ایبرو (۲)

1402/02/19

...قسمت قبل

وارد سالن که شدیم صف طولانی برای خروج وجود داشت . ترکیه برای ورود مراحل خیلی سختی داشت .
من و مهشید تو صف ایستاده بودیم که یک افسر مرزی ترکیه که لباس خاص نظامی رو داشت نزدیک من و مهشید شد با تعجب به مهشید نگاه کرد
افسر: Senin Adin ne؟
اسم شما چیه
مهشید: مهشید
افسر: İranlı mısın؟
افسر ایرانی هستی؟
مهشید: Evet
بله
افسر  دوست بغلیش رو صدا کرد
افسر: Rajab, şu hanıma bak, Ebro Goondeşı ne kadar da benzer.؟
افسر: رجب نگاه کن این خانم چقدر به ابرو گونش شبیه هست
افسر دومی:? Türkiye’ye neden geldiniz
برای چی به ترکیه میرید؟
مهشید دعوت نامه رو نشون اون دوتا مامور کرد
افسر: bizimle gel با ما بیایید
من و مهشید دنبال اون دوتا افسر از صف خارج شدیم و به دفتر رفتیم  و مهرهای ورود رو خودش زد
افسر: Sevgili bayan, bizimle bir fotoğraf çekmenizi isteyebilir miyim?
لطفا میشه با ما یک عکس بگیرید ؟
مهشید: Neden? ؟ چرا؟
افسر: Ebro Gondesh’e çok benziyorsun, Ebro şaşıracak
شما خیلی شبیه ابرو گوندش هستید ابرو تعجب خواهد کرد
مهشید کنار پرسنل اونجا ایستاد و چند تا عکس گرفت و پیش من اومد پرسنل مرزی با احترام خاصی ما رو به ترکیه دعوت کردند و ما وارد مرز شده و داخل اتوبوس نشستیم
مسافرها یکی یکی سوار میشدن و با تعجب خاصی به مهشید نگاه می کردن
من: مهشید این شباهت تو ممکنه دردسر برامون بشه شبیه یکی دیگه میشدی دیگه
مهشید: تو این چند سال واقعا خسته شدم کسی نیست بگه چقدر شبیه مهشید هستی
من: خب اون یکی الان کنارت نشسته مهشید خانم
مهشید یه مشت به بازوم زد و خندیدیم
اکثر مسافرهای خانم که روسری یا شال داشتن از روی سرهاشون برداشتن
خانم بغل دستی به مهشید: ابرو خانم روسری رو بردار ببینیمت
من: جوابشو نده اگه راحتی خودت چند دقیقه بعد بردار
مهشید: راست میگی فکر می کنه من با حرف اون برداشتم
یک ساعت بعد مهشید روسری آبی که با مانتو شلوار جین آبی ست بود در آورد موهای لخ و تا پشت گردنش بود و موهاشو سبک مصری کوتاه کرده بود و ته موهاشو فر کرده بود طوری که دو به دو طرف صورتش به صورت نیم دایره تاب خورده بود و زیبایی خاصی به صورتش میداد
من: یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟
مهشید: نه چطور؟
من: با این مدل مویی که درست کردی دیگه واقعا ابرو گوندش شدی من خودم دیگه اعتراف می کنم .
مهشید: باشه ولی من از اون خیلی خوشگلترم
من: میدونی که ابرو هم تو اون مسابقه حضور داره؟
مهشید: آره میدونم ولی نمیدونم واکنشش چی باشه؟
شب شده بود و چراغهای اتوبوس خاموش بود و مهشید هر پنج دقیقه یک بار خمیازه می کشید
من: اگه خواب میاد چرا نمی خوابی
مهشید: سرم رو باید به یه چیزی تکیه بدم تا خوابم بگیره وگرنه خوابم نمی گیره
من خودم رو یه کم پایین تر کشیدم
من: اگه ناراحت نمیشی سرت رو بذار رو شونم
تا اینو گفتم سرش رو گذاشت و چشماشو بست
هندزفری گوشی رو زدم رو گوشیم و از گوگل آهنگ سرتو بذار رو شونه هام خواب بگیره از امید رو پخش گذاشتم و گوش کردم اون لحظه خیلی برام لذت بخش بود.
سرتو بذار رو شونه هام خوابت بگیره بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره حتی من از شنیدنش گریه ام میگیره
یه لحظه یکی از هندزفری ها رو از گوشم برداشت و روی گوش نزدیک به من گذاشت

بذار رو سینه ام سرتو چشم های خیس و ترتو بذار تا سیر نگات کنم بو بکشم پیرهنتو
بغل کن و بچسب بهم بکش دوباره دست بهم جز تو کسی رو ندارم نزدیک تر از نفس بهم
سرتو بذار رو شونه هام خوابت بگیره بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
مهشید: دوستم داری ؟خجالت نکش بگو
من: آره خیلی . خیلی دوست دارم
گریم گرفت
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره حتی من از شنیدنش گریه ام میگیره

وقتی چشات خوابش میاد آدم غماش یادش یه حالتی تو چشماته که عشق خودش باهاش میاد
سرتو بذار رو شونه هام خوابت بگیره بذار تا آروم دل بی تابت بگیره
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره حتی من از شنیدنش گریه ام میگیره
آهنگ تموم شد اشک چشمامو پاک کردم
مهشید: مرد که گریه نمی کنه
من: گریه خوشحالیه
مهشید: چرا خجالت می کشی من همون روز اول از نگاهت فهمیدم . حالا بخواب فردا باهم حرف می زنیم
من: باشه فقط تو هم باید بگی که منو چطور دوست داری مثل برادر یا همسر
مهشید: نمیگم خودت باید پیداش کنی شب بخیر
سرش رو گذاشت دوباره رو شونم و به خواب عمیقی رفت منم سرم رو به سرش تکیه دادم و خوابم برد.
ساعت نه بود که من بیدار شدم و مهشید داشت بیرون رو تماشا می کرد
مهشید: صبح بخیر خرس عاشق چقدر می خوابی؟
من: صبح تو هم بخیر عزیزم
مهشید: چی چی عزیزم؟
من: آره عزیزم دیگه نمی خوام ازت خجالت بکشم واسه همین می گم دوست دارم
مهشید: اوه اوه پسر خجالتی رو خخخخ
من: باشه بخند .
نزدیکهای ظهر به استانبول رسیدیم و یک اسنپ به قول اونا itaksi  گرفتیم رفتیم دفتر شرکت کانال خودمون دو معرفی کردیم
یک نفر که برنامه ریز اون برنامه بود ما رو به یک هتل درجه یک نزدیک شبکه شو تی وی برد .
وارد لابی شدیم که دوتا اتاق تک نفره به درخواست من رزرو کردیم
مهشید: من معذب نیستم اگه تو یک اتاق باشیم
من: خب میدونم ولی باید مراعات کرد به قول معروف در دیزی و حیا گربه
مهشید: باشه مرسی
اتاقهای ما روبروی هم بود که میشه گفت یک سالن متوسط و یک اتاق بزرگ و حمام و سرویس داشت فکر کنم دو برابر اندازه هتل‌های ایران بود و هزینه هم شاید نصف هتل در ایران نبود.
من تا رسیدم حوله دو برداشتم رفتم یک دوش حسابی گرفتم و اصلاح کردم آدکلن زدم و لباسها مو عوض کردم خیلی گرسنه بودم نهار نخورده بودم منتظر شدم تا مهشید هم آماده بشه بریم رستوران هتل نهار بخوریم
نیم ساعت من با گوشیم بازی می کردم اینترنت واقعا عالی بود و چون اینترنت هتل رایگان و پرسرعت بود من ۱۰ فیلم با کیفیت بالا را در ۵ دقیقه دانلود کردم و گذاشتم وقتی بیکارم نگاه کنم
صدای زنگ هتل اومد در رو باز کردم مهشید داخل اومد
من: حالا دم در بدرقه بود تشریف می آوردی داخل
مهشید: ببین من اینجا بدون اجازه میام تو ولی تو باید حتما در بزنی
من: چه منطق دو طرفه ای خوشم اومد
مهشید: خخخخ خب نهار چی بخوریم
من: من که گارسون نیستم بریم پایین ببینیم چی دارن
مهشید: میدونی همون جمشید خجالتی بودی بهتر بود ها؟ می بینم که یخت باز شده
من: هههه آخه هوای اینجا خیلی گرمه یخ اینجا زود آب میشه
مهشید یه 🤪شکلک در آورد: خیلی بامزه ای
من: بریم مردم از گشنگی
مهشید: ف ف چه بوی خوبی میده آدکلنت
من: اگه خوشت میاد هرروز می زنم
مهشید: نگفتم خوشم میاد گفتم بوی خوبی میده
من: خب هردو همون معنی رو میده دیگه عزیزم
مهشید: بازم گفت عزیزم . من کی عزیز تو شدم؟
من: از همون روز اول
رسیدم لابی و کنار میز نهار خوری نشستیم یک گروه ارکست مشغول نواختن موسیقی بودند.جالب اینجا بود که قبل از ورود ما کسی اونجا نبود ولی اونا مشغول نواختن و خوندن بودن
نشستیم و بی اختیار هردو مشغول تماشای گروه موسیقی شدیم
هنگام خواننده یک مرد چشم آبی و خوشتیپ بود که وقتی ما رسیدیم با خوندن با یک گل رز قرمز کنار میز ما اومد و اونو به مهشید تقدیم کرد و عقب عقب هنگام خوندن عقب رفت
مهشید با عشوه خاصی گل رو گرفت و بو کرد و روی میز جلو من گذاشت . و محو خواندن اون گروه شد خواننده ترک هنگام خوندن فقط چشم به مهشید دوخته بود و این حسادت منو بد جوری تحریک کرده بود.
با خودم: مرتیکه دیوث.مثل اینکه کوره نمی بینه من کنارش نشستم . علی و حمید تموم شد الان این موی دماغ شده . دلم میخواد با اون کراوات قرمزت خفت کنم
مهشید: کجایی با توام صدات می کنم
من: ها ها چیه چی گفتی مگه
مهشید: منوغذا آوردن ببین چی می خوری
من: آهان بده ببینمش کباب چی داره هوس کباب کردم اونم از نوع بختیاری
مهشید: اینجا ایران نیست که . کباب هست ولی اوتی که می گی اینجا گیر نمیاد
من: حیف شد اینجا فقط خواننده مفت خون مثل اون پیدا میشه که به نامزد مردم جلو نامزدش گل میده
مهشید: خخخخ هههه پس آقا غیرتی بودن من نمی دونستم
من: مهشید من نسبت به هرکی و هر چی نسبت به تو نظر داشته باشه غیرتیم فهمیدی که؟
مهشید: باشه پس با چادر سیاه میرم می خونم
من: بابا ول کن تسلیم یه چیزی انتخاب کن گارسون منتظر ماست ،مثل غول چراغ جادو دست به سینه ایستاده کنار میز ما
مهشید: من کباب ماهی با سالاد می خورم
من: باشه منم همون
من با اشاره به اسم منو دوتا کباب ماهی درخواست دادیم
نهار با اون موسیقی خیلی می چسبید هر چند فکر می کردم خواننده با چشمش مهشید رو می خورد.
مهشید یک تیشرت آستین کوتاه سبز رنگ و یک دامن مشکی زیر زانو بلند پوشیده بود یه جفت کتانی سفید که موهای مصری شو با دوتا سنجاق سر پشت گوشش موهاشو بسته بود تو اون تیپ واقعا دوست داشتنی بود. دوست داشتم فقط نگاش کنم.غذا خوردنش هم واقعا دوست داشتنی بود . من نصف غذام رو نخورده بودم ولی مهشید داشت با قاشقش ته بشقاب رو جمع می کرد
یه ابرو شو داد بالا و گفت: چته محو من شدی چرا غذاتو نمی خوری مگه گرسنه نبودی؟
من: تو تند تند بلعیدی من معمولی می خورم .
بشقابم رو بطرفش هل دادم
من: من زود سیر میشم اگه گرسنه ای اینطرف دست نزدم نوش جان کن
مهشید: مرسی واقعا گرسنه هستم
به طرف خودش کشید و دخل اونم تو یک دقیقه در آورد از اخلاق بی تعارفی مهشید خیلی خوشم اومده بود و با خنده بهش نگاه کردم
من: اگه گرسنه هستی بازم بگم بیارن
مهشید: نه دیگه سیر شدم عالی بود
اجرای گروه موسیقی تمام شد و ما جهت حسن ادب بهشون دست زدیم
خواننده از روی سن دوباره پایین اومد و دستش رو برای احوال پرسی بطرف من و سپس مهشید دراز کرد و دست داد
خواننده: Ben Okan, sizi tanıyabilir miyim?؟
من اوکان هستم می تونم شما رو بشناسم
من: Benim adım Jamshid ve nişanlımın adı Mahshid İran’dan buraya geldik.
اسم من جمشید و اسم نامزدم مهشید از ایران اینجا اومدیم
اوکان: Çok güzel hanginiz programda şarkı söyleyecek?؟
کدومتون تو برنامه اوسیس خوانندگی می کنید؟
مهشید: از کجا فهمید؟
من: فکر کنم همه مهمونهای اینجا مربوط به اون برنامه باشند

اوکان: Evet Jamshid Bey, anladığım kadarıyla bir TV programına konuksunuz.
Azericenizi iyi biliyorum
بله آقای جمشید خوب فهمیدن شما اینجا مهمان تمام مهرنامه شو تی وی هستید در ضمن من زبان آذری شما رو خوب بلدم
من با خودم: این یارو هم خیلی سیریش تشریف داره باید زود از اینجا بریم تا مخ مهشید رو تیلیت نکرده
من: مهشید پاشو بریم بالا استراحت کنیم عصر بریم بازار خرید کنیم
مهشید: باشه
اوکان: Mahshid Hanım’dan bizim için bir şarkı söylemesini isteyebilir miyim, minnettar olacağım
میتونم از خانم مهشید بخوام یک آهنگ برایمان بخواند ممنون خواهم شد
من: اگه دوست داری بخون
مهشید: می خونم بشرطی که تو هم تو گروه تا باغلاما رو بزنی اوکان : Evet yapabilir
بله میشه
رو به نوازنده تار باغلاما کرد و اشاره کرد که اونو به من بده
من تار رو گرفتم چند نت زدم نسبت به تار من واقعا تار عالی بود
اوکان: Ne okuyabiliyorsun?
مهشید: Sensizim
اوکان: Gondiş mı? Mükemmel seçim
از گوندش؟ انتخاب عالی
موزیک
من با گروه موزیک آهنگ رو شروع کردم مهشید هم متن آهنگ رو از اینترنت درآورد و خیلی خوب هم خوند
اوکان: Yarışmada bu şarkıyı çalmak gerçekten çok güzeldi tabi bu benim düşüncem
واقعا عالی بود همین آهنگ رو تو مسابقه اجرا کنید البته نظر من اینه
من: باید آهنگ خوبی انتخاب کنیم
مهشید: راست میگه این موزیک ریتم شادی داره راحتتر میشه اجراش کرد
من با خودم: باید راه این یارو رو ببندم ممکنه مهشید رو تحت تاثیر بذاره
من: مهشید بریم فردا تمرین می کنیم امروز بریم بگردیم
مهشید: آره یادم نبود بزن بریم
از هتل زدیم بیرون و من محل هتل رو روی گوگل مپ سیو کردم تا راحتتر بتونیم پیدا کنیم چون کرایه تو استانبول بخاطر گرونی بنزین واقعا سر به فلک می زد
پیش هم راه می رفتیم مهشید سرشو به زیر انداخته بود و فکر می کرد . دستمو دراز کردم برای اولین بار دستش رو گرفتم یه لحظه شوکه شد و دستش رو از دستم بیرون کشید
من: منظوری نداشتم احساس کردم خیلی غمگینی
مهشید: جمشید الان پدر مادرم به شمارم تماس می گیرن و ما خط ایران رو خاموش کردیم می ترسم نگران بشن
من: مسلما نگران میشن بنظرم باید زنگ بزنی راستش رو بگی
مهشید: اگه بگم بابام پا میشه میاد اینجا
من: بهش بگو پیش من هستی تا نیاد خودت مگه نگفتی به من اعتماد داره
مهشید: میدونم حسابی کفری میشه میشناسمش
من: بهتر از اینکه از نگرانی پرپر بزنن
مهشید: راست میگی الان یه سیم کارت برای هرکدوم بخریم تا خودمون هم با هم در ارتباط باشیم
من: فکر خوبیه
رفتیم یه فروشگاه موبایل دو تا سیم کارت مشابه هم خریدیم و به گوشیمون انداختیم . و دوباره به راهمون ادامه دادیم
من: مهشید یه خواهشی ازت دارم
مهشید: جانم گوش می دم
من: اینجا به هیچ کس اعتماد نکن اینجا یه کشور غریبه من نگرانت میشم
مهشید: آها گرفتم چی می گی . نگران نباش من به غیر از تو به کسی اعتماد نمی کنم
من: مرسی
مهشید: دوستم داری؟
من: آره خیلی زیاد تو چی؟ دوستم داری
مهشید: نمی گم تا جلز جلز بسوزی
من: مهشید من واقعا سر درگمم حس تو به من برداریه یا نامزدی
مهشید: نمی گم گفتم که
من: پس سرکاری نه؟
مهشید: باید خودت پیداش کنی
پهلو به پهلو و شانه به شانه تو خیابان‌های استانبول راه می رفتیم از جلو دوتا فروشگاه لباس و پوشاک گذشتیم مهشید دوباره برگشت و به ویترین پر زرق و برق لباس‌های فروشگاه نگاه کرد
مهشید: اوفف چی قشنگن حیف پول کافی نیاوردم
من: اینجا گرونه بریم بازار اصلی پوشاک اونجا از این بهترهاش هست
مهشید: تو از کجا اینقدر استانبول رو میشناسی یا زبونشون رو بلدی؟
من: پدر ماهواره بسوزه الان ده سال برنامه های ترکیه نگاه می کنم
مهشید: ههه پس ماهواره به یه دردی می خوره
من: بزنم گوگل‌ مپ بریم طرف بازار
مهشید: اگه دوره ولش کن من پول ندارم
من: یه ست لباس کفش مهمون منی هدیه من به تو عزیزم
مهشید: مرسی ولی به من نگو عزیزم اگه میشه
من با خودم: خب راحت شدی آنقدر پررو بازی کردی ناراحت شد بابا اینقدر زود پسر خاله نباش شاید دوست نداره؟
مهشید: بازم رفت تو خودش اینقدر اخم نکن خیلی ترسناک میشی
من: باشه دیگه نمی گم بریم
بعدازچند ساعت پیاده روی بالاخره به بازار رسیدیم  نصف بازار رو گشتیم تا اینکه مهشید یک ست آبی پیراهن سرهم بلند یقه گرد پشت باز انتخاب کرد
ما وارد فروشگاه شده و مهشید پیراهن رو به اتاق پرو برد
بعد از پنج دقیقه منو صدا کرد
رفتم گفتم بله
مهشید: ببین بهم میاد
من:  از جلو که خیلی بهت میاد
یه چرخی زد پشتش کاملا لخت بود و به طرف من ایستاد
مهشید: از پشت چطوره؟
من: یعنی نگاه کنم؟
مهشید: وا پس نگاه نکنی چطور نظر بدی
من به صورت نیم رخ ایستاده بودم و یه نگاه کردم
من: اونم خوبه ، رفتم حساب کنم
رفتم پول پیراهن رو دادم و یه کفش آبی رنگ پاشنه بلند هم خریدیم
مهشید: واقعا نمی دونم چطور تشکر کنم ،با همین لباسها به صحنه میرم
من: اوکی پس منم یه کت شلوار و کراوات بخرم که شخصیتت خراب نشه
مهشید یه اخم کرد😠: دیگه این حرفو نزنی ها شخصیت تو بیشتر از این حرفهاس
مهشید از اینکه منو تو دو راهی قرار می داد خیلی کیف می کرد بخصوص از اینکه مشتم پیشش باز شده بود .
سوار مترو شدیم نزدیک هتل پیاده شدیم . به هتل رفتیم . بچه های زیادی تو هتل بودن که نسبت به ظهر خیلی شلوغ تر شده بود .که اکثرا اهل ترکیه بودن ولی از شهرهای دیگه ترکیه اومده بودند
رفتیم لابی تا کلیدهای هتل رو بگیریم که مدیر هتل با ما گفت نیم ساعت دیگه در سالن کنفرانس هتل حضور داشته باشیم تا متصدیان برگزاری مسابقه جلسه آموزش و فیلمبرداری جهت نمایش اولیه مسابقه تهیه کنند.

رفتیم اتاقهامون وسایل رو گذاشتیم و دوباره به لابی برگشتیم و از اونجا به سالن بزرگی که تو محوطه هتل بود رفتیم.
جلسه بیشتر حالت معارفه و آشنایی همدیگه بود که ما یک آقا که از تبریز هم اومده بود آشنا شدیم
و یک دوست هموطن که زن و شوهر بودن ملاقات کردیم. که قرار بود خانمش آواز بخونه
بعد از چند تا مصاحبه و فیلمبرداری از مهشید ما دوباره به محل اقامتون برگشتیم . طبق برنامه ای که به ما دادند ساعت اجرای مهشید ساعت ۱۱ صبح بود که مهشید همون آهنگ که ظهر اجرا کرده بود رو تو ورقه درخواست نوشت . و به مجری برنامه داد
من وارد اتاقم شدم از خستگی دیگه داشتم می مردم می خواستم سرو بذارم بخوابم ولی یه لحظه فکر کردم باید به مهشید دلداری بدم و هم اینکه اون اصلا شعرهای آهنگ رو بلد نبود باید کمکش می کردم.
ر فتم دم در اتاقش در رو زدم . در رو باز کرد . چشماش از فرط گریه مثل کاسه خون شده بود
من: چی شده … چرا گریه می کنی؟
مهشید: به پدرم زنگ زدم همه چی رو گفتم اونم گفت دیگه اینجا نیا همون جا بمون
من: اون از ناراحتی گفته بهش باید حق بدیم باز خوبه میدونه الان کجایی
مهشید: آره بهم گفت داشتیم از نگرانی می مردیم گوشیت دو روزه خاموشه زنگ هم نمی زنی؟
من رفتم داخل و دستش رو تو دستم گرفتم روی تخت نشستیم. کف دستش رو صورتش بود و مدام اشک می ریخت
من: ببین مهشید اینارو بذار کنار . ما دیگه اینجاییم
باید حواست رو مسابقه و اجرا باشه حتی یک بیت هم از شعر حفظ نیستی
مهشید: پشیمون شدم فردا برگردیم نمی خوام برم
من: به این سادگی نیست اونا ازت تست گرفتن تایم تعیین کردن نمی تونی به همین آسونی بریم
من: تو اجراش بکن اگه هم خراب شد مهم نیست بر می گردیم فقط باید اجراش کنیم
مهشید: چطور یاد بگیرم؟
من: من یه تار از هتل امانت می گیرم من میزنم تو با آهنگ شعر رو حفظ کن . مهشید خواهش می کنم کاری نکن به ما بخندن بخصوص که الان نماینده یک شهر و کشوریم
مهشیدچشماشو پاک کرد و گفت : باشه
رفتم یه تار پیدا کردم و دوباره به اتاقش برگشتم
تا ساعت دو شب ما تمرین کردیم و مهشید شعر رو خیلی زودحفظ کرد حتی با نت که من میزدم روان‌تر می خوند .
من: مهشید از همه اول باید به استرست غالب بشی وگرنه هم صدات می لرزه و هم شعر یادت میره
مهشید: از استرس می میمرم چکار کنم؟
من: هنگام ایستادم تو صحنه سه تا نفس عمیق بکش و چشماتو ببند و وقتی شروع شد با اعتماد به نفس شروع کن باور کن نتیجه میده . ضربان قلبت رو کنترل کن آروم آروم نفس بکش
مهشید: باشه واقعا مرسی که هستی نبودی من چکار می تونستم بکنم
من: ببینم چکار می کنی الان بریم بخوابیم ۸ صبح میام بریم سالن اجرا تا اونجا هم تمرین کنیم
مهشید: باشه
من: شب خوش راحت بخواب به هیچ چیز فکر نکن شب بخیر
بلند شدم که برم دم در بودم
مهشید: جمشید…
من: بله
مهشید: هیچی یادم رفت می خواستم چیزی بگم
یه لبخند کش داری زدم  😏: شب بخیر
من با خودم: یعنی می خواد انتقام رفتار خودم رو بگیره؟ چی می خواست بگه شاید هم می خواست تشکر کنه . بی خیال مثل اینکه من اشتباه می کنم
رفتم واحد خودم در بستم تا رفتم تختخواب خوابم برد
ساعت ۸ صدای آلارم گوشیم در اومد بلند شدم
من با خودم: خدا امروز رو خیر کنه برم بیدارش کنم
دست و صورتمو شستم کت و شلوار سفید با کراوات مشکی که دیروز از بازار خریده بودیم پوشیدم رفتم زنگ واحد مهشید رو زدم
مهشید هنوز تو خواب بود چند بار زنگ رو زدم با چشمهای پف کرده🥱 اومد در رو باز کرد
مهشید: بابا چه خبرته
یه نگاه از بالا به پایین کرد
مهشید: به به چه خوشتیپ داداشی
من: زود باش تنبل باید بریم صبحانه بخوریم دیرمون شده من اتاقم ،آماده شدی بیا اطلاع بده آبجی
مهشید از کلمه آخر من مثل اینکه ناراحت شده بود
با اخم 😠گفت: باشه مثل اینکه سر آورده
باخودم: آخ جون خوب شد تو باشی دیگه به من به داداشی نگی یه پوز خند هم بهش زدم رفتم اتاقم
نیم ساعت بعد در واحد زنگ خورد در رو باز کردم
واو پیراهن آبی با آرایش تم بنفش و رژ بنفش محشر شده بود ۱۰ ثانیه تو صورتش خیره موندم
مهشید: آقای خجالتی اگه مشاهداتت تموم شد بریم
من: ههه شرمنده حواسم نبود خیلی خوشگل شدی آخه

راه افتادیم و سوار آسانسور شدیم به غذا خوری رستوران رفتیم.
چند نفر شرکت کننده تو لابی بودن و مشغول صحبت با هم بودن و صبحانه می خوردن
اوکان اونجا نبود ولی یه لایت ملایم ترکیه ای گروه موزیک می زدن . ما صبحانه خوردیم و با یه اسنپ به محل برگزاری رفتیم
وارد سالن شدیم چندین گروه نشسته بودن و منتظر اجرا بودن . یک نمایشگر ال ای دی بزرگ تو سالن بود که اجرای شرکت کننده ها رو نمایش می داد. اکثر شرکت کننده ها اون روز مردود می شدند
۱۲ نفر شرکت کننده بود که تو سالن انتظار بودند و یه مصاحبه هم قبل از رفتن به سالن انجام می دادند
مهشید چون به زبان ترکیه مسلط نبود به همون زبان آذری مصاحبه کرد .
اجرا اینطور بود که چهار داور پشت به صحنه روی صندلی‌های قرمز نشسته بودن و خواننده یا شرکت کننده آهنگ مورد انتخابش رو می خوند اگه حتی یکی از داورها دکمه چراغ دار، صندلی رو می زد ،صندلی به طرف شرکت کننده بر می گشت .یعنی اون شرکت کننده قبول میشد و اون تو تیم اون داور قرار می گرفت و به مرحله بعد می رفت و اگه از دوتا بیشتر چراغ می گرفت بین اونا باید یکی از داورهارو انتخاب می کرد.
ساعت ۱۱ بود اون روز فقط دو نفر قبول شده بودن بقیه حذف شدن و اجرای مهشید آخرین اجرای اون روز بود
من: مهشید آماده باش نوبت توئه استرس رو بذار کنار باشه سه تا نفس عمیق قبل از خوندن
مهشید: برام دعا کن
مهشید با اعتماد به نفس به طرف سالن اجرا به راه افتاد و منم به اتاق مخصوص همراه که از اونجا با مجری برنامه سالن  رو می دیدیم رفتم.
مهشید وارد سالن تقریبا تاریک با نور آبی شد پیراهن زر دار  آبی مهشید مثل یک ستاره تو آسمان شب اونجا می درخشید . مهشید چشماشو بست و چند تا نفس عمیق کشید طوری که صدای نفساهاش از میکروفن تو سالن پیچید
پشت صندلی‌ها به ترتیب ابرو گوندیش مصطفی صندل حادیثه و مراد بوز نشسته بودند که پشت به صحنه بودند با هم پچ و پچ می کردن.
تیک تیک تیک
صدای موزیک
مصطفی صندل به ابرو: Ibro senin şarkını seslendirmek istiyor gibi görünüyor
ایبرو مثل اینکه آهنگ تو رو میخواد اجرا کنه
ایبرو گوندش آبروشو بالا داد و گفت : Kesinlikle
دقیقا
با صدای موزیک شاد آهنگ حادثه روی صندلی می رقصید و مراد بوز هم دست میزد و ابرو گوندش چشماشو بسته بود و به حس رفته بود
صدای مهشید:Beklerim yıllarca beklerim
منتظر می مونم سال ها منتظر می مونم

Hasretime hasretini eklerim
به حسرتم حسرت نبود تو رو هم اضافه میکنم

Beklerim yıllarca beklerim
منتظر می مونم سال ها منتظر می مونم

ابرو  از همه اول دکمه صندلی رو زد و صندلی به طرف مهشید چرخید. از صدای دلنشین مهشید خیلی خوشش اومده بود
تا مهشید رو دید  چشماش چهار تا شد دو سه سانت هم سرش به طرف جلو اومد
ابرو:Nasıl mümkün olmadığına inanmıyorum, mümkün değil
باور نمیکنم چطور ممکنه نمیشه نه نمیشه
بقیه پشت به صحنه بودن
حادیثه:Ibro neden bu kadar şaşırmıştı?
ایبرو از چی اینقدر تعجب کرد
مراد بوز با اشاره مچ دست و انگشتاش و بیرون دادن لب پایینی اشاره کرد که نمی دونه
ابرو سر پا ایستاده بود و با خنده تماشا می کرد حادثه هم دکمه رو زد
حادثه : Vay canına, bunun ne kadar benzer olduğuna bak sana
وای ببین اینو چقدر شبیه
مهشید همراه با اشک خوشحالی داشت با اعتماد نفس بالایی می خوند حادثه هم روی صندلی بلند شده بود و می رقصید
Özlemime özlemini eklerim
به دلتنگیم دلتنگیه تو رو هم اضافه میکنم

Seni seni seni seni seviyorum diyemedim yar
تورو، تورو، تورو، تورو دوستت دارم نتونستم بگم ای یار

Seni seni çok özledim
برای تو خیلی دلتنگم
Nankörsün güzelim değmezsin
قدرنشناسی خوشگلم ارزش نداری

Aşkın sevdanın kıymetini bilmezsin
قدر عشق و دوست داشتن رو نمی دونی

Kala kala bir ben kaldım dünyada sensizim
موندم و موندم فقط تو دنیا من موندم بی تو هستم

Yana yana bir sana yandım dünyada sensizim
سوختم و سوختم تو دنیا فقط برای تو سوختم بی تو هستم

Cana cana bir canı sevdim
عاشق یک جون شدم

Dünyadaki o can sensin
اون جون تو این دنیا تو هستی

Sen benim göz bebeğim bir tanemsin
تو عزیزترین منی تو یکی یه دونه ی منی
ابرو گوندش سن سیزم

آهنگ تموم شد و مصطفی صندل و مراد بوز هم دکمه تایید رو زدن و چرخیدن
مراد بوز: Ibro, senin öz kızın kim?
ایبرو این دیگه کیه دختر خودته؟

ایبرو رو به مهشید: Adın ne, nereden geldin?
اسمت چیه از کجا اومدی؟
مهشید: Benim adım Mahshid İran’dan geldim Azeri’yim
اسمم مهشید از ایران اومدم آذری هستم

مراد بوز با خنده به ابرو: Ibro Annen veya baban gibi misin?
ایبرو تو شبیه مادرت هستی یا پدرت؟

ابرو: Anneme benziyorum, nasıl oluyor?
شبیه مادر چطور مگهشبیه مادر چطور مگه

مراد بوز: Bırak gitsin kötü oldu sen baban gibi olsan baban da iranda evli derdim ama annenden sorun daha da büyüdü.

ولش کن بد شد اگه شبیه پدرت بودی می گفتم پدرت تو ایران هم ازدواج کرده ولی مسئله از طرف مادرت بد شد
تماشاگرها: Bir daha , Bir daha
یک بار دیگه یک بار دیگه

آجون مجری اصلی برنامه: İzleyiciler tekrar yapılmasını istiyor, Ibro siz de Mahshid ile birlikte gerçekleştirmek istiyorsunuz.
بیننده ها تکرار می خوان ایبرو میخوای با مهشید  اجرا کنی؟
ابرو: البته
Tabi ya
دوباره موزیک شروع شد مهشید و ایبرو کنار هم می رقصیدن البته ایبرو ۲۰ سال از مهشید بزرگتر بود ولی درست مثل این بود که گذشته ایبرو کنارش ایستاده و می رقصه برای ایبرو خیلی هیجان انگیز بود .
هنگام خوندن تو صورت هم نگاه می کردن و با لبخند به هم می خوندن موزیک تموم شد و ایبرو مهشید رو بشدت بغل گرفت و مهشید هم دو دست ابرو رو گرفت و یه نیم خیز تعظیم زنانه به ابرو کرد و ابرو برگشت رو صندلی نشست
مجری: Hakemlerden birini seçmek zorunda mısınız?
الان باید یکی از داورها رو انتخاب کنید؟

مصطفی صندل: Mahshid, şimdi Ebro’ya benzemiyorsun, geçmişteki Ebro’ya benziyorsun, o yüzden grubuma gel, orada yeni bir Ebro yapacağım
مهشید شما الان شبیه ایبرو نیستید شما شبیه گذشته ایبرو هستید پس به گروه من بیا اونجا یک ایبروی جدیدی خواهم ساخت

ابرو: bana gel seni benim gibi seviyorum
به طرف خودم بیا تو رو مثل خودم دوست دارم

حادثه: Hareketlerin ve sesin çok hoş benim grubumdaysan seni 1.sınıf şarkıcı yaparım
حرکات و صدای دلنشینی داری اگه تو گروه من باشی یک خواننده درجه یک از تو می سازم

مراد بوز:Mahshid, akıllıca bir karar ver, duygularınla ​​değil, eğer benim grubumsan, güçlü bir grup olacağız ve seninle finalde olacağız.
مهشید عاقلانه تصمیم بگیر نه از رو احساس اگه گروه من باشی ما یک گروه قوی خواهیم بود و با تو فینال خواهیم بود

مجری: Hangisini seçersin?
تصمیم بگیرید کی  رو انتخاب می کنید

مهشید :Buralara gelene kadar çok zorluklar çektim.Her zaman kalbimden sevdiğim birini seçtim ve bana umut veren şarkıları dinledim.Elbette hepinizi seviyorum.
سختی های زیادی رو کشیدم تا به اینجا رسیدم همیشه  کسی رو که از صمیم قلب دوستش داشتم و آهنگهای رو گوش می کردم و به من امید میداد با عشق انتخاب می کنم البته همه شمارو دوست دارم

مهشید:Benim seçimim Ibro Gondesh
انتخاب من ایبرو گوندش

حادیثه :Ibro Gondish hak ettiğini buldu
ایبرو گوندیش به حقش رسید

مجری داخل اتاق: Şimdi nasıl hissediyorsun?
الان چه حسی داری

من: çok mutlu ve gururluyum
خیلی خوشحالم و افتخار می کنم

مهشید با همه داورها روبوسی و خداحافظی کرد

ابرو: وایستا یکبار دیگه نگاهت کنم
Sana bir kez daha bakmama izin ver

مهشید چند ثانیه تو صورت ایبرو نگاه کرد
ابرو: Çok tatlısın
خیلی خوشگلی
حادثه : Az önce kendini mi yoksa onu mu övdün?
ایبرو الان خودت رو تمجید کردی یا اون
ابرو: Tanrım, gençliğime çok benziyordu.
خدایا چقدر شبیه جوانی من بود

مهشید از صحنه خارج شد در حالی که از خوشحالی تو پوستش نمی گنجید وارد اتاق ما شد . ناخواسته به طرفم دوید و منو تو آغوشش گرفت . سرش رو روی سینم گذاشته بود و گریه می کرد
مهشید: بابت همه چی ازت ممنونم
من: خب بریم هتل، یه کم صحبت کنیم
از ساختمان برنامه او سیس ترکیه بیرون اومدیم و راهی هتل شدیم . مهشید مثل بچه ها بجای راه رفتن می پرید و دستاشو بالا پایین می کرد . رسیدیم هتل و رفتیم اتاق خودمون تا لباسهامون رو عوض کنیم.
چند دقیقه بعد مهشید با مشت در اتاق من رو کوبید
من: مهشید اومدم در رو نشکن
در رو باز کردم پرید تو اتاق و در رو پشت سرش بست
مهشید: وای خدا امروز چقدر خوشحالم . دیدی؟ واقعا عالی بود اجرام از خودم راضیم
من: خدا رو شکر آره از اتاق دیدم معرکه کردی
من : مهشید
مهشید: بله
من: یه چی بگم ناراحت نشی؟
مهشید: چرا بشم بگو
من: تو باید ابرو رو انتخاب نمی کردی به غیر از ابرو اون سه نفر دیگه رو انتخاب می کردی موفق می شدی
مهشید: چرا متوجه نمیشم
من: ابرو تو جلسه دوئل دونفره رقیب تو هرکی باشه اونو انتخاب می کنه
مهشید: مگه ندیدی چقدر منو می خواست چرا ردم کنه؟
من: تو ترکیه خواننده های بزرگ دلشون نمیخواد کسی مثل صدا یا قیافشون پیدا بشه و زحمات چند سالشون شریک بشه
من: اونا اعتقاد دارن فقط یک ابرو وجود داره یا یک ماحسون و …
مهشید: چرا زودتر نگفتی
من: فکر می کردم می دونی
مهشید: مهم نیست من فقط یک اجرا در نظرم بود ولی الان یه اجرای دیگه هم دارم
من: سه روز دیگه دور اول مسابقه تموم میشه و تو دو جلسه با ابرو تمرین میکنی تا اون روز
مهشید: وای خیلی دلم میخواد دوباره ببینمش
من: الان بریم پایین نهار بخوریم عصر بریم مراکز دیدنی استانبول رو ببینیم میگن استانبول مثل اصفهان ما جای دیدنی زیاد داره
مهشید: آره واقعا بعد از این استرس می چسبه
من: پس بریم پایین
رفتیم پایین و دوباره اوکان خواننده رستوران در حال خوانندگی بود اون آهنگ رو نشنیده بودم مثل اینکه سنتی و قدیمی بود اصلا موزیک به دلم نمی نشست
ما پشت یک میز شیک دو نفره نشستیم . منتظر شدیم تا گارسون بیاد.
اوکان درحالی که می خوند نزدیک میز ما اومد و یک صندلی از صندلی‌های خالی برداشت و کنار مهشید نشست و در حالی که به مهشید نگاه می کرد می خوند
من با خودم: این مرتیکه باز پیداش شد این همه آدم گیر داده به ما .
با خشم و نفرت 😡بهش نگاه کردم که حساب به دستش بیاد ولی خیلی پررو تر از اینها بود . درحالی که میخوند دستش رو روی دست مهشید گذاشت شعرهاشو با احساس خاصی به مهشید می خوند.
حسابی از کوره در رفته بودم . مهشید دستشو زیر چونش گذاشته بود و بی خیال من محو چشمهای آبی اوکان شده بود.

من: Garson, menu getirmeyecek misin?
گارسون منو غذا نمیاری ؟

مهشید اصلا تو خودش نبود بعد از چند دقیقه آهنگ اوکان تموم شد و با نهایت بی شرمی پشت دست مهشید رو بوسید و خداحافظی کرد. مهشید هم براش دست زد . نمی تونستم خودم رو کنترل کنم.
من: مهشید این چکاریه می کنی ؟ چرا دیونم می کنی؟
مهشید: چی ؟ مگه چکار کردم
من: چرا دستت رو از دست یارو نکشیدی بیرون؟
مهشید: یعنی چی ؟ این حرفت چی معنی میده؟
من: خودت معنیشو خوب میدونی . اصلا اینجا نهار نمی خوریم میرم نهار بگیرم بریم اتاقمون بخوریم
مهشید: آها فهمیدم تو به اوکان حسودی می کنی

من: اسم یارو رو برام نیار من الان امانت دار تو هستم نمی ذارم اینجا هر کاری دلت خواست بکنی. پاشو تو کفری نشدمممم
مهشید: من اختیار خودمو دارم از کسی دستور نمی گیرم
یه مشت محکم روی میز زدم و بلند شدم به اتاق خودم رفتم خودم رو روی تخت انداختم
من با خودم: چکار می کنی شاید منظوری نداشته ؟ اگه نداشته چرا بهش چراغ سبز میده مگه بهش نگفتم به این اوکان اعتماد نکنه؟ چی می گی بابا شاید مثل من خجالتی نیست خیلی اجتماعیه؟
یه کم تو افکار مثبت و منفی در گیر بودم مهشید زنگ واحدم رو زد در رو باز کردم با دوتا غذا و نوشابه وارد شد و با پشت پا در رو بست.
مهشید: این چه رفتاری بود کردی؟ همه نگاهمون می کردن آبرومون رفت
من: نه که همشون آبرو سرشون میشه ، اون دستت رو بوسید
مهشید: خب اون منظوری نداره
من: از کجا میدونی مهشید من نمی گم منو دوست داشته باش ولی به ایران برگردیم با هرکی خواستی معاشقه کن ولی الان پیشم امانتی می فهمی که الان من بقول خودت داداشت هستم
مهشید: ببخشید داداشی تکرار نمیشه.
یواش یواش دیگه احساس می کردم دوست داشتنم تبدیل به نفرت از طرف من و سو استفاده از طرف مهشید شده بود ولی دیگه چهار روز دیگه می تونستیم از این عذاب تک نفره خودم خارج بشم ولی قلبم یه چیز دیگه می گفت.احساس می کردم مهشید هیچ حسی به من نداره و رفته رفته داره از من دور میشه هرچند من نزدیکترین فرد تو اون محیط به اون بودم
مهشید: بیا نهار رو بخوریم بریم گردش موافقی؟
من: هرچی تو بگی هرچی تو بخوای😔
مهشید: فکر نمی کردم اینقدر به من حساس باشی جمشید
من: گناه از من نیست من عاشقتم
مهشید: خب خب نهار بخوریم بریم بیرون آقای خجالتی
من با خودم: می بینی داره فقط می پیچونه چرا بیخیالش نمی شی همین فردا بلیط بگیر برو .
این چه فکریه هرچی باشه به تو اعتماد کرده این مردونگی نیست
غذا مون رو خوردیم
من: الان دم ظهره دو ساعت خوابیم هوا خنک شد میریم جاهای تاریخی رو بگردیم


یواش یواش دیگه احساس می کردم دوست داشتنم تبدیل به نفرت از طرف من و سو استفاده از طرف مهشید شده بود ولی دیگه چهار روز دیگه می تونستیم از این عذاب تک نفره خودم خارج بشم ولی قلبم یه چیز دیگه می گفت.احساس می کردم مهشید هیچ حسی به من نداره و رفته رفته داره از من دور میشه هرچند من نزدیکترین فرد تو اون محیط به اون بودم
مهشید: بیا نهار رو بخوریم بریم گردش موافقی؟
من: هرچی تو بگی هرچی تو بخوای😔
مهشید: فکر نمی کردم اینقدر به من حساس باشی جمشید
من: گناه از من نیست من عاشقتم
مهشید: خب خب نهار بخوریم بریم بیرون آقای خجالتی
من با خودم: می بینی داره فقط می پیچونه چرا بیخیالش نمی شی همین فردا بلیط بگیر برو .
این چه فکریه هرچی باشه به تو اعتماد کرده این مردونگی نیست
غذا مون رو خوردیم
من: الان دم ظهره دو ساعت خوابیم هوا خنک شد میریم جاهای تاریخی رو بگردیم
مهشید: پس من میرم بخوایم بای
اون رفت و بوی عطر قشنگش هنوز تو اتاق بود دلم نمی خواست از دستش بدم . به خواب رفتم دوباره صدای در اومد بلند شدم.مهشید بود
من: دختر مگه خوابت نمیاد؟ چه زود برگشتی
مهشید: چه زود؟ الان سه ساعته خوابیدی ها
مچ دست چپم رو جلو صورتم آوردم آره راست می گفت ساعت ۶ بود .
من: الان حاضر میشم شرمنده خیلی خسته بودم آخه بخاطر یک نفر تا ساعت دو شب بیدار بودم
مهشید حاضر بود و کیف نقره ای رنگش رو روی پیراهن بلند خردلی رنگش انداخته بود و یک شلوار سفید پوشیده بود موهاشو دم اسبی بسته بودو دستاشو رو جلو سینش به هم پیچ داده بود و به ستون در تکیه داده بود . یک پفی هم کرد
من: میخوام لباس عوض کنم
مهشید: خب بابا خوبه دختر نیستی؟
من: واااا
آماده شدم یک تی شرت خاکستری با شلوار جین خاکستری پررنگ پوشیدم و یک کفش اسپورت خاکستری پام کرد
من: بریم من آماده
مهشید: دختر کشی ها
من: گوشام دراز نیست
یه شکلک🤨 درآورد و گفت : باشه بی مزه ای آقای اخمو
من: هههه چه زبونی داری
بازم مهشید شکلک درآورد و ما راه افتادیم چندین محل رفتیم توپقاپی ایاز صوفیه … تو یکی از پیاده رو ها که می رفتیم دستش به دستم خورد یه نگاه بهش کردم بعد انگشت‌های دستش تو انگشتهای دستم قفل شد. قلبم تند تند می زد چه دست نرم و ظریفی داشت
من با خودم: دختر تو کی هستی با دست پس میزنی با پا پیش می کشی ؟ الان چکار کنم عاشقت باشم یا نه؟
پنج دقیقه راه رفتیم و به یک پارک رسیدیم و روی یک نیم کت چوبی نشستیم .
من: مهشید من حس آدم هوا بین این همه جمعیت رو دارم
مهشید: عجیب ترین حرفی بود که تو عمرم شنیدم
من: آخه ببین تو این همه آدم اگه ما کمکی بخوایم کسی به ما توجه نمی کنه کلا غریب هستیم
مهشید: تو که زبون اینا رو بهتر از من می فهمی . ولی بنظرم حرفت درست نیست .
من: بیا یه شرط ببندیم
مهشید: چی؟
من: من الان میرم ازاون دوتا خانم روبرویی ما نشستن پول میخوام ببینم میدن؟
مهشید: باشه ولی شرط میزاریم ها
من: اگه پول دادن تو برنده ای اگه ندادن من برنده
مهشید: روی چی شرط ببندیم
من: از یک شلوار جین باشه
مهشید: موافقم برووو
من از نیمکت بلند شدم و پیش اون دوتا خانم رفتم یکی محجبه بود و یکی بی حجاب

من: Affedersiniz, biz gezginiz, paramızı kaybettik, paranız var mı, bize verin, gidip yiyecek alalım
ببخشید ما مسافر هستیم پولهایمان رو گم کردیم پول دارید به ما بدید بریم غذا بخریم

دوتا مسافر با تعجب به ما نگاه کردن یکی کیفش رو درآورد چند لیر ترکیه داد و اون یکی هم همین کار رو کرد . من پولها رو گرفتم و از اونا تشکر کردم و اومدم پیش مهشید
مهشید: آخ جوون من برنده شدم حالا دیدی خیلی منفی بافی
من : باشه تو بردی بریم ببینیم به این پول چی میدن آخه
مهشید: لازم نکرده بدش به من . در ضمن تو راه برگشت یه شلوار جین خاکستری هم رنگ تو می‌خریم
من: پس پاشو بریم خیابان پایین چندتا پاساژ پوشاک هست
مهشید رفت از خانم‌ها خداحافظی کرد .
یکی از خانم‌ها چیزی به مهشید گفت که من نشنیدم
من: چی برات گفت
مهشید: گفت خیلی به هم میایید
من: این حرف یعنی چی؟
مهشید: پاشو بریم خودتو لوس نکن
من: بی جنبه
مهشید: جنبه تو رو تو رستوران دیدم
من: مواظب جلو پات باش
یه حوض کوچیک جلو پاش بود کم مونده بود بیافته تو آب، از کمرش گرفتم و به طرف خودم کشیدم
پای خودم هم پیچ خورد به پشت به زمین افتادم و مهشید هم روی من ولو شد . صورتش درست جلو صورتم بود تاحالا از اون نزدیکی ندیده بودمش
دستم دور کمرش بود نفسهای تند تندش به صورتم می خورد
من: چیزیت نشده که؟
مهشید سرخ شده بود ابروهاشو بالا داد و یه نچی گفت و بلند شد منم بلند شدم دوباره راه افتادیم
به پاساژ رسیدیم تو اولین فروشگاه مهشید یه شلوار جین خاکستری انتخاب کرد و تو پرو پوشید و منم یه تی شرت زنانه خاکستری هم رنگ تی شرت خودم پیدا کردم اونم دادم پوشید
من: لباساتو بده بذارم تو این کیف دستی اونا بهت خیلی بهتر میان
مهشید: نگو نفهمیدم ها می خوای منو همرنگ خودت بکنی
من: خخخ🤣 از قدیم گفتن خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
مهشید با لباسهای همرنگ من از پرو خارج شد و گفت: مهم اینکه دل آدم همرنگ باشه
من: بله ما که هستیم
مهشید: ما هم هستیم
از خوشحالی تو پوستم جا نمی شدم یه لبخند😀 خوشحالی تو صورتم نقش بست
مهشید: خب داداشی حساب کن بریم
من: این حرفت هم یخش بود لابد؟
مهشید: بریم
من با خودم: خدایا چکارم می کنه ؟مثل گربه که با کاموا بازی می کنی بازیم میده . شاید حرفش همینه چرا همش اینطور میشه
مهشید: بازم که سه گرمه هات رفت تو هم؟لبخندت چرا محو شد؟
یه نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم :بریم تو با اخم و لبخند من چکار داری؟
باهم شونه به شونه راه می رفتیم و باد موهای مهشید به طرف من میزد با دستش تند تند جمعش می‌کرد و به من نگاه می کرد
مهشید: ها چیه به من زل زدی؟
من: اون یارو اوکان داشت با چشماش تو رو می خورد چرا بهش چیزی نگفتی ؟ ولی الان؟
مهشید: وای چقدر حساسی تو اصلا نمیشه شوخیم کرد
من: مثلا شوخی بود ؟ اصلا دوست دارم نگات کنم چون خوشگل و با نمکی الان چی می گی
مهشید: آها حالا شد الان خوب حرف زدی
من: خدا هم تومنطق شما زنها مونده
مهشید: آقای منطق چقدر مونده برسیم
من: خسته شدی؟
مهشید: والا الان دوساعت راه میریم و حرف می‌زنیم
من: من که هیچ وقت پیش تو خسته نمی شم عزیزم
مهشید: عزیزم بازم گفت
من: یه سوالم رو بهم راستشو میگی؟
مهشید: میدونم چی می پرسی ولی گفتم که خودت باید پیداش کنی
من: من خیلی گیجم نمی تونم پیداش کنم
مهشید: مشکل خودته
رسیدیم هتل و با آسانسور رفتیم مهشید در اتاقش رو باز کرد و بدون تعارف به من وارد اتاقش شد در رو پشت سرش بست
من: خوب بود یه تعارفی می کردی ؟
مهشید: برو دوش بگیر بریم شام بخوریم
من : پس فعلا
من باخودم: خدایا اون اوکان عوضی اونجا نباشه .دوست دارم دهنش رو آسفالت کنم
در رو باز کردم لباسمو کندم انداختم رو تخت با یک لگد در حموم رو باز کردم رفتم دوش گرفتم دوش آب سرد اعصابم رو حسابی تسکین داد . بیرون اومدم موهامو یک مدل دیگه سشوار زدم و از چپ به راست شونه زدم بصورت پروفسوری اصلاح کرده بودم کت و شلوار سفید رو پوشیدم و رفتم زنگ واحد مهشید رو زدم
مهشید: کیه
من: به غیر از من کی میخواستی باشه؟
مهشید: ده دقیقه دیگه خودم میام صدات می کنم الان میک آپ می زنم
دوباره برگشتم تو واحد نشستم به تی وی نگاه کردم
من باخودم: امشب حتما تی وی شو برنامه او سیس ترکیه اجرای مهشید رو نشون میده یه فکری زد به سرم موبایلم رو برداشتم و به خونمون زنگ زدم پدرم برداشت
من: سلام بابا خوبی…
.
.
.
یه پوفی کردم
من باخودم: کاش نقشم بگیره اینطوری دل مهشید رو بدست میارم . احتمالا بخاطر مشکل خانوادش هست که با من اینطور رفتار می کنه
تو فکرام غرق شده بودم که مهشید زنگ رو زد
من: اومدم
دررو باز کردم
من: دوباره واووو دختر هردفعه تو یک سورپریز برام رو می کنی؟
یک پیراهن سرهم سفید پوشیده بود که یک به کفشاش می رسید و یک طرف دامنش برش داشت یعنی پارچه نداشت ران سفید سمت راستش بیرون مونده بود
من: خدایا منو قاتل اون اوکان نکن چون ممکنه امشب اونو بکشم
مهشید: بریم ؟
من: بریمممم
صدای موسیقی از رستوران می اومد ولی مثل اینکه صدای یک خانم بود که شنیده می‌شد
با یه لبخند پیروزمندانه به مهشید نگاه کردم
مهشید: ها چیه قند تو دلت آب شد؟
من: خدایا شکرت کاش یه چیز دیگه ازت می خواستم

رسیدیم به رستوران یه خانم لباس همشکل مهشید پوشیده بود ولی رنگ لباسش سبز بود ولی یقه سینه هاش تا چاک سینه هاش باز بود به غیر از ما چندتا دختر و پسر هم بودن ولی احساس کردم ما ازهمه اونا سرتریم
مهشید تا خانم زیبا و خوشگل خواننده رو دید آرنج دستم رو گرفت و  میز انتهای سالن رو با انگشتش نشون داد
من: نه مهشید بریم یه کم جلو تر هم موسیقی گوش بدیم هم شام بخوریم اینطوری خیلی حال میده بیا…
دستش که زیر بغل و بازوم بود کشیدم و درست نزدیک ارکست نشستیم
خانم خواننده داشت می خوند تا مارو دید دو پله صحن رو پایین اومد و جلو ما آواز خوند
من از جیبم یه ده دلاری در آوردم و روی سینه خانمه گذاشتم و نشستم
مهشید صورتشو طرف چپ برگردوند و یه پوفی هم کشید . خانم خواننده که از انعام من خوشش اومده بود تا آخر موزیک پیش من خوند و دوباره به بالا سن برگشت
مهشید: خب چطوره منم یه مشت بزنم به میز برم بالا؟
من: چی شد حسودیت اومد؟ مگه اجتماعی نبودی؟
مهشید: گارسون رو صدا بزن ببینیم چی بخوریم
من: تاحالا مشروب خوردی
مهشید: نه دوست ندارم اصلا. اگه خودت میخوری حرفی ندارم
من: تجربه کنی بد نیستا
مهشید: اصلا حرفشو نزن . تو هم نخوری بهتره
من: من که هوس کردم بخورم
ما یه کباب گوشت و مخلفات درخواست کردیم به گوش گارسون هم گفتم یه ویسکی بیاره
گارسون یک اوکی گفت و رفت بعد از ده دقیقه روی میز ما چید
من چندتا کباب لقمه گرفتم و یه پیک ویسکی خوردم
مهشید: چه بوی تندی داره معلومه که تلخه چطوری میخوریش
من: ببین اینطوری . میخوری بریزم ؟
مهشید: نه عمرا نوشابه رو ترجیح میدم
من شام رو خوردم و چندتا پیک دیگه خوردم.
موسیقی خیلی شادی رو میزدن و چندتا زوج وسط رستوران می رقصیدن. من حسابی مست بودم با دست به مهشید اشاره کردم که پاشیم برقصیم
مهشید: نه زشته
من: بیا وسط چرا زشته ؟ بیا باهم برقصیم ببینم اصلا رقص بلدی؟
مهشید: فکر کردی
من: پس بیا ببینم چی چنته داری
پاشد و روبروی من قرار گرفت و ما رقصیدیم . رقص تو حال مستی خیلی حال میداد با ریتم آهنگ می رقصیدیم مهشید رقص ضریف و زنانه ای می کرد که منو بیشتر دیوونه خودش می کرد فریاد زدم
من: مهشیییید دوست دارم عشقم عاشقتم
مهشید: واااا چته تو مثل اینکه مست کردی
من: آره مست توام عشقم .مستی و راستی کاش تو می خوردی راستشو بهم می گفتی
مهشید می خندید و جلو من می رقصید جلو دید من و خواننده قرار می گرفت تا من نگاهش نکنم
انرژی،من خیلی بالا رفته بود دیگه حس می کردم تو فضا هستم
موزیک تموم شد و ما خسته روی صندلی ها نشستیم و نفس نفس می زدیم
سالن ساکت شد و مهشید به من نگاه می کرد
من: دوستم داری؟
مهشید: نچ نچ
من: دوستم داری لعنتی دوستم داری
نمی دونم چی شد پاشدم اومدم کنار صندلیش صورتشو بطرفم گرفتم و لب هاشو تو لبم فشار دادم و بوسیدم مهشید بهت زده نگاه می کرد. منو بطرف عقب هل داد و گریه کنان و دوان دوان به طرف پله ها دوید
من: مهششییید
همه به ما نگاه می کردن منم پشت سرش به طرف واحد خودمون راه افتادم پشت در واحد مهشید رسیدم
من: مهشید  توضیح میدم
مهشید: برو اتاقت خجالت بکش
من: دست خودم نبود ببخش
مهشید: نمی خوام دیگه ببینمت
من: چرا؟
مهشید : بروووو
پشت در زد زیر گریه . من یه مشت به در زدم و برگشتم تو اتاق خواب خودم رو روی تخت ولو انداختم
هنوز مست بودم .
من با خودم: لعنتی چقدر عذابم میدی بگو دوستت ندارم برو گمشو تو کی هستی که منو دوست داری
دوباره پاشدم رفتم پشت در واحد مهشید
من: لعنتی چقدر عذابم میدی یه دفعه بگو دوستت ندارم بگو من اینجا معروف شدم تو دیگه کی هستی؟.بگو مهشید بخدا من اینطور راحتترم من نمی خوام داداشت باشم می فهمی یا نه؟
در واحد باز شد با چشمهای گریان به من نگاه کرد. یواش یواش به نزدیکم اومد
من: خواهش می کنم یا سیلی بهم بزن
مهشید: جمشید الان پیدام کردی
برگشت و در رو بست و پشت در گریه کرد
من: بازم متوجه نشدم بخدا متوجه نمیشم
منم برای اولین بار در طول زندگیم گریه کردن رو تجربه کردم و پشت در واحد بلند تر از مهشید گریه کردم.
برگشتم به واحدم خودم رو روی تخت انداختم و خوابیدم
صبح ساعت ۱۰بلند شدم دست صورتم رو شستم احساس پوچی می کردم  یه چیزی که از قلبم خالی شده بود.
زنگ واحدم دراومد فهمیدم که مهشیده با بی میلی در رو باز کردم
یه آقا بود یک نامه به دست من داد و رفت
باز کردم یه دعوتنامه بود.
Merhaba sevgili Mahşid
Seni ve arkadaşını yarın akşam senin onuruna düzenlediğim yemeğe katılmaya davet ediyorum.Ibro Gündeş.
سلام مهشید عزیز
از شما دعوت می کنم که به همراه دوستتون به ضیافت شام فردا شب که به افتخار شما ترتیب دادم شرکت کنید.
ابرو گوندش
من با خودم: عجب شانسی داره این دختره . برای چی باید دعوتش کنه
رفتم پشت در واحد مهشید
من: مهشید مهشید یه نامه داری
در باز شد چشمهای پف کرده و سرخ مهشید با تعجب به من نگاه کرد
مهشید: از بابت دیروز معذرت می خوام
من: منم معذرت میخوام مست بودم نفهمیدم چی کردم یا چی گفتم
مهشید: باشه منم یه خبر خوب برات دارم
من: خب اول تو بگو
مهشید: تو دیروز به بابات گفتی ؟
من: آها آره به بابا جریان تو و خانودت رو گفتم و جریان شرکت ما در مسابقه رو هم بهش گفتم
بابام باور نمی کرد آخه اون مشتری پر و پا قرص این برنامه هست هرروز نگاش می کنه
مهشید: خب چی گفتی؟
من: گفتم پدر مادرتو به شام دعوت کنن و برنامه رو نگاه کنن ما هم شرکت کردیم
مهشید: مرسی فکر خوبی بود پدرم وقتی برنامه رو تو خونه شما دیده خوشحال شده بود و صبح برام زنگ زد و از من عذر خواهی کرد برای تو هم سلام رسوند
من: واقعا یعنی آشتی کردید؟ خدا رو شکر
مهشید: آره دیگه راحت می تونم ادامه بدم گفت مواظب هم باشید
من: من که مواظبت هستم
مهشید: بله ولی یه کم زیاد روی می کنی. آها خب بگو نامه چیه
من: ابرو من و تو رو برای امشب به شام دعوت کرده
مهشید: جددددی؟
من: جدیه جدی
اون شب ما حاضر شدیم و یک ماشین بنز شش در تشریفاتی  سیاه جلو در ورودی هتل منتظر ما بود
صدای زنگ واحد زده شد شاگرد هتل بود
شاگرد هتل:
Sayın beyefendi, otelin dışında bir tören arabası sizi bekliyor.
آقای محترم یک ماشین تشریفاتی بیرون هتل منتظر شماست
من: بریم مهشید خانم که منتظر نذاریم
مهشید: باشه بریم ،مثل اینکه دوباره غریبه شدیم. خانوم!!
یه پوز خند زدم و از در بیرون رفتیم از هتل که خارج شدیم شب بود و یک بنز تشریفات جلو در بود .
با احتیاط سوار شدیم و ماشین حرکت کرد
من: عجب ماشینیه برای خودش کاخه
مهشید: ابرو یکی از ثروتمندان این کشوره بایدم داشته باشه
من: چه زندگی دارن
مهشید اون روز تمایلی به صحبت با من نداشت فقط خیابون‌ها رو نگاه می کرد
جلو یک ویلا که نه یک کاخ ماشین نگه داشت و در کاخ اتوماتیک باز شد و ما وارد یک حیاط بزرگ پر از درختهای گوناگون شدیم . ته حیاط یک استخر بزرگ بود که سی چهل نفر اطراف استخر نشسته بودن دور استخر حسابی نورانی بود طوریکه نور که به استخر می تابید ته استخر هم دیده می‌شد.کاخ جلو استخر چندین پله داشت که با گلدانهای بزرگ و گلهای زیبا به سطح باغ وصل میشد.پروژکتورهای زیادی هم به نمای سنگی و رومی کاخ می تابید که زیبای زیادی رو به کاخ پر از ستون‌های بلند می داد. مهمانها همه لباس‌های مجلسی پوشیده بودند خدا رو شکر که ما هم لباس مجلسی پوشیده بودیم وگرنه خیلی ضایع می شدیم.
ماشین توقف کرد و راننده اومد در را برای ما باز کرد
ما پیاده شدیم و به جمع که کنار استخر ایستاده بودند اضافه شدیم.
در بدو ورود ابرو و شوهرش به طرف ما اومدن و خوش آمدگویی کردن و ما با اونا دست دادیم
من: شما باید آقای رضا ضراب باشید درسته
ضراب: بله خوش اومدید . از کجا منو می شناسی
من: کیه که تو ایران شوهر خوشتیپ خانم ابرو رو نشناسه
ابرو: اختیار دارید شما هم خوشتیپ هستید
ضراب: ابرو زبان ما رو خوب می دونه چون به ایران زیاد اومده
ضراب: شما باید مهشید خانم باشید
مهشید: بله از آشناییتون  خوشبختم
ضراب: واقعا شما چه شباهتی به جوانی ابرو دارید
من: آقای ضراب ابرو خانم الانم جوان هستند
ابرو: ها ها ها مثل اینکه این رضا گوشمالی می خواد.
همه خندیدیم و به جمع اضافه شدیم ابرو دست مهشید رو گرفت و به بالای پله های کاخ رفت و به جمع گفت:
Bayanlar ve baylar, bu bayanın adı Mahshid.
Bulunduğum yere ulaşmak isterim, o benim grubumda ve bana çok benzediği için onu kesinlikle bir yıldız yapacağım.
خانم‌ها و آقایان این خانم اسمش مهشید هست
دوست دارم به جایگاهی که خودم هستم برسانم  اون تو گروه منه و چون شباهت زیادی به من داره حتما اونو ستاره می کنم
همه دست زدن و موزیک آرامی نواخته شد همه مردها و زنها با آهنگ ملایم رقص تانگا می کردن
من: مهشید بیا ما هم اینطور برقصیم
مهشید: تو که بدت نمیاد از خداته
من: خب میرم یه خانم دیگه پیدا کنم اینطوری زشته
مهشید: نمی خواد بیا جلو ولی کم جنبه بازی در نیاری ؟
من: نترس امشب مست نیستم
من دستامو پشت کمر مهشید قلاب کردم اونم دستاشو پشت کمرم گذاشت و ما باهم بدنمون رو چپ و راست می کردیم . چند دقیقه اینطور رقصیدیم مهشید سرشو گذاشت روی سینم و با آهنگ غمگین اشک می ریخت
من: ببینمت . چرا گریه می کنی؟
مهشید: به تو ربطی نداره تو کیف تو بکن
تغییراتی که قابل گفتن نیست در من ایجاد شده بود که اون رو می گفت و حسابی من شرمنده شدم
من: ببخش دست خودم نیست آخه من اینطوری نرقصیدم
رضا و ابرو کنار من می رقصیدن
رضا: جمشید می خوای عوض کنیم
مهشید یه پوز خند محکمی زد آروم به من گفت: با این وضعیتت بری ابرو رو بغل کنی فکر کنم زنده از اینجا بیرون نری
دوباره خندید.
رضا متوجه حرف مهشید شد خندید و گفت همون طوری ادامه بدید .
موزیک تموم شد و برای اینکه من ضایع نشوم دکمه کتم رو بستم . چندتا دختر زیبا و خوشگل توی سینی مشروب و ویسکی به همه مهمانها تعارف می کردن من یک گیلاس برداشتم و به مهشید اشاره کردم برداره و
مهشید هم یکی برداشت
مهشید: جمشید لیوانت رو بیار بریزم تو لیوانت من نمی خورم
من: مهشید دماغت رو بگیر و یه دفعه گورت بده زشته می بینن بد میشه
دماغش رو گرفت و ویسکی رو گورت داد یه لرزه بدی کرد
ابرو که نزدیکش بود داشت از خنده روده بر می شد مهشید رو بغل کرد گفت مثل اینکه تاحالا نخوردی؟
مهشید: نه بدم میاد خیلی تلخه
ابرو: مزش به تلخیه
مهشید: مثل این جمشید
رضا و من خندیدیم
رضا: شما خانم‌ها با هم حرف بزنید ما همشهری‌ها هم یه کم صحبت کنیم
با اشاره رضا به ته باغ رفتیم
رضا: ببین دوست عزیز دست نامزدت رو بگیر همین فردا از ترکیه برید
من: چرا؟ مشکلی هست
رضا: بله برای تو نه برای مهشید
من: چه مشکلی
رضا: بیا جلوتر یواش حرف بزن.
رفتم جلو و صداشو آرومتر کرد
رضا: ببین جوون ابرو هر وسیله یا هر آدمی رو که دلش بخواد بدستش میاره در عمل بهش میدان میده ولی برده خودش می کنه فکر کنم میخواد مهشید بردش بشه
من: واقعا اصلا به شخصیتش نمیاد
رضا: اون دوتا شخصیت داره شخصیت اجتماعی که خیلی مهربونه و شخصیت خصوصی که بی رحم و پلیده
من: می خواد مهشید رو چکارش کنه؟
رضا: بهترین حالتش به یکی از نوچه هاش کادو میده تا نذاره معروف بشه بدترینش به عنوان کارگر جنسی به کشورهای اروپایی می فروشه
من: یا خدا اون امانته منه اگه از دستش بدم پدرش منو می کشه
رضا: چون همشهری هستید گفتم فردا مخفیانه با یه سواری از اینجا برید حتی سوار اتوبوس هم نشید ابرو آدم زیاد داره حتی منم شوهرش هستم ازش می ترسم چه به بقیه
من: واقعا ازت ممنونم فردا میریم
رضا: این دو هزار دلاره رو بگیر بذار جیبت لازمت میشه
چندتا صددلاری تپوند تو جیب شلوارم با اشاره به من گفت راه بیافتیم
ما به جمع اضافه شدیم مهشید کنار ابرو ایستاده بود و مدام با قهقه می خندید فهمیدم که حسابی مست شده.
منم چندتا گیلاس خوردم . بعد از شام دوباره بسط رقص و آواز برپا بود منم دوباره مست کرده بودم با مهشید باهم رقص شاد انجام دادیم
من: مهشید حسابی مستی ها
مهشید: آره خیلی خوش می گذره
من: به پا نیوفتی حسابی تلو تلو می خوری
مهشید: باشه بیوفتم چه جای بهتر از بغل تو
من: تو هم مستی و راستی؟
مهشید: آره عشقم مستی و راستی
توی اون همه جمع از یقه بلوزم گرفت و بسمت خودش کشید . فکر کردم شوخی می کنه. ولی لباش تو لبم قفل کرد و محکم بغلم کرد. منم بغلش کردم
من: میدونستم عشقم دوسم داری می دونستم
دیگه تو حال هم نبودیم و باهم خوش بودیم و تو بغل هم می رقصیدیم
دوساعت مثل باد رد شد و ما با همون ماشین تشریفات به هتل برگشتیم
مهشید رو تلو تلو خوران به اتاق خوابش بردم و روی تختش انداختم
مهشید: عزیزم پیش من نمی خوابی
من: مطمئنی؟
مهشید: معلومه تو مرد آینده منی برو اون در رو ببند امروز مهمون منی
من: وای خدایا شکرت ،چرا که نه عشقم میدونی چقدر حسرتت رو خوردم
هردو نیمه عریان روی تخت یک نفره مهشید خوابیدیم
صبح ساعت ۹ بود با جیغ مهشید از خواب بلند شدم
من: چیه چی شده
مهشید: تو اینجا چکار می کنی بی شعور که بهت اجازه داد
من: دیشب خودت منو اینجا نگهداشتی
مهشید: من غلط کردم با تو پاشو برو بیرون
دستاش می لرزید و زیر پیراهنش رو جلو بدن لخت گرفته بود
من: بخدا خودت خواستی
مهشید: گفتم برو بیرون عوضی من مست بودم تو ازم سو استفاده کردی
من: چرا یهو عوض شدی یادت نیست وقتی می رقصیدیم منو بغل کردی بوسم کردی گفتی عاشقمی؟
مهشید: من به گور بابا خندیدم گفتم برو بیرون
من: مگه خوت نگفتی دوستم داری
مهشید: دوستت ندارم برو بروو
زد زیر گریه . چه گریه ای می کرد.
من: باشه میرم ولی لعنتی عاشقتم چرا درکم نمی کنی
مهشید: برو بیرون نمی فهمی
رفتم بیرون با لگد محکم در رو بستم .
مهشید پشت در بشدت گریه می کرد . نمی دونستم چکار کنم
من با خودم: چکار کنم آخه دیشب خودش گفت دوستم داره . چه خر کیف بودم چرا اینطوری می کنه این دختره چشه؟ اون خودش گفت باید پیشش می خوابیدی در دیزی بازه حیا گربه کجا رفته
لباسامو پوشیدم برگشتم سمت در اتاق مهشید
من: مهشید لباساتو بپوش یه حرف جدی دارم جونمون در خطره
هیچ صدایی نمیومد
من : خواهش می کنم در در باز کن مهشید
چند تا مشت زدم ولی باز دوباره باز نکرد
نگران شدن رفتم عقب با یک طرف بدنم با شونم به درضربه زدم وارد شدم.
واای چی می دیدم ملافه تخت رو به دور گردنش بسته بود و یه طرف دیگه رو به لوستر سقف بسته بود یه چهار پایه میز آرایش رو زیر پاش گذاشته بود.
من: وااای نه خدایا کمکم کن خدااااا
دویدم مهشید پایه رو از زیر پاش رد کرد ولی من تا می خواست گردنش چفت بشه تو هوا گرفتم
با پاهاش به من ضربه میزد که رها بشه
من: تورو خدا اینکار رو با من نکن با پدرت با مادرت
من بدبخت میشم عمرم تو زندان تموم میشه
مهشید حسرت تو رو می کشم بخدا ازت دست می کشم خودتو نکش
مهشید هر کاری بگی می کنم اگه خودتو بکشی خودمو می کشم بخدا جدی می گم
این رو که گفتم مهشید از تقلا دست کشید و ثابت موند
من: گره گردنت رو باز کن دستام خسته شد
مهشید گره ملافه رو از گردنش باز کرد و افتاد روی تخت . فقط یه لباس زیر پیراهن تنش بود.
دوباره دستاشو جلو صورتش گذاشت و گریه کرد
من: مهشید ببین من دیگه نمی گم دوستت دارم همه چی رو فراموش می کنم پس بیا همین امروز از اینجا بریم
مهشید بلند تر گریه کرد
مهشید: میدونی جمشید چیه خیلی سخته به کسی که عاشقشی نتونی بگی دوست دارم
من: من نمی فهمم چرا چرا من دیوونه شدم
مهشید فریاد زد : برای اینکه من ایدز دارم ایدز
حالا فهمیدی بازم بگو دوستم داری
من: بازم دوست دارم حاظرم باهات بمیرم یا زندگی کنم
هردو زدیم زیر گریه…رفتم یه تار پیدا کردم و دوباره به اتاقش برگشتم
تا ساعت دو شب ما تمرین کردیم و مهشید شعر رو خیلی زودحفظ کرد حتی با نت که من میزدم روان‌تر می خوند .
من: مهشید از همه اول باید به استرست غالب بشی وگرنه هم صدات می لرزه و هم شعر یادت میره
مهشید: از استرس می میمرم چکار کنم؟
من: هنگام ایستادم تو صحنه سه تا نفس عمیق بکش و چشماتو ببند و وقتی شروع شد با اعتماد به نفس شروع کن باور کن نتیجه میده . ضربان قلبت رو کنترل کن آروم آروم نفس بکش
مهشید: باشه واقعا مرسی که هستی نبودی من چکار می تونستم بکنم
من: ببینم چکار می کنی الان بریم بخوابیم ۸ صبح میام بریم سالن اجرا تا اونجا هم تمرین کنیم
مهشید: باشه
من: شب خوش راحت بخواب به هیچ چیز فکر نکن شب بخیر
بلند شدم که برم دم در بودم
مهشید: جمشید…
من: بله
مهشید: هیچی یادم رفت می خواستم چیزی بگم
یه لبخند کش داری زدم  😏: شب بخیر
من با خودم: یعنی می خواد انتقام رفتار خودم رو بگیره؟ چی می خواست بگه شاید هم می خواست تشکر کنه . بی خیال مثل اینکه من اشتباه می کنم
رفتم واحد خودم در بستم تا رفتم تختخواب خوابم برد
ساعت ۸ صدای آلارم گوشیم در اومد بلند شدم
من با خودم: خدا امروز رو خیر کنه برم بیدارش کنم
دست و صورتمو شستم کت و شلوار سفید با کراوات مشکی که دیروز از بازار خریده بودیم پوشیدم رفتم زنگ واحد مهشید رو زدم
مهشید هنوز تو خواب بود چند بار زنگ رو زدم با چشمهای پف کرده🥱 اومد در رو باز کرد
مهشید: بابا چه خبرته
یه نگاه از بالا به پایین کرد
مهشید: به به چه خوشتیپ داداشی
من: زود باش تنبل باید بریم صبحانه بخوریم دیرمون شده من اتاقم ،آماده شدی بیا اطلاع بده آبجی
مهشید از کلمه آخر من مثل اینکه ناراحت شده بود
با اخم 😠گفت: باشه مثل اینکه سر آورده
باخودم: آخ جون خوب شد تو باشی دیگه به من به داداشی نگی یه پوز خند هم بهش زدم رفتم اتاقم
نیم ساعت بعد در واحد زنگ خورد در رو باز کردم
واو پیراهن آبی با آرایش تم بنفش و رژ بنفش محشر شده بود ۱۰ ثانیه تو صورتش خیره موندم
مهشید: آقای خجالتی اگه مشاهداتت تموم شد بریم
من: ههه شرمنده حواسم نبود خیلی خوشگل شدی آخه

راه افتادیم و سوار آسانسور شدیم به غذا خوری رستوران رفتیم.
چند نفر شرکت کننده تو لابی بودن و مشغول صحبت با هم بودن و صبحانه می خوردن
اوکان اونجا نبود ولی یه لایت ملایم ترکیه ای گروه موزیک می زدن . ما صبحانه خوردیم و با یه اسنپ به محل برگزاری رفتیم
وارد سالن شدیم چندین گروه نشسته بودن و منتظر اجرا بودن . یک نمایشگر ال ای دی بزرگ تو سالن بود که اجرای شرکت کننده ها رو نمایش می داد. اکثر شرکت کننده ها اون روز مردود می شدند
۱۲ نفر شرکت کننده بود که تو سالن انتظار بودند و یه مصاحبه هم قبل از رفتن به سالن انجام می دادند
مهشید چون به زبان ترکیه مسلط نبود به همون زبان آذری مصاحبه کرد .
اجرا اینطور بود که چهار داور پشت به صحنه روی صندلی‌های قرمز نشسته بودن و خواننده یا شرکت کننده آهنگ مورد انتخابش رو می خوند اگه حتی یکی از داورها دکمه چراغ دار، صندلی رو می زد ،صندلی به طرف شرکت کننده بر می گشت .یعنی اون شرکت کننده قبول میشد و اون تو تیم اون داور قرار می گرفت و به مرحله بعد می رفت و اگه از دوتا بیشتر چراغ می گرفت بین اونا باید یکی از داورهارو انتخاب می کرد.
ساعت ۱۱ بود اون روز فقط دو نفر قبول شده بودن بقیه حذف شدن و اجرای مهشید آخرین اجرای اون روز بود
من: مهشید آماده باش نوبت توئه استرس رو بذار کنار باشه سه تا نفس عمیق قبل از خوندن
مهشید: برام دعا کن
مهشید با اعتماد به نفس به طرف سالن اجرا به راه افتاد و منم به اتاق مخصوص همراه که از اونجا با مجری برنامه سالن  رو می دیدیم رفتم.
مهشید وارد سالن تقریبا تاریک با نور آبی شد پیراهن زر دار  آبی مهشید مثل یک ستاره تو آسمان شب اونجا می درخشید . مهشید چشماشو بست و چند تا نفس عمیق کشید طوری که صدای نفساهاش از میکروفن تو سالن پیچید
پشت صندلی‌ها به ترتیب ابرو گوندیش مصطفی صندل حادیثه و مراد بوز نشسته بودند که پشت به صحنه بودند با هم پچ و پچ می کردن.
تیک تیک تیک
صدای موزیک
مصطفی صندل به ابرو: Ibro senin şarkını seslendirmek istiyor gibi görünüyor
ایبرو مثل اینکه آهنگ تو رو میخواد اجرا کنه
ایبرو گوندش آبروشو بالا داد و گفت : Kesinlikle
دقیقا
با صدای موزیک شاد آهنگ حادثه روی صندلی می رقصید و مراد بوز هم دست میزد و ابرو گوندش چشماشو بسته بود و به حس رفته بود
صدای مهشید:Beklerim yıllarca beklerim
منتظر می مونم سال ها منتظر می مونم

Hasretime hasretini eklerim
به حسرتم حسرت نبود تو رو هم اضافه میکنم

Beklerim yıllarca beklerim
منتظر می مونم سال ها منتظر می مونم

ابرو  از همه اول دکمه صندلی رو زد و صندلی به طرف مهشید چرخید. از صدای دلنشین مهشید خیلی خوشش اومده بود
تا مهشید رو دید  چشماش چهار تا شد دو سه سانت هم سرش به طرف جلو اومد
ابرو:Nasıl mümkün olmadığına inanmıyorum, mümkün değil
باور نمیکنم چطور ممکنه نمیشه نه نمیشه
بقیه پشت به صحنه بودن
حادیثه:Ibro neden bu kadar şaşırmıştı?
ایبرو از چی اینقدر تعجب کرد
مراد بوز با اشاره مچ دست و انگشتاش و بیرون دادن لب پایینی اشاره کرد که نمی دونه
ابرو سر پا ایستاده بود و با خنده تماشا می کرد حادثه هم دکمه رو زد
حادثه : Vay canına, bunun ne kadar benzer olduğuna bak sana
وای ببین اینو چقدر شبیه
مهشید همراه با اشک خوشحالی داشت با اعتماد نفس بالایی می خوند حادثه هم روی صندلی بلند شده بود و می رقصید
Özlemime özlemini eklerim
به دلتنگیم دلتنگیه تو رو هم اضافه میکنم

Seni seni seni seni seviyorum diyemedim yar
تورو، تورو، تورو، تورو دوستت دارم نتونستم بگم ای یار

Seni seni çok özledim
برای تو خیلی دلتنگم
Nankörsün güzelim değmezsin
قدرنشناسی خوشگلم ارزش نداری

Aşkın sevdanın kıymetini bilmezsin
قدر عشق و دوست داشتن رو نمی دونی

Kala kala bir ben kaldım dünyada sensizim
موندم و موندم فقط تو دنیا من موندم بی تو هستم

Yana yana bir sana yandım dünyada sensizim
سوختم و سوختم تو دنیا فقط برای تو سوختم بی تو هستم

Cana cana bir canı sevdim
عاشق یک جون شدم

Dünyadaki o can sensin
اون جون تو این دنیا تو هستی

Sen benim göz bebeğim bir tanemsin
تو عزیزترین منی تو یکی یه دونه ی منی
ابرو گوندش سن سیزم

آهنگ تموم شد و مصطفی صندل و مراد بوز هم دکمه تایید رو زدن و چرخیدن
مراد بوز: Ibro, senin öz kızın kim?
ایبرو این دیگه کیه دختر خودته؟

ایبرو رو به مهشید: Adın ne, nereden geldin?
اسمت چیه از کجا اومدی؟
مهشید: Benim adım Mahshid İran’dan geldim Azeri’yim
اسمم مهشید از ایران اومدم آذری هستم

مراد بوز با خنده به ابرو: Ibro Annen veya baban gibi misin?
ایبرو تو شبیه مادرت هستی یا پدرت؟

ابرو: Anneme benziyorum, nasıl oluyor?
شبیه مادر چطور مگه

مراد بوز: Bırak gitsin kötü oldu sen baban gibi olsan baban da iranda evli derdim ama annenden sorun daha da büyüdü.

ولش کن بد شد اگه شبیه پدرت بودی می گفتم پدرت تو ایران هم ازدواج کرده ولی مسئله از طرف مادرت بد شد
تماشاگرها: Bir daha , Bir daha
یک بار دیگه یک بار دیگه

آجون مجری اصلی برنامه: İzleyiciler tekrar yapılmasını istiyor, Ibro siz de Mahshid ile birlikte gerçekleştirmek istiyorsunuz.
بیننده ها تکرار می خوان ایبرو میخوای با مهشید  اجرا کنی؟
ابرو: البته
Tabi ya
دوباره موزیک شروع شد مهشید و ایبرو کنار هم می رقصیدن البته ایبرو ۲۰ سال از مهشید بزرگتر بود ولی درست مثل این بود که گذشته ایبرو کنارش ایستاده و می رقصه برای ایبرو خیلی هیجان انگیز بود .
هنگام خوندن تو صورت هم نگاه می کردن و با لبخند به هم می خوندن موزیک تموم شد و ایبرو مهشید رو بشدت بغل گرفت و مهشید هم دو دست ابرو رو گرفت و یه نیم خیز تعظیم زنانه به ابرو کرد و ابرو برگشت رو صندلی نشست
مجری: Hakemlerden birini seçmek zorunda mısınız?
الان باید یکی از داورها رو انتخاب کنید؟

مصطفی صندل: Mahshid, şimdi Ebro’ya benzemiyorsun, geçmişteki Ebro’ya benziyorsun, o yüzden grubuma gel, orada yeni bir Ebro yapacağım
مهشید شما الان شبیه ایبرو نیستید شما شبیه گذشته ایبرو هستید پس به گروه من بیا اونجا یک ایبروی جدیدی خواهم ساخت

ابرو: bana gel seni benim gibi seviyorum
به طرف خودم بیا تو رو مثل خودم دوست دارم

حادثه: Hareketlerin ve sesin çok hoş benim grubumdaysan seni 1.sınıf şarkıcı yaparım
حرکات و صدای دلنشینی داری اگه تو گروه من باشی یک خواننده درجه یک از تو می سازم

مراد بوز:Mahshid, akıllıca bir karar ver, duygularınla ​​değil, eğer benim grubumsan, güçlü bir grup olacağız ve seninle finalde olacağız.
مهشید عاقلانه تصمیم بگیر نه از رو احساس اگه گروه من باشی ما یک گروه قوی خواهیم بود و با تو فینال خواهیم بود

مجری: Hangisini seçersin?
تصمیم بگیرید کی  رو انتخاب می کنید

مهشید :Buralara gelene kadar çok zorluklar çektim.Her zaman kalbimden sevdiğim birini seçtim ve bana umut veren şarkıları dinledim.Elbette hepinizi seviyorum.
سختی های زیادی رو کشیدم تا به اینجا رسیدم همیشه  کسی رو که از صمیم قلب دوستش داشتم و آهنگهای رو گوش می کردم و به من امید میداد با عشق انتخاب می کنم البته همه شمارو دوست دارم

مهشید:Benim seçimim Ibro Gondesh
انتخاب من ایبرو گوندش

حادیثه :Ibro Gondish hak ettiğini buldu
ایبرو گوندیش به حقش رسید

مجری داخل اتاق: Şimdi nasıl hissediyorsun?
الان چه حسی داری

من: çok mutlu ve gururluyum
خیلی خوشحالم و افتخار می کنم

مهشید با همه داورها روبوسی و خداحافظی کرد

ابرو: وایستا یکبار دیگه نگاهت کنم
Sana bir kez daha bakmama izin ver

مهشید چند ثانیه تو صورت ایبرو نگاه کرد
ابرو: Çok tatlısın
خیلی خوشگلی
حادثه : Az önce kendini mi yoksa onu mu övdün?
ایبرو الان خودت رو تمجید کردی یا اون
ابرو: Tanrım, gençliğime çok benziyordu.
خدایا چقدر شبیه جوانی من بود

مهشید از صحنه خارج شد در حالی که از خوشحالی تو پوستش نمی گنجید وارد اتاق ما شد . ناخواسته به طرفم دوید و منو تو آغوشش گرفت . سرش رو روی سینم گذاشته بود و گریه می کرد
مهشید: بابت همه چی ازت ممنونم
من: خب بریم هتل، یه کم صحبت کنیم
از ساختمان برنامه او سیس ترکیه بیرون اومدیم و راهی هتل شدیم . مهشید مثل بچه ها بجای راه رفتن می پرید و دستاشو بالا پایین می کرد . رسیدیم هتل و رفتیم اتاق خودمون تا لباسهامون رو عوض کنیم.
چند دقیقه بعد مهشید با مشت در اتاق من رو کوبید
من: مهشید اومدم در رو نشکن
در رو باز کردم پرید تو اتاق و در رو پشت سرش بست
مهشید: وای خدا امروز چقدر خوشحالم . دیدی؟ واقعا عالی بود اجرام از خودم راضیم
من: خدا رو شکر آره از اتاق دیدم معرکه کردی
من : مهشید
مهشید: بله
من: یه چی بگم ناراحت نشی؟
مهشید: چرا بشم بگو
من: تو باید ابرو رو انتخاب نمی کردی به غیر از ابرو اون سه نفر دیگه رو انتخاب می کردی موفق می شدی
مهشید: چرا متوجه نمیشم
من: ابرو تو جلسه دوئل دونفره رقیب تو هرکی باشه اونو انتخاب می کنه
مهشید: مگه ندیدی چقدر منو می خواست چرا ردم کنه؟
من: تو ترکیه خواننده های بزرگ دلشون نمیخواد کسی مثل صدا یا قیافشون پیدا بشه و زحمات چند سالشون شریک بشه
من: اونا اعتقاد دارن فقط یک ابرو وجود داره یا یک ماحسون و …
مهشید: چرا زودتر نگفتی
من: فکر می کردم می دونی
مهشید: مهم نیست من فقط یک اجرا در نظرم بود ولی الان یه اجرای دیگه هم دارم
من: سه روز دیگه دور اول مسابقه تموم میشه و تو دو جلسه با ابرو تمرین میکنی تا اون روز
مهشید: وای خیلی دلم میخواد دوباره ببینمش
من: الان بریم پایین نهار بخوریم عصر بریم مراکز دیدنی استانبول رو ببینیم میگن استانبول مثل اصفهان ما جای دیدنی زیاد داره
مهشید: آره واقعا بعد از این استرس می چسبه
من: پس بریم پایین
رفتیم پایین و دوباره اوکان خواننده رستوران در حال خوانندگی بود اون آهنگ رو نشنیده بودم مثل اینکه سنتی و قدیمی بود اصلا موزیک به دلم نمی نشست
ما پشت یک میز شیک دو نفره نشستیم . منتظر شدیم تا گارسون بیاد.
اوکان درحالی که می خوند نزدیک میز ما اومد و یک صندلی از صندلی‌های خالی برداشت و کنار مهشید نشست و در حالی که به مهشید نگاه می کرد می خوند
من با خودم: این مرتیکه باز پیداش شد این همه آدم گیر داده به ما .
با خشم و نفرت 😡بهش نگاه کردم که حساب به دستش بیاد ولی خیلی پررو تر از اینها بود . درحالی که میخوند دستش رو روی دست مهشید گذاشت شعرهاشو با احساس خاصی به مهشید می خوند.
حسابی از کوره در رفته بودم . مهشید دستشو زیر چونش گذاشته بود و بی خیال من محو چشمهای آبی اوکان شده بود.


با خشم و نفرت 😡بهش نگاه کردم که حساب به دستش بیاد ولی خیلی پررو تر از اینها بود . درحالی که میخوند دستش رو روی دست مهشید گذاشت شعرهاشو با احساس خاصی به مهشید می خوند.
حسابی از کوره در رفته بودم . مهشید دستشو زیر چونش گذاشته بود و بی خیال من محو چشمهای آبی اوکان شده بود.

من: Garson, menu getirmeyecek misin?
گارسون منو غذا نمیاری ؟

مهشید اصلا تو خودش نبود بعد از چند دقیقه آهنگ اوکان تموم شد و با نهایت بی شرمی پشت دست مهشید رو بوسید و خداحافظی کرد. مهشید هم براش دست زد . نمی تونستم خودم رو کنترل کنم.
من: مهشید این چکاریه می کنی ؟ چرا دیونم می کنی؟
مهشید: چی ؟ مگه چکار کردم
من: چرا دستت رو از دست یارو نکشیدی بیرون؟
مهشید: یعنی چی ؟ این حرفت چی معنی میده؟
من: خودت معنیشو خوب میدونی . اصلا اینجا نهار نمی خوریم میرم نهار بگیرم بریم اتاقمون بخوریم
مهشید: آها فهمیدم تو به اوکان حسودی می کنی

من: اسم یارو رو برام نیار من الان امانت دار تو هستم نمی ذارم اینجا هر کاری دلت خواست بکنی. پاشو تو کفری نشدمممم
مهشید: من اختیار خودمو دارم از کسی دستور نمی گیرم
یه مشت محکم روی میز زدم و بلند شدم به اتاق خودم رفتم خودم رو روی تخت انداختم
من با خودم: چکار می کنی شاید منظوری نداشته ؟ اگه نداشته چرا بهش چراغ سبز میده مگه بهش نگفتم به این اوکان اعتماد نکنه؟ چی می گی بابا شاید مثل من خجالتی نیست خیلی اجتماعیه؟
یه کم تو افکار مثبت و منفی در گیر بودم مهشید زنگ واحدم رو زد در رو باز کردم با دوتا غذا و نوشابه وارد شد و با پشت پا در رو بست.
مهشید: این چه رفتاری بود کردی؟ همه نگاهمون می کردن آبرومون رفت
من: نه که همشون آبرو سرشون میشه ، اون دستت رو بوسید
مهشید: خب اون منظوری نداره
من: از کجا میدونی مهشید من نمی گم منو دوست داشته باش ولی به ایران برگردیم با هرکی خواستی معاشقه کن ولی الان پیشم امانتی می فهمی که الان من بقول خودت داداشت هستم
مهشید: ببخشید داداشی تکرار نمیشه.
یواش یواش دیگه احساس می کردم دوست داشتنم تبدیل به نفرت از طرف من و سو استفاده از طرف مهشید شده بود ولی دیگه چهار روز دیگه می تونستیم از این عذاب تک نفره خودم خارج بشم ولی قلبم یه چیز دیگه می گفت.احساس می کردم مهشید هیچ حسی به من نداره و رفته رفته داره از من دور میشه هرچند من نزدیکترین فرد تو اون محیط به اون بودم
مهشید: بیا نهار رو بخوریم بریم گردش موافقی؟
من: هرچی تو بگی هرچی تو بخوای😔
مهشید: فکر نمی کردم اینقدر به من حساس باشی جمشید
من: گناه از من نیست من عاشقتم
مهشید: خب خب نهار بخوریم بریم بیرون آقای خجالتی
من با خودم: می بینی داره فقط می پیچونه چرا بیخیالش نمی شی همین فردا بلیط بگیر برو .
این چه فکریه هرچی باشه به تو اعتماد کرده این مردونگی نیست
غذا مون رو خوردیم
من: الان دم ظهره دو ساعت خوابیم هوا خنک شد میریم جاهای تاریخی رو بگردیم
مهشید: پس من میرم بخوایم بای
اون رفت و بوی عطر قشنگش هنوز تو اتاق بود دلم نمی خواست از دستش بدم . به خواب رفتم دوباره صدای در اومد بلند شدم.مهشید بود
من: دختر مگه خوابت نمیاد؟ چه زود برگشتی
مهشید: چه زود؟ الان سه ساعته خوابیدی ها
مچ دست چپم رو جلو صورتم آوردم آره راست می گفت ساعت ۶ بود .
من: الان حاضر میشم شرمنده خیلی خسته بودم آخه بخاطر یک نفر تا ساعت دو شب بیدار بودم
مهشید حاضر بود و کیف نقره ای رنگش رو روی پیراهن بلند خردلی رنگش انداخته بود و یک شلوار سفید پوشیده بود موهاشو دم اسبی بسته بودو دستاشو رو جلو سینش به هم پیچ داده بود و به ستون در تکیه داده بود . یک پفی هم کرد
من: میخوام لباس عوض کنم
مهشید: خب بابا خوبه دختر نیستی؟
من: واااا
آماده شدم یک تی شرت خاکستری با شلوار جین خاکستری پررنگ پوشیدم و یک کفش اسپورت خاکستری پام کرد
من: بریم من آماده
مهشید: دختر کشی ها
من: گوشام دراز نیست
یه شکلک🤨 درآورد و گفت : باشه بی مزه ای آقای اخمو
من: هههه چه زبونی داری
بازم مهشید شکلک درآورد و ما راه افتادیم چندین محل رفتیم توپقاپی ایاز صوفیه … تو یکی از پیاده رو ها که می رفتیم دستش به دستم خورد یه نگاه بهش کردم بعد انگشت‌های دستش تو انگشتهای دستم قفل شد. قلبم تند تند می زد چه دست نرم و ظریفی داشت
من با خودم: دختر تو کی هستی با دست پس میزنی با پا پیش می کشی ؟ الان چکار کنم عاشقت باشم یا نه؟
پنج دقیقه راه رفتیم و به یک پارک رسیدیم و روی یک نیم کت چوبی نشستیم .
من: مهشید من حس آدم هوا بین این همه جمعیت رو دارم
مهشید: عجیب ترین حرفی بود که تو عمرم شنیدم
من: آخه ببین تو این همه آدم اگه ما کمکی بخوایم کسی به ما توجه نمی کنه کلا غریب هستیم
مهشید: تو که زبون اینا رو بهتر از من می فهمی . ولی بنظرم حرفت درست نیست .
من: بیا یه شرط ببندیم
مهشید: چی؟
من: من الان میرم ازاون دوتا خانم روبرویی ما نشستن پول میخوام ببینم میدن؟
مهشید: باشه ولی شرط میزاریم ها
من: اگه پول دادن تو برنده ای اگه ندادن من برنده
مهشید: روی چی شرط ببندیم
من: از یک شلوار جین باشه
مهشید: موافقم برووو
من از نیمکت بلند شدم و پیش اون دوتا خانم رفتم یکی محجبه بود و یکی بی حجاب

من: Affedersiniz, biz gezginiz, paramızı kaybettik, paranız var mı, bize verin, gidip yiyecek alalım
ببخشید ما مسافر هستیم پولهایمان رو گم کردیم پول دارید به ما بدید بریم غذا بخریم

دوتا مسافر با تعجب به ما نگاه کردن یکی کیفش رو درآورد چند لیر ترکیه داد و اون یکی هم همین کار رو کرد . من پولها رو گرفتم و از اونا تشکر کردم و اومدم پیش مهشید
مهشید: آخ جوون من برنده شدم حالا دیدی خیلی منفی بافی
من : باشه تو بردی بریم ببینیم به این پول چی میدن آخه
مهشید: لازم نکرده بدش به من . در ضمن تو راه برگشت یه شلوار جین خاکستری هم رنگ تو می‌خریم
من: پس پاشو بریم خیابان پایین چندتا پاساژ پوشاک هست
مهشید رفت از خانم‌ها خداحافظی کرد .
یکی از خانم‌ها چیزی به مهشید گفت که من نشنیدم
من: چی برات گفت
مهشید: گفت خیلی به هم میایید
من: این حرف یعنی چی؟
مهشید: پاشو بریم خودتو لوس نکن
من: بی جنبه
مهشید: جنبه تو رو تو رستوران دیدم
من: مواظب جلو پات باش
یه حوض کوچیک جلو پاش بود کم مونده بود بیافته تو آب، از کمرش گرفتم و به طرف خودم کشیدم
پای خودم هم پیچ خورد به پشت به زمین افتادم و مهشید هم روی من ولو شد . صورتش درست جلو صورتم بود تاحالا از اون نزدیکی ندیده بودمش
دستم دور کمرش بود نفسهای تند تندش به صورتم می خورد
من: چیزیت نشده که؟
مهشید سرخ شده بود ابروهاشو بالا داد و یه نچی گفت و بلند شد منم بلند شدم دوباره راه افتادیم
به پاساژ رسیدیم تو اولین فروشگاه مهشید یه شلوار جین خاکستری انتخاب کرد و تو پرو پوشید و منم یه تی شرت زنانه خاکستری هم رنگ تی شرت خودم پیدا کردم اونم دادم پوشید
من: لباساتو بده بذارم تو این کیف دستی اونا بهت خیلی بهتر میان
مهشید: نگو نفهمیدم ها می خوای منو همرنگ خودت بکنی
من: خخخ🤣 از قدیم گفتن خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
مهشید با لباسهای همرنگ من از پرو خارج شد و گفت: مهم اینکه دل آدم همرنگ باشه
من: بله ما که هستیم
مهشید: ما هم هستیم
از خوشحالی تو پوستم جا نمی شدم یه لبخند😀 خوشحالی تو صورتم نقش بست
مهشید: خب داداشی حساب کن بریم
من: این حرفت هم یخش بود لابد؟
مهشید: بریم
من با خودم: خدایا چکارم می کنه ؟مثل گربه که با کاموا بازی می کنی بازیم میده . شاید حرفش همینه چرا همش اینطور میشه
مهشید: بازم که سه گرمه هات رفت تو هم؟لبخندت چرا محو شد؟
یه نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم :بریم تو با اخم و لبخند من چکار داری؟
باهم شونه به شونه راه می رفتیم و باد موهای مهشید به طرف من میزد با دستش تند تند جمعش می‌کرد و به من نگاه می کرد
مهشید: ها چیه به من زل زدی؟
من: اون یارو اوکان داشت با چشماش تو رو می خورد چرا بهش چیزی نگفتی ؟ ولی الان؟
مهشید: وای چقدر حساسی تو اصلا نمیشه شوخیم کرد
من: مثلا شوخی بود ؟ اصلا دوست دارم نگات کنم چون خوشگل و با نمکی الان چی می گی
مهشید: آها حالا شد الان خوب حرف زدی
من: خدا هم تومنطق شما زنها مونده
مهشید: آقای منطق چقدر مونده برسیم
من: خسته شدی؟
مهشید: والا الان دوساعت راه میریم و حرف می‌زنیم
من: من که هیچ وقت پیش تو خسته نمی شم عزیزم
مهشید: عزیزم بازم گفت
من: یه سوالم رو بهم راستشو میگی؟
مهشید: میدونم چی می پرسی ولی گفتم که خودت باید پیداش کنی
من: من خیلی گیجم نمی تونم پیداش کنم
مهشید: مشکل خودته
رسیدیم هتل و با آسانسور رفتیم مهشید در اتاقش رو باز کرد و بدون تعارف به من وارد اتاقش شد در رو پشت سرش بست
من: خوب بود یه تعارفی می کردی ؟
مهشید: برو دوش بگیر بریم شام بخوریم
من : پس فعلا
من باخودم: خدایا اون اوکان عوضی اونجا نباشه .دوست دارم دهنش رو آسفالت کنم
در رو باز کردم لباسمو کندم انداختم رو تخت با یک لگد در حموم رو باز کردم رفتم دوش گرفتم دوش آب سرد اعصابم رو حسابی تسکین داد . بیرون اومدم موهامو یک مدل دیگه سشوار زدم و از چپ به راست شونه زدم بصورت پروفسوری اصلاح کرده بودم کت و شلوار سفید رو پوشیدم و رفتم زنگ واحد مهشید رو زدم
مهشید: کیه
من: به غیر از من کی میخواستی باشه؟
مهشید: ده دقیقه دیگه خودم میام صدات می کنم الان میک آپ می زنم
دوباره برگشتم تو واحد نشستم به تی وی نگاه کردم
من باخودم: امشب حتما تی وی شو برنامه او سیس ترکیه اجرای مهشید رو نشون میده یه فکری زد به سرم موبایلم رو برداشتم و به خونمون زنگ زدم پدرم برداشت
من: سلام بابا خوبی…
.
.
.
یه پوفی کردم
من باخودم: کاش نقشم بگیره اینطوری دل مهشید رو بدست میارم . احتمالا بخاطر مشکل خانوادش هست که با من اینطور رفتار می کنه
تو فکرام غرق شده بودم که مهشید زنگ رو زد
من: اومدم
دررو باز کردم
من: دوباره واووو دختر هردفعه تو یک سورپریز برام رو می کنی؟
یک پیراهن سرهم سفید پوشیده بود که یک به کفشاش می رسید و یک طرف دامنش برش داشت یعنی پارچه نداشت ران سفید سمت راستش بیرون مونده بود
من: خدایا منو قاتل اون اوکان نکن چون ممکنه امشب اونو بکشم
مهشید: بریم ؟
من: بریمممم
صدای موسیقی از رستوران می اومد ولی مثل اینکه صدای یک خانم بود که شنیده می‌شد
با یه لبخند پیروزمندانه به مهشید نگاه کردم
مهشید: ها چیه قند تو دلت آب شد؟
من: خدایا شکرت کاش یه چیز دیگه ازت می خواستم

رسیدیم به رستوران یه خانم لباس همشکل مهشید پوشیده بود ولی رنگ لباسش سبز بود ولی یقه سینه هاش تا چاک سینه هاش باز بود به غیر از ما چندتا دختر و پسر هم بودن ولی احساس کردم ما ازهمه اونا سرتریم
مهشید تا خانم زیبا و خوشگل خواننده رو دید آرنج دستم رو گرفت و  میز انتهای سالن رو با انگشتش نشون داد
من: نه مهشید بریم یه کم جلو تر هم موسیقی گوش بدیم هم شام بخوریم اینطوری خیلی حال میده بیا…
دستش که زیر بغل و بازوم بود کشیدم و درست نزدیک ارکست نشستیم
خانم خواننده داشت می خوند تا مارو دید دو پله صحن رو پایین اومد و جلو ما آواز خوند
من از جیبم یه ده دلاری در آوردم و روی سینه خانمه گذاشتم و نشستم
مهشید صورتشو طرف چپ برگردوند و یه پوفی هم کشید . خانم خواننده که از انعام من خوشش اومده بود تا آخر موزیک پیش من خوند و دوباره به بالا سن برگشت
مهشید: خب چطوره منم یه مشت بزنم به میز برم بالا؟
من: چی شد حسودیت اومد؟ مگه اجتماعی نبودی؟
مهشید: گارسون رو صدا بزن ببینیم چی بخوریم
من: تاحالا مشروب خوردی
مهشید: نه دوست ندارم اصلا. اگه خودت میخوری حرفی ندارم
من: تجربه کنی بد نیستا
مهشید: اصلا حرفشو نزن . تو هم نخوری بهتره
من: من که هوس کردم بخورم
ما یه کباب گوشت و مخلفات درخواست کردیم به گوش گارسون هم گفتم یه ویسکی بیاره
گارسون یک اوکی گفت و رفت بعد از ده دقیقه روی میز ما چید
من چندتا کباب لقمه گرفتم و یه پیک ویسکی خوردم
مهشید: چه بوی تندی داره معلومه که تلخه چطوری میخوریش
من: ببین اینطوری . میخوری بریزم ؟
مهشید: نه عمرا نوشابه رو ترجیح میدم
من شام رو خوردم و چندتا پیک دیگه خوردم.
موسیقی خیلی شادی رو میزدن و چندتا زوج وسط رستوران می رقصیدن. من حسابی مست بودم با دست به مهشید اشاره کردم که پاشیم برقصیم
مهشید: نه زشته
من: بیا وسط چرا زشته ؟ بیا باهم برقصیم ببینم اصلا رقص بلدی؟
مهشید: فکر کردی
من: پس بیا ببینم چی چنته داری
پاشد و روبروی من قرار گرفت و ما رقصیدیم . رقص تو حال مستی خیلی حال میداد با ریتم آهنگ می رقصیدیم مهشید رقص ضریف و زنانه ای می کرد که منو بیشتر دیوونه خودش می کرد فریاد زدم
من: مهشیییید دوست دارم عشقم عاشقتم
مهشید: واااا چته تو مثل اینکه مست کردی
من: آره مست توام عشقم .مستی و راستی کاش تو می خوردی راستشو بهم می گفتی
مهشید می خندید و جلو من می رقصید جلو دید من و خواننده قرار می گرفت تا من نگاهش نکنم
انرژی،من خیلی بالا رفته بود دیگه حس می کردم تو فضا هستم
موزیک تموم شد و ما خسته روی صندلی ها نشستیم و نفس نفس می زدیم
سالن ساکت شد و مهشید به من نگاه می کرد
من: دوستم داری؟
مهشید: نچ نچ
من: دوستم داری لعنتی دوستم داری
نمی دونم چی شد پاشدم اومدم کنار صندلیش صورتشو بطرفم گرفتم و لب هاشو تو لبم فشار دادم و بوسیدم مهشید بهت زده نگاه می کرد. منو بطرف عقب هل داد و گریه کنان و دوان دوان به طرف پله ها دوید
من: مهششییید
همه به ما نگاه می کردن منم پشت سرش به طرف واحد خودمون راه افتادم پشت در واحد مهشید رسیدم
من: مهشید  توضیح میدم
مهشید: برو اتاقت خجالت بکش
من: دست خودم نبود ببخش
مهشید: نمی خوام دیگه ببینمت
من: چرا؟
مهشید : بروووو
پشت در زد زیر گریه . من یه مشت به در زدم و برگشتم تو اتاق خواب خودم رو روی تخت ولو انداختم
هنوز مست بودم .
من با خودم: لعنتی چقدر عذابم میدی بگو دوستت ندارم برو گمشو تو کی هستی که منو دوست داری
دوباره پاشدم رفتم پشت در واحد مهشید
من: لعنتی چقدر عذابم میدی یه دفعه بگو دوستت ندارم بگو من اینجا معروف شدم تو دیگه کی هستی؟.بگو مهشید بخدا من اینطور راحتترم من نمی خوام داداشت باشم می فهمی یا نه؟
در واحد باز شد با چشمهای گریان به من نگاه کرد. یواش یواش به نزدیکم اومد
من: خواهش می کنم یا سیلی بهم بزن
مهشید: جمشید الان پیدام کردی
برگشت و در رو بست و پشت در گریه کرد
من: بازم متوجه نشدم بخدا متوجه نمیشم
منم برای اولین بار در طول زندگیم گریه کردن رو تجربه کردم و پشت در واحد بلند تر از مهشید گریه کردم.
برگشتم به واحدم خودم رو روی تخت انداختم و خوابیدم
صبح ساعت ۱۰بلند شدم دست صورتم رو شستم احساس پوچی می کردم  یه چیزی که از قلبم خالی شده بود.
زنگ واحدم دراومد فهمیدم که مهشیده با بی میلی در رو باز کردم
یه آقا بود یک نامه به دست من داد و رفت
باز کردم یه دعوتنامه بود.
Merhaba sevgili Mahşid
Seni ve arkadaşını yarın akşam senin onuruna düzenlediğim yemeğe katılmaya davet ediyorum.Ibro Gündeş.
سلام مهشید عزیز
از شما دعوت می کنم که به همراه دوستتون به ضیافت شام فردا شب که به افتخار شما ترتیب دادم شرکت کنید.
ابرو گوندش
من با خودم: عجب شانسی داره این دختره . برای چی باید دعوتش کنه
رفتم پشت در واحد مهشید
من: مهشید مهشید یه نامه داری
در باز شد چشمهای پف کرده و سرخ مهشید با تعجب به من نگاه کرد
مهشید: از بابت دیروز معذرت می خوام
من: منم معذرت میخوام مست بودم نفهمیدم چی کردم یا چی گفتم
مهشید: باشه منم یه خبر خوب برات دارم
من: خب اول تو بگو
مهشید: تو دیروز به بابات گفتی ؟
من: آها آره به بابا جریان تو و خانودت رو گفتم و جریان شرکت ما در مسابقه رو هم بهش گفتم
بابام باور نمی کرد آخه اون مشتری پر و پا قرص این برنامه هست هرروز نگاش می کنه
مهشید: خب چی گفتی؟
من: گفتم پدر مادرتو به شام دعوت کنن و برنامه رو نگاه کنن ما هم شرکت کردیم
مهشید: مرسی فکر خوبی بود پدرم وقتی برنامه رو تو خونه شما دیده خوشحال شده بود و صبح برام زنگ زد و از من عذر خواهی کرد برای تو هم سلام رسوند
من: واقعا یعنی آشتی کردید؟ خدا رو شکر
مهشید: آره دیگه راحت می تونم ادامه بدم گفت مواظب هم باشید
من: من که مواظبت هستم
مهشید: بله ولی یه کم زیاد روی می کنی. آها خب بگو نامه چیه
من: ابرو من و تو رو برای امشب به شام دعوت کرده
مهشید: جددددی؟
من: جدیه جدی
اون شب ما حاضر شدیم و یک ماشین بنز شش در تشریفاتی  سیاه جلو در ورودی هتل منتظر ما بود
صدای زنگ واحد زده شد شاگرد هتل بود
شاگرد هتل:
Sayın beyefendi, otelin dışında bir tören arabası sizi bekliyor.
آقای محترم یک ماشین تشریفاتی بیرون هتل منتظر شماست
من: بریم مهشید خانم که منتظر نذاریم
مهشید: باشه بریم ،مثل اینکه دوباره غریبه شدیم. خانوم!!
یه پوز خند زدم و از در بیرون رفتیم از هتل که خارج شدیم شب بود و یک بنز تشریفات جلو در بود .
با احتیاط سوار شدیم و ماشین حرکت کرد
من: عجب ماشینیه برای خودش کاخه
مهشید: ابرو یکی از ثروتمندان این کشوره بایدم داشته باشه
من: چه زندگی دارن
مهشید اون روز تمایلی به صحبت با من نداشت فقط خیابون‌ها رو نگاه می کرد
جلو یک ویلا که نه یک کاخ ماشین نگه داشت و در کاخ اتوماتیک باز شد و ما وارد یک حیاط بزرگ پر از درختهای گوناگون شدیم . ته حیاط یک استخر بزرگ بود که سی چهل نفر اطراف استخر نشسته بودن دور استخر حسابی نورانی بود طوریکه نور که به استخر می تابید ته استخر هم دیده می‌شد.کاخ جلو استخر چندین پله داشت که با گلدانهای بزرگ و گلهای زیبا به سطح باغ وصل میشد.پروژکتورهای زیادی هم به نمای سنگی و رومی کاخ می تابید که زیبای زیادی رو به کاخ پر از ستون‌های بلند می داد. مهمانها همه لباس‌های مجلسی پوشیده بودند خدا رو شکر که ما هم لباس مجلسی پوشیده بودیم وگرنه خیلی ضایع می شدیم.
ماشین توقف کرد و راننده اومد در را برای ما باز کرد
ما پیاده شدیم و به جمع که کنار استخر ایستاده بودند اضافه شدیم.
در بدو ورود ابرو و شوهرش به طرف ما اومدن و خوش آمدگویی کردن و ما با اونا دست دادیم
من: شما باید آقای رضا ضراب باشید درسته
ضراب: بله خوش اومدید . از کجا منو می شناسی
من: کیه که تو ایران شوهر خوشتیپ خانم ابرو رو نشناسه
ابرو: اختیار دارید شما هم خوشتیپ هستید
ضراب: ابرو زبان ما رو خوب می دونه چون به ایران زیاد اومده
ضراب: شما باید مهشید خانم باشید
مهشید: بله از آشناییتون  خوشبختم
ضراب: واقعا شما چه شباهتی به جوانی ابرو دارید
من: آقای ضراب ابرو خانم الانم جوان هستند
ابرو: ها ها ها مثل اینکه این رضا گوشمالی می خواد.
همه خندیدیم و به جمع اضافه شدیم ابرو دست مهشید رو گرفت و به بالای پله های کاخ رفت و به جمع گفت:
Bayanlar ve baylar, bu bayanın adı Mahshid.
Bulunduğum yere ulaşmak isterim, o benim grubumda ve bana çok benzediği için onu kesinlikle bir yıldız yapacağım.
خانم‌ها و آقایان این خانم اسمش مهشید هست
دوست دارم به جایگاهی که خودم هستم برسانم  اون تو گروه منه و چون شباهت زیادی به من داره حتما اونو ستاره می کنم
همه دست زدن و موزیک آرامی نواخته شد همه مردها و زنها با آهنگ ملایم رقص تانگا می کردن
من: مهشید بیا ما هم اینطور برقصیم
مهشید: تو که بدت نمیاد از خداته
من: خب میرم یه خانم دیگه پیدا کنم اینطوری زشته
مهشید: نمی خواد بیا جلو ولی کم جنبه بازی در نیاری ؟
من: نترس امشب مست نیستم
من دستامو پشت کمر مهشید قلاب کردم اونم دستاشو پشت کمرم گذاشت و ما باهم بدنمون رو چپ و راست می کردیم . چند دقیقه اینطور رقصیدیم مهشید سرشو گذاشت روی سینم و با آهنگ غمگین اشک می ریخت
من: ببینمت . چرا گریه می کنی؟
مهشید: به تو ربطی نداره تو کیف تو بکن
تغییراتی که قابل گفتن نیست در من ایجاد شده بود که اون رو می گفت و حسابی من شرمنده شدم
من: ببخش دست خودم نیست آخه من اینطوری نرقصیدم
رضا و ابرو کنار من می رقصیدن
رضا: جمشید می خوای عوض کنیم
مهشید یه پوز خند محکمی زد آروم به من گفت: با این وضعیتت بری ابرو رو بغل کنی فکر کنم زنده از اینجا بیرون نری
دوباره خندید.
رضا متوجه حرف مهشید شد خندید و گفت همون طوری ادامه بدید .
موزیک تموم شد و برای اینکه من ضایع نشوم دکمه کتم رو بستم . چندتا دختر زیبا و خوشگل توی سینی مشروب و ویسکی به همه مهمانها تعارف می کردن من یک گیلاس برداشتم و به مهشید اشاره کردم برداره و
مهشید هم یکی برداشت
مهشید: جمشید لیوانت رو بیار بریزم تو لیوانت من نمی خورم
من: مهشید دماغت رو بگیر و یه دفعه گورت بده زشته می بینن بد میشه
دماغش رو گرفت و ویسکی رو گورت داد یه لرزه بدی کرد
ابرو که نزدیکش بود داشت از خنده روده بر می شد مهشید رو بغل کرد گفت مثل اینکه تاحالا نخوردی؟
مهشید: نه بدم میاد خیلی تلخه
ابرو: مزش به تلخیه
مهشید: مثل این جمشید
رضا و من خندیدیم
رضا: شما خانم‌ها با هم حرف بزنید ما همشهری‌ها هم یه کم صحبت کنیم
با اشاره رضا به ته باغ رفتیم
رضا: ببین دوست عزیز دست نامزدت رو بگیر همین فردا از ترکیه برید
من: چرا؟ مشکلی هست
رضا: بله برای تو نه برای مهشید
من: چه مشکلی
رضا: بیا جلوتر یواش حرف بزن.
رفتم جلو و صداشو آرومتر کرد
رضا: ببین جوون ابرو هر وسیله یا هر آدمی رو که دلش بخواد بدستش میاره در عمل بهش میدان میده ولی برده خودش می کنه فکر کنم میخواد مهشید بردش بشه
من: واقعا اصلا به شخصیتش نمیاد
رضا: اون دوتا شخصیت داره شخصیت اجتماعی که خیلی مهربونه و شخصیت خصوصی که بی رحم و پلیده
من: می خواد مهشید رو چکارش کنه؟
رضا: بهترین حالتش به یکی از نوچه هاش کادو میده تا نذاره معروف بشه بدترینش به عنوان کارگر جنسی به کشورهای اروپایی می فروشه
من: یا خدا اون امانته منه اگه از دستش بدم پدرش منو می کشه
رضا: چون همشهری هستید گفتم فردا مخفیانه با یه سواری از اینجا برید حتی سوار اتوبوس هم نشید ابرو آدم زیاد داره حتی منم شوهرش هستم ازش می ترسم چه به بقیه
من: واقعا ازت ممنونم فردا میریم
رضا: این دو هزار دلاره رو بگیر بذار جیبت لازمت میشه
چندتا صددلاری تپوند تو جیب شلوارم با اشاره به من گفت راه بیافتیم
ما به جمع اضافه شدیم مهشید کنار ابرو ایستاده بود و مدام با قهقه می خندید فهمیدم که حسابی مست شده.
منم چندتا گیلاس خوردم . بعد از شام دوباره بسط رقص و آواز برپا بود منم دوباره مست کرده بودم با مهشید باهم رقص شاد انجام دادیم
من: مهشید حسابی مستی ها
مهشید: آره خیلی خوش می گذره
من: به پا نیوفتی حسابی تلو تلو می خوری
مهشید: باشه بیوفتم چه جای بهتر از بغل تو
من: تو هم مستی و راستی؟
مهشید: آره عشقم مستی و راستی
توی اون همه جمع از یقه بلوزم گرفت و بسمت خودش کشید . فکر کردم شوخی می کنه. ولی لباش تو لبم قفل کرد و محکم بغلم کرد. منم بغلش کردم
من: میدونستم عشقم دوسم داری می دونستم
دیگه تو حال هم نبودیم و باهم خوش بودیم و تو بغل هم می رقصیدیم
دوساعت مثل باد رد شد و ما با همون ماشین تشریفات به هتل برگشتیم
مهشید رو تلو تلو خوران به اتاق خوابش بردم و روی تختش انداختم
مهشید: عزیزم پیش من نمی خوابی
من: مطمئنی؟
مهشید: معلومه تو مرد آینده منی برو اون در رو ببند امروز مهمون منی
من: وای خدایا شکرت ،چرا که نه عشقم میدونی چقدر حسرتت رو خوردم
هردو نیمه عریان روی تخت یک نفره مهشید خوابیدیم
مهشید: هوا خیلی گرمه اگه ناراحت نمی شی من لخت می خوابم
من: باشه برای منم گرمه
مهشید: عشقم تو هم لخت کن
من : مطمئنی
مهشید: آره عشقم
مهشید همه لباسهاشو زیر ملافه در آورد و انداخت کنار تخت خواب
منم لخت شدم رفتم زیر ملافه
مهشید: خخخ چرا ملافه طرف تو چادر زده؟
من: اون به احترام تو سر پا ایستاده عشقم
مهشید: بگو بخوابه
من: نمی خوابه میدونی که چطور می خوابه
مهشید: پس بزار ببینم این پایین چی داری
مهشید آروم دستش رو آورد گذاشت روی کیرم و حسابی مالوند
دستهای نرمش حسابی برام لذت میداد
یه غلط روی تخت زدم و خودم رو روش انداختم سینه ها به سینش چسبیده بود لبم رو به لبش چسبوندم و لب به لب شدیم با دستش کیرم رو می مالید از لبش پایین اومدم و ملافه رو تا سینه هاش پایین کشیدم و نوبتی سینه هاشو خودم سینه های سفید و بلورینش رو نوبتی میک می زدم آه و ناله مهشید بلند شده بود با دستاش کمرم رو ناخن می کشید یه دستم رو به لای چاک کسش بردم و با چهار انگشتم مالیدم حسابی خیس بود انگشت وسط رو لای کسش کردم که تا بند اول انگشت بیشتر نمی رفت فهمیدم که عشقم هنوز باکره هست
مهشید: با انگشتت نه با کیرت پلمپ رو باز کن
من: مطمئنی؟
مهشید: آره عشقم آره مرد زندگیم
ملافه رو از روش انداختم کنار تمام بدنش رو بوس کردم چه بدن حریری نرم و نازی داشت
پاهاشو از هم باز کردم و خودم رو لای پاهاش جا کردم.کیرم تو شیار کوسش بود چشمهای مهشید بسته بود و پایین کوسش رو به کیرم می مالید
مهشید: اوووف اینو می خوام بده بیاد
من: فدای همسر آیندم بشم هرچی تو بگی هرچی تو بخوای عشقم
کیرم رو به چوچوله می کشیدم و سرش رو گذاشتم و یه فشار آروم دادم تا سرش رفت ولی بقیه نمی رفت. یه فشار دیگه دادم کیرم تا نصف رفت تو . مهشید یه جیغ بلندی کشید.
مهشید: درد دارم میسوزه بکشش بیرون
منم در آوردم ملافه زیرش خونی شده بود .
من: درد داری؟
مهشید: آره خیلی می سوزه
من: ملافه خونی شده پاشو اینو بندازم حموم فردا میشورمش
ملافه رو بردم انداختم حمام و برگشتم و خودم رو روی مهشید انداختم و دوباره لب تو لب شدیم
من: ادامه بدیم یا درد داری؟
مهشید: یه کم خوب شد ادامه بدیم
من: فدات بشم عزیزم خیلی دوست دارم
پاهاشو انداختم روی شونم و آروم دوباره هل دادم تو کسش
حسابی تنگ بود و هردفعه که تلمبه آروم میزدم چشماشو به هم فشار میداد
من: اگه درد داری ادامه ندم
مهشید: ادامه بده لذتش تو دردشه
دستامو پشت شونش قلاب کردم شروع کردم به تلمبه زدن
مهشید: آه آه جوون
من:خوبه الان؟
مهشید: آره عشقم بکن اوف
من: فدات بشم آه آه
مهشید: بکن بکن دیونتم
من: منم دیونتم دوستت دارم
مهشید: محکم بغلم کن
من: جوون عشقم بیا
مهشید: پاهام خسته شد
پاهاشو از روی شونهام پایین آورد و دور کمرم به هم حلقه کرد
دیگه بجای درد حال می کرد
من: سوزش نداری؟
مهشید: سورشش کمه جمشید کوچلو سوزشش رو کم کرده
من: فدای مهشید کوچولوم برم
دیگه تند تند تلمبه میزدم و اونم زیرم آه و ناله می کرد مهشید حسابی عرق کرده بود طوریکه تمام موهای صافش خیس آب شده بود .
من: عشقم داره میاد؟
مهشید: منم
همدیگه رو محکم بغل کردیم و من ناخودآگاه تو کس مهشید ارضا شدم و اونم یه لرزه به بدنش اومد و ارضا شد . و تو بغل هم خوابیدیم

صبح ساعت ۹ بود با جیغ مهشید از خواب بلند شدم
من: چیه چی شده
مهشید: تو اینجا چکار می کنی بی شعور که بهت اجازه داد
من: دیشب خودت منو اینجا نگهداشتی
مهشید: من غلط کردم با تو پاشو برو بیرون
دستاش می لرزید و زیر پیراهنش رو جلو بدن لخت گرفته بود
من: بخدا خودت خواستی
مهشید: گفتم برو بیرون عوضی من مست بودم تو ازم سو استفاده کردی
من: چرا یهو عوض شدی یادت نیست وقتی می رقصیدیم منو بغل کردی بوسم کردی گفتی عاشقمی؟
مهشید: من به گور بابا خندیدم گفتم برو بیرون
من: مگه خوت نگفتی دوستم داری
مهشید: دوستت ندارم برو بروو
زد زیر گریه . چه گریه ای می کرد.
من: باشه میرم ولی لعنتی عاشقتم چرا درکم نمی کنی
مهشید: برو بیرون نمی فهمی
رفتم بیرون با لگد محکم در رو بستم .
مهشید پشت در بشدت گریه می کرد . نمی دونستم چکار کنم
من با خودم: چکار کنم آخه دیشب خودش گفت دوستم داره . چه خر کیف بودم چرا اینطوری می کنه این دختره چشه؟ اون خودش گفت باید پیشش می خوابیدی در دیزی بازه حیا گربه کجا رفته
لباسامو پوشیدم برگشتم سمت در اتاق مهشید
من: مهشید لباساتو بپوش یه حرف جدی دارم جونمون در خطره
هیچ صدایی نمیومد
من : خواهش می کنم در در باز کن مهشید
چند تا مشت زدم ولی باز دوباره باز نکرد
نگران شدن رفتم عقب با یک طرف بدنم با شونم به درضربه زدم وارد شدم.
واای چی می دیدم ملافه تخت رو به دور گردنش بسته بود و یه طرف دیگه رو به لوستر سقف بسته بود یه چهار پایه میز آرایش رو زیر پاش گذاشته بود.
من: وااای نه خدایا کمکم کن خدااااا
دویدم مهشید پایه رو از زیر پاش رد کرد ولی من تا می خواست گردنش چفت بشه تو هوا گرفتم
با پاهاش به من ضربه میزد که رها بشه
من: تورو خدا اینکار رو با من نکن با پدرت با مادرت
من بدبخت میشم عمرم تو زندان تموم میشه
مهشید حسرت تو رو می کشم بخدا ازت دست می کشم خودتو نکش
مهشید هر کاری بگی می کنم اگه خودتو بکشی خودمو می کشم بخدا جدی می گم
این رو که گفتم مهشید از تقلا دست کشید و ثابت موند
من: گره گردنت رو باز کن دستام خسته شد
مهشید گره ملافه رو از گردنش باز کرد و افتاد روی تخت . فقط یه لباس زیر پیراهن تنش بود.
دوباره دستاشو جلو صورتش گذاشت و گریه کرد
من: مهشید ببین من دیگه نمی گم دوستت دارم همه چی رو فراموش می کنم پس بیا همین امروز از اینجا بریم
مهشید بلند تر گریه کرد
مهشید: میدونی جمشید چیه خیلی سخته به کسی که عاشقشی نتونی بگی دوست دارم
من: من نمی فهمم چرا چرا من دیوونه شدم
مهشید فریاد زد : برای اینکه من ایدز دارم ایدز
حالا فهمیدی بازم بگو دوستم داری
من: بازم دوست دارم حاظرم باهات بمیرم یا زندگی کنم
هردو زدیم زیر گریه…
من: پس چرا آومدی به این خراب شده
مهشید: میخوام از بقیه عمرم لذت ببرم دیگه خسته شدم
من: چطور آلوده شدی
مهشید: خودت که دیروز فهمیدی من باکره هستم پس از اون کارآلوده نشدم
من: از طریق تزریق؟
مهشید: اونم نه . من قبلا تو یک آزمایشگاه کار می کردم از یک خانم نمونه خون می گرفتم که وقتی بلند میشدم سرنگ رو به آشغال بندازم پام پیچ خورد و سرنگ رفت توی پام نگو اون یارو ایدز داشته و منم آلوده شدم.
مهشید: الان فهمیدی که چرا من نمی تونم عاشق کسی باشم؟
من: الان منم آلوده هستم پس میتونی عاشق من باشی مگه نه؟
مهشید: واسه همین می خواستم خودمو بکشم که چرا تو رو هم آلوده کردم
من: مهشید دوستم داری؟
گریه کرد و گفت: دوست چیه عاشقتم عشقم همه وجودم
همدیگه رو محکم بغل کردیم و دقایقی تو آسمانها بودیم
من: خانوادت می دونن؟
مهشید: آره میدونن و همیشه غصه منو می خورن
من: هههه🤣🤣🤣

مهشید: چه مرگته این خنده دار بود
من: خخخ دیشب رضا ضراب می گفت فرار کنید ممکنه اونا شما رو به عنوان برده جنسی بدزدن
مهشید: خب که چی
من: خب بنظرم دیگه اونا دیگه باید از ما فرار کنن🤣🤣🤣
مهشید: جمشید عجب روحیه ای داری من ماه اول که فهمیدم ایدز دارم تا یکماه حتی لبخند هم نزدم تو قهقه می خندی
من: دیدی بالاخره پیدات کردم تو همش می گفتی که باید پیدا کنی که دوسم داری یانه
مهشید: پاشو بریم پایین صبحانه بخوریم
رفتیم پایین و وارد رستوران شدیم و درخواست صبحانه دادیم
اوکان با دیدن ما آواز خوان به طرف ما اومد و یه شاخه شکوفه رز رو به طرف مهشید گرفت.
یه فکری به سرم زد
رفتم جلو مهشید که روی صندلی نشسته بود زانو زدم حلقه کلید رو در آورم و بطرف مهشید گرفتم
من: مهشید عشقم با من ازدواج می کنی؟
مهشید: با کمال میل . دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید
انگشت انگشتری رو بطرفم گرفت و من تو انگشتش کردم و بلند شدم گل رز اوکان رو از دستش گرفتم و گلبرگهاشو کندم روی سر مهشید ریختم .
اوکان که داشت با تعجب نگاه می کرد دست زد و همه گروه موزیک دست زدن
اوکان: Arkadaşlar, bu gelin ve damadın şerefine bir mutluluk şarkısı söyleyin.
دوستان به افتخار این عروس و داماد یک آهنگ شاد بزنید
ارکست گروه اوکان یه آهنگ شاد از تارکان زدن و ما و همه مهمانها جلو  که تقریبا ۱۰ مترفضای خالی داشت ریختیم و رقصیدیم.
مهشید و من روبروی هم می رقصیدیم مهشید فقط تو لباش خنده و لبخند داشت تو حال خودمون نبودیم دو سه دقیقه دیگه همه دور ما حلقه زده بودن و کف می زدن و من و مهشید بودیم که تا آخر آهنگ رقصیدیم.
موزیک قطع شد و همه به ما کف زدن و من با یک تعظیم به آنها دست مهشید رو گرفتم و اومدیم میز خودمون نشستیم.
من: خیلی خوشحالم خوشحالترین آدم روی زمین باور می کنی؟
مهشید: هم خوشحال ترین و هم دیوونه ترین
من: آره دیونه ترین هم هستم دیوونه تو
مهشید: دلم میخواد بری میکروفون رو از دست اون اوکان بگیری و برام بخونی
من: چشم شما امر کن . نده هم با زور از دستش می گیرم
یه علامت👍به مهشید نشون دادم و رفتم پیش اوکان هنوز موسیقی آغاز نکرده بود
من: Nişanlım için bir parça okumama izin verir misin?
اجازه میدید یک قطعه برای نامزدم بخونم
اوکان: Rica ederim
خواهش می کنم
میکروفون رو داد دست من یه کف زد و خودش رفت عقب ایستاد
روبه گروه موزیک دن دییسم از اوزجان دنیز
من :Don desem
Bu müziği sevgili nişanlımıza ithaf ediyorum.
این موزیک رو به نامزد دوست داشتنیم تقدیم می کنم
موزیک …
Bu aralar içimde bir yangın var

این اواخر آتش جانکاهی درونم  هست

Hem yorgunum birazda suskun

هم خسته هستم و کمی هم ساکت

Sabah olmaz gönülde yar sancım var

امیدی ( سحری ) درقلبم نیست ، درد یار دارم

Hem dargınım birazda kırgın

هم دلتنگم و کمی هم دل  شکسته

Neler oldu ruhun duymaz

چه ها شد روحت نمی شنود

Gözün görse gönlün bilmez

اگرچشمانت هم ببینند ، قلبت درک نمی کند

Her ayrılık bir başlangıç

هر جدایی یک شروع

Bu gidişle sonum olmaz

ولی با رفتن تو ، عاقبتم معلوم نیست

Yar

ای یار

Ama dön desem

اما بگویم برگرد

Seviyorum seni gel desem

دوستت دارم ، بیا

Seni nasıl özledim bir bilsen

چطور دلتنگت هستم کاش بدانی
Ama dön desem

اما بگویم برگرد

Seviyorum seni gel desem

دوستت دارم ، بیا

Seni nasıl özledim bir bilsen

چطور دلتنگت هستم کاش بدانی

موزیک…

Zaman olur gözümde yaşlar çağlar

بعضا اشک از چشمانم چون آبشار

جاری است

Kah akarlar kah dururlar

گاه جاریست و گاه متوقف

Bir an olur dilim de sözler ağlar

لحظه هایی می شود کلمات در زبانم می گریند

Ben aşk derim hüzün olurlar

من عشق می گویم و آنها غم می شوند

چه ها شد روحت نمی شنود

Gözün görse gönlün bilmez

اگرچشمانت هم ببینند ، قلبت درک نمی کند

Her ayrılık bir başlangıç

هر جدایی یک شروع

Bu gidişle sonum olmaz

ولی با رفتن تو ، عاقبتم معلوم نیست

لا لا لای لالای لالالای لا لای
همه کف زدن میکروفون رو دادم دست اوکان و به حاضرین تعظیم کردم
اوکان: Sesin harika neden programa katılmadın?
صداتون عالیه شما چرا در برنامه شرکت نکردید
من: Teşekkürler, değil
ممنون ولی اینطور نیست
برگشتم کنار مهشید نشستم
مهشید: این قطعه رو چرا من نشنیدم
من: ما قبلا این قطعه رو خیلی تمرین می کردیم
مهشید: خیلی عالی خوندی مرسی . منم فردا آهنگم رو به تو تقدیم خواهم کرد
من: امروز و فردا با ابرو گوندش تمرین می کنید بعد میرید روی صحنه فردا ببین چی در نظر گرفته یک روزی که وقت داریم باهم تمرین کنیم.
مهشید: متاسفانه من تو مرحله قبلی آخرین اجرا کننده بودم و تو این مرحله هم اولین اجرا کننده خواهم  بود
من: مهم نیست اینطوری بهتره وقتمون اینجا کمتر تلف میشه
مهشید: نکنه دلت به خانوادت تنگ شده
من: نه نه اصلا مهم تویی سعی بکن به مرحله بعدی بری
مهشید: راستش من خودم خیلی دلم به بابا و مامانم تنگ شده واسه همین مسابقه آینده برام مهم نیست
من: مهشید از الان انرژی منفی نده طوری اجرا کن که ابرو نتونه حذف کنه

از رستوران هتل به واحدها مون برگشتیم مهشید رفت اتاقش و منم اومدم اتاقم دراز کشیدم
در رو نبسته بودم چون میدونستم مهشید میاد


در باز شد و مهشید آومد تو واحد من و من که تو اتاق دراز کشیده بودم اومد کنار تختم ایستاد
داشتم تو گوشیم آهنگ دانلود می کردم بلند شدم و کنار تخت نشستم مهشید هم بغلم نشست
مهشید: می خوام یا کم با هم حرف بزنیم
من: در چه موردی؟
مهشید: چقدر بی خیالی تو . خب در مورد آینده زندگیمون
من: چرا آینده ای که نیومده تو استرسش رو داری ؟
من میدونم چی می خوای بگی؟
مهشید: مگه علم غیب داری از کجا فهمیدی من چی می خوام بگم
من: می خوای از این مریضی بگی و نگرانی‌هات ،
که چی میشه؟ و چی میشم؟ چکار کنیم؟ووو
مهشید: اگه دکتر بگه دو ماه دیگه زنده نیستی چی حسی داری؟
من: عزیزم به غیر از خدا کسی از مدت عمر ما آدمها خبر نداره . حتی هم اینطور باشه مگه قرار چقدر زنده باشیم زندگیتو بکن زندگی عشقه
مهشید: عزیزم من خودم اینارو قبول دارم ولی…
من حرفشو قطع کردم : چی چی عزیزم یه بار دیگه بگو 
مهشید بالش رو از روی خوشخواب برداشت روی سرم کوبید
مهشید: مارو باش اومدیم با کی در دل کنیم
دستمو دور کمرش حلقه کردم
من: خیلی خوشحالم که مال منی
مهشید: معلوم نیست شاید ماما و بابام قبولت نکردن
من: اون موقع می دزدمت آخه من یه امانتی پیش تو دارم
مهشید: چه امانتی؟
من: یه بچه دوست داشتنی شبیه مامانش
یه چپ چپ به من نگاه کرد و سرخ شد سرشو انداخت پایین
دستش رو از روی زانوش بلند کردم و گذاشتم روی سینم
من: ما زوج خوشبختی خواهیم شد بهت قول میدن
مهشید: دوست دارم برای همیشه
تو بغل هم رفتیم و لب تو لب شدیم و رو تخت خواب افتادیم تو چشمهای زیبا و غروبی شکلش نگاه کردم.
تو بغل هم رفتیم
مهشید: امروز مست نیستما
من: من که همیشه مست تو هستم
دستم رو بردم به سینه هاش گذاشتم سینه های سفتی داشت
من: اجازه میدی بخورمشون
مهشید: نوش جونت
تی شرت رو زدم بالا و سوتین سفیدی که داشت زدم بالا دوتا سینه هم اندازه انارش اومدن بیرون لبام رو دور سینش گذاشتم و میک زدم . مهشید به سینه ها خیلی حساس بود تا دهنم به سینش می خورد چشماش به سفیدی می رفت سرش رو به عقب برد و دو دستی سرم رو تو سینش فشار داد. تیشرت رو از تنش در آوردم دامنش رو هم در آوردم .
مهشید: ایندفعه نوبت منه ازت سواری بگیرم
من: من دربست نوکرتم
منو دو دستی به پشت به طرف تخت خواب هل داد و مشغول در آوردن لباسهام کرد.
مهشید: این چه زود بلند میشه
من: صاحبش رو می شناسه واسه همین
مهشید: قربونش برم
شورتش رو درآورد یه پاشو انداخت آنطرف کمرم و آروم رو کیرم نشست
مهشید: آاااااه
من: جووون
مهشید: امروز دیگه سوزش نداشتم
من: پس نوش جونت
روی سینم خوابید روی سینم جلو و عقب می‌شد.
من: دیگه درد نداری؟
مهشید: نه عشقم برعکس خیلی کیف میده
از سینم بلند شد و نشست مثل سوار کاری روی کیرم سوار کاری می کرد . منم از کمر باریکش گرفته بود و به بالا پایین کردنش کمک می کرد.دستاش روی سینم بود و دستهای منم روی ممه های اناری شکلش بود و فشارشون می دادم
تقریبا یک ربع روی کیرم نشسته بود و من تمام بدنش رو لمس می کردم و اون آه و ناله می کرد
مهشید: اوففف چه کیفی میده این لامصب
من: آره برای منم چه دلبری بودی
مهشید: آااااه دارم میشم
شل شد روی سینم افتاد منم از باسنش گرفتم و تند تند اون زیر تلمبه زدم و دوباره با تمام وجود آبم رو تو کوسش خالی کردم
من: اوففف خیلی حال دادی ممنون عشقم
مهشید: تا ابد دوست دارم .
یک روز گذشت و مهشید جهت تمرین دوبار صبح و عصر به ساختمان محل برگزاری  پیش ابرو گوندش می رفت و آهنگ Olmazsa المازسا رو تمرین می‌کرد و قرار بود این آهنگ رو با یک آقا به نام سرکان که حریف قدری برای مهشید بود هم خوانی بکنه.
مهشید ساعت ۸ شب به اتاقش برگشت . من رفتم اتاقش و از مسابقه از پرسیدم .
مهشید: آهنگ خیلی سختیه که خواننده‌اش آقا و خانم هستن و منم با یک شرکت کننده آقا هست باید مسابقه بدم
من : اسم آهنگش چیه؟
مهشید: المازسا
من: بذار آهنگشو از گوگل پیدا کنم ببینم چیه من تاحالا نشنیدم
مهشید: شعرهاشم خیلی سخته که باید با لهجه اونا یاد بگیرم ابرو می گفت لهجه آذری داری
آهنگ رو سریع از گوگل سرچ کردم و گوش دادم
من: آهنگ از الیاس یالچینتاش و انبا اورکستاراسی
حتی اسم خواننده ها هم سخته نشنیدم ولی خیلی جالبه به خصوص صدای خانومه درست شبیه، صدای توه
بعد از شام دوباره من رفتم یه باغلاما از هتل امانتی گرفتم به اتاق مهشید اومدم .
مهشید: دیر کردیم خدا کنه به موقع این شعر رو حفظ کنم
من: نگران نباش تا صبح تمرین می کنیم. من شعرهای آقا رو می خونم و تو هم شعرهای خانمه رو بخون
مهشید : باشه بریم
تقریبا ۶ ساعت موزیک رو با آهنگی که روگوشیم گذاشته بودم پخش می‌شد،تمرین کردیم حتی مهشید آهنگ رو بهتر از خواننده اجرا می کرد فقط مشکل لهجه بود که تاکید کردم حرکه فتحه زبان ترکیه نداره حتما کسره بگه
اجرای مهشید ساعت ۱۱ صبح بود که مثل دفعه قبل ما وارد سالن اجرا شدیم تقریبا ۱۶ نفر اجرا کننده به نوبت دو نفر دو نفر می رفتند اجرا می کردند که از دو نفر یک نفر حذف می شد و نفر تایید شده به مرحله بعد می رفت
من: مهشید استرس که نداری
مهشید: نه هیچ استرسی ندارم بخصوص که امروز به بابا و مامانم صحبت کردم .خدا رو شکر که ناراحتی ندارم
من: منم صبح زنگ زدم با خانوادم صحبت کردم بهشون گفتم فردا شب نگاه کنند چون با یک روز تاخیر پخش میشه
مهشید: تو هم برام دعا کن فقط می خوام خوب اجرا کنم قبولی یا ردی اصلا مهم نیست
من: مطمئنم اگه گروه دیگه بودی قبول میشدی ولی اگه هم نشدی بی خیال
دوباره چند خبرنگار و فیلمبردار اومدن با من و مهشید مصاحبه کردن. مهشید هم نامزدی ما رو تو برنامه لو داد و انگشتشو که من حلقه به دستش کرده بودم نشان داد
من با خودم: وااای چه ضایع شدم اصلا یادم نبود برم یه حلقه آبرو مند بخرم ،حلقه کلید؟ مردم بفهمند پاک آبروم میره لعنتی فیلمبردار هم درست روی حلقه زوم کرده بخشکی شانس
ساعت ۱۱ شد و مهشید و سرکان به سالن اجرا رفتن
منم به اتاق همراه رفتم و با مجری شوخ اونجا خوش و بش کردم و نامزدی منو تبریک گفت
من با خودم: کل مردم ایران و ترکیه نامزدی منو فهمیدن البته با حلقه کلید چه افتضاحی
مهشید و سرکان جلو داورها ایستادن.
این دفعه داورها رو به برگزار کننده ها بودند و چراغ روشن کردن و برگشتن به طرف خواننده در کار نبود هرچهار نفر داور نگاه می کردن و نظراتشون رو آخر کار اعلام می کردن ولی داور اصلی که سرگروه بود و باید یکی از دو شرکت کننده رو انتخاب می کرد برای همین ابرو گوندش باید یکی از مهشید یا سرکان رو انتخاب می کرد
صدای تیک تیک تیک
موزیک شروع شد
موزیک
Cennettir dediler güneşin doğduğunu :مهشید

گفتند که طلوع خورشید مثل بهشت است،

سرکان:Cennet bildim seninle kavuştuğumuzu

ولی من با تو بودن را مثل بهشت دیدم

مهشید: Yaşlanmaktır dediler dünyanın tadı

گفتند که مزه دنیا و زندگی به پیر شدن هست

سرکان :Yaşlanıyorum seninle aşk gerçek adı

ولی اسمش یک چیز دیگر است: ‘با عشق، کنار تو بودن

مهشید:
Çoktan sen yârim olmazsa olmazımsın

تو زمان زیادی است که ذات من شده‌ای، عشقم (وجودم به تو بستگی دارد)

Sen iki meleğimin kanatlarısın

و بال‌های دو فرشته من شده‌ای

Hem kâbus nedenim hem rüyalarımsın

هم دلیل کابوس‌هایم هستی و هم رویاهایم

Geçmiş yollar gelecek yıllarımın anlamısın
تو معنی راه‌های رفته‌ام و سال‌های روبرویم هستی

هر چهار داور ایستاده بودن و هم می رقصیدن و هم لب خوانی می کردن من خودم واقعا به مهشید افتخار می کردم
مهشید و سرکان باهم: Derya deniz misali yüreğinde

در قلب مثل دریای تو،

İsterim bir damlanın izi kalmasın

حتی نمی‌خواهم یک قطره باقی بماند

Gemiler batsa bile bize dokunmasın

اگر کشتی‌هایش نیز غرق بشوند باز هم آسیبی به ما نخواهد رسید

Taşlar atılsa bile aşkım dalgalansın

و حتی اگر موانعی هم سر راهمان بود، عشقمان ادامه خواهد داشت

موزیک…

مهشید:Sevgini çiçekler gibi büyüt dediler

گفتند که عشقت را مثل یک گل پرورش بده،

سرکان:
Bazen bilmeden kurutsa da gülünü

حتی اگر به دلایل نامعلومی خشک و پژمرده شود

مهشید: Sen unut kendini sen avut dediler

گفتند که خودت را فراموش کن و دلداری‌اش بده

سرکان:
Araya hayat girmeden alır gönlünü

تا زمانی که زندگی‌ای درون قلبت نباشد، از تو گرفته خواهد شد

سرکان:Çoktan sen yârim olmazsa olmazımsın

تو زمان زیادی است که ذات من شده‌ای، عشقم (وجودم به تو بستگی دارد)

Sen iki meleğimin kanatlarısın

و بال‌های دو فرشته من شده‌ای

Hem kâbus nedenim hem rüyalarımsın

هم دلیل کابوس‌هایم هستی و هم رویاهایم

Geçmiş yollar gelecek yıllarımın anlamısın
تو معنی راه‌های رفته‌ام و سال‌های روبرویم هستی

مهشید و سرکان باهم : Derya deniz misali yüreğinde

در قلب مثل دریای تو،

İsterim bir damlanın izi kalmasın

حتی نمی‌خواهم یک قطره باقی بماند

Gemiler batsa bile bize dokunmasın

اگر کشتی‌هایش نیز غرق بشوند باز هم آسیبی به ما نخواهد رسید

Taşlar atılsa bile aşkım dalgalansın

و حتی اگر موانعی هم سر راهمان بود، عشقمان ادامه خواهد داشت

موزیک تمام شد و همه تماشاگرها و داورها دست زدن
مهشید و سرکان با هم دست دادن و بطرف داورها ایستادند
مصطفی صندل: Sarkan ve Mahshid ikiniz de harikaydınız Eşsiz bir performanstı Abro’nun sizlerden birini seçmesi veya kaldırması zor olacak.
هردوتا عالی بودید سرکان و مهشید اجرای بی نظیری بود برای ابرو سخت خواهد شد که یکی از شما ستاره رو انتخاب یا حذف کنه
performansını çok beğendim
من اجرای شما رو خیلی پسند کردم
مراد بوز: Mustafa Sandal Bey’e katılıyorum Zor bir icraydı.Bu şarkıda çok uyumluydunuz İbro hanımı tebrik ederim.
منم با آقای مصطفی صندل موافقم این یک اجرای سخت بود که شما تو این آهنگ خیلی هماهنگ بودید به خانم ایبرو تبریک میگم
حادثه: Keşke bir kez daha dinleyebilseydim, gerçekten keyfim yerindeydi, keşke biriniz benim grubumda olsa, seçim yapmak çok ama çok zor.

کاش می شد یکبار دیگه گوش می کردم واقعا تو حس عالی بودم کاش یکی از شما تو گروه من بود ایبرو انتخاب خیلی خیلی سخته داره
تماشگر ها : Bir Daha.  Bir Daha
یکبار دیگه یکبار دیگه
مجری:Seyirci beğenirse tekrar dinleriz.
اگه تماشاگرها خوششون اومده یکبار دیگه گوش می کنیم
موزیک …
و دوباره به همون صورت و بدون نقص مهشید و سرکان آهنگ رو دوباره اجرا کردند
نوبت ابرو گوندش برای انتخاب رسید
ابرو: Özellikle Mahshid uzun bir yoldan geldiği ve performansı benzersiz olduğu için çok çalıştığınızı biliyorum, ancak iki yıldızdan birini seçmem gerekiyor.
میدونم که خیلی زحمت کشیدید بخصوص که مهشید از راه خیلی دوری اومده و اجرا بی نظیر بود ولی مجبورم یکی از شما دو تا ستاره رو انتخاب کنم

ابرو چند ثانیه مکث کرد و به هردو شرکت کننده نگاه کرد.
ابرو:
benim seçimim . benim seçimim . benim seçimim
Serkan
انتخاب من . انتخاب من . انتخاب من
سرکانانتخاب من . انتخاب من . انتخاب من
سرکان
سرکان خیلی خوشحال شد و مهشید از ناراحتی سرشو انداخت پایین
ابرو:
Mahshid’in şivesi seçilmediği için Mahshid adına çok üzüldüm.
من خیلی برای مهشید ناراحت شدم علت انتخاب نشدن لهجه مهشید بود
مهشید با داورها دست داد و خداحافظی کرد
حادثه: Keşke benim grubumda olsaydın, ama sorun değil. Sakıncası yoksa birlikte fotoğraf çekilelim.
کاش تو گروه من بودی ولی عیبی نداره . اگه عیبی نداره با هم یک عکس بگیریم

مهشید هم با گوشی حادثه و هم با گوشی خودش عکس سلفی گرفت و از سالن با ناراحتی خارج شد
و به اتاق همراه پیش من اومد
من: واقعا عالی بودی اصلا بی نظیر بودی
مهشید: تو راست می گفتی ابرو منو حذف کرد
من: فدای سرت مهم نیست بهت افتخار می کنم
مهشید: اجرام چطور بود؟
من: تو مثل ستاره درخشیدی عزیزم
مهشید بریم هتل وسایلمون رو برای فردا آماده کنیم
من: بریم
برگشتیم هتل و یک نهار مختصری خوردیم و رفتیم وسایل و چمدانها و ساکهامون رو آماده کردیم
من اتاق مهشید بودم که زنگ واحدم صدا دراومد در رو باز کردم. دو نفر آقا و خانم پشت در بودن من تعارف کردم ولی وارد نشدن.
: Mahshid Hanım’a gelmesini söyler misiniz?
میشه بگید خانم مهشید بیان
من: مهشید با تو کار دارن
مهشید: بله
خانمه یک چک به دست مهشید داد و یک امضا از مهشید گرفت و هردو رفتن
من: فکر کنم چک باشه؟
مهشید: آره ولی چقدره ببینش
من گرفتم نگاه کردم ۱۰۰۰۰ روش نوشته بود
من: ده هزاره
مهشید: لیره یا دلار
من: از علامتش دلاره
مهشید: وای آخ جون ده هزار دلااار
من: بیا مبارکت باشه
مهشید: بریم پولشو از بانک بگیریم نصف نصف می کنیم
من: نه این مال توعه من دارم دیروز رضا دو هزار دلار بهم داد
مهشید: فردا بریم نقدش کنیم کلی سوغاتی برای خانواده هامون بخریم
از دماغش گرفتم با شکلک بهش گفتم: نمی خواد گلم با همین دو هزار دلار می خریم .
مهشید: پس اینو چکار کنیم
من: یه چیز بگم ناراحت نشی؟
مهشید: چی؟
من: این پول رو برای خرج درمان این بیماری کوفتی بکنیم
مهشید ناراحت شد سرش رو پایین انداخت
مهشید: بریم برای تو آزمایش بدیم شاید تو نداشته باشی
من: اون وقت کاری می کنم که دوباره بگیرم
مهشید: من راضی نیستم تو باید سالم بمونی
من: فدای سرت بریم بازار برای خرید ولش کن
مهشید: باشه روحیه تو رو خیلی دوست دارم
رفتیم بازار و یک ساک نایلونی زیپ دار خریدیم و به تمام خانواده ما لباس و وسایل خریدیم حتی من به دوتام علی و حمید هم تی شرت و شلوار جین خریدم
مهشید: برای علی و حمید هم خریدی؟
من: آره آخه خیلی دماغ شون سوخته واسه همین می خوام از دلشون در بیارم
مهشید:😆😆😆 ههه چرا ؟
من: آخه قرار بود هرکی مخ تو رو بزنه بقیه بکشن کنار
مهشید ساک رو به بدنم کوبید و گفت: عوضی
من: اوخ دردم اومد
مهشید: فکر کنم اوکان هم رقیبت بود نه ؟
من: آره باید برای اونم بخرم اون از همه بدتر سوخت
مهشید: حیف من رقیب نداشتم وگرنه خودم می کشتمش
یک چمدان پر از لباس به هتل برگشتیم و رفتیم طبقه پایین شام خوردیم بعد از شام چراغها خاموش شد و
یه آهنگ ملایمی تو رستوران نواخته می شد و اوکان می خوند و بقیه مسافرها و مشتریهای هتل با هم تانگو می رقصیدن
من دست مهشید رو گرفتم و بطرف خودم کشیدم دستامو دور کمرش پیچیدم اونم دستاشو رو شونهام گذاشت و با حرکت ملایم می رقصیدیم و به هم زل زده بودیم.
مهشید: چقدر حساسی
من: چرا مگه؟
مهشید: خودت میدونی چرا
من: خخخ شرمنده 😊
مهشید: آره میدونم چون تا حالا اینطور نرقصیدی؟
من: والا ما دهاتی هستیم مثل اینا نیستیم
زود جوش میاریم
مهشید: پس سفت بهم بچسب تا مردم نبینند زشته
من: 🤣🤣🤣
آهنگ تموم شد رفتیم پشت میز نشستیم
من: ویسکی می خوری
مهشید: نمیدونم می ترسم بازم سوتی بدم
من: من عاشق سوتی دادن های تو هستم
مهشید: بی ادب 😡
گارسون یک بطری ویسکی و دوتا گیلاس روی میز ما گذاشت و رفت
من گیلاسها رو پر کردم
من: به سلامتی عشقم
مهشید: مرسی ولی کدوم سلامتی؟.
من: اععه مهشید خرابش نکن
مهشید: باشه به سلامتی تنها عزیز دلم
من: جووون چه حرف قشنگی فدات
رفتیم بالا ،یه کم که گرفت چند تا دیگه هم رفتیم
من: به قول هایده : که امشب شب عشقه فقط امشب داریم.
مهشید: دقیقا پس به سلامتی
من: نوش عزیزم نوش
اون شب حسابی مست کردیم به هر چیز کوچیکی هر هر 🤣🤣 می خندیدیم حسابی کوک بودیم
تلو تلو خوران به اتاقهامون رفتیم
من: دیشب من مهمون تو بودم امشب هم تو مهمون منی
مهشید: خخخ در کل موضوع برای تو چه فرقی می کنه آقای زرنگ
من: 😅😅😅راست می گی ههه
مهشید: فردا نوبت توئه خود کشی کنی گفته باشم
من: من الانم کشته و مرده توام
نمیدونم ساعت چند بود که خودمون رو روی تخت انداختیم…
صبح ساعت ۱۰ بود با سردرد خیلی بدی از خواب بلند شدم . مهشید از کنارم رفته بود. خیلی نگران شدم بدو بدو طرف اتاق مهشید رفتم درش باز بود خودم رو داخل انداختم . خدا خدا می کردم چیزی نشده باشه
من: مهشییید مهشییید
مهشید: اینجام چته؟
داشت کنار میز آرایش میک آپ می کرد
من: مردم و زنده شدم فکر کردم بازم
مهشید: نگران نباش تا خودت نکشی من نمیمیرم
رفتم جلو و دستاشو بوسیدم : من خدایا شکرت که …
مهشید: که چی؟
من: که که
در حالی که ریمل رو به پلکهاش می زد
مهشید: تا فردا پیشتم بعد از اون می خوای چکار کنی
من: پس فردا میام خواستگاری
مهشید: یعنی اینقدر عجله داری
من: خب معلومه بدون زنم یک روز هم دوم نمیارم
مهشید با یک طرف چشمش نگاه کرد و یه لبخند زد
مهشید : برو یه دوش بگیر بریم فرودگاه
من: چرا فرودگاه چرا با اتوبوس نریم
مهشید: مگه تو این ده روز سیر نشدی؟
من با مکث نگاه کردم : میگم پول هواپیما گرونه واسه همین
مهشید: باشه عوضش هم راحته هم زود می رسیم
من: باشه پس فعلا
رفتم دوش گرفتم و لباسها رو عوض،کردم حاضر شدیم رفتیم طبقه پایین و از لابی تسویه کردیم یه آی تاکسی گرفتیم به فرودگاه رفتیم
برای دو ساعت بعد به تبریز پرواز مستقیم گرفتیم
داخل هواپیما من به اون ده روز فکر می کردم
من با خودم: مثل اینکه خواب بود چه زود گذشت و چه بد هم گذشت ،بدست آوردم ،مسیر زندگیم عوض شد ، …
مهشید: به چی فکر می کنی
من: به گذشته و آینده
مهشید: آره من یکی استرس دارم
من: منظورم این نبود منظورم اینکه باید بفکر حقیقت زندگیمون باشیم
مهشید: همیشه نا مفهوم حرف می زنی فلسفه سرم نمیشه
من: مجبوریم چیزهایی که بین ما گذشته به خانوادمون بگیم
مهشید: اگه قبول نکردن میگیم البته تو میگی من نمی تونم
من: آره ولی نمی دونم واکنششون چی باشه
دوساعت بعد تو فرودگاه تبریز پیاده شدیم و از اونجا یک ماشین دربست به شهرمون گرفتیم که دو سه ساعت راه بود
توی ماشین اصلا حرفی نمی زدیم فقط و فقط تو فکر بودیم . ما دزدکی رفته بودیم معلوم نبود واکنش پدرمادرهامون چی باشه . هر کیلومتر که به شهر نزدیکتر می شدیم استرس ما بیشتر می شد
کنار کمربندی پیاده شدیم و یه ماشین دربست گرفتیم ماشین کوچه ها رو یکی یکی رد می کرد و ما هر لحظه به خونمون نزدیکتر و نزدیکتر می شدیم
من: آقا ما اینجا پیاده میشیم
پیاده شدیم تا اول کوچه باهم اومدیم
من: اول تو برو کوچه و وارد خونتون شو بعد من میام
مهشید: وای می ترسم باشه خداحافظ . و ممنون که پیشم بودی
من: بودی نه، خواهی بود این درسته
مهشید: خداحافظ عشقم منتظرتم
من: خداحافظ دیگه برو یکی می بینمون
مهشید با ساکش رفت و من از نبش کوچه داخل کوچه رو نگاه می کردم. مهشید کلید انداخت و رفت خونه
منم تند تند قدم برمی‌داشتم و کلید خونه رو باز کردم داخل خونمون رفتم.
از پله ها بالا رفتم پشت در ایستادم
مامانم: کیه ؟ اونجا کیه مسعود ببین ماما یکی پشت در ایستاده
در رو باز کردم رفتم داخل
مسعود: وای ببین ماما جمشید اومده
مادرم با چشمهای گریان بلند شد و به طرفم دوید و بغلم کرد
ماما: پسرم چقدر نگران شدیم می مردی از اولش به ما می گفتی 😢😢
من: بدون اینکه چیری بگم مادرم رو بغل کردم و گریه کردم
مسعود: داداش خوش اومدی خوش گذشت؟
من: جات خالی آره خیلی خوب بود
مسعود: تو تلویزیون  برنامه رو دیدیم . ای ناقلا
من: راستی چطور بود بابا چی گفت
مسعود: با باکیف می کرد حتی برنامه رو ضبط کرده
من: وای چه خوب الان می تونم ببینم
مسعود: مگه خودت ندیدی
من: نه ندیدم چون اونجا تمرین می کردیم وقت تلویزیون نداشتیم
مسعود: اون دختره واقعا کارش عالی بود
من: اون دختره نه بگو زن داداش
مادرم دستش رو مشت کرد و گذاشت رو دهنش: وا خدا مرگم بده برای خودتون بریدید و دوختید
من: بذار لباسهامو عوض کنم همه چی رو تعریف می کنم راستی بابا کجاست
ماما: رفته میوه بخره بیاد
من: بابا از من ناراحته؟
ماما: اولش خیلی ناراحت بود بخصوص اینکه با حسن آقا حرفش شد
من : چرا
ماما: حسن آقا فکر می کرد تو با دخترش فرار کردی شاکی بود
من: پس چطور شد
ماما: اون روز که زنگ زدی گفتی به برنامه دعوت شدید و ما دعوتشون کردیم. وقتی تو تلویزیون ما دخترش رو دید نظرش عوض شد
مسعود: جمشید تو کی می خوای آدم بشی
من: دوباره شروع شد
مسعود: داشتی آبروی بابا رو تو کوچه می بردی
من: من رفتم دوش بگیرم فعلا
مسعود: حرف ازدواج رو پیش نکشی ها بابا و حسن آقا تازه آتیششون خوابیده
من سوت زنان به اتاقم رفتم که بگم نشنیدم
من: براتون سوغاتی آوردم بذار بابا هم بیاد بازشون کنم
رفتم حموم زیر دوش بودم و به مهشید فکر می کردم
من با خودم: نکنه باباش دعواش کرده یا حتی کتکش بزنه اومدم بیرون حتما زنگ بزنم. ولی نه اینطوری خیلی بدتر میشه یه کم صبر کنم
دوش گرفتم و اومدم بیرون پدرم رو مبل نشسته بود و پشتش به من بود
من: سلام بابا
بابام یه چرخ به بدنش و گردنش داد
بابا: گیرم سلام اون چه رفتنی بود پسر . با دختر مردم رفتی مسافرت
من: خب مگه چی میشه اونم آدمه منم نه اون منو خورد نه من اونو
بابا: حرف خوردنه؟ حرف مردمه کلی حرف درآومد بیچاره حسن آقا
من: اگه اجازه می گرفتیم میذاشتید بریم؟
بابا: نه که نمی ذاشتیم واقعا فکر آبرو اون دختر و پدرش رو نکردی؟
من: مثل بچه به ما نگاه نکنید ما بزرگ شدیم
بابا: برو پایین نمی خوام ببینمت
من: باشه
با دلخوری رفتم اتاق خودم که طبقه پایین بود
مادرم با چایی اومد
ماما: بابات ناراحته ولی بهش حق بده
من: این اینطور بکنه ببین حسن آقا الان چکار می کنه
ماما: پسرم مردم دختر و آبروشون رو که از جوب نیاوردن
من: اگه به ما دوتا سخت بگیرید این دفعه برای همیشه از پیشتون میریم گفته باشم
ماما: به غیر از مسافرت اتفاقی بین شما افتاده؟
من: آره از روز اول افتاده بود ما همدیگه رو دوست داشتیم ولی الان تصمیم ما جدیه ما می خوایم ازدواج کنیم
ماما: ببین اول باید برادر بزرگترت کار پیدا کنه و ازدواج کنه بعد تو کار پیدا کنی بعد نوبت تو می رسه
من: اوهوو تا اون موقع بچه من به مدرسه رفته
ماما: یعنی چی چه بچه ای
من: نمی خواستم بگم ولی اگه زود دست نجنبونید؟
ماما: یا قمر بنی هاشم. بچه ؟چی می گی؟
من: برو با مامان مهشید حرف بزن چون احتمالا تاحالا هر دو مامان بزرگ شدین
ماما: اول اینطوری نبودی خجالتی بودی اون دختره جادوت کرده مگه نه؟
من: ماما خستم بذار استراحت کنم فردا با هم حرف می زنیم
زنگ طبقه زیر زمین در آومد
ماما: بیا برو در رو باز کن خدا کنه حسن آقا نباشه
ماما از پله ها از ترسش تند تند بالا رفت
خیلی می ترسیدم که پشت در حسن آقا با چوب یا چماق ایستاده باشه در رو آروم باز کردم
تا در رو باز کردم دو نفر ریختن سرم دستامو گذاشتم رو سرم و نشستم تا چوب و چماق به سرم نخوره
علی: مرد تو چت شد یهو ؟شوخی کردیم
دستامو از روی سرم برداشتم . علی و حمید با خنده نگام می کردن
علی: نامرد برنامه او سیس ترکیه میری به ما نمی گی
حمید: یه تعارفی هم به ما می کردی نیمه راه
علی: چرا رفیقش رو نگفتی
حمید: چون رفیق نیست نیمه راهه
من: خب بابا بیایید براتون تعریف کنم براتون سوغات هم آوردیم
رفتیم پایین و علی و حمید همش با من شوخی می کردن . من تمام ماجرای سفرمون رو بهشون گفتم و سوغاتی ها رو بهشون دادم
علی: ای آب زیر کاه پس کار خودت رو کردی نه؟
حمید: من از اولش گفتم که اینا مال همن راستی زن داداش چطوره
من: خوبه رفته خونشون
علی: راستش جمشید ما تو این مدت باهات شوخی می کردیم تا تو زود پیش قدم بشی
من: پس یه معذرت براتون طلب دارم
علی: بی خیال داداش راستی از کی تمرین رو شروع کنیم
من: بچه ها وضع خونه ما برزخیه یک جای دیگه باید پیدا کنیم
حمید: فکرشو نکنید میریم باغ ما اونجا هم خلوته و هم کسی نیست گیر بده
من: عالیه
حمید: استراحت کن ما میریم اگه می خوای تو هم بیا میریم گردش
من: نه برید من نگران مهشید هستم
علی: بریم داداش این قاطی مرده ها شد از الان باید فاتحه شو بخونیم
من: انشا… تو سرت بیاد
علی: خدا نکنه من هنوز جونم هزار آرزو دارم🤣🤣🤣
اونا رفتن دوباره تنها شدم چرا همش منتظر بودم که حسن آقا بیاد و کلی جار و جنجال کنه ولی خبری ازش نبود
عصر بود رفتم تو تختم پتو رو کشیدم رو سرم و خوابیدم با صدای مادرم بیدار شدم
ماما: چقدر می خوابی برو بیرون یه هوایی به سرت بخوره
من: ساعت چنده
ماما: ساعت ۹
من: خب دیگه یواش یواش شب میشه برم چکار کنم
ماما: نخیر ۹ صبحه نه ۹ شب
من: واای چقدر خوابیدم
حسابی گشنه بودم رفتم آشپزخانه پدرم نون سنگک تازه خریده بود با کره و عسل زدم تو رگ و سریع رفتم لباسامو پوشیدم زدم بیرون
وقتی از در خارج میشدم در خونه مهشید که چسبیده به خونه مابود باز شد. فکر کردم مهشیده که بیرون اومده ولی حسن آقا بود . یه نگاهی به من کرد
من سرم رو زمین انداختم و سلام کردم
حسن آقا: سلام جوون چطوری خوبی ؟ عباس آقا چکار می کنند
من: ممنون سلام دارند
تا از در اومدم بیرون سرعتمو زیاد کردم تا چشم تو چشم نشم
حسن آقا: آقا جمشید
من: بله
حسن آقا: ممنون که از مهشیدم مراقبت کردی خیلی ازت تعرف کرد
من: خواهش می کنم ببخشید اگه ناراحتتون کردم
حسن آقا: پیش میاد ولی کاش از اولش به من می گفتی من انتظار بیشتری از تو داشتم
من: من به مهشید خانم گفتم که اول باید شما اجازه بدید. ولی اون گفت شما اجازه نمی دید
حسن آقا: خلاصه کاری که شده راستی امشب ما تدارک شام دیدیم به عباس آقا و خانواده بگید منتظریم
من: چشم حتما میگم
داشتم بال در می آوردم که حسن آقا با من دعوا نکرد هیچ مارو به شام هم دعوت کرد
دوباره به خونه برگشتم و جریان مهمونی رو به مادرم گفتم
ماما: وا جلل الخالق زمونه عوض شده
من: ماما یه چیزی میخوام اگه انجامش بدی تا آخر عمر نوکرتم
ماما: میدونم ولی بگو
من: از مهشید برام خواستگاری کنید تا آبرو مون نره
ماما: این که دیروز گفتی جدیه یا شوخی
من: جدی جدی
ماما: ببینم پدرت چی می گه الان پاشو برو بیرون وقتی بابات اومد باهاش حرف می زنم. گندش رو تو بزنی درد سرشو ما بکشیم
من: مخلص مامانم هستم الهی دورت بگردم الهی،،،
ماما: پاشو برو اینقدر زبون نریز حرف حرف باباته
من: باشه من رفتم
دوباره پاشدم و از منزل زدم بیرون
من با خودم: امروز باید یه کار پیدا کنم اگه حسن آقا بگن چکاره ای چی بگم ؟ بگم بیکار و علاف
چند شرکت موزیک سر زدم که متاسفانه جای همشون پر بود یه فکری به سرم زد رفتم اداره سمعی و بصری
و مدارک جهت آموزشگاه موسیقی رو پرسیدم . تا ظهر همه مدارک رو آماده کردم  به همراه تقاضا به اداره ارشاد درخواست دادم
چند فرم دادن که یکی هم عدم سوپیشینه بود که دو سه رو زمانش وقت می برد ولی باز این خوب بود می تونستم بگم که آموزشگاه دایر می کنم .
عصر برگشتم خونه که پدرم خیلی برزخی منو نگاه می کرد که فهمیدم مادرم همه چی رو بهش گفته و اون برای همین با عصبانیت نگام می کرد ولی چیزی نگفت
رفتم پایین و تار باغلاما رو برداشتم چند نت زدم.
جای بچه ها خالی بود جایی رو که مهشید دفعه اول نشسته بود و آواز خوند نگاه کردم حسابی دلم براش تنگ شده بود ده رو تمام ما پیش هم بودیم الان خبری ازش نداشتم.
دو ساعت گذشت مسعود اومد گفت: شاه دوماد بیا حاضر شو داریم میریم .
من: تو از کجا فهمیدی.
مسعود: کیه که ندونه چه دسته گلی به آب دادی
من : باشه الان میام
مسعود: زود باش هممون آماده ایم
نفسش رو داد بیرون و از اتاقم خارج شد
کت و شلواری که تو ترکیه خریده بود پوشیدم از پله ها بالا رفتم.
بابا: خب شازده آومد بریم
از خونه خارج شدیم و زنگ خونه حسن آقا رو زدم قلبم تند تند می زد حسابی استرس داشتم
آیفون: کیه
بابا: ما هستیم حسن آقا تشریف دارن
صدای لادن خانم مادر مهشید بود
: بله بفرمایید تو خوش اومدید
ما از پله ها بالا رفتیم و حسن آقا در حال رو باز کرد و با خوشروئی از ما استقبال کرد.
رفتیم رو مبلهایی که بصورت دایره وار دور پذیرایی چیده شده بودن نشستم. لادن خانم و حسن آقا اومدند و نشستن .
حسن آقا: خوش اومدید خونه خودتونه
بابا: باعث زحمت شدیم
ماما: والا راضی به زحمت نبودیم
لادن خانم: این چه حرفیه مهمون حبیب خداست
صدای استکان از داخل آشپزخانه می اومد چه من پشتم به آشپزخانه بود نمی تونستم ببینم . همه ساکت بودیم سکوت بود طوریکه صدای شر شر ریختن چای رو همه می شنیدن
مهشید با سینی چایی وارد شد . یه پیراهن با گلهای صورتی پوشیده بود و یه دامن مشکی و یه شال روسری سفید سرش بود.
به همه تعارف کرد وقتی من برمی داشتم یه چشمک قشنگ بهم زد منم لبخند زدم سرمو پایین انداختم
مسعود با لبخند به من نگاه کرد فکر کنم اون تنها کسی بود جریان رو گرفت.
مهشید سینی رو با خودش به آشپزخونه برد و دوباره اومد کنار مادرش نشست
بابا و حسن آقا صحبت رو از گرونی و سیاست شروع کردن
لادن خانم: زری خانم بفرمایید تو اتاق سفره رو اونجا پهن کردیم
ماما: چشم الان میام کمک می کنم
لادن خانم: همه چی آمادس بفرمایید
ما سر سفره نشستیم من و مهشید درست مقابل هم بودیم سفره یکبار مصرف نیم متر عرض داشت واسه همین خیلی نزدیک بودیم . من اول شربت آلبالو رو تا نصفه پر کردم و
من: به سلامت… یهو حرفمو قطع کردم
بابام چپ چپ نگاه می کرد و مهشید یه خنده درونی کرد و سرش رو زیر انداخت
از سوتی خودم حسابی شرمنده شدم.
ماما: این پسره همیشه سر سفره اینطور شوخی می کنه
شام رو تموم کردیم مهشید فقط سرش پایین بود . و دوباره رفتیم سالن پذیرایی.
بابا: حسن آقا تو پشت بامتون یه دیش دیدم تازه ماهواره خریدید؟
حسن آقا: آره عباس آقا مهشید که خونه نبود حوصلمون سر می رفت رفتیم ماهواره خریدیم
بابا: پس بزن ببینیم چی داره
حسن آقا روشن کرد و کانالها رو یکی یکی رد می کرد
بابا: آها نگهدار شو تی وی او سیس ترکیه رو داره
من و مهشید ناخودآگاه به هم نگاه  کردیم.
کانال داشت مسابقه ای رو نشون میداد که دو اجرا قبل اجرای ما بودن.
من حسابی ترسیدم چون تو اون مصاحبه ما رو نامزدیمون رو اعلام کرده بودیم . از استرس سرفم گرفت.
مهشید: میرم آب بیارم
تو آشپزخونه به من نگاه می کرد دوتا کف دستاشو جلو کمرش بطرف بیرون گرفت و سرشو به طرف من چپ و راست کرد. منظورش این بود که چکار کنیم
من با ابروهام پشت بام رو نشون دادم
مهشید: ماما لیوان‌های اضافی کجاست لیوان کم اومد
لادن خانم : برو بالا انباری راه پله گذاشتم.
مهشید سریع خارج شد چند لحظه بعد ماهواره قطع شد.
حسن آقا: چرا قطع شد
من: حتما باد مسیرش رو عوض کرده
بابا: جمشید برو ببین می تونی تنظیمش کنی؟
من: چشم
من در رو باز کردم پشت بام رفتم مهشید داشت از پله ها پایین می اومد
من: بیا بالا کارت دارم
برگشتیم و رفتیم پشت بام هوا تاریک بود مهشید رو بغلش کردم
مهشید: زشته بابام میاد می بینه
من: نترس اومدم ماهواره رو تنظیم کنم
مهشید:  ماهواره رو تنظیم می کنی؟ یا خودتو
من: دلم برات تنگ شده بود، راستی برای خواستگاریت اومدیم
مهشید: نه !؟چطور راضی شدن
من: بعدا میگم تو برو پایین پنج دقیقه دیگه هم من میام
بعد از چند دقیقه من رفتم پایین
من: باد کلا انداخته بود اونطرفتر تنظیمش الان ممکن نیست
حسن آقا : باشه بیا بشین فردا ردیفش می کنم
ماما: حسن آقا ما به یه امر خیر اومدیم اگه اجازه بدید
مهشید بلند شد و رفت آشپزخونه
حسن آقا: متوجه نمیشم
ماما: اگه قابل بدونید جمشید رو به غلامی بپذیرید
حسن آقا: صورتش تو هم رفت
لادن خانم: زری خانم مهشید خیال ازدواج نداره
ماما: وا چرا ماشا… دیگه سن ازدواجشونه
حسن آقا: نظرتون محترمه ولی اینکار شدنی نیست مهشید فعلا درس می خونه
من با خودم: چرا اینا طاقچه بالا میان؟ تنها دلیلش مریضی مهشید می تونه باشه . احتمالا فکر می کنن منم ازش می گیرم .
لادن خانم: آقا جمشید هم که کار ندارن بهتره اون کار پیدا کنه و مهشیدم دانشگاهشو تموم کنه
من: ببخشید ولی من دارم مجوز کلاس موسیقی،میگیرم تا دو هفته دیگه کار دارم
بابا: باشه ولی مهشید خانم کی درس رو تموم می کنن
لادن خانم: چهار سال طول می کشه تا اون موقع ما به کسی جواب نمی دیم
بابام با عصبانیت به من نگاه کرد. منظورش رو فهمیدم.
بعد از دو ساعت دیگه ما از خونه مهشید خارج شدیم.
اومدیم خونه. من بدون معطلی سریع رفتم پایین و کت و شلوارمو در آوردم و روی تخت کوبیدم.
خودم رو روی تخت خواب انداختم آرنج دستن رو رو چشمام گذاشتم.در باز و بسته شد مسعود بود
مسعود: خب حالا چیکار می خوای بکنی
من: نمیدونم آشماز شدم
مسعود: فردا صبح برو با حسن آقا خودت صحبت کن
من: یعنی میگی برم بگم من و … نه بابا چی میگی منو می کشه
مسعود: به غیر خودت کسی دیگه بگه وضع بدتر میشه
من:باشه برو می خوام بخوابم
مسعود: شب خوش
صبح بود دیگه حوصله هیچ کس رو نداشتم ساعت رو نگاه کردم ساعت ۱۰ بود
لباسهامو پوشیدم و زدم بیرون
: سلام آقا جمشید بی زحمت میتونید بیای دیش رو تنظیم کنیم؟
پشتم رو نگاه کردم حسن آقا بود
من: حتما من در خدمت شمام
حسن آقا: پس بیا بالا
رفتیم بالا و حسن آقا دیش و تلویزیون رو آورد و من پشت دیش قرار گرفتم و چپ و راستش کردم
من با خودم: الان بهترین موقعیته بهتره بهش بگم. ولی نه ممکنه عصبانی بشه و منو از پشت بام بندازه پایین
من: حسن آقا می خواستم بپرسم جسارتا از من ناراحتی؟
حسن آقا: خیر چطور مگه؟
من: واقعیتش من مریضی مهشید رو می دونم به من تو ترکیه گفته بود.
فک حسن آقا ناخود آگاه باز شد .
حسن آقا: پس گفته؟ اگه میدونی پس چرا می خوای ازدواج کنی ؟ تو هم میگیری
من: آخه منم دارم .حسن آقا به شما قول میدم برای معالجش هرکاری از دستم بیاد براش انجام بدم
حسن آقا: تو چطور،گرفتی
من: نمی تونم بگم  چند روزیه که آلوده شدم ولی خواهش می کنم بین خودمون بمونه خانوادم نمی دونن  .
من: آها گرفت دیگه من با اجازه میرم
رفتم ولی حسن آقا تو فکر عمیقی رفته بود. دلم براش خیلی می سوخت واقعا برای یک پدر سخت بود. تنها بچه ای که داشته باشی و ایدز داشته باشه
رفتم بیرون و خودم رو به پارک نزدیک خونمون رساندم و مشغول بازی کردن بچه های خردسال شدم که با نشاط و خنده دنبال هم می دویدن تو افکار خودم بودم که گوشیم زنگ خورد
علی: سلام کم پیدایی شیدای عاشق
من: سلام حالم اصلا خوب نیست
علی: یه آدرس می فرستم باقلاما رو بردار بیار تا یه دور همی باشیم
من: باشه میام
برگشتم و تار رو تو ماشین گذاشتم و حرکت کردم آخرهای محله بودم که دیدم مهشید داره یک جایی میره. ترمز کردم و بوق زدم یه نگاه کرد و لبخند زد
من: خانم خوشگله کجا میری برسونمت
مهشید یه لبخند زد و سوار شد
مهشید: سلام کجا میری؟
من: تار رو برداشتم میرم باغ علی اینا، اونجا تمرین کنیم
مهشید: پس منم میام
من: مگه کاری نداری؟
مهشید: نه میرفتم پیش یکی از دوستام که تو رو دیدم کنسل کردم
من: مهشید بابات در مورد من چیزی نگفت
مهشید: نه از صبح تو فکره چطور چیزی شده
من: من صبح با حسن آقا در مورد تو حرف زدیم
مهشید: خب بگو ببینم چی گفتی
من: گفتم منم از بیماری تو دارم اجازه بده با هم عروسی کنیم
مهشید: واای نه چه عجولی؟ اگه اینو گفتی اون حتما فهمیده . اینطور می گن آخه
من: چاره نداشتم باید عجله کنیم ممکنه …
مهشید: چطوره فردا باهم بریم آزمایشگاه . هم تو تست اچ آی وی بده و هم منم تست
من: تست حاملگی چرا خجالت می کشی بگی
مهشیدسرشو با شیطنت داد بالا و گفت: از اون خبرا نیست گفته باشم
من: 🤣🤣🤣
مهشید: ها چیه دوباره برای خودت می خندی بگو منم بخندم
من: مردم اول عروسی می کنند میرن ماه عسل ولی ما بعکس
مهشید: خیلی لوست کردم صبر کن☝️☝️
من: فدای اون انگشتت برم
هردو خندیدم و به آدرس که علی داده بود رسیدیم رفتیم داخل باغ و خونه ای که انتهای باغ بود وارد شدیم
صدای حمید از داخل اتاق اومد فکر نمی کرد که مهشید هم با من اومده
حمید:  زن ذلیل چقدر دیر اومدی یه ساعته منتظرتم
من و مهشید وارد اتاق شدیم
حمید: سلام زن داداش خوش اومدی
مهشید یه لبخند قشنگی بهشون زد
علی: آخه کی میخوای بفهمی هردفعه مهشید خانم میاد اینجا به ما خبر بده شاید پیژامه تنمونه؟
من: خخخخ باشه باشه تسلیم
حمید: زن داداش برنامتون رو دیشب تو ماهواره دیدم عالی اجرا کردی اصلا باورم نمیشه تو الان اونی
علی: راست میگه خیلی قشنگ اجرا کردی باعث افتخاره
مهشید: این حاصل زحمت هر سه تاتون بود
حمید: جمشید فقط اومده بود از اتاق نگاه کنه؟ کار خیلی سختی داشت
مهشید به من نگاه کرد و گفت: نه هر دو اجرا رو با هم تمرین می کردیم خیلی زحمت کشید
من: خب بیایید شروع کنیم
اون روز خیلی خوش گذشت چند تا آهنگ زدیم و خوندیم
من: بچه ها من می خوام یک کلاس موسیقی باز کنم نظرتون چیه
علی: خیلی عالیه اگه کمک خواستی به ما هم بگو
وسایل رو جمع کردیم و برگشتیم.
من: فردا ساعت ۹ صبح منتظرتم بریم آزمایشگاه
مهشید: باشه فعلا
از ماشین پیاده شد و کلید انداخت رفت خونه
رفتم خونه و وارد خونه شدم. بابا و مامانم نشسته بودن و داشتن حرف می زدن
ماما: اومدی؟
من: اگه می خوای برم؟
بابا: پسر داری زن میگیری کی می خوای آدم بشی
من: زن ؟
ماما: حسن آقا موافقت کرده . قراره امشب بریم حرف بزنیم و فردا شما برید آزمایش بدید
من با خودم: خوب شد با یک تیر دو نشان . ما که می خواستیم بریم آزمایش بدیم
من: پس امشب هم اونجا هستیم
ماما با خنده: آره دیگه از فردا تو اونجایی
من سرم رو خاروندم و خندیدم
شب ما بعد از شام خونه حسن آقا رفتیم و بزرگترهادر مورد مهریه و زمان عقد صحبت کردن و برگشتیم
بابا: مبارکت باشه پسرم خانواده خوبی هستن
من: ممنون بابا
ماما: به پای هم پیر بشید صد سال پیش هم عمر کنید
من: صدسال زیاده همون ۵۰ سال برسیم خودشه عمریه
ماما: پسرم چقدر ناامیدی هردوتاتون ماشالله سالم و سرحال
من با خودم: کاش اینطور بودکه می گی ماما معلوم نیست ما به یکسال برسیم یا نه؟
نا خودآگاه اشکم در اومد و سریع از پله ها پایین رفتم
نمی دونم چرا گریم گرفته بود رفتم اتاقم و شروع به گریه کردم.
مسعود: چیزی شده ناراحتی مگه خوشحال نیستی
من: نه نه چیزی نشده از خوشحالیه
مسعود: داداشی نبینم گریه می کنی ها الان وقت خندیدنه
من: انشا… عمری باشه عروسی تو
مسعود: چقدر نا امیدانه حرف میزنی چته ؟
من: هیچ چی شوخی کردم
مسعود: پاشو برو دست صورتتو بشور مثل دخترا گریه می کنه
رفتم دست و صورتمو شستم تو آیینه به خودم نگاه کردم
صبح ساعت ۸ زنگ خونه مهشید رو زدم اونم آماده شده بود به آزمایشگاه راه افتادیم
یه کم که با هم راه رفته بود
مهشید: سرم گیج میره صبر کن یه کم استراحت کنم
من: بیا اینجا بشین برم ماشین رو بیارم فکر کردم با هم یه کم قدم بزنیم
مهشید: باشه برو بیار
سریع رفتم و با ماشین برگشتم سوار شد و راه افتادیم
من: حالت خوبه
مهشید: یه کم تب و لرز دارم ولی مهم نیست عادت کردم
من: چرا تو ترکیه اینطور نبودی
مهشید: اونجا قرصامو می خوردم الان تموم کردم
من: باشه الان از داروخانه می خرم
رفتیم آزمایشگاه و هردو چند نمونه آزمایش دادیم
و نشستیم تا جواب آزمایش رو بگیریم
منشی آزمایشگاه : مهشید کیه
مهشید : بله منم
منشی آزمایشگاه : با آقاتون بیایید اتاق دکتر میخواد با شما حرف بزنه

پشت سرش راه افتادیم وارد اتاق دکتر شدیم
دکتر: سلام من دکتر محمودی متخصص خون هستم بفرمایید بشینید
من : مرسی
دکتر: مهشید خانم شما چند وقته مبتلا هستید
مهشید: یکسال
دکتر: و شما
من: فکر کنم یک هفته یا بیشتر
دکتر: مطمئن نیستید، دارید یا نه؟
من: خیر
دکتر: شما هم دارید ولی چون زود فهمیدیم می تونید پیشگیری کنید
مهشید: آقای دکتر من ۶ ماه بعد فهمیدم که دیر شده بود
دکتر: شما یک آزمایش بارداری دادین که باید بگم مثبته ولی متاسفانه باید سقط کنید چون ممکنه اونم با بیماری ایدز دنیا بیاد
من: چند درصد احتمال داره
دکتر: نزدیک به ۵۰ درصد
من: دکتر ما یه آزمایش برای ازدواج هم دادیم
دکتر: بله برید جواب آزمایش رو بگیرید ولی یک نامه هم بگیرید تا وضعیت شما برای دفترخانه روشن بشه
چون هردوتاتون دارید مشکلی نداره
من: دکتر چند سال زنده می مونیم
دکتر: ببینید دوست عزیز اگه داروها رو به موقع بخورید و سالانه واکسن رو بزنید مثل افراد عادی چندین سال زندگی می کنید پس ناامید نباشید.
از آزمایشگاه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم حرکت کردیم
من: بریم جشن بگیریم یه بستنی مهمون من
مهشید: من ناراحتم خیلی😔
من: چرا الان باید خوشحال باشیم
مهشید: چطور خوشحال باشم که توهم مبتلا کردم
من: فدای سرت . دیدی که چی گفت کنترل کنیم مشکلی نیست
من: آها اینم از پارک . میگن یه بستنی فروشی اینجاست که بستنی ها مثل تو حرف نداره عشقم
مهشید: بریم روی اون نیمکت بشینیم
من : باشه
مهشید: یادته تو استانبول روی نیمکت نشستیم؟
من: آره یه شرط بندی هم کردیم یه شلوار جین تو ماچم رفت
مهشید: برو بستنی رو بگیر بیار آقا داماد
من: چشم عروس خانم
رفتم دوتا بستنی خریدم اومدم کنارش نشستم بستنی رو دادم دستش
مهشید: یه کم خستم نمی دونم امروز چمه؟
من: سرت رو بذار رو شونم
مهشید: باشه
من: یادته وقتی اتوبوس بودیم سرت رو گذاشتی رو شونم؟ چه حس قشنگی داشتم . ازم پرسیدی دوستم داری؟ من گفتم آره خیلی دوستت دارم . اون شب تا صبح رو شونم خوابیدی
سنگینی سرش رو رو شونم حس کردم
من: خانومم بازم خوابیدی؟ پاشو بریم دیگه
بستنی از دستش افتاد روی زمین و دستاش افتاد کنارش
من: شوخی خوبی نیست ها بازی در نیاری پاشو بریم
من: مهشید مهشید با توام
برگشتم به صورتش نگاه کردم . با چشمهای خوشگلش به دور دستها زل زده بود و پلک نمی زد .
دستمو آوردم دستمو به گونش زدم صورتش مثل یخ سرد بود. هوری دلم ریخت
من: واای خدا نه .مهشییید مهشییید نگو که منو تنها گذاشتی مهشییید تو رو خدا جواب بده 😭😭😭
جوابی نمی داد فقط به دور دستها نگاه می کرد
هر چی زور داشتم داد زدم: مهههههششششییییدددد
همه ریختن سرم آروم روی دوتا پام گذاشتم برای آخرین بار به چشماش نگاه کردم و با کف دستام چشماشو بستم
فقط اینو می شنیدم که به آمبولانس خبر بدید
فشار خونم افتاده بود نای حرف زدن نداشتم هر چی غم دنیا بود وارد قلبم شد . سرمو خم کردم رو پیشونیش گذاشتم گریه امان نمی داد
اشکام رو گونه هاش می ریخت و از صورتش سر می‌خورد و به پایین می ریخت

قبلیم یانار حسرتینله

باشیم دونر حیالینله

جانیم سنين روحوم سنین

سنسیز من نیله ییم

اونوتمادیم  اونوت سامدا

یارام درین چوخ بتریم

آااه آناتمادیم سوروشانلارا

سنی کندیمله گیزلدیم

آیرلامام الریندن آیرلامام گوزلریندن

آیرلامام گول اوزوندن آتما منی

پایان فصل اول
جمشید.ب

ادامه...

نوشته: جمشید. ب


👍 4
👎 2
3801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

927135
2023-05-09 02:41:38 +0330 +0330

دهنت سرویس از این بدتر نمیتونستی تمومش کنی

1 ❤️

927136
2023-05-09 03:00:01 +0330 +0330

چرندیات واقعی یک جقی کونی کس ندیده اگر ایدز اولش باشه به جای خودکشی کودن بهت میگفت برو قرص بخور که قرص ها ایران هم داره چه برسه ترکیه ریدم تو مغز جفتتون.بعدم زندگیت به گا رفته فکر کن برای یه کص که تو مستی گاییدیش زندگیت به فنا بره ریدم تو مغزت.

0 ❤️

927185
2023-05-09 12:21:11 +0330 +0330

فصل دو رو بزودی میزارم تموم نشده اون دوستمون به نام مهدی مون بجای توهین کردن . اینو بهمه که هر مرضی مانع عشق و عاشقی نمیشه درضمن کونی جقی خودت و باباته

0 ❤️

927218
2023-05-09 16:53:14 +0330 +0330

خیلی طولانی نوشتید از حالت داستان دراومده شده رمان

1 ❤️