شهریور بدون انار(۱)

1401/02/19

اواسط مرداد ۱۴۰۰ بود
تو صف واسه ادای احترام به استاد وایساده بودیم
بغل دستی دوستم داشت چرت و پرت میگفت، عادتش بود و هر سری مخمونو به کار میگرفت
همونجور که ظاهرا گوشم با دختره بود سعی میکردم یه چیزی پیدا کنم حواسمو باهاش پرت کنم
استاد داشت با چند تا از بچه‌های جدید که از یه باشگاه دیگه واسه تمرین مسابقات اومده بودن حرف میزد و ظاهرا قصد نداشت تمومش کنه
همینجور چشم میچرخوندم که چشمم برای اولین بار بهش افتاد
داشت میومد تو
اول چشم افتاد به موهاش
موهاش فر بود و کمی کوتاه، قسمت جلوییش کوتاه تر بود و ریخته بود رو پیشونیش
بعدش گونه‌هاشو دیدم
گونه‌هاش پر جوش بود، ولی جذابیت خاصی داشت
عاشق جوشاش شدم
اسم موهاشو گذاشتم جنگل بید مجنون
و اسم جوشاشو گذاشتم گلای رز قرمز کوچولو
همونجور که کمربندش و میبست سرشو تکون داد تا تار موهاش و از رو پیشونیش کنار بزنه
چند لحظه بیشتر طول نکشید و وقتی به خودم اومدم دیدم که تو صف وایساده
کل اونروز حواسم بهش بود
و توی راه برگشت مخ نیلا رو به کار گرفتم که چقد کیوت و خواستنی بود
دید زدنش یک ماه و نیم طول کشید
توی اون یک ماه و نیم هر بار که میدیدمش سرخ و سفید میشدم، دست و پامو گم میکردم و توی راه برگشت مخ نیلا رو سوراخ میکردم که چقد خواستنیه و بدجور تو کفشم
چند باریم خوابشو دیدم
ولی قشنگ ترینش خوابی بود که هفته آخر شهریور دیدم
خوابم مثل بقیه خوابام پرت بود و از این شاخه به اون شاخه رفت
ولی سه تا سکانس کلی داشت
تیکه اولش روی یه سخره بودیم و بارون میومد
من یه هودی مشکی و شلوار جین مشکی تنم بود
موهام بلند شده بود و بالای سرم جمع کرده بودم
اونم یه پیرهن سفید و یه جین آبی تنش بود
موهاش بلندتر شده بود و روی شونه‌هاش ریخته بود
هر دومون خیس خیس شده بودیم و واقعا حتی توی خواب هم سرما رو تا مغز استخونم حس میکردم
جلوش زانو زدم و ازش خواستگاری کردم
با همون پوکر فیسی همیشگیش قبول کرد
صحنه در یک آن عوض شد
توی یه دشت بودم
هوا آفتابی بود
رنگ چمنا یه سبز عجیب بود
زیادی قشنگ بود
میتونم بگم تا حالا اون رنگ و ندیدم تو دنیای واقعی
یه دست لباس محلی سفید و یه رنگ دیگه که نه سبز بود نه فیروزه‌ای، یه چیزی بین اون دوتا بود، تنم بود
موهام دورم ریخته بود و یه تاج گل از همون رنگ عجیب رو سرم بود
توی یک جاده قرار داشتم و روبروم یه جای دروازه مانند بود که با گل یاس پوشونده شده بود
ته جاده اون وایساده بود
یه دست لباس محلی مشکی و قرمز تنش بود
و یه تاج گل قرمزم رو سرش
موهاشم دورش ریخته بود
به سمت هم توی جاده حرکت کردیم
وقتی رسیدیم به دروازه و روبروی هم قرار گرفتیم
دستای همو گرفتیم
و صحنه دوباره عوض شد
توی یه کلبه چوبی بودیم
کنار یه شومینه روی مبلای تک نفره نارنجی روبروی هم نشسته بودیم و هر کدوم یه کتاب دستمون بود و میخوندیم
آلارم گوشیم زنگ خورد و بیدار شدم
کل تنم عرق کرده بود
نفس نفس میزدم
باز هم روزا گذشت
شد ۳۰ شهریور ۱۴۰۰
و اونروز خیلی چیزا تحت تاثیر قرار گرفت


۳۰ شهریور ۱۴۰۰ بود، ساعت ۸ صبح
همه خواب یودن و من که خودم اینستارو بخاطز درسام حذف کرده بودم گفتم با اینستای مامانم یه سر بزنم
وارد اکسپلور شدم
همینجور پستارو رد میکردم که یه پست مربوط lgbt دیدم و برام جالب بود
وارد پیجش شدم و استوریاشو دیدم
دومین استوری اون بود
واقعا تعجب کردم
اون پیج یه چالش گذاشته بود و اونم شرکت کرده بود
نمیدونم چند بار اون استوری دیدم پشت سر هم
رفتم سریع با گوشی خودم یه اکانت ساختم توی اینستاگرام
استوری و ریپلای کردم و از ادمین خواستم ازش بپرسه سینگله یا تو رابطه‌س
ساعت ۱۴:۰۰ ادمینش جواب داد و گفت میتونی بهش پیام بدی
بهش پیام دادم و با هم حرف زدیم
و بهش گفتم قراره فردا من و توی باشگاه ببینه
مشخصات ظاهریم و دادم بهش و اولش کلی تعجب کرد
البته حق هم داشت
قیافم به شدت بچه مثبت و استریت میزد
فردای اونروز دیدیم همو
اومد بهم سلام بده، ولی من انقدر دستپاچه شدم که فرار کردم و تمام اونروز فشارم افتاده بود
رنگم پریده بود و لبام سفید شده بود
اونروز هر کی منو دید گفت چرا اینجوریه و نیلای بدبخت جمعش میکرد برام
خلاصه
اونروز رفتم خونه
دیدم پیام داده
گفته بود
خوبی؟
منم ازش تشکر کردم و گفتم بهترم
شمارشو برام فرستاد و رابطه‌مون به صورت رسمی شروع شد
چهار ماه با هم بودیم
حقیقتا توی اون چهار ماه حرفای جنسی بینمون رد و بدل نشد
ولی من گند ابراز علاقه رو در آورده بودم
لقبای زیادی بهش دادم
مثل
گل آفتابگردون
انار
ماه من
و حتی تک تک اجزای بدنشم اسم داشت
موهاش که جنگل بید مجنون و دریای ابریشمی بود
جوشاش گلای قرمز کوچولو بودن
چشماش سناره های آسمون شب بود
صورتش قرص ماه
دستاش ابرای عاشق بودن که بارونشونو داده بودن به ستاره چشماش
پاهاش تندیس استقامت بودن
و کلی لقب دیگه
توی اون چهار ماه سه یا چهار بار دستشو گرفتم
و یه بار از پشت بغلم کرد
هر بار که دستشو میگرفتم خیس میشدم
حتی اولین بار که دستشو گرفتم کل مسیری که قدم زدیم میلرزیدم
من فک میکردم از استرسه
ولی وقتی رسیدم خونه ارضا شده بودم
البته هر بارم که از دور میدیدمش خیس میشدم
و اونبار که بغلم کرد هم کاملا خیس شدم
خلاصه کنم
چهار ماه گذشت و من حتی لباشم نچشیدم
۵ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۸ شب بود
پیام داد (بعد از یک هفته آفلاین بودن و یک ماه جواب درست حسابی ندادن، از ۸ اسفند خیلی جوابمو نمیداد و توجه نمیکرد بهم)
گفت میخواد تموم کنه و حسی بهم نداره
اون شب تا صبح به دیوار زل زدم
و شب های بعدشم
تا دو هفته
بعد از دو هفته تازه فهمیدم چی شده
دلتنگیام و بی قراریام شروع شد
سعی میکردم کنترلش کنم
باز هم روزا گذشت
شد ۱۰ اسفند ۱۴۰۰
رفتم پروفایلشو توی تلگرام چک‌ کردم
یه لینک ناشناس توی بایوش بود
زدم رو لینک و براش آهنگ فرستادم
بعد هم توی بات به یه ناشناس وصل شدم
و بعد اون نفر بعدی
و نفر بعدی و…
تا اینکه ده تاشو تموم کردم
رفتم وارد بات های دیگه شدم
و توی یکیشون با یه پسر آشنا شدم
پسر خوبی بود
حرفاش قشنگ بود
میگفت اونم عاشق بوده و فراموش کرده
گفت میخوام کمکت کنم
بردمش پیوی
خیلی محبت میکرد و من هم توی رابطه قبلیم خلا محبت داشتم
یه جورایی رو نقطه ظعفم دست گذاشت
مخمو خیلی سریع زد
سه شنبه آشنا شدیم
چهارشنبه پیشنهاد داد و فبول کردم
و عصر چهارشنبه قانعم کرد برم ببینمش
بهم گفت فقط بغلت میکنم
پنج شنبه صبح از کلاسم جیم زدم و رفتم مغازش
مغازه که نه
حالت انبار داشت
خالی بود
ولی اونروز بیشتر از بغل جلو رفت
اونروز اتفاقی افتاد که نباید میافتاد


اونروز وقتی رفتم انبارش دستامو گرفت اول
بعد کمی نزدیک شد
بغلم کرد و دراز کشید
من و هم تو بغلش کشید
موهامو نوازش میکرد
محبت میکرد
قربون صدقم رفت
و من تمام مدت پوکر فیس و بی حس بودم
تو دلم به خودم فحش میدادم که ببین چقد پسر خوبیه و دوست داره
ولی تو انقد بی شعوری که حسی بهش نداری
من داشتم تو دلم حرف میزدم که دیدم جامون و آروم عوض کرد
شروع کرد بوسیدن گردنم و مالیدن سینه هام
دروغ چرا
تحریک شده بودم
ولی مغزم بی حس مطلق بود
پوکر فیس بودم و حتی ناله هم نمیکردم
رفت سراغ دکمه‌هام
بازشون کرد
از بالای سینه هام بوسید و مکید
سوتینم و تاپم و کشید پایین
یکی از سینه هام تو دستش بود و یکیشون تو دهنش
میمکیدش
ولی باز هم ناله‌ای ازم در نیومد
یهو نوک سینمو گاز گرفت
و جیغ کشیدم
نیم خیز شد
سینه هامو تو مشتش گرفت
گفت اینا مال کیه؟
چیزی نگفتم
تند تر فشار داد
و یکیشون و نیشگون گرفت
دوباره پرسید
گفت مال کیه؟
گفتم مال منه
تند تر فشارشون داد و خم شد و گاز گرفت بالای سینمو
همونجور که به شدت فشارشون میداد و واقعا دردم میومد دوباره پرسید
اینا مال کین؟
گفتم مال تو
گفت آفرین دختر خوب
ولشون کرد و بوسیدشون و دوباره شروع کرد مکیدن
دستشم برد بین پاهام و شروع کرد مالوندنش
سرشو آورد بالا و گفت
یه چیزی میخوام
گفتم چی میخوای
گفت اجازه بین پاهاتو
گفتم نه
ولی شلوارمو کشید پایین
میخواستم نزارم
ولی نمیتونستم
انگار یه جنازه بودم زیر دستش که هیچ اختیاری نداشتم
دستشو مالوند بهش
خیس خیس بودم
گفت چرا ناله نمیکنی؟ کامل که خیس شدی
گفتم مغزم باهات نیست
غریزم باهاته ولی مغزم نه
خندید و گفت مغزت پوکه
کمی مکید بین پاهامو و کلی تعریف کرد از بدنم
دوباره روم خوابید و شروع کرد مالوندنم
دو بار تا دم ارضا شدن برد منو
هر بار خودمو میکشیدم بالا و میلرزیدم ولی باز هم خبری از ناله کردن نبود
اونم هر بار میگفت چی میخوای
ازم میخواست التماسش کنم که ارضام کنه
ولی من سکوت بودم
و اون نمیزاشت ارضا شم
کیرشو از شلوارش درآورد
دستمو گرفت و گذاشت روش و خودشم منو مالوند
ازم میخواست کیرشو فشار بدم
ولی من فقط دستم روش بود
نمیدونم چقدر دراز بود
ولی واقعا کلفت بود
من قبل اون کیر ندیده بودم
پورنایی که میدیدم هم پورن لزبین بود
واقعا ترسیدم از کیرش
یهو برگشت و نگام کرد
گفت چرا تو اصلا کنجکاو نیستی؟
واقعا نمیدونستم چی بگم
فقط سکوت بود
کیرشو گرفت و نزدیک کصم گذاشت
میدونستم میخواد بکنه توش ولی بازم انگار بدنم از مغزم پیروی نمیکرد
نوک کیرشو چسپوند به کصم
یهو موبایلش زنگ خورد
با صدای زنگ موبایلش قهقهه زدم
پدرش بود
گفت بره پیشش و کاملا عجله داشت
زیپ شلوارشو بست و گفت پاشو
اونروز تموم شد و برگشتم خونه
میتونم بگم اتفاقی که افتاد
نه سکس بود
نه تجاوز
انگار میدونستم ازم سو استفاده میشه
ولی کاری از دستم بر نمیومد
انگار جنازه بودم
هنوزم بهش فک میکنم کل تنم میلرزه
پنجشنبه تا شنبه انگار یخ زده بودم
بی حس مطلق
البته اون پسر توی چت از فانتزیاش گفت و فهمیدم سادیسم داره
ازم میخواست هر پنجشنبه برم بهش بدم
و من بیشتر در جواب حرفاش میگفتم
اهوم
و یه اخلاق داشت
به خاطر سادیسمش بود
با دوستاش به مشکل میخورد
یا با خونوادش
پیام میداد و میگفت
شهوتیم کن
و من باید تحریکش میکردم و اون آروم میشد
روز شنبه دوباره پیام داد
خواست شهوتیش کنم و کردم
وقتی اعصابش آروم شد
برگشت گفت
حالا برو دیگه، نبینمت
اون لحظه به خودم اومدم
به یکی که میدونستم میتونه کمکم کنه پیام دادم و با یکی دیگه خیلی کمکم کردن
رفتن سراغش و بهش گغتن دست از سرم برداره
و اون ماجرا تموم شد
ولی ماجراهای من هنوز تموم نشده بود
بگایی های جدیدی تو راه بودن


اون قضیه تموم شد
ولی من معتاد بات شده بودم
توی رباتا میچرخیدم
کمتر از یک هفته از ماجرای انبار گذشته بود
یکی تو بات پیام داد
گفت برده جنسیه و دنبال ارباب میگرده
منم عصبی بودن و دنبال چیزی برای خالی کردن خشمم
اون روز تو بات اون برده رو ارضا کردم و خودم اعصابم آروم شد
ولی نکته جالب ماجرا این بود که خیس شده بودم
من هیچ اطلاعاتی راجب bdsm نداشتم و فقط با غریزم جلو رفتم
البته اینم بگم
وقتی بچه بودم، میتونم بگم زیر هفت سال
تصور میکردم شوهر دارم
توی یه اتاق زندانیش کردم
با زنجیر بستمش
شلاقش میزنم
و به جای غذا بهش مدفوع و ادرار میدم
اونموقع این قضیه برام جنسی نبود
فقط ذهنمو آروم میکرد
اون برده بهم گفت تا حالا هیچ اربابی مثل تو نداشتم
خیلی خوبی
لطفا بیا پیوی
بهش نگفتم خوشم اومده
حقیقتا ترسیده بودم
نمیتونستم خودمو قبول کنم
من توی همون بچگی یه بار افکارمو به یه بزرگتر گفتم
کلی از دستم عصبی شد و خلاصه چیز بدی بود و نباید میرفتم سمتش
بهش گفتم فقط میخواستم حرصمو خالی کنم
گفت اشکال نداره
خیلی خوبی
اصلا بیا پیوی
هر وقت اعصابت خورد شد حرصشو سر من خالی کن
قبول کردم
شروع کردیم حرف زدن
و من براش گفتم این قضیه اختلاله
و اونم که آدم مذهبی بود قبول کرد
قول داد بهم ترک کنه
منم قول دادم بات و حذف کنم
رو قولمون بودیم
ولی با هم حرف میزدیم
با هم صمیمی شدیم
حقیقتا دوستش داشتم
ولی عشق نبود
مثل یه برادر بزرگتر بود برام
بهم گفت عاشقم شده
و براش توضیح دادم از دخترا خوشم میاد
اونم بهم قول داد برده بودن و کنار بزاره، بعدش خدافظی کرد و اکانتشو حذف کرد
حقیقتا هنوزم دلم براش تنگ میشه
آدم با سوادی بود
از کتابا و مذاهب و دین و دینداری زیاد حرف زدیم
از کی‌پاپ و کیدراما گفتیم
آدم جالبی بود
معلم عربی بود
ولی عاشق کیدراما و کی‌پاپ
حتی کره‌ای هم بلد بود
البته عربی و زبانشم قوی بود
آدم کیوتی بود
روح قشنگی داشت
وایب رنگ سفید میداد بهم
کاش دوباره بتونم ببینمش
پسرک احساساتی که زیر نور ماه کامل و درخت گیلاسی با شکوفه‌هایی صورتی ازت خدافظی کردم، بدجور دلم برات تنگ شده
یه مدت بعد از اونم نرفتم بات
ولی سادیسمم زده بود بالا
حقیقتا قبلا هم بود
ولی راه تخلیه کردنش و نمیدونستم
و روابط و زندگی عادیم و تحت تاثیر میذاشت
مثلا یادمه الکی میپریدم به بقیه
یا یادمه حول و حوش ۱۰ سالگی باید حتما سیلی میزدم به یکی تا آروم شم
چه ناراحتی چه عصبانیت
خلاصه رفتم بات
ارباب میشدم
ترجیحم دختر بود
ولی دختر سخت گیر میاد
دیگه پسرم قبول میکردم
هفته‌ای یه بار میرفتم بات و خودمو آروم میکردم
ولی بات خطرناک تر از ایناس…

ادامه دارد…

نوشته: شهریور بانو

نوشته: شهریور بانو


👍 1
👎 1
11501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

873236
2022-05-10 09:16:44 +0430 +0430

فک کنم پسره منم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها