خواهرهای دیوار به دیوار

1402/01/08

سلام دوستان اسم من امیره 19 سالمه این خاطره مال 4سال پیشه.
چند نکته را همین اولش بگم که من سواد درست حسابی ندارم و 5 کلاس بیشتر سواد ندارم دیگه بعد از اون ترک تحصیل کردم و اومدم دنبال کارو و زندگی و شکر خدا راضیم.
من توی یه روستای نسبتا ناشناخته زندگی میکنم
من تو اون زمان دوستان زیادی داشتم ولی همبازی هایی که اطرافم باشن و هر روز با هم بازی کنیم خیلی کم بودن
یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم کارگرها دارن توی یه زمین خالی که دیوار به دیوار ما بود کار میکنن و پرس و جو کردم فهمیدم یکی از فامیل های دورمون که تو یه روستای پرت و دور افتاده تر بودن میخوان بیان همسایگی ما.
یادمه پدرم هر روز برای کارگر ها آب و غذا میبرد و چند هفته یه بارم عمو حمید پدر خانواده میومد سرمیزد و میرفت.عمو حمید یه باغ بزرگ داشت که هندوانه و صالبی و اینا کشت میکرد
در واقع باغش به روستای ما نزدیک تر بود تا روستای خودشون
یه چند ماهی گذشت و کار ساخت خونه و حموم و حوض و اینا تموم شد و فقط مونده بود برق کشی یه روز بعدش عمو حمید زنگ زد به پدرم گفت فردا با خانواده قراره بیاد و خونه را ببینن.
نزدیکای ظهر بود صدای بوق ماشین را شنیدم و رفتم درو باز کردم دیدم ماشین عمو حمیده اومدن داخل و 2 تا دختر تقریبا 14.15 ساله از ماشین پیاده شدن اسم بزرگتره شکوفه و کوچیکتره شیرین بود که واقعا خوشگل بود با یه صورت گرد و اندمی زیبا شکوفه یکمی لاغرتر بود بعد از اون خواهر بزرگترشون که فک کنم اونموقع 22 یا 23سالش بود و دو تا داداششون یکی 10 ساله و یکی 7 پیاده شدن اسم خواهر بزرگترشون زهرا بود داش بزرگتر محمد و کوچیکتره هم اسمش امیر بود مث من.
به همراه مادر پدرشون رفتن تو خونه نشستن من یادمه اونموقع یکمی خجالتی بودم اصن نزدیکشون نرفتم حتی سلامم نکردم
محمد و امیر اومدن بیرون یادمه اونموقع یه توپ پلاستکی داشتم که یکم با هم بازی کردیم و بعدش صداشون زدن که برن پیش پدر مادرشون غذا بخورن
عصر هم رفتن به خونه جدیدشون سر زدن و پدرم هرچی اصرار کرد نموندن و دوباره رفتن روستاشون تو دلم همش میگفتم کاش میرفتم با دخترا صحبت میکردم بعدش با خودم گفتم بالاخره که دوباره میان اینجا موندگار میشن وقت زیاده حالا
بعد از اون فقط لحظه شماری میکردم که بیان و یه هفته بعدش اومدن و من رفتم برای کمک و اسباب اثاث را از کامیون خالی کردیم یه روز کامل زمان برد تا همه خونه را مرتب کنیم روز بعدش دیدم محمد و امیر دم درشون نشستن گفتن که بیا دوباره فوتبال بازی کنیم قبول کردم و رفتم توپ را اوردم گفتن بیا بریم تو حیاط ما بازی کنیم هم بزرگتره هم خلوته خداییش حیاطتشون بزرگ بود یه زمین خالی 40.50 متری پشت خونشون داشتن خلاصه رفتیم دوتا سنگ گذاشیم اینور و اونور شروع کردیم به بازی من تک و اون دوتا چند دقیقه از بازی نگذشته بود
که شکوفه اومد گفت منم بازی بدین من یه لحظه جا خوردم بعدش گفت که اونا دونفرن من یار تو میشم خلاصه قبول کردم دوباره شروع کردیم به بازی که چند لحظه بعدش شیرین هم اومد و گفت منم بازی شکوفه گفت برو تو تیم محمد من دل تو دلم نبود دیگه کلا فوتبال را بیخیال شده بودم فقط به شیرین نگاه میکردم که شکوفه بهم پاس داد همون لحظه شیرین از بغل دستم دوید اومد که توپو بگیره یه لحظه ناخواسته از پشت چسبیدم بهش که در یک ثانیه کیرم سیخ شد با اینکه یک ثانیه بیشتر نبود ولی حالم یجوری شد و لذت خواصی بهم دست داد بعد از اون هر موقع توپ بهم میرسید بزور نگهش میداشتم تا شیرین بیاد سمتم و توپو بگیره و منم به بهونه دریبل زدن میرفتم پشتش و بهش می چسبیدم و کیرمو به باسنش فشار میدادم یه نیم ساعتی همینجوری گذشت تا اینکه مادرشون صداشون کرد موقع رفتن دیدم شکوفه در گوش شیرین یه چیزی گفت و فرار کرد رفت تو خونه شیرین هم افتاد دنبالش خلاصه یه هفته ایی گذشت دیگه کارم این شده بود روز به بهونه فوتبال بازی کردن برم خونشون بعضی وقتا هم شکوفه میرفت تو تیم محمد و شیرین میومد تو تیم من و من کیرمو به باسن شکوفه می چسبوندم اونا فقط میخندیدن و خودشونو به بیخالی میزدن روز بعدش تصمیم گرفتیم گرگم به هوا بازی کنیم من بیشتر دوست داشتم گرک بشم چون وقتی دنبال دنبال شکوفه و شیرین میکردم راه فرار جز دور زدن خونه نداشتن و وقتی به پشت خونه می رسیدن من سرعتمو بیشتر میکردم از پشت بهشون می چسبیدم دیگه عادتم شده بود از پشت کیرمو بهشون بمالم اونا هم تقلا میکردن و میخندین یه بار که شیرین را از پشت گرفتم جرئتمو بیشتر کردم و دستمو گذاشتم لای کوسش یکمی جا خورد و دستمو پس زد و دوید رفت سمت بچه ها دوباره همین کارو با شکوفه کردم و از پشت گرفتمش و کیرمو تنظیم کردم لای کونش و دستمو گذاشتم لای کوسش لحظه شماری میکردم که خودش دستمو پس بزنه ولی اون خندید و گفت چکار میکنی گفتم هیچی و دوباره رفتیم سمت بچه ها
روزا پشت سر هم می گذشت و من هر موقع که فرصتی گیر میاوردم بچه ها جمع میکردم و گرگم به هوا و قایم باشک بازی میکردیم دیگه شیرین هم رام شده بود و دستمو پس نمیزد و وقتی دستمو میذاشتم لای کسش فقط میخندید و میگفت نکن قلقلکم میاد
یه روز که داشتیم قایم باشک بازی میکردیم من چشم گذاشتم که بچه ها برن قایم بشن دیدم که شیرین رفت توی انباری که در نداشت و یه بشکله فلزی بزرگ کذاشته بودن جلوش وقتی همه قایم شدن سریع رفتم سمت انباری من چون جثه ام بزرگتر بود بزور ازش رد میشدم وقتی رفتم داخل دیدم شیرین رفته پشت علف هایی که توی گونی بودن برای گوسفندها بود قایم شده سریع رفتم از پشت گرفتمش لباسشو تا کمر دادم بالا و کیرمو از رو شلوار چسبوندم بهش خندید و گفت نکن یکی میاد می بینه من دلو زدم به دریا و برای اولین بار دستمو از تو شلوارش رد کردم و دستمو گذاشتم روی کسش دوباره اینبار یکمی جا جورد و کمی تقلا کرد که بزور نگهش داشتم و گفتم فقط یه دقیقه کسی نمیاد خودشو شل کرد و گفت باشه فقط زود یکمی پاهاشو بازتر کردم که دستم راحتتر بره لای کصش 30 ثانیه نگذشته بود که صدای امیر اومد سریع دستمو کشیدم رفتم بیرون و دوباره به بازی ادامه دادیم چند روز به همین منوال گذشت و وقتی من چشم میذاشتم شیرین سریع میرفت تو انباری و منم دنبالش میرفتم دیگه خوشش اومده بود حتی وقتی دستشو میگرفتم میذاشتم روی کیرم آروم دستشو بالا پایین میکرد ولی همیشه وقت کمی داشتیم و باید سریع خودمونو جمع و جور میکردیم تا اینکه یه روز رفتم خونشون که بازی کنیم که گفتن محمد رفته با بچه ها بازی کنه و امیر هم خوابه یه لحظه گفتم بیخیال بشم که شیرین گفتم بیا 3 نفری بازی کنیم گفتم باشه من چشم میذارم شکوفه هم یکمی شک کرد و این بار بجای اینکه بره پشت حوض یا توی یه بشکه قایم بشه رفت دنبال شیرین و هر دو رفتن توی انباری من سریع رفتم توی انباری گفتم هر دوتا رو با هم پیدا کردم پس هر دو بیایین همین جا توی انباری بچسبید به دیوار و چشم بذارید که قبول کردن رفتم پشتشون گفتم چون دو نفرین تا 1000 بشمارید یکمی مخالفت کردن ولی چون شیرین گفت قبوله شکوفه هم قبول کرد گفتم محکم چشماتونو بگیرین سرتون هم سمت دیوار باشه و هر چیزی شد باز نکنید که شروع کردن به شمردن من اول کیرمو چسبوندم به کون شیرین که یکم خندید و بار دوم رفتم پشت شکوفه و چسبیدم بهش و دستمو گذاشتم روی کصش بعد یک دقیقه دستمو کردم توی شلوارش و شروع کردم به مالیدنش اونا فقط میشمردن
بعدش دلو به دریا زدم و تا زانو شلوار شکوفه را کشیدم پایین و شروع کردم به دست زدن و مالیدن کونش بعدش رفتم سراغ شیرین شلوارشو کشیدم پایین یه لحظه چشماشو باز کرد دید شلوار شکوفه هم پایینه چیزی نگفت و دوباره چشماشو بست دیگه کیرم داشت میترکید از تو شلوار درش اوردم یکمی تف زدم بهش و گذاشتم لای کون شیرین حس خیلی خوبی بود انگار روی ابرا بودم یه دقیقه بعدش دوباره رفتم پشت شکوفه و کیرمو گذاشتو لای کونش و کمرشو گرفتم و بالا پایین میکردم هر دوتا سکوت کرده بودن ولذت میبردن و دیگه نمی شمردن همون لحظه که داشتم به شکوفه لاپایی میزدم دستم از پشت لای پای شیرین بود و کوس و کونشو میمالیدم دوباره رفتم سمت شیرین و بعد از یک دقیقه لاپایی احساس خالی شدن کردم اولین بار بود که همچین حسی داشتم
البته قبلا جق زده بودم ولی این فرق میکرد شلوارشون را کشیدم بالا و گفتم برای امروز دیگه بازی بسه چشماتونو باز کنید هر دو چشماشونو باز کردن گفتم اول من میرم ببینم کسی بیرون نیس بعدش شما بیایین رفتم بیرون و به خیال خودم کسیو ندیدم و زهرا همون لحظه داشته از لای پنجره نگام میکرده و دخترارو صدا کردم بیان بیرون که وقتی اومدن بیرون همون لحظه زهرا از لای پنجره گفت اونجا چکار میکردین که با یکمی من من کردن گفتم هیچی داشتیم قایم باشک بازی میکردیم یه نیشخندی زد و پنجره را بست.
حالا بعد از این اتفاق منو زهرا هم خاطرات جالبی داشتم که اگه فرصتش پیش اومد تعریف میکنم .بازم به بزرگی خودتون ببخشید که یکم طولانی شد.امیر.@

نوشته: امیر.@


👍 45
👎 12
107501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

920599
2023-03-28 02:12:21 +0330 +0330

قشنگ بود ولی تو چطور بچه روستایی هستی که نمیدونی اونجا که خربزه و طالبی میکارن جالیزه نه باغ!!سواد درست و حسابی نداری شعور چی؟؟
کدوم بچه روستایی فرق باغ و جالیز رو نمیدونه؟؟؟

1 ❤️

920604
2023-03-28 02:22:09 +0330 +0330

حاجی چجوری کیرتو گذاشتی لای کونش بعد بهش لاپایی زدی میشه یکم بیشتر توضیح بدی🤔🤔🤔🧐🧐🧐

2 ❤️

920630
2023-03-28 06:32:00 +0330 +0330

منم خاطرات نوجوانی با نوه های عمه ام که دوتا خواهر بودن با فاصله سنی یک سال و نیم ازهم و دوسال از من کوچیکتر بودن تو زیر زمین خونه خودشون خاله بازی میکردن من رفتم پیششون و یه کم لاپایی کردم و بعد وسط خوابیدم دستام تو شورت اونا بود از دوطرف و اونا هم دوتایی کیرم رو گرفته بودن و حال میکردیم که یهو برادرشون که یک سال از من بزرگتر بود اومد از پنجره زیرزمین دید و گفت اوهوی چکار میکنین اینجا و الان به بابام میگم تا رفت منم از در حیاط فرار کردم و از ترس تا عصر خونه نرفتم وقتی رفتم مادرشون خونه ما بود و به مادرم گفته بود یه کتک حسابی خوردم و شب هم با طناب منو بستن به درخت ته حیاط تا نصفه شب اونجا بودم که خواهرم اومد طناب رو باز کرد

3 ❤️

920654
2023-03-28 10:00:13 +0330 +0330

این مدل لاس و مالوندنهای یواشکی و عجله ای و باترس و استرس رو با صدتا سکس کامل عوض نمیکنم.امیدوارم همه تجربه کنن

6 ❤️

920667
2023-03-28 11:29:12 +0330 +0330

امیرو خر قشنگ مو، تو که از قشنگی رد کردی و رسوندی به مشنگی، کسمغز مثل اینکه داداش های دخترا فقط پشم دودولت بودند لا اقل قمپوز به کون اون گذاشتن هم در میکردی.

0 ❤️

920686
2023-03-28 14:36:10 +0330 +0330

فکر کنم هممون یه همچین شیطونیایی داشتیم.چیکارش دارید

1 ❤️

920763
2023-03-29 01:38:37 +0330 +0330

دوستان حالاایناروول کنید یه مورد روکلا فراموش کردینا.اینایی که میگیم مال زمان کودکی ماهست بازی وخاله بازی و… دقت نکردین گفت ۱۹ سالمه قضیه مال چهار پنج سال پیش یعنی ۱۴ یا۱۵ ساله بوده خواهرها یکی ۱۵ ساله اون یکی ۲۳ ساله یعنی یه خانم بالغ اونوقت این بازی کردن ها کمی ازش بعیدمیرسه.شایدم توی گفتن سن اشتباه نوشته نمیدونم اما این بازیا واسه دختروپسرهای ۱۰ ساله حالایک سال کمتریابیشترهست.
ودوست عزیزeydizm شما چرا بدون اینکه منظورطرف رومتوجه بشی فحاشی میکنی.اونی که بهش گفتی به روستایی ها کسشعرمیگی درواقع توهین نکرد بلکه اتفاقا احترام گذاشت.گفت تو روستایی هستی وفرق باغ و جالیز رونمیدونی؟کدوم بچه روستایی فرقشونمیدونه؟منظور روستایی ها درمورد زمین وزراعت اطلاع وتجربه دارن ومیدونن که باغ چیه وبه جایی که خربزه کاشت میشه میگن جالیز.بیشتر به نویسنده گفت که تو روستایی نیستی و خودتوجازدی.سوتی ازنویسنده گرفته درواقع.
واین ناراحتی نداره لطفا قبل از هرجوابی به شخصی کمی فکرکنیدمطلب رو درست درک کنید وخواستین توهین کنین حداقل اونموقع باشه.

2 ❤️

920805
2023-03-29 03:59:54 +0330 +0330

بازم یک امیر نامی حماسه افرید😂

1 ❤️

920899
2023-03-29 21:06:55 +0330 +0330

عالی بود این داستان رو ادامه بده

1 ❤️

920900
2023-03-29 21:09:57 +0330 +0330

عالیه ادامه بده این داستانو

0 ❤️

921170
2023-03-31 12:38:04 +0330 +0330

خوب نبود

0 ❤️

921316
2023-04-01 09:41:17 +0330 +0330

بنویس بیشتر

0 ❤️

921669
2023-04-03 12:33:19 +0330 +0330

خوب بود نوشتی 5 کلاس درس خوندی .والا از خیلیا بهتر و بی غلط تر نوشتی

1 ❤️

950762
2023-10-02 10:46:02 +0330 +0330

یادمه بچه بودم اون قدری که هیچی حالیم نبود. اصلا به مسایل جنسی فکر نمیکردم. حتی به سن مدرسه هم نرسیده بودم. سه تا دختر عمه از دو عمع داشتم که همبازیام بودن. یکیشون یک سال یکیشون دو سال و یکشون حدود ۷ سال از من بزرگتر بودن. یه روز که تو حیاط خونه قایم باشک بازی میکردیم من و سمیه که یکسال بزرگتر از من بود رفتیم توی خونه ما قایم شدیم. اول رفتیم سر یخچال و سرشیر روی شیشه های شیرو خوردیم و دوباره سر آلومینیومی شو روششبستیم یه جوری که کسی نفهمه. اوج خلاف من تو اون دوره همین بود. بعد یه قالب کره برداشتیم و با چاقو یکم ازش بریدیم و خوردیم. بعدش رفتیم تو اتاق که قایم بشیم که سمیه گفت بیا یک بازی بکنیم. گفتم چی؟ گفت بیا شلوارامونو بکشیم پایین مال همدیگه رو ببینیم. من اولین باری بود که کس میدیدم و تا قبل از اون هیچ تصوری از اینکه چرا دخترا شبیه پسرا نیستن نداشتم. با تعجب نگاه میکردم و میگفتم تو چرا دول نداری؟ گفت چون من دخترم و بعد به پیشنهاد اون آلتامونو به هم مالوندیم. شبش به مامانم گفتم چرا دخترا دول ندارن که گفت تو از کجا فهمیدی که گفتم سمیه گفته. مامانم به بابام گفت و یه کتک درست و حسابی هر دومون از باباهامون خوردیم‌ و تا چند مدت عمم دختراشو خونه بابابزرگم نمی آورد تا از یادمون رفت. الانم این داستانو دیدم یاد خاطرات بچگیم افتادم. هییی کاش میشد دوباره برگردیم به همون دوره.

2 ❤️

975020
2024-03-14 08:38:08 +0330 +0330

عالی بود . خوش بحالت

0 ❤️