ارباب جوان (۲)

1403/01/30

...قسمت قبل

نیم ساعتی میشد که رضا مثل دیوونه ها به سقف خیره شده بود و هیچ کاری نمی کرد؛
با صدای جیغ مریم به خودش اومد،

سریع خودش رو یه پشت در اتاق رسوند.
مطمئن بود که مریم داره گاییده میشه،ولی چطوری که انقدر درد داره!

میخواست در بزنه ولی چیزی جلوش رو گرفت؛
کمرش و کف پاهاش با شنیدن جیغ های خفه شده ی مریم و سیلی های پی در پی و سوزناکی که به بدن مریم میخورد گرم شد.

دلش میخواست جلوی این اتفاق رو بگیره؛
ولی کیرش حرف دیگه ای رو میزد.
آروم گوشش رو به در اتاق چسبوند،هیچ حرفی رد و بدل نمیشد.
ولی بوی شهوت از زیر در چوبی از اتاق بیرون میومد.
رضا نفهمید چی شد؛ولی بعد از چند ثانیه کیر لخت شده اش توی دستش بود و داشت باهاش ور میرفت.

صدای گوزی توی همه خونه پیچید و باعث شد آب رضا با شدت به گوشه اتاق بریزه.

رضا آروم برگشت به اتاق خودش.
با خودش گفت:«فقط همین یه شب بود…»
*. ‌. **

مریم با درد عجیبی توی سوراخ کونش بیدار شد،سعی کرد چشماش رو باز کنه،ولی تاریکی توسط یه جسم خارجی بود…
چشم هاش با چشم‌ بند بسته شده بود
خواست با دستاش چشم بند رو در بیاره…

تازه فهمید چه اتفاقی افتاده!!!
روی شکم هر چهار دست و پاش به گوشه های تخت بسته شده بودن.
کونش توسط چیزی از هم باز شده بود.


پسرک قالب های یخ رو آروم روی بدن مریم میکشید،سعی میکرد اون هارو به شکل گرد در بیاره،بعد از اینکه گرد میشدن،خیلی آروم آهسته اونارو توی سوراخ کون مریم فرو میکرد.

وقتی میخواست سومی رو فرو کنه مریم بیدار شد؛ناله ها و جیغ های ریزش مو به تن پسرک سیخ میکرد.
سومی رو فرو کرد توی کون مریم
مریم جیغ آرومی زد و برای اولین بار با پسرک شروع به صحبت کرد.
مریم ناله کنن گفت:«تورو خدا،التماست میکنم.
دست از سرم بردار،خیلی درد دارم.»
پسرک جواب داد:«حالا کجاشو دیدی»

پسرک از جاش بلند شد و کمربند چرمش رو از گوشه اتاق بیرون آورد
با صدایی که از سر لذت و خشم میلرزید گفت:«امروز دهنتو نمیبندم،تا میتونی جیغ و داد کن»
ترق!!!
صدای برخورد کمربند با کف پای مریم بود.
مریم جیغی از ته دل کشید،شاید رضا به کمکش بیاد!
ترق!!! ضربه بعد

پسرک بلند داد زد:«بشمار جنده حرومزاده!»
ترق!
_یک
ترق!
_دو
.




_صد
مریم شروع کرد مثل ابر بهار گریه کردن
کف پاهاش مثل آتیش میسوخت
جیغ و داد میکرد و سعی میکرد خودش رو آزاد کنه.
مریم با مشت محکمی که به سرش خورد به خودش اومد…

پسرک دندوناش رو به هم سابید و گفت:«مادرجنده خیابونی،یبار دیگه سعی کنی ازم اطاعت نکنی،کیر شوهرت رو میبرم
میکنمش توی کونت،بعدم چسب میریزم که نتونی درش بیاری بی همه‌ چیز!»

پسرک قلاده ای به گردن مریم انداخت
دست و پاهاش رو باز کرد
اون رو کشون کشون به سمت دستشویی برد…

(دوستان عزیزتر از جانم این بخش از داستان به شدت دارک و کثیف میشه پس ازتون خواهش میکنم اگر علاقه ای به Bdsm ندارید آروم گذر کنید از این پارت داستان،چون فقط یه پارت تنبیه و مهم نیست خوندن یا نخوندنش)

مریم رو پرت کرد توی دستشویی،چشم بندش رو باز کرد،
پسرک با داد گفت:«وقت غذاته جنده کونی»
پسرک دستشویی رو طوری طراحی کرده بود که دست و پای مریم به قفل های توی دیوار بسته میشد،و مریم دیگه هیچ تکونی به خودش نمیتونست بده.
مریم رو روی کمر خوابوند توی سنگ دستشویی،سرش رو با چاه دستشویی مماس کرد تا دهنش جای چاه دستشویی رو بگیره.

بعد آهن فلزه ای که گردن مریم رو قفل میکرد به گردنش انداخت تا مریم سرش رو نتونه تکون بده.
بعد آروم روی سنگ دستشویی برعکس نشست
با مریم چشم توی چشم بود و تحقیر آمیز نگاهش میکرد.
کیرش رو به سمت دهن مریم نشونه گرفت و آروم
چیزی یادش رفته بود
سریع بلند شد و دهن باز کن رو از توی کشوی کمد آورد
به زور توی دهن مریم فروش کرد
حالا اون کاملا در اختیارش بود

دوباره نشست کیرش رو به سمت دهن مریم تنظیم کرد.
آروم شروع کرد به شاشید توی دهن مریم
همین که دهن مریم پر شد
از شاشیدن دست کشید.
نگاهی به مریم انداخت که خیال قورت دادن نداشت
دماغش رو محکم گرفت رو با لبخند گفت:«قورت بده جنده دوزاری»

همین که مریم به زور شاش پسرک رو قورت داد
دوباره شروع کرد به شاشیدن.

پسرک بعد از تموم شدن شاشش گفت:«این تازه پیش غذا بود»
مریم رو باز کرد اوردش بالا
داگی استایلش کرد سرش رو به سمت سنگ دستشویی خم کرد و گفت:«ریدنم رو خوب تماشا کن چون باید همشو بخوری»

پسرک شروع کرد به ریدن توی سنگ
مریم با چشمهایی پر از اشک به عن و گوه پسرک نگاه میکرد
نمیدونست باید چکار کنه یا دست یاری به سمت کی دراز کنه!
ولی از طرفی خیلی داشت لذت میبرد
این واقعا براش عجیب بود!

همین که کار پسرک تموم شد کونش رو به سمت مریم گرفت و داد زد:«تمیزش کن»
مریم که اشک هاش از روی گونه هاش پایین افتادن
دید هیچ راهی بجز تمکین نداره…
زبونش رو بیرون کشید آروم روی سوراخ کون پسرک گذاشت،طعمی عجیب روی زبونش حس کرد…

ولی سعی کرد توجه نکنه و کارش رو ادامه داد.
آروم زمزمه کرد:«تموم شد ارباب»
پسرک برگشت سیلی محکم به صورت مریم نواخت و گفت:«آفرین جنده،همینو میخواستم،حالا شروع کن غذاتو بخور…
مریم نگاهی به گوه اربابش کرد
چشماش پر از اشک شد،با نگاهی التماس گونه به اربابش نگاه کرد
پسرک سیفون رو کشید…
با مشت و لگد مریم رو به سمت حمام هدایت کرد.

توی حموم به شکل ایکس (X) به دیوار غل و زنجیرش کرد.
آب رو باز کرد،همه بدن مریم خیس آب شد…
پسرک یه اسکاج برداشت
به سمت مریم رفت
شروع کرد با شدتی محکم روی پوست مریم کشیدن،
مریم تنها کاری که انجام میداد جیغ زدن و گریه کردن بود
ولی از طرفی از اربابش ممنون بود که بهش گوه نداده بود بخوره.

بعد از یه دوش ۱۵ دقیقه ای سخت،۱۵ دقیقه آب یخ یخ رو روی بدنش باز کرد
بدن مریم آروم شد…
مریم رو باز کرد و بهش اجازه داد خودش رو بشوره،در حالی که داشت تماشاش میکرد…

پسرک آروم گفت:«بسه جنده،بریم»

مریم رو خیس آب برد بیرون

شروع کرد روی تخت پلاستیک بزرگی رو پهن کرد…
مریم رو خوابوند روش
از‌ توی یخچال کنار تخت ۲۰ تا بسته کمپرس یخ بیرون آورد سرتاسر بدن مریم چید…

گفت:«استراحت کن تا خوب بشی،باهات کار دارم فعلا»

2 ساعت قبل

پسرک در اتاق رضا رو باز کرد و آروم‌ وارد شد
:«کار من تموم شده،میتونید فردا صبح از اینجا برید»

رضا اروم‌ زمزمه کرد:«خب میدونی ما معمولا وقتی میریم سفر ده پونزده روز میمونیم.»

پسرک گفت:«منظور؟؟»

رضا التماس گونه گفت:«میشه توی این مدت زن من جندت باشه؟»

پسرک گفت:«چه تضمینی داره تحمل کنی و زیر حرفت نزنی؟»

رضا گفت:«قول میدم توی این مدت از این اتاق بیرون نیام،حتی مریم منو نبینه
لطفا»

پسرک آروم گفت:«قبوله»
در اتاق رضا رو بست و به سمت اتاق خودش و جنده جدیدش حرکت کرد…


یک ساعتی از افتادن مریم وسط کمپرس های یخ میگذشت که پسرک بلندش کرد
لباساش رو پوشوند و آروم زمزمه کرد:«میریم شهرو بگردیم»

قبل از اینکه شلوار مریم رو کامل بالا بکشه
خوابوندش روی تخت
بات پلاگ چوبی خودش رو چرب کرد و فرو کرد توی کون مریم.
با خنده گفت:«حالا بهتر شد،اینطوری میریم»
.
.
.
پسرک ماشین رضا رو سوار شد و حرکت کردن
مریم هیچی نمیگفت
انگار که از ترس تمام بدنش درد میکرد
ولی باید میفهمید قضیه از چه قراره
_رضا کجاست؟
+چی؟
_رضا کجاست؟چرا از صبح نیستش؟
+ما یه توافق کردیم که توی این مدت که توی سفر هستین تو سگ حقیر منی،پس لال شو‌
_ولی من نمیتونم اینطوری ادامه بدم
همه بدنم درد میکنه،سوزش دارم
+حالا کجاشو دیدی جنده بدبخت
_میشه انقد منو تحقیر نکنی؟
+نه،خفه شو حرومزاده،مادرجنده

سکوت برقرار شد،رضا مریم رو به بازار برد
مریم فقط نگاه میکرد
دلش نمیخواست هیچی بخره
پسرک سرش رو آروم نزدیک گوش‌ مریم کرد:«اگه‌ چیزی نخری،مطمئن باش امشب آخرین شبیه که میتونی برینی»
و بعد با یه لبخند ملوسانه به مریم خیره شد…

مریم که انگار برق گرفته باشدش
شروع کرد به خرید کردن.
لباس
شال مانتو،همه‌ چی

پسرک مریم رو به سمت لباس خواب فروشی هدایت کرد.
بعد از چند دقیقه با یه ست شرت و سوتین قرمز جیغ بیرون اومدن.

پسرک به مریم خیره شد:«همینجا بمون تا برگردم»

پسرک توی شلوغی بازار گم شد و بعد از‌ چند دقیقه با مشمایی مشکی توی دستاش برگشت

بدون هیچگونه سوال و جوابی به سمت ماشین رفتن و سوار شدن.
+بات پلاگ رو در بیار
_اینجا؟؟

پسرک با پشت دستش توی دهن مریم کوبید که دهن مریم پر از خون شد
پسرک غرید و گفت:«یبار دیگه حاضر جوابی کنی و سوال بپرسی ازم کونتو پاره میکنم،شاشیدم به هیکل تخمیت»

مریم با آخ و اوخ‌ زیاد بات پلاگ رو کشید بیرون
+مثل پستونک بکن توی دهنت
_چشم ارباب
+آفرین جنده بدرد نخور،از این چاپلوسی ها هم‌ بلدی؟
+از دهنت درش بیار،بیا کیرمو ساک بزن
هر دندونی که بزنی شب با تیغ رو کمرت خط میندازم
_چشم ارباب

مریم خم شد و شروع که به لیس زدن و ساک زدن کیر پسرک
به محض وارد شدن به خونه پسرک
آب پسرک فوران کرد و باعث شد آبش از دماغ مریم بیرون بزنه

+برو توی اتاق تا ساعت ۱۰ شب استراحت کن
وای بحالت اگه از اتاق بیای بیرون یا جای دیگه ای بری

پسرک مریم رو پیاده کرد
خودش هم پیاده شد و به سمت انبار حرکت کرد

اره رو از روی دیوار برداشت…

دوستان عزیزم
وقتی میگن داستان
یعنی برگرفته از ذهن نویسنده
یه دنیای غیر واقعیه،اون فانتزی و دنیای نویسنده رو نشون میده
ممکنه توی دنیای اون نویسنده زن ها ضعیف باشن،مرد ها بیغیرت باشن
دلفین ها پرواز کنن،پس انقدر سعی نکنید برچسب واقعی بودن بهش بزنید🤍

کوچیک همتون
م.د🤍🌻

نوشته: م.د


👍 19
👎 9
18501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

980300
2024-04-19 01:50:05 +0330 +0330

قشنگ بود

0 ❤️

980308
2024-04-19 02:54:22 +0330 +0330

عالیه
زود زود بزار

0 ❤️

980323
2024-04-19 04:33:20 +0330 +0330

واقعا ذهن مریضی داری،من اگه همچین آدمایی تو پستم بخوره با ضربه نهایی میفرستمشون اون دنیا

0 ❤️

980329
2024-04-19 05:12:14 +0330 +0330

مذخرف بود

0 ❤️

980333
2024-04-19 06:03:22 +0330 +0330

ذهن مریضت رو‌گاییدم

1 ❤️

980360
2024-04-19 11:38:23 +0330 +0330

نویسندگیت خوبه
ولی فانتزی و دنیای ذهنیت خیلی حال بهم زنه

0 ❤️

980388
2024-04-19 18:30:23 +0330 +0330

عالیه بعدیاش کجاس

0 ❤️

980394
2024-04-19 20:04:00 +0330 +0330

یه مستر سکسی گیر منم بیاد

1 ❤️

980407
2024-04-19 23:29:10 +0330 +0330

شاشیدم به هیکلت و ذهنت با این داستانت

0 ❤️

980457
2024-04-20 03:02:00 +0330 +0330

اگه رضا رو هم برده کنه عالی میشه

0 ❤️

980496
2024-04-20 13:51:26 +0330 +0330

قشنگ بود👍

0 ❤️

980560
2024-04-21 01:19:28 +0330 +0330

لطفاً ادامه اش رو بنویس برامون

0 ❤️

980627
2024-04-21 15:23:02 +0330 +0330

عالی بود لطفا قسمت بعدی هم بنویسید 😍

0 ❤️