توی دوراهی موندم (۳)

1401/06/01

...قسمت قبل

سلام دوستان
متاسفانه این قسمت هم سکس کامل نداره
اگه دوست ندارین نخونین
نوشتن داستان و خاطره واسه سایت شهوانی کار سختیه و باید مو به مو همه اتفاقات روایت شه چون همه ماشالله ی پا متخصص هستن و همه دنبال این هستن که بگن دروغه و تراوشات ذهن ی ادم بیماره و خدا نکنه که کسی بفهمه داستان واقعیت نداره و بعدش دیگه هرجور توهینی را باید تحمل کنی
ولی اینو بدونین واقعا تایپ کردن و ارسال داستان و توضیح دادن همه چیز کار سختیه و باید ساعتها وقت گذاشت تا ی داستان ارسال شه، خوشبختانه دوستانی که اظهار نظر کردن همگی با کمال ادب نظراتشونو گفتن و منم دست تک تک اونا و میبوسم
حالا بریم سر اصل داستان
خودم میدونم رابطه داشتن با زن شوهردار کار اشتباه و منفوری هستش ولی خدانکنه کسی توی همچین جریانی قرار بگیره و ارزوش بدست اوردن کسی باشه که متاسفانه شوهر هم داره و همه چیز هم دست به دست هم داده تا رابطه شکل بگیره
منم مستثنا نیستم و علارقم اینکه زن شوهردار خط قرمزم بوده ولی اینبار دارم همه خط قرمزارو نادیده میگیرم

شب تا دو سه مشغول نوشتن داستان و خاطره واسه شما عزیزان بودم و بعدش از رختخواب بلند شدم و رفتم هرچیزیو که فکرشو بکنین واسه ی پیک‌نیک یا مسافرت داخل ماشینم گذاشتم ولی بازم نه خوابم میومد نه کاری واسه انجام داد داشتم بخاطر همین بساط پیک نیک رو اوردم و شروع به کشیدن تریاک کردم
ساعت شش صبح از خونه زدم بیرون و رفتم خونه داییم ، شش و نیم اونجا بودم دیدم همه خوابیدن بجز افسانه و زن دایی
افسانه حاضر و اماده بود و ساک وسایل شخصیش هم حاضر بود
گفتم من میرسونمت زن دایی گل از گلش شکفت و گفت خدا خیرت بده پسرم،،، خب افسانه جون با رضا برو ،تنهایی تا تاکستان نرو
افسانه هم تشکر کرد و گفت نه ممنونم مزاحم رضا نمیشم فقط منو تا ترمینال ببره ممنونش میشم

از خونه که زدیم بیرون
برق نگاه و رفتار جفتمون عوض شد یبار دیگه باهم دست دادیم افسانه گفت از دست تو چیکار کنم من
اخه این چه کاریه تا تاکستان میخوای بیای خب خودم میرفتم
گفتم مگه میذارم تنها بری و ادمای لاشی نگات کنن، گفت غیرتی شدی روم ، قبلا اینجوری نبودی
گفتم توهم قبلا اینقدر تودل برو نبودی
گفت خوبه خوبه زبون ریز که بهت نمیاد
بعدش گفت ، ظاهرا یکی به محسن و حاجی خیلی لطف داشته محسن واسه جبران محبتش سفارش کرده چند بسته سوغاتی براش بگیرم لطفا ی سوغات سرا توقف کن
گفتم لطفا لطف کن لطفا لطفا بازی درنیار و هرکاری داری دستور بده تا انجام بدم
ولی سوغات سرای بین راهی خوب نیست برمیگردیم داخل شهر و اونجا خرید میکنیم
گفت باشه هرچی تو بگی
ولی خدا رحم کنه درقبال اجرای دستوراتم قراره چه اتفاقی بیفته فقط خدا میدونه و لبخندی زد

اب دهنم خشک شده بود
ده ساله با افسانه حرف زدم و رفت و امد داشتم ولی الان واسه حرف زدن نه اکسیژنی وجودداشت نه خشکی دهنم اجازه حرف زدن میداد
سکوت کرده بودم
نزدیک بازار بودیم گفتم از اینجا خرید کن افسانه گفت چه عجب حرف زدی قراره تا تاکستان سکوت کنی
گفتم بریم خریدت رو انجام بده تا زودتر بریم

واقعا نمیدونستم چی باید بگم و از کجا شروع کنم، لالمونی گرفته بودم
نزدیک سوغاتی فروشا که شدیم سه تا اتوبوس که همه مسافراش خانومای بسیجی بودن و راهی زیارت یا راهیان نور بودن واسه خرید سوغاتی توقف کرده بودن و نزدیک صد، صدوپنجاه نفر زن چادر سیاه داشتن وول میخوردن
دم دمای صبح بود حدود هفت و هفت و نیم، کمتر مغازه ای باز بود ولی سوغاتی پزها توی شهرما بیست و چهارساعته بازن
همه چپ چپ به تیپ و قیافه و ارایش افسانه نگاه میکردن
از کنار یکیشون که رد شدیم گفت ، شوهر اگه غیرت داشته باشه زنش اینجوری نمیشه
ی دفعه افسانه مثل اسپند روی آتیش، برگشت و رخ به رخ اون زن وایساد و به چشاش زل زد و گفت خانوم بسیجی شوهرم از شوهر تو با غیرت تره وگرنه منم الان کنار دست راننده اتوبوس داشتم مالیده میشدم، دهن گوه خورتو ببند وگرنه همینجا چالت میکنم
چندنفر جم شدن
دست افسانه رو گرفتم و گفتم بیا بابا دهن به دهن اینا نذار و از اونجا دورش کردم وگرنه واقعا افسانه قصد داشت اون زنو بزنه
افسانه دست بزن داشت و بارها دیده بودم چطور دختراشو که تقریباً اندازه خودش هستن مثل متکا از گیس بلند میکرد و کتک میزد، نگران بودم که اون زن رو هم بزنه
بخاطر همین کف دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و از اونجا دورش کردم
اولین باری بود که دست افسانه رو اونجوری تودستام میگرفتم، دلم ی جوری شد فکرکردم چندقدم که دور شیم افسانه دستشو از دستم جدا میکنه ولی اینکارو نکرد بخاطر اطمینان خودم که ببینم از گرفتن دستش رضایت داره، دستشو گذاشتم زیر بغلم و دستامو توی جیبم کردم و سیگارو فندکمو در اوردم و سیگارمو گوشه لبم گذاشتم و روشنش کردم
اینجوری یه فرصت به افسانه دادم که اگه دوست نداره دستشو بگیرم دستشو از زیر بغلم دربیاره، ولی افسانه بازومو گرفت و شانه به شانه من داشت راه میرفت و ی جوری در حال راه رفتن بودیم که ارنجم روی سینه ش بود و نرمی و فنری بودن سینه ش رو کامل حس میکردم
کیرم توی شلوارم داشت بلند میشد دم ی مغازه که کلی زن بسیجی هم اونجا بود وایسادیم و بخاطر شلوغی دوتا بازو افسانه رو گرفتم و کشیدمش جلو خودم و درحالیکه خودمو روی پنجه قرار دادم به صاحب مغازه سفارش چندبسته سوغاتیو دادم و درهمین حین هم چندنفر زن جلو ما بودن و چند نفر بغل دستمون داشتن سوغاتیهایی که خریده بودن داخل مشماء میذاشتن،
حس کردم کیرم وسط شکاف کون افسانه قرار گرفته و بخاطر نازک بودن لباس افسانه و شکل کون افسانه که همیشه پارچه شلوار و لباسش درز کونش جا میگرفت و اگه دوتا دستتو به هم میچسباندی میتونستی دستتو لای شکاف کونش قرار بدی قشنگ کیرم لای شکاف کون افسانه قرار گرفت
حالم بدتر شد
کیرم توی شکاف کون افسانه بودبرگشت و با خنده گفت هول نباش اینجا جاش نیست الان کسی میبنبه،بد میشه برامون
منم قرمز شدم و خودمو چند سانتی ازش جدا کردم
خریدو انجام دادیم و بازم دستشو گرفتم و سمت ماشینم حرکت کردیم
توی مسیر حرفی نداشتم بزنم وسایلو که خواستم بذارم صندوق عقب، افسانه چشمش به وسایل داخل ماشین افتاد گفت ایشالله ماه عسل تشریف میخوای ببری اینهمه خرت وپرت با خودت اوردی
گفتم خدارو چی دیدی شاید منم زن گرفتم و ماه عسل رفتم
نشستیم داخل ماشین و گفت پس زن میخوای بگیری
گفتم ی چایی بریز و ی بسته سوغاتی هم واسه داخل ماشین گرفته بودم گفتم باز کن تا بخوریم درموردش حرف میزنیم
تا از شهر خارج. شدیم حرفی نزدم و ناخواسته سکوت کرده بودم
افسانه چایی رو دستم داد و کمربندشو بست و روسریشو باز کرد و گفت چیه ناراحت شدی که سکوت کردی
گفتم نه نشدم
گفت معلومه ناراحتی،
ولی اگه عقلت مثل همیشه کار کنه نباید ناراحت میشدی، اگه اشنایی مارو میدید مشکلی نداشتیم و میگفتیم اومدیم سوغاتی بخریم و بخاطر فامیل بودنمون حرفی برای گفتن نداشت ولی اگه کسی تورو با اون وضعیت میدید دیگه مطمین میشد بین من و تو رابطه ای وجود داره، پس اخم نکن
گفتم مگه رابطه ای بین من و تو هست ، ؟خندید و گفت چه میدونم از خودت بپرس
چاییو خوردم گفتم افسانه گفت جانم
گفتم دردت بجونم تورو خدا اینجوری نگو جونم کار میدی دستم
خنده بلندی کرد وگفت از اون کارا که دست من میدی(کنایه از این داشت که کیرمو داخل ماشین توی دستش گذاشتم وقتی خودشو بخواب زده بود)
خب باشه نمیگم جونم بگو چی میخواستی بگی
گفتم
هیچی ولش کن
گفت خب بگو دیگه چقدر مسخره ای
گفتم نه هیچی نبود
نمیدونستم چطور باید بگم دوستش دارم و همه وجودم تمناشو داره
هرچی اصرار کرد نتونستم حرف بزنم
یکدفعه دستشو گرفتم و بالا اوردم و روی دستشو بوسیدم
گفتم مرسی که هستی
گفت رضا
گفتم جونم
گفت هیچی
داشت اذیتم میکرد
گفتم تورو خدا اذیت نکن حرفتو بگو
گفت میدونی دستات از زبونت بهتر بلده حرف بزنه
تو با بدنت و دستات بهتر از زبونت حرف میزنی

درحالیکه دستش تو دستام بود پشت دستشو بوسیدم
گفت رضا اگه امروز محسن با من بود اینقدر جسارت نداشتم، مرسی که باهام اومدی
اگه تنها میرفتم الان داخل اتوبوس درحال چرت زدن بودم
به ی جایی رسیدیم که لواشک داشت پیاده شدم و کلی لواشک و ترشی و پاستیل خریدم، افسانه عاشق تنقلات بود، گفتم صبحانه خوردی گفت اره ولی بازم اشتها دارم
گفتم خبراز اشتهای تو دارم عزیزم
گفت کوفت، سگگگگگ
گفتم چرا فحش میدی
گفت دوست دارم اگه مشکلی داری پیاده م کن
گفتم مشکل که دارم ولی چیکارت کنم
گفتم خب چرا بدت میاد اشتهای خوردنت عالیه
عاشق خوردنت هستم، گفت تو کجا خوردن منو دیدی که عاشقش شدی گفتم ندیدم بخوری؟ ماشالله ی دیس برنج فقط میخوری ول
گفت اها اون خوردنو میگی
ولی در کل راه افتادی رضا
بلد شدی با متلک حرف بزنی
گفتم اهاااا یادم افتاد جریان خندیدن ندا چی بود(خواهرزن من و خواهرشوهر افسانه)
گفت گیردادی ها
گفتم باید بگی گفت اگه وقتش شد بهت میگم فقط بدون ارزوش این بود زنت باشه ولی تو زیبا رو گرفتی
خلاصه بقیشو نگفت
جعبه عقب ماشینو باز کردم زیرانداز و خرت و پرت لازم واسه ی ساعت نشستن و صبحونه خوردنو پیاده کردم
پشت همون مغازه بر جاده که لواشک فروشی بود فضای سبز داشت نشستیم و ی صبحونه ای خوردیم بعد از صبحونه افسانه درحالیکه خودشو کش میاورد گفت اخ الان خونه نمیبودیم میگرفتم میخوابیدم تا غروب
گفتم خب همینجا نیم ساعت بخواب
دراز کشید و کیفشو زیر سرش گذاشت
منم کنارش بودم داشتم نگاش میکردم اونم دستشو روچشمم گذاشته بود که افتاب نخوره
سرشو تکون داد و منو دید که دارم نگاش میکنم
گفت فکرکنم پسرمونو از دست دادیم ما
پسر تو بدحور توی هپروتی
اخ جای سرم خیلی بده، و ی تکون خورد و سرشو رو پام گذاشت
دستمو تو ماهاش کردمو داشتم نگاش میکردم گفت تو با این دستات و نوازش دادنت میدونی چقدر حالمو خراب کردی
گفتم چطور
گفت شبی که شمال بودیم و موهامو نوازش میکردی تا صبح حالم بد بود تا صبح نخوابیدم و گریه کردم
گفتم اها از اون حال خرابا میگی فکرکردم از اون یکیا میگی
ی زهرمار گفت و بعد گفت بعدا برات تعریف میکنم این مدت چیکارم کردی،بذار راه که افتادیم میگم برات

دستمو اروم روی سینه ش گذاشتم
گفت نکن، گفتم چرا نکنم،
مگه تو عمر من نیستی
گفت به همین زودی عمرت شدم
گفتم عمرم هستی جونمی عشقمی
افسانه سالهاس که همیشه با تو توی رویاهام دارم زندگی میکنم
دستم رو سمت سینه هاش بردم
گفت دیونه لااقل روسریمو بنداز رو دستت کسی نبینه
گفتم کسی اینجا نیست بعد روسریشو انداخت رو سینه هاش وسینه هاشو خطاب قرار داد و گفت جلو دید باشی کار میدن دستت
منم دیدم چراغ سبز داده شده و دستمو از یقه ش بردم داخل و از قسمت بالای سوتینشم رد کردم و سینشو بدون واسطه برای اولیش بار تودستم گرفتم گفت
رضا نکن زشته
گفتم زشته؟ا
گفت کسی بفهمه ابرومون میره
گفتم نمیذاریم کسی بفهمه
گفت رضا واقعا دوستم داری یا فقط امپرت زده بالا
گفتم عاشقتم لعنتی
گفت منم عاشقت بودم ولی زن محسن شدم
عاشق محسن شدم ولی عاشق ی زن هرزه شد
گفتم زن هرزه
گفت اره بعدا جریانشو برات تعریف میکنم
فعلا دستتو دربیار
گفتم تورو خدا ضد حال نزن
فورا کیرم بلندشد
سرش که رو پام بود متوجه کیرم شد
گفت لعنتی چقدرم اماده به کاره، مال محسنو ی ساعت باید بمالی تا بلندشه
دستشو گذاشت رو کیرم منم سینه هاشو داشتم میمالیدم درحالیکه نشسته بودم و مراقب اطراف بودم
زیپ شلوارمو باز کردم کیرمو از لای شرت و شلوارم دراوردم کله کیرم در گوشش بود
گفتم نمیخوای نگاش کنی
گفت خدا مرگم بده الان ابرومون میره
روسریو بیشتر کشیدم بالا تا سرشم زیر روسری قرار بگیره
کیرمو اروم تودستش گرفت و کلشو گذاشت تو دهنش و گفت حالمو بهم زدی چقدر پیش اب داری ولی بازم شروع کرد به خوردن و لیس زدن
هربار که کیرمو از دهنش درمیاورد میگفت وای چه مزه ای میده چقدر رگ رگیه این
توی ابرا بودم داشتم سینه هاشو میمالیدم و کیرمو توی دهنش گرفته بود بدون اینکه خودشو بخواب زده باشه
بدون اینکه پیشنهادی داده باشم و حرفی بینمون زده شده باشه
همه چی داشت همونجوری پیش میرفت که ارزوشو داشتم و همونی بود که بارها برای به زبان اوردنش با خودم کلنجار میرفتم
افسانه کیرمو میخورد و با خایه هام بازی میکرد و میمالیدش منم فقط سینه هاشو میمالیدم و گهگاهی دستمو رو کوسش میذاشتم ولی اجازه نمیداد زیاد کوسشو دست بزنم میگفت کسی میبینه
و هربار سرشو بالا میاورد و میگفت رضا دیره سوار شو بریم اینحا جاش نیست
من سردرد میگیرم
بذار به وقتش
منم بیخیال ارضا شدن شدم و سوارشدیم و به راهمون ادامه دادیم
توی ماشین بودیم کیرم هنوز نخوابیده بود گفتم افسانه حالم خرابه گفت رضا بخدا سردرد میگیرم گفتم خب لعنتی میمالمت تا ارضا شی
گفت نمی‌خوام
گفت بذار برات تعریف کنم این مدت چیکارم کردی تا توهم شهوت از سرت بپره
گفتم قضیه ندا رو بگو(خواهرشوهرش)گفت همه رو برات میگم
و درد دل افسانه شروع شد
(همه حرفای افسانه توی دوراهی موندم ۲ گذاشتم که اینجا دیگه تکرارش نمیکنم)

بعداز شنیدن حرفای افسانه حالم بدتر شده بود چون قصه سکس یواشکی خودمو از زبونش شنیده بودم وفهمیده بودم اونم ی جورابی منو میخواسته فقط جرات بیانشو نداشته
دستمو رو کوسش گذاشتم و وحشیانه و خشن چنگش زدم وگفتم این لعنتی داره منو سکته میده
گفت ی اب به صورتت بزن حالت بهتر شه
کیرمو نشونش دادم گفتم جواب اینو کی میده
دستشو رو کیرم گذاشت و گفت این عشق منه
من و این باهم کنار میاییم و همزمان که دستش از رو شلوار رو کیرم بود گفت دردت بجونم اروم باش بخواب خودم از خجالتت در میام بذار به وقتش کاری کنم از سوراخت اب بچکه الان کوسم مریضه
گفتم لعنتی پریودی
خندید و گفت دارم میشم ولی هنوز نشدم
دستشو برداشت گفت رضا میدونم سوتی میدم و همه میفهمن با تو رفتم تاکستان بذار به محسن بگم با تو دارم میرم
اونا مشکلی ندارن فقط نگران ندا(خواهرشوهرم) هستم که بعدش چی میگه درموردمون
گفتم هرجور راحتی اونو انجام بده
چند دقیقه بعد محسن زنگ زد
داشتم افسانه رو اذیت میکردم و لواشکو گذاشته بودم سمت چپم و نمیذاشتم بخوره
افسانه گفت ساکت باش محسن داره زنگ میزنه
گوشیو حواب داد و قضیه منو گفت
درحالیکه داشت با محسن حرف میزد دستشو رو کیرم گذاشت منم که از خدام بود زیپ شلوارمو باز کردم کیرمو دستش گرفته بود و با حرص فشارش میداد و چند قطره اب از سوراخ کیرم زد بیرون با انگشتش ابمو میمالید به کله کیرم
در ادامه حرفاش با محسن گفت
محسن تورو خدا ی چیزی به این پسرخاله عزیزت بگو
بخدا الان خودمو از ماشینش میندازم پایین
گفت
چی بگم والا لواشک خریده هرچی اصرار میکنم نمیده بخورم
گوشی باهاش حرف بزن
و زدش روی بلندگو
محسن سلام و احوال پرسی کرد و تشکر کرد که افسانه رو رسوندم و دوباره افسانه داد زد بابا بهش بگو بده بخورمش دیگه ، بخدا دارم غش میکنم
محسن گفت دیدی رضا چه وضعی داریم ما با این خانوما
رضا جان اذیتش نکن اون دیونس بخدا ولت نمیکنه تا ازت نگیرش، بدش بهش خودتو خلاص کن
گفتم اخه دو دقیقه پیش گفت مریضه
منم نذاشتم بخوره
باشه الان میدم بهش
یهو افسانه خم شد و کیرمو کرد تو دهنش
با صدای بلند گفت مرسی محسن دمت گرم
اه جون چقدر خوشمزه س
و گوشیو ازم گرفت و در گوش خودش گذاشت تا صدای کیر خوردنشو محسن بشنوه
لیسش میزد و به به چه چه میکرد
میگفت وای محسن نمیدونی چقدر خوشمزس
از اون لواشک ضخیماس
من عاشق این ضخیماشم
و کیرمو لیس میزد
:نه عزیزم کاری ندارم باشه چشم کم میخورم
واسه توهم میارم
ی گاز از کیرم گرفت و گفت بسته غلافش کن تا به وقتش حسابشو برسم
افسانه دیگه حیا رو کنار گذاشته بود و راحت حرفاشو میزد
گفتم این چه کاری بود کردی
گفت رضا بخدا چوب خدا بیصداس
گفتم چه ربطی داشت
گفت این محسن فکر میکرد نمیدونم با اون زنیکه در ارتباطه
ی روز که پیشش بود زنگ زد و گفت اومدم باغ دوستم کمکش کنم درختاشو اب بده
الانم رفته موتور ابشو روشن کنه خانومش اینجاس
هرکاری میکنم بیل و بده به من ابیاری کنم نمیذاره میگه زحمتت میشه
تو ی چیزی بهش بگو
منم که متوجه شده بودم دارن چیکار میکنن داشتم از حسادت دق میکردن
فقط تونستم به اون زنه بگم خب وقتی اومده اونجا خب بذار کمکتون کنه دیگه
محسنم با صدای بلند میگفت بهش بگو بذاره اب بدم
منم هرچی سعی کردم عین جمله محسنو تکرار کنم نتونستم و درحالیکه اشک تو چشام بود با صدای بغض الود گفتم من کار دارم باید برم خب بذار اب بده دیگه چیکارش داری
بعد گفتم خدافض و قطع کردم
الان بعداز مدتها جوری همه چی پیش رفت که من از محسن خواستم به تو بگه بذاره کیرتو بخورم
اون شاید یادش نیاد منو چیکار کرد ولی من یادم نرفته
و تا ی بار درست و حسابی کاری نکنم التماست کنه که منو بکنی دست بردار نیستم
گفتم عجب دل پرخونی داری تو
گفت بخدا به محسنم گفتم جواب خیانتتو فقط با خیانت باید داد ولی من میبخشمت
ولی ته دلم همیشه ارزو تلافی کردنشو دارم
شاید اگه روستا نبودیم الان با تو نبودم و با کس دیگه ای رفیق شده بودم
ولی حال و هوای روستارو که خودت بهتر میدونی
نزدیکای تاکستان بودیم و جاده داشت به انتهاش میرسید

باجناقم سرجاده منتظر ما بود
مارو که دید سوار شد و رفتیم پیش محسن و حاجی که خونه ی پرستار بودن که توبیمارستانی که محسن لیتری شده بود کار میکرد
ی اقای باشخصیت که ادمو جذب خودش میکرد
مدارکو دادیم محسن و همراه اقای محرابی رفتن بیرون

ظهر شده بود من و حاجی و باجناقم و افسانه خونه محرابی بودیم
خانومش خیلی خانوم مهربونی بود
ناهارو خوردیم و محسن و محرابی هم ساعت سه برگشتن
و گفتن متاسفانه فردا هم اینجا کار داریم
من و باجناقم خواستیم برگردیم که محرابی نذاشت و گفت شب برگردین و شام اینجایبن
افسانه هم با چشم و ابرو اشاره کرد که بمونم
بعدارزظهربه پیشنهاد خانوم محرابی رفتیم بیرون
محرابی و حاجی و باجناقم خونه موندن و در حال تریاک کشیدن بودن
محسنم میخواست بمونه ولی افسانه گفت زشته با ما بیا
خلاصه رفتیم بیرون و قرار هم شد شامو همه بریم بیرون بخوریم به حساب محسن
رسیدیم داخل بازار
افسانه و خ محرابی جلو راه میرفتن من و محسن پشت سرشون
خ محرابی حدودا شصت سال داشت که از محرابی سه سال بزرگتر بود
ساعت حدودا هفت غروب بود محسن گفت رضا بخدا کلافه شدم خمار هم هستم من برمیگردم خونه به افسانه چیزی نگو وانمود میکنم که شمارو گم کردم
گفتم برو ولی افسانه زیرکتراز این حرفاس میفهمه و پوستتو میکنه
محسن رفت و بعدش خانوما متوجه نبودن محسن شدن
خ محرابی گفت تریاک ادمو از زندگی میندازه محرابی دیونه م کرده فکر میکنه کارتشو بهم بده کافیه ولی ادم شوهر نیاز داره
گفتم بیخیال بریم خریدتونو بکنین
گفت از افسانه و حاجی شنیدم خانومت فوت کرده
کار خدارو ببین ی زن هم که شوهر خوب گیرش میاد فوت میکنه
دم طلا فروشا بودیم
افسانه و محرابی مشغول نگاه کردن ویترین طلافروشی ها بودن و جلو من قرار داشتن
از پشت ناخواسته به افسانه چسبیدم
افسانه اولش حواسش نبود
این شکاف کون افسانه محشره
لامصب کیر ادمو قشنگ توی شکافش جا میده
کیرم داشت تکون میخورد و تازه درد بیضه هام خوب شده بود(بخاطر حال کردن با افسانه و ارضا نشدن خونه محرابی بیضه هام به شدت درد گرفتن)
کیرمو از کون افسانه جدا کردم
ی چشم غره رفت
دوباره چسبیدم بهش هیچی نگفت
دوسه تا تلمبه ریز زدم دوباره ی چشم غره رفت
گفتم فازش مشخص نیست
درش میارم بدش میاد میذارمش توپاش بدش میاد
خلاصه هرجا که محرابی حواسش نبود دست افسانه رو میگرفتم راه میرفتیم نمیدونین چقدر لذت بخش بود
شب بعداز شام به دستور حاجی
من و باجناقم و افسانه راهی شهرمون شدیم و قرار شد حاجی و محسن هم روز بعدش با هم برگردن
موقع برگشت بجز دم در دستشویی و موقع زدن بنزین موقعیتی پیش نیامد که با افسانه تماس داشته باشم
افسانه وقتی داخل ماشین بود از توی اینه همش ادا در میاورد
و به باجناقم فحش میداد
شش صبح به شهرمون رسیدیم
و پنجشنبه قراره همگی بریم پیک نیک و پریا و پوریا رو ببریم بیرون
با توجه به روستا بودن محل زندگی افسانه و داشتن دوتا دختر و بودن پدر مادر محسن
واقعا من و افسانه نمیتونیم همدیگرو ببینیم
فقط شبا با واتساپ تصویری یا با چت باهم حال میکنیم
دوروز بعداز امدن محسن، افسانه گفت محسنو توی منگنه گذاشتم و از شرایط روحی بدم با محسن حرف زدم
و گفتم توکه منو نمیخوای و به خوش گذرونی خودت مشغولی لابد بذار برم کلاس ارایشگری تا سرگرم شم
اونم قبول کرده برم ثبت نام کنم
فردا پسفردا با محسن میام پول واریز کنم و بعدشم کلاس میرم
البته کلاساش دو هفته س و بعدش میتونم توی سالن کسی کار کنم
گفتم خودت مغازه بزن
گفت به من مجوز نمیدن باید هفت تا کلاس و مدرک تخصصی بگیرم بعد مغازه برنم
ولی محسن قبول کرده توی سالن کسی کارکنم
از خوشحالی توپوستم نمیگنجم
فکر میکنم افسانه موفق شده راهی برای دیدن همدیگه پیدا کنیم،
منکه واقعا عرضه نداشتم
و فکر میکنم رابطه ما بصورت جدی شکل میگیره و دنیا روی خوشش یا شایدم بدشو نشونم میخواد بده

ازاینکه طولانی شد ببخشید قصدم این بود کامل درجربان شکل گرفتن رابطه من و افسانه قرار بگیرین که فکرنکنین همینجوری الکی باهم رابطه برقرار کردیم و یا فکرکنین دروغ دارم میگم
قصه واقعی شنیدن لذتش از صدتا داستان دروغ بیشتره
البته این نظر منه، نظر مخالفا هم محترمه برام

بخدا دوبار کامل چک کردم اگه غلط املایی یا تایپی داشت ببخشید
همتونو به خدا میسپارم
چون بهتر از خدا سراغ ندارم
اگه واقعا رابطه من و افسانه شکل جدی گرفت مطمین باشین براتون تعریفش میکنم
خوش باشین، یا علی

نوشته: فری کورده


👍 17
👎 1
21901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

891717
2022-08-23 01:41:40 +0430 +0430

چی جوری فکر میکنین یک و دو ش قشنگ بود که سومیش رو مینویسین ؟ چی جوری اخه؟

1 ❤️

891763
2022-08-23 07:55:13 +0430 +0430

خوب نوشتی. دمت گرم. ولی کلا خیانت ندوس

1 ❤️

891775
2022-08-23 09:11:37 +0430 +0430

✅👍

1 ❤️

891780
2022-08-23 09:51:05 +0430 +0430

دست دوستان رو میبوسی؟ این حجم از خایه مالی دیگه کی مد شد؟

1 ❤️

891811
2022-08-23 15:19:20 +0430 +0430

خوب بود. ادامه بده. دوست دارم بدونم آخر ماجرا چی میشه؟

0 ❤️

892739
2022-08-30 00:02:39 +0430 +0430

خیلی عالی بود خیلی عالی بود

0 ❤️




آخرین بازدیدها