جهانم

1403/01/18

سلام من نویسنده نیستم و داستان اولمه امیدوارم دوست داشته باشین
من میلاد ام بخوام خودم رو توصیف کنم قدم 176 و وزنم 71 و بیست یک سالمه
من همیشه یکشنبه ها ی کافه میرفتم که هم استراحت کنم و بعضی وقتا هم کار های که طول هفته وقت نشده بود انجام بدم تموم میکردم
مدیر کافه هم جهان بود که یه پسر سی و سه ساله که فیس بور و مردونه ای داشت و قدش خیلی بلد بود با اضافه وزن ( نه اینکه فکر کنی بد فرم باشه )
از فضای کافه هم بگم خیلی جذاب بود ی تم دارک با میز و صندلی های فلزی چند جای کافه ها گل های خیلی شیکی بود …
من اگه این کافه میومدم فقط بخاطر این که جای آروم و نسبتا ساکتی بود میومدم اصلا رو جهان حسی نداشتم
من با خودم روراست بود و گرایش خودمو قبول کرده بودم و باش کنار اومده بودم
سال 1400 بود پاییز که مامانم زنگ زدم بهم گفت گلی مامان بزرگت کم شده (آخه حواس پرتی داره) من سریع لوازم رو جمع کردم وقتی که خواستم از در کافه برم بیرون خوردم به جهان و خوردم زمین پام زخم شد
اون موقع اولین باری بود که باش حرف زدم نگاه به صورتش کردم ، (همیشه کت و شلوار میپوشید آخه از بوی عطرش نگم )
+خوبی چیزیت نشده
-نه نه خوبم و پاشدم( زانو راستم زخم شده بود)
+داره از پات خون میاد بیا داخل بانداژ ببندم‌ش برات
-نه عجله دارم نمیخام (پام واقعا درد میکرد ) و لنگون لنگون رفتم وسط راه بودم مامانم زنگ زد که پیداش کرده فقط قرصهاش تموم شده .
رسیدم خونه و کارهاشون رو انجام دادم منو مامانم و مامان بزرگم با هم زندگی میکنم بابام وقتی دو سالم بوده رفتی 🙂 همینقدر راحت
لباس عوض کردم و زخم زانوم رو ضدعفونی کردم …
وقتی که داشتم انجامش میدادم یهو جهان اومد تو ناخودآگاهم ی چند دقیقه ای بهش فک کردم و بعد اون خسته بودم خوابیدم .
تو اون ی هفته هم مثل همیشه کارهای روتین ام رو انجام میدادم

*من فقط از جهان با ی نفر دیگه بودم که فقط رابطه ای بود که بیشتر میخواستم یکی باشه درکم کنه و باهاش سکس نداشتم و الآنم قصد رابطه نداشتم *

گوشیم رو برداشتم و به رها پی ام دادم تولدمه امروز سال سه میرم همون کافه همیشگی اگه خواستی بیا ساعت پنج
یه دُرس سفید بیست و تی بگ بی پوشیدم خیلی وقت بود که تصمیم گرفت بودم موهام بکند شه با موهای شلخته استایلم کیوت شده بود
رسیدم کافه ی ده دقیقه ای گذشته ی گارسون اومد که سفارش بگیره گفتم نه منتظر دوستمم و رفت
بعد چند دقیقه رها پی ام داد «میلاد تو رو خدا ببخشید می‌دونم تولدته نباید تنهات میزاشتم نمیتونم بیام امروز برات جبران میکنم »
منم یا یه اوکی جوابش رو دادم
یه کاپوچینو و یه کاپ کیک و یه شمع سفارش دادم
سفارش بعد از چند دقیقه رسید
خدایی تو لحظه احساس تنهایی میکردم واسه فوت کردن شمع آرزو کردم که تنها نباشم
شمع رو فوت کردم سرم رو که بالا کردم دیدم جهان اومده بود کنارم و سلام کرد
+ببخشید میتونم کنارت بنشینم ؟
-نمی‌دونم بشین قرار بود دوستم بیاد نیومد تو بشین
+عیب ندارد دوستا همیشه بزرگترین ضربه ها رو میزنن
-عااا نه دیگه یه تولد نیومدن بزرگترین ضربه محسوب نمیشه و خندیدم
گارسون براش یه قهوه ترک تلخ آورد
+الان بچه ای بزرگتر که بشی میفهمی چی میگم تلخه ولی حقیقت الان چند سالت شد ؟
-19
+میگم هنوز بچه ای پات چطوره در اصل واسه اون اومدم بد جوری خوردی زمین !
-خوبم مرسی از بچگی یاد گرفتم صد بار هم برخوردم زمین باز بلند شم
+آفرین بابات خوب تربیتت کرده
-یه لحظه ساکت شدم و ادامه دادم مامانم از دو سالگی به بعد بابام رو ندیدم
+خدا رحمتش کنه ببخشید نمیخواستم روز تولدت یاد خاطرات بد بیفتی
-نمرده جدا شدن
و مکالمه منو جهان داشت عمیق تر میشد که دیگه گفتم میخوام برم
وقتی میخواستم حساب کنم صندوقدار گفت میز شما رو آقا جهان حساب کرده اطرافم رو نگاه کردم دیدم دیدم داره با یه خانوم و آقا حرف میزنه میخواستم برم نزدیک بعد با خودم گفتم بزار حرفشون رو بزنن و رفتم .
تو راه که بودم خیلی فک کردم به خودم تنهاییم ، نوع زندگیم ، جهان ، و…
فردا تولدم رها زنگ زد میلاد بیا یه جا بریم کارت دارم خیلی خوب پشت گوشی حرف نمی‌زنم سریع آماده شدم و رفتم پیش رها گفت
+سوار ماشین شو طولانیه
-باشه گفتم و سوار شدم
داشت حرف میزد که دیروز نتونستم بیام و این حرفا اول خیلی عصبانی شدم که چرا اینقدر دلواپسم کردم و رسیدیم پاتوق
یه کیک و لاته و یه چایی سفارش دادیم
بعد چند دقیقه که سفارشمون رسید یه باکس کوچیک هم کنارش بود گفتم این چیه که گارسونه گفت آقای آرزم داد بیارم چیزی نمی‌دونم
باز کردم دیدم بند کفش های رنگی رنگی بودن
یاد دیروز افتادم که لا به لای حرفه گفته بودم دوست دارم…
رها داشت با نیش باز و چشم های اکلیلی نگام میکرد
از گارسون پرسیدم الان کجاست گفت طبقه بالاست تو اتاقش بهش گفتم اوکی و رفت
از این کارش خیلی تعجب کردم آخه خیلی برام جالب بود یه نفر اینقدر به حرفات گوش کرده باشه رسیدم اتاقش یه اتاق با دیوار های شیشه ای
در زدم و رفتم داخل بلند شد
گفتم: مرسی آقای آرزم بابت امروز و دیروز خیلی خوشحال شدم از اینکه اینقدر برام ارزش قائلید
+این چه حرفیه کار نکردم میخواستم اونجوری زمین خوردنت رو جبران کنم
دستم رو دراز کردم و بهم دست داد و یه بوس از لپم کرد
گونه هام قرمز شد و خداحافظی کردم و رفتم پایین
رها پر کلش سوال بود
و من پر سینم از پروانه
رها: خب
من : چی خب
+چی شد؟ چی گفت ؟ چی گفتی ؟ اصن مدیر اینجا به تو چه؟
-یه لحظه خفه نشی الان میگم و داستان رو با جزئیات براش گفتم
چیزی نشده بود ولی یه جوری رفتار میکرد انگار ازدواج کردم دعواتش نکردم… بعد کافه رسوندم خونه اون شب همش تو فکر جهان بودم
رفتم اسمشو زدم اینستاگرام و پیجش رو دیدم پر بود از عکس فیلم از تفریحی هاش مهمونی ها خاصه همه چیزش رو بود یا حداقل من فک میکردم
رو ابرا بودم اون شب با دیدن عکسا داشتم خودم رو ارضا میکردم ی انگشتی و دو تا بیشتر تحمل نداشتم آنقدر مالیدم خودمو که ارضا شدن و از خستگی خوابم برد

نوشته: میلاد


👍 7
👎 5
7301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

978632
2024-04-07 00:14:06 +0330 +0330

نویسنده ش به نظرم دختر بود
از نوشته حس نکردم پسره شخص اول داستان
موندم گی کجاش میشه بعدا

0 ❤️

978646
2024-04-07 00:47:34 +0330 +0330

ابن همه غلط املایی
خودت که کس گیجی،مديريت سايت هم دستش تیشرت فقط جق میزنه

1 ❤️

978705
2024-04-07 08:31:14 +0330 +0330

اگر ادامه ای داره، حتما بزار، من دوست دارم ❤

0 ❤️