سرگذشت سیاه (۱)

1402/11/03

سلام خدمت همه، من نویسنده این داستان هستم.این داستان داری تعداد قسمت مشخص نیست؛
و داری صحنه های نسبتاً کمی است.

در اتاق رو زدم و وارد شدم با یکم پیرمرد که عینک به چشم داشت و چهارشونه بود مواجه شدم.
بعد از نشستن و چندتا گپ و گفت ازم پرسیدم:« جوان تو که مشکل نداری چرا اومدی پیش تراپیست»
ناگهان به خنده افتادم بعد گفتم :«دکتر بنظرت من الان خوبم»؟بعد از چند ثانیه نگاه ادامه دادم:« شاید درک نکنی دکتر ولی من دچار دوگانگی شدم و خودم رو نمی شناسم،انگار من عوض شدم شاید بخاطر گذشته هست که منو تغییر داده »
دکتر پرسید:« میتونی برام کامل توضیح بدی تا من درک کنم »
چند ثانیه با خودم فکر کردم و گفتم :« همونطور که از پرونده فهمیدید من رضا هستم 28 ساله،من تو ی خانواده نیمه مذهبی به دنیا اومدم زندگی خوبی داشتم پدرم مرد شریفی بود که همه به سرش قسم می خوردند و ی خواهر کوچکتر به نام مهدیس با یک سال اختلاف داشتم از نظر اندام و چهره عالی بود البته تعریف با خود شیفتگی نباشه خودم هم چهره و اندام هیکلی خوبی داشتم . همه چیز از دوران راهنمایی شروع شد . من بعد از ورود به راهنمایی وارد دوران بلوغ شدم و کم کم معنی رابطه جنسی رو فهمیدم ولی زیاد بهش فکر نکردم .سه سال گذشت و من وارد سال اول دبیرستان شده بودم زیاد آدم شری نبودم ولی یکم شیطونی داشتم و کم کم به فکر دوست دختر داشتن افتادم تو فامیل مادری کیس مناسبی نبود ولی دوتا دختر عمو داشتم که از نظر قیافه و اندام خوب بودن که دوقلو بودن بزرگه هلیا و کوچیکه هلنا و کوچیکه یکم از بزرگه سر تر بود ولی به پای خواهرم نمی رسیدن، دختر عمو هام هم سن خواهرم بودن اولین کیس مناسب اینا بودن ولی تو کدوم مونده بودم و البته ترس داشتم و بعد ی مدت از سرم افتاد تا سال بعد، وسط مهر بود که ی دانش آموز جدید داشتیم به نام مهدی ،مهدی بچه شری بود ولی ازش خوشم میومد کم کم با هم رفیق شدیم و قضیه دختر عمو هام رو براش گفتم اونم چون تجربه زیادی داشت گفت ببین کدوم برات بهتره بعد تو ی مهمونی کم کم باهاش حرف بزن و آخر مهمونی بگو میخواستم ی چیزی بهت بگم ولی سریع بگو ولش اگر پیگیر شد هم نگو تا بهت بقیه رو بگم چیکار کنی منم به حرف مهدی گوش کردم و این کار رو کردم »


یک ساعت از ورودم به اتاق دکتر گذشته بود و منشی وارد اتاق شد و گفت ویزیت تموم شده دکتر بعدی رو بفرستم دکتر سری تکان داد و به من گفت داستانت جالبه یک قرار تو کافه بزاریم تا درباره بقیش حرف بزنیم .
منم خداحافظی کردم و ی سیگار گوشه لبم گذاشتم به سمت خونه رفتم ساعت۹ رسیدم خونه دوشی گرفتم و خوابیدم، بخاطر مشکلات فکری باید قرص خواب حتما می خوردم تا خوابم ببره .
صبح شده بود از خواب بیدار شدم و با دکتر تماس گرفتم ( شماره دکتر رو از خودش گرفته بودم) بعد از احوال پرسی قرار رو تنظیم کردیم داخل ی رستوران تو وسط شهر.
ساعت 12 رسیدم دکتر چند دقیقه بعد من اومد با هم نشستیم و گفت میتونی شروع کنی ولی قبلش ی چیزی بهت بگم من چون الان به عنوان دکتر پیشت نیستم پس امکان داره حرف های بزنم بر خلاف میلت.
منم با سر تایید کردم
و شروع به حرف زدن کردم.
جشن تولد زن عموم شد و همه دعوت بودن دختر ها ی طرف بودن و ما پسرا هم جدا از دخترا وسط مهمونی صدام کردن برای چیدن شام منم چون بچه پرو بودم نرفتم ، و پسر عمه کوچیکم رو فرستادم .
کم کم پسرا و دخترا هر کدوم یه جا رفتن منم رفتم پیش خواهرم ولی نگام همش رو باسن هلینا بود خواهرم که متوجه نگاهم شد پوزخند زد و گفت می خوای برات جورش کنم( من با خواهرم خیلی راحت بودم ولی هیچوقت نذاشتم سمت پسری بره) گفتم : اگر بتونی عالیه
خواهرم ادامه داد: خرج داره
گفتم چیه؟
گفت 70 تومن
با تعجب گفتم چی !!!
چون صدام خیلی بلند بود پسر عمم سمتم اومد و گفت چی شده گفتم هیچی برو سر کارت اونم بدون حرفی رفت
خواهرم گفت آروم باش ولی به نظرم ارزش داره
من که متعجب بودم به خودم اومدم و گفتم پس هر دوتا اونم بعد کمی فکر کردن گفت حله و لپم رو کشید
تو دلم گفتم تو خیلی پرو شدی لپ منو میکشی حالا وایسا موقعی که جورشون کردی ی کاری باهات بکنم آدم بشی .
آخر مهمونی شد و من به سمت هلینا رفتم و بهش گفتم میخوام ی چیزی بهت بگم و همون کار مهدی رو کردم اونم که فضولیش گل کرده بود هی دنبالم بود که چی میخوای بگی منم میگفتم مهم نیست فراموشش کن.
خلاصه مهمونی تموم شد، خواهرم چند روز بعد اومد پیشم و گفت رضا ی چیزی میشه فکر هلینا و هلیا رو از سرت بیرون کنی ؟ میترسم برات شر بشه.
گفتم چطور مگه گفت آخه ی مشکلی هست خواستگار دارن.
من بلند گفتم چی !!!
گفت همون که شنیدی .
بعد از اتاق رفت بیرون و منو ول کرد منم که حرصم در اومده بود گفتم باید دست به کار بشم بعد کلی پرس و جو از خواهرم فهمیدم هلیا دوست پسر داره و هلینا نه
تصمیم گرفتم فعلا ولشون کنم .
مهدی هم زیاد پیگیر نبود.
کم کم همه چی رو فراموش کردم تا وقتی موقع کنکور شد منم رشتم تجربی بود وقتی کنکور رو دادم مطمئن بودم زیر 5 هزار آوردم
و خیالم راحت بود چند ماه بازم گذشت و وقتی با مهدیس داشتم رتبه رو نگاه میکردم فهمیدم 587 کشور شدم و میتونم پزشکی تهران بزنم مهدیس جیغش بلند شد .
مادر با عجله در رو باز کرد و گفت: کوفت چه خبرته؟
مهدیس به من اشاره کرد و زیر لبی و خیلی آروم گفت رتبه.
مادرم قضیه رو فهمید و گفت : چند شدی مگه ؟
منم جوابش رو دادم و به یکباره گریه افتاد و گفت بهت افتخار میکنم.
مهدیس که اخم کرده بود گفت: من چی ؟
منم بلند شدم بغلش کردم و گفتم: تو تاج سری، تو افتخار منی
مهدیس بغض کرد و گفت: تو بری من چیکار کنم گفتم نگران نباش بهتون سر میزنم تو هم میای پیشم

شب شده بود و بابام اومده بود خونه قضیه رو گفتم اونم خوشحال شد و گفت اول برو خوابگاه بعد خونه اجاره میکنم برات منم موافقت کردم .
بابام کم کم گفت نمی خوای زن بگیری گفتم:آخه دختری که خوشم بیاد نیست
بابام با خنده گفت : تو هنوز بچه ای من تورو میشناسم تو یکی رو زیر سر داری.
آروم گفتم :آره هلینا
بابام با خنده گفت: آفرین انتخاب خوبیه من با برادرم صحبت میکنم ببینم نظرش چیه .
کم کم وقت خواب بود به همه شب بخیر گفتم و رفتم اتاقم یکم بعد بود که مهدیس اومد و پریپ بغلم،
گفت: میخوای زن بگیری
گفتم: آره چطور مگه
گفت : دلم برات تنگ میشه از پیشم نرو
زیر لب خندیدم و بهش نگاه کردم ی جک خنده دار گفتم اونم با خنده بغلم خوابید یکم که گذشت متوجه هیکل بی نظیرش شدم این دختر چقدر بزرگ شده بود چه اندامی خوش باحال شوهر ایندش
همون لحظه عصبی شدم و گفتم ای کاش برای من بود بعد سریع بلندش کردم چون داشتم شق میکردم و اگر شق میکردم می فهمید .
وقتی از اتاق داشت نی رفت بیرون نمی‌دونم از قصد یا واقعی پاش سر خورد و داشت می افتاد منم برای اینکه نگهش دارم مجبور بودم کمرش رو بگیرم وقتی کیرم به باسنش خورد کاملا شهوتی شدم ولی سریع لبم رو گاز گرفتم و گفتم حیون این خواهرته آدم باش بعد هم فرستادمش اتاق خودش.
بعد کمی فکر کردن به سکس بعد از ازدواج با هلینا به خواب رفتم
فردا صبح……

[ درود به همه این قسمت اول داستان بود و امیدوارم راضی باشید و تمام نقد های خود رو تو کامنت بنویسید.
این داستان و شخصیت های آن ساخته ذهن نویسنده هستن و هیچ کدوم واقعی نیست و این داستان اولین داستان من است]

نوشته: vetor_ded

ادامه...


👍 11
👎 8
13601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

968016
2024-01-24 00:57:23 +0330 +0330

ادامه ش کو

1 ❤️

968027
2024-01-24 01:35:11 +0330 +0330

خوب بود ولی بی اندازه کوتاه بود.

2 ❤️

968037
2024-01-24 03:50:30 +0330 +0330

جنده مگه بینوایان ویکتور هوگو داری می‌نویسی اینقدر کوصشعر تف میدی 😂

1 ❤️

968058
2024-01-24 09:49:07 +0330 +0330

جالب بود ادامه بده . ممنون که وقت میزاری

0 ❤️

968121
2024-01-24 21:03:16 +0330 +0330

من تا ۷۰تومن خوندم هنوز هنگم،منظورش دقیقا چقدر بود.؟
۷۰ هزارتومن 😂 😂 ۷۰میلیون 😭 😭.

0 ❤️

968166
2024-01-25 02:19:11 +0330 +0330

چیزی که پیداست کسشعره

1 ❤️

968169
2024-01-25 02:30:03 +0330 +0330

تازه همون شبی ک نتیجه اومده بود بابات گفت اول برو خوابگاه میگیرم بعد خون میگیرم!مگه مشخص شده بود کدوم شهری ! بعدشم همون جا هم ب فکر زن گرفتن افتادن واست!!هم پزشکی بری هفت سال درگیر درسی واسه مدرک عمومی فقط درسته داستان می‌نویسی ولی دور از واقعیت ننویس با عقل جور در نمیاد و توهین ب شعور خوانندس

0 ❤️

968264
2024-01-25 18:09:08 +0330 +0330

جون مادرت به سکس محارم ختمش نکن که متنفرم از این فانتزی

1 ❤️

968402
2024-01-26 21:08:05 +0330 +0330

خوب بود ادامه اش رو بزار

0 ❤️

968509
2024-01-27 17:53:21 +0330 +0330

من نمیدونم این چه جاکش بتزتریه جدیدن مد شده عنتر میاد دوخط مینویسه بعد واسه لایک و کامنت گرفتن میگه ببینم بازخوردها چطوره،
این کار توهین مستقیم و سواستفاده از مخاطبه

0 ❤️