست مال چند سال پیش بود و خشک خشک بود برداشتم و شروع کردم به چس دود کردن و باز عقده هام اومد تو ذهنم همه اون ای کاش ها و چی میشد اگه فلان میشد.
بالاخره باید یه تصمیمی می گرفتم نمیدونستم واقعا قصدم چی بود اینکه درس بخونم یه مهندس بشم که میدونستم من اهلش نیستم و حوصلم نمیکشه یا اینکه بگم گور بابای پول حلال و یه خلاف شروع کنم.
تو این فکرا بودم که از همون بالا دیدم جواد پسر به اصطلاح لات محل که تا چند سال پیش همه کونش میذاشتن اومد و وایساد جلوی یه خرابه رو به روی خونمون.یکم اینطرف و اونطرف نگاه کرد و رفت پشت پلاستیک آشغالایی که کنار کوچه بود یه چیزی قایم کرد و گازشو گرفت و رفت.
تعجب کردم و حس کنجکاوی یکم انگشتم کرد که برم ببینم چی بود.
پله هارو دوتا یکی اومدی پایین و یکم اینطرف و اونطرف نگاه کردم و دوییدم کنار پلاستیک آشغقالا و پسشون زدم،درست فک میکردم یه بطری عرق سگی که احتمالا قاطی داشت و چشم کور میکرد اونجا بود،برش داشتم و اومدم خونه،درحال مخفی کردنش بودم که مامان داد زد کجایی پدرسگ بیا برا امتحان فردات بخون منم که جفت کردم گفتم الان میام.

ساعت ۶ و نیم صبح بود که مامانم بیدارم کرد برم مدرسه. فقط ۳ تا امتحان دیگه مونده بود که راحت بشم.
همینطور که سرم پایین بود و یه تیکه سنگ با پام مینداختم جلو و باز می رسیدم بهش و تکرارش میکردم سعید پسر نچسب کلاس زد پشت سرم، برگشتم نگاش کردم و گفتم بچه کونی غلط میکنی میزنی که شروع کرد بگه ببخشید خواستم شوخی کنم و فلان.همیشه نچسب بود نه عقل داشت نه قیافه،رنگ پوست سیاهش موهای بهم ریخته اش و تف هاش که خشک شده بود کنار دهنش.یه موجود به شدت چندش که فقطم دروغ میگفت و لاف میزد.
راهم کشیدم و رفتم که باز اومد بغلم و گفت رضا چیکارا میکنی خوندی برا امتحان یا نه که بش گفتم سعید برو گمشو حوصله ندارم. همینطور که داشت فک میزد وسط حرفاش گفت آره شب جمعه با بچه ها میخوایم بریم باغ عرق و جوجم به راهه اگه خواستی بیا و هی ادامه میداد فلانیم هست و فلان منم اصلا گوش نمیدادم که یه لحظه اومد تو ذهنم بهش بگم عرق دارید یا نه.ازش پرسیدم:سعید عرق چی گرفتی حالا گفت هیچی فعلا قراره یکی جواد بیاره برامون بیاره عرقش خوبه و فلان.
بهش گفتم جواد عرقاش خوب نیست و قاطی داره بیا یکی میشناسم عرق خوب داره ازش برات میگیرم ارزونم هست.سعید گفت باشه و قرار گذاشتیم ظهر بیاد بهش بدم. خلاصه ظهر شد و سعید اومد عرق بهش دادم و ۱۵۰ ازش گرفتم. خوشحال بودم که پول تو دستم اومده،خیلی وقت بود اصن پول تو جیبی کسی بهم نداده بود خوشحال بودم.
اومدم تو خونه ولو شدم روی تخت و باز رفتم تو فکر،داشتم فک میکردم که با این پول چی بخرم که یهو یه جرقه تو ذهنم خورد که بزنم تو کار خرید و فروش عرق توش خوب پول هست و هم مشتری خوب داره اسمم که جا بیوفته خوب کارم میگیره.

فوت و فن عرق گیری و شراب سازی بلد بودم وسایلش جور کردم زدم تو کار فروش عرق و شراب و کمکم طولی نکشید شیشه های پلمپ و انواع مشروبات اوردم. اسمم تو شهر جا افتاد و کمکم تو شهر های اطراف اسمم پر شد که بهترین مشروبو من دارم.
شده بودم تقریبا ۱۹ ساله،دیگه خودم زیاد کاری نمیکردم چند تا بچه هم محله ای اومده بودن زیر دستم و برام کار میکردن چند بارم گیر افتادم ولی اومدم بیرون.
دیگه الان خونه داشتم ماشین داشتم تقریبا روی پای خودم بودم اما هنوز عقده داشتم هنوز آرزو داشتم و تازه خودم اول کار میدیدم.
تصمیم گرفتم برم خواستگاری دختر همسایمون و خب اولش یکم گیر دادن و گفتن خلاف کاری و اینا که تونستم با یکم مواد باباشو راضی کنم دخترش بده بهم.دیگه همه چیز برام راحت شده بود با پول . آره فقط پول.

با مریم ازدواج کردم دختر رویاهام کسی که حتی تصورش نمیکردم یبار حتی بهش سلام کنم،خیلی دوسش داشتم و همیشه براش همه چی فراهم میکردم.یه جورایی فکر میکردم اوردمش تو زندان اما بعد از اینکه از کتک های پدرش و داداشش بهم گفت فهمیدم تاره از زندان درش اوردم.تصمیم بر این شد که ازون شهر کلا بریم.
هرچی داشتم فروختم و کار و سپردم دست دوستم مهدی کسی که بهش مثل چشمام اعتماد داشتم.قرار شد برام سود کار بفرستن چون کار از من بود و همه سرمایش من گذاشته بودم.

یه سالی گذشته بود،من و مریم زندگی خوبی داشتیم.تقریبا خودم خلاف گذاشته بودم کنار و به زندگیم میرسیدم و دیگ حتی پول کاری که به مهدی سپردم نگرفتم و با پولی که داشتم چند تا مغازه خریدم و دادم اجاره و یک شرکت کوچک وارد کننده لوازم خانگی هم زدم و سند تمام این هارو هم زدم به نام همسرم مریم.

الان دیگه۲۴ سالم شده. من و مریم بچه دار شدیم یه پسر اسمش گذاشتیم ایلیا.
زندگی خوبی داشتم تا اینکه یه روز مهدی زنگ زد و گفت کار اینجا به هم ریخته و پلیس تمام کارگاه و بچه هارو گرفته و الان دنبال مهدیه،من یکمی ریختم بهم اما گفتم ربطی به من نداره دیگه ولی پای رفیقم مهدی وسط بود،به مهدی گفتم یه مدت بیاد پیش ما و شرکت سپردم بهش.
مهدی چند وقتی توی شرکت کار کرد و یه زندگی ساده برای خودش شروع کرد و کمکم رفت و آمدش به خونه ما هم باز شد.
یه شب که باهاش نشسته بودیم قلیون میکشیدیم گفت داش رضا نظرت چیه کار دوباره شروع کنیم. من خندیدم گفتم ول کن مهدی ندیدی دفعه قبل چی شد ول کن الان ک زندگیمون خوبه توام ک دیگه زندگیت اوکیه و اونم با من شروع کرد خندیدن ولی توی ذهنم از اون شب افتاد که رضا تو هیچی بیشتر از این میخواستی و همینطور ذهنم مشغول بود تا بالاخره کاری که نباید کردم.
سعی کردم از مریم مخفی نگه دارم و کار به زندگی ربط ندم.
باز از همون عرق شروع کردم اما اینبار خیلی بیشتر و مهدی گذاشتم سر دسته این باند کوچولو خلاف و کمکم یه تولیدی عرق زدیم و فروشمون بالا رفت.
باز کارم گرفته بود و پول خوبی توش بدست میاوردم اما کمکم بیشتر و بیشتر میخواستم.
شروع کردم به تولید گل و حشیش و یه جورایی زدم توی کار دود و مواد و از این رو هم کلی مشتری گیر شد و کلی زیر دستم آدم بود.همه اینارو سپرده بودم به مهدی و مهدی هم کارش خوب بود.

چندسال همینطوری طی شد و من دیگه شده بودم رئیس یه باند خلاف که همه کاری میکرد از فروش مواد تا اسلحه و حتی قاچاق انسان،کارم گرفته بود و پولدار بودم سروکاری با ریال و تومن نداشتم همش میلیارد. از شرکتم استفاده کردم برای ورود مواد به کشور و حتی کلی کالای قاچاق هم وارد کردم.

تازه شده بودم ۲۸ ساله. بچه دومم به دنیا اومده بود اسمش گذاشتم نازنین.یه زندگی ساختم که داشت تازه به رویاهام می رسید.داشتم مریم خوشبخت ترین زن دنیا میکردم.چقدر خوب بود حس پولداری،حس خوشبختی،حس زندگی اینکه همه چی داشتم و حتی موجودی کارتمم دیگ نگاه نمیکردم.

اینارو گفتم تا باهام آشنا بشین ولی اگه نشدین خلاصش میکنم تو چند تا جمله اینجا.من رضا ام و همسرم مریم از یه خلاف کوچیک شروع کردم و الان خیلی کارم گرفته اما اینا مهم نیس فقط برای آشنایی با منه و قراره ماجرا های دیگه براتون بگم.خب بریم برای ادامه

بهترین خوشبختی زندگیم الان روبروم نشسته آره درسته مریم دختر آرزوهام. اون شب هوس سکس کردم و رفتم پیشش اومد تو بغل نشست.داشت بارون میومد و صدای قطره های آب که به هم جا میخوردن میومد.
همینطور که تو بغلم بود ازش پرسیدم مریم بنظرت یه بچه دیگه داشته باشیم یا نه. گفت عشقم اگه بزاری من حاملت کنم و درد زایمان بکشی ایراد نداره.جفتمون زدیم زیر خنده،از این شوخی ها زیاد می کردیم .همینطور وسط خنده هامون نگاه کردم توی چشماش،چقد خوشگل بودن بعد این همه سال اصلا تکراری نشدن همیشه خوشگل بودن و هستن ، همینطور که نگاش میکردم گفت چیه خوشگل ندیدی بهش گفتم به خوشگلی تو جایی ندیدم و آروم لبم گذاشتم روی لباش،هیچ موقع مزش تکراری نمیشه همیشه خوشمزه و شیرین بودن،واقعا نمیدونم چرا اما هربار که لباش میبوسیدم طعم شیرینی حس میکردم.درحال بوسیدنش بودم و آروم آروم داشت دستم از روی رونش به سمت کونش میکردم و با شصتم نوازشش میکردم،بالاخره رسیدم به کونش و چند بار فشارش دادم.
دیگه وقتش بود،لبم ازش جدا کردم و گفتم مریم آماده یه سکس توپ هستی یا نه ،لبخند زد و آروم بوسم کرد و گفت همیشه هستم. آروم بلندش کردم و رفتیم تو اتاق،همجا تاریک بود فقط نور اون لامپ کوچیک بنفش که ته اتاق بود و همیشه روشن بود داشت به این اتاق نور میداد.انداختمش روی تخت و شروع کردم قلقلکش دادن، عادتم بود همیشه اول میخندوندمش و بعد سکس. باز رفتم روش و لباش گرفتم بین لبام با این تفاوت که یه دستم داشت میرفت زیر لباس برای گرفتن سینه اش و اون یکی داشت میرفت توی شورتش برای حس کردن کسش.
وقت لخت شدن بود اما دلم میخواست دستم از توی شرتش در بیارم،حس رطوبت توی شرتش دوست داشتم اما چاره نبود باید لختش میکردم چون واقعا دیگه تحمل نداشتم زبونم نکشم روی کسش. دستم بیرون آوردم و شروع کردم لخت شدن و به اونم کمک کردم لخت بشه،با وجود گرمای بخاری باز سرد بود خودش گوله کرد زیر پتو و شروع کرد برای دلبری صداش نازک کردن و دندان های سفیدش به هم کوبیدن.
دیگه کامل لخت شده بودم، رفتم زیر پتو و بهش ملحق شدم،آره این بدن ک الان دارم لمسش میکنم یکی از آرزوهام بود و الان مال منه.
دست راستم گذاشتم روی سینش و آروم آروم شروع کردم زیر گردنش خوردن و مالیدن سینه اش ،ولی من هنوز دلم بین پاهاش بود دوست داشتم زود بخورمش،بهش گفتم مریم طاقت ندارم بزار برم بین پاهات اونم استقبال کرد. از روی رونش شروع کردم به بوسیدن و آروم آروم مک زدن تا رسیدم به همون جایی که میخواستم،آروم آروم نفس میزدم به کسش و اون همش خواهش میکرد و داد میزد رضا تحمل ندارم بخورش دیگه ،یه بوسه کوچیک به بالای کسش زدم و آروم زبونم از همون بالا کشیدم و آوردم تا پایین کسش و همینطوری ادامه دادم،کم کم زبونم رفت توی سوراخ و انگشتم بهش اضافه شد،چشماش بسته بود و داشت لذت میبرد و همونطور زیر دستم ارضا شد.
یکی دو دقیقه مثل مرده ها فقط افتاده بود و کمکم به خودش اومد و گفت رضا تو چی بیا اینجا بزار یه حال اساسی ب کیرت بدم.
باز میخواست ساک بزنه اما من نمیخواستم میگفتم مقام تو خیلی بالاتر از اینه که بخوای ساک بزنی حتی برای من،گفت باش ولی زود باش من کیرت میخام،میخام حسش کنم دلم براش تنگ شده.
همونطور که لش افتاده بود روی تخت رفتم روش ی بوس به پیشونیش زدم و دم گوشش گفتم آماده ای گفت آره و آروم شروع کردم هل دادن کیرم تو کسش ولی مگه میرفت. با گذشت چند سال و دو بار زایمان هنوز تنگ بود.
اون شب توی حالت های مختلف سکس کردیم و در آخر با رضایت خودش ریختم توش و حاصل این سکس شد دختر دوم و عزیزم سمیه.

الان که این داستان خواندنی خیلی وقت از این ماجراها گذشته و من دیگ رضا ساقی محله نیستم و اسم رسم بزرگی به هم زدم.خیلی اتفاقات تو زندگیم افتاد شاید جالب و شاید تلخ از خیانت های نزدیک و از دروغ های پنهان.
میخوام همش براتون تعریف ‌کنم…

اگه دوست داشتین لطفا لایک کنید و کامنت های خوب برام بزارین.از نویسنده های سایت هم میخوام که من راهنمایی کنن و بگن چطور بنویسم که بهتر باشه راسیاتش نمیدونم داستانم جالب بود یا نه چون دفعه اول بود و اگه حمایت بشه ایده هایی دارم برای قسمت بعد که براتون میزارم.

نوشته: Mather_deragon


👍 5
👎 6
5901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

958544
2023-11-17 23:49:37 +0330 +0330

مثل این پورن ها که اولش همه چه اروم و منطقی شروع میشه و یهو طرف مثل گوریل شروع میکنه به خوردن و کردن و جر دادن و نعره کشیدن همونجوری هی تخیل توش زیاد میشد یکم رعایت کن همیشه پیتزا رو با ی ذره سس میخورن نه سس رو با ی ذره پیتزا

0 ❤️

958626
2023-11-18 14:09:52 +0330 +0330

واقعا از اثرات مصرف مواد تو نوشته‌ت نمیشه صرف نظر کرد.
به قول رفیقمون بیا پایین بچه…

0 ❤️