تاران (۳)

1401/07/30

...قسمت قبل

سلام! اول از همه عذرخواهی کنم که نوشتن این قسمت خیلی طول کشید. دوم این که شاید قسمت‌های قبلی یادتون رفته یا نخونده‌اید. پس حتما اول اون‌ها رو بخونید!
بریم سراغ داستان.

زمان حال

پشت کامپیوتر دارم به مجموعه عکس‌های تهیه‌شده نگاه می‌کنم. یک ماه پیش به کمک مردی که توی پارک باهاش آشنا شدم و بهش پول دادم دوربینی رو جلوی پارکینگ انبار محلی شرکت فرازیست کار گذاشته‌ام تا از زمان دقیق و جزئیات ورود و خروج اون‌ها مطلع بشم. در چند تا از عکس‌ها ماشین‌های ون بزرگ سیاه با شیشه‌های دودی از پارکینگ خارج می‌شن و دو نفر با اسلحه از پشت درب پارکینگ رو می‌بندند.
همزمان این اطلاعات رو در یک گروه از آدم‌های شبیه خودم که در دارک‌وب پیدا کرده‌ام منتشر می‌کنم. قبلا به دو دلیل اضطراب داشتم: یکی این که هیچ خبری از تاران نداشتم و دیگری این که تنها بودم و فکر می‌کردم باید تنهایی بجنگم. الان اضطراب دوم من از بین رفته و خودم رو در کنار انسان‌هایی می‌بینم که به اندازه من از فرازیست تنفر دارند. با این که هرگز از نزدیک هیچ یک از اون‌ها رو ملاقات نکرده‌ام ولی وجودشون بهم آرامش می‌ده.
ما در این گروه در حال جمع‌آوری اطلاعات مختلف درباره شرکت اسرارآمیز فرازیست هستیم و تا الان چندین نقشه، کلی اسم و آمارهای مختلف رو استخراج کرده‌ایم و در یک جامعه مخفی در کوچه‌پس‌کوچه‌های اینترنت جمع‌آوری کرده‌ایم. یه نفر در این گروه هست با نام کاربری «الف ۰۰۷۸۲» که همه‌چیز رو درباره علوم همتاسازی می‌دونه و یکی دیگه با نام کاربری «سینجزپ» که هر اطلاعاتی راجع به دکتر سالهم خواستی در اختیارت قرار می‌ده. چندین نفر هم مثل من داده جمع می‌کنند و یه عده اون‌ها رو به کمک کامپیوتر تحلیل می‌کنند.
هر روز کلی از وقتم رو به مطالعه راجع به شرکت یا صحبت با دیگران در این گروه‌ها می‌گذرونم و هر شب قبل از خواب ساعتی می‌نشینم و خاطراتم با تاران رو مرور می‌کنم. عکس‌هایی که باهم گرفته بودیم رو تماشا می‌کنم و نوشته‌ها و صداهای ضبط‌شده‌مون رو گوش می‌دم.
«تاران…! هی تاران…! بیا اینجا رو ببین!». توی صداهای قدیمی‌تر نمی‌تونم به‌درستی تشخیص بدم کدوم صدا مال کیه ولی بعد از مدتی لحن و جمله‌های ما اندکی از هم متمایز شده بود و می‌تونم شیطنت‌های صدای تاران رو تشخیص بدم.
برنامه‌های روی کامپیوتر رو می‌بندم و می‌ذارم تنها یکی از فایل‌های صوتی مربوط به معاشقه پخش بشه. صدای آه و نالهٔ خودم و تاران در کنار صدای خنده و بوسه‌ها. پتو رو بغل می‌کنم و چشمانم رو می‌بندم. اون صحنه‌ها رو برای خودم یادآوری می‌کنم و دستم رو روی بدنم می‌کشم. بعد از رسیدن به ارگاسم همونجا خوابم می‌بره. آخرین حسی که قبلش دارم، غلغلک روی پوست صورتم به‌خاطر قطرات اشکیه که از چشم‌هام سرازیر شده.

شرکت فرازیست فعالیت خودش رو با ساخت همتاها آغاز نکرده بود. از مدت‌ها پیش خدمات پزشکی و زیبایی ارایه می‌کرد. البته از یه نوع خیلی خاص. می‌تونستی بدن خودت رو تغییر بدهی. اون شرکت با روش‌هایی مثل مهندسی ژنتیک یا کشت عضو می‌تونست بدن انسان‌ها رو به هر شکلی دربیاره. یکی از مشتریان مهم این شرکت هم روسپی‌ها بودند.
یه بار به یکی از پاساژهای بزرگ روسپی‌ها رفته بودم. این پاساژها جاهایی هستند که کارگرهای جنسی توش معرفی می‌شن و گاهی همون‌جا خدماتی رو ارایه می‌دن. می‌تونی اونجا گزینه‌های مختلف رو خودت از نزدیک ببینی و یکی رو انتخاب کنی. جای گرون‌قیمتی است و بعضی از آدم‌ها فقط برای تماشا اونجا می‌رن.
من هم یه بار به یکی از این مراکز رفته بودم. برای اولین بار تعداد زیادی روسپی «خاص» رو یکجا می‌دیدم. اون‌ها بدن‌های خودشون رو تغییر داده بودند.
بیشترشون که در بخش اصلی پاساژ بودند بدن‌های خیلی سکسی داشتند. مردها و زن‌هایی با موهای خیلی بلند، پوست‌هایی در رنگ‌های متنوع و عضله‌های خوش‌فرم با اندازه‌های مختلف. حتی بعضی از اون‌ها می‌تونستند در زمان بسیار کوتاهی جثهٔ خودشون رو قدری تغییر بدهند تا به شکلی که مشتری‌ها دوست داشتند نزدیک‌تر باشند. نوشتهٔ روی سردر اونجا یعنی «خیلی سکسی - جوری که بخواهی همین الان باهاشون سکس داشته باشی» بهترین توصیف برای اون‌ها بود.

در بخش فتیش پاساژ ولی موضوع متفاوت بود. تنوع یهو خیلی بیشتر می‌شد و دیگه فقط دربارهٔ میزان سکسی بودن نبود. یکی از اون‌ها سه تا پستان خیلی بزرگ داشت که قطره‌های شیر از نوکشون می‌چکید. یکیشون بدنی خزدار شبیه گربه داشت و میو میو می‌کرد. دیگری عملاً خودش رو تبدیل به یک سنتور کرده بود و چهار پا و دو دست داشت. از پوست یکیشون هم مایعی لیز و ژله‌ای بیرون می‌اومد و همه‌جای بدنش رو می‌پوشوند.
در بخش‌های مختلف می‌چرخیدم و تنوع بسیار زیاد و عجیبشون رو می‌دیدم. بدن یکی از روسپی‌ها مثل بعضی از ماهی‌ها شیشه‌ای و بی‌رنگ بود. جوری که نور ازش عبور می‌کرد و حتی می‌تونستی خیلی محو استخوان‌هایش رو ببینی. یکی دیگه کُس بسیار بزرگی داشت که از مقعدش تا نافش کشیده شده بود. یکیشون هم چوچولش خیلی بزرگ و شبیه کیر بود و ازش یک شیرهٔ آبی‌رنگ خوشبو بیرون می‌اومد که می‌گفت مزهٔ شیرینی داره. یکیشون هم دست‌ها و پاهایی شبیه روبات‌ها داشت.
اندام‌های خیلی بزرگ هم بین روسپی‌های مرد و هم بین روسپی‌های زن بسیار متداول بود. پستان‌هایی به اندازهٔ هندوانه با نوک‌هایی بزرگ‌تر از آلو که امکان فرو کردن کیر داخلشون رو داشتند، باسن‌هایی چنان بزرگ که می‌تونستی دستت رو تا آرنج بین چاکش پنهان کنی. گردن‌های دراز و کشیده. زبان درازی به اندازهٔ ساعد دست که می‌تونست مثل مارمولک دور چیزی حلقه بشه. شکم‌های باد کرده جوری که انگار یک گاو رو بلعیده باشه.
فتیش پا یک بخش اختصاصی داشت. یک روسپی با پاهای خیلی بزرگ که از لای انگشت‌های پاهاش آب کُس بیرون می‌اومد و می‌تونستی اون رو از پاهاش ارضا کنی. دیگری هر یک از پاهاش ده تا انگشت به بلندی انگشت‌های دست داشت که می‌تونست هر کدوم رو جداگانه حرکت بده و احتمالاً برای این بود که بتونه بهترین فوتجاب‌ها رو بده. یکیش هم بالاتنهٔ خودش رو کامل شبیه پا کرده بود.
متفاوت‌ترین فتیش هم مربوط به بازوهای اختاپوسی بودند. بعضی از روسپی‌ها چنین بازوهای نرم و انعطاف‌پذیر صورتی رنگی از جاهای مختلفی از بدنشون بیرون زده بود. این بازوها حساس بودند و می‌تونستند اون‌ها رو در جهت‌های مختلف حرکت بدهند و باهاشون هر جای بدن رو لیس بزنند. حتی از نوک بعضی از اون‌ها مایعی بیرون می‌اومد و احتمالاً بعضی‌هاشون می‌تونستند طرف رو ارضای جنسی کنند.
اون روز خیلی حشری شده بودم ولی پول کرایهٔ هیچ یک از اون‌ها رو نداشتم. به غیر از یکیشون که شبیه وزغ پوست سبزرنگ لزج و فلس‌داری داشت و متأسفانه علاقه‌ای بهش نداشتم. آخرش در انتهای پاساژ با قیمت خیلی ارزان از یک دستگاه مکندهٔ کیر که بالایش تصویری سه‌بعدی از یک دختر شبیه‌سازی‌شده پخش می‌شد برای خودارضایی استفاده کردم.

زمان گذشته

من همیشه تنها زندگی می‌کردم ولی با خودم غریبه بودم و باهاش حرف نمی‌زدم. وقتی تاران وارد خونه من شد زندگی‌م دگرگون شد. اون روزها احساس می‌کردم در دورترین فاصله از تنهایی قرار گرفته‌ام. بهترین هم‌صحبت دنیا رو داشتم. طی این مدت صحبت‌کردن باهاش باعث شد کم‌کم خودم رو بهتر بشناسم و از جنبه‌های مختلف شخصیت خودم آگاه بشم. حالا مشکلات روانی خودم رو می‌شناختم و با کمک تاران اون‌ها رو برطرف می‌کردم. البته این دوطرفه بود چرا که تاران هم همون مشکلات من رو داشت ولی انگار اون سریع‌تر از من پیشرفت می‌کرد و خوب می‌شد و من بهش افتخار می‌کردم.
قبلاً هرگز به بدن خودم دقت نکرده بودم. حتی نمی‌دونستم یا یادم رفته بود که روی کمرم یک خال دارم ولی بعدش ساعت‌ها بدن زیبای تاران رو تماشا می‌کردم. هر چه بیشتر عاشقش می‌شدم، نسبت به خودم هم احساس بهتری پیدا می‌کردم. هر چه بیشتر زیبایی‌های بدن تاران رو می‌دیدم، اطمینانم نسبت به بدن خودم هم بیشتر می‌شد. تاران بدن برهنهٔ من رو نوازش می‌کرد و می‌بوسید و موهای من رو شونه می‌کرد. من با عشق لباسش رو بهش می‌پوشوندم و مرتب می‌کردم تا از خونه بیرون بریم. توی حموم دقت می‌کردم همه‌جای بدنش تمیز شده باشه چون قرار بود دهنم همه‌جاش رو لمس کنه. آخر هفته‌ها تاران روی بدنم روغن می‌ریخت و با بدن خودش می‌افتاد روی من و ماساژم می‌داد. من موقع ماساژ دادنش همهٔ منحنی‌های بدنش رو می‌مالیدم و تعداد مهره‌های کمرش رو براش می‌شمردم.
گاهی وقت‌ها باهم بازی می‌کردیم. گاهی هم من روی زمین می‌نشستم و کتاب می‌خوندم و تاران که روی تخت دراز کشیده بود با انگشت‌های پاهای زیباش موهای من رو نوازش می‌کرد. بعدش که از کتاب خسته می‌شدم برمی‌گشتم روی تخت و روی تاران می‌پریدم و غلغلکش می‌دادم تا صدای خنده‌هاش به آسمون برسه.
وقتی غصه داشت محکم بغلش می‌کردم و اجازه می‌دادم یک ساعت سرش روی سینه‌ام باشه و تمام این مدت موهاش رو نوازش می‌کردم. هر روز بهش می‌گفتم «تو زیبایی» و با دیدن لبخند تاران از شنیدن این جمله، می‌فهمیدم که خودم هم زیبا هستم. وقتی با بلوز پشمی و جوراب‌های ساق‌بلند کنار بخاری دراز می‌کشیدیم و چای می‌نوشیدیم، دلم می‌خواست هزار سال زنده بمونم.
نگاه کردن به تاران شبیه یک نگاه عمیق به درون خودم بود. هر چند روز یک بار، دور میز دربارهٔ خودمون، شخصیت‌هامون، مشکلات روحی‌مون و راهکارهای برطرف‌کردن مشکلات حرف می‌زدیم. با همین روند کم‌کم از مشکلات ما کاسته می‌شد و شادی در زندگی ما بیشتر می‌شد. با تاران که بودم، بیشتر از همیشه احساس زنده‌بودن داشتم.
معاشقه باهاش یک تجربهٔ عالی بود. دقیقاً می‌دونستم باید کجای بدنش رو لمس کنم و ببوسم تا اون رو به اوج لذت برسونم. معاشقه‌های ما طولانی و پرحرارت بود. دقیقاً می‌دونستم در چه لحظه‌ای لازمه با زبونم، با کیرش بازی کنم و در چه لحظه‌ای اون دلش می‌خواد کیرم رو در دهانش ببره. تاران جوری بدنم رو لمس می‌کرد که حس می‌کردم در آسمون‌ها هستم و لیس‌زدن‌ها و گازگرفتن‌های شیطنت‌آمیزش وسط سکس من رو به خود بهشت می‌برد.
چند ماه بعد از آشنایی من با تاران، وضعیت کسب‌وکارم بسیار بهتر شده بود. هر وقت می‌خواستم تصمیم اشتباهی بگیرم، تاران چون هم می‌دونست چی توی فکرم می‌گذره و هم یک نگاه از بیرون به من داشت، به‌خوبی متوجه اشتباهم می‌شد و این‌طوری باهم پیشرفت می‌کردیم.
با این که از آشنایی ما چند ماه بیشتر نگذشته بود ولی ما به‌شدت به هم وابسته شده بودیم. بهترین حسی که این مدت داشتم، حس اعتماد بود. من بهش از ته دل اطمینان داشتم. می‌خواستم برای همیشه بهش وفادار بمونم و هرگز ازش جدا نشم. اون هم بهم چنین قولی داده بود. شب‌ها که در آغوش هم دراز می‌کشیدیم، پیش از خواب بهم می‌گفت: «دوستت دارم تاران! تو برای خودمی! هیچ وقت از پیشت نمی‌رم!»
تابستان سال ۲۰۶۵ بود که یک روز تاران از خونه بیرون رفت و دیگه ندیدمش. اون روز شوم. رفت بیرون و من هم توی خونه منتظرش نشستم. نشستم ولی برنگشت. سعی کردم باهاش تماس بگیرم ولی نتیجه‌ای نداشت. دلم خیلی شور می‌زد و قلبم محکم و تند توی سینه‌ام می‌تپید. دیر کرده بود. خیلی دیر. خیال می‌کردم گم شده یا یهو بیمار شده یا حتی… حتی فکر می‌کردم مرده.
اون روز که به من گفت زود برمی‌گردم، توی خونه منتظر نشستم. روزها و ماه‌ها همین‌طوری چشمم رو به در می‌دوختم تا شاید در بزنه و بیاد توی خونه. برای خودم تصور می‌کردم و همهٔ خاطره‌های خوشی که باهم داشتیم رو یادآوری می‌کردم. فکر می‌کردم هنوز اینجاست. نمی‌تونستم بپذیرم که پیشم نیست. گاهی بی‌اختیار صدایش می‌کردم: «تاران! بیا این رو ببین چقدر جالبه!» و بعد از چند ثانیه که یادم می‌افتاد اون دیگه پیشم نیست، اشک از چشمم سرازیر می‌شد و احساس بیچارگی تمام می‌کردم.
چند هفته‌ای طول کشید که بفهمم موضوع چیه. در این چند هفته، بدترین‌ها بر من گذشت. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و هیچ کاری هم از دستم برنمی‌اومد. بی‌خبری و ندانستن بدترین درده. چیزیه بدتر از بیچارگی.
چند هفتهٔ بعد نامه‌ای رسمی از شرکت پنهان‌کار فرازیست دریافت کردم که توش نوشته بود تاران پیش اون‌هاست و اون رو طبق قراردادی که بهشون حق پس‌گرفتنش رو می‌داد و من هم امضاش کرده بودم از من گرفته‌اند.
بعد از اون با این که از نبودن تاران خیلی غصه می‌خوردم ولی وضعیتم از قبل بهتر شده بود. چرا که دست‌کم الان می‌دونستم اون کجاست. دربارهٔ زنده یا مرده بودنش خبری نداشتم ولی دیگه بی‌قراری سابق رو نداشتم. بعد از اون روزهای من تاریک و خسته‌کننده بود و زمان بسیار کند می‌گذشت. هر روز افسرده‌تر می‌شدم و زندگی‌ام بدتر می‌شد.
تا این که یک سال بعدش برای اولین بار نامه‌ای از یک گروه از انسان‌ها دریافت کردم. اون نامه رو آدم‌های مثل من که یارشون رو از دست داده بودند نوشته بودند. من تا پیش از این حتی یک نفر رو که مثل من در این آزمایش شرکت کرده باشه نمی‌شناختم و کسی رو نداشتم که من رو درک کنه و حرفم رو بهش بزنم ولی الان افرادی مثل این رو پیدا کرده بودم. اون‌ها شروع کرده بودند به تشکیل یک گروه و اسم من رو هم یکی از هکرها پیدا کرده بود.
اون نامه من رو به برگزاری یک مراسم سوگواری در خانهٔ خودم دعوت می‌کرد. یعنی سر ساعت مشخصی قرار بود همهٔ آدم‌های مثل من در خانهٔ خودشون سوگواری کنند. و این اولین باری بود که برای دوری از تاران سوگواری می‌کردم. چند ساعت گریه کردم و اشک ریختم. بعدش احساس می‌کردم سبک‌تر شده‌ام. بعد از حرف زدن با آدم‌های مثل خودم برای اولین بار احساس خوبی داشتم. اون یک سال تاریک و سرد حالا تموم شده بود و با این مراسم جای خودش رو به دورانی غمگین ولی امیدوار و زنده داده بود.

نوشته: تاران


👍 4
👎 0
5701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید