سبزآبی

1400/12/08

تازه از حموم بیرون اومده بودم و می‌خواستم بخوابم. گوشیم رو از روی اُپن برداشتم؛ ساعت دوازده و نیم شب بود. همون موقع یه پیام “شب بخیر” از طرف بیتا برام اومد. هنوز هم حوله دورم بود که با صدای کوبیدن در از جام پریدم. رفتم در رو باز کردم. رضا با یه دست رو پیشونیش، به دیوار تکیه داده بود. بهش گفتم:《زنده‌ای هنوز؟!》
با شنیدن صدام به خودش اومد و تلوتلو خوران اومد داخل‌. دستش رو گرفتم و به سمت اتاق همراهیش کردم. سرش رو پایین انداخته بود و زیر لب ناله می‌کرد؛ از ته‌ گلوش فقط یه چندتا اسم و صدای نامفهوم به گوشم می‌رسید. یهو سرش رو به سمتم برگردوند و با یه صدای خسته بهم گفت:《جات خالی بود. باید می‌اومدی و یکمی می‌خوندی برامون. مثل قدیما، مثل قدیما…》
+مهم نیست. بذارش برای دفعه‌ی بعد. فعلاً استراحت کن.
_خیلی پسر با معرفتیه. خیلی! تو رو هم خیلی دوست داره.
+مگه من رو می‌شناسه؟!
_حتی از منم بهتر‌.
+یعنی چی از تو هم بهتر؟!
حرفی نزد و جوابش بهم فقط یه لبخند ریز بود. چشماش خمار خواب بودن. تشکش رو پهن کردم. با همون لباسا رفت روی تشک ولو شد‌. نمی‌دونستم حرفاش رو جدی بگیرم یا بذارم پای مستیش. تنها چیزی که برام عجیب بود و هی توی سرم تکرار می‌شد، جمله‌ی “حتی بهتر از من” بود که ازش شنیدم. حس عجیبی داشتم. آدمی که حتی ندیده بودمش، من رو از رضا هم بهتر می‌شناخت‌. چطور ممکنه؟! رضا و بهروز از قدیم با من بودن و ما سه‌تا با هم بزرگ شدیم. مطمئناً این دوتا خیلی بهتر از بقیه من رو می‌شناسن. با شنیدن این حرفا از دهن رضا، میلم برای آشنایی با اون پسره‌ی بامعرفتی که رضا می‌گفت، بیشتر شد. می‌خواستم هرچه زودتر باهاش ملاقات کنم و بفهمم که چه چیزی باعث شده که رضا این حرفا رو بزنه.
خودم رو خشک کردم و یه شلوارک پوشیدم و رفتم توی رخت‌خواب. با فکر کردن به اتفاقی که بین من و بیتا افتاده بود، خودم رو از زنجیر سایر فکرها‌ی دیگه رها می‌کردم. هربار که پلک‌هام رو روی هم می‌بستم، چشمای قهوه‌ای بیتا رو جلوی خودم می‌دیدم که دارن بهم نگاه می‌کنن و همین چشما باعث می‌شدن که یه لبخندِ ریزِ غیرارادی روی لبام حک بشه.


داشتم لباسام رو می‌پوشیدم و خودم رو آماده‌ی رفتن به آرایشگاه می‌کردم که صدای رضا از توی اتاق بلند شد. رفتم توی اتاق و بهش گفتم:《بلند شدی؟! پاشو خودت رو آماده کن باهم بریم.》
_سرم خیلی درد می‌کنه سهیل. سیگار ندارم، یه نخ بهم بده.
+می‌خواستی دیشب، کمتر بخوری‌. سرت درد می‌کنه، سیگار‌ نکش.
_یه سیگار بهم بده. من بکشم، سردردم خوب می‌شه.
+به درک. بکش.
پاکت سیگار رو از جیبم در آوردم و یه نخ به سمتس پرت کردم. سیگار رو آتیش زد و یه پُک بهش زد. روم رو به سمت در برگردوندم و خواستم از اتاق خارج بشم که اسمم رو صدا زد و گفت:《می‌دونستی بهروز یه دختر دیگه تور کرده؟!》
حدس می‌زدم که بهروز وقتی جواب مثبت رو از یه دختر بگیره، نمی‌تونه دهنش رو بسته نگه داره و به هرکی می‌رسه، پُز دوست‌دخترش رو می‌ده.
صدام رو کمی آروم کردم تا نشون بدم که این قضیه برام اهمیتی نداره و بهش گفتم:《آره، می‌دونستم.》
_دختره‌ رو دیدی؟!
+فقط چشماش رو دیدم، خواهشاً نگو چرا فقط چشماش!
_می‌دونی دختره کیه؟!
+نه!
با این جوابم خنده‌ش گرفت. سیگارش رو توی زیرسیگاری خاموش کرد و از جاش بلند شد. با یه لبخندی روی چهره‌ش به سمتم اومد و دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:《پس بهتره زود با این دختر خانوم آشنا بشی.》
حرفاش برام عجیب بود‌. دستش رو گرفتم و ازش پرسیدم:《ببین رضا، از دیشب که اومدی فقط داری چرت و پرت تحویلم می‌دی. یا مثل آدم حرفت رو بزن یا خفه شو و چیزی نگو.》
_خیلی خب. دیگه چیزی نمیگم. بعداً خودت می‌فهمی.
با دوتا از انگشتام، شقیقه‌ش رو فشار دادم و گفتم:《آدم شو.》
یه لبخندی بهم زد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
رفتارای رضا برام عجیب بود. تا به حال پیش نیومده بود که چنین مکالماتی بین من و رضا رد و بدل بشه. همیشه سعی می‌کردم جلوی رضا طوری رفتار کنم که احساس کنه، کارای بهروز برام بی‌اهمیت هستن ولی رضا همیشه خیلی از دستش حرص می‌خورد و عصبی می‌شد. با این حال جرئت این رو نداشت که به روش بیاره و برای همین خیلی وقت‌ها می‌اومد پیش من و بهم می‌گفت که با بهروز حرف بزنم. اما جفتمون می‌دونستیم حرف زدن با بهروز هیچ فایده‌ای نداره و تهش کار خودش رو می‌کنه. یه خصلت مشترک بین من و بهروز، این بود که اگه یه نفری بهمون می‌گفت فلان کار رو نکنید، حتی اگه اون کار بد برامون تموم می‌شد، از سر لجبازی و کله‌شقی که داشتیم حتماً انجامش می‌دادیم و اینکه آخرش چه بلایی سرمون می‌اومد برامون بی‌اهمیت بود. یه جورایی می‌خواستیم به بقیه بفهمونیم که دست‌ از سرمون بردارن و کاری به کارمون نداشته باشن. اما وقتی به خودمون می‌رسیدیم، همه چیز فرق می‌کرد. وقتی یه سری حرفا رو به بهروز می‌زدم و عملاً بهش می‌گفتم که یه سری کارا رو نکنه و چندباری بهش گوشزد می‌کردم، با من هم مثل بقیه رفتار می‌کرد و حرفام رو پشت گوشش می‌انداخت. اون موقع بود که درک می‌کردم بقیه چه حرصی می‌خورن و خودمم از دستش ناراحت می‌شدم. اما بعد از یه مدتی تصمیم گرفتم زیاد توی کاراش دخالت نکنم و بذارم کار خودش رو بکنه. وجود رابطه‌ی من و بیتا هم حکم می‌کرد که خیلی نسبت به بهروز حساس نباشم تا بعداً موجب ناراحتی هیچکس نشه.
چند دقیقه‌ای جلوی در منتظر موندم تا رضا هم آماده بشه. هنوز صورتش خیس بود و قطره‌های آب از گونه‌هاش به سمت پایین لیز می‌خوردن. یه نیم‌نگاهی بهش انداختم و گفتم:《حداقل صورتت رو خشک می‌کردی و بعدش می‌اومدی بیرون.》
آستین پیراهنش رو روی صورتش کشید و جوابم رو داد:《حالا راضی شدی مامان جون؟!》
حرفش باعث شد یه قهقهه بزنم. با آرنجم یه ضربه به پهلوش زدم و گفتم:《مامان که نه ولی می‌تونی بگی داداش بزرگه.》
_چشم داداش بزرگه.
+در رو ببند تا بریم.
در رو بست و حرکت کردیم. تا نصفه‌ی راه حرفی نزدیم و رضا هم سرش توی گوشی بود‌. منم دستام رو گذاشته بودم توی جیبم و داشتم به بدبختیام فکر می‌کردم. دست رضا رو روی شونه‌هام حس کردم، همیشه از این کارش بدم می‌اومد. خودم رو کمی خم کردم تا دستش از روی شونه‌هام بیوفته. گوشیش رو گذاشت توی جیبش و گفت:《راستی نگفتی دیشب چی شد؟》
+به شما ربطی نداره.
_سهیل چیکار کردی؟
+کاری نکردم.
_پس حتماً یه کاری کردی ‌که بعدش یه دوشی هم گرفته بودی.
صورتم رو به سمتش چرخوندم و باهاش چشم تو چشم شدم. استرس و نگرانی رو از توی چشماش می‌خوندم. این حجم از نگرانی که از سمت رضا بهم منتقل می‌شد برام عجیب بود. انگاری خودش جواب سوالش رو می‌دونست ولی باز هم برای اطمینان، می‌خواست اون رو از دهن خودم بشنوه. صداش رو بلند کرد و دستش رو زیر چونه‌م گذاشت و گفت:《اون خواهرِ بهروزه لعنتی! حرفای خودت رو یادت رفته؟!》
+صدات رو بیار پایین احمق. جای این حرفا توی کوچه و خیابونه؟!
_آب دهنش رو قورت داد و دستش رو برداشت، سرش رو پایین انداخت و دیگه حرفی نزد. این عصبانیت رضا رو درک نمی‌کردم و باید دلیلش رو می‌فهمیدم. سکوت بینمون رو شکستم و گفتم:《چرا الان این‌ حرفا رو می‌زنی؟! این عصبانیتت برای چیه؟! در ضمن فکر می‌کنم دوستش دارم، پس مشکلی نیست، چه بسا باهاش ازدواج کردم.》
_سهیل تو دیگه خیلی عوضی شدی! فکر می‌کنی دوستش داری؟ شاید باهاش ازدواج کردی؟! تو با خواهر رفیقت ریختی رو هم!
+مگه همون رفیق خودمون کم از این‌ کارا نکرد؟! این بحث رو ادامه نده رضا. اینجا جاش نیست.
_چرا کرد ولی با رفیقش این کار رو نکرد. تو خیلی از اون بدتری.
+از کجا معلوم نکرد؟!
_داری چی می‌گی سهیل؟! درست حرفت رو بزن ببینم.
دستم رو روی دهنش گذاشتم و اجازه ندادم بیشتر از این حرف بزنه. بهش گفتم:《رضا تمومش کن. بعداً حرف می‌زنیم‌. یکم دیگه ادامه بدی اعصابم بهم می‌ریزه.》
با این حرفاش یه جورایی بهم فهموند که دلیل عصبانیتش چیه ولی برای خودم قابل قبول نبود‌. حداقل خودم از کارم پشیمون نبودم‌. پاکت سیگارم رو بیرون آوردم و دوتا سیگار روشن کردم. یکیش رو دادم به رضا و دیگه تا دم در آرایشگاه حرفی نزدیم. سیگار برای ما حکم پرچم سفید توی جنگ رو داشت.


نزدیکای ناهار بود. کم‌کم داشتیم با رضا آماده می‌شدیم که بریم قهوه‌خونه و ناهارمون رو بخوریم. روی صندلی نشسته بودم، رضا هم داشت زمین رو جارو می‌کشید‌. سرم توی گوشی بود که شنیدن صدای سلام کردن بهروز باعث شد سرم رو از توی گوشیم بیرون بیارم. همیشه وقتی می‌اومد توی آرایشگاه، بلند سلام می‌کرد. پشت سر بهروز یه پسره‌ی قد بلند هم اومد داخل. برخلاف بهروز، آروم سلام کرد و به سمت رضا رفت و یکم با اون خوش و بش کرد.
جواب سلامشون رو دادم. بهروز به سمت من اومد و رضا هم داشت با اون پسره حرف می‌زد. یه تیشرت سیاه‌رنگ پوشیده بود و اولین چیزی که به وقت دیدنش، نظرم رو به خودش جلب کرد، خالکوبی سیم‌‌ خارداری بود که روی دستش بود.
بهروز دستاش رو روی شونه‌هام گذاشت و یه کمی ماساژ داد. سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:《این همون پسره‌ست که گوشی رو بهم داد. خیلی پسره خوبیه.》
+احساس می‌‌کنم چندباری دیدمش فقط یادم نمیاد کجا؟!
_بعداً یه چیزی رو بهت میگم. بذار فعلا آشناتون کنم.
+از چشم آبی چه خبر؟!
_بعداً پیامامون رو بهت نشون می‌دم.
هر دومون یه خنده‌ای سر دادیم و دیگه حرفی نزدیم. از سر جام بلند شدم. بهروز جلوتر از من حرکت کرد و به سمت اون پسره رفت. از پشت سر بهروز داشتم، براندازش می‌کردم. نیم‌رُخش به سمت من بود. یه شلوار شیش‌جیبِ سبزرنگ تنش بود و مدام حین حرف زدن با رضا، دکمه‌ی بالاترین جیبش رو باز و بسته می‌کرد. به کنارش رفتم. بهم نگاه کرد. با دیدن صورتش شوکه شدم. وقتی باهاش چشم تو چشم شدم، دیدم که رنگ یکی از چشماش آبی بود و یکی دیگه‌ش سبز‌‌. اولین باری بود که چنین چشمایی رو از نزدیک می‌دیدم. توی اون چشم‌ها غرق شده بودم که با صدای بهروز به خودم اومدم و گفت:《عماد جان، ایشون سهیل هستن، دوستی که برام مثل برادر بوده‌. خیلی تعریفش رو برات کردم.》
عماد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:《خوشبختم از آشناییتون سهیل خان.》
دستش رو گرفتم و کمی فشارش دادم و بهش گفتم:《من هم از آشنایی با شما خوشبختم.》
بهروز صورتش رو به سمت من چرخوند، یه چشمک بهم زد و گفت:《این هم آقا عماده، همونی که گوشی رو بهم داد و دیشبم مهمونمون کرد ولی یه بی‌شعوری دعوتش رو رد کرد.》
همه‌مون از حرف رضا خنده‌مون گرفت. دوباره به عماد نگاه کردم‌. صورت لاغری داشت. رنگ پوستش به خاطر آفتاب‌سوختگی‌، تیره شده بود. معلوم بود زیاد بیرون بوده و بچه‌ی کوچه و خیابونه. با لبخند مرموزی بهم نگاه می‌کرد. حس خوبی ازش نمی‌گرفتم و برای همین از نگاهش خوشم نمی‌اومد. چشمام رو از روش برداشتم و رو به بهروز گفتم:《ما واسه ناهار می‌ریم قهوه‌خونه‌ی سید، شما هم بیاید که ناهار رو با هم بزنیم.》
بهروز بلافاصله جوابم رو داد:《نه حاجی، من موتورم مغازه‌ی عماده، می‌ریم اون رو برمی‌داریم. برای ناهار خونه‌ی عماد دعوتم.》
رضا جارو رو گوشه‌ی آرایشگاه گذاشت و دستاش رو شست. وقتی بهروز بحث دعوت شدن به خونه‌ی عماد رو پیش کشید، رضا با تعجب روش رو برگردوند و بهش نگاه می‌کرد.
از اون آدمایی نبودم که زیاد تعارف کنم و با توجه به رابطه‌ی قدیمی که من و بهروز داشتیم، تعارف اصلاً معنی نداشت و هردومون ازش بدمون می‌اومد. دستم رو روی شونه‌ی عماد گذاشتم و پرسیدم:《پس عماد موتورسازه؟!》
خود عماد جوابم رو داد:《بله. در خدمتیم داداش.》
+خدمت از ماست. پس بریم دیگه.
همه از آرایشگاه بیرون اومدیم. بهروز و عماد از ما جدا شدن و رفتن. من و رضا هم به سمت قهوه‌خونه حرکت کردیم.
داخل قهوه‌خونه مثل همیشه شلوغ بود‌. داد و بیداد مشتری‌ها تا چند خیابون اونورتر هم می‌رسید. وقتی بچه بودم، سه ماه تابستون رو پیش سید که صاحب این قهوه‌خونه بود کار کردم. فقط اسم سید رو یدک می‌کشید وگرنه یزید و شمر هم به پاش نمی‌رسیدن. یه زن به راحتی نمی‌تونست از جلوی در قهوه‌خونه عبور کنه مگر اینکه یه تیکه‌ای از طرف سید بشنوه. حدود چهل سالش بود و یه پسر و یه دختر داشت. هر روز هم چاق‌تر از دیروزش می‌شد. از اون آدمایی بود که برای پول حتی پدر خودش رو هم برای فروش میذاشت. برای منی که سه ماه پیشش کار کرده بودم، آدمی نبود که زیاد ازش خوشم بیاد ولی اون خیلی من رو دوست داشت. حداقل اینجوری تظاهر می‌کرد. یه چندباری مشتری‌ها بهم گفته بودن که سید پیش اونا ازم تعریف کرده و گفته:《شاگرد به این دست پاکی تا حالا نداشتم.》
اون موقع که این حرفا رو می‌شنیدم خنده‌م می‌گرفت ولی الان که یادم میاد، دلم می‌خواد گریه کنم. بعضی وقت‌ها می‌خواست برام دلسوزی کنه و نصیحتم می‌کرد. ولی وقتی به روش آوردم که چه چیزایی رو ازش می‌دونم، دیگه قید نصیحت کردنم رو زد. آدم دورویی بود. یادمه یه بار یه سرباز بیچاره‌ای که از یه شهر دور اومده بود به سید اعتماد کرد و موبایلش رو به دستش سپرد. سید هم همونجا گوشی رو خاموش می‌کنه و جلوی چشمای سرباز، میذارتش توی جعبه‌ای که بالای یخچال گذاشته بود و بهش اطمینان این رو می‌ده که دیگه جاش امنه. اما بعدش، سید سیم‌کارتِ طرف رو بیرون آورد و انداختش توی سطل آشغال قهوه‌خونه. گوشی رو هم برداشت برای خودش و بعدش‌، فروختش. یه ماه بعد که پسره‌ی از همه چی بی‌خبر، دوباره به سید سر می‌زنه و امانتیش رو ازش طلب می‌کنه می‌فهمه که یه روزی یکی اومده توی مغازه و گوشیش رو دزدیده. سید جوری براش فیلم بازی کرد که سربازِ بیچاره در آخرش برای سید افسوس می‌خورد. چند نفری هم که از حتی روحشون خبر نداشت چه خبره، حرفای سید رو تایید کردن تا سربازه بهونه‌ای نداشته باسه و بعداً به سید گیر نده. همون لحظه می‌خواستم همه چیز رو بگم و دروغای سید رو براشون برملا کنم ولی کی به حرف یه بچه گوش می‌داد. البته بحث منفعت خودم هم مطرح بود. مطمئناً بعدش جایی پیش سید نداشتم و باز مجبور می‌شدم که درد کتکای پدرم رو تحمل کنم.
رفتم داخل قهوه‌خونه. رضا دم در داشت با یکی حرف می‌زد‌. به چندتا از مشتری‌هایی که اونجا بودن و می‌شناختمشون سلام کردم. سید کنار سماور ایستاده بود و داشت استکان‌های چایی رو پُر می‌کرد. جواب سلامم رو داد. یه استکان دیگه برداشت و یه چایی پُررنگ ریخت. حدس زدم که اون چایی برای منه. با همون لبخند همیشگیش به سمتم اومد و چایی رو داد دستم. برای خودم و رضا دوتا اُملت سفارش دادم‌. به رضا اشاره کرد و گفت:《این لاشخور باز هم باهاته؟!》
+سید! چیکارش داری بیچاره رو؟!
_لاشخوره، لاشخور! این یه روز میزنه زیر پات سهیل. ببین کی گفتم. تحمل حرفایی که می‌زد، برام سخت بود. از نارو زدن و بی‌معرفتی حرف می‌زد، با وجود اینکه خودش اُستاد این‌ کارا بود.
جوابش رو دادم:《حالا شما ازش خوشتون نمیاد. ولش کنید. اون برای من اثبات شد‌ه‌ست حداقل. تا به این‌ جا بی‌معرفتی در حقم نکرده.》
یه “چشم”، گفت سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد و رفت.
چند لحظه بعد‌ هم رضا وارد شد و پهلوی من نشست‌. میخواستم استکان چایی رو بردارم که لرزش گوشی توی جیبم رو حس کردم. گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم. تماس از طرف بیتا بود. فضولی رضا هم گُل کرده بود و نگاهش رو روی صفحه‌ی گوشیم حس می‌کردم. بهش گفتم:《راه رو باز کن میخوام برم بیرون حرف بزنم.》
با یه اخمی بلند شد تا بتونم برم بیرون. تماس رو جواب دادم.
+الو…
_سلام سهیل.
+سلام.
_من الان دم در خونه‌تونم. میشه زود خودت رو برسونی اینجا.
+میخواستم ناهار بخورم. الان هم قهوه‌خونه‌م‌.
_سهیل خواهشا!
+باشه چی‌ شده؟
_باید بیای تا بهت بگم. سهیل دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه. زود بیا فقط.
+اومدم.
گوشی رو قطع کردم و رفتم توی قهوه‌خونه. به سید گفتم که یه کاری برام پیش اومده و باید برم. ازم پرسید که اگه کمکی از دستش برمیاد، تعارف نکنم. یه تشکر ازش کردم و اومدم بیرون. رضا جلوی راهم رو گرفت و گفت:《کجا؟ چیزی شده؟》
+میام و تعریف می‌کنم. فعلاً خودم هم چیزی نمی‌دونم.
_باشه من ناهارو می‌خورم و می‌رم آرایشگاه.
+باشه فعلاً خداحافظ‌.
یه تاکسی گرفتم و آدرس رو بهش دادم. توی کل مسیر دل توی دلم نبود و پاهام می‌لرزیدن. پاکت سیگارم رو از جیبم بیرون آوردم و از راننده اجازه گرفتم. خودش شیشه‌ی سمت من رو یکمی پایین کشید و گفت:《راحت باش جوون.》
+ممنونم.
سیگارم رو روشن کردم و هی صفحه‌ی گوشیم رو بالا_پایین می‌کردم تا یه زنگ یا یه پیام دیگه از بیتا برام بیاد. توی ذهنم به تک‌تک اتفاقایی که ممکن بود افتاده باشن فکر کردم و هر بار بیشتر از قبل ترس و استرس، وجودم رو تسخیر می‌کرد.
نزدیکای خونه بودیم که به راننده گفتم نگه‌ داره تا پیاده بشم. بیتا رو می‌دیدم که جلوی در خونه قدم می‌زد و توی فکر بود و هر چند ثانیه یه‌ بار شالش رو مرتب می‌کرد. کرایه تاکسی رو حساب کردم، از ماشین پیاده شدم و با عجله به سمت بیتا رفتم. در رو باز کردم و هردومون رفتیم داخل. با عجله راه می‌رفت و اصلا بهم نگاه نمی‌کرد. با تعجب داشتم نگاهش می‌کردم که شاید خودش حرفی بزنه. دیگه صبرم سر اومد و جلوش رو گرفتم و گفتم:《چه مرگته بیتا؟》
_میخواید چیکار کنید؟
+قرار نیست کاری بکنیم. داری از چی حرف می‌زنی؟
_سهیل خواهشاً راستش رو بگو.
+راست چی رو بگم؟! درست حرف بزن، ببینم چه‌ خبره؟
_دیشب، بهروز با یه پسری اومد خونه. تا حالا ندیده بودمش. فکر کنم اسمش عماد بود. می‌شناسیش؟!
+فکر کنم چند باری این اطراف دیدمش ولی شناخت چندانی ازش ندارم اما امروز با داداشت اومد آرایشگاه و آشنا شدیم.
_پس تو از چیزی خبر نداری؟!
+از چی؟!
_دیشب بهروز و عماد مست بودن، هردوتاشون توی آشپزخونه خوابیدن. اتفاقی حرفاشون رو شنیدم که داشتن در مورد جور کردن اسلحه حرف می‌زدن. سهیل تو رو خدا بگو چی می‌دونی؟!
با شنیدن حرفای بیتا، منم شوکه شدم. بهروز حرفی نزده بود. حتی رضا هم چیزی نگفته بود. شاید هم می‌خواستن به زودی در جریانم بذارن. به بیتا نگاه کردم. ترس و وحشت، رنگ صورتش رو سفید کرده بود. بهش گفتم که بشینه. یه لیوان آب براش آوردم و بهش دادم که بخوره. برای دلگرمیش گفتم:《حلش می‌کنم. نمی‌ذارم اتفاقی بیوفته.》
_بهروز نمی‌ذاره ما یه روز راحت داشته باشیم. اون از بابا، اینم از بهروز.
+خودت رو ناراحت نکن الکی. می‌گم حلش می‌کنم. فقط از این تعجب می‌کنم که چرا هیچی بهم نگفتن.
_شاید اگه دیشب می‌رفتی باهاشون، می‌فهمیدی.
+فعلاً که چیزی نشده. بهروز مطمئناً اگه بخواد کاری هم بکنه به من می‌گه. البته این جوری فکر می‌کنم.
_نذار کاری بکنه که یه عمر بدبخت و آواره بشیم.
+باشه. بهت قول می‌دم.
وادارم کرد روی زمین بشینم. همین کار رو هم کردم و به دیوار تکیه دادم، سرش رو روی شونه‌م گذاشت. دستم رو روی صورتش گذاشتم و نوازشش کردم. بهش گفتم:《تا کی اینجایی؟》
_مادرم خونه نیست. بهروز هم از صبح رفته بیرون و محاله تا آخر شب برگرده. منم از اینجا می‌رم خیاطی.
+خوبه!
دستم رو زیر چونه‌ش گذاشتم و توی چشماش نگاه کردم. بهش گفتم:《می‌دونی دلم برات تنگ شده بود؟》
_هنوز یه روز هم نشده که با هم بودیم.
+همین یه روز برای من یه سال بود.
با حرفم لبخندی زد. از اینکه تونسته بودم حواسش رو از بهروز پرت کنم و یکم آرومش کنم، خوشحال شدم. سرش رو بلند کرد و توی چشمام خیره شد. دکمه‌های پیرهنم رو یکی‌یکی باز کرد و گفت:《وقت طلاست و منم دلتنگ!》
با حرفش خنده‌م گرفت و لبام رو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش. چشماش رو بست و لبام رو مک می‌زد. دستم رو بردم توی موهاش. لمس کردن‌ موهاش رو دوست داشتم، چون آرامش خاصی بهم می‌داد‌‌. پیرهنم رو از تنم بیرون آورد. بلند شد، دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. دستم رو روی سینه‌هاش گذاشتم و آروم فشارشون دادم. دستش رو روی بدنم می‌کشید و به سمت زیپ شلوارم می‌رفت. ضربان قلبش رو حس می‌کردم. سرم رو نزدیک گردنش بردم. نفساش تندتر شدن‌. آروم گردنش رو بوسیدم. محکم بغلش کردم و تنش رو به تنم چسبوندم. گرمای بدنش رو حس‌ می‌کردم. زبونم رو روی گردنش کشیدم، آه خفیفی کشید. سراغ لاله‌ی گوشش رفتم و همزمان سینه‌هاش رو توی مشتم فشار می‌دادم. لاله‌ی گوشش رو بین لبام گرفتم و آروم مک زدم. با دستاش کمربندم رو باز کرد و شلوارم رو پایین کشید. از روی شورتم کیرم رو می‌مالید‌. یه بوس به لباش زدم و با دستم، شونه‌هاش رو فشار دادم و بهش گفتم که روی زانوهاش بشینه. شورتم رو پایین کشیدم و کیرم رو به دهنش نزدیک کردم. چند بوسه به سر کیرم زد و دهنش رو باز کرد‌‌. آهسته کیرم رو وارد دهنش کردم. یه دستش رو دور کیرم حلقه کرده بود و با دست دیگه‌ش تخم‌هام رو می‌مالید. چند دقیقه‌ای برام ساک زد. کیرم رو از دهنش بیرون آورد و زبونش رو دور کلاهک کیرم چرخوند. دستش رو گرفتم و بلندش کردم. لباساش رو از تنش بیرون آوردم. به سمت دیوار هلش دادم. دستاش رو روی دیوار گذاشت و خودش رو خم کرد. سرم رو لای کونش بردم و چندباری زبونم رو روی کُسش کشیدم‌. همه چیز رو فراموش کرده بودم. شهوت و حسِ بودنم با بیتا، چاشنی بود که توی زندگیم کم داشتم و الان به دستش آورده بودم. هنوزم احساسی که بهش داشتم رو درک نکرده بودم، فقط می‌دونستم که میخوام باهاش باشم.
کیرم رو لای پاهاش گذاشتم و عقب‌_جلو کردم. بهم گفت:《می‌خوام توی خودم حست کنم.》
با شنیدن این حرفش، وجودم آتیش گرفت. کیرم رو روی سوراخ کُسش گذاشتم و آروم وارد کُسش کردم. سرش رو خم کرده بود و بدنش رو به سمتم فشار می‌داد. صدای ناله‌هاش کل اتاق رو فراگرفته بود. دستم رو روی کُسش گذاشتم و در حین تلمبه‌ زدنام، چوچولش رو می‌مالیدم. سرش رو به سمت من چرخوند. با دیدن چشماش از خود بی خود شدم و بدون اراده لباش رو بوسیدم. لرزش پاهاش رو احساس کردم. لباش رو از لبام جدا کرد و یه آه بلند کشید. بعد از شنیدن صداش، کیرم رو از کُسش بیرون کشیدم و آبم رو روی کمرش خالی کردم.
جفتمون روی زمین ولو شدیم. اینقدر گرسنه بودم که حتی طاقت بلند شدن هم نداشتم. بیتا سرش رو روی بازوم گذاشته بود و انگشتاش رو روی سینه‌م می‌کشید. با صدای خسته‌ش اسمم رو صدا زد و گفت:《سهیل، نذار اتفاقی برای بهروز بیوفته. جلوش رو بگیر.》
دستم رو روی سرش کشیدم، پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:《نمی‌ذارم کاری بکنه. قول می‌دم.》

نوشته: هیچکس


👍 74
👎 2
23201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

861211
2022-02-27 01:54:32 +0330 +0330

خسته نباشی سهیل خان.

خوشبختم از آشناییتون سهیل خان

  • این سهیل خان رو از من اسکی رفتی! نگو نه که تو کتم نمیره😁

با کلی سوال بی جواب خواننده رو تو کف قسمت بعدی گذاشتی؛ حرف‌های رضا چه معنی میتونه داشته باشه؟ چرا گفت عماد بیشتر از خودش رضا رو میشناسه؟ چرا رضا میخواست بفهمه که سهیل دوست دختر بهروز رو دیده یا نه؟ چرا سهیل در جواب رضا گفت که “از کجا معلوم نکرده؟!”؟ چرا عماد و بهروز میخوان اسلحه جور کنن؟ انتقام از پدر؟! چرا اینقدر رو شخصیت سید مانور دادی؟ قراره دوباره تو داستان نقش داشته باشه؟ چرا سید حس خوبی به رضا نداشت؟ رضا قراره به سهیل آسیب برسونه؟ اون شبی که سهیل رفقا رو پیچوند و با بیتا خوابید، چه حرفایی بین اون سه نفر رد و بدل شد؟ اصلا چرا بهروز در حالی که خواهر جوون داره همه‌ش رفقاشو میبره تو خونه؟ و کلی سوال دیگه که الان یادم نمیاد… امیدوارم تو قسمت‌های بعد جواب همه‌ش رو بگیرم.

فقط یه مورد؛ رفتار بیتا بعد از اولین سکس منطقی نبود. اونم سکسی که منجر به از دست دادن بکارت بود. اونم با دوست برادرش. در خوشبینانه ترین حالت باید یه نمه از لحاظ روحی اذیت میشد. یا حتی عذاب وجدان میگرفت که کاملا طبیعیه. ولی من همچین چیزی حس نکردم. و حتی یه روز بعد از، از دست دادن بکارتش دوباره خیلی نرمال اومد سکس کرد.
از اینی که میگم مطمئن نیستم چون فقط همچین چیزی شنیدم. دخترایی که تو اولین سکس پارگی بکارتشون خونریزی داره، تا چند روز بعدش شرایط سکس از واژن رو ندارن.

بنظرم بهتر از قسمت قبل بود.‌همین فرمون رو برو جلو. لایک سهیل خان😁❤🍀


861217
2022-02-27 02:07:33 +0330 +0330

عالی

2 ❤️

861229
2022-02-27 02:43:23 +0330 +0330

منتظر ادامه داستانت بودم. اولش که اومدم تو سایت دنبال اسم داستانت تو داستانای جدید میگشتم ولی پیداش نکردم. بعد اومدم از اویل داستان شروع کنم دیدم که ادامه داستانته منتها اسمشو تغییر دادی (البته ایرادی هم نداره)
آدمی نیستم که الکی گیر بدم ولی اگه تو قسمت اسم داستان به پرانتز باز میکردی اسم قسمت قبل رو میزاشتی بهتر بود…
به هر حال دم شما گرم شَبِمان را ساختی🌆 قلمت موندگار🖋️📖

4 ❤️

861242
2022-02-27 04:21:23 +0330 +0330

سلام
صبح بخیر
عالی بود.
منتها
تو خماری موندیم!
امیدوارم بزودی ادامشو بخونم.
سپاس بیکران از دست و پنجه تون جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

5 ❤️

861250
2022-02-27 06:47:44 +0330 +0330

یه مطلبی هم اضافه کنم.
واسه اون دسته از عزیزانی که،
فکر می کنند،
با اولین دخول و پارگی بکارت حتما باید خون بیاد،
همیشه هم اینطوری نیست.
و
اشخاصی هستند،
که
بدون خونریزی بکارتشون و از دست میدن جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

5 ❤️

861256
2022-02-27 07:16:25 +0330 +0330

خسته نباشی هیچکس عزیز
داستانت عالیه واقعا.تعلیق خوب و کشش عالی. با جلو رفتن خط داستان تا اینجا ابهامات بیشتر شده و داستان پتانسیل خوبی برای گیج کردن مخاطب داره.
مرسی از وقت و انرژی که برای نوشتن داستان خوب میذاری
🌷🍃🌷🍃🌷🍃

13 ❤️

861274
2022-02-27 10:18:03 +0330 +0330

بسیار عالی و روان :)
کمی حس می‌کنم سیرشخصیت بینا در سطح عالی نیست. از اون محتاط و کمی مراقب‌کار و کمی نگران همه چی، یخورده «وااووو» داشت که بکارتش رو بده. اما خب، شخصیت داستان اینجوریه و تو دنیای واقعی هم از هرکسی هرچیزی بعید نیست.
خوبه که حواست به این باشه که مدت زیاد و بی‌وقفه‌ای از داستانت، کاملا در حوزه‌ی گره‌ها نچرخه. تراکم گره‌ها تو این قسمت زیاد شد و در نتیجه‌ گنگ شدن متن یه کمی کشش و جذابیت داستان رو برای خواننده کم می‌کنه؛ اکنون این اتفاق نیوفتاده و تو از افتادنش جلوگیری کن :)
لایک نمی‌دونم چندم از آن ما.

11 ❤️

861275
2022-02-27 10:56:07 +0330 +0330

Farahnaz1314
حرف شما درست؛ ولی نویسنده خودش تو قسمت قبلی گفت که "خونِ رو کیرم رو پاک کردم"😁

2 ❤️

861276
2022-02-27 11:07:02 +0330 +0330

خب سهیل عزیزم بلاخره بعد ۲ هفته قسمت دوم و منتشر کردی🌹🌹

دوست دارم اول نکات مثبت رو بگم بعد چند مورد نقدی که دارم رو عرض کنم.
“نکات مثبت”
1-نگارشت بی نهایت عالی شده بود نسبت به قسمت قبل. ویرگول ها، گیومه ها و نیم فاصله ها همشون به نظر من در درست ترین حالت ممکن بودن.
2- بسیار روان تر شده بود و رعایت نکات نگارشی تو روان شدنش قطعا بی تاثیر نبوده.
3- از زیاده گویی پرهیز کرده بودی. توصیفات به جا بود و سهیل بیش از اندازه تو مغزش حرف نمی‌زد تا خواننده خسته بشه.
4- تعلیق! تعلیقی خیلی خوبی رو حس کردم تو داستانت‌. در واقع باید بگم قسمت اول اصلا من رو برای ادامه خوندن داستانت مشتاق نکرده بود اما این قسمت کلی ابهام تو ذهنم ایجاد کرد که من رو تو قسمت های بعد باهات همراه کنه.
5_ دیالوگ های قهوه خونه و توصیفی که از سید شد، عالی بود. تصویر سازی خیلی خوبی کرده بودی اون جا. طوری که من قیافه نچسب سید رو هم حتی تو ذهنم خلق کردم.

“نقد”
1- (با شنیدن این حرفا از دهن رضا)
شخصا این جمله رو نپسندیدم، چون به هر حال حرف از دهن میاد بیرون دیگه! می‌تونست این جمله جایگزین بشه از نظر من:
با شنیدن حرفای رضا
2- (رضا درستش رو می‌ذاره رو فک سهیل و کمی بعد سهیل دستش رو می‌ذاره روی دهنش و وادار به سکوتش می‌کنه)
سهیل این کار ها روی موتور اتفاق می‌افتن؟
ای کاش تا رسیدن به آرایشگاه حرفی رد و بدل نمی‌شد بینشون، وقتی از موتور پیاده شدن و جلوی ارایشگاه این دیالوگ ها صورت می‌گرفت.
به هر حال ادم پشت موتور این همه آزادی عمل نداره که هم فرمون رو هدایت کنه هم دستش و بذاره رو دهن دوستش.
3- جمله‌ی سید که با کلمه لاشخور شروع می‌شد، بهتر بود بعد اتمام جمله و شروع جمله‌ی سهیل یه خط فاصله می‌دادی.
4- تنها ایرادی که می‌تونم به اروتیک داشته باشم، اونم اگه ایراد به حساب بیاد! اینه که ترجیح میدادم برای سکس سهیل پیش قدم باشه نه بیتا. به هر حال دیشب برای اولین بار بکارتش رو از دست داده و خب اگه یکم نگران جلوه می‌کرد طبیعی تر بود برام تا این که خودش دوباره پیش قدم بشه.

قلمت مانا🌹✍🏼

11 ❤️

861278
2022-02-27 11:18:54 +0330 +0330

نظر قبلم رو تصحیح میکنم دوستان
“قسمت دیالوگ رو موتور که گفتم”
این اشتباه من بود که فکر کرده بودم روی موتور این دیالوگ ها صورت گرفته
امیدوارم سو برداشت نشده باشه
مجدا عذر میخوام

4 ❤️

861284
2022-02-27 11:38:05 +0330 +0330

Reza. sd77
به گذشته کار نداریم.
شما اینجا اینو گفتین دیگه!!!
حالا
اگه اشتباه کردم،
عذر میخوام جونم.
درعین حال
فکر نمیکنم چیز بدی گفته باشم.
شاید اشخاصی باشند که این موضوع و مطلع نباشند جونم.

💅💅💅💅💅💅💅

4 ❤️

861310
2022-02-27 14:54:33 +0330 +0330

خب خب
هیچکس عزیز
دو قسمت رو یکجا خوندم
الان لایک میکنم و نقدم به کار شما رو میذارم به موقع تموم کردن داستان
موفق و مانا

4 ❤️

861324
2022-02-27 17:20:16 +0330 +0330

دوست گرامی داستان خوبی نوشتی ولی متاسفانه تا یه مقدار از داستان رو نخوندم متوجه نشدم ادامه داستان «ما همه عقده ای هستیم» بوده، و با توجه به اینکه بعضی از داستان های دوستان سر و ته نامفهومی داره و به صورت گذرا از کنارش رد میشیم، پس خواهشا یه جوری ادامه داستان رو براش اسم انتخاب کنید که مشخص باشه.

2 ❤️

861370
2022-02-28 00:31:57 +0330 +0330

01

2 ❤️

861386
2022-02-28 01:18:48 +0330 +0330

خوب بود … فقط سوال بی جواب خیلی هست تو داستانت… امیدوارم تو قسمت بعد جواب بگیریم. خسته نباشی

2 ❤️

861442
2022-02-28 08:15:02 +0330 +0330

خیلی ماجرا چیدین و امیدوارم ازش ی داستان خوب دربیارین . لایک چهل و شیشم.‌

4 ❤️

861699
2022-03-02 02:05:32 +0330 +0330

دمت گرم با این داستانات با این یکی واقعا عشق کردم
امیدوارم ادامه داشته باشع
لایک به وجودت

2 ❤️