امید مغلوب (۱)

1401/09/29

فصل 1
وقتی دانشگاه تموم شد، یه خونه نقلی گرفتم و مستقل شدم و یه شغل پاره وقت پیدا کردم ولی حالا یه مشکل بزرگ توی زندگیم داشتم. اونم پورن دیدن بود. از دوم راهنمایی که به بلوغ رسیده بودم هر چند روز یبار خودارضایی میکردم. ولی حالا که تنها بودم وضعیت بدتر شده بود. به خونه که میرسیدم به غیر وقتایی که آشپزی میکردم و یا کارای دیگه رو انجام میدادم. همیشه جلوی لپ تاپم بودم و چون تنها بودم خیلی راحت روزی چند بار خودارضایی میکردم.

هربار یه پورن جدید، کم کم کاتگوریا تکراری میشدن و همش دنبال چیزای جدید بودم. یه روز هم یکی از فیلمای بی دی اس ام رو دیدم و رفته رفته با فیلمای فمدام آشنا شدم. برام تازه بودن و خیلی سریع جذبشون شدم. توی این همه سالی که پورن میدیدم هیچوقت اینقدر دلم نخواسته بود،‌ خودم تجربشون کنم. اما این بار فرق میکرد.

دیدن زن های قوی و با اعتماد به نفس خیلی جذاب بود و تحریکم میکرد. باید این احساس رو تجربش میکردم. شروع کردم به سرچ کردن توی اینترنت. گشتم و خیلی زود چندتایی پیدا کرده بودم ولی معلوم شد کلاهبردارن یا هم پولی هستن و کلا احساس این مدلی نداشتن و دنبال پول بودن. از سایتای ایرانی و تلگرام و… ناامید شدم. رفتم سراغ سایتای خارجی بعضی از سایتای بی دی اس ام خارجی لوکیشن ایران رو هم داشتن. گفتم شاید اینا جدی تر باشن. عضو شدم و چند تا اکانت پیدا کردم که دنبال برده بودن. به همشون پیام دادم و آیدی و ایمیل گذاشتم. این آخرین تلاشم بود. کم کم این چیزا رو فراموش کردم و سر گرم چیزای دیگه شدم. دیگه کمتر دنبال پورن بودم و وقتی هم میدیدم پورن معمولی میدیدم. یه چند ماهی گذشت. یه روز که ایمیل هام رو چک میکردم چشم خورد به یه ایمیل جدید. روش کلیک کردم:
« اگه هنوز میخوای میسترس رو ببینی. به این آیدی تو تلگرام پیام بده.»

باورم نمیشد. دوباره یه چیزی توم زنده شده بود. یه حس قوی. الان پیام بدم؟ اصلا پیام بدمم؟ مطمئنم میخوام برگردم ؟ بازم یه کلاه بردار دیگس؟ این چیزی بود که میخواستم. حالا که شرایط محیاست اگر جابزنم تا آخر عمرم نمیتونستم بدونم قرار بود چی بشه! پیام میدم.« سلام، بله هنوز هم میخوام» فرستادم. حالا دوباره باید صبر میکردم. فرداش جواب گرفتم.«این فرم رو پر کن و عکس هایی که خواسته شده رو بفرست.» فرم رو خوندم یه سری اطلاعات معمولی و روتین بود: نام و نام خانوادگی، تاریخ تولد،‌ قد و وزن و … فرم رو پر کردم پایین فرم شرایط عکس هایی که قرار بود بفرستم نوشته شده بود. عکس ها صورت و جلوی بدن و طرف چپ و راست بدن. شروع کردم به عکس گرفتن، وقتی عکس هارو میگرفتم فکر کردم مدل عکس ها چقدر شبیه عکس های زندانیای تو فیلماست، فقط یه کاغذ کم بود که جلوم نگه دارم! هنوز که چیزی نشده بود از شدت هیجان آروم و قرار نداشتم. عکس ها رو چک کردم. اونقدر صورتم مضطرب بود که واقعا شبیه زندانی شده بودم. قدم 170 سانتی متره و 67 کیلو وزن دارم. روی صورتم دوتا چشم قهوه ای تیرست با ابروهای پرپشت و یه دماغ که پایینش دوتا لب برجسته هست، ‌موهای قهوه ای موجی و ته ریشی که چند روز یبار شیو میکنم. صورتم مستطیلیه. فرم رو باعکسا فرستادم. پیام اومد:« منتظر باش.» به در و دیوار اتاقم نگاه میکردم و توی فکر بودم. جواب میاد؟ قبول میکنه؟ خودش چه شکلیه؟ و از همه مهمتر واقعا میخواستم برم پیش یه غریبه؟ نزدیک نیمه شب بود. فردا باید میرفتم سر کار. سرم رو گذاشتم و خوابیدم.

چند روز خبری نشد. تا اینکه یه روز پیام اومد:«ساعت 8 بعد از ظهر تو این آدرس باش از نزدیک آشنا بشیم» آدرس یه کافه بود، کافه فانوس، طبقه دوم، میز 5.»
ساعت 8 به کافه رسیدم. یه کافه شیک دو طبقه که طبقه اولش خیلی شلوغ بود. داشتم از پله ها بالا میرفتم که یکی از باریستا ها گفت:« ببخشید آقا، طبقه بالا رزرو هستش اگه میشه همینجا بشینید.» گفتم:« میدونم دوستم رزرو کرده!» از پله ها بالا رفتم. میز پنجم توی گوشه منتهی‌الیه پله ها بود. ساعت 5 دقیقه از هشت گذشته بود. یکم منتظر موندم. پنج دقیقه بعد از پله های آخر سالن صدای پا شنیدم. حتما خودش بود. سریع پاشدم و بعدش نشستم. کاملا خودمو گم کرده بودم. از پله ها یه دختر جوون پیدا شد. دوباره پاشدم. جثه کوچیکی داشت، یک مانتو کتی نیلی با شلوار دمپا گشاد جین. یه لباس سیاهم زیر مانتو پوشیده بود. موهای مشکی چتری داشت که تا زیر گونه هاش میرسیدبا دماغ و لبای کوچولو. لبای غنچه‌ایش به قیافش حالت مغرورانه ای میداد. کلا قیاقش یکم بچگانه و بی‌بی‌فیس بنظر میرسید. شک کردم که خودش باشه، به قیافش نمیومد! به سمت من حرکت کرد و منم سعی میکردم لبخند بزنم. وقتی رسید جلوی من که کنار میز ایستاده بودم.

پرسید«امید؟» گفتم« بله خودمم» گفت«خوبه» صندلی رو کشید و روبروم نشست. صداش که بچگانه نبود. با دستش اشاره کرد که بشینم. منم نشستم.
چند لحظه ای ساکت بودیم و با چشمای تیره و قهوه‌ایش که از دور سیاه بنظر میرسید، منو برانداز میکرد. سرم رو انداختم پایین و به دستام که بهم گره خورده بودن نگاه میکردم، کف دستام به همین زودی خیس عرق بود. سرم رو بالا بردم و یه نگاه بهش کردم. گفت«من فرشته‌‌م ،‌من دستیار خانم هستم.»آهان پس خودش نبود، میدونستم. گفتم:« خیلی خوشبختم از آشناییتون» صدام یکم لرزید و متوجهش شد. گفت«چرا اینقدر مضطربی چی شده؟» گفتم« ببخشید من یکم خجالتیم»
لبخند زد ولی لبخندش یجوری بود. لباش میخندیدن ولی چشاش نه. ابروهاشو آورد بالا گفت:« برده خجالتی؟ هنوز که چیزی نشده خجالت میکشی!؟ من حوصله آدم خجالتی رو ندارم این اداها رو بذار کنار.» گفتم:« چشم ببخشید»
توی همین حین باریستا اومد:« سلام. وقت بخیر، چی میل دارید؟» فرشته گفت:« یه قهوه فرانسه، لطفا» رو بمن کرد:« شما چطور آقا؟» گفتم:« چایی لطفا». راهش رو گرفت و رفت.
پرسید:« خب تاحالا از این جور رابطه ها داشتی؟» گفتم« نه،‌ ولی خیلی دوست دارم تجربش کنم».
لباش رو به یه طرف کج کرد و یکمی ساکت موند مثل اینکه جواب خوبی نداده بودم:«که میخوای تجربه کنی… باشه مجبورم امتحانت کنم ببینم عرضه‌ش رو داری یا نه.»
سریع گفتم«هرطور که بگی ثابت میکنم»
گفت:«ازین جور حرفا زیاد شنیدم»
توی چشاش نگاه کردم و گفتم:«مطمئن باش من جا نمیزنم.» لبخند زد:«باشه باشه می‌بینیم چطور ثابت میکنی»
کمی درمورد بی‌دی‌اس‌ام صحبت کردیم و یکم درمورد زندگیم سوال پیچم کرد، که چیکار میکنم،‌چند تا دوست دارم و کجا زندگی میکردم… تا اینکه باریستا از پله ها اومد بالا. فرشته منتظر شد تا باریستا نزدیک میز بشه، منم داشتم باریستا رو تماشا میکردم و تو فکر بودم. که یهو یه سیلی خورد بغل گوش چپم، گوشم داشت زنگ میزد. صورتم قشنگ سی چهل درجه چرخید. این سیلی رو این دختر ریزه میزه بهم زده بود؟! فرشته با صدای بلند گفت:«کثافت آشغال!!» باریستا همونجا خشکش زد. چشام گرد شده بودن و هاج و واج موندم. با عصبانیت گفت«بگو غلط کردم بگو عوضی!!»دیدم ابروهاش رو بالا برده و منتظره سریع فهمیدم و گفتم « غلط کردم ببخشید! گه خوردم!» اصلا روی نگاه کردن به باریستا رو نداشتم. سرمو انداختم پایین. باریستا اومد سفارش ها رو گذاشت روی میز. فرشته بغل گوشش یه چیزی گفت. و باریستا سرش و تکون داد«مشکلی نیست» به یا لبخند گفت« بدک نبود!». پرسید:« خب؟» عین عقب مونده ها داشتم نگاش میکردم.«تشکر کن احمق!» گفتم« خیلی ممنون». گفت« نشون بده! حرف نزن» سرمو تکون دادم و گفتم«چشم خانم» ولی نمی‌دونستم منظورش چی بود. از لحنش معلوم بود دارم حوصلش رو سرمیارم« چرانشستی پس؟ پاشو کنار من زانو بزن.»طبقه بالا کسی نبود پاشدم و کنار پاهاش روی زانوهام نشستم. روی صندلی به طرفم چرخید و گفت:« برو عقب تر و سرتو بیار پایین» اطاعت کردم. پای راستش رو آورد بالا گفت: «ببوس و تشکر کن.»سرمو نزدیک کفش پاشنه بلند سیاهش بردم و بوسیدم. گفت:« آفرین پسرخوب» پای چپش رو بالا آورد و بوسیدم. گفت:«آفرین. حالا سرتو بیار بالا میخوام ببینمت. سرمو آوردم بالا و صورتش رو نگاه کردم. با یه پوزخند دستش رو آورد زیر چونم رو گرفت. صورتم رو چرخوند به طرف راست و با غرور گفت:« صورتت چه سرخ شده! خیلی دوست دارم ردم رو روی برده‌ ها ببینم! اینطوری قشنگ‌ترن.» دستش رو برداشت و گفت:« حالا شروع کن و تا نگفتم بس نکن» به دور و برم نگاه کردم«خانم ببخشید الان یه کسی میاد خیلی بد میشه میشه بریم یه جای دیگه ادامه بدیم؟خواهش میکنم» گفت«اولا اگرآدمم بیاد باید اینکار رو بکنی ثانیا بهش گفتم کسی رو راه نده، دیگم نمیخوام صداتو بشنوم شروع کن» سرمو آوردم پایین و شروع کردم. اونم مشغول نوشیدن قهوش شد و با موبایلش مشغول بود. وقتی قهوه‌ش رو تموم کرد گفت:«خوبه حالا میریم خانم رو ببینیم. سرتو میندازی پایین پشت سرم میای، فهمیدی؟»
یه نگاه انداختم به ساعتم: ساعت 9 شده بود. دیر بود ولی گفتم«بله»پشت سرش راه افتادم از پله ها پایین رفتیم و به جلوی صندوق رسیدیم. همون پسره که سفارشمون رو آورده بود یه گوشه نشسته بود وقتی منو دید یواشکی یه لبخندی زد و سرشو انداخت پایین.
فرشته صورت حساب رو پرسید بعد با یه لحن شاکی گفت:« حساب کن دیگه عقب مونده!» دستم رو کردم کیف پولم رو در بیارم. و اصلا سرم رو نمیتونستم بالا بیارم. تاحالا اینقدر تحقیر نشده بودم. فرشته رو به صندوق دار گفت:«ببخشید این دوستم یکم کندذهنه طفلکی» صندوق دار پوکر فیس نگاه کرد و سرش رو تکون داد که نظری ندارم. پول رو دادم. چشم افتاد به باریستا پشت سر صندوق دار که سرش پایین و بود مثل اینکه داشت بی‌صدا میخندید. دوباره راه افتادیم و رسیدیم توی خیابون. همینطور که پشت سرش راه افتاده بودم پرسیدم:« ماشین کجاست فرشته خانم؟» گفت«توی پارکینگه الان میرسیم.» خیابون خلوت بود. رسیدیم به پارکینگ،‌ رفتیم طبقه زیر زمین، طبقه پایین پارکینگ سوت و کورتر از طبقه بالاش بود، از فضای بسته متنفر بودم. فقط صدای کفش های فرشته میومد. ترق ترق ترق ترق…
همینطور که جلوی من راه میرفت پرسید:«دوست دختر داری؟» جواب دادم:« یه دختری تو دانشگاه بود ولی بهم زدم.» داشتیم میرسیدیم به گوشه پارکینگ، یه ماشین سیاه رو میتونستم ببینم. گفت:«چرا؟ باهم نمی ساختید؟» حالا میتونستم شماره پلاک ماشین رو تشخیص بدم. گفتم:«زیادی لوس بود!» گفت:« آهان اوکی… بیا سوار شو» اشاره کرد به در عقبی که جلوم بود. ماشین پشت یه ستون بود، جلو رفتم و خواستم در رو باز کنم.
یهویی یه دست قوی دور گردنم حلقه شد و اون یکی دست روی دهنم بسته شد. خواستم داد بزنم که جز یه صدای خفه چیزی شنیده نشد. دست و پام شل شده بود قلبم داشت از سینم درمیومد. فرشته اومد جلوی صورتم به اونیکه پشتم بود گفت« محکم نگهش دار نزار تکون بخوره.» جنده‌ی دروغ‌گو، چقدر احمق بودم! دنبال یه دختر غریبه افتادم و افتادم توی تله‌. یه چیز سفید از ماشین برداشت. یه سرنگ بود. نزدیک تر شد و سرنگ رو فرو کرد به بازوم. سعی میکردم تکون بخورم دست و پاهام رو تکون میدادم که یجوری خودم رو خلاص کنم. چند ثانیه بعدش دست و پاهام حسابی سنگین شدن. سنگین شدن پلکام رو احساس کردم و چشام بسته شد. صدای فرشته رو شنیدم که گفت: «بندازش تو صندوق عقب، برمیگردیم.»

ادامه...

نوشته: مارکی دو ساد


👍 11
👎 2
19901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

907394
2022-12-20 02:09:45 +0330 +0330

به به هیجان

2 ❤️

907400
2022-12-20 02:32:15 +0330 +0330

👍

2 ❤️

907408
2022-12-20 03:16:02 +0330 +0330

معمولا اکثر داستان‌های با تم فتیش و ارباب بردگی رو میخونم. داستانت تا این جا جالب بود تونستی تعلیق رو حفظ کنی و تا حدی هم دو تا شخصیت رو پرداخت کردی و شناختیم. فقط توصیه‌ام اینه صرفا توصیفاتت رو رها نکنه که صرفا یه چیزایی رو توصیف کرده باشی از اون جزییات در راستای داستان استفاده کن. دوست دارم قسمت بعدی رو هم بخونم.

1 ❤️

907467
2022-12-20 15:48:32 +0330 +0330

فصل 1؟؟؟؟

0 ❤️

907618
2022-12-21 23:24:17 +0330 +0330

داستان‌ جالبی ادامش زودتر بزرا

1 ❤️