اُزگَل و طلا

1402/06/22

-هِی، اُزگَل!
سر از کیسه‌ی در حقیقت سفید زباله، که از شدت چرک‌آلودگی به سیاهی میزد بیرون کشید. با دو گوی آبی رنگ، که در میان آن رخسار آفتاب سوخته و کثیف به مانند گلی روییده در برف می‌ماند، به مرد چاق چشم دوخت. یک چهره کریه با موهای کم پشت زیتونی و دماغ گوشتی، و لب‌های نافرمی که سوی چپِ آن به پایین سُریده بود، شبیه به سکته‌ای‌ها. از لب‌های خشک ترک خورده‌اش کار کشید:
-بله آقا مُسَیب
مسیب را آقا می‌خواند و دزد طلا می‌دید. مسیب، مسبب روز‌های بی‌نور! او سارقِ دل‌خوشی‌ها و رنگ‌ها در این برهه ناخوشی و بی‌رنگی بود.
-کارتو کردی برو مستراح رو نظاف بزن. بو گندش کل محوطه رو برداشته. خوب می‌شوری که میام نیگا می‌کنم. تمیز نباشه خار مادرتو میارم جلو چشات. شنفتی؟
چه دل خوشی داشت! از کدام خواهر و مادر حرف میزد؟ کمر صاف کرد و گفت:
-ولی آقا مسیب، من همین دیروز نظافت زدم. امروز نوبت جواد… .
با جلو آمدن ناگهانی مسیب، حرف در دهانش ماسید. یادش افتاد به نصیحت‌های حجت، تنها رفیقش بین بچه‌ها که همیشه می‌گفت تحت هیچ شرایطی حرف روی حرف مسیب نیاور، وگرنه دودش توی چشم خودت می‌رود! همیشه چشم‌هایش می‌سوخت. سیلی به صورتش نواخته ‌شد و برق از کله‌اش پرید. هنوز از ‌شوک بیرون نیامده یقه‌اش چنان اسیر پنجه‌های فربه‌ مسیب شد که صدای جر خوردن پیراهن راه‌راه قرمز و سفیدش را شنید. تا به خودش بیاید، سرش در میان انبوه زباله‌ها فرو رفت. مسیب از لای دندان‌های بهم کلید شده‌اش غرید‌:
-تخم حرومِ کره خر، این همه سال شما توله‌ها رو دور خودم جمع کردم و بزرگ کردم، تر و خشکتون کردم، خاک بر سرم اگه از عهده توئه جغله بر نیام. بار آخرت باشه که جلوی من از کلمه ولی استفاده می‌کنی! جلوی من فقط باید از چَشم استفاده کنی، خر فهم شدی یا جور دیگه حالیت کنم نسناس؟
هم‌زمان سرش بیشتر در آشغال‌های جور واجورِ جمع شده از خیابان‌های کثیف شهر فرو رفت. اندک مانده غرورش شکست و او به این شکستن‌ها خو گرفته بود. در این هفده سال دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود. کم بود و ناچیز. گِلی، له شده زیر کفش‌ها. یک انسان بی‌هویت و بی‌شناسنامه، بی‌خانمان و بی‌همخون و بی‌همدم. حقارت، تکراری‌‌ترین اتفاق زندگیِ کم اتفاق او بود. به این رویه اُنس گرفته و اصلا خودش اسم خودش را به یاد نمی‌آورد. تا مخش کار می‌کرد، همه اُزگل صدایش می‌زدند. دیگر باورش شده بود که جداً چیزی جز این نیست. به سختی لب زد:
-چ‌‌…چشم.
رها شد و شنید که مسیب، با نفرتی خالص زمزمه کرد:
_اُزگلِ ناچیز!
نفس عمیقی کشید و بوی متعفن ماندگی زباله‌ها، چهره‌‌ی بهم کشیده‌اش را مچاله‌تر کرد. مدتی به همان حال ماند و به هیچ و پوچ اندیشید. برای پیشگیری از جنون و دیوانگی و حمله به مسیب، یک جعبه خالی در ذهن ساخته بود که این‌جور مواقع ذهنش را داخل آن می‌گذاشت و درش را محکم می‌بست. فکر و خیال نکردن، تنها راهی بود که باعث می‌شد این زندگانی را تاب بیاورد. سرش را از کیسه زباله بیرون کشید. تفکیک زباله‌ها را به زمانی دیگر موکول کرد و کمی بعد، در چهار دیواری آجری تنگ و نمور مستراح، روی دو زانو نشسته و مشغول برق انداختن سنگ توالت بود. فقط یک سرویس بود و سی و اندی بچه همسن و سالش، که زیر سایه پر ظلمات مسیب و محمود، بی‌جیره و مواجب مشغول بودند به دست فروشی و زباله گردی و هزار کار عبس دیگر. مسیب بی‌هیچ دستمزد و پس اندازی از آن‌ها بیگاری می‌کشید و با هزار منت لقمه‌ای نان جلویشان پرت می‌کرد. یک کسب و کارِ غیر رسمی اما سودآور تشکیل داده بود. حجت می‌گفت یک روز که به خانه مسیب رفته بود، مسیب از زیر تختش یک صندوق منبت کاری شده بیرون کشیده بود که پر بود از طلا‌ و جواهرات با ارزش. حاصل دسترنج او و بچه‌های دیگر که هر روز جیب مسیب و دار و دسته‌اش را چاق‌تر می‌کرد. بوی گند و زننده مجبورش کرده بود گیره پلاستیکی لباس را به دماغش بزند تا به عق زدن نیفتد.
-چطوری اُزگل؟ خوش می‌گذره؟
سر بالا آورد. جواد دست به سینه و ریشخند ‌کنان، با نگاهی تحقیر‌آمیز در چهار چوب فلزی در ایستاده بود.
-خوب برق نمی‌ندازیا، اونجا لکه داره.
-واسه مسیب ساک زدی یا باز صفرتو زده که نظافت این گُه‌دونی رفته تو پاچه من؟
به آنی حالت چهره جواد تغییر کرد. با دستپاچگی دست‌هایش را از روی سینه باز کرد و گفت:
-چی؟ چ…چرا مزخرف میگی؟ من با مسیب صنمی ندارم. اصلا کی به تو گفته؟
این‌بار او بود که ریشخند می‌کرد. گاهی به سرش می‌زد نفت بریزد همه جا را به آتش بکشد، هر که و هر چه هست و نیست را نابود کند. بعد می‌دید هیچ‌جوره حریف مسیب و محمود، برادر مسیب که نسخه لاغرتر و زشت‌خو‌تر او بود نمی‌شود. باز آرام میشد تا زمانی که تحقیرها و آزارهای روی هم انباشته شده، رسوب می‌کرد ته قلبش و دوباره این فکر را توی سرش می‌انداخت که همه چیز را به توبره بکشد. نگاه آبی‌ و بی‌فروغش را به جواد دوخت. زورش ابداً به مسیب که نه، اما به سوگولی‌اش می‌رسید. مشغول فرچه کشیدن شد و با خونسردی گفت:
-این که از کی شنفتم یا کجا دیدمتون…بماند! لپ مطلب چیز دیگه ست.
-اصلا به تو چه؟ مفتشی یا آژان محل؟
به آنی روی دو پا ایستاد و در چهره خوش‌‌سیما و در عین حال نفرت انگیز جواد در آمد. جواد قدمی به عقب گذاشت و ترسیده گفت:
-غلط اضافه کنی به مسیب میگم به چهارمیخ بکشتت!
پوزخند صدا داری زد و دوباره سر جایش نشست. جواد او را از چه می‌ترساند؟ تهش فحش شنیدن و کتک خوردن بود که یک عادت روزانه به شمار می‌رفت.
-به درک. برو بگو. منم به بچه‌ها میگم چه شیکری خوردی. ببینیم کی پشیمون میشه.
وقتی جوابی از جانب جواد نشنید، ابرویی بالا داد و به همان سو نگاه کرد. با دیدن طلا که لبخند به لب نگاهش می‌کرد، از جا پرید و در چشم برهم زدنی فرچه را پشتش قایم کرد. جواد فلنگ را بسته بود و اثری از او دیده نمیشد. از وضعیتی که در آن بود، خجالت زده شد و با تته پته گفت:
-ت…تو اینجا چی می‌خوای؟
-خوبی؟ دنبالت بودم.
سرش را بالا گرفت و این‌بار مستقیم در چشم‌های عسلی طلا نگاه کرد. بی‌خجالت. خیلی جدی و با دلخوریِ نهان در آبی چشم‌هایش گفت:
-دنبال من؟ تو الان باید دنبال مسیب باشی.
-مسیب دنبال منه.
مدتی طولانی در اعماق‌ چشم‌هایش به کند و کاو پرداخت. همه می‌گفتند طلای پانزده ساله از اینکه قرار است عروس شود و جایگاه عطیه، همسر اول مسیب را بگیرد و بشود سوگولی و خانم خانه او، سر از پا نمی‌شناسد. ته دلش می‌دانست این حرف‌ها پوشالی ست و مسیب فقط به زیر شکمش فکر می‌کند. می‌دانست کافیست مسیب فقط یک‌بار مزه طلا را بچشد و او را عین دستمال کاغذی دور بیندازد. می‌دانست اما خواسته مسیب مهم نبود، مهم حرف دل طلا بود.
-خب که چی؟ می‌خوای بگی نمی‌خوای عروسش شی؟ نمی‌خوای از این وضعیت بیرون بیای؟
-نشستی پای حرف بقیه، واسه خودت بریدی و دوختی، انگار نه انگار دم گوشم چی می‌گفتی!
نگاهش به صورت طلا عمیق‌تر شد و چهره‌ دلربایش را از نظر گذراند. از بچگی باهم بودند و نقطه به نقطه این صورت را از دم حفظ بود. به مانند یک بوم نقاشی از یک منظره نفس‌گیر و بهشتی، که جز به جز آن در ذهنش حک شده بود. پوست گندمی و ابروهای کمانی و خرمن موهای خرمایی، چانه گرد و ردیف دندان‌هایی که عجیب بود اینجا و میان این همه آدم، تنها مال او یکدست سفید بود. از زمانی که شایعه پیچید چشم مسیب هرز رفته و دختری را که بیست و پنج سال از خودش کوچکتر است گرفته، رنگ از دنیایش رخت بسته بود. خورشید نور نداشت و آسمان و مخلوقات روی زمین، همه خاکستری بودند. دیگر شوری برای ادامه نداشت. آخر برای چه کسی جان می‌کند و عرق می‌ریخت؟
-اگه عروس مسیب بشی نونت تو روغنه.
-من دنبال نون و روغن نیستم، هيچوقت نبودم! منو اینجوری شناختی؟
-… .
-من و تو به زندگی راحت عادت نداریم الیاس.
اسمش را به یاد آورد، وجود و هویت از یاد رفته‌اش را. یادش افتاد کیست. یادش افتاد اوهم آدم است و حق زندگی دارد. طلا معجزه‌گر بود. با یک جمله معجزه می‌کرد! از زمانیکه دست راست و چپش را از هم شناخت، در بند مسیب بود و طلا کنارش. هر دو یتیم بودند و بی‌کس و زندانی در این محوطه مملو از زباله. از همان کودکی دل‌بسته‌اش بود. گاهی از دستش در می‌رفت و جمله عاشقانه‌ای زیر گوشش زمزمه می‌کرد، اما مسیبِ لعنتی آمد و همه چیز را خراب کرد. سکوتش طولانی شد. صدای دور شدن قدم‌هایش را که شنید، غم بر دلش چمبره زد. نمی‌خواست برود. نه حالا که همه چیز را به یادش آورده بود. صدای نازک و خوش‌آوایش را که شنید، غم از دلش رفت و بعد از مدت‌ها، لبخند روی لب‌هایش رویید:
-امشب ساعت یازده، همون جای همیشگی. دیر نکنی!


دلشوره‌ داشت اما از جنس دلشوره‌های خوب! از آن‌ها که به دل ترس و وحشت میزد، با این دانش که تَهش غنیمتی ست با ارزش‌تر از هرچه که دارد. برای این قرار مخفیانه و هیجان انگیز، به حمام رفته و لباس‌های خوبش را پوشیده بود. موهایش را آب و شانه کرده بود و اُدکلن نداشت، وگرنه میزد. زیر نور مهتاب، پشت خانه پسر‌ها بودند. در یک محوطه پهن واقع در حومه شهر که حیاطش پر بود از زباله‌های تفکیک شده. بخشی از کارشان گشتن و جداسازی زباله‌ها بود. از یک‌ طرف مسیب زباله‌های تفکیک شده را می‌فروخت، از طرف دیگر گهگداری از بین زباله‌ها اشیاء باارزشی یافت میشد. یک سو خوابگاه چهل متری از جنس بلوکه‌ سیمانی پسر‌ها بود و سوی مخالف خانه دیگر به همان شکل و شمایل، اما برای دخترها که عمدتا در چهار راه‌های شلوغ به دست فروشی می‌شدند. خانه اصلی‌ که بسیار شکیل‌تر و مجلل‌تر بود و امکانات کامل و مجزا اعم از سرویس بهداشتی و حمام داشت و همیشه دو سگ قهوه‌ای و سیاه مقابلش پرسه می‌زدند، در اختیار محمود و مسیب بود که باز خودش در شهر خانه دیگری داشت. محمود همین‌جا ساکن بود اما مسیب هر هفته دو سه شبی را اینجا می‌ماند و می‌گفتند قرار است زنش را طلاق دهد و طلا را به خانه‌ای که در شهر داشت ببرد. طلا تند تند حرف می‌زد و الیاس لبخند بر لب گوش می‌داد. از اجبار مسیب برای صیغه کردنش می‌گفت و اینکه از او بی‌نهایت متنفر است. هر وقت باهم بودند، طلا زیاد صحبت می‌کرد. فقط برای او پر حرف میشد و وراجی می‌کرد. طلا، فرشته‌ای که تنها مختص الیاس نزول کرده بود. با او به کمال می‌رسید و احساسات سیاهش روشن میشد. طعم‌های دیگری به جز تلخی را می‌چشید و حس‌ دیگری به جز نفرت و حقارت را تجربه می‌کرد. حسی شبیه به عشق، یا حتی چیزی عمیق‌تر از آن. بی‌اینکه دست خودش باشد، به طلا احساس کششی کهنه و شدید داشت. خودش‌هم نفهمید که چه شد، یک مرتبه سرش را جلو برد و بوسه را کاشت. جمله طلا نیمه کاره رها شد و هیچوقت به انتها نرسید. با چشم‌هایی گرد شده، دست روی محل بوسه گذاشت.
-چرا اين کار رو کردی؟
-عروس مسیب نشو.
طلا خیره نگاهش کرد. لب زد:
-عروس شی خودمو می‌کشم.
-تو غلط کردی!
-جدی میگم.
با سکوت طلا، دستش را گرفت و فشرد.
-من بدون تو نمی‌تونم طلا. تو بری دیگه هیچکی رو ندارم.
طلا در چشم‌های خاصِ آبی‌اش شیفتگی را دید و غرق شد. این‌بار خود او بود که فاصله را تمام کرد.
یقه پیراهن سفیدش میان پنجه‌های ظریف طلا اسیر شد و با طولانی شدن بوسه، احساسی غریب و ناآشنا به سراغش آمد. یک احساس خوشایند که تا بحال نظیرش را تجربه نکرده بود. شهوت را نمی‌شناخت. رابطه جنسی را بلد نبود و تا بحال به این بُعد از رابطه حتی فکر نکرده بود. دست‌هایش بی‌اختیار بدن طلا را احاطه کرد. امیال جنسی‌اش به غلیان افتاد و خیلی ناگهانی هوسی سرکش برای لمس اندام دخترانه طلا در وجودش شعله‌ور شد. کف دست‌هایش را روی گودی کمر به پایین کشید و با لمس باسن برجسته طلا از روی لباس، برجسته شدن آلتش را احساس کرد. خجالت زده سعی کرد پایین تنه‌اش را از بدن طلا دور کند، اما طلا با خیرگی بوسه تمام نشدنی را ادامه داد و خودش را به تن الیاس فشار داد. الیاس مدتی در همان شرایط بی‌حرکت ماند و بعد که همه چیز عادی شد، دست‌هایش شروع به پیش‌روی کردند. نوک انگشت‌هایش را به چاک باسن طلا کشید و بی‌اختیار اصوات نامفهومی از دهانش خارج شد. داشت ذوب میشد. این حس بی‌نظیر بود. طلا خودش را عقب کشید و بدون مکث اضافه، مشغول باز کردن دکمه‌های مانتوی لیمویی رنگش شد. زیر مانتو تاب سفیدی داشت که جذب سینه‌های تازه جوانه زده‌اش شده بود. در برابر چهره سرخ شده و هاج و واج الیاس، لبخندی زد و لبه‌های تاب را گرفت و به بالا کشید. چشم‌های الیاس حتی گردتر از قبل شد و تلاش کرد منظره مقابلش را باور کند. سینه‌های کوچک و در عین حال خوش فرم طلا، زیر نور ماه می‌درخشید. دست دراز کرد و با نوک انگشت روی پستان صورتیش کشید. از لمس نوک سینه طلا، ته دلش خالی شد. هیجان زده دست‌ دیگرش بالا آمد و مشغول مالیدن سینه‌هایش شد. از حس نرمی سینه‌ها، دست و پایش را گم کرد. تازگی داشت. تابحال چیزی دلپذیرتر از این را لمس نکرده بود. از روی غریزه کمر خم کرد و نوک سینه‌‌ طلا را به دهان گرفت. به محض کشیدن زبانش به روی پستان‌های برجسته طلا، آه غلیظ و دخترانه‌اش را شنید. آلتش به بزرگترین حد خودش رسیده بود و درد می‌کرد. دردی که تنها صبح‌ها موقع بیداری از خواب تجربه‌اش کرده بود. با این همه، دردش را حتی حس نمی‌کرد. دلش می‌خواست نقطه به نقطه این بدن بکر را بیشتر کشف کند، به عنوان اولین و آخرین نفر. تمامش مال خودش باشد. هنوز رازهای جذاب زیادی زیر این لباسها نهفته بود. به قصد پیش‌روی، دستش بند کمر شلوار جین طلا شد، اما طلا مچ دست‌هایش را گرفت و گفت:
-نه، جلوتر بریم دیگه نمی‌تونیم جلوی خودمونو بگیریم.
مدتی در چشم‌هایش نگاه کرد و سپس دست‌هایش را از شلوار طلا جدا کرد. چشم بستن روی امیال تازه بیدار شده مردانه‌‌اش سخت بود اما عقب کشید. می‌دانست روزی فرا می‌رسید که این عشق بازی نیمه کاره کامل میشد، اما حالا نمی‌تو‌انست به خودش اجازه بدهد طلا را ناراحت کند. زمزمه کرد:
-هرچی تو بگی.
-متاسفم.
-بیا باهم فرار کنیم.
طلا شوکه نگاهش کرد، حیران و بهت زده.
-فرار کنیم؟ کجا؟
-هرجا! اینجا بمونیم نمی‌تونیم باهم باشیم. تهش مسیب مجبورت میکنه زنش بشی. ولی اگه بریم… .
-اگه بریم آواره میشیم.
-الان نیستیم؟
طلا لب فرو بست. ادامه داد:
-می‌تونیم باهم آینده مونو بسازیم، کنار همدیگه، فقط منو و تو.
-با کدوم پول؟ بدون پول یه روزم دووم نمیاریم.
در جواب لبخند زد.
-حلش می‌کنم، تو فقط بله رو بگو.
تردید را در چشم‌های طلا خواند. پوفی کشید و گفت
-الان بهترین وقته، می‌ریم یه جایی که اختیارمون دست خودمون باشه، کسی بهمون دستور نده، مجبور نباشیم قبل طلوع آفتاب بزنیم تو خیابونا. گشنه نخوابیم و غذای خوب بخوریم. اصلا غیر این، می‌تونیم تلافی همه این سال‌هایی که مسیب از عمرمون دزدید رو سرش دربیاریم و ازش انتقام بگیریم.
طلا سوالی و نامطمئن نگاهش کرد. خودش‌هم مطمئن نبود. ناگهان ایده‌ای به ذهنش رسیده بود که می‌توانست با تحقق آن هر آن‌چه در این دنیا نداشته را بدست بیاورد، یعنی طلا و عزت نفسش را! گفت:
-گفته بودی من و تو به زندگی راحت عادت نداریم، بیا خودمونو به زندگی راحت عادت بدیم.
-ولی اگه… .
انگشتش را روی لب‌های نرم طلا فشار داد.
-ولی و اما رو بی‌خیال. تو با مسیب خوشبخت نمیشی، منم بدون تو!
طلا هرچند با درنگ، اما فاصله گرفت و درحالی که می‌رفت گفت:
-میرم لباسامو جمع کنم.
سری تکان داد و با عقب گرد، مسیر خانه مسیب را در پیش گرفت. امشب دریای آب بود روی جهنم سوزان وجودش. یک شبه تقاص سال‌ها ذلت و خواری را می‌گرفت. یک شبه از عرش به فرش می‌رسید! با سگ‌های جلوی ایوان آشنا بود. حتی بیشتر از خود مسیب! دستی به سرشان کشید و در ورودی را آهسته باز کرد. به محض ورود، صدای خر و پف به گوشش رسید. خانه غرق تاریکی بود اما می‌توانست لحاف و تشک پهن شده وسط پذیرایی و دهان باز محمود را ببیند. زیاد به این خانه رفت و آمد نداشت و به آن آشنا نبود، اما نه آن‌قدر که نداند چکار می‌کند. غلطیدن قطره عرق روی پیشانیش را حس کرد و پاورچین پاورچین به سمت در نيمه باز اتاق رفت. مسیب، درحالی که رکابی سفیدی به تن داشت و دست‌هایش روی شکم گنده‌اش قفل بود، روی تخت طاق باز دراز کشیده و سینه‌اش آهسته بالا و پایین میشد. چند ثانیه به حرکت منظم قفسه‌ سینه‌اش چشم دوخت و بعد، خم شد و به زیر تخت نگاه کرد. به دنبال صندوقی گشت که به گفته حجت داخلش پر بود از طلا، اما زیر تخت تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. این صندوق، حاوی سال‌ها زحمت و جان کندن بچه‌ها کف خیابان بود که مسیب و محمود از آن‌ها می‌دزدیدند، حالا نوبت او رسیده بود تا لااقل حق خودش و طلا را پس بگیرد. با احتیاط کمرش را خم کرد و با دست مشغول گشتن شد. همزمان مسیب روی تخت غلتی زد و صدای قژ مانندی از تخت بلند شد. قلب الیاس برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد. مدتی گذشت و وقتی صدایی نشنید، مجدد دستش را به حرکت در آورد تا انگشتش به لبه شئ زمختی برخورد کرد. صدا داد، اما نه آن‌قدر که کسی را بیدار کند. صندوق را بیرون کشید و نگاهش کرد. دقیقا همان توصیفاتی را داشت که حجت گفته بود. منبت کاری شده به همراه یک قفل کوچکِ سیاه رنگ. زمانی برای باز کردنش نداشت، پس جعبه را برداشت و همانطور که آمده بود، ‌همانطور از خانه خارج شد. وقتی روی ایوان ایستاد، نفس حبس شده‌اش را با آسودگی رها کرد. بی‌نگاه به سگ‌ها، روی زمین خاکی محوطه راه افتاد. برخلاف طلا، وسیله‌ و متعلقاتی برای برداشتن نداشت. تنها چند دست لباس و تعدادی خرت و پرت که مهم نبودند. اصل جنس خود طلا بود. می‌ماند یک خداحافظی از حجت، که شاید دفعه بعد! قامت دخترانه طلا را در تاریکی شب تشخیص داد. کنار دیوار خانه دخترها ایستاده بود و با نگرانی به اطراف سرک می‌کشید. وقتی چشمش به الیاس افتاد، جلو آمد و گفت:
-اومدی بالاخره؟ چقد طولش دادی. داشتم از نگرانی می‌مردم.
-بریم؟
احساس سرخوشی داشت. تمام شد. سال‌ها فلاکت
و بدبختی به پایان رسید. چیزی به رسیدن به در محوطه نمانده بود. طلا شانه به شانه‌اش راه آمد و پرسید:
-این چیه دستت؟ وسایلتو توش ریختی؟
خندید و گفت:
-نه، این آینده ماست! با این صندوق به هر چی بخوایم می‌رسیم. می‌تونیم باهمدیگه یه خونه اجاره کنیم، شایدم بخریم! میشه باهاش یه کار درست و حسابی دست و پا کنیم، مثلا یه مغازه بزنیم. شایدم یه ماشین بخریم.
-به شرطی که بتونی پاتو از اینجا بیرون بذاری.
صدای مسیب را که شنید، دنیا روی سرش خراب شد. هر دو وحشت زده به سوی صدا چرخیدند. مسیب به همراه محمود، از پشت زباله‌های روی‌هم تلنبار شده بیرون آمد و گفت:
-چیه، انتظارشو نداشتی نه؟
بعد پقی به زیر خنده زد و ادامه داد:
-خیلی ساده‌ای بچه! خیال کردی همه مثل خودت ببو‌ان؟
بی‌اختیار شانه طلا را کشید و لب زد:
-فرار کن.
تنها ده متر جلوتر درب غول پیکر آهنی انتظارشان را می‌کشید. فقط ده متر تا آزادی. شروع کردند به دویدن اما قبل از اینکه دستشان درب را لمس کند، دست‌هایی دور تن طلا پیچید و پیراهن الیاس از پشت کشیده شد. به عقب پرت شد و حین پرت شدن، تقلا و دست و پا زدن‌های طلا را در بازوان مسیب دید. فریاد کشید:
-ولش کن حروم زا… .
هنوز جمله‌اش به انتها نرسیده مشتی زیر چانه‌اش نشست و کمی‌عقب‌تر از مکانی که چند ثانیه پیش روی آن افتاده بود، روی زمین فرود آمد. سوزش و شوری خون و جای خالی دندان نیشش را حس کرد و هر چه در دهان جمع شده بود به بیرون تف کرد.
-خیلی آروم و بی‌صدا اشهدتو بخون.
اصلا نمی‌فهمید محمود چه می‌گوید. چشمش افتاد به مسیب که با دست چپ دهان طلا را محکم پوشیده بود تا جیغ نکشد و با دست راست لباس طلا را کنار زد. می‌خواستند بی‌صدا باشد. نمی‌خواستند بچه‌ها بشنوند بغل گوششان چه خبر است. همین که خواست بلند شود، محمود با کف کفش روی سینه‌اش کوبید و به زمین قفلش کرد. اشک به چشم‌هایش نیشتر زد و با عصبانیت غرید:
-ولم کن حیوون!
خنده مسخره محمود را شنید و با عصبانیت تلاش کرد پایش را از روی سینه‌اش بردارد. حتی سانتی‌متری تکان نخورد. صورت کشیده و استخوانی محمود را بالای سرش دید که با نیشخندی پر استهزاء نگاهش می‌کرد. احساس ضعف و ناتوانی کرد، اما شنیدن ناله‌های خفته طلا باعث شد با جنب و جوشی بیشتر به فکر رهایی از دست محمود و نجات طلا از چنگال مسیب بیفتد. هر چه تقلا کرد و هر چه دست و پا زد راه به جایی نبرد. زورش به محمود نمی‌رسید. اصلا نمی‌شد که نمی‌شد. در اوج نا امیدی، زمانی که اشک‌هایش بی‌اختیار به روی گونه‌هایش روان شد، فشار پا از روی سینه‌اش برداشته شد. بدون مکث و تعلل بلند شد و به سوی طلای دراز شده روی زمینی دوید که مسیب با شلواری که تا زانو پایین کشیده بود، در تلاش بود با یک دست دهانش را بپوشاند و با دست دیگر پاهایش را از هم باز کند. خون در رگ‌هایش جوشید و مشت گره کرد تا همان مشت را با تمام توان به صورت مسیب بکوبد. جوری که هیچ از او نمانَد. یک مرتبه جسمی سخت و فلزی به پشت سرش اصابت کرد. ضربه چنان سنگین و مهلک بود که لحظه‌ای چشم‌هایش سیاهی رفت، شبیه به مست و پاتیل‌ها تلو تلو خورد و در نهایت در فاصله دو قدمی طلا روی زمین افتاد. چشم که باز کرد، دیدش تار بود. چشم‌هایش را باز و بسته کرد اما همچنان تار می‌دید. می‌خواست خودش را تکان بدهد، نایی برای حرکت نداشت. گرمی خون را روی سرش احساس کرد که چطور از لای موهایش راه می‌گرفت و از روی گردنش عبور می‌کرد. مقابل دیدگانش، ابتدا میله فلزی که رد خون رویش مانده بود روی زمین افتاد و بعد، تعداد زیادی طلا و جواهرات و در آخر صندوق چوبی روی زمین افتاد. محمود مقابلش زانو زد و با لبخند گفت:
-واقعا فکر کردی ما این‌ همه سرمایه رو اینجا ول می‌کنیم تا لاشخوری مثل تو فکر دزدی بزنه به سرش؟ هه، کور خوندی. همه‌اش بَدَله احمق! اینو گذاشتیم تو خونه تو چشم باشه تا بفهمیم کی می‌خواد زرنگ بازی در بیاره. امشب جهنمو به چشم می‌بینی اُزگل! بشین و تماشا کن.
وقتی محمود از جا بلند شد، نگاه الیاس به منظره پشت او افتاد. مسیب خودش را میان پاهای طلا جا داده بود و به شکلی وحشیانه خودش را به بدن بی‌جان او می‌کوبید. دیگر تلاشی برای پوشیدن دهانش نمی‌کرد و بالعکس سعی داشت با لب‌های کجش طلا را ببوسد. حسی ورای خشم و نفرت در رگ‌هایش جوشید. آخ اگر می‌توانست از جا بلند شود زنده‌اش نمی‌گذاشت. فقط اگر می‌توانست…مسیب خیلی زود با آه غلیظی خودش را خالی کرد و با سستی بلند شد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که محمود جای او را گرفت. ناله‌های شهوت‌آلود و کنترل شده‌اش که به آسمان رفت، اشک دوباره جاری شد و با خون روی پوستش یکی شد. نیست شدن زندگی را با چشم‌هایی تار و تنی بی‌رمق، اما واضح و روشن تماشا کرد. طلا بی‌حرکت بود. انگار اصلا نفس نمی‌کشید. خلأ عمیقی در وجودش ایجاد شد و پوچی، ماهیتش را به یغما برد. دیگر نه درد می‌فهمید و نه حتی احساس تنفر داشت. تنها می‌خواست چشم ببندد و دیگر باز نکند. مرگ را اگر می‌دید، با کمال میل دست او را می‌گرفت و همراهش می‌رفت. محمود کمی طولش داد و این طول کشیدن احتمالا از اثرات شیره و تریاک‌هایی بود که می‌کشید. محمود که بلند شد، اندک قدرت باقی مانده‌اش را به کار گرفت و دستش را دراز کرد تا دست طلا را که روی زمین افتاده بود بگیرد. با یک لمس به او بفهماند که متأسف است. بگوید گاهی نمی‌شود که نمی‌شود. کمی دیگر مانده بود دستش را بگیرد که مسیب دو پای طلا را گرفت و روی زمین کشید. نمی‌خواست بداند او را به کجا می‌برد، اصلا هنوز نفس می‌کشد یا نه؟ یا مثل خودش نفس می‌کشد اما زنده نیست. نگاهش به جای خالی طلا خیره ماند. به این فکر کرد که نرسیدن فعل بنیادین زندگی اوست. به این فکر کرد که گاهی آدم ذاتاً بازنده متولد می‌شود.

پایان.

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

نوشته: کنستانتین


👍 47
👎 6
22901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

947090
2023-09-13 02:35:19 +0330 +0330

سلام به نویسنده محترم.
در بخش نگارش، املا و لحن داستان، اگه چند مورد اشکال نگارشی رو فاکتور بگیرم، عملکرد خوبی داشتین. لحن کتابی داستان رو تونستید به‌خوبی حفظ کنید.
روایت، تصویر سازی، مکالمه‌ها و شخصیت‌پردازی عالی بودن.
پیرنگ کلیشه‌ای، تکراری و معمولی بود. پیچیشی درکار نبود، تعلیق خاصی نداشت.
پیرنگ و طرح داستان رو می‌تونم به خطِ “علائم حیاتی صفر” تشبیه کنم و احساس میکنم این یکنواختی، عامدانه بود. یعنی خودتون نخواستین اوج و پرواز بگیره داستان‌؛ با توجه به پایان‌بندی.
اینکه پایانش رو الکی هندی نکردین، خیلی خوب بود. یه پایان دردناک ولی منطقی. برای من پایان جذاب بود.
ایرادی که نمیشه ازش چشم پوشی‌کرد، اروتیک بود. یه اروتیک تقریبا به زور چپونده شده که تحریک کننده یا به عبارتی هات نبود.
ولی باید اینم در نظر گرفت که عشق‌بازی وسط آشغالا و زیر نور زیبای ماه، چقدر پتانسیل هات شدن رو داره اصلا؟ تو اون موقعیت خلق این اروتیک، در نوع خودش باحال بود ولی کاش بیشتر روش کار می‌کردین‌؛ قلمتون میگه که می‌تونستین!
محرک فرار الیاس و طلا چی بود؟ این بود که مسیب می‌خواست طلا رو بگیره، درسته؟ آیا به قدری به این محرک پرداخت شده بود که الیاسی که در‌برابر ظلم و زورگویی سکوت کرده بود و عملا “ازگل” صدا زده می‌شد رو تبدیل کنه به الیاس شجاع؟ جا داشت بیشتر روی تبدیل شدن الیاس به ورژن شجاعش، مانور بدین.
در نهایت؛
تبریک لیمویی میگم بابت جرئت و شرکتتون در جشنواره. خوشحال شدم که داستان‌تون رو خوندم.


947112
2023-09-13 05:28:05 +0330 +0330

خیلی عالی بود 👏 😎

5 ❤️

947126
2023-09-13 07:18:18 +0330 +0330

چیزی به اسم داستان تماما اورجینال، دیگر وجود ندارد. اگر هم وجود داشته باشد، جاهایی مثل اعماق اوقیانوس ها یا پشت دهانه های آتشفشانی و … اینطور جاها باید پیدا بشه. منظورم اینه که توی سابقه 7000 ساله ی داستانگویی بشر، عملا گوشه ی بکری باقی نمانده. کمتر کسی هست که بتونه با تمام اعتقاد قلبی، و به حق، ادعا کند که هیچ نقطه ای از داستانش الهام گرفته شده نیست و متاعی 100درصد اصیل تولید کرده است.
و البته الهام گرفتن به خودی خود هیچ ایرادی ندارد. الهام گرفتن در جهت تعالی دادن به اثر اصلی، صرف نظر از موفق بودن یا نبودن، تشویق هم میشه. الهام/برداشت های مقطعی هم برای ساخت دنیا یا بستر روایت، تا جایی که پیرنگ رو تحت الشعاع خودشون قرار ندهند، چیز متداولیست. (شاید بجز در ژانر فانتزی، آن هم به سختی اگر یافت شود!)

و نکته ی اصلی این داستان همینجاست. حین گذر از خطوط این داستان، حین تحسین تسلط نویسنده به لحن و ادبیاتش، حین لذت بردن از توصیفات زیبا و پر احساس داستانش، حین درگیر شدن با قوس داستانی منطقی و روایت پرجزئیات و بسیاری موارد مثبتی که اشاره بهشون زیاده گویی ای بیش نخواهد بود، نمیشد آژیری که توی پس ذهن گاهی فریاد میزد “میلیونر زاغه نشین” و گاهی “آوای باران” رو نادیده بگیریم. تمام زیبایی های روایی داستان، تموم احساس و تموم دقت به جزئیاتش، برای پس زدن این فکر کافی کافی نبود.
باز هم میگم، این قضیه به خودی خود ایراد نیست. اما بیانگر این موضوعه که اون برداشت، حتی اگر ناخوداگاه بوده باشد، تا چه حد عمیقی توی تار و پود داستان تاثیر داشته؛ و چقدر صرف و مستقیم بوده. و این باعث میشه خلاقیت داستانی که ساختارش اینگونه توقع ایجاد میکنه و ارزشمند نشونش میده، توی چشم خواننده پایین آورده شود.

نکته ی بعد قابل ذکر این هست که داستان در همان بار اول مطالعه، به حد کافی سرراست هست و هیچ نقطه ی گنگی باقی نمیگذارد که لازم به مطالعه ی دوباره ی اون باشه. ولی همزمان با اون ـ مگر به قصد یادگیری روایت استاندارد یا الهام گیری برای خواننده های خاص ـ هیچ ویژگی بخصوصی هم ارائه نمیکند که برای مطالعه ی دوباره، انگیزه محسوب شود (برای شخص من). نه از نظر پیرنگ، نه توی مقوله ی احساس، نه جذابیت شخصیت ها و نه حتی در اروتیک سرد و قابل اغماضش.

با این حال، مطالعه ی این داستان، یکی از لذت بخش ترین تجربه های مرتبط با داستان بنده در این سایت بود.


تبریک به نویسنده ی عزیز بابت رتبه ی سوم


947127
2023-09-13 07:33:06 +0330 +0330
  1. پرداخت داستان نسبت به «روز بخصوص» که توی اون ازگل تصمیم گرفت فرار کنه وجود نداشت. چی شد که ازگلی که کلا اسم خودش رو فراموش کرده بود و ازگل توی ذهنش حک شده بود، (در این حد ظلم دیده بود و عادت کرده بود به ظلم دیدن) یهو تصمیم گرفت در بیاد از وضعیتی که داره؟ چرا امروز؟ دیالوگی که طلا به ازگل گفت هم چیزی نبود که بتونیم تعمیمش بدیم به نیروی محرکه که اونو یهو تغییر داد.

  2. تو این بخش از داستان:
    -من دنبال نون و روغن نیستم، هيچوقت نبودم! منو اینجوری شناختی؟
    -… .

بهتره تو این موقعیت‌ها که یکی از کاراکترها در ادامه‌ی دیالوگ چیزی نمی‌گه ننویسیم « - …» حالتش رو توصیف کنیم. مثلا سر تکان داد و چیزی نگفت؟

  1. قسمتی از داستان:
    «طلا، فرشته‌ای که تنها مختص الیاس نزول کرده بود.»
    و در ادامه:
    «با او به کمال می‌رسید و احساسات سیاهش روشن میشد. طعم‌های دیگری به جز تلخی را می‌چشید و حس‌ دیگری به جز نفرت و حقارت را تجربه می‌کرد»
    بار اولی که داشتم این تیکه رو می‌خوندم برام مبهم شد که طلا با اون به کمال میرسید و طعم‌های دیگری رو تجربه می‌کرد یا پسرک داستان. بعد منطقی که فکر کردم دیدم پسرک رو میگه. اما از لحاظ دستور زبان فارسی، ضمیر او داره به پسرک اشاره می‌کنه.
    «طلا، فرشته‌ای که تنها مختص الیاس نزول کرده بود. با او (الیاس) به کمال می‌رسید و …»
    من بازم مطمئن نیستم که منظورت کدوم یکی بود. اما لپ مطلب اینکه وقتی داری تعداد اشختص سوم شخصت از یه نفر بیشتر شدن، ضمیر او کمی ابهام هم میاره و بهتره یکی رو یه ضمیر و یکی رو به اسم بنویسی.

  2. از اینکه پایان بد نوشتی خیلی خوشم اومد :))
    اما به عنوان یه نقد، وقتی داری پایان بد می‌نویسی، از اونجایی که هی خواننده داره دنبال می‌کنه که به پایان خوبش برسه، وقتی یهو به انتهای داستان می‌رسه و می‌بینه داستان دیگه ادامه نداره، احساس پوچ بودن داستان بهش دست میده. در حالیکه اینطور هم نیستا واقعا. اما اگر می‌خوای بیشتربن تاثیر رو بذاری توی پایان بد، به حد کافی پیچش و ماجرای به داستان اضافه کن. خواننده به این نتیجه میرسه که با توجه به حجم داستان، به پایانش دارم نزدیک‌تر میشم و پایان بد رو بهتر قبول می‌کنه.

پ.ن: عبث درسته.

داستان خوبی بود، توصیف‌ها و دیالوگ‌ها رو دوست داشتم.


947145
2023-09-13 09:47:52 +0330 +0330

نقد ها و گفتنی هارو دوستان برات نوشتن که پر گویی من دیگه اینجا جایز نیست…
از همون خط که شروع شد جذب داستانت شدم و ادامه دادم
مثل آهنگ های داریوش که بغض داره احساسات به حدی روم تاثیر گذاشت که تا وقتی به این مملوسی تموم شد بغض گلوم رو میفشرد.
دیالوگ‌ها رو خیلی دوست داشتم
اروتیک داستان برای شخص من کافی بود فقط اون تجاوز لحظه‌ی آخری کمی توی ذوقم زد که اگه نیود بهتر میشد
این سلیقه‌ی شخصیه منه و ایرادی بهت وارد نیست.
در کل داستانت عالی شروع شد و انتظار اوج زیادی نداشتم میدونستم که میتونی ریتمش رو کنترل کنی…
این داستان مدت ها توی ذهنم میمونه
نمیدونم قبلا ازت خوندم یا نه ولی سعی میکنم نوشته‌های قبلیت رو هم بخونم
قلمت مانا و خسته نباشی کنستانتین عزیز


947146
2023-09-13 09:47:59 +0330 +0330

کنستانتین عزیز ممنون از زمانی که برای نگارش داستان گذاشتین و شرکت در جشنواره

نکات مثبت:
فضاسازی خوب
شخصیت پردازی خوب
توصیفات خوب

نکات منفی:
اروتیک

فضا‌سازی رکن قابل توجه این داستان هست. قلم نویسنده روان است و با توصیفات خوب و شخصیت پردازی قابل قبول، تصویر‌سازی ذهنی را برای ذهن مخاطب آسان‌تر می‌کند.
تعلیق خاصی رو در متن داستان وجود ندارد و مانند فیلم فارسی‌ها ساختار معین و پایان‌بندی قابل تشخیصی را می‌توانست در ذهن مخاطب فراهم آورد. پی‌رنگ می توانست با پیچیدگی‌های بیشتری پِی‌ریزی شود تا به جذابیت روایت اضافه کنه.

اروتیک مهم است!

ایراد اصلی داستان اروتیک نه چندان قوی و در سطح روایت و فضا‌سازی خوب این داستان است.
و در زمان خواندن صحنه‌ی تجاوز گفتم:"ای کاش راوی داستان شخصیت طلا می‌بود تا با توصیفات اروتیک بهتر و جزئیات بیشتر از زبان طلا و صحنه‌ی تجاوز کاستی اروتیک داستان،پوشش داده شود.
موضوعی رو در تاپیک اعلام نتایج بیان کردین که: "اصلا به موضوع اروتیک بودن داستان فکر نکرده بودین و در وسط داستان ناگهانی بهِ‌ش پرداختن ".
چرا اروتیک نباید عالی باشد تا نویسندگان خوبی مثل شما در سایت داریم و مخاطب اروتیک درجه یک نخواند؟!
بر‌خلاف پیشنهادی که به شیوا داشتم در داستان دیشب به شما دوست عزیز و توانمند پیشنهاد می‌کنم داستان‌هایی بنویسید که ذاتاً اروتیک هستن و نه به صرف داشتن صحنه‌ی اروتیک.
قطعا با توانمندی قلم شما در فضاسازی و توصیف خواندنی خواهد بود.

براتون آرزوی موفقیت دارم.
قلمت خنیاگر اندیشهَ‌ت🌹🌹


947156
2023-09-13 10:31:50 +0330 +0330

لطفا یکی میتونه دقیقا بگه نکته انتقامی این داستان کجاست؟!

4 ❤️

947165
2023-09-13 11:38:49 +0330 +0330

…BrightsNights
مشکل از تو نیست، جنسش خوب بوده
یه طومار کصشر نوشتی به چه منظور؟ هدف چی بود؟ تو سایت داستان نویسی دنبال چی می‌گردی؟


947166
2023-09-13 11:43:02 +0330 +0330

طرف اومده تو سایت سکسی دنبال شور و غیرت و جنگندگی میگرده! غیرت میخوای برو چنلای مذهبی سروش که واسه ائمه یقه جر میدن و پاش بیفته به ناموس خودشونم رحم نمیکنن

7 ❤️

947169
2023-09-13 11:48:46 +0330 +0330

دختر صحرا
نکته انتقامیش اینجاست که پسره می‌خواست با دزدیدن طلاها و فرار به همراه دختره انتقام سال‌ها تحقیر رو از اون دوتا برادر بگیره، منتهی نتونست. نکته انتقامیش “دقیقا” اینجا بود. آیا متوجه شدی؟

7 ❤️

947171
2023-09-13 11:54:02 +0330 +0330

دم سالگرد مهسا شده همه جوگیر شدن

6 ❤️

947172
2023-09-13 12:11:46 +0330 +0330

…BrightsNights
رفیقای هم پیاله‌ام؟ من اصلا رفیقی ندارم اینجا که بخواد هم پیاله‌ام باشه. هرکی بهم احترام گذاشته با کمال میل بهش احترام گذاشتم، هرکی‌ام نذاشته اگه حسش بوده مثل خودش جوابشو دادم اگرم نبوده دایورتش کردم به طرفی که غم نباشه.
تو اگه خیلی تو داستان‌ها دنبال تعلیم و آگاهی هستی چرا نفهمیدی تو همین داستان ساده من پسره بعد از سال‌ها تو سری خوردن طاقتش طاق میشه و بر علیه ظالم عمل میکنه؟ مگه این خودش درس نیست؟ میدونی چرا نفهمیدی؟ چون حرف‌هات فقط شعاره و حتی خودتم بهشون اعتقادی نداری

7 ❤️

947174
2023-09-13 12:17:03 +0330 +0330

Brithsnights… عزیز
مرسی از اینکه مستقیم به خود من حمله کردی آفرین به شهامتت مرد شجاع
فقط اینکه شهامتت رو پشت یه اکانت فیک قایم کردی که این نشون میده تا چه حد شعاری هستی و‌هم دسته‌ی مریم رجوی عزیز قرار میگیری پسر یا دختر خوب
من نوشتم اتفاقا خیلی هم نوشتم از ظالم و مظلوم نوشتم اتفاقا تو همین داستان آخرم از روشنی هم نوشتم از جنگیدنم نوشتم ولی مثال تو شبیه کسیه که نشسته یه گوشه میگه آماده شیم شما برین جبهه!
قبل این که سایت به چوخ بره ده تا داستان سیاسی آپ کردم همینجا که یکی امثال تو حتی تخم نمیکنه چند سطرشو توی نوتش بنویسه چه برسه که بخواد منتشر کنه…
راستی هر چی جواب بدی به کیف و کفشمه با تو کاری ندارم برو بگو اونی که بهت گفته بیای اینجا فاز برداری بناله
بوس بهت بتمن

7 ❤️

947181
2023-09-13 13:08:11 +0330 +0330

شیوا…
جلوی گوز نرینی طرف میگه کون نداشت😂
احساساتی شدم براش چند خط با چند عدد شیاف یخ تجویز کردم تا بزاره اونجایی که میسوزه🥲

2 ❤️

947189
2023-09-13 13:58:42 +0330 +0330

لذت بردم از خوندنش.
تم انتقام نبود و به من هم ربطی نداره که از نظر ادبی، تم داستان های منتشر شده جشنواره، تا حالا تم انتقام نداشتن. انتقام با تلافی و تلاش برای تلافی یا یه لپ کشی ساده فرق داره.
فارغ از اینها که گفتم و به من هم ربطی نداره، داستانت خیلی دوست داشتنی و دلنشین بود. بنظرم شما ذاتاً نویسنده هستی.

6 ❤️

947190
2023-09-13 14:03:24 +0330 +0330

زیبا بود
لذت بردم

امیدوارم همیشه سوم یا دوم باشی

2 ❤️

947211
2023-09-13 16:06:50 +0330 +0330

عالی بود و من همونیم که از دگرگونی تا اینجا باهات اومدم مرسی برای داستان نویسی

4 ❤️

947217
2023-09-13 16:45:51 +0330 +0330

گذری چند بر حکایات عبدالچلمنک میرتخمی

0 ❤️

947225
2023-09-13 17:50:41 +0330 +0330

واقعا زیبا بود

2 ❤️

947249
2023-09-13 22:55:34 +0330 +0330

داستانات همیشه جدید و قشنگه.بنویس بیشتر

2 ❤️

947311
2023-09-14 03:03:53 +0330 +0330

فکر کنم من تنها کسی هستم که از اروتیک داستان خوشم اومد و از نظرم به اندازه بوده.
از فاز دارک داستان لذت بردم.با خوندن داستان های قبلیت هم میشد فهمید توی نوشتن اینجور داستانا تبحر داری.
ناراحتم کردی وقتی فهمیدم دیگه به نوشتن ادامه نمیدی و امیدوار بودم ادامه بدی ولی متاسفانه باید به مرگ ادمای خوب و خراب شدن رابطه های عالی و خسته شدن نویسنده ها عادت کرد.
موفق باشی.

3 ❤️

947347
2023-09-14 07:35:52 +0330 +0330

با درود به نویسنده محترم . با عرض پوزش :

  1. از موضوع داستانتون خوشم نیومد . بنظرم جدید و ابتکاری نبود ،
  2. نکته بعد اینکه چطور ممکنه داستانی که برای جشنواره داستان نویسی نوشته شده و حتماً چند بار خود نویسنده و هیئت داوران بازخوانی کرده اند غلط املایی و نگارشی داشته باشه ؟!
    عبس = عبث
    لپ مطلب = لب مطلب
    تاب رو سوار میشن تاپ رو می پوشن
    علیرغم این موارد خسته نباشید و قلمتون مانا
    ارادتمند - رضــــــــا
3 ❤️

947383
2023-09-14 13:12:17 +0330 +0330

مُروارید:
وظیفه داورها این نیست که غلط‌های املایی رو تصحیح کنن. بنده بازخوانی نکردم و از دستم در رفته

3 ❤️

947426
2023-09-14 19:27:59 +0330 +0330

سلام
کمی اوایلش جوگیرانه و مبتدی پیش رفتی™دو گوی آبی رنگ در آن رخساره آفتاب‌سوخته کثیف مانند گلی روییده در برف™ تا ریتم داستان رو نرمال کردی و دیگه خوب پیش رفت تا انتها، اما مجددا با یه پایان باز بد، خواننده رو به درودیوار کوبوندی،
به هرحال قلمت خوبه اما به‌نظر من ساده بنویسی خیلی عالی‌تر میشه داستانات

3 ❤️

947517
2023-09-15 08:19:56 +0330 +0330

اول تشکر از کنستانتین عزیز
داستانی روان با یک لحن کتابی
که نه میتونم بگم جذاب بود و نه میشه گفت جذاب نبود.
شاید اروتیک در داستان کم بود. البته به سلیقه من همین گونه برای این داستان بهتره. شرم دو نوجوان در بوسیدن هم چه زیبا بود. و پایان داستان رو هم بسیار پسندیدم. ممنونم

2 ❤️

947518
2023-09-15 08:26:34 +0330 +0330

تکمله
لحن داستان رو عرض کردم (کتابی و یا غیر کتابی)
داستان رو بسیار دوست داشتم

ذهن خودت رو درگیر اون کامنت بی ادبانه هم نکن.
موفق باشی

2 ❤️

947561
2023-09-15 14:12:03 +0330 +0330

برچسب انتقام برای چی بود؟وقتی کسی ازکسی انتقام نگرفت وهمون شخصیت های منفی داستان درانتهاهم کارهمیشگی خودشون کردن وکامل شد.شایداگر فراربه سرانجام میرسیدمیشدگفت انتقام.

2 ❤️

947576
2023-09-15 17:41:02 +0330 +0330

درود بر شما نویسنده گرامی. خسته نباشین و تبریک میگم بابت سوم شدنتون🌷

راستش من کلا پایان تلخ رو دوس ندارم و این ایراد داستان شما نیست، صرفا سلیقه‌ست اما به نظرم همین پایان منفی، می تونست یکمی منطقی تر باشه. خب به هر حال این دو تا، بچه‌ی کوچولوی بی دست و پا که نبودن! چرا نتونستن از دو تا مرد چاق فرار کنن؟! یعنی خب اولا جلوتر از اونا که بودن و بعدم اینکه تا صداشونو شنیدن فرار می کردن دیگه! اصلا همون اولش که به هم رسیدن، با سرعت چرا فرار نکردن؟! با آرامش قدم می زدن و برای هم قصه تعریف می کردن تو اون وضعیت؟! چرا اطرافشونو نگاه نمی کردن که کسی دنبالشون نباشه؟! اینقدر ریلکس؟ 🥲🥲🥲 یاد بعضی از این فیلما افتادم که حرص می خوریم ازشون😅

و اینکه دوس داشتم از فرصت استفاده می کرد و یه چاقویی چیزی بهشون می زد یا لااقل همراه خودش می برد و دست خالی فرار نمی کرد.

اروتیک داستانتون به نظر من خوب و قابل قبول بود🌷
فقط انگار خیلی خجالت می کشیدین از نوشتن بعضی چیزا، مخصوصا آخرش موقع تجاوز که این قابل درکه ولی بهتر بود خجالت رو کنار میذاشتین.

راستی به نظرم استفاده از بعضی اسامی عجیبه. خودمون می بینیم که چقدر اینجور اسم ها کم هستن مخصوصا بین قشر محروم. به نظرم اسامی محمد و علی و … بقیه اسامی عربی و مذهبی، طبیعی تر هستن. با دیدن اسامی غیر رایج، آدم یاد صدا و سیما میفته که نمی خواد به اسامی عربی/مذهبی یه وقت خدشه ای وارد شه!

نوشتن داستان با محدودیت کلمات هم خیلی سخته و همین تلاشتون هم ستودنیه🌷 امیدوارم بازم بنویسین و بخونیم ازتون. پایدار و موفق باشین🌷🌷

5 ❤️

947918
2023-09-17 15:36:46 +0330 +0330

خیلی غم انگیز بود ولی دوسش داشتم . لیاقتش بالاتر از رتبه سوم بود 👏 👏 👏 🌹

3 ❤️

948563
2023-09-21 01:40:51 +0330 +0330

وقتی تم جشنواره انتقام هست دیگه نباید هر مزخرفی که دستتون میرسه منتشر کنید و بدتر از اون مقام سوم رو هم بیاره.ظاهرا تعداد کمی داستان براتون ارسال شده که این جفنگ نامه تونسته سوم بشه.کجاش انتقام بود و چه پیام مثبتی یا حتی منفی داشت غیر از ترویج توسری خوردن و دم نزدن؟دقیقا دارید حرف نظام فاسدتر از خودتون رو میزنید که هرکاری هم باهاتون کردیم صداتون درنیاد که براتون بدتر میشه.سایبری در اصل شمایید.حرف زدن بلد نیستید،حرف نزدن هم بلد نیستید؟

0 ❤️

955906
2023-11-02 16:56:10 +0330 +0330

سلام من عاشق نوشته های تو هستم مطمئنا بهترین هستن
اگر امکانش هست ادامه پیش درآمد، دگرگونی، جرقه، آهن‌ربا و سنگ‌کوب رو بنویسی

0 ❤️

963949
2023-12-26 22:12:12 +0330 +0330

اخه چرا باید اینقدر تلخ تموم شه؟؟ از دنیای واقعی فرار میکنم میام اینجا، اونوقت تو بیشتر خون به جیگرم میکنی

0 ❤️