دکتر بازی با خانوم معلم (۲)

1402/09/23

...قسمت قبل

این قسمت: تونل لذت

سلام دوستان عزیز، در ابتدا تشکر کنم از کامنت های محبت آمیز شما و همینطور پوزش بابت اینکه یادم رفته بود بنویسم داستان ادامه داره. یکی از دوستان هم گفته بود من کمی ترسیدم، چون فکر کردم قراره خانوم معلم سرت بلا ملا بیاره. خب حق با شماست شاید باید قبل از شروع داستان مینوشتم:
این داستان ترسناک است و برای افرادی که ناراحتی قلبی دارند مناسب نیست


آبتین سرشو از میز اول برگردوند به سمت میز پشتی، جایی که من و دانیال نشسته بودیم و گفت:
-اصغر ترقه، رفت پای تخته
خانوم گولش زد، دست به دولش زد.
هرکی اون دور و بر نشسته بود، خندید الّا یکی و اون یکی هم طبیعتاً من بودم. صورتم مثل قارچ ملارد سفید شد و بلافاصله خون زیادی برگشت توی صورتم. از خجالت سرخ شدم. برای یک لحظه با خودم فکر کردم آبتین از قضیه ی من و خانوم بُستانی خبردار شده و داره کنایه می زنه. اما توی نگاهش هیچی نبود. همین خیالمو راحت کرد. وای که اگه بچه های کلاس از رابطه ما خبردار می شدن و این قضیه رو دست می گرفتن چه بلاهایی که سرم نمی اومد. باید بیخیال درس و کلاس می شدم. باید فرار میکردم. خودمو گم وگور می کردم و میرفتم یه مدرسه ی دیگه که کسی من رو نشناسه. البته اگه راهم میدادن. یادمه یک بار بعد از اون جریان خانم بستانی توی راهروی مدرسه گیرم آورد و من رو کشوند توی یک کلاس خالی و با جدّیت و مضطرب در حالیکه بازوم رو گرفته بود گفت:
-اشکان کسی نباید از راز ما باخبر بشه میفهمی؟ برای هر دومون بد میشه، حالیته؟ و من سرمو تکون دادم و گفتم: خیالتون راحت خانم معلم. زیپ دهنمو میکشم. و بستانی با اون لب های ماتیک زده ی خدایی یک لبخند زیبای دیگه به نشونه ی اینکه خیالش راحت شده تحویلم داد و لُپم رو کشید که تا چند روز تصویر چشمهای درشت قشنگش و حس لمس گونه هام از ذهن ام پاک نشد. روزها و ماه ها به سرعت گذشتن تا روزهای کلاس سوم به سر رسید و من خانم بستانی رو زیر نظر داشتم. هر از گاهی حس میکردم اون هم دورادور من رو زیر نظر داره و انگار وقتی توی حیاط با دوستام فارغ از فکر و خیال دارم بازی می کنم از پشت پنجره های مدرسه داره خیلی عمیق و با حسرت من رو نگاه می کنه. اما تا سرم رو برمیگردونم چیزی در پنجره ها نمی بینم. خلاصه سنگینی نگاهش رو یه جورایی روی تنم حس می کردم. تابستان شروع شد و تهران بیشتر از پیش رنگارنگ و روشن و گرم شده بود. لذت سفرهای کوتاه مدت به شمال، برنامه های تابستانی که مثل سالهای پیش خلاصه میشد در یادگیری زبان، استخر رفتن با دوستان و کمک به بابا در محل کارش. دخترها حالا با پوشش های کمتر در خیابان ظاهر میشدن. هرازگاهی دخترها و زن های شجاع رو میدیدی که با یک پیراهن گشاد و شلوار جین بعضا پاره توی خیابون حاضر میشدن و دست توی کمر دوست پسرهاشون توی پیاده رو راه میرفتن و تهِ کوچه های خلوت صورت همدیگرو غرق بوسه میکردن.
یک روز عصر که از استخر برگشتم خونه و صورتم حسابی از کُلُر استخر سفید شده بود بعد از زدن اف اف و بستن درب پشت سرم بوی عطر آشنایی به مشامم خورد. ناگهان خاطره ی سال گذشته با بستانی به مغزم هجوم آورد. هرچی به اتاق نشیمن نزدیکتر شدم عطر بیشتر شد. تا اینکه صدای صحبت مامان رو از اتاق شنیدم. وارد نشیمن شدم و دیدم که مهمون داره. بععععله. اون کسی نبود جز خانم معلم خودم، خانوم بستانی. روسری اش رو درآورده بود و با مانتویی که دکمه هاش باز بود و یک شلوار مشکی مخملی پاچه گشاد نشسته بود و با مامان گل میگفت و گل می شنید. برگشت و لبخند زد بلند شد دستشو دراز کرد.
-به به شاگرد نمونه ی خودم.
باهاش دست دادم. توی دلم پراز پروانه در حال بال زدن بود.
-پرسید چه سفید شدی آقا اشکان.
مامان پاسخ داد:
-به خاطر کلره عاطفه جون. زیاد میریزن توی آب.
با خودم گفتم خب پس حالا منم از این به بعد به خانوم بستانی میگم عاطفه جون.
-مامان جان برو زود دوش بگیر چشماتم خوب بشور.
گفتم :با اجازه و پله هارو با سرعت گرفتم و رفتم بالا. الحق که بستانی حرفه ای بود و جوری رفتار می کرد که کسی به رابطه ی بینمون شک نکنه.
با اینکه به پنهان ترین جاهای بدنم سرک کشیده بود و ازم کامجویی کرده بود، میدونست چطور دوباره اون دیوار شیشه ای احتیاط رو از نو برپا کنه.
سریع دوش گرفتم و صورت و چشمام رو شستم. حوله رو دورم پیچیدم و آمدم روی تخت ام نشستم و شورت و زیرپیراهنی ام رو پوشیدم. قبل از اینکه تیشرت ام رو پیدا کنم صدای در اومد. تق تق تق. اون صدای همیشگی نبود. در رو باز کردم و وااای!!. خانم بستانی با من که فقط شورت و زیرپیراهن تنم بود رو در رو شد.
-اجازه هست؟
قبل از اینکه لب وا کنم اومد داخل و باسن خوش فرم اش رو گذاشت روی تخت و دورتادور اتاق رو با لبخند کنترل شده ای ورانداز کرد.
سر و سینه ای سفید اش رو حسابی ریخته بود بیرون. نگاهم رو سینه های نیمه عریان گرد و سفت اش قفل شده بود.
و بعد به من که با دستهام روی شورتم رو پوشونده بودم رو کرد و گفت: چه اتاق قشنگی. بلند شد و از داخل قفسه کتابخونه یک ماکت موشک قرمز رو برداشت و باهاش بازی بازی کرد. گفتم:
-عاطفه جون میشه بازم من رو ببری خونه تون؟؟
با اخم کیف اش رو انداخت روی دوشش و از جاش بلند شد. در آستانه ی در چرخید، رو کرد بهم و گفت:
-متاسفانه امکانش نیست اشکان جون. ریسک اش بالاس، حالیته؟ تو باید با همسن و سالای خودت دوست بشی. فکر اون شب رو از سرت بیرون کن.
-چرا امکانش نیست؟ هیشکی مثل من تو رو دوست نداره.
-آره ولی آدما آمادگی پذیرش این عشقو ندارن. اگه قصه مونو بشنون برامون حرف درمیارن. نابودمون میکنن. از هستی ساقطمون میکنن.
-کی میخواد بفهمه؟ مگه نمیگی قصه ی ما؟ خب توی قصه ها تقریبا هرچیزی امکان پذیره. پس منم توی این داستان با طلسم یه جادوگر از یه بچه ی نُه ساله تبدیل به یه پسر هیجده ساله میشم. اینجوری دیگه اونی که چشم دیدن من و تو رو با هم نداره بهونه ای هم برای آزار ما نداره.
عاطفه در حالت دست به سینه و تکیه داده به چهارچوب در، زد زیر خنده و گفت:
-باشه بیا! با یه بشکن رسیدی به سن قانونی.
و بشکن زد.
من برم. مامانت شک میکنه. ازش اجازه گرفتم یه لحظه بیام اتاقتو ببینم. یه درخواستی از مامانت درباره ی تو کردم. فکراتو بکن جواب بده.
رفت توی راه پله ها، تا نصفه های پله که رسید برگشت و با همون لبخند شیطانی توی خونه ی خودش بهم یک چشمک زد، لب هاش رو غنچه کرد و برام بوس فرستاد. رفت پایین و از مامان خداحافظی کرد و بعد هم، صدای به هم خوردن درب کوچه.
خدای من این دیگه چه کوفتی بود؟! با دست پس میزنه و با پا پیش میکشه. اصلا چه درخواستی از مامانم کرده؟ هیچ وقت نتونستم قصد و نیت اش رو حدس بزنم. همیشه سوپرایزم میکنه. این دفعه هم روش.
وقتی شام تموم شد. ظرفمو برداشتم برم توی آشپزخونه که مامان گفت:
-راستی اشکان، خانم بستانی ازم اجازه گرفته فردا ببرتت شهربازی. گفت ممکنه مامورها بهشون گیر بدن، اگه یه بچه باهاشون باشه کاریشون ندارن.
فردا عصر خانم بستانی اومد دنبالم. ماشینشو نیاورده بود. با مامان توی اف اف خداحافظی کردم. قبل از رفتن از توی اف اف به بستانی گفت:
-عاطفه جون مراقب باشی تو رو خدا
-خیالت جمع، از کنار من جُمب نمیخوره (و دستمو گرفت و من رو انداخت توی بغلش. سرم رفت زیر سینه های نرم اش. نزدیک بود بخندم و مامان صدای خنده ام رو بشنوه)…صحیح و سالم برش میگردونم.
سر کوچه که رسیدیم دوتا از دوستهاش منتظرمون بودن. هم سن و سال خودش. شیرین با مانتوی خفاشی و عینک دودی و لیلا با مانتوی بنفش جیغ و آستین های بالا زده. عاطفه هم همون شلوار مخمل مشکی رو پوشیده بود با یک پیراهن گشاد سفید. به همدیگه معرفی شدیم و رسیدیم ایستگاه اتوبوس. نزدیک بود اتوبوس رو از دست بدیم اما به موقع پریدیم بالا. من و بستانی کنار هم نشستیم و شیرین و لیلا صندلی جلو. شیرین برگشت و ازم پرسید:
بگو ببینم عاشق دختر مهربون هستی یا خانومِ یایویی؟
گونه هام سرخ شد. عاطفه گفت:عه… شیرین!
شیرین گفت مگه چی گفتم؟
گفتم: عیبی نداره، هیچکدومش، من از فلیرتیشیا توی کارتون گالیور خوشم میاد. شیرین و لیلا ریز خندیدن و عاطفه بهم لبخند زد. کمی بعد بحث عوض شد . حالا عاطفه دستشو انداخته بود دور گردنم و ریز تکون میداد.
وارد شهربازی شدیم. عجب حال و هوایی بود. صدای جیغ مردم از روی کشتی صبا. بوی بلال کبابی که لحظه ای قطع نمیشد. همهمه و ازدحام بچه ها و بزرگتراشون دور دستگاه های بازی. ربات های هدف یاب چنگکی. بوی گُل و گاهی هم بوی روغن و بنزین از دستگاه های بازی میومد زیر دماغمون. پسرهای جوون که از کنارمون رد میشدن و با دیدن عاطفه و دوستاش هوسی میشدن اما تا نگاهشون به من می افتاد چشمشون رو درویش میکردن و دیگه از متلک هم خبری نبود. از این که مرد گروه شده بودم احساس غرور می کردم . شیرین و لیلا از من هم بیشتر ذوق و شوق داشتن. و عاطفه طبق معمول خوددار و جدی. رسیدیم دم پشمک فروشی. عطر پشمک هوش از سرم پروند. یکی یکی چوب هارو داخل قابلمه ی بزرگ میکرد و موتور دوار پشمک ساز پشمک داغ رو دور چوب به سرعت می بافت. اولی دست من رسید اما صبر کردم تا همگی بگیریم و بعد با هم شروع کردیم به خوردن. آخرشم دست هر چهارتامون نوچ شد و آب لازم. بعد از شستن دستهامون قرار شد بریم سینما دوهزار و بعدش هم بریم ساختمون نمایش دیدن یک تئاتر. اما یه دفعه عاطفه برگشت گفت: من به اشکان قول دادم ببرمش قطار وحشت شما نمیاین؟ شیرین به ساعتش نگاه کرد و گفت نه اینجوری نمیرسیم. همین الان هم ساعت نُه شبه. دیگه کِی برگردیم؟ عاطفه گفت خب پس شما برید سینما دوهزار و نمایش. من و اشکان میریم توی مرکز بازی، آتاری بازی میکنیم بعدشم میریم قطار وحشت. ساعت یازده جلوی درب خروج همدیگرو پیدا میکنیم.
از هم جدا شدیم و من دوباره کمی هیجان زده شدم. دوباره قراره سوپرایزم کنه؟ امشب قراره چه بلایی سرم بیاره. کجا بریم که کسی مارو نبینه؟ قراره توی یه جای خلوت دست روی باسن گرد و قمبلی ام بزاره و من رو تا چند روز دچار شقدرد کنه؟ یا اینکه مثل اون شب، اساسی یه حال تمام عیار بهم بده؟ دوتایی نشستیم روی نزدیکترین نیمکت و عاطفه پاهاشو انداخت روی هم و مثل اون شب توی خونه اش دستشو انداخت پشت نیمکت نزدیک گردن ام.
-اشکان تو نمیخوای لطفی که اون شب بهت کردم رو برام جبران کنی؟
-چرا هر کاری باشه انجام میدم براتون.
دودول ام آروم آروم اومد بالا و سیخ شد.
ببین، اینی که میگم باید بین خودمون بمونه، دخترها یه خصوصیتی دارن که وقتی خیلی هیجان زده بشن میتونن گوهر وجودی شون رو از بدنشون خارج کنن. و اون رو بِدَن دست اونی که خیلی دوستش دارن. منم قراره امشب گوهرمو که یه مروارید درشته دربیارم بدم به تو که از همه بیشتر توی این دنیا دوستش دارم. فقط باید کمک کنی خارج اش کنیم.
-بهتر نیست بریم خونه ی شما؟
-نه، چون همونطور که گفتم لازمه اش اینه که خیلی هیجان زده بشم. واسه همین آوردمت اینجا که با هم بریم توی تونل وحشت. و تو دستت رو ببری یه جای خیلی خصوصی من در بین پاهام و اونقدر حرکت اش بدی تا مروارید من بِغَلته و بیاد صاف بیفته توی دست تو. اون مروارید خیلی ارزشمند و کمیابه. هر دختری فقط یکی ازش داره.
خدای من. آسمون داشت دور سرم می چرخید. خانم معلم اینبار داشت بازم گولم می زد. اما چه گول هیجان انگیز و لذت بخشی. از ترس و دلهره دودولم خوابید و شد اندازه ی یه کشمش. نزدیک بود دهن باز کنم و بگم ولی من تا حالا چیزی راجع بهش نشنیدم. ولی فکر کردم اگه اینو بگم اونم بلافاصله میگه خب نبایدم بچه ای به سن و سال تو شنیده باشه. ضمن اینکه این یه مسئله ی خصوصیه و هیچ دختری از روی شرم درباره اش با کسی صحبت نمیکنه.
-هر چی شما بگی عاطفه جون.
دوتایی رفتیم داخل مرکز بازی و عاطفه دوتا ژتون گرفت. چرخی زدیم و پرسید کدوم رو بازی کنیم؟ گفتم شورش در شهر خوبه؟
–باشه
ژتون هارو انداختیم و من اون پسر بلونده شدم و عاطفه هم همون دختره با لباس پاره پوره ی قرمز که وقتی توقف می کرد و نفس نفس میزد سینه اش بالا و پایین می پرید. وقتی بازی شروع شد. عاطفه بدون اینکه نگاهم کنه درحالیکه صورتش با نور صفحه نمایش روشن شده بود گفت: وقتی رفتیم توی تونل وحشت میریم و روی صندلی آخر می شینیم. اینطوری کسی مارو نمیبینه.
دلم دوباره به تاپ تاپ افتاده بود. دوباره شده بودم همون عروسک بی اراده و قرار بود دستورات رو بی برو برگشت اجرا کنم.
عاطفه بهتر از من بازی می کرد. با اون دستهای نرم و بلندش دسته های جوی-استیک سگا رو گرفته بود و تکون می داد. توی تصوراتم دودول خودم رو جای اون دسته ها قرار دادم و از فکر کردن بهش دوباره سیخ کردم. چند نفر دیگه را کتک زدیم و رفتیم جلو… مرتب کتک میخوردم و جونم تموم میشد. همه ی حواسم پیش عاطفه بود و حرفایی که میزد. ادامه داد:

باید مشتتو ببری داخل، انگشت وسطتو باز کنی و مثل تلمبه اونقدر بزنی تا مروارید غِل بخوره بیاد بیرون. یادت باشه پنج دقیقه بیشتر وقت نداریم. قبل از اینکه قطار برسه به انتها.
خدای من. بارهای قبلی که سوار قطار شدم به اندازه کافی برام ترسناک بود. حالا یک تونل دیگه هم بهش اضافه شده بود. یه تونل نرم و تاریک و کوچیک، بین پاهای خانوم معلم. تازه قرار بود دست منم تا آرنج بره توش تا گوهر وجودی خانوم معلم رو با تلمبه های پی در پی بیرون بیاره!! عالیتر از این نمیشد!
پایان قسمت دوم
(قسمت بعدی تا ۳ روز دیگر)

نوشته: اشکان

ادامه...


👍 48
👎 7
86801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

962274
2023-12-14 23:58:05 +0330 +0330

جالب مینویسی اشکان جون ، ولی دو قسمت که گذاشتی هیچ سکسی توش نبوده یا خیلی کم بوده و بیشتر موضوعای دیگه بوده تو داستان / امیدوارم ادامه بدی و جذاب تر از این هم شه افرین خسته نباشی

0 ❤️

962284
2023-12-15 00:25:50 +0330 +0330

عالی بود ولی چرا سکس نداره تو داستان ؟

1 ❤️

962327
2023-12-15 04:43:20 +0330 +0330

عالی بود دادا

1 ❤️

962337
2023-12-15 06:24:13 +0330 +0330

عالی فقط کاش محتوا هر قسمت رو بیشتر می نوشتی تا هر قسمت جذابیت خودشو حفظ کنه

0 ❤️

962375
2023-12-15 15:36:47 +0330 +0330

قشنگ بود ایول

0 ❤️

962435
2023-12-16 01:45:05 +0330 +0330

عالی خیلی قشنگ داستان مینویسی قشنگ ادم دوست داره با هیجان بخونه

0 ❤️

963119
2023-12-20 18:17:54 +0330 +0330

ادامه بده دیگه چرا نمینویسی

0 ❤️

963519
2023-12-23 19:53:49 +0330 +0330

قسمت سوم چرا نمیاد!

0 ❤️

964250
2023-12-29 08:21:40 +0330 +0330

معلم جون میشه منم شاگردت شم

0 ❤️