تئاترِ کثیف

1400/12/15

🏆🏆🏆 برنده دور هفتم جشنواره داستان نویسی شهوانی 🏆🏆🏆

سالن تئاتر به نسبت همیشه، بزرگتر به نظر می‌اومد. ما توی جلوترین ردیف صندلی‌ها جا گرفته بودیم. منظورم از ما، من و فرانَکه. البته که فقط ما داخل سالن بودیم و سالن به شکل غیرمعمولی خالی بود. اگه بخوام دقیق به ماجرا نگاه کنم؛ همه چیز، اونجا عجیب بود. فرانک با من بود؛ سالن، خالی و بزرگتر از معمول به چشم می‌اومد؛ و نمایش عجیب و بی‌ سر و تهی هم روی صحنه اجرا می‌شد. دوتا از بازیگرا، یعنی یه دختر و یه پسر، با هم روی صحنه راه می‌رفتن و یه مرد دیگه، یواشکی پشت سرشون حرکت می‌کرد. مشخص بود که قصد خوبی نداشت؛ هم خودش بدطینت به نظر می‌اومد، هم چاقوی توی دستش. ولی خب مشکل تئاتر اونجا بود که همینجوری ادامه داشت. اصلا تموم نمیشد و هیچ اتفاق جدیدی نمی‌افتاد. دختر و پسر می‌رفتن؛ مرد هم دنبالشون می‌رفت و صحنه هم تا ابد کش می‌اومد.
حس مسخره شدن داشتم. بلند شدم، دست فرانک رو گرفتم که بریم. فرانک انگار امروز خیلی رو مود مخالفت نبود؛ یا شاید اونم از نمایش خوشش نیومده بود. هر طور که بود پا به پام به سمت در خروجی می‌اومد. سالن دائما کش می‌اومد؛ طوری که یه لحظه حس کردم رسیدن به خروجی سالن غیرممکنه. این حس همانا و حس کردن حضور یه مرد دیگه توی تاریکی سالن، همانا. مطمئن بودم این یکی، فقط حس نبود؛ واقعا مردی داشت آروم آروم پشت سرمون حرکت می‌کرد. چرخیدم به سمتش، فرانک هم چرخید.
مرد چیزی پشتش قایم کرده بود و جلو می‌اومد. ذهنم روی ماجرای نمایشی که روی صحنه اجرا می‌شد دقیق شد؛ پس خواستم دنبال چیزی بگردم تا از خودمون دفاع کنم؛ اما ناگهان مرد ایستاد. روی زمین زانو زد؛ یه زانوش رو روی زمین گذاشت و زانوی دیگه رو ستون دستش کرد. دستش رو از پشتش بیرون آورد و زیر پرده تاریکی، چیزی توی دستش برق زد. چاقو نبود؛ انگشتر بود. دیدم فرانک، جلوتر از من، رو به روی مرد ایستاده و دستش رو به سمت انگشتر می‌بره. حتی متوجه نشدم کِی جا‌به‌جا شده بود. خیلی سعی کردم فریاد بزنم؛ اما صدام در نمی‌اومد. به سمتشون حرکت کردم. سالن شروع به کش اومدن کرد؛ دور و دورتر می‌شدم.
سخت دست و پا می‌زدم و تقلا می‌کردم. خیس عرق شده بودم. همزمان حس می‌کردم صدای میلاد توی گوشم می‌پیچه و توی سالن، اسممو صدا می‌زنه. می‌خواستم ازش کمک بخوام، اما همه‌جا تاریک بود. باز هم تقلا کردم. سُر خوردن دونه‌های عرق روی پوستم رو حس می‌کردم و صد البته خیسی عرق روی بالشم رو. صدای شاکی میلاد واضح‌تر شده بود:«سیاوش! سیاوش! بیدار شو؛ یا اون گوشی بی‌پدرمادرتو بردار یا ساینلتش کن! من احتیاج به تمرکز دارم جناب».
در حالت عادی، باید بهش پرخاش میکردم و مثل همیشه عین یه سگ نمک‌نشناس رفتار میکردم که یه اتاق از خونه دوستش رو اشغال کرده و طلبکار هم هست. اما خب از طرفی میلاد منو از اون خواب مصیبت‌بار نجات داده بود؛ پس به عنوان قدرشناسی، فقط صدای نامفهومی از گلوم خارج کردم که حداقل از خودم علائم حیاتی نشون داده باشم.
یک لحظه چشم‌هامو باز کردم و برخلاف انتظارم، نور به چشم‌هام حمله نکرد. اتاق تاریک بود، نوری هم از شیارهای کرکرۀ پرده، داخل اتاق نمی‌اومد. نمیتونستم تشخیص بدم که شبه یا روز. اصلا تلخی خواب شیرین بعد از ظهرای زمستونی همینه؛ وقتی بیدار میشی، دیگه نمیتونی تشخیص بدی چند ساعت از عمرت رو حروم خوابیدن کردی. البته خواب من، به خودی خود، چندان شیرین نبود و با خیسی سرد عرقم روی رختخواب؛ احساس سوزش معده‌م؛ گم کردن زمان؛ تاریکی گنگ اتاق و هوای خفه زمستون یه شهر صنعتی؛ دست به دست هم داده بودن تا توی سمفونی سردرد، یه اثر ماندگار و عذاب‌آور خلق کنن.
خاموش و روشن شدن‌های متناوب چراغ گوشیم که روی میز کنار تخت بود، نور سبزرنگ ضعیفی رو توی تاریکی اتاق پخش می‌کرد تا خیالمو راحت کنه که کور نشدم و البته یادم بیاره که ببینم تلفن‌ زدن‌های کی، میلاد رو شاکی کرده. بدون اینکه خودم رو از روی خیسی سرد و زننده تخت، بلند کنم؛ دستم رو روی سطح میز حرکت دادم؛ گوشی رو برداشتم و با حفظ حالتی که روی تخت، دمر خوابیده بودم؛ اون رو نزدیک صورتم آوردم. اعلان آشنای (بابا-پانزده تماس بی‌پاسخ) رو نگاهی انداختم و بعدش، همون حرکت همیشگی؛ با انگشت شستم اعلان رو هل دادم سمت راست تصویر تا از جلوی چشم‌هام کنار بره. خواستم مثل همیشه صفحه رو ببندم که یه اعلان پیامک هم این بار روی صفحه چشمک میزد. از طرف فرانک بود. احتمال دادم مثل تمام پیامک‌های سه ماه اخیرش باشه؛ اما خب مثل قبلی‌ها بازش کردم:«یه چیزی پیش اومده که باید با هم درموردش حرف بزنیم. امیدوارم بیای و دیر نشه.»
این بار پیامش فرق داشت. توی پیامش محتوای عذرخواهی و خواهش کردن و اصرار نبود. با خودم گفتم که حتما با موضوع، کنار اومده و دیگه احساس گناه نمیکنه؛ این موضوع، بیشتر حالم رو به هم زد. خانم به خیانتش اعتراف کرده بود و من از روستایی که توش زندگی می‌کرد؛ رفتم. از اون موقع دائما پیامک‌هایی حاوی عذرخواهی و ابراز علاقه می‌فرستاد و باعث میشد یه حسی از این اتفاق بگیرم. نمی‌دونم چه حسی بود؛ حس مهم بودن، یا سادیسم، یا هرچیز دیگه‌ای. از خیانتش عقده‌ای شده بودم و حالا داشت همین رو هم از من می‌گرفت؛ این بود که حالا حالمو به هم می‌زد.
گوشیم رو کنار خودم روی تخت انداختم. صورتم رو روی بالش خیس گذاشتم تا دوباره چشمامو ببندم و موفق بشم زمان رو یه‌ طوری با خواب بگذرونم. سرمای بالش، خودش رو به صورتم می‌مالید و اذیت می‌کرد؛ ولی بازوهام رو خالی از نیروی لازم برای پشت و رو کردن بالش حس می‌کردم. البته که همه چیز به بی‌حوصلگی خودم برمی‌گشت. با اینکه خوابم نمی‌اومد سعی کردم دوباره بخوابم. از سمت پنجره، سرمای آزاردهنده‌ای به سمتم می‌اومد و با خوابیدنم مخالفت می‌کرد. درزهای پنجره‌ هم حالا قصد آزار داشتن. البته که آزار اصلی از طرف پیامک فرانک بود. هم دوست داشتم برم و هم برای یه سفر زمستونی خسته بودم.
دوباره صدای درب اتاق بلند شد. حدس زدم میلاد باشه که در می‌زنه. جواب ندادم. در، باز شد و چراغ روشن. سیل نور که به چشمام حمله کرد و رسما کور شدم؛ چرخیدم و تو حالت نیم‌خیز روی تخت قرار گرفتم؛ فحشی رو توی دهنم آماده کردم و می‌چرخوندم تا خوب از خجالت میلاد دربیام. در حالی که سعی می‌کردم با چشمای نورگزیده‌ام، هاله‌ای از وجود میلاد رو پیدا کنم و حق و حقوقش رو که یه فحش خوب بود؛ بهش تحویل بدم؛ متوجه شدم جسمی که روی صندلی کنار تخت نشسته؛ جسم میلاد نیست. فحش رو قورت دادم، و چند لحظه‌ بعد، تونستم صاحب جسم رو تشخیص بدم.
سمفونی عذاب و سردرد حالا مهمون افتخاری خودش رو هم وارد بازی کرده بود. بابام روی صندلی نشسته بود و داشت یه سیگار از پاکت سیگارش بیرون می‌کشید. سلام کردم. سیگار رو بین لب‌هاش گذاشت و سرش رو تکون داد. بعد هم سرش رو به یک طرف خم، و سیگار رو با فندکش روشن کرد تا بوی سیگار با بوی عطر تلخش توی هوای خفه اتاق مخلوط بشه.
بوی عطر همیشگیش، از بوی زننده الکل توی اتاق، گیرایی بیشتری داشت؛ البته که بوی عطرش هم برای من زننده بود. بعد از اینکه چند پکی به سیگارش زد گفت:«هر روز جاهای جدیدی رو برای زندگی امتحان می‌کنی».
سریع جواب دادم:«این کارها را با جسارت انجام می‌دهم تا مرد شوم؛ آن کس که جسارت نمی‌کند نامی ندارد.»
سرشو تکون داد و ابرو بالا انداخت:«توی اروپا، نقل قول کردن از مکبث، حین صحبت روزمره؛ بدشُگونه.»
قبل از اینکه از سیگارش کام دیگه‌ای بگیره، گفتم:«فکر نمیکردم شما هم مکبث خونده باشین»
اخم‌هاش تو هم رفت و با غیظ گفت:«احمق!».
چند لحظه‌ای توی سکوت گذشت تا جو بین من و بابا، سنگین‌تر بشه. برام عجیب بود که به جای «احمق»، مثل همیشه نگفت«وقتی مرد می‌شی که پول دربیاری و آبرو و اعتباری برای خودت دست و پا کنی.». یا حتی نگفت«کاش به جای خوندن این مزخرفات، وقتت رو صرف کارهای مهم‌تری می‌کردی».
توی ذهنم داشتم جمله‌هایی که می‌تونست بگه و نگفت رو حدس می‌زدم که گفت:«دلیل از خونه رفتنت رو نگفتی. دلیل رفتنت به اون روستا رو هم توضیح ندادی. حالا هم سه ماهه از اون روستا برگشتی و خراب شدی خونه این و اون.»
جواب دادم:«لعنتی من ده بار دلیل رفتنم از خونه رو بهت گفتم! نمی‌خوام همه کارهام مربوط بشه به آبرو و شرافت خانوادگی! نمی‌خوام برای آبرو و شرافت خانوادگی به کارهای کارخونه‌ت برسم یا توی مراسم‌ها و اداهای الکی چهارتا سرمایه‌دار کپی شده از خودت شرکت کنم. حتی نمی‌خوام سر ساعت 7 صبح به رادیو گوش بدم و باهات صبحانه بخورم در حالی که چشمت روی روزنامه روز حرکت می‌کنه.»
البته همه این‌ها رو توی دل خودم گفتم وقتی جناب پدر داشت با تلفن صحبت می‌کرد و هی جمله «اون چک، کلِره» رو تکرار می‌کرد. اگر نه کی جرئت داره این حرفهای توهین‌آمیز رو در برابر اسماعیل خان بزنه؟
داشتم فکر می‌کردم علاوه بر تمام این مسائل، اگه بدونه اسم خانوادگیم رو هم عوض کردم؛ حسابی کفری میشه. البته که من این کار رو به خاطر خود بابا کرده بودم. یعنی حس خوبی که سرپیچی از فرمان قاطع آقای «شرافت و آبروی خانوادگی» بهم می‌داد؛ باعث شده بود تا این کار رو بکنم.
در نهایت تلفن رو قطع کرد و گوشیش رو روی میز کنار تخت گذاشت. فحشی زیر لب زمزمه کرد و پکی به سیگارش زد؛ دود رو که بیرون داد گفت:«فردا واسه معامله چندتا زمین توی اون روستا، قرار دارم. الآن عازم اونجام. خواستم بگم که تو هم بیای؛ چون خبردارم مدتی که اونجا گذروندی، سرحال‌تر بودی.»
نگاهی به شلوغی اتاق و بی‌نظمی تخت انداخت:«یا لااقل سرزنده‌تر از الآن بودی.»
نمی‌دونست جدیدترین مشکلات من، به اون روستا برمی‌گرده. از طرفی اعلان پیامک فرانک هم توی ذهنم دائما خاموش و روشن می‌شد. نمی‌دونستم چیکار کنم. از روی عادت، بهونه‌ای آوردم:«برای سفر، پول ندارم»
دستی به صورت تازه تراشیده‌اش کشید:«مگه تا الآن، برای کارهات، خودت پول داشتی؟»
این حرفش، هم نوعی منت گذاشتن و یادآوری بود و هم نوعی خبر از لطفش که یعنی قراره پول سفرم رو برام بریزه روی کارتم. تشکر کردم. این بار هم دوباره فقط سرش رو تکون داد و به همین اکتفا کرد. به هر حال باید به هر شکلی، بزرگ‌منشی خان‌مآبانه خودش رو نشون می‌داد. بلند شد:«آماده شو که الآن بریم. من فردا کارهای مهمی اونجا دارم.»
پرسیدم:«شما از کی تا به حال، خودتون به کارای کوچیکی مثل معامله زمین، رسیدگی می‌کنید؟»
چشماش رو به من دوخت و جواب نداد. فهمیدم که به قول خودش، گستاخی کردم و باید دهنمو ببندم. به هر حال امروز پدر، کم بزرگ‌منشی نکرده بود. هم خودش تا اینجا برای دیدنم اومده بود؛ هم قرار بود بهم پول بده. بهتر این بود که چوب‌خط بزرگ‌منشی پر نشه یه‌ وقت که عصبانی بشه و روز از نو، روزی از نو.
چشمام رو دزدیدم و گفتم:«بابا! من امکانش رو ندارم که الآن به این سرعت آمده رفتن بشم و همراه شما بیام.»
از روی صندلی بلند شد، به سمت درب اتاق حرکت کرد؛ دستگیره در رو گرفت؛ سرش رو رو به من چرخوند و نیم‌رخش رو به من نشون داد:«فردا حرکت میکنی و میای اونجا.»
اول صدای بسته شدن در؛ و بعد صدای دور شدن قدمهاش رو گوش دادم. به شکلی دستوری می‌خواست به بهتر شدن حالم کمک کنه. شاید هم اصلا جریان دیگه‌ای در کار بود. عالی شد واقعا!
بوی عطرش هنوز توی اتاق بود. چرخیدم که گوشیم رو از روی تخت بردارم و پیام فرانک رو دوباره بخونم. چشمم به گوشی بابا افتاد که روی میز کنار تخت جا مونده بود. اگه نمی‌شناختمش و نمیدونستم که همیشه گوشیش رو جا میذاره؛ با خودم می‌گفتم که به عمد این کار رو کرده تا مجبور باشم برای رسوندن گوشیش هم که شده؛ به اون سفر برم.
به هر حال، حالا دیگه رفتنم قطعی بود.


ظهر روز بعد، توی روستا بودم. روستا، زمین‌های کوهپایه‌ای داشت و نشونی از سرسبزی تابستونی خودش نمی‌داد؛ ولی عظمت کوه‌های غربی کشور، هنوز پابرجا بود. کوههایی که فرانک دوست داشتنش رو، به اونها قسم می‌خورد و الآن دوست داشتنی در کار نبود؛ فقط بلندی کوه‌ها باقی بود. سرما به قدری به هوای اونجا می‌تازید که شک کردم نکنه گرمایی که سه-چهار ماه پیش اونجا حس می‌کردم؛ توهمی بوده باشه به خاطر رابطه گرم عاشقانه‌م با فرانک. ولی خب تنها چیزی که واقعا جنس توهم داشت؛ اون رابطه‌ عاشقانه‌ای بود که فکر می‌کردم با فرانک داشتم.
اولین کاری که کردم این بود که دنبال بابام گشتم تا گوشیشو بهش برگردونم. البته این فقط یه بهونه بود تا بفهمم بابام تو کدوم مسافرخونه‌س؛ وگرنه خود گوشی تلفن، مسئله مهمی نبود. نهایت استفاده بابا از گوشیش این بود که دائما توش داد بزنه «فلان چک کِلِره». بقیه کارها رو دیگران براش انجام می‌دادن. البته احتیاجی هم نبود که خودش زنگ بزنه به این و اون بگه «فلان چک کِلِره»؛ این رو هم می‌شد بسپاره به دیگران که براش انجام بدن ولی حتما اسماعیل خان، از این قدرت‌نمایی سادیستی خوشش میومد.
به هر حال، روستا مسافرخونه‌های زیادی داشت؛ چون اون منطقه، توی ماه‌های تابستونی، منطقه گردشگری بود و روستاهای اطراف هم مسافرخونه نداشتن. هر طور بود بابا رو پیدا کردم و بهونه آوردم که وسایلم رو توی یه مسافرخونه دیگه باز کردم. بعد هم رفتم به مسافرخونه‌ای که بیشترین فاصله رو از مسافرخونه بابا داشت، یه اتاق گرفتم و وسایلمو باز کردم.
به فرانک هم پیامک دادم. بهش گفتم غروب همدیگه رو همون جای همیشگیمون می‌بینیم. جای همیشگی در حقیقت روی کمرگاه کوه قرار داشت. جایی که تابستونا آب جاری می‌شد و سرسبزیش خوب به چشم می‌اومد. البته دلیلمون برای انتخاب این مکان، همچین مسائلی نبود؛ چیزی که اهمیت داشت، توی دید نبودن کمرگاه نسبت به روستا و امکان دسترسی به اون بود.
اول خواستم دیرتر سر قرار برم. اما حس کردم شبیه بابام و دوستاش میشم که میخوان این طوری منظورشونو برسونن. آخرش بعد از یه فصل مرتب زد و خورد با خودم؛ به موقع رفتم سر قرار و منتظر شدم. نه خبری از جوی آب بود و نه خبری از پرنده‌ها و نه حتی خبری از ته مایه رنگ سبز گیاه. رسما همه چیز، اونجا با عشق ما مرده بود و حالا قرار گذاشته بودیم تا یه مراسم ختم هم برای رابطه‌مون بگیریم. چه عالی!
روی یه صخره نشسته بودم و توی همین تخیلات شاعرانه سیر می‌کردم که از پشت سرم صداشو شنیدم:«سلام سیاوش!»
لعنتی! بازم ادای حرف (لام) رو با صدا و لهجه کُردیش شنیدم. شاید این تنها زیبایی بود که با وجود زمستون، هنوز مثل قبل وجود داشت. سرم رو چرخوندم سمتش:«سلام!»
جلو اومد؛ صخره رو دور زد؛ از کنارم رد شد و سمت چپ من، روی صخره نشست. تلاش کردم نگاهم رو سمتش نچرخونم. تا حد زیادی هم موفق بودم. سعی کرد خوش و بش تصنعی با من کنه. منم به همون شکل، در برابر سوالات ساختگیش، جواب می‌ساختم. یادم نمی‌اومد هیچوقت به این شکل خوش و بش کرده باشیم. ولی حالا خیلی رسمی شده بودیم؛ و متوجه شدم برخلاف انتظارم؛ اون هم سنگین بودن جو رو حس می‌کرد و توی حرف زدن دست و پا چلفتی به نظر می‌رسید.
بعد از یه مدت طولانیْ سکوت و سرما، سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:«خب! موضوع مهمی که می‌خواستی درموردش صحبت کنی چیه؟»
اواسط جمله‌م، چشمم بهش افتاد و فرصت کردم درست نگاهش کنم. همین یک لحظه کافی بود تا نگاهم روی چهر‌ه‌ش متمرکز؛ و بعد، قفل بشه. اون شروع به توضیح دادن یه سری جمله‌ها کرده بود ولی من هنوز محو زیباییش بودم. من می‌دونستم قراره چه چشمایی رو ببینم، و می‌دونستم چه ترکیب چهره‌ای که روی چه رنگ پوست فوق‌العاده‌ای پیاده شده بود. درسته که همه اینا از قبل توی ذهنم بود؛ ولی تصویر ذهنی من از فرانک کجا و این تصویر عینی کجا!
صورتیِ خوش‌رنگی که با یه تعداد برجستگی و انحنا همراه شده‌ بود؛ لب‌هایی رو می‌ساخت که داشت با باز و بسته کردنشون حرف می‌زد و جملاتی رو خلق می‌کرد که من متوجهشون نمی‌شدم؛ چون ذهن و نگاهم، توی سیاهی مردمک چشماش غرق شده بودن. یک آن متوجه شدم که اسمم رو صدا می‌کنه:«سیاوش! سیاوش! میگم نظرت چیه؟»
از اینکه دوباره اسمم رو با لهجه و آهنگ صداش می‌شنیدم؛ اینکه کشیده شدن انتهای اسمم روی اون لهجه و صدا سوار شده بود؛ باعث شد ناخودآگاه لب‌هام کشیده بشن. پرسیدم:«در چه مورد نظرم چیه؟»
پاک فراموش کرده بودم که وضعیت بین ما چطوره. بدون اینکه متوجه باشم، تمام برنامه‌ریزی‌هام به هم ریخته بود. مثل وقت‌هایی که می‌رفتم سر امتحان و با دیدن سوال اول، همه برنامه‌ریزی‌هایی که برای اون امتحان کرده بودم؛ از بین می‌رفت. بی‌توجهی به فرانک، امتحانی بود که قطعا مردود بودم. ناسلامتی قرار بود به عنوان یه قربانی خیانت، طلبکار هم باشم.
شاکی شد:«سیاوش الان ئی همه حرف زدم برات. مسخره بازی نکو. جواب بده ببینم.»
برای اینکه متوجه حواس‌پرتیم نشه؛ بحث رو عوض کردم و ساز خودم رو زدم:«بگو ببینم، بعد از من با اون قرار داری هوم؟ قراره بازم بهم خیانت کنی؟»
اخم‌هاش رفت تو هم:«آخه برای چه اینقد چرت و پرت میگی تو؟ الان ئی همه برات گفتم. الان کسی که بهش خیانت می‌شه تو نیستی.»
تعجب کردم. تنها چیزی که از جمله قبلیش متوجه شده بودم این بود که وقتی شاکی و عصبانی می‌شد، جذابیت چند برابری پیدا می‌کرد. وقتی چیزی نگفتم؛ ادامه داد:«دارم شوهر میکنم.»
خیلی تعجب کردم. بی‌اختیار گفتم:«چی؟».تقریبا حرفمو فریاد زده بودم. گفت:«سیاوش! من باید ازدواج کنم! این چیزیه که تو خانه ازِم می‌خوان. چیزیه که باید بشه. خودتم می‌دانی. تو گفتی هیچ‌وقت ازدواج نمیکنی. ولی در مورد مَه، جریان فرق میکنه. مجبورم.»
با همون لحن و شدت صوت قبلی، چندتا سوال ازش پرسیدم. اینکه طرف کی هست؛ و چندتا سوال آبکی که حاصل داغ کردن مغزم بود. می‌گفت طرف زن قبلیش مُرده و آدم خوبیه و چه و چه و چه. دست آخر، در حالی که سعی می‌کردم لج‌بازی قبلیم رو حفظ کنم بهش گفتم:«ببینم! تو عشقمون رو به چی فروختی؟ به یه آدم که زنش مرده؟»
با یه لحن حق به جانب جواب داد:«نه! به یه زندگی عادی! مثل همه دخترا می‌خوام ازدواج کنم. همین! می‌خوام خانوادمه خوشحال کنم. ولی اگه اونی که پسفردا قراره باهاش عقد کنم بپرسه دو شب قبل عقدمه به چه فروختم که با تو باشم؛ بهش می‌گم به یه شب عشق بچگانه فروختم.»
بخش آخر حرفش رو خیلی سریع و به شدت گفت. حرفش رو که تموم کرد، متوجه شدم که بهم چشم دوخته، انگار که منتظر چیزی باشه. کمی فکر کردم و دستم رو بالا بردم که پشت سرم رو بخارونم. فرانک سری به حالت تاسف تکون داد در حالی که لبخند شیطنت‌آمیزی روی لبش بود. همین که دستم به سرم رسید؛ فرانک جلو اومد و خیلی سریع لب‌هاش رو به لب‌هام رسوند. سرم رو عقب کشیدم. شک داشتم که چیکار باید بکنم. باید دوباره ادای یه قربانی خیانت رو دربیارم یا اینطور فکر کنم که من الآن خودم عامل خیانت هستم؟ وضعیت پیچیده‌ای بود. متوجه نگاه فرانک شدم که هر لحظه، شاکی و شاکی‌تر می‌شد. دوباره فرانک، امتحانی شد که براش برنامه‌ریزی کرده بودم و من، خنگ‌شاگردی بودم که هر لحظه‌ای، براش حکم شهریورماه رو داشت. حالا سوال اول، گرمای یه بوسه داغ بود.
سرم رو به سمت فرانک بردم. لب‌هام لب‌هاش رو لمس کردن و دستم به سمت گردنش رفت. گرمای پوست سفیدش روی دستم جاری شد. لب پایینش رو گاز گرفتم و آخ کوچیکی گفت که اونقدر زیبا بود که با همه خاطرات قشنگی که باهاش داشتم برابری می‌کرد. لب‌هام رو یه لحظه از لب‌هاش جدا کردم و توی چشماش خیره شدم. مردمک چشماش از شدت هیجان گشاد شده بود. دست دیگه‌م رو توی موهاش بردم. رنگ طلایی یه دسته از موهاش با سرخی آفتاب حین غروب، که از لای دوتا صخره به ما می‌تابید؛ رنگ‌آمیزی می‌شد. تضاد زیبایی برقرار بود؛ تضاد مشکی چشم‌هاش و سفیدی پوستش، تضاد طلایی موهاش و سرخی نوری که روش تابیده می‌شد؛ تضاد داغی هوایی که بین همدیگه تنفس می‌کردیم و سوز سردی که روی پوستمون می‌وزید.
دستی که روی گردنش داشتم؛ روی نرمی پارچه لباس محلیش به پایین سرید و به سینه‌هاش رسید. یه بار دیگه لب‌هام رو به لب‌هاش رسوندم و دوباره شروع به مکیدن لب‌هاش کردم. نرمی سینه‌هاش رو فشار می‌دادم و دیگه به چیزی فکر نمی‌کردم. سرم رو پایین‌تر بردم و به گردنش رسوندم. شروع به بوسیدن گردنش کردم. قبل از اینکه زبونم برای حرکت روی مسیر گرم و ضربان‌دار زیر گردنش بیرون بیاد؛ گردنم رو گاز گرفت. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. با شیطنت نگاهم می‌کرد. سرش رو دوباره جلو آورد؛ شیطنتش رو با شیطنت جواب دادم؛ سرم رو عقب کشیدم. دوباره تلاش کرد و سرش رو جلوتر آورد؛ منم سرم رو عقب‌تر کشیدم. حدس می‌زنم اون لحظه، منم مثل اون لب‌هام روی صورتم کش اومده بود؛ خنده صداداری کرد و بلافاصله، چندباره شروع به گرفتن لباش با لبام کردم.


با فرانک روی ماسه‌های نرمی که تابستون، مسیر آب رو می‌ساختن؛ دراز کشیده بودیم. آفتاب، پایین رفته بود اما هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود. سرش روی سینه‌م جا داشت و صورتم با نرمی و لطافت موهاش نوازش می‌شد. دست راستم روی نرمی رون پاش حرکت می‌کرد و دست لاغر و سفیدش رو به دست چپم رسونده بود. سرما همچنان خودش رو به پوستمون می‌سایید و بدن‌های ما، توی هم جمع‌تر و جمع‌تر می‌شد.
توی اون سکوت و خلسه که آدم دلش می‌خواست ابدی بشه؛ به بعضی از حرفایی که قبلا به فرانک زده بودم؛ فکر کردم. به دلایلی که برای ازدواج نکردن داشتم فکر کردم. به نظرات کامو و کافکا و سارتر و شوپنهاور و فلانی و فلانی که به عنوان یه الاف بیکار-به قول بابا- خونده بودم فکر کردم. همشون می‌گفتن دهنت رو ببند و خفه شو. لااقل در این مورد با بابام هم‌عقیده بودن. با این حال نمی‌دونم چه مدت گذشت که لب باز کردم:«میگم فرانک!»
-جانم ئازیز
-اگه من باهات ازدواج کنم؛ یه جور خریدن تو به حساب نمیاد؟
-مَه دیگه پسفردا عقدِمَه. به چه چیزا فک میکنی؟ توعم که اهل ازدواج نیستی سیاوش
-فرض کن باشم.
-ولی همچنان پسفردا قراره عقد کنم.
-یه نفر هست که میتونه جلوی عقدتو بگیره.
-چه حرفا می‌زنی سیا
به سمتش چرخیدم؛ دستم رو ستون سرم کردم؛ به چشماش خیره شدم:«جدی میگم! بذار اون رسمی که گفتی مردم شما با میخک‌کوب کردن سیب قرمز؛ عشقشون رو ابدی می‌کنن؛ پابرجا بمونه! من سیب سرخی که برام میخک‌کوب کردی رو هنوز نگه داشتم.»
نیم‌خیز شد. سرش رو به سمت من چرخوند و ذوق‌زده گفت:«اینو راست می‌گی سیا؟»
می‌دونستم که سیب رو از بین نبردم؛ اما نمی‌دونستم که دقیقا کجا گذاشتمش. اما با این حال تایید کردم. پرسید:«می‌خوای چه کار کنی؟»
نفس عمیقی کشیدم. یه بار دیگه به هر چیزی که قبلا در این مورد گفته بودم؛ فکر کردم. توی چند لحظه، به جای بیست و سه سال زندگی، تصمیم گرفتم بالاخره بزرگ بشم:«می‌خوام باهات ازدواج کنم! بابام می‌تونه جلوی عقدت رو بگیره.»
-همونی که گفتی باهاش قطع رابطه کردی و نمی‌خوای درباره‌ش حرف بزنی؟
درمورد بابام، رسما تمام پل‌های پشت سرم رو پیش فرانک خراب کرده بودم. هیچ وقت درموردش برای فرانک حرف نزده بودم؛ مگه وقتی که می‌خواستم بابام رو محکوم کنم و پیش فرانک، حق رو به خودم بدم. فرانک هم همیشه سعی میکرد من رو نصیحت کنه. از نظرش یه بچه کوچولو بودم که از خونه قهر کردم.
با وجود حرف‌های قبلیم درباره رابطه‌م با بابام؛ جواب خاصی به فرانک بدم، فقط به گفتن این جمله‌ها اکتفا کردم:«پیچیده‌س فرانک! پیچیده‌س! بذار اینو خودم حل کنم. این از اون کاراس که انجام دادنش راحت‌تر از توضیح دادنشه.»
فرانک، با تردید سر تکون داد.


قرار شد روز بعد با بابام صحبت کنم و نتیجه رو به فرانک بگم. فرانک هم قول داد که فردا با اون فرد، وقت نگذرونه و اون رو نبینه. همه چیز به نظر خوب می‌اومد و تقریبا مشکلات داشتن حل می‌شدن. با این وجود، شب قبل از روز موعود، برام خیلی سخت گذشت. همه جور فشار روانی رو خودم حس می‌کردم. از طرفی، اینکه به کسی متعهد بشی برام حس غریبی داشت؛ چه برسه که بخوای با یه نفر ازدواج کنی. من تا اون لحظه از دید دیگران یه بچه پولدار بودم که پول تو جیبیشو از باباش می‌گیره؛ البته که حس می‌کردم این حرف، چندان بی‌راه هم نیست. طرف دیگه ماجرا هم بابام بود. اینکه چطور براش ماجرا رو توضیح بدم و قانعش کنم هم خودش مصیبتی بود. باید خودم رو برای حجم عظیمی توهین و کنایه آماده می‌کردم. اما در برابر این‌ها، موضوعی قرار داشت که باید به این ماجرای خیانت-خیانتکار پایان می‌دادم. دیگه لازم نبود یه روز من مورد خیانت واقع بشم و یه روز دیگه با استفاده از من، به یه نفر دیگه خیانت بشه.
تمام شب با تلاشم برای پیشبینی حالت‌های ممکن روز بعد گذشت. سعی می‌کردم خودم رو توی اون شرایط تصور کنم و دست و پام رو گم نکنم. علاوه بر اون، مشخص کردن شرایط خیانت دیروز و سه ماه پیش هم خودش مسئله پیچیده‌ای بود.
هر طور که بود، شب رو روز کردم و به بابا تلفن زدم. خواستم به قول خودش، خدمت برسم که گفت نیازی نیست و خودش میاد بهم سر بزنه. بی‌چون و چرا قبول کردم چون ابدا نمی‌خواستم اون روز، بینمون تنش ایجاد بشه.
بابا بعد از نیم‌ساعت معطلی قابل پیش‌بینی اومد به مسافرخونه‌ای که توش بودم. این دیر اومدن، اون قدر برام عادی بود؛ که باز کردن قفل در رو، چند لحظه قبل ورودش انجام دادم؛ تا مبادا جناب پدر، در بزنه و معطل بشه تا در رو باز کنم. اول بوی عطر تلخش، و بعد خودش؛ وارد اتاق شد. من برای احترام بهش، از روی تخت که روش نشسته بودم؛ بلند شدم؛ سلام کردم و صندلی گوشه اتاق رو براش جلو بردم.
متوجه نشدم که جواب سلامم رو داد یا نه؛ چون سعی داشتم توی چشماش نگاه نکنم و نفهمیدم سرش رو در جواب، تکون داده یا سلام کردنم رو نشنیده گرفته. البته که برام خیلی هم مهم نبود. تنها چیزی که برام اهمیت داشت؛ این بود که نقش پسر خوب و حرف گوش کن رو درست بازی کنم و طوری به نظرم بیام که قراره با این ازدواج، یه آدم‌بزرگِ جدی بشم.
پدر، روی صندلی که براش آورده بودم نشست؛ یک پاش رو روی پای دیگه‌ انداخت؛ و دست توی جیب کت سیاهش کرد تا سیگارش رو در بیاره. توی اتاق، جابه‌جا شدم و رو به روی پدر، روی تخت نشستم. سیگارش رو روشن کرد و دوباره بوی آشنای عطر و سیگار همیشگی.
منتظر شدم تا اول اون حرف بزنه، مبادا بی‌ادبی کنم و آبرو و شرافت خانوادگی رو به خطر بندازم. بعد از یه مدت که با سیگارش وقت گذروند و خوب دودش رو توی هوا پخش کرد گفت:«خب، اوضاع چطور می‌گذره؟ باز هم پول می‌خوای؟»
فقط به یه «نه»، برای جواب، اکتفا کردم. این حرفش من رو توی یک ثانیه، چند بار تا مرز بی‌خیال موضوع شدن برد تا همه چیز رو خراب کنم. اما این فقط یه جمله عادی و همیشگیش بود؛ پس به خودم مسلط شدم و چیزی نگفتم. چشماش هنوز منتظر بود و نگاه سنگینش، من رو له می‌کرد. سری تکون دادم که یعنی معنی نگاهش رو متوجه شدم. آب دهنم رو قورت دادم:«شما خوب هستین؟»
پکی به سیگارش زد.دوباره سرم رو تکون دادم و سعی کردم فکر جدیدی کنم. باز هم برنامه‌هام داشت به هم می‌ریخت. دوباره با صدا، آب دهنم رو قورت دادم:« راستش بابا! من با کسی آشنا شدم که…»
تلفنش زنگ خورد. در حالی که به چشمام خیره بود؛ گوشیشو جواب داد. هم‌زمان با صحبت کردنش، چشماش رو روم نگه داشته بود؛ طوری که فکر کردم یادش رفته نگاهش رو جا به ‌جا کنه. سکوت‌های طولانی می‌کرد و در جواب مخاطبی که پشت گوشی بود، جوابای کوتاه می‌داد. منم سعی کردم که خیلی سریع، برای بهتر کردن اوضاع چندتا جمله آماده کنم که وقتی تلفنش تموم شد؛ بگم و ورق برگرده. در این حین، شانس باهام یار بود و بالاخره از جاش بلند شد تا از سنگینی نگاهش آزاد شدم. از این شانس استفاده کردم تا بازده جمله‌سازیم رو بالا ببرم و برای ادامه گفتگو، آماده بشم.
در نهایت تلفنش رو قطع کرد. منتظر بودم که ازم بخواد ادامه بدم. اما سریع گفت:«زیرسیگاری داری؟»
گفتم:«نه بابا! می‌تونید از پنجره بیرون بندازید ته سیگارتون رو.»
سری تکون داد؛ گوشیش رو لب پنجره گذاشت و پنجره رو باز کرد تا ته سیگارشو بیرون بندازه. سوز سردی داخل شد. سرد تر از رابطه من و بابا. پنجره رو بست و گفت:«باید برم پسر! جلسه فوری پیش اومده. بعدا صحبت می‌کنیم. اگه پول خواستی بهم بگو.»
و با چند گام بلند و سریع، خودش رو به درب اتاق رسوند و بعد هم صدای دور شدن قدم‌هاش به گوش رسید. به سادگی، همه فسفری که سوزونده بودم حروم شد؛ و برگشتم به خونه اول. کلافه، هوا رو به بیرون فوت کردم. روم رو چرخوندم به طرف دیگه تا فکری بکنم. چشمم به گوشی بابا افتاد که لبه پنجره جا مونده بود. اول خواستم کفری بشم اما گوشی، بهم بهونه‌ای می‌داد که دوباره باهاش صحبت کنم.
عزمم رو جزم کردم و بعد از چندبار تمرین کردن جلوی آینه، گوشی رو برداشتم و به سمت مسافرخونه‌ای که بابا توش ساکن بود رفتم. تصمیم گرفتم بعد از جلسه‌ش؛ که احتمال می‌دادم توی سالن مسافرخونه انجام بشه؛ باهاش حرف بزنم. امیدوار بودم حسم که بهم می‌گفت حرف زدن با بابا یه حلقه بی‌پایان و باطله‌س که دائما تکرار می‌شه؛ اشتباه باشه.
داخل مهمون‌خونه‌ش که شدم؛ اول به فرانک پیام دادم که قراره با بابام حرف بزنم؛ بعدش بین میزها دنبال بابا گشتم که منتظرش باشم. با اینکه زمستون بود و انتظار داشتم مسافرای زیادی به روستا نیومده باشن؛ ولی سالن پایین این مهمون‌خونه، حسابی شلوغ و غیرعادی بود. ناسلامتی برخلاف اونی که من توش ساکن بودم؛ مهمون‌خونه درجه یک این حوالی بود. آخرش موفق شدم بابا رو پیدا کنم. بابا رو پیدا کردم و دیدم که با یه دختر سر میز نشسته. دختر، فرانک بود؛ فرانک، بدون لباس کردیش. تا به حال با این لباس ندیده بودمش؛ یه لباس، از همونا که همه جا میشه تن بقیه دیدش. لباس کردی بیشتر بهش می‌اومد؛ اما هیچکدوم از اینا مهم نبود؛ چیزی که واقعا بهش نمیومد؛ شوهر فرداش، یعنی بابا بود.
برگشتم عقب. با یه حرکت، یه صندلی رو از جمع بقیه صندلی‌هایی که دور یه میز چیده شده بودن جدا کردم و به سمت خودم آوردم. پشت ستون وسط سالن، روی اون صندلی نشستم. سرم رو به ستون سرد چسبوندم و صدای سوتی رو که همراه با ضربان قلبم، توی سرم شنیده می‌شد؛ گوش دادم. وضعیت حال‌به‌هم‌زنی بود. یه مثلث از جنس خیانت و دروغ تشکیل شده بود. حالا من نشسته بودم پشت یه ستون و اضلاع این مثلث رو تحلیل می‌کردم و خودمم خوب به تحلیل‌های خودم گوش می‌دادم: روز قبل، خیانت فرانک با من به بابا؛ سه ماه قبل، خیانت فرانک با بابا به من؛ و حالا و شاید سال‌ها، خیانت بابا به مادر من. همه هم به دروغ می‌گفتن. فرانک به من درمورد امروز دروغ گفت. بابا به فرانک درمورد زنش دروغ گفت و من هم قرار بود به بابا دروغ بگم که ابدا فرانک رو نمیشناسم.
با شناختی که از بابا داشتم و رفتاری که سه ماه پیش از فرانک دیده بودم؛ چیز خیلی عجیبی هم اتفاق نیفتاده بود؛ ولی خب برای من که ماجرا درمورد خودم بود؛ همین کافی بود تا حالم به هم بخوره. احساس می‌کردم سرم ورم داره و باد می‌کنه. حس می‌کردم سقف بالای سرم، رشدی به سمت بالا پیدا کرده. این شانس رو نداشتم که این بار هم با صدای میلاد، از خواب بیدار بشم و همه چیز با یه خیسی عرق و سوزش معده تموم بشه. این موضوع عین واقعیت بود؛ فرانک منو به قدری بچه می‌دید؛ که حتی یک روز رو هم صبر نکرد تا حداقل سعیم رو بکنم. صدای اعلان گوشیم در اومد تا حداقل، اون منو از وضع کثیف پیش روم خارج کنه. ولی اونم ناکام موند و وضع رو بدتر کرد. پیام از فرانک بود:«آها! خب! نظرش چه بود؟»
پوزخندی زدم. براش نوشتم:«چرا از خودش نمی‌پرسی؟ کنارت نشسته!»
نفسم رو بیرون پوف کردم و گردنم رو به سرمای ستون سپردم.
پایان

نوشته: God_of_crush


👍 71
👎 9
47401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

862394
2022-03-06 01:37:11 +0330 +0330

زیر داستانم دعوا نکنید به اون فرمی که زیر داستان برنده دوره قبلی دعوا کردی
دعوا زیر داستانم از دعوای سگ حروم تره😂😂🌷🌷🌷


862412
2022-03-06 02:10:01 +0330 +0330

تصورم از داستان برگزیده داستانی فراتر ازین بود.
بعد از دیدار اول سیاوش با پدرش پایان داستان کاملا قابل حدس بود.
موفق باشین.

9 ❤️

862415
2022-03-06 02:15:47 +0330 +0330

شیوا فیلمی که میگی رو ندیدم که بتونم بگم اقتباس کردم

6 ❤️

862416
2022-03-06 02:17:08 +0330 +0330

مرسی سهیل و آرچر عزیز

6 ❤️

862417
2022-03-06 02:21:43 +0330 +0330

درمورد شعارزدگی باید بگم ما با یک کاراکتر شعارزده طرفیم تا داستان شعارزده. کاراکتری که سارتر و کامو و مکبث میخونه و سعی هم میکنه مطابق جملات اونها زندگی بکنه و چیزی از زندگی بقیه(که اتفاقا شالوده‌ای از تقلیدهای مختلف نیست) زیست بکنه

8 ❤️

862418
2022-03-06 02:23:31 +0330 +0330

داستان قشنگی بود خوشم اومد

7 ❤️

862423
2022-03-06 02:52:31 +0330 +0330

😴🤭

2 ❤️

862431
2022-03-06 03:30:54 +0330 +0330

قشنگ نوشتی ولی کل داستان تو مخی بود مخصوصا اخرش 🤦🏻‍♀️


862449
2022-03-06 06:49:59 +0330 +0330

The.BitchKing
اون صحنه ی خواب اول داستان، نوید یه داستان سورئال فانتزی رو بهم داد و مقدار زیادی مشتاقم کرد به ادامش. ولی خب یخورده بعد ازینکه داد زد خوابی بیش نیست، خوابه تموم شد و بعد ازونم دیگه نه یاداوری شد نه بهش ارجاعی داده شد (که تقریبا چیز خوبیه! هیشکی خواباشو یادش نمیمونه. بمونه هم کمتر کسی اتفاقات واقعیش رو به خوابی که دیده ربط میده).
نکته دوم، معمولا بهترین قسمتای هر فصل سریالای خوب، قسمت یکی مونده به آخر اون فصله. چرا؟ چون نقطه اوج داستان، چه درگیری باشه، چه پیچش چه جفت شدن پازل چه هرچی … نباید انتهای داستان باشه. همیشه یه مرحله بعد ازون وجود داره، که اونم نشون دادن تاثیر اون نقطه ی اوج روی شخصیتاست. و ازونجایی که مدیوم سریال، یه مدیوم داستانگوست، این قضیه رو عملا از ادبیات داستانی عاریه گرفته. و نهایتا این داستان، اون مرحله ی نهایی قوس داستانی رو نداشت. تقریبا بعد از مشخص شدن پیچش نهایی (که تا حد زیادی هم اتفاق قابل پیشبینی ای بود)، ما فقط یه تفسیر ازین اتفاق رو میخونیم و بعد با کلیت داستان خدافظی میکنیم و این خوب نیست.
نکته سوم، این داستان یکی از کم نقص ترین شخصیت پردازیایی رو داشت که تو داستان کوتاهای این سایت دیده بودم. نویسنده خیلی جالب یه تیپ شخصیتی «روشنفکرنمای نازپرورده ی ناشکری که با صرفا خوندن چنتا کتاب سنگین رنگین و بدون فکر کردن به معنی و مفهوم و تکرار طوطی وار جمله هاشون دیگه خودشون رو عاقل و باسواد دو عالم میدونن» رو برداشته و بواسطه رابطه ش با پدرش، بهش یه هویت مشخص داده که میشه از هزاران نفر مشابهش که دور و برمون میبینیم، تشخیصش داد. ولی متاسفانه در کنارش، پدره رو داریم که از یه تیپ کلاسیک مرد سنتی پدرسالار بالاتر نمیره.
از ایرادات جزئی دیگه، قطار کردن استعاره های نابجا و نچسبی که جابجا کردنشون با توصیفات ساده تر، دلزدگی مخاطب رو کمتر میکرد، و عنوانی که زیاد معرف محتوای داستان نیست میتونم اشاره کنم. اما داستان رو دوس داشتم. تبریک به نویسنده عزیز.


862457
2022-03-06 07:57:54 +0330 +0330

سلام؛ تبریک می‌گم به شما برای برنده شدن داستان‌تون.
داستان از نظر من درون‌گرا بود. کوچک‌ترین حس خود‌تون رو هم می‌تونید در قالب کلمات بسیار زیبا به تصویر بکشین و این نقطه قوت قلم شماست. فضا سازی هم خوب بود و هر فضای جدیدی رو با توصیفات خوب در ذهن مخاطب ترسیم کردین.
باگ اصلی داستان به نظر من وسط داستان هست. از جایی که شروع به توصیف و شخصیت‌ پردازی پدر داستان می‌کنید. این شخصیت پردازی که خیلی هم در وسط داستان طولانی بود و خیلی جاهاش هم غیر ضرور، باعث مقطع شدن خط داستان و عدم پیوستگی شده. این موضوع داستان رو با این خطر مواجه می‌کنه مخاطب خسته بشه و تا آخر ادامه نده.
شوک نهایی داستان دلیل و منطق این مقدمه به حساب میاد اما مخاطب زمانی لذت شوک نهایی رو زیر زبون مزه می‌کنه که گیجی از اون حفره وسط داستان هنوز همراهش هست.
نکته دیگه که به نظرم اومد عدم تطبیق فضای ساده زندگی محلی با فضای سنگین روایت هست. دیالوگی از سمت پدر خطاب به پسر گفته می‌شه که من حس کردم ذهن نویسنده خودش رو بین دو شخصیت قرار داده و میخواد هم به شخصیت های داستان و هم مخاطب بقبولونه شما همه مکبث خوندین و من قرار هست یک تراژدی دیگه رقم بزنم. این موضوع به نظرم باعث شده روند طبیعی و ساده ارتباط بین دو شخصیت داستان در یک فضای خودمانی و محلی کمی با مشکل روبرو بشه.
قلم گیرایی دارین و بیان‌تون متفاوت هست و نشان از توان و پتانسیل خیلی خوب شما در نویسندگی داره.
داستان های بیشتری برامون بنویسید و براتون آرزوی موفقیت دارم.

🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃


862459
2022-03-06 08:18:55 +0330 +0330

برای بالا رفتن سطح کیفی در هر زمینه‌ای(از جمله هنر داستان‌نویسی)، سه فاکتور مهم و تاثیرگذار وجود دارد:
• کلاس‌ها و کارگاه‌های آموزشی
• نقد
• ایجاد فضا برای رقابت سالم و محک خوردنِ افراد(جشنواره)
جشنواره‌ی داستان‌نویسیِ شهوانی هم بنابر این ایده و رسالت، پایه‌گذاری شده و به راه خود را ادامه می‌دهد. ایجاد انگیزه و رقابت سالم و سنگِ محکی برای آنچه که به بوتۀ نقد گذاشته می‌شود. امید داریم که به این هدف نزدیک و نزدیک‌تر شویم تا در کنارِ تاپیک‌های آموزشی و کارگاه‌های داستان‌نویسی، هر یک به نوبه‌ی خود، سهمی در بالابردِ کیفیت داستان‌ها ایفا کنیم. لذا امیدواریم بجای تفکّر “من بهتر از تو هستم” و افکاری از این قبیل، هرکسی که توانِ اجرای کاری را دارد؛ بدون تنگ‌نظری و تخریب دیگری، برای رسیدن به این هدف تلاش کند.

در پایان، دبیرخانه جشنواره داستان نویسی شهوانی، هرگونه تلاش در راستای اعتلایِ داستان‌نویسیِ آزاد و بدون ممیّزی را قدر دانسته و به آن احترام می‌گذارد.
با تشکر و احترام…
“دبیرخانه هفتمین دوره‌ی داستان‌نویسی شهوانی”


قطعا داستان‌هایی که در جشنواره شرکت می‌کنند؛ بدون ایراد نخواهد بود.
اگر داستانی برنده‌ی جشنواره‌ی داستان نویسی شهوانی می‌شود یعنی نسبت به داستان‌های دیگر در سطح بالاتری قرار دارد.
پس مقایسه با سایر داستان‌های خارج از سایت کار درستی نخواهد بود‌.
همه‌ی ما درحال تلاش برای یادگیریِ بیشتر و بهتر شدن سطح کیفی داستانِ خود خواهیم بود.
بسیار خوشحالیم که هر دوره شاهد داستان‌های بهتر و با کیفیت‌تری با نویسنده‌های تواناتری هستیم.
تبریک به برنده‌ی جشنواره
داستان زیبا با قلمی روان بود و خوشحالم افتخار این رو داشتم که داستان تئاترِ کثیف رو خوندم 🙏♥️


862460
2022-03-06 08:20:39 +0330 +0330

علی مرسی که خوندی
هاینریش های
مهیار خوشحالم که دوست داشتی
مست عییز من کلا تو مخی شده متنام😂کافکا و بوکوفسکی زیاد میخونم.

و اما سپیده. من آدم ضد نقدی نیستم اما لازم می‌دونم چندتا نکته بگم. یکی اینکه فکر میکنم تا ابد صنایع ادبی زیادی که استفاده میکنم موجب بشه فحش بخورم. حالا اینجا که تا حد قلیلی ازش کم کردم به شکل آگاهانه؛ ولی یه متنی مثل همین تاپیک آخرم، یه طوریه انگار یه آدم مست نوشته جریانو.
درمورد قسمت خواب، ما یه ترفندی توی ادبیات و سینما داریم‌(که خیلی دوست داشتم توی تاپیک های سری ترفندهای فیلم دیدن بذارمش ولی بخاطر جشنواره و داوری، امکانش نبود. این ترفند اینه که کارگردان یا نویسنده یه ماجرا یا ضرب‌المثل رو اول کارش میاره و پایان ماجرا رو عین روابط اون ضرب المثل و واقعه تموم میکنه. توی این داستان دوتا از اینا داریم. یکی دیالوگی که از مکبث گفته میشه و بعدش دیالوگ پدر این موضوع رو برای افرادی که جریان این ضرب المثل رو میدونن یا سرچ میکنن اگزجره میکنه. توی اروپا، کسی که توی زندگی روزمره از مکبث یا هملت نقل قول کنه؛ در پایان داستانی که داره درموردش نقل قول میکنه دچار سوگ میشه. اینجا هم پدر، عامل سوگ و پسر کسیه که درمورد رفتن به روستا نقل قول میکنه و در نهایت دچار سوگ میشه.(این ماجرای دیالوگ گفتن از مکبث، نمونه سینماییش فیلم وی فور وندتا هست).
بعدی هم تئاتره هست که یه تعداد رابطه رو مشخص میکنه و البته در پایان داستان هم بهش اشاره میشه<و دیگه میلادی نبود که از خواب بیدارم کنه… اما گوشیش مثل سری قبل که باعث شد از خواب بیدار شه اینبار هم صدا میکنه ولی خبری نیست این بار> تئاتره یه سری رابطه رو مشخص میکنه و در مورد وجه تسمیه بد نیست اگه بگم پیرنگش یه دستنوشته از کافکاس(که فکر میکنم تو مجموعه 2019 منتشر شده) و وحشت کافکا رو از جامعه‌ای تئاترگونه(به اون شکل که آخر داستان یه تعداد تحلیل نقش و جایگاه میخونیم از شخصیتهای دخیل) می‌رسونه. به این شکله که کافکا توی یه تئاتر درمورد دزدیدن زن یه مرد نشسته و کم کم حس میکنه همه افراد توی سالن میخوان بدزدن زن خودش رو و به نوعی عمومیت داره میده به کل جامعه. یعنی دلیل اون تحلیل که خود شخصیت میکنه نوعی تحلیل تئاتر یک جامعه کوچکه که اول داستان دیدیم داشت خود ماجرای تئاتر رو تحلیل میکرد.
نهایتا برخلاف چیزی که بنظر میاد؛ یعنی اینکه خواسته باشم پایان ماجرا رو پنهان کنم و نهایتا یه ضربه دراماتیک به مخاطب بزنم؛ اینطور نبوده. دوست داشتم مثل اکثر کارهای کوتاهی که خودم میخونم، وظیفه قصه‌گو، قصه گفتن نباشه. نمایش دادن یک سری رابطه باشه. ما کافکا که میخونیم، جلال که میخونیم، کامو و سارتر که میخونیم، در همه این ها پایان ماجرا یا معلومه یا ماجرایی اصلا در کار نیست. آنچه مهمه براشون، نمایاندن یه تعداد اتفاق بین یه تعداد شخصیته؛ که این خوبه بنظرم و از سه پرده ای کردن کار و خط تعریف شده برای داستان‌ها هم ما رو نجات میده بنظرم.
در مورد پدر، من کاراکتر پدر رو بهتر از پسره و فرانک میدونم به شخصه.نه اینکه الان از کاراکترپردازیم دفاع کنم، نه. اما بنظرم مهم ترین نکته کاراکتر پدر اینه که همینه! یعنی از نگاه پسر، اول تا آخر داستان، همون خرده‌بورژوای همیشگیه و تا ابدالآباد همینجوری قراره بمونه. یه ماشین که عین مانیفست حزب کمونیست، داره اینو القا میکنه که سلسله مراتب در خانواده، نوعی خرده‌بورژوایی دیگه‌س که نمودی از سرمایه‌داری‌پدر در خانواده‌س و بهش اجازه میده بره یه فرانکی رو هم بگیره ضد بنیان خانواده در حالی که فشار میاره به پسر برای حفظ بنیان خانواده(که محل ارضای ستمهای این پدره) به این دلیله که شاید باید گفت کاراکتر پدر همینه!
مرسی

12 ❤️

862461
2022-03-06 08:22:09 +0330 +0330

عه اون نظر بیچ کینگ بود که سپیده اول گذاشته بود😂مخاطبم رو بیچ کینگ بدونید تو پیام بالا

5 ❤️

862464
2022-03-06 08:29:06 +0330 +0330

های صدف💓

آقای تنهای عییز، درمورد مکبث جریان دیگه ای برقرار هست که پیامی که بالاتر به سپیده یعنی بیچ کینگ(😂) نوشتم رو بخونید.
سنگینی داستان، به نظرم از سنگینی نگاه میاد. یعنی هموطنوری که به نظر میومد داستان شعارزده باشه و داستان شعارزده نیست بلکه نگاه اول شخص یکی از کاراکترها شعار زده هست. اینجا هم سنگینی نگاه اول شخص کاراکترمون درکاره تا سنگینی فضای ذاتی داستان. چون کاراکتر آن چیز رو میبینه و برای ما وصف میکنه که مغزش میبینه. این آدم، آدمی نیست که مثلا یک گنجشک رو مثل ما ببینه. شاید بشه گفت یک گنجشک رو مثل اون یاروهایی که فکر میکنه ازشون کتاب خونده میبینه و نیز به تقلید اونها میبینه. یعنی ممکنه به تبعیت از شوپنهاور و کافکا بگه اه اه حالماز این پرنده زشت بهم میخوره.
به هر روی، ممنون که خوندین

5 ❤️

862465
2022-03-06 08:31:22 +0330 +0330

قسمت پایانی داستانت قبلا یه جایی خوندم
ولی نمیدونم کجا!!!ادقیقا…

دیدم که با یه دختر سر میز نشسته. دختر، فرانک بود؛
فکر کنم 👎بدم.

2 ❤️

862466
2022-03-06 08:33:13 +0330 +0330

آرش عزیز…
مجددا تبریک میگم به خاطر برنده شدن داستانت در این دوره از جشنواره، که انصافا هم شایسته‌ی کسب این مقام بود. امیدوارم همیشه و در همه مراحل زندگیت همینطور موفق باشی.

داستان دارای روایتی بدیع، پرداختی مناسب و فراز و فرودهایی هیجان انگیز بود.
نویسنده، شخصیتهای داستانی رو تا جای ممکن برای مخاطبش پردازش و مصوّر کرده بود و با توجه به اینکه اولین مخاطبان این داستان هیات داوری بوده، مطمئنا این کار رو دو چندان سخت‌تر هم میکنه.
وقتی قراره نویسنده با ایجاد تعلیق و پیچش‌های ناگهانی، مخاطبش رو غافلگیر کنه و نقطه‌ی عطف داستانش، همون لحظه‌ای اتفاق بی‌اوفته که خط روایی داستان برخلاف فکر و ذهن مخاطب تغییر و یا به قولی دچار تعلیق ب‌شه، نویسنده باید مواظب باشه که در طول روایت اون نقطه‌ی اوج رو لو نده و سیر حوادث رو جوری چیدمان کنه که ذهن مخاطب از پیش‌بینی حادثه دور بمونه و حتی اگه در طول قصه نشانه‌هایی از فرجام کار و شخصیت‌ها ارایه میده، نباید انقدر مستقیم و روشن باشه که مخاطب از ابتدا یا اواسط داستان، همه چی رو پیشبینی کنه، این کار باعث دلزدگی و خستگی و یکنواختی روایت برای مخاطب می‌شه.

این داستان از این حیث از همون ابتدا و اون خواب وحشتناک شخصیت نوید، متاسفانه ماجرا رو به نوعی برای مخاطب لو داد…

البته این شاید کاملا سلیقه‌ای باشه، اما شاید بهتر بود، جریان خواب، قبل از زانو زدن اون شخص و نمایش انگشتر، بسته می‌شد و یا به نحو دیگه‌ای خاتمه می‌یافت… (نظر کاماا شخصی)

ادبیات دلچسب و شیرین، توصیفات مناسب از فضا و زمان و حتی القای درست حالات روحی و روانی شخصیتها خصوصا کارکتر راوی یا “نوید”، یکی دیگه از امتیازات بارز و شاخص این داستان بود.

درکل ثابت کرد که نویسنده‌ی محترم دارای استعداد ذاتی و تجربه کافی برای ساخت و پرداخت سناریوهای داستانی و ایجاد روایتهایی قصه‌گو و جذاب هست…

تبریک دوباره و چندباره من رو پذیرا باشید…

قلمتون سبز… 🍃🌹

12 ❤️

862467
2022-03-06 08:33:25 +0330 +0330

آقای fuzzy01 چیز خاصی نیست که. خیلیا با یه دختر سر میز میشینن😐😂

4 ❤️

862469
2022-03-06 08:44:12 +0330 +0330

Lor boy عزیز راستی اکانت قبلی منو یادت میاد که کدومم؟

مرسی که نقدتو نوشتی برام، البته درمورد ضربه به مخاطب، توی پیامی که برای بیچ کینگ نوشتم و با سپیده اشتباهش گرفتم(یذره بالاتر) ذکر کردم که اصلا قصدم اون ضربه ناگهانی به مخاطب نبوده و در دوجا رسما پایان داستان رو تعریف کردم چون هدفم داستان‌گویی از این فرم نبوده چندان

3 ❤️

862471
2022-03-06 08:50:21 +0330 +0330

تبریک می‌گم بهت دوست عزیز بابت داستانی که نوشتی🌹

قبل از این‌که نظرم رو درمورد نوشته‌ت بخونی، دوست دارم به این نکته توجه کنی که تلاش من از نوشتن نظرم درباره‌ی داستانت صرفن در جهت بهبودی نوشتارته و در کنارش در مقام داور این دوره، نمره‌ای هم از طرف من بهت تعلق می‌گیره که امیدوارم از اون هم درجهت پیشرفت خودت استفاده کنی🌹

بین داستان‌های ارسالی، از داستان تو بیشترین لذت رو بردم. علائم نگارشی به جا استفاده شده بودن. غلط املائی تقریبن وجود نداشت(به جز یک یا دو مورد جزئی). زبان داستان و یک‌دستی متن از نظر نگارشی من رو به خودش جذب کرده بود. استفاده از زبان کردی هم به شیرینی نوشته اضافه کرد.

شروع داستان رو خیلی دوست داشتم و زمینه‌سازی خیلی خوب انجام شده بود. فضاسازی و توصیف احوالات شخص توی هر بخش از داستان ستودنی بود. رابطه‌ی بین شخصیت‌ها و هم‌چنین مکالماتی که بینشون صورت گرفت کاملن منطقی بودن و فاکتوری توش ندیدم که داستانت رو از منطق به دور کنه یا توی ژانر دیگه‌ای قرار بده. تمام نوشته مرتبط بود با چیزی که قرار بود بنویسی. انگار تمام متن زیر دستت بود و کنترلت روش، حس می‌شه.

ژانر خیانت و عاشقی شاید به دلیل استفاده‌ی زیاد ازش، از نظر این‌که یک داستان با ایده‌ی جدید و خلاقیت توش نوشته بشه، سخت باشه؛ ولی من توی این داستان خلاقیت رو واضح دیدم. و این‌که متشکرم که درگیر کلیشه نشدی.(نه که استفاده از کلیشه بد باشه، مهم طرز بیانشه)

9 ❤️

862473
2022-03-06 08:52:22 +0330 +0330

منظورم این بود این پاراگراف اخر
داستانت
دیدم که با یه دختر سر میز نشسته. دختر، فرانک بود؛ …
یه جایی خوندم…

2 ❤️

862474
2022-03-06 08:52:55 +0330 +0330

آرش جان، اکانت قبلیت رو یادم نیست…

نظر و توضیحت رو دیر خوندم، هرچند باز هم معتقدم که اشاره‌ها و نشانه‌ها نباید مستقیم باشه، اما توضیحت قانع کننده بود و برگرفته از دیگاه خودت برای نحوه‌ی روبه رو کردن مخاطب با داستان و اتفاقات اون… این قابل احترامه، حتی اگه با نظر من در تضاد باشه.

اضافه کنم، اونچه که هر مخاطبی در زمان خوندن یک داستان انتظار داره، هیجان انگیز بودن و به چالش کشیده شدن ذهنش و بالارفتن دوپامین خونشه 😃 وقتی پایان داستان از یکجایی به بعد قابل تشخیص میشه پس باید نویسنده با بالا بردن جذابیت اتفاقای پیرامونی و حاشیه‌ای، مخاطبش رو تا انتها نگه داره، البته شما تا حدودی این توفیق رو به دست آوردی و به همین دلیل توضیح بالا رو قانع کننده میدونم …

حالا بگو اکانت قبلیت چی بود؟ 😃

6 ❤️

862475
2022-03-06 09:01:00 +0330 +0330

ربیت راستش من جای چیزای ویراستاری رو بلد نیستم. یعنی دقیقا نمیفهمم کجا ویرگول بیا کجا نقطه ویرگول؛ رسما همینا هم که گذاشتم یکی از بچه ها کمکم کردکه بذارم. یا جاهای دیگه که متن مینویسم یا ویراستار دارن یا میدم ینفر برام انجام بده چون خیلی سخته برام. در نتیجه اسمتو میذاریم ربیت حق‌گو😐😂

Lorboy اینجانب y.m_writer یا مشتقات دیگه ای از y.m هستم که متنای صقیل و پر اطناب مینوشت

4 ❤️

862476
2022-03-06 09:03:45 +0330 +0330

Fuzzy01 عییز زشته اینجوری تیغ گذاشتی رو گردن من😐چقد هم تایم گذاشتم اسم دختره رو انتخاب کنم که چون پای موه زندگی میکردن، مثل فرانک شاهنامه که با آبتین و فریدون پای کوه توی شیرخوان البرز زندگی میکردن گذاشتم فرانک. در کل اسم کاراکترام چون مرتبط به داستانه باعث میشه کسی نگه از جاییه:/سیاوش هم ینی کسی که از بخت بد خود سیاه پوشیده که باز با کاراکترش توی داستان همخوانه

3 ❤️

862481
2022-03-06 09:41:44 +0330 +0330

سلام هاینریش. توعم از متنام این حسو میگیری که مستم؟ 😐😂مرسی که گفتی اینا رو

4 ❤️

862482
2022-03-06 09:43:39 +0330 +0330

نمیدونم صقیل یا ثقیل یا سقیل یا صغیل یا ثغیل یا سغیل
الان که گفتی شک کردم
یادم تو عربی دبیرستان، ثقیل‌السمع بود پس احتمالا ثقیل

4 ❤️

862484
2022-03-06 09:55:41 +0330 +0330

هاینریش ؟
صقیل ؟😂😐🙁

4 ❤️

862485
2022-03-06 09:59:01 +0330 +0330

هاینریش جیگر…
“صقیل” هم میتونه برای توصیف واژه‌های یه متن درست باشه، البته بار مثبت داره و با “اطناب” در تضاد هست

شاید اینجا بهتر بود “ثقیل،” نوشته بشه که بار منفی داره و با “اطناب” هماهنگتره…

گیر دادی ها 😃😃😃😃

4 ❤️

862491
2022-03-06 10:18:58 +0330 +0330

سپیده نخند به صقیلم😐😂

3 ❤️

862492
2022-03-06 10:23:34 +0330 +0330
  1. بسیار هم عالی! توصیفات زمان و مکان خوب و خودگویی‌های راوی هم خوب‌تر. بخش اول داستان به من اینو گفت که سوررئال هم می‌تونی بنویسی. اروتیک داستانت هم به من اینو گفت که تو این یه مورد کم‌کاری کردی. اروتیک کم داستان، خیلی خیلی معمولی و جملاتش هم تکراری بود. نسبت به داستان قبلیت «ظهر سقوط» خیلی در سطح پایینتری نوشتی این یکی رو. ایراد نمی‌گیرم! قابل قبول بود اما با وجود قلم خوبت تو اروتیک و از اونجایی که تم داستان هم اروتیک داره، توقع بیشتری داشتم.

  2. بنده معتقدم شخصیت‌پردازی بعضی کاراکترها حتی باید در حد یه توضیح کلی یا ساختن یه شخصیت کلیشه‌ای باقی بمونه. چون اصلا کار خاصی با اون شخصیت نداریم… اصلا شخصیت‌سازیش به کارمون نمیاد. منتها، اینو بدون که وقتی ماجرای داستانت رو کامل براساس کاراکتر اصلیت می‌چینی، وظیفه‌ی شخصیت‌سازی اون خیلی سنگین‌تر میشه. شخصیت روشنفکرنمای نوید، در حد دوتا دیالوگ با پدرش، بیشتر بالا نرفت. پرداخت خاصی از شخصیتش در عین خودگویی‌های زیادش ندیدیم و نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم شخصیتش خیلی بصورت نمادین به مخاطب عرضه شد و در طول کل داستان که از زبون اون نقل میشد چیز خاصی از تیپ شخصیتیش و این چیزاش ندیدیم.

  3. امممم من فکر می‌کنم توی جا انداختن شخصیت سنتی و پدرسالار پدر نوید خوب عمل کردی (سوای یه سری چیزایی شدیدا نمادین که تو ذوق می‌زد مثل تکرار مرتب عطر تلخ و سیگار کشیدن‌های گنگ بالاش) ولی جدا پرداخت‌ها بهش زیاد بود. درحالیکه ماجرای داستان اصلا مربوط به پدر نوید نبود یا اصلا تو داستان ماجرایی رو نداریم که در اون پدر نوید بخواد در مقابل چالش قرار بگیره یا با پیچشی مواجه بشه یا در کل، اتفاقی بیوفته که خواننده بخواد با شخصیتش همزادپنداری کنه و لازمه‌ش پرداخت زیاد به شخصیتش باشه. من میگم ایران قویه. من میگم خیلی خوب میشد شخصیت خود نوید رو، که شخصیت جالبی بود و برای اکثر خواننده‌ها بکر بود، بهش می‌پرداختی. نوید بود که باید تصمیم می‌گرفت با فرانک قرار بذاره یا نه؛ نوید بود که باید تصمیم می‌گرفت از طرز فکر خودش عقب‌نشینی کنه، تصمیم به ازدواج بگیره یا نه؛ نوید بود که چالش ارتباط با پدرش رو جلوی خودش داشت. کل داستان رو صرف توصیفات میکنه و برخلاف شخصیت روشنفکرنماها که زارت و زورت از خودشون تعریف می‌کنن، درمورد دوتا شخصیت‌ها میگه و اصلا درمورد خودش نمیگه. یه چشمه از کتابها و طرز تفکراتی که در قید و بند او‌ن‌هاست رو نمی‌بینیم. به جز امتناعش از ازدواج که واسه اونم پرداخت کاملی نشد. یا بگیم کم بود. نمی‌دونم چرا اونطور که باید و شاید و فکر میکنم شخصیتش درست بررسی نشد.

  4. هر داستانی که نوشته میشه، یه رسالتی داره. یه سری داستان‌ها طرز فکرها رو به چالش می‌کشن، یه سری داستان‌ها بعضی پدیده‌ها یا اشخاص یا خصلت‌ها رو تمجید می‌کنن یا چیزی رو نکوهش. اصن یه سری داستان‌ها نه فیلسوفن نه می‌خوان حرف‌های قلمبه سلمبه بزنن؛ می‌خوان یه ماجرای نفس‌گیر رو تعریف کنن که خواننده کف و خون قاطی کنه. خلاصه که، هر داستان سعی میکنه رسالتی داشته باشه. این داستان، نگارش خوب، توصیفات خوب، شخصیت‌پردازی‌ها هم، خوب تا حدی؛ سیر داستان خوب و تقریبا همه‌چی خوب اما خب در نهایت چی؟ داستان به این خلاصه میشه که نویدی که خیانت دیده دوباره متوجه میشه که خیانت‌دیده، و بعدش تمام. آدم احساس می‌کنه داستان با تمام زرق و برقش که داشتم بر‌می‌شمردم، آخرش موردی برای ارائه به خواننده نداشت. یعنی اینکه خب آخرش که چی؟ توی شهوانی، گاهی وقتا غر زدیم به نویسنده که اروتیک رو به زور چپوندی تو داستان. دلایل و قرائن و مدارک واسه اروتیک یا فلان اتفاق تو داستان کم بود. این داستان، فکر می‌کنم از اون‌ور بوم افتادش. یعنی حس می‌کنم انقدر درگیر پرداخت و مقدمه‌چینی و شخصیت‌سازی‌ای که منجر به خیانت میشه شد که در آخر اگه این اتفاق خیانت و پیش پرداخت‌هاش رو در نظر نگیریم هیچی از داستان باقی نمی‌مونه. داستان همین که خیانت رو آماده می‌کنه تموم میشه، و آدم حس می‌کنه که یه صرفا گزارش از یه خیانت رو خوند. رسالتی درمورد داستان یا در آخر چیزی که از این ماجرا عاید خواننده بشه نیست. اگر بگیم در مذمت خیانت بود هم نمیشه، آخه پرداخت خاصی به حالت دلشکستگی‌ای چیزی از نوید تو خیانت اول نشد و خیانت دوم هم که، همین که به وقوع پیوست داستان تموم شد. در حالیکه خیلی هم عالی به خیانت پرداخته شد، اما خو انگار که داستان کلا تو حال و هوای درست کردن خیانت بود و همین یک بعد و یک موضوع در داستان.

  5. این علامت نقطه‌ویرگول تو بعضی متن‌ها اصلا نیست، یا وقتی باشه یخورده زیاد استفاده شده. اونقدر زیاد پرکاربرد نیست ولی نه که اصلا تو یه متن پنج‌ شیش هزار کلمه‌ای اصلا دستت و نگیره. منتها تو این متن موارد زیادی دیده شد که نقطه‌ویرگول به‌جای نقطه یا ویرگول اومدش. مورد خاصی نیست، همچنین یه سرچ داخل نت و خوندنش هم خالی از لطف.

لایک بیست و چهارم از آن ماست.


862495
2022-03-06 10:33:18 +0330 +0330

مملی به شکل تئوری بلدم جای نقطه و نقطه ویرگول رو. ولی به شکل عملی نه😐😂دردیست غیر مردن کان را وفا نباشد.
درمورد اینکه خب که چی؟ خیلی موافق نیستم باهات راستش. چون در جواب خب که چی‌؟ میتونم بگم هیچی! و این هیچیه که نکته ماجراس. توی پست‌مدرنها، همه ماجرا، حول همین هیچی میگرده. هیچ رحمی در کار نیست، هیچ انتقام دراماتیکی درکار نیست، حتی سوگ و تراژدی واقعی هم در کار نیست و دنیای واقعی ما بر این میگذره.رسما هیچی نیست و فقط نوعی رنج تحمیلیه که شما باید توش نقشت رو بازی کنی و انتخابی هم نداری در برابر کارگردان ماجرا که پدره نمودی از اونه. حجم عظیمی از این هیچی دیدن داستان، از نگاه خود کاراکتر که راویه تولید میشه؛ به همچین آدمیه.
این چیزیه که از ماجرای یه داستان درنمیاد چون ماجرا نهایتا درام یا تراژدی یا هرچیز دیگه ای میشه. اما روابط میان عناصر این هیولا رو تولید میکنه

5 ❤️

862497
2022-03-06 10:49:05 +0330 +0330

عه
رفرش نوید کیه😐سیاوش😐

2 ❤️

862498
2022-03-06 10:50:18 +0330 +0330

تبریک می‌گم بهتون دوست عزیز بابت رتبه اول تو جشنواره و امیدوارم بازم داستان‌های با کیفیت و قشنگازتون بخونیم.
حالا بریم سراغ نظرم در مورد داستان و یه سری نکات.

-علامت نقطه ویرگول توی متن به وفور دیده می‌شه که خیلی جاها اشتباه به کار رفته. مثال:
“البته خواب من، به خودی خود، چندان شیرین نبود و با خیسی سرد عرقم روی رختخواب؛ احساس سوزش معده‌م؛ گم کردن زمان؛ تاریکی گنگ اتاق”
تمام نقطه ویرگول‌ها تو این جمله باید به ویرگول تغییر پیدا کنه.

-مکث‌هایی که با ویرگول و نقطه ویرگول به وجود آوردین و متن رو پُر کرده داره حسابی کلافه‌ام می‌کنه و متن اصلا روون نیست. الآن هم دارم اینجارو می‌خونم:
“دستی به صورت تازه تراشیده‌اش کشید:«مگه تا الآن، برای کارهات، خودت پول داشتی؟»”
خیلی راحت می‌شه نوشت: «مگه تا الآن برای کارهای خودت پول داشتی؟»
مکث بی‌مورد حس نوشته رو خراب می‌کنه. طعنه‌ای که تو جمله‌ی بدون ویرگول زده می‌شه به مراتب قوی‌تره.

-فضاسازی تو داستان عالیه.

-“مثل وقت‌هایی که می‌رفتم سر امتحان و با دیدن سوال اول، همه برنامه‌ریزی‌هایی که برای اون امتحان کرده بودم؛ از بین می‌رفت.”
این قسمت عالی بود. کاملا حس شد و من رو به داستان نزدیک‌تر کرد.

-اروتیک عالی. اینکه یه سکس هول هولکی رو تو داستان نگنجوندین و در عین حال اروتیک تو داستان حس شد رو خیلی دوست داشتم.

-“چیزی که واقعا بهش نمیومد؛ شوهر فرداش، یعنی بابا بود.”
این جمله باید بزرگ‌ترین شوک ممکن رو به منِ خواننده می‌داد ولی خب نداد. از یکم قبل‌تر فهمیده بودم که “شوهر فردا”، بابای سیاوشه اما این چیزی نبود که باعث اتفاق نیفتادن اون شوک شد. یکم باید هیجان به پاراگرافی که جمله بالا توش بود اضافه می‌کردین. مثلا به نظر من نیازی نبود که همون اول به ما بگین که سیاوش باباش رو دیده و بعد فرانک هم جلوش نشسته. سیاوش می‌تونه شوکه بشه، حس خیانت دوباره توش شعله‌ور بشه، تصویر باباش از قبل براش تاریک‌تر بشه و بعد حالا فضا رو توضیح بدین که سیاوش کی رو دیده و چرا شوکه شده. در واقع باید یه کاری می‌کردین که خواننده با خودش بگه: «دِ لامصب بگو چی شده!!!»

-“این شانس رو نداشتم که این بار هم با صدای میلاد، از خواب بیدار بشم و همه چیز با یه خیسی عرق و سوزش معده تموم بشه.”
خیلی عالی بود.

-پایان بدی نبود؛ اما می‌تونست خیلی قوی‌تر باشه اگه اون شوک رو بهم وارد می‌کردین.

داستان نسبتا خوبی بود. اگه من بودم از خیلی از جاهاش می‌زدم تا تعداد کلمات کمتر و کمتر بشه. مکث‌های بی‌مورد و یکنواخت بودن دو عنصری بودن که به شدت به داستان ضربه زدن. موفق باشین.


862499
2022-03-06 10:55:28 +0330 +0330

سکسی مایند مرسی که نکات رو گفتی. قبول دارم بخصوص ویرگولهامو

4 ❤️

862500
2022-03-06 10:58:17 +0330 +0330

خب خب دوستان همه تعریفات تموم کردند به ما چیزی نرسید،
منظورم از کامنت قبلی این بود که چون داستان در جشنواره بود و حتما از جهت هایی قابلیت داشت که مورد پسند واقع شد که بدون شک همینطور بوده،
لذا مطرح کردن قسمت پایانی داستانت که برام آشناست دلیل بر بد بودن یا جسارت به تلاش و پشتکار قلم شما نیست و نخواهد بود
شاید خودم دنبال موضوع تازه و جدید بودم دلیل بر این اظهار نظر شد و…
البته تکراری بودن موضوع هیچ وقت و در هیچ جایی باعث انتقاد نیست و این نویسنده و قدرت قلم و صد البته ذهن زیبای اون هست که چطور زمینه ساز و خلق یه داستان میشه
و 👍

  • البته لازم به ذکر که این داستان‌های جشنواره هنر داوری داوران را هم به چالش خواهد کشید و این از نظر ما پنهان نخواهد بود
    و فکر کنم از طرف دبیر جشنواره، انتخاب داستان برتر از دید کاربران هم در نظر گرفته شده،
    درسته؟؟؟
3 ❤️

862503
2022-03-06 11:13:58 +0330 +0330

Fuzzy01
بله داستان برگزیده از نگاهِ کاربران هم خواهیم داشت .
۱۳ داستان هر شب منتشر می‌شود.
روز چهاردهم تاپیک میزنم و لینک ۱۳ داستان رو در تاپیک قرار میدم. هر کاربر یک هفته مهلت داره به داستان یا داستان‌های دلخواه خود لایک بده.
در پایان ۷ روز، داستان برگزیده‌ی کاربران بر اساس تعداد لایک‌هایی که گرفته؛ اعلام میشه.

6 ❤️

862504
2022-03-06 11:24:00 +0330 +0330

arashkarimi44

شروع بسیار هوشمندانه و سورئال از سالن تاتری که در دلِ تاتر دیگری بود(به قول محمد علی کشاورز، داستان کوتاه یک تاتره و رمان، فیلم سینمایی). به گمانِ من نویسنده سعی در سورپرایز کردن خواننده نداره و سعی در ایجاد تعلیق داره. اتّفاقی که میدونیم قراره بین پدر و پسر بیوفته(با توجّه به نقل قول از مکبث و چون از تیپ پدرِ مستبد استفاده میشه، این برداشت رو کردم) و این تعلیق، پایانی به شدّت تلخ داره…
شخصیّت‌پردازی سیاوش، کم نقص و ملموس بود. اگرچه برای پدر و فرانک از تیپ استفاده شد، امّا از نظر من نقطه ضعف نبود.
معماری داستان رو خیلی دوست داشتم. تلفیقِ سنّت و مدرنیته و تعارضِ بین این دو مقوله، چه در فضاسازی و چه در روایت برام جالب بود.
امّا از نظر من، نقطه عطف و قوّت داستان، روایتِ داستان بود. خیانت در دلِ خیانت و شخصیتی که از هر زاویه‌ای به زندگی نگاه می‌کرد، چیزی جز خیانت نمی‌دید.
روایتِ یک خیانت که از مکبث هم سیاهتر و تاریکتر بود…
داستانِ دوست داشتنی که چند بار خوندم و دوست دارم تحلیلِ نویسنده رو هم بخونم.
با احترام
آرش

8 ❤️

862507
2022-03-06 11:49:14 +0330 +0330

ممنون از آقا آرش
بنظرم یجورایی ذهن‌خوانی کرده از روی متنم💓

6 ❤️

862516
2022-03-06 12:58:09 +0330 +0330

بازم ممنونم آقا آرش💓🌷

4 ❤️

862522
2022-03-06 13:25:02 +0330 +0330

اول از همه بازم تبریک میگم.
در مورد داستان دوستان نقد ها رو خوب و کامل گفتن به خصوص sexymind که خیلی خوب توضیح داده بود.
جذاب ترین بخشش برای من شخصیت اصلی بود که دائما با خودش در کلنجار بود.
من به شخصه افت داستان رو حس نکردم خیلی.
و ای کاش پایانش توصیفات بیشتری داشت مثل ابتدای داستان بعد از اینکه از خواب بیدار شد.
در کل دوست داشتم و موفق باشی.

5 ❤️

862534
2022-03-06 15:54:10 +0330 +0330

deragon_08 و lniradl عزیز
مرسی از نظراتتون
خوشحالم که دوست داشتین

2 ❤️

862536
2022-03-06 15:55:36 +0330 +0330

سلام
عصرتون بخیر
من هم بنوبه خودم اول شدن و بهتون تبریک میگم.
داستان جذابی بود.
منتها یکم زیادی کشدار شده بود.
امیدوارم همیشه موفق باشید جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

6 ❤️

862537
2022-03-06 16:25:40 +0330 +0330

داستانی کپی برداری شده از کتاب چمدان جلال آل احمد. جالبه که خودتم داخل کامنتا به اسم جلال اشاره کردی:
دوست داشتم مثل اکثر کارهای کوتاهی که خودم میخونم، وظیفه قصه‌گو، قصه گفتن نباشه. نمایش دادن یک سری رابطه باشه. ما کافکا که میخونیم، جلال که میخونیم، کامو و سارتر که میخونیم، در همه این ها پایان ماجرا یا معلومه یا ماجرایی اصلا در کار نیست.

تم اصلی داستان که موارد زیر هستن کاملاً کپی شدن:

  • پدر پولدار
  • پسر بی پول
  • دادن پول سفر توسط پدر
  • جا گذاشتن گوشی اول داستان (توی متن اصلی، بردن چمدان توسط پسر)
  • معشوقه ای که قراره با پدر ازدواج کنه و آخر داستان مشخص می شه
  • جمله “چرا از خودش نمی‌پرسی؟ کنارت نشسته!”

به قول شیوا کاش آخر یا اول داستان می‌نوشتی اقتباسی از کتاب جلال آل احمد

6 ❤️

862542
2022-03-06 17:27:32 +0330 +0330

والا جلال تا جایی که من کتاباشو خوندم چمدان نداشت
اینم بره اضافه شه به اون فیلما و سریالا و شعرا و کتابایی که زیر داستان و توی پی وی بهم با کلمه کپی نسبت میدن

4 ❤️

862543
2022-03-06 17:28:34 +0330 +0330

امید و فرحناز عزیز مرسی که خوندین

3 ❤️

862544
2022-03-06 17:31:01 +0330 +0330

دوستان یه تاپیک درباره این داستان و نکات مرتبط بهش نوشتم. اگه دوست داشتین مطالعه کنین

3 ❤️

862547
2022-03-06 17:54:18 +0330 +0330

لطفا نزدیک پایان داستان‌هاتون بنویسید،
اخطار اخطار حتما سیگار نزدیکتون باشه.🤣🤣🤣
از نظر من یه داستان خوب باید بهت شوک وارد کنه که این داستان به نحو احسنت انجامش داد.
سکانس های احساسی میتونست بهتر باشه مخصوصا زمانی که سیاوش بعد از مدت ها به اون روستا برگشته و کلی خاطراتش واسش زنده شده، میشد با احساسات خواننده بازی کرد با توجه از قلمی که از نویسنده دیدم.
صحنه سازی های عالی و بکر که حتی دود سیگار رو حس کردم و با خوندن داستان بوی سیگار به دماغم خورد این عالی بود.
راستی اسم عطرش چی بود؟🤣🤣🤣🤣

7 ❤️

862548
2022-03-06 17:56:56 +0330 +0330

خلاصه اینکه تبریک میگم اول بابت قلمی که دارین و تبریک دوم بابت برنده شدنتون تو جشنواره.💝

5 ❤️

862549
2022-03-06 18:03:38 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود و شدیدا دوستش داشتم.
تبریک می‌گم بابت نوشتن این داستان 🌸💜
ممنون بابت لذت خوندن یه داستان خوب که بهمون هدیه دادی…

6 ❤️

862551
2022-03-06 18:19:15 +0330 +0330

قشنگ بود لایک

4 ❤️

862552
2022-03-06 18:31:32 +0330 +0330

من از شما سپاسگذارم.
که
با قلمتون
اوقات زیبایی واسمون خلق میکنی جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

3 ❤️

862569
2022-03-06 19:28:34 +0330 +0330

از تبریز کسی هست؟

0 ❤️

862581
2022-03-06 19:54:18 +0330 +0330

قشنگ بود 🌿 تبریک به شما
یه سوال چرا دختره فرانک وقتی از همون اول نمی خواست منتظر سیاوش بمونه اصلن قبول کرد ک دوباره با سیاوش ازدواج کنه ؟
لایک ۴۷ .

7 ❤️

862582
2022-03-06 19:55:42 +0330 +0330

نرگس که به ما میرسه یادش میره😐😂🌷
مرسی از نکاتی که گفتی
اعمال میکنم واسه دفعه بعدی حتما
والا هنوز نتونستم نقدش کنم که 50 50 کنیم😐😂

2 ❤️

862585
2022-03-06 19:59:45 +0330 +0330

نیوشا اینطوری بگم
یه کاسبی بود، قول یه وسیله ای رو به من داده بود
فرداش گفت کنسله
غروب فرداش زنگ زد گفت بیا ببر
جریان این بوده که این قولشو به دو نفر میده تا به اونی که سود بیشتری میده بفروشه و به اون یکی هم بگه نشد. اگه اولی خرید که خب حله به دومی میگه نشد، اگه اولی نخرید هم که خب میره سراغ پلن بی، بفروشه به دومی.
اینم همچین چیزیه

2 ❤️

862587
2022-03-06 20:08:44 +0330 +0330

arashkarimi44
درست می گید جلال آل احمد چمدان نداره.
هاینریش عزیز
من نه ادعای فرهیختگی کردم نه ادعای نقادی چون دانش لازم رو ندارم، اشتباه گفتن اسم نویسنده هم گویای همین موضوع هست.
در نهایت اینکه این داستان کپی از روی یک داستان دیگه و نویسنده دیگه هست. آیا تاثیری در اصل ماجرای کپی داره یا خیر؟

4 ❤️

862588
2022-03-06 20:08:52 +0330 +0330

مستر فیلینگ و الهه آتش
مرسی که خوندین🌷

2 ❤️

862590
2022-03-06 20:23:31 +0330 +0330

این فیلم هندی بیمزه چی بود گویا نویسنده از فرط نشئگی اب و روغن قاطی کرده

0 ❤️

862607
2022-03-06 22:16:49 +0330 +0330

داستان از همون اواسط لو رفت و کشش خوندن رو کم کرد اما نمیتونم بگم بد بود.بعدخوندنش تحت تاثیر قرار نگرفتم و این چیزیه که نمیتونم انکارش کنم.اگر بهترین داستان جشنواره اینه بقیه اش پس چیه؟؟شاید سطح شهوانی همینه.تبریک میگم در کل
اهان راستی تکراری بودن سوژه یا کپی و گرته برداری از آثار معروف عیب نداره اما در صورتیه که حرف جدید یا دید جدید یاپیام جدیدی برای گفتن باشه.موفق باشی پسر

4 ❤️

862614
2022-03-07 00:14:02 +0330 +0330

داستان قشنگی بود، تبریک میگم بهتون

3 ❤️

862707
2022-03-07 06:22:22 +0330 +0330

نصف نشانه گذاری هات اشتباه بود! بهتر بود به خود داستان و جمله بندی ها بیشتر دقت میکردی تا به نشانه گذاری!

3 ❤️

862741
2022-03-07 10:37:28 +0330 +0330

آرش عزیزم میدونی که چقدر قلمت رودوست دارم
ایده‌های نابی داری
اول داستان من رو مشتاق کرد تا یه داستان بی نقص بخونم
اون قسمت خواب اول خیلی خیلی خوب بود ولی بعداً هیچ جور نتونستم با متن ارتباط چندانی بگیرم
امیدوارم بازم ازت بخونم

4 ❤️

862744
2022-03-07 11:00:10 +0330 +0330

درود و تبریک به شما نویسنده توانا بابت اول شدن 🌹

داستانتون خیلی خوب بود و من از خوندنش لذت بردم. فقط دفعه آخری که با‌ پدرش تنها شد یکمی تکراری بود ولی قابل چشم پوشیه به هر حال.
اروتیکش هم واقعا کم بود ولی بازم اشکالی نداشت 😁

من برخلاف بقیه که تونسته بودن حدس بزنن‌ پایانش رو، حدس نزده بودم و همراه با پسر، جا خوردم! آخه فکر کردم شاید پدر اصلا به قصد خیر اومده باشه اونجا! مثلا برای اینکه پسرش رو هدایت کنه‌ به سمت ازدواج! چون اگه قصدش خیانت به مادر پسره بوده، اصلا چرا بهش اصرار کرد که باهاش بره‌ به اون روستای کوچیک که احتمالش زیاده که مچ اش گرفته بشه؟!

خسته نباشید، بیشتر بنویسید لطفا :) 🌹

4 ❤️

862750
2022-03-07 12:11:55 +0330 +0330

پاک‌آلود
سکرت
نگار
و یاغی عزیز
مرسی که خوندین و ممنون از نظراتتون
💓🌷

3 ❤️

863073
2022-03-09 05:24:47 +0330 +0330

خوب بود اما میتونست خیلی بهتر باشه. هیجان داستانو گرفته بودین 👌 😎

1 ❤️

863088
2022-03-09 09:05:53 +0330 +0330

تمام داستان میگید بابام به کسی نیاز نداره و دیگران کاراشو میکنن، بعد میاد به پسرش میگه حتمن باید بیای اون روستا؟؟ پایه ی اصلی داستانتون منطق نداره و لنگ میزنه! 🌹 🌹 🙏 🙏

0 ❤️

863533
2022-03-12 01:39:22 +0330 +0330

پایان جالبی داشت پیام اخرت به فرانک واقعا عالی بود

0 ❤️

866645
2022-04-02 01:06:52 +0430 +0430

واقعا حال کردم لایک عمو

0 ❤️

945742
2023-09-04 22:05:23 +0330 +0330

من آخرسرم نفهمیدم فرانک سه ماه پیش چطوری بهش خیانت کرده ک اعترافم کرده ولی نویسنده تازه خط آخر داستان می‌فهمه ک طرف خیانت باباش بوده!!!
داستان خیلی زودتر از این می‌شد جمع بشه و بنظرم زیاده گویی زیاد داشت اونقدری ک قلم توانا و خوبت هم نتونسته بود پوشش بده این زیاده‌گویی رو!
البته شاید مشکل از منه ک هم عاشق سادگی‌ام هم مینی‌مال دوستم، احتمالاً خیلی‌ها مسته این خوش‌زبونی و زیاده‌گویی میشن…
دارم از اولین جشنواره و داستان‌های برنده‌ش می‌خونم و بعد داستان زیگموند و روانی ک کاملا خوب و برازنده بودن ب سومین داستان خوب می‌رسم… داستان‌های ۳،۴،۵،۶ کاملا ناامیدکننده بودن…
تبریک میگم بخاطر قلم خوبت
ولی بنظرم در کل داستان‌هایی ک اول شدن اصلاً علاقه‌ای به رعایت تم نداشتن…
این داستان اصلاً عاشقانه نبود… ب هیچ وجه…
توضیح روابط با پدر انقدر با جزئیات و غیر ضروری بود ک نفس و وقت داستان و انرژی خواننده رو بی دلیل و متاسفانه گرفت و خیانت هم در حد استفاده ازین کلمه توی داستان رعایت شد نه ب شکل یک تم…
موفق و موید باشید…

0 ❤️