ساده تر از همیشه (۲)

1402/10/23

...قسمت قبل

یک روز حرفی زد که برام کمی عجیب بود. تو اتاقش بودم که آخر جلسه گفت که میخوای جلسه بعدی رو جایی بیرون از اینجا بزاریم؟ چون تعداد جلسات و زمان جلسات مون زیاد شده، جلو همکار ها خوبیت نداره. با اینکه حرفشو درک میکردم اما باز هم برام عجیب بود. قبول کردم و قرار شد فردا تو پارک … همدیگه رو ببینیم. شماره تلفن همدیگه رو برای هماهنگی گرفتیم. برام عجیب بود که جلساتی که با فاصله یک هفته با هم داشتیم حالا فاصلش شده بود یک روز. به هر حال روز بعد همدیگه رو تو پارک دیدیم و ادامه ی صحبت های همیشگی. جلساتمون تو پارک ادامه پیدا کرد و بارها همدیگه رو تو پارک دیدیم و صحبت و صحبت و صحبت. هر بار ی جایی قرار می‌ذاشتیم. هیچ احساس عاشقانه ای بین ما نبود یا حداقل حس نمی شد یا شاید هم انکارش می کریم. اما هر بار کلی حرف داشتیم با هم بزنیم. راجع به هر چیزی صحبت می کردیم. تو بیمارستان هم گاهی از کنار همدیگه رد میشیم ولی چیزی به رو خودمون نمیاوردیم. گاهی وقت ها دلم براش تنگ میشد، بعد از مرضیه تقریبا هیچ وقت دلم برای هیچ کسی چه مرد چه زن تنگ نشده بود، اما حالا گاهی دلم میخواست زودتر ببینمش. اینکه قسمتی از حرف هامون راجع به مرضیه بود و در واقع دکتر سنگ صبورم برای خالی کردن بغض چندین ساله شده بود هم روی اشتیاقم برای دیدنش تاثیر میذاشت. به هر حال رفته رفته احساس میکردم اون هم اشتیاق دیدنم رو داره. نمیدونم چطور ولی کم کم اون حس بدی که به همه دختر ها داشتم، داشت کم رنگ میشد. گفت و گو هامون داشت به پیامک و واتساپ و … هم کشیده میشد.
این همه در مورد دکتر گفتم اما در مورد ظاهرش چیزی نگفتم! نمیدونم تا اینجا چه تصویری از خانم دکتر تو دهنتون مجسم شده اما خانم دکتر قد نسبتا کوتاهی داره مثل خودم. شاید حداکثر ۱۷۰ فیس کاملا معمولی، اندام نسبتا لاغر، تیپی که تو بیمارستان میزنه هم کاملا معمولی، معمولا مانتو مشکی با مقنعه طوسی و کفش اسپورت رنگی! آرایش هم در حد رژ لب و ضد آفتاب، اما فیسش با وجود معمولی بودن به شدت بانمکه!
آمار تعداد دیدار هامون از دستم خارج شده بود. اگر اشتباه نکنم روز جمعه بود و قرار بود همدیگه رو ببینیم. سر راه چند شاخه گل خریدم. نمیدونم گل خریدنم برای ابراز علاقه بود یا برای جبران کمک هایی که به من کرده بود. از طرفی هم نمی‌دونستم که این بیرون قرار گذاشتن ها رو به چه منظوری انجام میده؟ آیا صرفا میخواست به من کمک کنه یا به داستان زندگی من علاقمند شده بود یا به خودم علاقه ای داشت؟ نمی‌دونستم و چیزی هم راجع به این موضوع ازش نپرسیدم. اون روز وقتی دید براش گل خریدم خوشحالی رو تو تمام وجودش می‌دیدم. قیافه ی بانمکش دیدنی تر شده بود، انگار سال ها بود که هیچ کسی بهش هدیه نداده بود. از اون روز به بعد احساس میکردم سعی می‌کنه بهم نزدیک تر بشه، وقتی قدم می‌زدیم خودشو بیشتر بهم نزدیک میکرد، وقتی صحبت می کردیم با عشوه حرف میزد، وقتی جایی میشستیم نزدیکتر می‌نشست و … .
من هم که تو این مدت انگار وابسته شده بودم دل به دلش میدادم و همراهیش میکردم. با وجودی که تو دلم انکار میکردم و باور نمی‌کردم اما داشتم بهش احساس پیدا میکردم. دوست داشتم پامونو فراتر بزاریم اما بلد نبودم. اومدم خلاقیت به خرج بدم…! بعد از ظهر بود و میدونستم که خونست. از خودش خونه داشت و مستقل زندگی میکرد. یک دسته گل خریدم گذاشتم تو ی باکس و با پیک فرستادم دم خونش. روی جعبه فقط نوشتم از طرف … . یک ساعتی گذشته بود که تماس گرفت، اونقدر ذوق زده که حتی تصورشو هم نمی‌کردم. انگار چون پشت تلفن بود کمتر خجالت می‌کشید و راحت تر خوشحالیشو بروز میداد. با ناز و عشوه اومدن های ناشیانش پشت تلفن من هم حس خیلی خوبی داشتم.
چند ماه از این ماجرا گذشت و گاه گداری برای همدیگه هدیه می‌گرفتیم. دوتامون به هم علاقه داشتیم اما هیچ کدوم جرات نداشتیم به زبون بیاریم و فقط با رفتار هامون به همدیگه میفهموندیم. یک شرم لعنتی باعث شده بود که با وجود اینکه زیادی به هم نزدیک می‌شدیم اما حتی یک بار هم بدن همدیگه رو لمس نکنیم. رو صندلی نشسته بودیم، دستشو روی صندلی گذاشته بود. سعی کردم به خودم جرات بدم و دستمو رو دستش بزارم اما نتونستم…
خیلی جاها با هم رفته بودیم اما تا اون موقع شهربازی نرفته بودیم. قرار شد با هم بریم شهر بازی. اولین جایی که قرار شد بریم کشتی اژدها بود. کمی میترسید، می‌گفت قبلا فقط یک بار سوار شدم. گفتم نگران نباش… ، سوار شدیم کمی که گذشت احساس کردم داره اذیت میشه، خیلی جیغ میکشید و واقعا براش ترسناک بود. به خودم جرات دادم و دستمو دور گردنش انداختم و آروم سرشو کشیدم رو سینم، مقاومتی نکرد و همچنان جیغ می کشید اما آرومتر. چند دقیقه گذشت احساس کردم خیلی آروم شده، نگاش کردم چشماشو بسته بود. کم کم داشت سرعت کمتر میشد، اصلا دوست نداشتم تموم بشه. وقتی وایساد دستمو از دور گردنش برداشتم و بلند شدیم، تا چند دقیقه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد بعدش هم رفتیم وسایل دیگه ای رو امتحان کردیم ، در کل خیلی خوش گذشت اما از همه شیرین‌تر زمانی بود که سرشو رو سینم گذاشته بودم. هیچ صحبتی راجع به این موضوع با هم نکردیم.
چند روز گذشت، تو خیابون در حال قدم زدن بودیم. درست خاطرم نیست که داشتیم راجع به چی صحبت میکردیم، دست چپشو با دست راستم گرفتم، به روی خودش نیاورد و همچنان به صحبت کردنمون ادامه می‌دادیم. اول فقط من دست اون رو گرفته بودم ولی کمی بعد انگشتاشو تو انگشتام قفل کرد. حس خوبی داشتم از اینکه بالاخره تونسته بودم به اون حس شرم همیشگی و همچنین احساس بدی که به خانم ها پیدا کرده بودم غلبه کنم. با اینکه هیچ کدام به رو خودمون نیاوردیم اما مطمئن بودم اون هم مثل من داشت تو آسمون ها سیر میکرد. گرمای دستاش حس عجیبی بهم میداد که تا اون موقع تجربه نکرده بودم. دلم میخواست همونجا بغلش کنم. موقع خداحافظی اصلا دوست نداشتم دستشو رها کنم… .
چند روز گذشت … اما همچنان هیچ کدوم چیزی به رو خودمون نمیاوردیم.
یادم که میفته خودم هم خندم میگیره :) هنوز من خانم دکتر صداش میزدم و اون هم هنوز منو با اسم فامیل صدا میزد!
مدت زیادی به همین شکل گذشت و ارتباط ما در همین حد موند. بارها تصمیم گرفتم که بیشتر بهش نزدیک بشم اما چون شخصیتشو می‌شناختیم و میدونستم هضم خیلی چیز ها براش سنگینه از تصمیم منصرف شدم، و نهایتا تصمیم گرفتم همه چیزو به زمان بسپارم و اجازه بدم همون‌طور که این رابطه با گذشت زمان و صبر زیاد شکل گرفته بقیش هم همینطور خودکار پیش بره. برای همین عجله نمی‌کردم و صبر ایوب پیشه کردم. ی جورایی دوست نداشتم باعث آزرده خاطر شدنش بشم. خاطرش برام عزیز شده بود. انگار بیش از اینکه حس و تمایل جنسی بهش داشته باشم حس وابستگی بهش داشتم. نمیتونم به سادگی به زبون بیارم اما انگار عاشق و شیفته شده بودم.
حدود ۱۲ شب بود که پیام داد فردا بیا فلان جا دنبالم. مثل همیشه دل تو دلم نبود. حدود ۴ بعد از ظهر بود که داشتم میرفتم زنگ زد من منتظرت هستم چرا دیر کردی، نزدیک بودم، تقریبا ۲ -۳دقیقه بعد رسیدم همون جایی که قرار بود باشه. ی خانم پشت به من وایساده بود، با توجه به تیپش اصلا فکر نمی‌کردم که دکتر باشه. برگشت و داشت میومد سمت من، فکر کردم دکتره ولی اصلا نمی‌تونستم تصور کنم که خودش باشه. اما نزدیکتر که اومد مطمئن شدم که خودشه، لبخند کوچیکی رو لب ها و چهره با نمکش بود. نمی‌تونستم باور کنم. تو ی لحظه یاد کتاب ملت عشق افتادم، جایی که «رز کویر» لیلا رو آرایش کرده بود. دقیقا فکر کردم که امکان ندارد خودش این همه میکاپ کرده باشه چون اصلا بلد نبود. میکاپ خیلی غلیظ و ی کاپشن اسپرت دخترونه، شال گردن قرمز، ساپورت بدن نما، نیم بوت چرم و یک شال که بیشتر سرشو پوشونده بود و موهای شرابی که کمیش رو صورتش ریخته بود. کپ کرده بودم، تا حالا تو این حالت حتی تصورش هم نکرده بودم. اومد جلو و همزمان که من داشتم با تعجب نگاش میکردم در ماشین رو باز کرد و نشست تو ماشین. تعجب و غافلگیر شدن من رو تو چهرم کاملا مشخص میدید و مثل بچه ها خیلی ناشیانه ذوق چیز های جدیدشونو می کنند به من نگاه میکرد و ناز و عشوه میومد، کاملا ناشیانه و بچگانه! در عین نابلد بودن کمی ازش تعریف کردم که هر بار قند تو دلش آب میشد.
رفتیم تو ی پارک و رو صندلی نشسته بودیم، گرم صحبت بودیم و زمان زیادی گذشته بود. دیدم خسته شده و تقریبا لم داده بود رو صندلی و من هم محو تماشاش شده بودم. هر چند تو ی گوشه تقریبا پرت از پارک بودیم اما احساس ناامنی میکردم. دلم می خواست برم نزدیک و ببوسمش. به خودم اجازه دادم و کمی بهش نزدیکتر شدم، تقریبا بهش چسبیده بودم. با خودم میگفتم که امروز همه چی مهیاست و خودش هم با این تیپ و قیافه خواسته که اون شرم و حیای همیشگی رو از بین ببره. برای همین بیشتر به خودم جرات دادم و تقریبا مطمئن بودم باعث ناراحتیش نمیشم. همون جوری که روی صندلی لم داده بود دستمو بردم پشت گردنش و آروم سرشو کشوندم و روی رون خودم گذاشتم، همراهیم کرد و به پهلو روی صندلی دراز کشید و پاهاشو تو شکمش جمع کرد، سرش رو پای من بود و دستاشو رو سینش گذاشته بود، انگار که سردش شده باشه. دستمو رو پیشونیش گذاشتم و نوازشش میکردم، چشم هاشو بسته بود، گاهی دستمو تو موهاش می‌کشیدم گاهی رو لپ ها و گاهی پیشونیش، خیلی طولی نکشید که دستم رو گرفت و کشید روی سینش و بین دست هاش دست منو نگه داشت و رو سینش فشار میداد، انگار که چیزی رو خیلی دوست داشته باشی و تو دستات بگیری و روی سینت بذاریش، تقریبا همچین حالتی بود، دستم رو بین دست های گرمش فشار میداد. و من هم با دست چپم دستاشو گرفتم. گاهی چشماش رو باز میکرد و دوباره میبست، حال عجیبش رو از حالت چشماش می‌فهمیدم. با صدای آروم و خمار و کاملا بی مقدمه گفت تو منو خوب می‌شناسی و می‌دونی آمادگی خیلی چیز ها رو ندارم، حرفشو می‌فهمیدم و کاملا متوجه منظورش بودم، ادامه داد: و میدونم به خواست من احترام میزاری، گفتم لازم نیست بقیه حرفاتو به زبون بیاری، میدونم منظورت چیه. دستامو به نشونه تایید فشار داد. بلند شد و دستامو رها کرد. گفت بریم
رسیدیم به ماشین، در سمت شاگرد رو براش باز کردم، لبخند ملیحی زد و سوار شد، پشتش در رو بستم
سوار ماشین شدم، گفتم کجا؟
° برو بهت میگم
با توجه به مسیری که می‌گفت میتونستم حدس بزنم داریم میریم سمت خونش، به خیابونشون که رسیدیم دیگه مطمئن شدم. چون از اعتماد صحبت کرده بود احتمال میدادم بخواد منو به خونش دعوت کنه. در پارکینگ رو باز کرد و ماشین رو پارک کردم و از راه پله رفتیم طبقه اول. حالا دیگه دقیقا میدونستم منظورش از اینکه گفته بود آمادگی خیلی چیز ها رو ندارم و میدونم که تو به خواست من احترام میزاری چیه. برای همین بدو ورود به خودم یادآوری کردم که نباید کاری کنم خاطرش آزرده بشه، میتونستم درک کنم که مواجهه با مسائل سکسی برای کسی با شرایط اون راحت نیست. یک واحد نقلی بود که دکوراسیون و مبلمان معمولی داشت. نشستم رو مبل و گفتم من اینجا مهمونم! خندید و رفت آشپزخونه با دو لیوان شربت برگشت. شربت و سردی هوا اصلا با هم همخوانی نداشت، اما از اون قابل انتظار بود! به هر حال تا من داشتم شربت می‌خوردم رفت تو ی اتاق دیگه، لباساشو عوض کرده بود و برگشت، لباس راحتی پوشیده بود، یک تیشرت با یک شلوار راحتی که هر دوش خیلی به تنش گشاد بود. گشادی لباس هاش برای من خیلی جذاب بود. موهاشو تا اون موقع باز ندیده بودم، خیلی بلند نبود اما کلیپسش رو باز کرده بود روی شونه هاش ریخته بود. گفتم به به … خانم چقدر لباس هات بهت میان، مثلا اخم کرد! -اولین بار بود اسمشو صدا میکردم-اومد کنارم نشست، دوباره صحبت های همیشگی … . شام از بیرون سفارش دادیم و شام خوردیم. فضا خیلی عاشقانه نبود اما هر دومون از بودن کنار همدیگه لذت می‌بردیم. گفت موافقی فیلم ببینیم؟ •‌ بله‌ . یک فلش آورد و به تلویزیون وصل کرد، فیلم های زیادی داخلش بود، من بر حسب تصادف یک فیلم رو انتخاب کردم: «نوت بوک» قبلا این فیلم رو ندیده بودم و اون هم گفت منم ندیدم. رفتم سرویس و برگشتم، دیدم لامپ رو خاموش کرده و یک چراغ خواب روشن کرده بود. اومدم رو مبل بشینم که دیدم رو مبل نشسته و یک پتو رو پاهاش انداخته، پتو رو جوری پهن کرده بود که من هم برم بشینم و پاهامو بپوشونم. رفتم نشستم کنارش و پتو رو روی پاهام کشیدم. فیلم رو پلی کردیم و تقریبا نیمی از فیلم رو دیدیم، دستش رو گرفته بودم و نوازش میکردم. آروم کشوندمش بغلم، صبر کردم و دیدم واکنشی نشون نداد سرشو گذاشتم رو سینم و موهاشو نوازش میکردم، تقریبا سررشته داستان فیلم از دستم خارج شده بود، دیگه کلا حواسم پیش فیلم نبود، احتمالا اون هم مثل من بود. خم شدم و آروم پیشونیشو بوسیدم و محکم تر بغلش کردم. اولین بار بود که بوسیدمش و طعم این بوسه هرگز از خاطرم نمیره. چند دقیقه ای گذشت، بلند شد، همراهیش کردم تا اومد روی پاهام نشست، صورت هامون رو به روی هم، یک دستمو پشت کمرش و یک دست دیگه رو دور گردنش گذاشتم و کشوندمش بغلم، سرشو روی شونم گذاشت و همزمان پشتش رو از روی لباس نوازش میکردم. اولین بار بود که یک دختر رو بغل میکردم، هیجان خاصی داشتم، دوباره به خودم یادآوری کردم که نباید خاطرش رو آزرده کنم. کیرم بلند شده بود و با وجودی که روی پاهام نشسته بود، به روی خودش نمیاورد. سرشو بلند کرد و صورتشو آورد نزدیک صورتم. من هم همراهیش میکردم، نگاهمون تو هم قفل شده بود، چشامو بستم و آروم لبامو به لباش نزدیک کردم، به آهستگی این کارو کردم که فرصت واکنش داشته باشه، اما هیچ واکنشی نشون نداد. لب هامو رو لب هاش گذاشتم، داغی و لطافت لب هاش حس عجیبی بود برام، چند دقیقه فقط لب هامون رو لب همدیگه بود و انگار وجودمون داشت تو همدیگه ذوب میشد، لب هامون تو همدیگه قفل شد، ناشیانه لب های همدیگه رو میخوردیم، نمیدونم چقدر طول کشید اما همون‌جوری که تو بغلم بود درازش کردم رو مبل و تمام بدنم روی بدنش بود، احساس میکردم داره اذیت میشه، آرنجم هامو ستون کردم که راحت باشه، همچنان لب هامون تو همدیگه قفل بود، بازو هاشو نوازش میکردم، مطمئنم که هیچ وقت تو زندگیم همچین لذتی رو تجربه نکردم. دستمو گذاشتم رو شکمش، و از روی لباس شکمشو نوازش میکردم، گاهی دستمو به سینش نزدیک میکردم، احساس میکردم دوست نداره و سعی می‌کنه جلومو بگیره، شاید براتون عجیب باشه که اجازه پیش رفتن بهم نداد، اما برای من که میشناختمش اصلا این کار عجیب نبود. بهش حق میدادم. سفتی کیرمو روی بدنش حس میکرد ولی حتی از روی لباس هم بهش دست نزد و این هم برام عجیب نبود. سعی کردم دستمو آروم ببرم زیر لباسش و شکمشو لمس کنم، چون واکنشی نشون نداد دستمو کامل بردم زیر لباسش و شکمشو نوازش کردم، خواستم دستم رو بالاتر ببرم اما یاد حرفاش و اعتمادی که به من داشت افتادم، سخت بود ولی این کار رو نکردم، نمی‌خواستم اعتمادی که مدت ها طول کشیده بود ایجاد بشه در یک لحظه از بین بره. گرمای تنش چند برابر شده بود اما می‌فهمیدم که داره جلوی خودش رو میگیره که جلوتر نره، کم کم حرکاتمون کمتر شد و تو بغل هم آروم گرفتیم، محکم تر بغلش کردم، پتو رو که کمی کنار رفته بود رومون کشیدم، تو گوشم گفت دوست دارم، اولین بار بود اینو به زبون میاورد، لپ هاشو بوسیدم و گفتم منم، خوابیدیم تا صبح، مبل فضای زیادی نداشت اما باعث شده بود بیشتر تو بغل هم قفل بشیم. زودتر از من بیدار شده بود و روی مبل کناری نشسته بود، نگاش کردم و لبخند زدم، حس رضایت رو تو چهرش میدیدم، بیشتر که دقت کردم دیدم لب هاش ی جوریه، بلند شدم و رفتم نزدیک دیدم لب هایش اونقدر کبود شده که هیچ اثری از قرمزی لب هاش وجود نداشت، خندم گرفته بود، دستشو گرفتم و بردمش جلو آینه و هردومون لب های کبود مون رو تو آینه دیدیم و زدیم زیر خنده، مونده بودیم چطور می‌خوایم بریم بیمارستان! همونجا لب هاشو بوسیدم و ایستاده بغلش کردم…

ادامه بدم؟

نوشته: Barb

ادامه...


👍 16
👎 3
16701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

966527
2024-01-13 23:43:23 +0330 +0330

قلم خوبی داشتی از واقعیت هم خارج نبود ولی کاش داستان را تموم میکردی داستان‌های مثل مامان میشی نوشته شیوا اونارو آدم حق میده چند قسمت باشه

0 ❤️

966549
2024-01-14 01:01:40 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

966606
2024-01-14 09:26:25 +0330 +0330

بقیه اش رو بنویس

0 ❤️

966654
2024-01-14 18:24:33 +0330 +0330

کی ب کیه ادامه بده.

0 ❤️

966697
2024-01-15 00:36:07 +0330 +0330

بعد از داستانهای بابک عزیز این داستان را هم دوست داشتم
لطفاً بنویس

0 ❤️