فانتزی مهشید که به حقیقت تبدیل شد (۴)

1402/10/16

...قسمت قبل


دوستیم با مسیح رو به اجبار شروع کرده بودم.
از مسیح بگم براتون،
یه پسر ۲۵ ساله ، نسبتا قد بلند ، پوست سبزه و یه مقدار خوش قیافه منتها نمیدونم چرا ازش خوشم نمیومد.
وقتی که اون روز تو دستشوئی پارک اون اتفاق افتاد واسم و بعدا فهمیدم پیشنهاد مسیح بوده که با بهنام اون کار رو با من بکنن از دستش لجم می‌گرفت ولی از اونجایی که بهش قول داده بودم دوست دخترش بشم تا اون فیلم تو دستشوئی رو پاک کنه چاره‌ای به تحمل موضوع نداشتم.
از یه طرف مسیح به زور به خواسته‌اش رسیده بود ، از طرف دیگه هم تا آخر سال فقط دوست پسرم بود و از دستش راحت میشدم.
بعد از اینکه از ماشینم رو از تعمیرگاه گرفتم و شاگرد مکانیکی عکسم رو از روی گوشیش پاک کرد رفتم خونه و به مسیح گفتم پیشنهادت رو قبول میکنم به شرطی که همین امروز فیلم دستشوئی رو پاک کنی و به بهنام هم نداده باشی.
یکی دو ساعت بعدش جواب داد باشه اما شرطش اینه که هر موقع ازت یه درخواستی داشتم نه نگی.
بهش گفتم که هر درخواستی رو قبول نمیکنم. اگه قابل انجام بود شاید انجام بدم.
بعدش دوباره گفت با هم راجع بهش صحبت میکنیم. فعلا الان بیا خونه‌مون که باهات کار دارم.
یه لباس معمولی پوشیدم و رفتم در خونه‌شون.
در رو باز کرد و گفت بیا طبقه پائین.
طبقه پائین انگار اختصاصی واسه مسیح بود و اصلا اونجا رو براش ساخته بودن.
داشتم عکسای روی دیوار رو نگاه میکردم. اکثرا عکسهای اسب سواری و بدنسازی و یسری جاها هم عکس مسیح و دوستاش بود تو باشگاه اسب سواری.
عکسا رو تماشا میکردم که یهو مسیح اومد تو و شروع کردن زبون ریختن واسه من.
_ خوشگل خانوم ، سفید برفی ، پارتنر محبوب من و از این دست حرفها ، انگار مثلا من دو سالمه و میخواد خرم کنه.
+چقدر زبون می‌ریزی، مثل بچه آدم بگو چیکار داری؟
_ گفتم بیای مثل دو روز پیش یه ذره دیگه با کف پاهات حال کنم.
+نه دیگه ، پررو نشو ، پیشنهادت رو قبول کردم اما انگار حالیت نیس که خوشم نمیاد از این کارها.
_ آره جون خودت ، اون روز هم اصلا مقاومت نکردی.
اعصابم ریخت به هم، خواستم یه چیزی بهش بگم ولی ترسیدم که بدتر بشه.
مسیح آروم آروم اومد سمت من و خواست بغلم کنه اما خودمو کشیدم عقب.
+اون روز یکیتون توی دهنم گذاشتین ، نمیتونستم مقاومت کنم.
_ آره شاید اما امروز حق مقاومت نداری، راستی چی شد که از اونجا اومدی بیرون؟
به دروغ بهش گفتم خودم تونستم دست و پاهام رو باز کنم و بیام بیرون و مسیح هم باورش شده بود.
دستشو برد پشت کمرم و گفت فقط همین یه امروزه مهشید ، خواهشا راه بیا که هم من حال کنم هم تو اذیت نشی.
با اینکه میدونستم اگه کوتاه بیام آقا هر روز میخواد باهام فوتجاب کنه بهش گفت باشه به شرطی که فقط فوتجاب باشه و کیرشو دهنم نذاره چون اصلا خوشم نمیاد واسه کسی ساک بزنم.
مسیح هم خوشبختانه قبول کرد و دستم رو گرفت و بردم سمت اتاقش تو همون طبقه.
_ برو دمرو روی تخت بخواب تا بیام.
+چی میخوای بیاری؟
_ دفعه قبلی روغن زیتون ریختم ، الان میخوام دوباره همونو بیارم ، بخواب تا بیام.
بعد هم به زور یه لب ازم گرفت و رفت تا روغن زیتون بیاره.
رفتم رو تخت خوابیدم تا بیاد.
یک دقیقه بعد با یه بطری روغن زیتون و یه حلقه چسب پهن اومد تو اتاق.
در رو پشت سرش بست و اومد سمتم.
جورابهام رو از پام درآورد و شروع کرد به بود کردنش.
چسب رو برداشت و مچ پاهام رو به هم بست.
بعدش هم دستام رو آورد پشت سرم که اونا رو هم از مچ ببنده.
+چرا دستام رو میبندی؟
_ این شکلی بیشتر حال میده.
+با دهنم کاری نداری که؟
_ نه.
البته نه رو با تاخیر گفت و حدس زدم میخواد براش ساک بزنم و واسه همینه میخواد دستامو ببنده.
دستام رو بست و خودش سراغ پاهام.
شلوار و شرتش رو تا زانوش کشید پائین، کیر شق شدش کاملا مشخص بود و نشون میداد داره منفجر میشه.
بعد هم شلوار و شرت من رو تا زانو کشید پائین.
+اونو چرا میکشی پائین؟
+مسیح خوشم نمیاد یکی این کار رو باهام بکنه.
_ من یکی نیستم مهشید ، دوست پسرت هستم.
_ میخوام همزمان با فوتجاب با سوراخت بازی کنم.
+بی خیال این یکی شو.
_ شرمنده ، اما بهت قول میدم رابطه‌مون در حد فوتجاب بمونه ، کاری با کون و کصت ندارم.
از اونجایی که فهمیدم حریفش نمیشم بی خیال شدم و گذاشتم کارشو بکنه.
پاهام رو از زانو تا کرد و کیرش رو گذاشت بین کف دوتا پاهام.
یه ذره روغن زیتون ریخت کف پاهام و همزمان که کیرش رو عقب و جلو می‌کرد روغن رو با دستش کف پاهام رو کامل چرب کرد که کیرش راحت عقب و جلو بره.
کم کم صدای برخورد کیرش به پشت پاهام زیاد شد ، مسیح هم همزمان دوتا انگشت‌های دستش رو برد سمت سوراخ کونم و شروع کرد با سوراخم بازی کردن و انگشتش رو عقب و جلو کردن.
بعد از اون روز که شاگرد مکانیکی کونم گذاشته بود یه ذره سوراخم گشاد شده بود ولی خیلی زیاد نبود.
همزمان هم توی کونم انگشت‌ کرده بود و هم کیرش کف پاهام عقب و جلو میشد.
منم تحریک شده بودم و داشتم کم کم ارضا میشدم.
توی یک لحظه بدنم لرزید و آب از کصم خارج شد.
_ مهشید نگفته بودی اینقدر زود ارضا میشی. فکر کنم مال اینه که تا حالا با کسی تو رابطه نبودی. اگه تایم دوستی‌مون کوتاه نبود از خجالتت در میومدم.
حرفش که تموم شد چند لحظه بی حرکت شد. دستش رو از توی کونم در آورد و همه آب کیرش رو خالی کرد کف پاهام.
یه ذره بی حال شده بودم.
+خب کارت رو انجام دادی ، بازم کن میخوام برم ، کار دارم.
_ حیف نیس تا اینجا اومدی ، زود بری؟
منو نشوند رو تخت ، بعد هم رو زانوهام بلندم کرد و کیرش رو گذاشت روی دهنم.
+گفتی این کار رو نمیکنی.
_ مهشید نچسب بازی در نیار، بذار حال کنم.
+مسیح دفعه بعدی واست انجام میدم، بیخیال شو.
بدون توجه به حرفم به زور دهنم رو باز کرد و کیرش کرد تو دهنم. بر خلاف دفعه قبل که تو دستشوئی چند باری نزدیک بود خفه بشم این دفعه مشکلی پیش نیومد.
مسیح داشت سرم رو عقب و جلو می‌کرد و لذت می‌برد.
چندتا آه کشید ، بی حرکت شد و کل آبش رو خالی کرد تو دهنم. آبش رو به ناچار مثل دفعه قبل قورت دادم.
اولش مسیح بی حال یه گوشه افتاد و منم یه وری روی تخت افتاده بودم.
یهو مسیح از جاش بلند شد و منو رو به جلو روی تخت خوابوند و سرش رو برد سمت کصم و شروع کرد به لیسیدن و خوردنش و میگفت ، جووون عجب هلویی.
همینطور که مشغول خوردن بود منم داشتم تحریک میشدم، بدنم بعد چند دقیقه شروع به لرزیدن کرد و آب کصم خارج شد ، مسیح هم کل آب رو خورد و یه جووون گفت.
دوباره به زور بلندم کرد و کیرش رو آورد سمت دهنم.
با اینکه داشتم از حال میرفتم ولی به سختی زورم رو جمع کردم که جلوی مسیح رو بگیرم.
+همون یبار بس بود ، بی خیال شود دیگه.
_ ببین سالار الان دلش دهن میخواد. بخور که دلخور نشه.
بعدش هم کیرش رو کرد تو دهنم ، شروع کرد دوباره سرم رو عقب و جلو کردن ، ایندفعه یه مقدار بیشتر طول کشید تا ارضا بشه.
به محض اینکه ارضا شد و آبش و خالی کرد تو دهنم ولم کرد رو تخت و از اتاق رفت بیرون، با دست و پای بسته و بی حال افتاده بودم رو تخت ، حتی نای تقلا کردن هم نداشتم.
مسیح خیلی زود برگشت و دست و پاهام رو باز کرد.
کف پاهام رو تمیز کرد ، شلوارمو کشید بالا.
یه لب ازم گرفت.
_ آخه تو چرا اینقدر خوشگل و سفید هستی مهشید.
+فقط بذار برم.
_ باشه ، اول یه ذره استراحت کن بعد برو.
نا خودآگاه افتادم تو بغل مسیح و خوابم برد.
نفهمیدم کی بیدار شدم ولی خیلی تایمی نگذشته بود.
بیدار شدم و رفتم پیش مسیح و گفتم میخوام برم ، جورابهام رو بده که برم.
_ حالا بذار اینا پیش من بمونه ، میخوام وقتهایی که نیستی باهاش حال کنم.
+باشه.
از خونه‌شون رفتم بیرون و برگشتم خونه خودمون.
فهمیدم که فانتزی مسیح اینه که دست و پای یه نفر رو ببنده و باهاش فوتجاب کنه و در کل فانتزیش فوتجابه.
کلا اون روز حالم بد شده بود و یه بار هم بالا آوردم.
شب هم به زور خوابم برد.
به این که فکر میکردم یه نفر باهام فوتجاب کرده و این فانتزی هم عملی شده هیجان زده میشدم اما این وسط یکی هم کونم گذاشته بود و مرتب عذاب وجدان داشتم.

نوشته: Mahshiid

ادامه...


👍 5
👎 2
18101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

965507
2024-01-06 23:50:35 +0330 +0330

عجب کعصشر پشت سر هم اپلود میکنه ادمین این همه بهتن گفتن ننویس کعصشر قسمت ۴فرستادی

0 ❤️

965529
2024-01-07 01:08:01 +0330 +0330

والاا کاش سرعت آپلود همه مث تو بود
دمت گرم

0 ❤️