بادبادک ساختن منو خواهرم

1402/04/01

این ماجرا برا زمانی است که من حدودا 15 یا 16 ساله بودم ، اون زمان تو همسایگی ما یک خونه قدیمی خیلی بزرگ و در و دشت بود که متروکه شده بود و سالها میشد کسی اونجا زندگی نمیکرد. یعنی بعد از فوت صاحبخانه و افتادن خونه بین ورثه چون بچه هاش خارج از کشور بودن خونه به حال خودش رها و متروکه شده بود ، چون اون خونه دقیقا تو همسایگی دیوار به دیوار ما قرار داشت و از چند جای خونه ما به اونجا راه داشت تبدیل به حیاط خلوتی برای من شده بود و بیشتر وقتمو اونجا میگذروندم ، هر موقع هم میخواستم برم یا از طریق پشت بوم وارد اونجا میشدم یا از روی دیوار بعضی وقتها هم مهناز خواهرم که ما تو خونه نازی صداش میزدیم هم با من میومد خصوصا چون کارای دستی درست میکرد ، بیشتر خرت و پرت هایی که احتیاج پیدا می کرد رو از در و دیوار اونجا براش میکندیم و می آوردیم‌ ، فقط مشکل این بود که رفت و برگشتش پدر منو در می آورد چون از بلندی میترسید و من باید یا کولم می کردم یا بغلش میکردم از رو دیوار میبردمش مهناز دوسالی از من کوچیکتر بود و حدود 14 سالش بود منتها چون جثه اش خیلی درشت بود سنش زیادتر نشون میداد و از طرف دیگه چهره خیلی زیبایی هم داشت خصوصا چشماش ، برا همین هم تو اون سن کلی خواستگار داشت کسایی که نازی رو نمی شناختنش تصور میکردن یه دختر 18 ، 19 ساله است

تابستون بود و یکی از اون روزهایی که حوصله آدم سر میره ، نازی هم بدتر از من حوصله نداشت سر ظهر بود و تازه ناهار خورده بودیم نازی ظرفها رو که شست اومد بمن گفت :
داداش میگم یه بادبادک بسازیم و هوا کنیم؟ فکر بدی نبود و منم موافق بودم ولی برا اولین بار بود که میخواستیم همچین چیزی درست کنیم و بلد نبودیم خلاصه چون مامانم عادت داشت ظهرها بخوابه و منو و خواهرم سر و صدا میکردیم ، ازش اجازه گرفتیم با خواهرم بریم خرابه همسایه اونجا بادبادک بسازیم مامانم اولش قبول نکرد ، ولی بعد با کلی شرط و شروط موافقت کرد من و خواهرم که میدونستیم مامانم دمدمی مزاج هست و رو حرفش نمیشه حساب کرد و هر لحظه ممکنه پشیمون بشه به سرعت رفتیم چیزایی رو که نیاز داشتیم رو برداشتیم و رفتیم سر پشت بام و مثل همیشه با سختی تونستیم بریم چون بر خلاف من خواهرم از بلندی می ترسید و یه بخش یکی دو متری رو ما باید از رو یه دیوار رد می شدیم و خواهرم می ترسید ولی با هر مکافاتی بود رد شدیم بدبختانه مشکل دیگه ای هم که اضافه شده بود این بود که نازی اینقدر عجله کرد و هول بود که با همون لباسهایی که تو خونه تنش بود اومده بود که خیلی مناسب نبود ، شلوار پاش نبود و چون دامنشم کوتاه و تا بالای زانوهاش بود و یه تیشرت بی آستین هم تنش بود که فقط رو شونه هاش رو میپوشوند و بازوهاش تا زیر بغل هاش و از پایین هم از بالای زانو به پایین برهنه بودن البته خوبیش این بود که کسی دید روی خرابه نداشت و تنها از خونه ما اونم از روی بالکن اگه از بالای دیوار نگاه میکردی یه بخشی از حیاط خرابه دیده میشد . خلاصه رفتیم پایین ، روزنامه و سریش رو گذاشتیم و من رفتم از سقف یکی از اتاقها که نصف سقفش ریخته بود چند تیکه حصیر پیدا کنم وقتی حصیر رو اوردم با نازی شروع به ساختن بادبادک کردیم ولی چون بار اولمون بود و بلد هم نبودیم خوب از آب درنیومد خراب شد یهو یک نفر از پشت سرمون گفت این دیگه چیه ساختین و زد زیر خنده ، برگشتیم دیدیم آقا مرتضی هست که روی دیواره ، آقامرتضی هم تو محله ما ساکن بود ولی خونه اش از خونه ما خیلی فاصله داشت ، یک مرد چهل و چند ساله مجرد بود که به تنهایی زندگی میکرد، آقا مرتضی آدم مثبتی به حساب نمیومد و اهل خلاف بود و همه جور خلافی میکرد ، هم مواد می کشید و هم خرید و فروش میکرد، کبوتر بازی میکرد و خونش به نوعی شیره کش خونه بود و در کل اهل محله خیلی ازش خوششون نمیومد و آدم خوش نامی نبود ولی چون آدم شرّی بود ، همه ازش میترسیدن و کاری به کارش نداشتن ، یه مرد قد کوتاه قد و خپل بود که قیافه زشتی هم داشت و چند تا جای زخم عمیق رو صورتش که احتمالا جای چاقو بود اونو خشن تر نشون میداد و یجور شیطنت و بدجنسی از چهره اش می بارید اون روز هم کبوترش افتاده بود اونجا و از روی در کوچه بالا اومده بود کبوترش رو ( یا بقول خودش کفترش رو) بگیره که منو و خواهرمو دید من وقتی دیدم آقا مرتضی اونجاست دست و پامو گم کردم و و ترسیدم ، از طرف دیگه چون خواهرم لباس مناسبی تنش نبود ، میخواستیم برگردیم و به نازی گفتم که وسایلمون رو جمع کنه تا برگردیم خونه ، ولی آقا مرتضی گفت پسر خوب بزار من برات بسازم و نشونتون بدم چطور درست کنی ، من تشکر کردم و گفتم باشه یه وقت دیگه زحمتتون میدیم ، الان مزاحمتون نمیشم و میریم . اما آقا مرتضی گفت نه بابا چه مزاحمتی ؟ چند دقیقه که بیشتر طول نمیکشه براتون میسازم و میرم . با همین حصیرها هم شروع میکنم تو برو ببین حصیر بزرگتر گیرت نمیاد ، تاتوسریع بری و بیای ، آبجیت هم یکم به من کمک کنه سریع ساختیمش و سعی میکنم اگه شد با همین ها بسازیم . چاره ای نداشتم اخلاقش رو همه محله میدونستن که کاری رو که میگفت تا انجام نمیداد ول کن نبود باید یجورایی باهاش راه میومدم تا این بادبادک کوفتی رو بسازه . مدام به خودمو و نازی تو دلم فحش و بدوبیراه میگفتم با این دردسری که برامون درست کرد و به سمت اتاق خرابه راه افتادم ولی هرچی گشتم حصیر بزرگ نبود ، حدود بیست دقیقه ای لابلای تیرهای سقف رو گشتم تا با یه مکافات چندتا حصیر بزرگ پیدا کردم
از پنجره کوچکی که تو پشت اتاق خرابه بود و بالای جایی که اونا بودن قرار داشت میخواستم حصیرها رو به آقا مرتضی نشون بدم و بپرسم که مناسب هستن یا نه که یهو با صحنه ایی مواجه شدم که اصلا حتی تصورش هم برام ناخوشایند بود . آقامرتضی ، نازی رو گذاشته بود که حصیرها رو نگه داره تا اون وصله های کاغذی رو که آغشته به سریش بودن رو روی حصیرها بزاره تا بهشون بچسبه و اونا رو نگه داره خواهرم برای نگه داشتن حصیرها مجبور شده بود خم بشه روی اونا ، امّا نازی اصلا حواسش نبود که شلوار پاش نیست و تنها پوشش اون یه دامن هست در نتیجه وقتی نازی خم شده بود دامنش از پشت بالا کشیده بود و اگرچه از قسمت جلو مشخص نبود ولی از پشت تا وسط رون های نازی دامن بالا افتاده بود و رونهای نازی کامل تو دید بودن و چون‌ اندام نازی خیلی درشت بود و رنگ پوستش هم خیلی روشن بود به همین دلیل بدن نازی بیشتر شبیه به یک دختر بیست ساله بود نه یک دختربچه 14 ساله وهمین ویژگی نازی برای تحریک هر مردی کفایت میکرد خصوصا اگه چهره زیبای مهناز هم باهاش ترکیب میشد آقامرتضی اول حواسش نبود ولی یهو نگاهش به رونهای نازی افتاد وکمی از پشت پاهای نازی رو دید زد وبعد به بهانه میزان کردن جای حصیرها از پشت سر خواهرم ، روی بادبادک خم شد و بعد در حالیکه وانمود میکرد میخواد نازی رو توجیه کنه همونطوری که دستای نازی روی حصیر ها بود، مرتضی دستای نازی رو گرفت و یکم رو حصیرها تکون و حرکت داد ومثلا میزان میکرد بعد هم به بهانه سریش زدن هر چند لحظه یکبار کیرشو به پشت خواهرم میکشید. اما نازی انگار هنوز متوجه نشده بود چون واکنشی نشون نمیداد و خیلی عادی وایساده بود شاید هم تصور میکرد برخورد مرتضی اتفاقی هست
کمی بعد نگاهم به جلوی شلوار مرتضی افتاد که بخاطر اینکه کیرش شق شده بود کاملا برجسته شده بود . این طرف من نمیدونم چه مرگم شده بود که بجای اینکه برم و خواهرمو ببرم خونه ، و از ادامه حال کردن مرتضی با مهناز جلوگیری کنم ، داشتم از دیدن این اتفاق نهایت لذت رو میبردم و از فشار شهوت و هیجان تمام بدنم داغ شده بود و بی اراده جلوی شلوارمو کشیدم پایین که یهو کیرم مثل فنر پرید بیرون از فشار شهوت سر کیرم هر چند لحظه یکبار تیک میزد ، دچار یه حس و حال ناشناخته شده بودم که اولین بار بود تجربه اش میکردم که انگار سر کیرم منفجر میشد به شکل موج های تحریک کننده از کیرم به سمت شکمم می رفت و داخل شکممو قلقلک خوشایندی میداد که شدیدا تحریکم میکرد و دوباره این موج به سمت کیرم برمیگشت ، و اونقدر منو تحریک کرده بود که ترجیح میدادم خودمو فعلا نشون ندم تا مرتضی به کارش ادامه بده و نگران بودم که مرتضی منصرف بشه و دیگه ادامه نده و بدتر اینکه شدیدا دوست داشتم که تا بیشتر جلو بره و جلوی من ترتیب نازی رو بده
ولی انگار آقا مرتضی قصد نداشت از حد مالیدن خودش به پشت نازی اونم از روی لباس جلوتر بره و فقط قصد داشت در همین حد حال کنه .چیزی که محرز بود اینکه دیگه مطمئن بودم که نازی متوجه شده مرتضی عمدا خودشو به کونش میکشه چون کیر مرتضی کاملا شق شده بود و محال بود نازی متوجه کیر مرتضی نشده باشه ولی به رو خودش نمیاورد و خودش رو به اون راه زده بود. مرتضی ظاهرا نگران اومدن من و رسیدن من حین حال کردنش با مهنازمون بود ، و به همین دلیل احتیاط میکرد و قصد نداشت ریسک کنه و بیشتر از این جلو بره ، حالا دیگه نوبت من بود که قدم بعدی رو بردارم و یه کاری کنم ، باید یه جورایی به مرتضی میرسوندم که نگرانی از من نداشته باشه و من خودمم دوست دارم که اون نازی رو بکنه . برای همین از اون اتاق خرابه اومدم بیرون و به مرتضی گفتم ، آقا مرتضی کاش با نازی برین تو یکی از اتاقها که دید نداره ، اینجا خیلی بد جا هست و ممکنه یه موقع یکی از همسایه ها اتفاقی ببینه آبروی هر سه تامون بره یا ممکنه یه موقع مامانم از تو بالکن سر بکشه تو اینجا و تو رو با نازی ببینه که مخصوصا برای من خیلی بد میشه اما تو اتاق ، هم دید نداره هم خودمم دم در مراقب هستم یه موقع کسی سرزده نیاد اینجا و یه موقع ببینه چکار میکنید از من هم خیالتون راحت باشه ، من مشکلی ندارم و خودم هم حواسم هست یه موقع مشکلی پیش نیاد . مرتضی در حالیکه از واکنش من خیلی شوکه و غافلگیر شده بود گفت کجا بهتره ؟
گفتم بیاین تا یک جای دنج ببرمتون و بردمشون تو یکی از شبستانهای قدیمی که کاملا سالم بود و کفش هم موکت بود و در و پنجره ها و حتی شیشه هاش هنوز سالم بود
نمیتونم احساسم رو تو اون لحظه تشریح کنم ، از شدت شهوت و هیجان بی اراده دستام میلرزید و صدای ضربان قلبمو میشنیدم و لذتی را تجربه میکردم که میدونستم شاید کسایی که تجربه کردن از تعداد انگشتای دست بیشتر نیستن. خصوصا که سکوت خواهرم و عدم مخالفتش با اومدن به شبستان نشون میداد که اونم دوست داره . خواهرمو بردم داخل شبستان پشت سر ما مرتضی هم وارد شد من گفتم خب شما ادامه بدین منم میرم دم در وایمیستم که مراقب باشم کسی نیاد یه موقع و رفتم دم در پشت پنجره مرتضی که بعد از اینکه فهمید من اکی هستم دیگه نگرانی نداشت دست نازی رو گرفت و اونو به سمت خودش کشید و نازی رو بغل کرد و چند باری اونو بوسید بعد پشت نازی رو به سمت خودش کرد و دستاش رو از زیر بغلهای نازی رد کرد و از رو تیشرت سینه های نازی رو گرفت و شروع به مالیدنشون کرد و شلوار و شرت خودشو هم در آورد نازی چند بار زیر چشمی به سمت من نگاه کرد و وقتی دید من دارم نگاهشون میکنم خیلی خجالت میکشید و سعی میکرد به سمت من نگاه نکنه که چشم تو چشم نشیم . مرتضی به من نگاه کرد و وقتی دید با چه اشتیاقی دارم نگاهشون میکنم بمن گفت خیلی دوست داری ؟ من با تکون دادن سر بهش جواب مثبت دادم و اون گفت اگه میخوای بیا اینجا تا تو رو هم بکنم گفتم نه فقط نگاه میکنم
مرتضی اول دامن و بعد شرت و تیشرت نازی رو هم در آورد و حالا هر دو کاملا برهنه بودن
مرتضی دوباره گفت اگه دوست داری بیا تو دستت بگیر. من آروم بهشون نزدیک شدم کیر مرتضی لای پای نازی بود اونا سرپا بودن ، من جلوی خواهرم نشستم صحنه ای که دقیقا جلوی چشمای من بود و تنها کمی با من فاصله داشت ، کس نازی بود که فقط قسمت بالاش موهای بلند و کم پشت نرمی قرار داشتن که یکسری از موها مشکی و یکسری قهوه ایی بودن و در انتهای خط کسش یه سوراخ تنگ و کوچیک قرار داشت که یک کیر بزرگ و خیلی قطور لای پای نازی بود و وقتی جلو و عقب میکرد سر کیرش روی ورودی کس نازی کشیده میشد و چون سر کیر مرتضی روی سوراخ کس نازی بود، زمانی که رو به جلو حرکتش می داد سر کیر مرتضی به سمت ورودی کس نازی فشار میاورد و نوک کیرش به اندازه خیلی کمی ورودی کس نازی رو باز میکرد و دو سه میلیمتری جلو میرفت و تو این حالت نازی نفسش از شهوت بند میومد و یه آه کشدار از گلوش خارج میشد . چند باری که کیر مرتضی زیر کس نازی کشیده شد و نوک کیرش لبه های ورودی کس نازی رو باز کرد نازی چند تا نفس عمیق کشید و یهو کمرش شروع به تکون تکون خوردن کرد و رونهای پاش دچار یک لرزش خفیف شد و کمی بعد نازی بزور سرپا وایساده بود مرتضی سعی کرد از کون نازی رو بکنه ولی هرکاری کرد کیرش تو کون نازی نرفت برا همین نازی رو روی شونه خوابوند و از عقب کیرشو لای پای نازی کرد و به نازی گفت تا جایی که میتونه پاهاش رو بهم جفت کنه منم جلوی نازی نشستمو و سرکیر مرتضی را به کس نازی میکشیدم که یهو مرتضی آبش اومد و همه آبشو روی دست منو ، کس نازی ریخت و چون سر کیرش جلو ورودی کس نازی بود بیشتر آب منی مرتضی اونجا خالی شد مرتضی چند دقیقه دیگه با بدن نازی بازی کرد و بعد بلند شد و لباس پوشید و رفت نازی هم با شورتش کسش رو پاک کرد و بلند شدیم رفتیم . جالب اینکه عصر همون روز ریختن تو خونه آقا مرتضی و مقداری مواد مخدر از خونه اش در آوردن و 15 سال زندان بهش دادن و چند سال بعد هم ما از اون محله به محله دیگه ای نقل مکان کردیم و دیگه از مرتضی خبری ندارم
نازی نا یکی دو هفته خیلی میترسید که باردار نشه ولی خوشبختانه اتفاقی نیفتاد و به خیر گذشت. من و نازی بعد از اونروز هرگز در مورد اون اتفاق هیچ حرفی نزدیم و طوری برخورد می کردیم انگار اصلا چنین اتفاقی تو زندگیمون نیفتاده

نوشته: محمد


👍 16
👎 15
108201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

934398
2023-06-23 00:37:05 +0330 +0330

فكر كنم يا خواهر ندارى يا باهاش خصومت شخصى دارى
تو اون خرابه مرتضي خفتت كرده بوده خواهرت ديده

3 ❤️

934399
2023-06-23 00:43:56 +0330 +0330

چقد چرت

1 ❤️

934411
2023-06-23 01:30:26 +0330 +0330

خارکصه به این معنی نیست که خارت جندس خارکصه دقیقا به آدمی مثه تو میگن

7 ❤️

934420
2023-06-23 01:43:04 +0330 +0330

ببینم این خونه ای که در موردش گفتی توی یکی از شهرهای جنوبی کشور بود؟

0 ❤️

934460
2023-06-23 09:38:00 +0330 +0330

کاش خودتم میکرد بیشتر حال میکردیم

3 ❤️

934484
2023-06-23 15:21:30 +0330 +0330

داداش به داستانت کاری ندارم
برو آمار اون خونه ی ورثه ای رو بگیر ببین هنوز هست آشنا دارم سند سازی کنیم بفروشیمش
از جق که بهتره

6 ❤️

934661
2023-06-24 20:25:46 +0330 +0330

نهایت بی شرفی اگه خواهر نداری واگه داری یا ماجرا بر عکس هست و از کینه ای که تو واسه دیدن گاییدنت از اون بیچاره داری

2 ❤️

934667
2023-06-24 21:41:14 +0330 +0330

این دیگه آخر حماسه بود لعنتی مغزم گوزید کیرم با تعجب به منو داستان نگاه مکنه میگه حالا چکار کنیم .تخمم گفت به من . کیرم به تخمم گفت گه نخور

1 ❤️

934767
2023-06-25 16:53:03 +0330 +0330

چقد چرت

0 ❤️

935668
2023-07-01 19:16:07 +0330 +0330

بی ناموس حروم زاده دیگه ننویس بلکه فقط کون بده به ملت ایران اونم با افتخار

1 ❤️

937180
2023-07-11 16:41:21 +0330 +0330

خزعبل کامل

1 ❤️

945299
2023-09-02 02:46:57 +0330 +0330

جدا از داستان کصشعرش
یه پیام دارم واسه اونایی که ادعا میکنن باغیرتن و کامنت های منفی می‌زارن
آقا اگه شما با غیرتین گوه میخورین اصلا این داستان سرچ میزنی که تا آخرشم بخونین 😒

0 ❤️

974256
2024-03-08 13:34:57 +0330 +0330

باید خودت هم میکردی .نوش جون مرتضی

0 ❤️