سال بیاد ماندنی (۵ و پایانی)

1402/01/31

...قسمت قبل

یک هفته به برگشتن مهدی مونده بود که فاطی برای بار سوم پیام داد. قرار بود آخرین دفعه باشه. اینبار نخاست تیپ خاصی بزنم. خودش اومد دنبالم و رفتیم یه مرکز خرید شیک که برندای گرونقیمت توش بود. از یه برند معروف چرم، واسم ست قرمز مانتو و کیف و کفش خرید. توی ماشین ازم خاست آرایش غلیظی بکنم و رژ لب قرمز بزنم. رفتیم به یه ویلای بزرگ که تقریبا خارج شهر بود. معلوم بود صاحبش از اون پولداراست. انگار متوجه استرس من شده بود چون بم گفت: "نگران نباش قرار نیست بلایی سرت بیاد، یکم صفا میکنی و خلاص! "
وارد ساختمون که شدیم یه خانم مسن که ظاهرا خدمتکار بود راهنمایی مون کرد به سمت اتاق نشیمن. ساختمون خیلی بزرگی بود و چند طبقه. تو اتاق نشیمن، دو تا زن در حال صحبت و خنده بودن و با دیدن ما به استقبالمون اومدن. احوالپرسی گرمی با فاطی کردن، معلوم بود مدت زیادیه همو میشناسن. بعدم نگاه خریدارانه ای به من انداختن و دعوت کردن که کنارشون بشینیم. نگاهاشون خیلی روم سنگینی میکرد و معذب بودم.
یکیشون یه زن میانسال بود که تقریبا 45 ساله میزد و حین صحبتها متوجه شدم صاحب اون ویلاست. “آذر” صداش میکردن و تقریبا از همون دقایق اولی که دیدمش حس کردم شیمیله. قد بلندی داشت حتی بلندتر از فاطی، بدن تو پر و استخون بندی درشتی داشت. یه مقدار شیکم و پهلو زده بود و کلا اندامش چندان جالب نبود. سوتین نپوشیده بود، سینه های خیلی درشتی داشت که از زیر پیرهن دکمه دار سفید نازکی که پوشیده بود، خودنمایی میکردن و نوکهای برجسته شون مشخص بود. پوستش گندمی بود و صورتش از اون مدلا بود که پر از چاله چوله ست. چشای قهوه ای روشن و ریزی داشت، موهاش کوتاه بود و جلوش به حالت چتری اومده بود روی پیشونیش. صدای بم و دورگه ای داشت. سیگار دستش بود یه گیلاس مشروب هم کنارش. از لحظه ای که رسیدیم نگاه هیزش قفلی رو من بود در حدی که خودمو جمع و جور کردم.
دومی یه دختر جوون به اسم “سارا” بود. اونم قد بلند بود اما لاغر با سینه های کوچیک. موهای مشکی فرفری و پرپشت، چشمای خمار که زیرشون پف کرده بود، دندونای خرگوشی و دماغ عقابی. حدودا بیست و دو سه ساله میزد. گرم صحبت با فاطی بود و چندان به من توجه نمیکرد. نیم ساعتی گذشت و یکم به جو عادت کردم. مانتو رو در آوردم و با تاپ و ساپورت، لش کردم روی کاناپه. چند تا گیلاس مشروب رفتم بالا. آذر باهام گرم گرفته بود و مدام از قیافه و هیکلم تعریف میکرد. حدس میزدم که اونشب ناچارم باهاش بخابم و متاسفانه بر خلاف فاطی و سیما که تجربه های قبلیم بودن، اصلا به این یکی حس خوبی نداشتم. منتظر مهمونای دیگه ای بودن که بالاخره با تاخیر رسیدن. دو تا زن دیگه که یکیشون دوستشون بود و دومی مهمونی که با خودش آورده بود. اونی که دوستشون بود “اختر” اسمش بود. تقریبا همسن و سال خودم میزد. یه زن تپل و قد کوتاه با چشم و ابروی درشتِ مشکی و موهای لخت و بلند که از پشت بسته بود و تا نزدیک باسنش میرسید. گونه های برجسته، پیشونی بلندی و دماغ عملی داشت. سینه های خوش فرم و یه باسن گرد و قلمبه داشت که بخاطر باریکی کمرش، بیشتر خودشو نشون میداد. خیلی سر و زبون دار بود و از اولش که اومد مجلس رو دست گرفت. راستش ازش بدم نیومد و ترجیح میدادم اگه قراره با کسی بخابم با اون باشه.
دختری که اختر با خودش آورده بود، هر چند خیلی آرایش کرده بود، اما کم سن و سال میزد شاید حتی بیست سالشم نبود. ولی تیپش به زنای خراب کنار خیابون میخورد. اختر حتی معرفیش هم نکرد، انگار یه حیوون خونگی با خودش آورده باشه. وسط حرفاشون شنیدم که گفت: “دیگه هولکی برنامه چیدید، بهتر از این گیرم نیومد”. دختره خیلی خونسرد و بیخیال بود، انگار اومده بود پیک نیک، برعکس من که خیلی هیجان داشتم ببینم برنامشون چیه. چهار تا رفیق با هم گرم صحبت شده بودن و منو اون دختره یه گوشه بودیم. اسمشو ازش پرسیدم و با بی تفاوتی جواب داد “مهسا”. کمی که گذشت موزیک شاد با صدای بلند گذاشتن و اختر بهمون اشاره کرد که برید وسط. قبلش بهم یه قرص داد و گفت بنداز بالا. جرات نکردم بپرسم چیه. یه قرص سفید و کوچیک بود. خوردم و شروع به رقص کردم. فقط منو مهسا میرقصیدیم و میزبانان در حال بگو بخند و ور انداز کردن ما بودن. اختر وسطش اومد و کمی باهامون رقصید. همینجور که داشت بامون میرقصید به رفیقاش رو کرد و گفت: “شروع کنیم یا سارا خانم باز سوپرایز ویژه داره؟”
سارا: “سوپرایز که دارم ولی ظاهرا دلِ آذر جون بدجور پیش شکوفه گیره. بزار اینا برن بالا ما این پایین با مهسا کارمونو شروع کنیم.”
اختر با خنده نگاهی بمن انداخت و گفت: “خوش بحال شکوفه پس”
آذر اومد دستمو گرفت و بسمت راه پله ای برد که به طبقات بالا میرفت. نگاه مظلومانه ای به فاطی کردم اما بیخیال سرش به گوشی گرم بود. داشتیم پله ها رو بالا میرفتیم که صدای سارا اومد: “تمومش نکنی شکمو، واسه منم بزار!” آذر خنده ریزی کرد و با دستی که پشت کمرم گذاشته بود منو بسمت جلو هل میداد انگار خیلی عجله داشت که زودتر تصاحبم کنه.
وارد یه اتاق خاب بزرگ شدیم که یه تخت دو نفره سلطنتی توش بود. سقف اتاق بلندتر از حد معمول بود و بالای تخت، چند تا قلاب به سقف وصل بود. نور کمی تو اتاق بود و یه حس ترسناکی بم میداد. آذر با دست اشاره کرد که رو تخت بشینم. روبروم ایستاده بود و از بالا با اون چشای ریز که شهوت ازشون میبارید بم نگاه میکرد.
دستی به سرم کشید و گفت: “فاطی سلیقه منو خوب میشناسه. بیخود ازت تعریف نکرده بود. قیافه و هیکلت همون جوریه که دوست دارم. از این جک و جنده های خیابونی با قیافه های بزک کرده شون خوشم نمیاد. ازت معلومه زیاد دست نخوردی”
نمیدونستم چی باید بگم. با صدای آروم و لرزان گفتم: “مرسی”
آذر: “کارتو که خوب بلدی انشالا! در بیار!”
خاستم لباسامو در بیارم ولی گفت: “اینو میگم” و به شلوارش اشاره کرد. شلوارشو آروم کشیدم پایین. برجستگی زیر شورتش کاملا مشخص بود. پس حدسم در مورد شیمیل بودنش درست بود. میدونستم که انتخابی ندارم پس با خودم گفتم باش طرح دوستی بریزم تا یوقت اذیتم نکنه. فقط باید همین امشبو بگذرونم. باید هر چی تو اون مدت از فاطی یاد گرفته بودم رو نشون میدادم. این آزمون آخر بود. یه لبخند زورکی زدم و آروم صورتمو بردم سمت شورتش. از رو شورت، کیرشو چند بار بوسیدم. بعد شورتشو در آوردم. کیرش نسبتا کوتاه اما خیلی کلفت بود. کلفت ترین کیری که دیده بودم. روی سرش انگار گوشت اضافه داشت.
تو فکر بودم که آذر گفت: “میدونم خوشگله، ولی واسه هواخوری نیومده بیرون! دست بجنبون بچه ها منتظرن.”
حس بدی بش داشتم و چندشم میشم ولی چاره ای نداشتم. یکم زیر کیرشو لیسیدم و بعد ساک زدنو شروع کردم. بدنش بوی عجیبی میداد که حالمو بد میکرد. ولی فکرم این بود که مخشو بزنم تا امشبم هر جور هست رد کنم. کیرش کوتاه بود و تقریبا همشو میتونستم تو دهنم جا کنم. دستش رو سرم بود و موهامو چنگ میزد. سرمو به جلو هل داد و کیرشو تا ته، تو حلقم کرد. داشتم عق میزدم در حدی که چشام اشک اومده بود. خدا رو شکر بعد از چند ثانیه سرمو ول کرد.
آذر: “مممم، این شد یه دختر خوب، فاطی گفته بود رام و مطیع هستی. خوبه خوشم میاد. حوصله جنده وحشیا رو ندارم.”
چند دقیقه ای براش ساک زدم تا بالاخره راضی شد. لامصب کیرش سفت نمیشد و انگار نیمه خابیده بود. بالاخره با کلی میک زدن و مالیدن، تونستم کامل راستش کنم. لبخندی از سر رضایت زد و گفت: “ساک زدنت بد نبود. ببینم تو رختخاب چکاره ای.”
دستامو گرفت و بلندم کرد. دکمه های پیرهنشو باز کردم تا کامل لخت بشه. آروم سینه هاشو بوسیدم و میک زدم، همزمان کیرشو میمالیدم تا شق بمونه. از آه کشیدنش مشخص بود خیلی تحریک شده. یهو محکم بغلم زد و شروع کرد به چنگ زدن لمبرهام. گردنمو چند تا گاز محکم گرفت. آخ بلندی کشیدم. چنان توی بغلش میچلوندم که حس میکردم الان دنده هام میشکنه. انگار یه غنیمت جنگی بودم که به دستش افتاده. با خشونت لباسامو از تنم در آورد و ازم خاست که به شکم روی تخت دراز شم. به کیرش اسپری زد و نشست پشتم. چند تا سیلی محکم زد روی لمبرهام جوری که جیغم رفت هوا.
آذر: "چه کونی بگام من امشب! "
شروع کرد به لیسیدن و گاز گرفتن لمبرهام. نمیتونستم ازش حس خوبی بگیرم و تحریک نمیشدم. از طرفی وحشت داشتم که اون کیر کلفت، کونمو جر بده. لای کونمو باز کرد و تف انداخت رو سوراخم. یه کوسن گذاشت زیرم تا کونم کمی بالا بیاد، بعد سر کیرشو گذاشت رو سوراخ کونم و با یه فشار محکم تا نصفه فرو کرد. قشنگ حس کردم از هم باز شدم.
من: “آخخخخخ، پاره ام کردییییی”
آذر: “جووون، به این میگن کون تنگ”
هر لحظه دردش بیشتر میشد تا کامل خابید روم و بم چسبید، فهمیدم دیگه تا ته کرده تو کونم. شیکمش رو انداخته بود تو گودی کمرم و بهم سفت چسبیده بود. با یه دستش سرمو گرفته بود و دست دیگه اش سینه مو چنگ میزد. داشت زیر گوشم و گردنمو لیس میزد ولی اصلا نمیتونستم حس بگیرم. بوی الکل دهنش، تو دماغم بود و حس بالا آوردن داشتم. حالم خوش نبود و انگار تو یه عالم دیگه سیر میکردم. نمیدونم اثر اون قرصه و مشروب بود یا چیز دیگه. ریتم تلمبه زدنشو بیشتر کرد، فقط دعا میکردم زودتر آبش بیاد. ولی اسپری زده بود و معلوم بود که حالا حالاها بام کار داره.
آذر: “چقد خوبی تو! گودی کمرتم که قشنگ سایز شیکم خاله آذره! اگه دختر خوبی باشی شاید بتونی یکی از جنده های اختصاصی خودم بشی.”
از درد بالش رو گاز گرفته بودم و تشک رو چنگ میزدم. تو گوشم گفت: "الان چی تو کونته؟ "
صدام در نمیومد. محکمتر تلمبه زد و سوالشو تکرار کرد. با صدای بریده بریده گفتم: “کیییر آذر خانم”
یه خنده عصبی کرد و گفت: “این درست شد. کیر آذر خانمو دوست داری؟”
من: “عاشقشم. داره کونمو جر میده. وای خدا داره کونم پاره میشه”
نمیدونم دقیق چقد طول کشید ولی واسم قد چند ساعت شد تا بالاخره آبش اومد. سرمو با دستش محکم چپوند تو بالش و همینجور که آه میکشید خودشو توم خالی کرد. بی تفاوت از روم بلند شد و رفت دستشویی. من نای پا شدن نداشتم. لهم کرده بود. برگشت تو اتاق و همینجور که لخت قدم میزد یه سیگار روشن کرد. پا شدم رو لبه تخت نشستم.
من: “بپوشم؟”
آذر: “وقتی کارم بات تموم شد خودم میگم عروس خانم. پول گرفتی که امشب مال ما باشی. پس زر زیادی نزن!”
مغزم سوت کشید. پول! خدا لعنتت کنه فاطی. منو بعنوان جنده پولی آوردی اینجا. پس بیخود نبود اونهمه واسه خرید لباس خرج کرده بود، قرار بود ازم پول در بیاره. خاستم همون لحظه پاشم بزنم بیرون ولی هنوز دستم زیر ساطور فاطی بود. امیدوار بودم حداقل رو حرفش بمونه و امشب دفعه آخر باشه. آذر یبار دیگه منو کرد اینبار از جلو. سعی کردم مطیع باشم و باش راه بیام. فقط میخاستم زمان بگذره. زیر تخت زانو زد و یکم کصمو خورد. حسی بم نمیداد ولی الکی آه میکشیدم که فکر کنه تحریک شدم. خوشبختانه ایندفعه سریع آبش اومد. بم گفت زانو بزنم تا آبشو بریزه رو صورتم. همینجور که آبشو روم میریخت بش نگاه میکردم و یه لبخند ساختگی هم بش زدم. نگاه فاتحانه ای از بالا بم مینداخت و راضی بنظر میرسید. خالی که شد کیرش حالت نیمه شق گرفته بود. میکش زدش و ته مونده آبشو قورت دادم. دستی به سرم کشید و گفت: “نه باریکلا، خوشم اومد ازت. اگه دختر خوبی باشی میتونم کاری کنم تو یکسال، بار خودتو ببندی”
لباس پوشید و رفت پایین. بمن گفت همونجا بمونم. رفتم دستشویی کنار اتاق و دست و رومو شستم. صدای موزیک و جیغ و داد از پایین میومد. از بالای پله ها سرکی کشیدم. آذر و فاطی رو مبل لش کرده بودن و صحبت میکردن. سارا و اختر اما مهسا رو برده بودن وسط سالن و حسابی بش مشغول بودن. اختر نشسته بود روی میز جلو مبلی و لنگا رو باز کرده بود تا مهسا واسش کص لیسی کنه. سارا اما شیمیل بود و کیر درازی داشت. همینجور که مهسا حالت داگی گرفته بود، هی میکرد تو عقب و جلوش و چنان با بی رحمی میزد روی لمبرهای دختر بیچاره که صداش تو کل خونه میپیچید. هر چند مهسا چندان عین خیالش نبود و خیلی حرفه ای پوزیشن میگرفت. همونجور که از تیپ و سر و وضعشم حدس میزدم، احتمالا کارش این بود و اختر با پول واسه اونشب خریده بودش.
اختر موهای مهسا رو گرفت، سرشو بلند کرد و داد زد: “کصمو بخور کصکش، بخور جنده خانم.” و چند تا محکم خابوند تو گوش دختر بدبخت. فاطی و آذر که در حال بگو بخند بودن، هر از گاهی تشویقشون میکردن. سارا که انگار تازه متوجه برگشتن آذر شده بود، رفت باش کمی صحبت کرد و بعد اومد سمت راه پله. سریع برگشتم تو اتاق. چند لحظه بعد سارا دم در ظاهر شد. لبخند مرموزانه ای بم زد. یه لباس خواب تنش کرده بود و شیشه مشروب تو دستش. منم لخت، لبه تخت چمباتمه زده بودم.
سارا: “واسه سلیقه ی من، زیادی گوشتالویی! بیشتر باب دندون آذری. ولی تا حالا میلف نکردم. بدم نمیاد طعمشو بچشم. چند سالته؟”
من که حتی معنی میلف رو نمیدونستم به آرومی گفتم: “سی و پنج”
سارا: “سیزده سال ازم بزرگتری. کاش یه ده سال دیگه بزرگتر بودی میشدی همسن مامانم. حال میداد حین کردن بت بگم مامان!”
تو دلم میگفتم: “یا خدا، این دیگه چه سلیطه ی روانی ایه. خدا خودش امشبو بخیر بگذرونه” بندای لباس خابو باز کرد. هیکلش عضلانی بود و شکمش تکه تکه و بدون ذره ای چربی.
من: “ورزشکاری؟”
سارا: “آره. هم رزمی کار میکنم هم اروبیک”
من: “اندامت خیلی قشنگه”
آروم خابوندم رو تخت و دستمو گذاشت روی کیرش: “این چطوره، قشنگه؟”
با سر تایید کردم و کیرشو تو مشتم گرفتم. حسابی سفت بود.
سارا: “این دختره که اختر آورده که مالی نبود. بس که داده گشاد کرده پتیاره. آبمو نیورد. ببینم میلفمون چطوره”
دراز شد روم. از نگاهش خجالت میکشیدم. واسم سخت بود با همچین بچه کم سن و سالی بخابم. یکم لب گرفت ازم و بعد سینه هامو خورد. چنان با حرص نوک ممه هامو گاز میگرفت که اشکم در اومد.
سارا: “نمیدونم فاطی بت گفته یا نه ولی من عاشق هارد فاکم. ببینم زیر من چقد دووم میاری مامانی!”
سریع پاشد رفت سر کمدی که گوشه اتاق بود. یه لباس یه تکه ی چرمی چسبون پوشید که با دو تا بند از شونه هاش آویزون میشد و سینه هاش توش بیرون بود. فقط هم تا زیر نافش میومد و کیرش بیرون بود. چکمه های پاشنه بلند هم پوشید که تا زیر زانوش میومد. یه شلاق هم برداشت از همون مدلا که فاطی هم داشت. چند تا رشته پلاستیکی به یه دسته چوبی متصل بودن. بهم دهن بند و چشم بند داد تا بزنم. بعدم گفت که حالت داگی بگیرم و دستامو از پشت بست. شروع کرد شلاق زدن رو باسنم. وحشی میزد و واقعا درد داشت. قبلا فاطی اینکارو بام کرده بود ولی اون آروم میزد. حسابی که سرخم کرد اومد پشتم زانو زد. صدای شیشه مشروب میومد که گاهی سر میکشید. یهو سردی فلز رو روی کمرم حس کردم. داشت یه شی فلزی رو روی بدنم میکشید. حدس ترسناکی میزدم ولی امیدوارم بودم اون نباشه. اما بود!
سارا: “چاقوی دستی مورد علاقمه. عاشق چاقوام. یه کلکسیون دارم.”
از ترس شروع به زجه زدن کردم و خاستم بلند شم. گردنمو گرفت و محکم چسبوند به تخت.
سارا: “نترس مامی جونم! نمیخام سرتو ببرم که. یه خراش کوچیک. یادگاری من برای اولین میلفی که زدم.”
از ترس میلرزیدم. بغضم گرفته بود. یهو پشتم سوزشی احساس کردم. با چاقو روی یکی از لمبرهام خراش انداخته بود. جای خراش رو لیس زد و مکید.
سارا: “ممممم، عاشق طعم خونم، بد حشریم میکنه.”
کیرشو روی چاک کص و بین لمبرهام میکشید.
سارا: “اول دوست داری کدوم سوراختو بگام؟ باکِ عقبتو که معلومه آذر پر بنزین کرده. پس میرم سراغ اصل کاری.”
کیرشو تا ته کرد تو کصم و با دو دستش گردنمو گرفت و سرمو داد بالا. با شدیدترین ریتم ممکن شروع به پمپ زدن کرد. سر کیرش انگار تا خود رَحِمم میرفت. گردنم زیر فشار دستاش داشت میشکست و حس خفگی داشتم. ولی هر چی جلز و ولز میکردم فایده ای نداشت.
سارا: “صاف واستا جنده! زیادی تقلا کنی، جوری میگامت که تا آخر عمرت نتونی راه بری.”
صداش خیلی هیجان زده و خشن بود. میترسیدم بلایی سرم بیاره. چند دقیقه ای تلمبه زد بعد گردنمو رها کرد. ول شدم روی تخت و سرفه کردم. شیشه مشروب رو برداشت و یکم ریخت روی کمرم. از سردیش لرز افتاد بم. شروع کرد به لیس زدن مشروب از روی کمرم. از رو تخت پا شد و از صدای اطراف متوجه شدم که صندلی آورده کنار تخت، روبروی من نشسته. دهنبند رو باز کرد و گفت: “هر چی گذاشتم دهنت میخوری، تو الان هاپو کوپولوی منی. فهمیدی پاپی؟” با سر تایید کردم. یه چیز سفت به لبام خورد. دهنمو وا کردم تا بزارش تو. چشام بسته بود و حدس اینکه چیه مشکل بود. پلاستیک سخت بود. یکم میک زدم.
سارا: “پاشنه کفش اربابتو دوست داری؟”
تازه فهمیدم داشتم پاشنه کفششو میخوردم. چشم بند رو باز کرد. پاشو گذاشت روی تخت جلوی من و گفت: “لیس بزن.” کفششو لیس میزدم و میبوسیدم. ظاهرا اینکار تحریکش میکرد. پاشد روبروم ایستاد. کیرش حسابی شق بود.
من: “سارا جون دستامو وا کنی بهتر میتونم بخورم واست.”
موهامو تو مشتش گرفت و کشید: “تا ازت چیزی نپرسیدم صدات در نیاد عوضی. منم ارباب صدا میکنی. شیرفهم شد؟”
من: “بله ارباب”
همینجور که موهام تو مشتش بود کیرشو گذاشت دهنم. چند دقیقه ای ساک زدم تا راضی شد. بعد دستامو وا کرد و پاهامو انداخت رو شونه هاش. به کیرش تف زد و سرشو گذاشت در سوراخ کونم. با یه فشار سرشو داد تو و بعدم تا ته بردش داخل. کلفتی کیر آذر، حسابی راهو باز کرده بود و اینبار تقریبا راحت رفت تو. از عقب کرد تا بالاخره ارضا شد و آبشو ریخت رو شیکم و سینه هام. بعدم بی تفاوت پاشد زد بیرون. حین بیرون رفتن گفت: “زود خودتو بشور بیا پایین.”
کنار اتاق یه دستشویی و حموم مشترک بود. رفتم بدنمو شستم و خشک کردم. تو آینه که خودمو دیدم یاد شب اولی افتادم که خونه فاطی سکس کردیم. چی فکر میکردم و چی شد! میخاستم یه شب از سکس لذت ببرم ولی نتیجه اش داشت به جندگی ختم میشد. به خودم قول دادم اگه سالم از اون خونه بیرون زدم و فاطی هم بیخیالم شد دیگه تا آخر عمرم پامو کج نزارم. یه حوله دور خودم پیچیدم و رفتم پایین. سارا و آذر مشغول صحبت بودن. روی مبل دیگه مهسا قمبل کرده بود و داشت واسه فاطی ساک میزد. اختر هم پشت سر مهسا بود، یه دیلدو کمری پوشیده بود و داشت با شدت تموم تو کونش تلمبه میزد. با اومدن من، سارا داد زد: “خب دخترا بیاین برنامه ویژه امشبو واستون بگم.” فاطی و اختر دست کشیدن و سرا پا گوش شدن. سارا ازم خاست لخت شم و رو زمین داگی بشینم. مهسا هم پشت به من، داگی نشوندن جوریکه باسنامون بهم میچسبید. سارا یه دیلدو آورد که دو سرش یجور برجستگی داشت. چربش کرد و یه سرشو گذاشت تو کون مهسا. سر دیگشم کرد تو کون من.
سارا: “این ایده رو تو یه فیلم دیدم. حالا جفت جنده خانوما باید کونتون رو محکم بهم بزنید. هر یه دقیقه ای که ادامه بدید جایزه دارید. هر کی هم کم بیاره جریمه میشه.”
آهنگ با ریتم تند پلی شد و قبل از اینکه به خودم بیام، مهسا شروع به تلمبه زدن کرد. منم کم کم باش همراه شدم و کونامون رو به هم میزدیم. دیلیدو توی کونم میچرخید و اون چهار تا سلیطه ی عقده ای هم واسمون کف میزدن و میخندیدن. هر دقیقه ای که رد میشد رو سرمون تراول میریختن. اون زمان حقوق من پونصد هزار تومن هم نبود و راستش پول وسوسه کننده ای بود. من که دیگه آب از سرم رد شده بود و داشتم هر غلطی میکردم، لاقل پوله میتونست دو تا زخم زندگیمو درمون کنه. گاهی یکیشون میمود روبرومون زانو میزد تا واسش ساک بزنیم. من تو فضا بودم و چشام درست نمیدید که کی روبرومه. خیس عرق شده بودم و نفسام به شماره افتاده بود. یهو حس کردم مایع گرمی روی صورتم ریخته شد. چشامو بستم و خاستم سرمو پایین بیارم اما یکی موهامو سفت گرفته بود و نمیزاشت سرم رو تکون بدم. چند ثانیه ای پاشش مایع رو صورتم ادامه داشت. صدای قهقهه ی اختر تو گوشم بود.
چشامو که وا کردم و به خودم اومدم تازه فهمیدم سارا روم شاشیده. اومد جلوتر و کیرشو تکوند تا آخرین قطرات شاشش بریزه رو صورتم.
آذر: “خاک بر سرت سارا مگه نگفتم دیگه کف سالن کثافت کاری نکن.”
اختر که موهامو تو مشتش داشت: “چکارش داری. خب جیشش گرفت یهویی. کجا بهتر از صورت این جک و جنده ها!”
مهسا بیتفاوت همچنان داشت کونشو بهم میکوبید. اختر تکونم داد و گفت: “خابت نبره. بجنبون اون کونتو.” همینجور که سرم پایین بود آهسته گفتم: “دیگه نمیتونم.”
سارا: “پس شکوفه کم آورد. جریمه اش اینه که ببریمش اتاق بالا.”
آذر: “فاطی جون تو با مهسا پایین خوش باش. ما بریم بالا هنو با شکوفه خیلی کار داریم.”
به زحمت پا شدم رفتم خودمو شستم و با اون سه تا زنیکه رفتم اتاق خاب. به گوسفندی میموندم که وسط گله گرگها گیر افتاده. تو اتاق سریع دست بکار شدن، معلوم بود بارها اینجا برنامه داشتن. زنجیرهایی به قلابهای روی سقف متصل کردن که تا نزدیک تخت میومد و پایینشون دستبند بود. دستامو با اونا بستن جوریکه زانو زده بودم و دستام بالا بود. یه جا شمعی هم داشتن که با زنجیر به سقف وصل میشد. جوری درست شده بود که وقتی شمع آب میشد، قطراتش از بالا میچکید پایین. تنظیمش کردن که بریزه رو کمرم. اولین قطره که ریخت رو کمرم، شوک شدم و لرزیدم. چون آبش از ارتفاع میومد، تا میرسید پایین کمی خنک شده بود و خیلی پوست رو نمی سوزوند ولی بازم داغیش رو کامل حس میکردم.
از چیزی که تو اون اتاق بر من گذشت زیاد خاطره ای ندارم. تو حال خودم نبودم و مثل یه تکه گوشت قربونی، هر کاری دوست داشتن سه تایی باهام کردن. اختر که اولش بش حس خوبی داشتم از اون دو تا هم وحشی تر بود. دیلدو کمری بسته بود و وحشیانه کص و کونم رو میگایید. چند بارم مجبورم کرد تا سوراخ کونشو لیس بزنم و واسش کصلیسی کنم. سارا انگار که قاطر گیر آورده باشه سوار کمرم شد و محکم رو کونم سیلی میزد. سه تاشون بد مست کرده بودن و صدای خنده هاشون کر کننده بود. دستامو که باز کردن، آذر از تخت کشیدم پایین و از زیر باسن گرفت و بلندم کرد. سارا هم بلافاصله از پشت اومد بغلم کرد و بین خودشون، سفت گرفتنم. پاهام تو هوا بود. آذر از جلو گذاشت تو کصم و همزمان سینه هامو میخورد. سارا هم کرد تو کونم. اینقد داده بودم، دیگه سوراخام رو زیاد حس نمیکردم. نزدیک ارضا که شدن، گذاشتنم زمین و دو تایی آبشونو ریختن رو صورت و سینه هام. داشتم ناله میکردم و میلرزیدم که اختر اومد بلندم کرد و چسبوندم به دیوار.
اختر: “حال کردی نه؟ مث سگ داری حال میکنی جنده خانم.”
من: “آررره، آره من سگتونم. منو مث سگ بگایید. دارم حال میکنم.”
خودم نمیفهمیدم چی میگم. نمیدونم واقعا حال میکردم یا از ترسشون داشتم کصشعر بهم میبافتم. صورتمو محکم با یه دستش گرفت و با دست دیگش محکم کصمو میمالید. بعدم سه تا انگشتشو با هم کرد تو کصم. خاستم دستشو بگیرم اما سارا و آذر از دو طرف دستامو چسبوندن به دیوار. اختر همینطور وحشی انگشتاشو میکرد تو و در میورد و واسم جق میزد. آب کیرای رو صورتمو لیس میزد و بعد تفشون میکرد تو دهنم. از دیوار جدام کردم، نمیتونستم سر پام بایستم و به سمت جلو خم شدم. اینبار آذر هم دو تا انگشتشو کرد تو کونم. ولکنم نبودن و همینجور از عقب و جلو انگشتم میکردن. میدونستم تا ارضا نشم، بیخیالم نمیشن. با وجود دردی که داشتم ولی سعی کردم حس بگیرم. بالاخره با رعشه ای شدید، به ارگاسم رسیدم و ولم کردن تا بشینم رو زمین. سارا با پا هلم داد و پهن زمینم کرد. سه تاشون بالای سرم بودن ولی تار میدیدمشون.
سارا: “همچین تحفه ای نبود ولی واسه یبار فاکیدن بدش نبود.”
آذر: “دلت میاد. گوشت خوبیه. از این به بعد قراره یکی از عروسکای خودم بشه.”
اختر: “از این بهتر زیاد داشتیم. ولی آذر جون کلا بد سلیقست.”
سه تاشون خنده کنان از اتاق زدن بیرون. چند دقیقه ای کف اتاق پهن بودم تا نفسم جا اومد. بشدت خسته بودم و دوست داشتم همونجا بخابم. با صدای فاطی که دم در اتاق اومده بود به خودم اومدم: “پاشو بپوش باید بریم. دیره. انگار بت خیلی خوش گذشته میخای شبو بمونی.” به زور پاشدم رفتم خودمو شستم و لباس پوشیدم. موقع رفتن حتی بهم نگاهم نمیکردن. مشغول مهسا شده بودن. فاطی گفت: “تو برو سمت ماشین، من میام.” رفت با آذر حرف بزنه. زود برگشت و سوار شدیم. تو راه حرفی به زبونم نمیومد. میخاستم بپرسم بالاخره کارش بام تمومه یا نه ولی اینقد از دستش عصبانی بودم که نمیتونستم نگاش کنم. یه پاکت گذاشت جلوم و گفت: “مال توئه.” توش پر تراول بود. انداختم جلوش و گفتم: “نمیخامش. مال خودت. مگه واسه همین نیوردیم اینجا؟”
فاطی: “پول لباسارو از روش برداشتم. مال خودته. میدونم داری میری خونه جدید، خیلی لنگ پولی. برش دار از حقوق یکسالت بیشتره. آذر خیلی ازت خوشش اومده، از چیزی که قرار بود هم خیلی بیشتر داد. گفت شماره اش هم بت بدم اگه دوست داشتی باز بری پیشش.”
دوست داشتم بخاطر حفظ غرورم پولارو پرت کنم جلوش. ولی هم میترسیدم عصبانیش کنم و کارا خراب شه و هم واقعا اون مقدار پول وسوسه ام کرده بود. پاکت رو آروم برداشتم.
من: “دیگه با من کاری نداری؟ فیلم رو پاک میکنی؟”
فاطی: “چند روز قبل پاکش کردم. حتی اگه این چند روز هم نمیومدی، نمیخاستم پخشش کنم. دیگه اینقد هم آدم بی وجدانی نیستم.” و با شیطنت خاصی گفت: “ولی دوست داشتم تا ته خط رو بری و چیزی تو دلت نمونه. میدونستم یه فانتزیایی داری که تنهایی نمیتونم برآورده کنم. حالا دیگه طعم سکس گروهی و گنگ بنگ هم چشیدی.”
با کمی مکث ادامه داد: “بقیه زندگیت دست خودته. اگه از اینجا رفتی که همه این آدما و اتفاقها رو فراموش کن. اگرم موندی و دوست داشتی رابطه داشته باشی که شماره ها رو داری.” چشمکی زد و گفت: “کم طرفدار نداری!”
به خونه رسیدیم. برای آخرین بار نگاهمون تو هم گره خورد و همه اتفاقات اونمدت، تو یه لحظه جلوی چشمم اومد. چشای مشکی و درشت فاطی از همیشه غمگین تر بنظر میرسید.
فاطی: “خاطرات زیادی با هم داشتیم. امیدوارم جاهای خوبش به یادت بمونه.”
خیلی حرف تو ذهنم بود ولی فقط گفتم خدافز و پیاده شدم. فردای اونروز مهدی زنگ زد و گفت واسه گرفتن وام به مشکل خورده و شاید رفتنمون به تاخیر بیفته. من که دیگه طاقت موندن تو اون شهر رو نداشتم گفتم خودم یه مقدار پس انداز و طلا دارم و جورش میکنم. خیلی سریع کارا رو انجام دادیم و رفتیم به خونه جدید. بیچاره مهدی نمیدونست که بخشی از اون پول، بابت جندگی زنش پرداخت شده. خطم رو عوض کردم و دیگه هیچوقت نه فاطی رو دیدم و نه دوستاشو. زندگیم دوباره به همون حالت روتین برگشت و هرگز دیگه به مهدی خیانت نکردم. با گذشت ده سال از اون اتفاق ها، خاطراتش واسم مثل یه خاب عجیب و غریب میمونه. خابی که بعضی جاهاش رویای شیرینه و بعضی بخشهاش کابوس ترسناک. هنوز که هنوزه نمیدونم بابت اون سال باید متاسف باشم یا نه. سالی که برعکس همه سالهای ساده و یکنواخت زندگیم، پر از هیجان بود و البته تنها سالی که واقعا تونستم اوج لذت جنسی رو تجربه کنم. یک سال بیاد موندنی.

پایان

نوشته: شرقی غمگین


👍 25
👎 1
30101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

924212
2023-04-20 01:04:42 +0330 +0330

ریدم به سر ادمین با داستان اپلود کردنای امشبش

0 ❤️

924220
2023-04-20 01:28:59 +0330 +0330

بر فرض اینکه داستان راست باشه ؟ بعضی وقتها چه مرد و چه زن از فانتزی های فیلم و ذهن و خیال‌بافی و … یه راهی رو امتحان میکنند و یه موقع هم ناخواسته توش گیر کردن و بعد که گذشته تازه یاد خوب و بد افتادن و خیلی از زندگی‌ها به فاک رفته و خوب که خیلی از فانتزی ها فقط در حد فکر و خیال باشه تا عمل که نتیجه نهایی بد تمام نشه و بعضی چیزا جنبه هم باید در وحله اول باشه . در مورد شما هم با تمام اتفاقات هم میتونست بدتر بشه نتیجه و شانس آوردی به گا نرفتی بعد اون ، ولی تاثیر روانی اون همیشه باهات هست و حس های متناقض و حقارت.
امیدوارم درس گرفته باشی که گفتی گرفتی و روان درمانی بابت آرامش بیشتر و زندگی به کامت باشه . 🙏 🙏

0 ❤️

924536
2023-04-22 09:56:29 +0330 +0330

دوست داشتم تا ته خط رو بری و چیزی تو دلت نمونه؛ 👏 👏 👏 👌 👌

0 ❤️

924676
2023-04-23 05:31:15 +0330 +0330

از قسمت اول خوندم واقعا جذاب بود ی جاهایی خیلی طول میدادی ولی در کل داستان عالیی بود

0 ❤️

924719
2023-04-23 12:00:16 +0330 +0330

دیدی اکثر این کوسکش نویسا بعد از اینکه مهسامون رید تو دهن خایمنی و طرفداراش چقدر زیاد شدن و از اسم مهسا تو داستانهای کوسشعرشون زیاد استفاده میکنن خوب مهسا ننتونو گایید و رید تو نظام فکستنیتون ریده شد ب در و پیکر خایمنی و لاشخورای اطرافش ننتونو گایید زن خایمنی رو گایبد زن مجتبی رو گایید ناموس نویسده رو گایید البته نانوس نویسنده توسط افراد خایمنی گاییده شده

1 ❤️

927501
2023-05-11 10:51:40 +0330 +0330

خیلی از داستانت لذت بردم

0 ❤️

927646
2023-05-12 13:21:46 +0330 +0330

عالی بود عالیییییی کاش بازم بنویسی

عاشق سبک داستان هاتم چون مث فانتزی های خودمه اگه دخترو بودم انجام میوادم :))

0 ❤️

950291
2023-09-29 20:10:30 +0330 +0330

ترشحات ذهنی یک باکره چهل ساله جقی. بیش از حد تخمی تخیلی بود جقی

0 ❤️

981456
2024-04-28 21:57:42 +0330 +0330

عالی بود کاش بازم داستان هایی از فاطی بنویسی واقعا حال کردم با داستانت
جون مادرت ادامه بده

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها