دختر شجاع

1401/08/08

سلام به همگی
این یه خاطره واقعی هستس و لزومی نمیبینم وقت خودمو با دروغ نوشتن تلف کنم… الانم سنم یه کم از چهل گذشته و دروغ نوشتن بر اساس خیالات دیگه از من گذشته…
سال ۸۳ بود دقیق یادمه آذرماه بود که اونموقع منم بیست و دو سه سالم بود
خونه پدر بزرگم تو یه روستای خیلی کوچیک بود شاید کلا چهار یا پنج خونه میشدن که با فاصله حدود یه کیلومتر از یه روستای بزرگتر قرار داشت
یه روز منو پسرخالم که سه سال ازم کوچیکتره هماهنگ کردیم بریم
خونه پدربزرگ و حدود ظهر رسیدیم اونجا و وقتی رسیدیم دیدم اون یکی پسرخالم هم که هفده سالش بود و خلاف کرده بود و حکم جلبش رو داشتن اومده خونه بابابزرگ قایم شده بود…
روستا رویه تپه هستش و چشم انداز و اب و هوای خوبی داره با یه چشمه کوچولو که تو ورودی روستا انداختنش تو لوله برای شرب و اضافی اش هم میره تو زمینای کشاورزی که جای قشنگی بود برای نشستن… پس شروع کردیم گشت و گذار دور و بر روستا…
خونه روبرویی پدربزرگ که از اقوام نسبتا نزدیکشون هم بود یه دختر داشت که میشناختیمش و چون فامیل بودن کاری نداشتیم فقط از دور با با علامت سر یه سلام خالی بهم کردیم اما متوجه یه دختر دیگه شدیم تقریبا هجده سالش بود و بااون دختر فامیل بابا بزرگ اونا هم همش تو گشت و قدم زدن بودن…
دوسه بار نگامون بهم افتاد دیدم یه جوری نگاه میکنه و نخ میده انگار…
به پسر خالم گفتم این دختره تابلو نگاه میکنه میخوام برم تو کارش ولی میترسم پیش اون یکی ابرومون بره اگه نشه
خلاصه بعد کلی دو دل بودن گفتم بذار یه تیر تو تاریکی بندازم
یه جا دیدم لب همون ورودی آب نشستن و دارن حرف میزنن…
ماهم یعنی داریم قدم میزنیم از کنارشون رد بشیم اونجا دیگه یه سلام و علیک بااون دختره فامیل بابا بزرگ کردیم واحوال خانواده رو پرسیدیم و بعد گفتم ایشون رو معرفی نمیکنید؟
که دیدم گفت خواهر دامادمون هستش واومده امشب پیش من بمونه…
اونجا دیگه جوری نگاه میکرد متوجه شدم واقعا اهل حاله…
رد شدیم یه سری که تابلو نشه و دوباره موقع برگشتن که میخواستیم ازکنارشون رد بشیم گفتم خب دیگه چه خبر و اونا هم مجبور شدن یه جوابایی بدن و یه دفعه دیگه بیخیال اون فامیلمون شدم و به اون دختره گفتم افتخار آشنایی بیشتر نمیدین؟
دیدم اونم خواست کم نیاره و شروع کرد از این حرفا و جوابای معمول تو این مواقع زدن که همتون دیگه براتون پیش اومده…
منم حالا که دیدم بدش نمیاد یه اشاره به پسرخالم دادم خدایی اش رو هوا گرفت دیدم به اون دختره فامیلمون گفت بیا ما بریم اونور مثل اینکه اینا تازه حرفاشون گل انداخته و اونم از ترس اینکه یکی بیاد و چهارتامون رو باهم ببینن و واسه اونم حرفی پیش بیاد رفت همزمان پسرخالم بهم گفت کسی اومد اشاره میدم بهت…
دیگه باخیال راحت شروع کردم به حرف زدن باهاش
رو مسیر اصلی روستاهم نبود مگه کسی اتفاقی میومد
البته گفتم روستا خیلی کوچیک بود و جمعا بیست نفر نمیشدن که اونموقه روز هم هرکی پی کاری رفته بود…
خلاصه دیدم دختره خیلی شله و البته میدونم اتفاقاتی که در ادامه میگم رو باور نمیکنید و بگید همون دفعه اول رفتی رو کار ولی خب میگم انگار اونم یه چیزیش بود و مشخص بود عجیب میخواره
پوست سفید و صورت کشیده و چش و ابروی خوشگلی داشت ولی بدن کشیده و قشنگتری داشت که بایه پیرهن زرد و دامن مشکی چسبان خیلی خوب به نظر میومد
حدود نیمساعت چهل دقیقه حرف زدیم خب طبیعتا هرچی رو به جلو رفتیم صمیمی تر شدیم و خیالمونم جمع بود کسی نمیاد مگه اتفاقی…
همزمان که صحبت میکردیم و میگفتیم باهم باشیم و از این به بعد چطور ارتباط بگیریم چون موبایل نبود و داشتیم شماره های خونه رو میکردیم تو سرهم که حفظ بشیم و چه مواقعی زنگ بزنیم و… اول دستاشو گرفتم بعد دست انداختم دور کمرش دیدم چیزی نگفت… گفتم میشه یه کم حال کنیم؟ اول گفت نه ولی بعدش خیالش رو راحت کردم که فقط در حد مالیدن سینه رو لباس قبول کرد…
خلاصه ده دقیقه انتهایی صحبتمون با مالیدن سینه هاش و لب گیری همزمان بود که دیگه دیدم واقع حشرش زده بود بالا و منم از اون بدتر…
هرچی خواهش کردم که بذار یه لحظه بدارم لای پات مابین دیوار خونه اخری و اونور هم درخت.و اینا بود قبول نکرد… البته اینکه پسرخالمم از یه کم دورتر داشت نگاه میکرد زیرچشمی بی تاثیر نبود تو قبول نکردنش ولی از حرکات و قیافش معلوم بود چقدر دلش میخواد…
گفت میترسم اینجا نمیشه چندروز دیگه میام خونتون که گفتم نمیتونم و باید ارضا شم… از من اصرار و از اون انکار که وقتی دید یه کم حالت دلخوری گرفتم گفت تا کی اینجایی؟
گفتم غروب میخواستیم برگردیم…
دیدم گفت اگه میتونید شب بمونید ولی قول نمیدم اگه جور شد باشه…
گفتم میخوای چکار کنی؟
گفت اول باید فاطمه(همون دختر فامیلمون) رو راضی کنم… بعد من چندوقت پیش هم شب موندم اینجا منو فاطمه تو این دو اتاقی کنار حیاط خوابیدیم… اگه راضی شد و دیدم امنه میگم نصفه شب سریع بیایید تو این دواتاقی که ماهستیم اگه هم نشد یه لحظه بیصدا میام بیرون و میبینمت و سریع برمیگردم
دواتاقی که میگم اینور حیاط بود و خونه اصلیشون اونور حیاط و فرش و… توش بود اما کسی دایم تو اون دواتاقی نبود
مابین خونه بابا بزرگ و اونا یه کوچه دومتری بود که از هرطرف یه دیوار سنگچین کوتاه گذاشته بودن که سرپا وایمیسادی تو حیاط هم معلوم بود
خلاصه وایسادیم شب شد بابابزرگ و مامان بزرگ با تاریکی هوا خوابیدن و منو پسر خالم هم تو حیاط میچرخیدیم ببینم میاد تو حیاط علامت بده یانه… اون یکی پسرخالم هم داخل بود تو اون اتاق داشت تلویزیون میدید که حدود یازده و نیم خوابید…
هوا هم سرد بود و واقعا داشتیم اذیت میشدیم…
خانواده اون فامیلمون هم حدود ساعت ده و اینا بود خاموش کردن وخابیدن…
تا حدود ساعت یک منتظر موندیم که دیگه داشتیم ناامید میشدیم گفتم یه ربع دیگه بمونیم نیومد بریم داخل یخ زدم
دیدم چند دقیقه بعدش اروم لای در رو باز کرد یه سرو گوش اب داد که بقیه خابیده باشن و تو تاریکی اروم گفت بیایید…
اینکه گفت دوتاتون بیایید بخاطر صحبتی بود که بعدازطهرش انجام دادیم و گفتم من بیام پیش تو پسرخالمم هم بره تو کار فاطمه شاید راضی شد من باتو اون بافاطمه
فاطمه هم سنی نداشت همسن این بود شاید هفده هجده منتها به خوشگلی این نبود و اون چاق و سبزه بود
این دختر که اسمش راضیه بود هم عالی نبود ولی خوب بود
خلاصه اومدیم اروم بریم دیدم تو اون کوچه دومتری سه تا سگ دراز کشیدن و اگه بپریم تو کوچه الان همه رو بیدار میکنن…
در نتیجه اون یکی پسرخاله خلافکاره رو بیدار کردیم و قضیه رو براش گفتیم و گفتم این سگا رو یه کاری بکن تا ما بخزیم داخل…
اونم یه چشم بیدار و یه چشم خواب رفت با یه تیکه نون خیلی هنرمندانه و بی سرو صدا گولشون زد و از ورودی خونه دورشون کرد آخه خودش بچه روستا بود…
یه کم سروصدا کردن اما نه در حدی که بیدار بشن بقیه…
خلاصه خیلی اروم و باترس و احتیاط فراوان رفتیم داخل اما وقتی رفتیم داخل دیگه خاطرمون جمع شد که کسی نمیبینه و اون ساعت کسی نمیاد بیخودی تو این دواتاقی سرک بکشه…
وقتی رفتیم داخل تازه متوجه شدیم برادر کوچیکه فاطمه که حدود ۶سالش بود رو هم اوردن اول گفتم چرا اینکارو کردید که بعد دیدم برای اینکه کسی شک نکنه خوبه…
مشکلی که وجود داشت باید تو تاریکی مطلق و بیصدا انجام میدادیم
منو راضیه رفتیم تو اتاق جفتی و پسرخالم و فاطمه موندن تو این یکی اتاق…
و اینکه فاطمه همش داشت گریه میکرد بشدت ترسیده بود…
انگار تو رودروایسی قبول کرده بود ما بریم وحالا تو عمل انجام شده بود…
مارفتیم تو اون اتاق و شروع کردیم دیدم به شدت دختر داغ و حشری هستش رفتیم تو لبای هم و گردنش رو که بو میکردم دیگه کامل خودشو رها میکرد تو بغلم و هنوز سر پا بودیم…
خلاصه نشستیم و کم کم لباسای همو کندیم و اون فقط دراز کشیده بود و خودشو رها کرده بود و منتظر بود من چکار کنم…
سینه ها شو انداختم تو دهنم و خیلی محکم خوردمشون و همزمان هم دستم تو کسش بود اونم تو اون تاریکی وول میخورد و البته پوست باحالی داشت انگاری صابون بهش زده باشن لیز بود…
خوب و حسابی سینه رو مکیدم و چوچولش رو مالیدم تا چندتا نفس تند و خفه زد واروم شد بعد یه دفعه اومد بالا و خیلی محکم لبامو خورد…
من نشسته بودم واون دراز کش…
تو همون حالت برگردوندمش و انگشت فاک رو خیس کردم و اروم دادم داخل کونش… سوراخش انگار چرب بود و دوم اینکه خیلی انعطاف باحالی داشت و خوشگل باانگشتم باز شد…
حدس زدم دفعه اولش نیست یه کم جلو عقب کردم و اروم انگشت اشاره رو هم دادم کنارش شد دو انگشت که دیدم خودش یه پاشو جمع کرد زیر شکمش و باعث شد سوراخش بازتر بشه…
واصلا هم مخالفتی نکرد با ور رفتن با کونش…
دو انگشتم هم که روون شدن چهار دست و پاش کردم و کیرم رو حسابی خیس کردم و گذاشتم رو سوراخ کونش… دفعه اول فشاردادم نرفت…
یه کم دوباره اروم فشاردادم نوکش رفت که یه کم خودشو داد جلو و منم بلافاصله موندم که درنیاد… بعد دو سه بار با سرعت خیلی کم جلو عقب کردم که یه کم جاباز کرد و از نصف بیشترش رفت تو که تو اون هوا بیرون که سرما به کیرم چسبیده بود گرمای تو کونش چندین برابر برام لذت داشت… ابم خواست بیاد کشیدم بیرون گفتم بشین روش
نشست چندتا بالا پایین کرد که بازم خواست بیاد گفتم پاشو دیر پاشد باعث شد نصفش تو کونش خالی بشه نصفشم پاشید رو لمبرای کونش…
یه کم لب بازی کردیم و خیلی اروم پسرخالمو صدا زدم که البته تواون تاریکی سایه هیکل ها معلوم بود نه قیافه…
اومد نزدیک و گفت فاطمه راضی نمیشه هرکار میکنم راضیه میشه منم؟؟
اونم یه کم من و من کرد معلوم بود راضی نیست و ولی منم گفتم گناه داره اگه برات ممکنه اینم بذار انجام بده که بعد یه ده دقیقه کلنجار راضی شد منتها در گوشم گفت تو چارچوب بین در دوتا اتاق بمون نذار فاطمه بیاد که نفهمه با دوتاتون سکس کردم و فکر کنه دارم بااین فقط حرف میزنم
منم موندم اونجا از یه طرف حواسم به فاطمه بود که بنده خدا از ترس کپ کرده بود و یه گوشه کز کرده بود و تکون نمیخورد از اینورهم تو تاریکی میشد فهمید دارن چکار میکنن که دیدم کارشون پنج دقیقه هم نشد و پشت بمن راضیه داگی شد و اونم سریع گذاشت تو کونش و با چندتا تلمبه تند تند و پشت هم تو کونش ارضا شد و کشید بیرون…
ساعت تقریبا دو شده بود و کارمون تموم شد و دیدم اون بچه هم بیدار نشد باهمه این قضایا گفتیم پس بریم بشینیم پیش فاطمه و راجع بهش حرف بزنیم شاید حشری بشه و بذاره یه کم اونم بمالیم که لو نده یه وقت هرچند میدونستیم جرات نداره چون کسی باور نمیکرد خودش شریک نبوده…
راضیه نشست وسط ما دوتا و حدود دوساعت و نیم تواین حالت بودیم وتعریف کردیم و سربه سر فاطمه گذاشتیم ولی ناکس وا نداد فقط میخندید البته ترسش یه کم ریخته بود
عین اون دوساعت و نیم دوتا انگشت من ثابت تو کونش بود و دست پسرخالم تو کسش…
سوراخ کونش هم اب منی توش بود و خیلی انگشتام خوشگل لیز میخوردن داخل سوراخ کونش که تا حالا دوتا کیر توش بود و قشنگ میشد حس کرد گشاد شده…
حالا وقت رفتن بود منتها اصلا سر حواس سگها نبودیم که برگشتن سر جاشون تو کوچه وتاریک هم بود ندیدیم
سریع زدیم بیرون از رو دیوار کوتاه حیاط پریدیم تو کوچه که اتفاقا افتادیم وسطشون که باعث شد چنان سروصدایی بکنن که به سرعت همه لامپا روشن شد…
ولی تا قبل اینکه بیان تو حیاط ما از در اتاق خونه بابازرگ رد شده بودیم و مستقیم رفتیم تو رختخواب و با خوش شانسی مارو ندیدن…

نوشته: سعید


👍 22
👎 6
54001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

900792
2022-10-30 00:59:10 +0330 +0330

عشقم این سکسای ده شصتی طوره😂 هدف فقط کردن بوده دخترام چون راه ارتباطی نبوده فرصتو غنیمت‌شمردن 😂هیچکیم رو دوست دخترش غیرتی نبوده استفاده مشاع داشتن😂

6 ❤️

900807
2022-10-30 02:08:32 +0330 +0330

خاطرات منو هم زنده کردی دخترو تو اتاق خونشون تو انباری رو پشت بوم خونشون میگایدم سکس هیجانی عالی

2 ❤️

900836
2022-10-30 09:10:56 +0330 +0330

دمت گرم. خوشم اومد. مشخصه واقعیه

0 ❤️

900893
2022-10-30 23:58:15 +0330 +0330

نوش جونت ولی با این سن سال اومدی اینجا داستان سکسی می‌نویسی؟ 😂

0 ❤️

901098
2022-11-01 19:07:41 +0330 +0330

جالب بود 😝

0 ❤️

901099
2022-11-01 19:16:09 +0330 +0330

منم یبار با یه زن شوهر دار قرار گذاشتم که دوتا روستا اونورتر از ما زندگی میکردن و شوهرش کشاورز بود و شب رفته بود سر زمین آبیاری و منم با کامیون بنز کمپرسی رفتم آخه اونموقع سواری نداشتم کامیون دوتا کوچه اونورتر پارک کردم تو خیابون اصلی و رفتم بعد از یه سکس حسابی که دوبار ارضا شدیم اومدم بیام تو کوچه سگها انداختن دنبالم و شانس آوردم زود رسیدم به کامیون و روشن کردم و گازش رو گرفتم و رفتم تو آینه کامیون دیدم همه لامپ های خونه ها روشن شد و خانومه زنگ زد بهم گفت:رفتی ؟گفتم آره رفتم اما شانس آوردم ،گفت همه همسایه ها ریختن بیرون و فکر میکردن دزد اومده کامیون همسایشون رو بدزده

1 ❤️