سرگذشت یک ترنس (۲)

1402/06/28

...قسمت قبل

ناصر رفت
دل منم با خودش برد
بهش گفتم میخوام چیکار کنم
گفتم میخوام از خونه برم
و دنبال دارو و جاییم برای زندگی
اون زمان هنوز کار کافه رو داشتم
حقوق کافه هیچ وقت زیاد و حتی کافی نیست
اما بهتر از هیچی بود
ناصر موافق نبود
میگفت بلاخره گاهی بهم سر میزنه
اما من تصمیمم رو گرفته بودم
گفتم اگر کمکم هم نکنی من کار خودم رو میکنم چه بخوایی چه نخوایی
راضی شد و گشت ببینه چکار میتونه بکنه
حدودا دو هفته بعد زنگ زد و گفت
رفیقش جمشید
همون که رفتیم ویلاش
راضی شده بهم جا بده
اما باید قبلش من رو ببینه
یکم عجیب بود اما موافقت کردم
چون عملا تنها گزینه ام بود
شماره ام رو داد و فردا صبحش جمشید زنگ زد

قرار شد یجا ظهر همدیگه رو ببینیم تو ماشین
حوالی مرکز شهر جایی که کار میکردم چون بعدش باید میرفتم سر شیفتم
گفت با یک مزدا قدیمی نقره ای میاد دنبالم

موقع قرار که شد رفتم و دیدم قبل من رسیده
زدم به شیشه ماشین و در رو باز کرد و نشستم
کمی جوون تر از ناصر بود، سعی میکرد خوش مشرب باشه
اولش که من رو دید و سلام کردیم معلوم بود یکم جا خورده
گفت فکر نمیکردم با این سر و وضع بیایی
ناصر چیزهای دیگه ای ازت تعریف کرده!
احتمالا انتظار داشت که زنونه برم سر قرار
از ناصر ناراحت شدم که گفته ، اما بعدش دیدم خب نمیشد هم که نگه
گفتم اینجا محل کار منه، نمیشه که اون جوری بیام، بعدم کجا لباس عوض کنم، تو خونمون که نمیشه، همیشه پیش ناصر بود، اصلا برای همین نیاز به جا دارم
یکم حرف زدیم و گفت من تو تهران یک خونه ی اضافی دارم
بناییش کامل نیست اما از دو تا اتاق یک اتاق و سرویس و آشپزخونه اش تکمیله
به بی پولی خوردم و اوضاع خوب نیست و فعلا نمیرسم که تکمیلش کنم
میتونی بری اونجا
خودمم هم بهت سر میزنم و هوات رو دارم
اما یک شرط داره و اونم اینه که منم لطفش رو براش جبران کنم -به کیرش توی شلوار اشاره کرد -گفت هوای اینو بگیرم
یکم بهم برخورد
جمشید مثل ناصر نبود
با ادب نبود، سعی میکرد باشه
رک بود
معلوم بود کلا زیاد سعی میکنه
اما من این راهو انتخاب کرده بودم
پی همه چی رو باید به تنم میمالیدم
من نمیتونستم دیگه مثل قبل باشم
گفتم باشه
گفت امروز که اینجور اومدی، فردا بیکاری؟
گفتم اره، گفت وسایلت رو بیار ببرمت اونجا و بهت کلید واحد رو بدم

برای فردا قرار گذاشتیم
من تقریبا همه لباس هام رو برداشتم توی ساک
البته زنونه هام رو
و فقط با دو دست لباس مردونه برای سر کارم
اگر میخواستم یک زن باشم
دیگه لباس های قدیمی بردنشون بی معنی بود
هیجان زده بودم
نمیخواستم هیچ راه برگشتی بذارم
اگر قرار بود این مسیر رو برم باید مثل یک ادم دیگه میرفتم
همون آدمی که میخواستم بشم
یک زن
یک دست لباس زنونه رو گذاشتم خونه تو کمدم
هنوز مطمئن نبودم قضیه جمشید راسته یا سر کاری
رفتم جایی که قرار گذاشته بودیم و با ماشینش رفتیم سمت جنوب شرق تهران
یک خونه سه طبقه بود
طبقه اولش فکر کنم یک آرایشگاه مردونه بود که همیشه شلوغ بود، دوم یک املاک، سوم یک پسر جوون که هم زندگی میکرد هم کار اونجا برای ملت تتو میزد
خونه جمشید اما واحد زیر همکف بود
یک جای کم نور
نیمه آماده
اما حرفاش راست بود
یک اتاق کثیف
یک حموم و دستشویی آماده
آشپزخونه
تو آشپزخونه یدونه یخچال کوچک بود و یک گاز روکار دو شعله کوچک که کار رو راه می انداخت
گفت همینا فعلا بسته برات اما اگر دختر خوبی باشی، بهترشم برات میگیرم و بعد خندید
مثلا میخواست قربون صدقه بره
اما بلد نبود
یک تیکه موکت قدیمی تو اتاقه بود و دو تا بالشت و تشک
چند تا کاندوم مصرف شده هم رو زمین بود که خب فهمیدم من اولین کسی که اینجا بوده نیستم
نشستیم
گفت پاشو برو خودت رو آماده کن تا ببینم چیکاره ای
ساکم رو برداشتم رفتم تو دستشویی
یکم میترسیدم
هم از اینکه جمشید یه غریبه است
هم از اینکه نکنه بلایی سرم بیاره
اما تصمیمم رو گرفتم
من باید ادامه بدم
یدونه شرت و سوتین تنم کردم موهام رو دم اسبی بستم -سالهاست که موهام بلنده، رژ لب قرمز زدم و یک لباس خواب ساتن سبز تنم کردم-هنوز دارم این لباس خواب رو شاید باهاش عکس گذاشتم بعدا.

در و باز کردم
خیره موند
گفت ناصر چی داشته یک هفته تو ویلای من و به من نگفته جاکش
من رو کشید سمت خودش و شروع کرد لبام رو خوردن
خیلی شدید میخورد
لبم می سوخت
کم کم احساس مزه خون میکردم تو دهنم که فهمیدم لبم رو زخم کرده
زبونش رو بزور میکرد تو دهنم
طعم دهنش بد نبود اما تلخ بود و مزه سیگار میداد
سینه ها و کونم رو میمالید
میگفت تو مال منی از این به بعد
هرزه ی منی
یجور تا خایه کیرم رو جا کنم که نتونی رو پات راه بری
هم ترسیده بودم هم حشریم کرده بود
کمربند و شلوارش رو در آورده بود کیرش رو گذاشته بود لای پام و میمالید
کمربندش رو درآورد و چند ضربه زد به کونم
آهم در اومده بود
گفت جوون
ناصر گفته یکم سرکشی
اینجا آدمت میکنم
چند ضربه خیلی محکم زد به کمرم
با اینکه بعد ناصر به مزه کمربند یکم عادت کرده بودم بازم دردم گرفت و خودم رو جمع کردم
یک بالشت برداشت گذاشت زیر لگنم که کونم بیا‌د بالا و پشتم بهش بود
کمربندش رو قلاب کرد دور گردم مثل قلاده و در حالی که لاپایی میرفت گفت بگو بکن
مردد بودنم اما
گفتم بکن
گفت بلند تر بگو ارباب منو بکن
گفتم
کمربند رو محکم کشید و راه تنفسم سخت بود
حس خفگی داشتم
فشار خون رو تو سرم حس میکردم
خیلی حشری بودم
حتی اگر میمردم انگار مهم نبود
گفت بلند تر بگو
با خفگی جیغ زدم ارباب من رو بکن
با یک ضربه تا ته فرو کرد تو
منی رو که چند بار ناصر کرده بود و عادت داشتم،
از درد نفسم بیرون نمیومد
خواستم از دستش فرار کنم که کمربند دور گردنم بود و نمیذاشت
اشکم در اومده بود
بی توجه به التماس و دست و پا زدن من فقط تلمبه میزد و میکرد و میکرد
نمیدونم چند دقیقه گذشت اما بعد یک مدت اون درد وحشتناک کم شد
کونم با هر بار بیرون اومدن و فرو کردن کیرش فقط خیلی میسوخت اما سوزش و لذت با هم
شل شده بودم
چند دقیقه ای منو کرد
یهو کیرش رو درآورد و گفت برگرد
برگشتم
کیرش دورش یکم خونی بود که فهمیدم علت سوختنم چیه
سوراخم زخم شده بود
سریع کرد تو دهنم و تا شروع کردم با بی میلی براش خوردن، آبش پاشید ته حلقم
خواستم از دهنم در آرم که بازم کمربند رو کشید و سرم رو گفت و مجبور شدم بیشتر آبش رو بخورم
بعدش بی حال افتاد اونور
منم همونجا به پشت افتادم
باقی مونده ی آبش رو تف کردم
دهنم هم مزه آب کیر میداد هم خون
از طعم خون بدم میومد
به زور پاشدم رفتم تو دستشویی و دهنم و آب کشیدم و خودم رو تمیز کردم
بعد از اینکه برگشتم تو اتاق جمشید لباس پوشیده بود
گفت باید بره کار داره
کلید رو داد دستم و گفت از این به بعد مال منی
یک کاری دارم که باید برگردم
شب میرم خونه خودم اما فردا شاید بیام سر بزنم بهت
گفتم باشه و جمشید رفت

بعدش که رفت یکم دراز کشیدم
خیلی سوراخم میسوخت
رفتم با صابون دوباره شستم
بعد که یکم حالم جا اومد
لباس پوشیدم تا برم خونه
من یک کار ناتموم خونمون داشتم
مامان بابام
نمیتونستم بهشون نگم
میترسیدم دنبالم بگردن
نمیتونستم هم بگم
نمیشد بی خبر رفت
باید یه کاری میکردم که حداقل دیگه سراغم رو نگیرن
شاید فکر کنید بی معرفتم
شاید هستم
اما تو همه اون سال ها من ازشون محبت ندیدم
همش کتک، تحقیر و تلاش برای تبدیل من به چیزی که نمیتونستم که بشم
من واقعی رو دوست نداشتن
فیلم بازی کردن بس بود
برای بابام که همیشه نون خور اضافی بودم
برای مادرم هم که نماد نرسیدن و نداشتن پسر آرزوهاش
من اصلا پسر نبودم
سالها بود به این فکر کرده بودم
تصمیم یک دفعه ای نبود
سخت بود اما چاره ای نبود
رسیدم خونه
حدودا غروب بود
بابام که خیلی دیر میومد و خونه نبود
مادرم هم نمیدونم کجا بود
برگشتم رو یک دست دامن و بلوز و شورت زنونه ای که تو کمدم بود رو گذاشتم روی تختم
جایی که ببینن
و از خونه رفتم
شاید اینجوری میفهمیدن که باید بی خیال من بشن
پی چه چیزی رفتم
و از عصبانیتشون حتی دنبالم هم نگردن
الان ۵ ساله که من خونه نرفتم
و اونا هم دنبالم نگشتن
پیش بینیم درست بود
از یه جایی شنیدم که به بقیه گفتن من قاچاقی رفتم ترکیه و نمیدونن من کجام
در حالی که من یک سال خونه جمشید بودم و در حال مصرف هورمون و …
و تا الان هم تو چند شهر بودم و الان حوالی جنوبم

…….
اگر دوست داشتید
بعدا تعریف میکنم اون یک سال خونه جمشید چه گذشت
هورمون ها چه تاثیری رو داشت و چی شد که الان ایران نیستم

نوشته: ساغر


👍 6
👎 1
5201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

948428
2023-09-20 02:13:10 +0330 +0330

چه تلخ 😥

0 ❤️

948457
2023-09-20 07:24:19 +0330 +0330

داستانت رو دوست داشتم
لطفا از مصرف هورمون ات بنویس
منم دارم هورمون مصرف میکنم و سینه هام و باسنم بزرگتر شده
اگه توضیح بیشتری بدی ممنون میشم

0 ❤️