فرشته مست (۴ و پایانی)

1395/02/20

…قسمت قبل

این داستان ، چند روزی از زندگی مردی سی و چند ساله و غمزده به نام مهران رسا را روایت میکند، که به دلایل نامعلومی در سفری به ناکجا به سر میبرد .
در طی این مسیر به روستایی به نام راونج رسیده و با کمک حاج ابراهیم ریش سفید روستا و خادم مسجد ، و بهمراهی ماهرخ دختر پیرمرد که از تازه به روستا برگشته است ، برای تعلیم بچه های دوره ابتدایی به آموزش آنها می پردازد و رابطه خوبی با مردم آن روستا برقرار میکند.
با تمام این احوال، همچنان دردی در وجود مهران میپیچد و تنهایی و آوارگی که برای فرار از گذشته اش ، نصیب او شده ، در خلوتش او را آزار میدهد.
وحالا ادامه ماجرا…

اپیزود چهارم
سفری بی برگشت…

با حریق یادها در سفرم ، وقتی دورم به تو نزدیکترم…

غروب پاییز بود و خورشید هماهنگ با آخرین کامهای من از سیگار با طیف رنگی که از بنفش تا نارنجی تیره به تصویر کشیده بود ، به نیمکره دیگه زمین سفر میکرد ، سفری از مشرق تا مغرب ، گردش زمینی که هم به دور خودش و هم به دور خورشید میگشت.
برای ما هم همین وضعیت رخ میده ، همونطور که برای خودمون اهمیت قائلیم ، وقتی به خورشید زندگیمون میرسیم ، تمام توجهمون رو بهش میدیم ، به دنبالش هستیم و تمنای داشتن و دیدنش رو داریم ، اما ، این غروب لعنتی ، همیشه روی دیگه ای از خودت و زندگیت رو بهت نشون میده ! تو رو وسط اوج خوشبختی ، هل میده به نیمه تاریکی از زندگیت … و اینجاست که میفهمی باید دنبال خورشید خودت راه بیفتی ، باید دورش بگردی…
از کشف فلسفی خودم لبخندی زدم .
اما خورشید زندگی من ، خورشیدی که نیومده غروب کرده بود !
نه ، نه ، نمیخوام دوباره ازش یاد کنم ، آبی که ریخته شد ، جمع کردنش ، حتی اگه ممکن باشه ، پاک کردنش دیگه ممکن نیست و تازه هیچوقت دیگه به اندازه قبل نمیشه ، زمین میبلعدش … بعد تو میمونی با ظرفی که دیگه اثری از اون زلالِ روشن نداره ،مایع کدر و آلوده و کاسته شده ، بین دستهات مونده .
اصلا نمیخوام به اون گذشته برگردم ، تمام تنم از یادواره های هر لحظه اش سوزن سوزن میشه ، یه جور گز گز عجیب ، پوست تنم رو مور مور میکنه ، این از همون عذابهاییه که هدایت میگفت:" در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد…" تا باهاش روبرو نشی ، این تراشیده شدن روح رو درک نمی کنی ، کم شدن خودت از خودت رو حس نمی کنی ، اما فقط راه چاره اش اینه که دنبال خورشیدت بگردی ، بگذاری خودت و ظرف اب رو بسوزونه و پاک کنه ، محوت کنه از روی زمین ، اونوقت وقتی عاشقانه و عاجزانه از گرمای عشقش باریدی ، دوباره زلال میشی ، پاک مثل روز اول ، اونوقت با تمام عشقهای در حال تولد پیوند میخوری و اون حجم از دست رفته روحت و ظرف آب تازه ات پر میشه ، بی آلایش و پاک… آره تنها راهش همینه…
حواسم به نسیم آرومی بود که میوزید ، مسافر همه دورانها ، از رفتن خسته نمیشد و موندن براش مثل مرگ میوند ، هرچند که عمرش جاودانه بود .
نسیم ، خاکستر سیگارم رو تو هوا پخش میکرد و از بین میبرد . مثل همین لحظاتی که توی این روستای کویری داشت ، ثانیه به ثانیه میمرد!
تمام من درگیر عشقی بود ، که داشت در من طلوع میکرد و اگر از این عشق چیزی نمیگفتم ، مطمئن بودم ، اینبار سقوطم حتمی است.
برای همین تصمیم گرفتم درموردش اول با حاجی صحبت کنم ، باید میدونست که قصد نمکدون شکستن ندارم ، هرچند کار سختی بود ، اما خود حاجی هم میدونست که من برای بازسازی روح و روانم بهش پناه آوردم.
از محوطه آسیاب خارج شدم و مسجد جامع قدیمی روستا رو رد کردم ، صدای همیشگی پارس سگها از دور میومد ، بنظر میومد سگهای تازه بالغ ، دوباره برای خوشون بزمی راه انداخته بودند ، برای فرار از صدای نخراشیده سگها برای خودم شروع کردم به آواز خوندن :
عشق تابستانی ، بوسه پنهانی ، وعده ما فردا ، پای گوش ماهی ها
پشت خواب مرداب ، باغ خیس از مهتاب ، ته آواز من ، تیله های روشن
دخترک بیا نترسیم ، دخترک ، بیا دریا رو بدزدیم ، دخترک…
سرشبِ روستای کویری رو با قدمهای آهسته و هزار فکر و خیال ، طی کردم ، تا به باغ حاجی رسیدم.
مش جعفر طبق معمول با لبخند درب رو بروی من باز کرد ، مثل همیشه ، هنوز سلامش رو کامل نشنیده بودم که شروع کرد ، ماجراهای اون روز رو برام تعریف کنه ، از کنار حوض و ماهی طلاییِ عاشقش گذشتم و بروی تخت چوبی قدیمی نشستم.
از بین حرفهاش شنیدم که حاجی قرار شده بره سفر کربلا و دو هفته ای اینجا نیست ، به محض اینکه شنیدم حاجی قراره ازم دور بشه ، حس دو گانه ای تمام وجودم رو گرفت ، فکر بیشتر نزدیک شدن به ماهرخ از یه طرف خوشحالم میکرد و فکر نبود حاجی که همیشه باعث قوت قلبم بود از طرف دیگه ناراحتم میکرد .
تکه طالبی های برش خورده و شیرین و آب داری که مش جعفر روی تخت گذاشته بود رو یکی یکی توی دهنم میگذاشتم و به حرفهاش که با آب و تاب از لذت سفر به کربلا و ثواب کبیره اش میگفت گوش میدادم.
میدونستم آرزوش اینه که یه بار دیگه با حاجی بره به پابوس به قول خودش سالار شهدا ، اما این بار قسمتش نبود و اونم بخاطر حضور من و ماهرخ بود ، من هم که مثل همیشه شروع کرده بودم به سر به سر گذاشتن پیرمرد و باهاش شوخی میکردم.
وسط حرفهامون یه لحظه دیدم که چشمهاش گریون شده و صداش داره میلرزه ، از حسی که بهش دست داده بود ، منقلب شدم ، شاید اگه منم تو اون خونه نبودم ، مش جعفر هم میتونست با حاج ابراهیم به سفر زیارتیش بره .
تو همین حال و هوا بودیم که حاجی درب رو باز کرد و وارد محوطه باغ شد .
مش جعفر ، با سرعت اشکهاش رو با گوشه آستینش پاک کرد و تنگ فلزی و قدیمی رو از گوشه اتاقش برداشت و از توی حوض پر آبش کرد و به سمت حاجی که حالا کنار پاشویه نشسته بود و داشت پاهاش رو میشست اومد.
بنظر شادابی همیشگی رو نداشت و خسته به نظر میرسید ، حدس زدم تغییر حالش احتمالا بخاطر استرس سفر میتونه باشه.
حاجی به سلامتی کی عازمی؟
کجا؟
شنیدم سفر زیارتی میری!
آها ، آره ، ایشالا فردا ، ظهر باید راه بیفتم ، پروازش از اصفهان پنج عصره.
بنظرم زودتر راه بیفتین بهتره ها!
حالا تا فردا ، ایشالا ببینم چی پیش میاد.
با چی میرید؟
با ماشین کدخدا ، بقیه هم با مینی بوس مرتضی میان.
کدخدا هم میاد؟
بله با دوتا پسرهاش میان.
عجب پس فکر کنم خیلی ها دنبالتون میان.
اره فکر کنم پونزده نفری بشیم ، بالاخره سعادتش نصیب هرکسی نمیشه ، باید آقا بطلبه!
ههههه اما خودتون یه کاروان هستینا!
مهران جان ، بنظر شما مشکلی داره ؟
نه نداره ، فقط یه ذره کنترل این جمعیت و نظم و انظباط دادن بهشون سخته ، اونم تو یه کشوردیگه و با زبون عربی.
وسط حرف زدنم یکهو بادیدن ماهرخ که با یه لباس بلند و سینی چایی میومد به سمت تختی که روش نشسته بودیم ، مات شدم و انتهای کلامم خورده شد.
ماهرخ با لبخند شیرینش سمت مقابل من نشست و با صدای بلندگفت :
مش جعفر بیا که تقصیر خودته اگه چایی سرد شد!
مش جعفر که تو حس و حال خودش بود و سرگرم ور رفتن با نهال نارنج بود ، به پهنای صورتش لبخند زد و گفت
اومدم عمو جان.
خیلی آروم گفتم:
حاجی! مش جعفر رو نمیبری؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت :
دلم میخواست اما نشد.
با همون نگاهش فهمیدم که اصلا نباید در این موضوع وارد بشم ، اما دوباره گفتم :
اگه مشکل منم ، میرم تو مسجد میخوابم.
برخلاف رفتار همیشگیش یکهو تند شد و گفت :
پسر! مسجد جای عبادته ، نه خوابیدن و زندگی! ضمن اینکه مشکل تو نیستی .
بلافاصله یه پولکی زعفرونی رو بین لبهاش که مابین ریشهای سفید و حناییش گم بود گذاشت و استکان چایی رو جرعه جرعه مزه کرد.
یه ذره حالم گرفته شد ، اما سکوت کردم و دستم رو بردم سمت ظرف گز ، که دیدم ماهرخ یه تیکه گز آردی رو به سمتم گرفته و با لبخند میگه ،داداش مهران اگه تو و مش جعفر بخواین برین ، من وسط این باغ دراندشت، تنهایی چیکار کنم؟
اصلا دوست نداشتم با نسبت داداش صدام کنه ، اما بنظرم چاره ای نبود و اون هم چیز دیگه ای نمیتونست بکار ببره که بتونه احساس نزدیک بودن و صمیمیت خودش رو هم به من و هم به باباش نشون بده.
حاجی که داشت زیر چشمی به ما نگاه میکرد ، لبخندی زد و ابروهای پرپشت و سفیدش رو بمنزله تأیید بالا برد و سرش رو کج کرد.
حرفی برای گفتن نداشتم ، به ماهرخ لبخندی زدم و چاییم رو با گزی که تو دستم مونده بود ، سرکشیدم و کمی بعد به اتاقم رفتم ، مدتی بود که شروع کرده بود به ساخت بروشورهای رنگی با شکلکهای فانتزی که خودم میکشیدم و اونها رو هفته ای یکبار به دست بچه ها میدادم ، تصاویر نمادینی بود از رعایت حقوق اجتماعی و انسانی و شهروندی ، چیزهایی که بنظرم توی روستا شاید تا به اون موقع بهش کمتر توجه شده بود .
هرچند گاهی اوقات دردسرهایی برام ایجاد میکرد و افرادی که به شدت سنتی و مذهبی بودند از این تعاریفی که بنظرشون ریشه در تفکر غرب زده و غیر دینی من داشت ، شاکی میشدند ، مخصوصا معلم جدید روستا ، آقای منتظرالقائم که به شدت بدنبال منتفی کردن کلاسهای بعدازظهر من بود ، اما با حمایت حاجی و تأیید کدخدا همچنان در حلقه مصونیت بودم و خودم هم سعی میکردم که خیلی افراطی تو این موضوعات وارد نشم.
نیمه شب بود که از صدای بادی که به شدت شروع به وزیدن کرده بود ، بیدار شدم.
چشمهام سنگین بود و نمیتونستم خوب جایی رو ببینم ، اما سر و صدای باد به حدی زیاد بود که نمیشد از جام بلند نشم و نگاهی به بیرون نندازم، همینطور که داشتم از پنجره بیرون رو میپاییدم، صدای پرتاب شدن تشت فلزی توسط باد و برخوردش با دیوار کاملا خواب رو از چشمهام فراری داد و بعد صدای جیغ و داد گربه ها ، باعث شد بقیه اهالی خونه هم برای لحظاتی چراغهای اتاقشون رو روشن کنند.
باد زوزه میکشید و بین درختها میپیچید ، به فکر ماهی حوض افتادم ، دلم قرص بود براش ، میدونستم الان خودش رو به ته آب رسونده و توی اون آبی عمیق یه ذره هم صدای این آشوب دیوونه وار بیرون رو نمیشنوه .
اما یه لحظه نگران شدم ، نکنه این ماهی عاشق ، بخواد دیوونه بازی در بیاره و از آب بیرون بپره ، اینجوری ممکنه ،این باد وحشی از حوض پرتش کنه بیرون و …
با این فکر ترس برم داشت ، موبایل رو از کنار بالشت برداشتم و با عجله درب اتاق رو باز کردم و به سمت حوض دویدم ، نور فلاش رو روشن کردم و دورادور حوض رو گشتم ، باد شدتش خیلی زیاد بود ، انگار خرده شنهایی رو از بیابون با خودش میاورد ، نمیشد چشمهام رو زیاد باز نگه دارم ، وقتی خرده شنها به صورتم میخورد ، انگار هزار تا سوزن همزمان و خیلی سریف وارد پوستم میشدند و تکرارش خیلی آزار دهنده بود.
کنار آبراهه که یه جورایی لجن گرفته و کثیف بود ، حس کردم چیزی داره بالا و پایین میپره .
آه ماهی دیوونه ، آخ از دست تو و عشقت !
خم شدم و ماهی رو که داشت با تمام وجود اکسیژن هوا رو نفس میکشید از روی زمین برداشتم.
وقتی کف دستم قرار گرفت ، انگار که سالها بود که دنبال آرامش میگشت و حالا با گرمی کف دست من به این آرامش رسیده بود ، دیگه حرکتی نمیکرد ، انگار من تو لحظه ای که آخرین نفس رو برای رها شدن کشیده بود بهش رسیده بودم ، برای لحظاتی نور ماه بین شاخه های درختها و گرد و خاکی که داشت تو هوا میچرخید خودش رو نشون داد ، نگاهم به سمت ماه چرخید ، نمیدونم اما شاید این هیاهو برای این بود که اون شب ماهی و ماه به هم برسند …
ماهی کف دستم دیگه نفس نمی کشید، دستم رو توی حوض آب فرو کردم ، اما تلاشم برای رسوندنش به آب بی فایده بود، پولکهای طلاییش روی تنش دیگه حرکتی نداشتند، منقلب شده بودم ، به اتاق برگشتم ، خیلی آروم کنار پنجره تو لیوان آب پر از یخم که هر شب مش جعفر برام میاورد گذاشتمش ، دلم نمیخواست توی آب رهاش کنم که تنش گندیده بشه ، باید صبح خاکش میکردم ، پاکت سیگارم رو برداشتم و یه نخ آتیش زدم ، حلقه دودِ سیگار و کبریت تو هم خزیدند و بالا رفتند.
کف اتاق روی زمین نشستم ، حالتی بین خوشحالی و غم داشتم ، هم برای رها شدنش شاد بودم و هم دلم برای خودم و اسارت روحم میسوخت ، دلم تنگ میشد ، برای ماهی طلایی که عاشق ماهش شده بود.
حس کردم کسی روبه روم ایستاده ، سرم رو بالا آوردم و ماهرخ رو دیدم که تو چهارچوب در ایستاده بود ، نگاهش کردم ، حسی تو وجودم منو به سمت خواستنش میکشید و چیزی تو وجود اون بود که این جاذبه رو تقویت میکرد .
ترسیده بود و وقتی رفتار دیوونه وار منو تو حیاط دیده بود ، بیشتر ترس برش داشته بود.
ماهی رو نشونش دادم و اون هم غصه دار شد ، نمی دونم ، شاید قطره اشکی هم از چشمش چکید.
اومد کنارم ، وسط اتاق نشست و زیر لب زمزمه کرد:
ماهی خسته من می خواد که تنها نمونه ماهی خسته من بذار تو دریا بمونه ماهی اگه تنها باشه خسته و دلگیر میشه …
سرم رو پایین انداختم ، باید بهش میگفتم که دوستش دارم ، باید بهش میگفتم که نمیخوام تنها باشم ، باید بهش میگفتم من برای تولد دوباره این همه راه اومدم ، راهی که تو رویا بهم نشون داده شده بود و من که بدون اراده راهی شده بودم.
باید بهش میگفتم …مطمئن هستم که اون فرشته تویی که منو اینطور مست خودت کردی.
بلند شده بود ، رفتارش همیشه مرموز و پر از سوال بود ، چیزی با عطر و طعم خواستن رو تو فضای اتاق پخش میکرد ، به سمت درب راه افتاده بود.
آروم صداش کردم ، ماهرخ جان!!
انگار نشنید ، همچنان داشت میرفت ، داشت دور میشد ، حس میکردم ، با هر قدمش یک دنیا از من دورتر میشه، برای همین دوباره با صدای بلندتر صداش کردم ، ماهرخ جان !!!
به سمتم چرخید ، توی چشمهای رویاییش ، انتظار و برق لذت شنیدن اسمش رو دیدم .
زیر لب گفت:
جانم!
سکوتی که بینمون بود ، شاید فقط چند ثانیه دووم آورد ، اما انگار برای من زمان ساکن شده بود ، همه گذشته ام از کودکیم تا لحظه جاری مرور شد ، طنین جانم گفتنش ، توی سرم تکرار میشد.
روی دو زانو نشستم ، لبم رو خیس کردم ، طعم تند توتون سیگار میداد ، دهنم خشک بود کامم تلخ و چشمهام خیره به اون چشمهایی که باهاش افسانه ساخته بودند ، اما من چیزی بغیر از مهربونی تو اون نیمه شب طوفانی نمیدیدم.
آروم گفتم دوستت دارم!
سکوت کرد ، شک کردم که صدام رو اصلا شنید یا نه ! پلکهاش رو به پایین افتاد ، انگار وجودش رو شرم بگیره ، حیایی که از هم کلام شدن با یه غریبه به یکباره سراغش اومده باشه ، بهم پشت کرد ، و از درب رد شد ، رد شد و قلب من از جا کنده شد.
وجدانم یکهو خواب زده بیدار شده بود و توی سرم داشت داد و بیداد میکرد .
آخه این چه کاری بود که کردم ؟ این چه روش ابراز علاقه است ؟ اونم به یه دختر با این طرز فکر ، با این فرهنگ و سنت!
اصلا تو چه سنخیتی با این دخترک داری؟ فقط چون شلوار جین پوشیده و مانتوی اسپرت میپوشه؟ فقط چون بر عکس تمام زنهای عالم ، تو رو مسخ خودش کرده! آخه این حرف دیوونه وار چی بود که گفتی؟ وای اگه حاجی بو ببره که اینطور به ناموسش نظر داری!
داشتم از غرولندهای ذهن داغونم ، خفه میشدم ، نه هوایی اون بیرون برای نفس کشیدن بود و نه داخل اتاق میتونستم طاقت بیارم ، تو همین گیر و دار برق هم رفت و تمام خونه تو تاریکی مطلق رفت.
خسته و غم زده گوشه اتاقم نشستم و زانوهام رو بغل کردم ، من به دنبال سهمم از این دنیا بودم ، نصف عمرم رو گذرونده بودم و هیچ جای این کره خاکی آرامشی که میخواستم رو پیدا نکرده بودم ، این همه سفر ، این همه آدم ، این همه اتفاق ، هیچکدومش سهمی تو خوش بختی من نداشت!
گریه میکردم ، نه ، واقعا داشتم زار میزدم ، برای آوارگی خودم ، برای عمری که هدر داده بودم ، برای عشقی که نمیدونستم چطور میتونم داشته باشم!

صبح با سرو صدای مش جعفر و بوی اسفندی که تو فضا پیچیده بود بیدار شدم ، سرم درد میکرد و سنگین بود ، حوصله بیرون رفتن رو نداشتم ، نگاهی به ساعت موبایل انداختم ، حدود ده بود ، حاجی ساکش رو بسته بود و مش جعفر داشت با سلام و صلوات راهیش میکرد.
از جام بلند شدم ، برس چوبیم رو پیدا کردم و با عجله چندبار به موهام شونه زدم ، خودم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون اومدم .
آسمون کاملا تیره و کدر بود ، شاید دلیل خواب طولانی من هم همین تاریکی بود که تو کل فضا پیچیده بود.
به سمت حاجی رفتم ، آغوشش رو برام باز کرد و سفت بغلم کرد ، یاد روز اولی افتادم که زیر درخت انجیر به آغوشم کشیده بود ، آغوش پدرانه ای که خیرخواهی محض بود ، خم شدم و خواستم دستش رو ببوسم ، اجازه نداد و بجاش پیشونیم رو بوسید و اروم زیرگوشم گفت ، حواست به ماهرخ باشه ، اون مثل خواهرته!
چشمهام رو بستم ، این حرفش داغ روی دلم میگذاشت ، نگاهم به مش جعفر افتاد که داشت مثل ابر بهار میبارید.
از گریه اون من هم به گریه افتادم و وقتی برگشتم که به سمت حوض برم دیدم ماهرخ هم چشمهاش از اشک خیسه ، نگاهش که به من افتاد ، ازم رو برگردوند و به اتاق رفت.
انگار آب یخ روی سرم ریختند ، با خودم گفتم تموم شد ، این دختر رو برای همیشه از دست دادم ، حماقت دیشبم باعث شد ، تمام آینده ای که طرح ریخته بودم به باد بره.
صدای پژوی سفید رنگ که وسط گرد و خاک شن آلود از پیچ کوچه باغ گذشت ، نشون از رفتن حاجی رو داشت.
بعد از خاکسپاری غم انگیز ماهی طلایی ، برگشتم به اتاقم و خودکار و کاغذی پیدا کردم ، باید یه نامه خداحافظی مینوشتم ، دیگه جایی برای موندن نبود ، باید حرف دلم رو و دلیل رفتنم رو برای حاجی مینوشتم ، اینجوری شاید هم خودم سبک میشدم و هم برای اون علامت سوالی باقی نمیگذاشتم ، حداقل هرچی تو دلم بود و حسی که به ماهرخ داشتم رو به حاجی میگفتم.
حوصله مسجد رفتن رو نداشتم ، تمام روز رو توی اتاق مونده بودم و کتاب میخوندم ، از تفسیر قرآن گرفته تا شعرهای فاضل نظری… میخواستم ذهنم مشغول جای دیگه ای باشه ، نمیخواستم به ذهنم اجازه فکر کردن به ماهرخ رو بدم.
تو این فکر و خیال بودم که دیدم مش جعفر داره درب اتاقم رو میزنه . غروب شده بود و مرد خسته میخواست برای نماز مغرب به مسجد بره ، بالاخره باید یه جوری جای خالی خادم مسجد رو پر میکرد.
بلند شدم و به سمتش رفتم .
جانم مش جعفر ، بفرما تو.
مهران خان من چند ساعتی میرم مسجد و میام ، شام رو تو مطبخ گذاشتم ، هروقت که خواستی برو بردار.
چشم مشتی ، دمت گرم ، هوا داره خراب میشه ، مراقب خودت باش!
دستی تکون داد و گیوه های چرک شده اش رو پاش کرد و مسیر منتهی به درب باغ رو که با ریگهای درشت پوشیده شده بود با صدای لغزیدن ریگها به روی همدیگه طی کرد.
اومدم جلوی درب اتاق ، دوباره هوا داشت طوفانی تر میشد ، خیلی گرفته تر از قبل شده بود .
وقتی به سمت اتاقم چرخیدم ، تضاد روشنایی بیرون و تاریکی اتاق مجبورم کرد که چراغ رو روشن کنم.
دوباره نشستم پای خوندن کتاب ها ، هیچی از متنشون نمیفهمیدم ، داشتم خودم رو گول میزدم که دارم مطالعه میکنم ، اما ذهنم فقط داشت برنامه ریزی رفتنم رو میکرد ، دلم برای سلیم و بچه ها تنگ میشد.
چند ساعتی گذشته بود و خبری از مش جعفر نبود ، کمی نگرانش شدم ، اما خوب اون مرد مسنی بود و همه راه های روستا رو مثل کف دستش میشناخت ، بچه نبود که بخواد گم بشه ، اما دلم براش شور میزد.
ناگهان صدای انفجار کوتاهی رو شنیدم و بلافاصله برق قطع شد و من یه لحظه ترسیدم ، با قطع شدن برق فهمیدم که انفجار مربوط به پست برق بوده ، از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم ، هوا کاملا طوفانی بود و اینبار شنها با قدرت بیشتری تو هوا پخش شده بودند ، این وسط بارون هم گرفته بود ، پودر خیسی از شن و آب تو هوا پخش شده بود.
ساعت حدود ده شب شده بود ، خبری از مش جعفر نبود ، حدس زدم تو همون مسجد مونده تا هوا بهتر بشه وشاید بخواد نماز صبح رو هم همونجا بخونه ، فکر اینکه بخوام بدنبالش برم ، تو اون اوضاع هوا و تاریکی محض کوچه باغ ، فقط دیوونگی بود ، تازه ماهرخ رو نمی تونستم تنها بگذارم ، نامه ام رو محکم تو دستم گرفتم و رفتم به سمت اتاق حاجی ، درب رو باز کردم و رفتم به سمت طاقچه اتاق ، بغض تلخی گلوم رو گرفته بود ،میخواستم صبح زود ، بعد از برگشتن مش جعفر از اونجا برم ، نامه رو که گذاشتم لای قرآن خطیش ، به سمت درب خروج چرخیدم ، ناگهان دیدم گوشه اتاق ، ماهرخ کز کرده و عکس مادرش رو بغل کرده.
جلوش زانو زدم .
ماهرخ خانم خوبی؟
نه ، خیلی میترسم!
از چی میترسی؟
از این تنهایی که دارم، از این همه رویا و آرزویی که شبها دوره ام میکنند و فرداش هیچ راهی برای رسیدن بهشون نیست ، از خودم میترسم ، از تویی که به من ، وسط یه نیمه شب ترسناک ، تو اتاقی که بوی دود سیگار گرفته، ابراز علاقه میکنی ، از عشقی که توی چشمهات دیدم و تو تن و روحم ، بهش نیاز پیدا کردم ، از خواستن و خواسته شدن میترسم.
روی زمین ول شدم ، خدایا من با این دختر چی کار کرده بودم؟ واقعا چرا باید این حماقت رو میکردم ، چرا نتونسته بودم احساسات خودم رو کنترل کنم ، صدای بغض آلودش منو به خودم آورد.
مهران ، روی این زمین میشه عشق رو پیدا کرد؟
نمیدونم ماهرخ ، نمیدونم ، اما چیزی درون تو وجود داره، که من رو به تمنای خواستنت میکشونه ، منو محتاج میکنه که کنارت نفس بکشم ، از همون روز اولی که دیدمت ، این حس منو با خودش درگیر کرد و هرچی که گذشت ، انگار مثل این نهال نارنج رشد کرد و ریشه دووند.
به سمت من مایل شده بود و روسریش از روی سرش کنار رفته بود ، موهای زیتونی رنگش تو اون تاریکی و روشنی که وجود داشت دیده میشد ، صورت ماهتابش در برابرم بود و چشمهای خیسش به من زل زده بود ، بنظر مست میرسید ، درست مثل یه فرشته مست!
نمیتونستم در برابرش مقاومت کنم ، تمام تنش نیاز آغوش بود و من ، تنها موجودی بودم که تمام نیازم با تمام تن اون به یک اندازه بود ، خم شدم و بازوهاش رو لمس کردم ، لطیف ترین دستهای دنیا ، توی دستهای من بود ، مقاومتی نکرد ، دلم میخواست ببوسمش ، این حس از همون روز اول مثل خوره به جونم افتاده بود ، خم شدم و گونه اش رو بوسیدم ، عطر موهاش مسخم کرد ، مثل دیوونه ها سرم رو لابلای موهاش بردم و کنار گردنش رو بوسیدم ، بوسه های ریز و عاشقانه ، سرش رو کج کرده بود و دستهاش نیم تنه من رو لمس میکرد ، به آغوشش کشیدم ، با تمام حسرتی که داشتم ، دلم میخواست تو این آغوش فرو برم ، گرمای لذت بخش تنش ، عطش سیری ناپذیر من رو بیشتر میکرد…
میبوسیدمش و اون اشک میریخت ، منو میبوسید و من اشک میریختم ، لبهامون پر بود از واژه دوستت دارم هایی که با حسرت پرپر میشد و دستهامون اوج نوازش های عاشقانه بود ، تمام تن و صورت همدیگه رو لمس میکردیم ، مثل دو نفر که تازه بینایی خودشون رو به دست آورده باشن ، دست به سر و صورت همدیگه میکشیدیم ، تمام سرانگشتهاش رو لمس میکردم و میبوسیدم ، سرم رو که بالا آوردم ، صورت ماهرخش روبروی صورتم بود ، سینه به سینه هم ، زانو زده بودیم ، در برابر عشقی که هر دومون رو با فرسنگها اختلاف فرهنگی به هم نزدیک کرده بود ، بدون درنگ لبهاش رو بوسیدم و دستهام رو به دور کمرش حلقه کردم ، بازوانش رو دور گردنم انداخته بود و سرش رو کج کرده بود و لبهای نرمش رو به لبهای حریص من سپرده بود …
کنارش دراز کشیدم ، سرش به روی سینه ام بود و دستم لابلای موهاش ، تجربه نوازش رو مرور میکرد ، خیالم راحت بود که حتی اگه مش جعفر هم نیمه شب برگرده ، وارد اتاق حاجی نمیشه!
زمزمه های من و نجواهای ماهرخ تو تمام شب ادامه دار بود ، انگار رویایی شیرین رو هر دو تجربه میکردیم و از زمین و زمان جدا شده بودیم.

صدای اذان صبح میومد که با صدای فریادهای نعوذ با… و استغفرا… کدخدا و چشمهای گرد شده حاج ابراهیم ، چشمهام رو باز کردم ، آه خدای من ، ماهرخ تو آغوش من بود.
دخترک ، وحشت زده و هراسون از کنارم بلند شد و بدنبال روسریش گشت.
اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاده بود ، جای هیچ حرف و صحبتی نبود ، حس کردم چیزی درون حاج ابراهیم خرد و شکسته شد ، اعتمادی که کرده بود ، کمتر از یک روز بر باد رفته بود و انگار روی سر خودش آوار شده بود ، دستش رو به دیوار گرفت و همونجا روی زمین نشست.
بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم ، بلند شدم و به سراغ کوله و چمدون بسته شدم رفتم و از درب باغ بیرون زدم، باید حرفی میزدم ، اما چنان بغض کرده بودم که کاملا گنگ و لال شده بودم ، باخته بودم ، همه چیز رو ، خودم رو ، ماهرخ رو ، زندگی رو ، زمانه رو ، سی و پنج سال عمرم رو ، همیشه بازنده بودم ، این سرنوشتم بود ، حتی اگه هزار بار دیگه هم شروع میکردم ، باز هم انتهای بازی ، من بودم که میباختم… برای یک بازنده جای موندن نبود ، با تن یخ زده و پیشونی که خیس از عرق شرم بود ، راه افتادم.
گرد و خاک و آشوب هوا فروکش کرده بود و بالاخره مردم از خونه هاشون بیرون اومده بودند ، توی راه از بین مردم متعجب که با علامت سوال های توی صورتشون میشد فهمید ، که از این بیخبر رفتن من چقدر متعجب هستند شنیدم که دیروز عصر بین راه ، مینی بوس مرتضی چپ کرده بوده و مش جعفر و چند نفر دیگه از همون مسجد برای کمک راهی میشن ، از اون طرف بخاطر بدی هوا پرواز اصفهان - نجف هم با تأخیر بوده و حاجی و کدخدا بخاطر همقطارهاشون از سفر منصرف میشن و بر میگردن و بعد با اون فاجعه توی اتاق حاجی مواجه میشن.
کنار اتوبانی که هرازگاهی یه کامیون از میونش رد میشد ، ایستاده بودم ، اینقدر این اتفاق برام سنگین بود که هیچ حس و حالی برام باقی نگذاشته بود.
دو یا سه ساعتی بود که که کنار اتوبان ایستاده بودم ، اما خبری از هیچ ماشین شخصی که بخواد مسافری رو به مقصد برسونه نبود، سایر ماشینها هم، چنان با سرعت از جاده کویری رد میشدند که انگار از جهنم فرار میکردند ، تو همین حین صدای ماشینی رو که از پشت سرم و جاده فرعی روستا میومد شنیدم ، میلی به برگشتن و دیدنش نداشتم ، حتی اگه میخواست به اردستان بره هم مایل نبودم هم مسیر با یکی از اهالی بشم که مطمئناً سوال پیچم میکردند.
اما حس کردم که ماشین روی ترمز زد و بعد دوباره دور شد ، کمی بعد دست چروک و مردونه ای ساک دستی کوچیک و قرمز رنگی رو کنار چمدون من زمین گذاشت و دست دیگه اش بروی شونه ام سنگینی کرد.
به سمتش چرخیدم ، از چیزی که میدیدم شگفت زده بودم .
ماهرخم روبروی من بود و حاج ابراهیم با لبخندی که زیر ریش های سفید و حنا زده اش نمیشد پنهونش کنه ، کنارم ایستاده بود…
پایان

نوشته:‌ اساطیر


👍 32
👎 2
13473 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

540392
2016-05-09 20:33:03 +0430 +0430

ای کاش همه به عشق واقعی خودشون برسن

2 ❤️

540429
2016-05-10 04:36:33 +0430 +0430

خرده شنها به صورتم میخورد ، انگار هزار تا سوزن همزمان و خیلی سریف وارد پوستم میشدند و تکرارش خیلی آزار دهنده بود.
اساطیر جان یه غلط تایپی پیدا کردم بازم نوزده گرفتی .
در کل قصه جالب و جذابی بود ، اما آخرشو یه مقدار ماله کشیدی و زود تموم کردی . مخصوصا اتفاقات بعد از توفان .

اینکه قضاوت اهالی در مورد قهرمان داستان رو به خواننده واگذار کردی ، خوشم اومد و موفق باشی

1 ❤️

540430
2016-05-10 04:38:50 +0430 +0430

راستی مش جعفر یهو غیبش زد کجا رفت چی شد .

1 ❤️

540439
2016-05-10 06:56:19 +0430 +0430

دبیر جدید مدرسه رو یه ادم امل احمق و عقب مونده توصیف کردی بعد اسمشو گذاشتی منتظرالقایم؟!
یعنی با هر شیوه ای میخوای تو سر مردم بکنی ک امام زمان مزخرفه و هر کی منتظره احمق! اما باید به عرضتون برسونم با این کاراتون هیچکس از اعتقادش دست برنمیداره که هیچ بلکه شعور خودتون رو زیر سوال میبرین.

1 ❤️

540445
2016-05-10 08:40:23 +0430 +0430

در کمال احترام و کمال تواضع اقرار میکنم اشتباه کردم. و از شما اساطیر عزیز عذر میخوام. لحن زننده ای داشتم که در حد یک ایرانی نبود.
این اقرار و پوزش نه از من و نه از افراد دیگه چیزی کم نمیکنه امیدوارم این فرهنگ بین سایر کاربر ها هم جا بیوفته تا به اشتباهشون اقرار کنم.
من قبل از خوندن داستان شما تاپیک های زننده ی ضد دین رو میخوندم و یک مقداری اون بدبینی نسبت به مطالب توی ذهنم شکل گرفته بود که الان با مطالعه ی مجدد داستان و نظر شما به اشتباهم پی بردم و از شما پوزش میخوام.
منتظر داستان های جدیدتر و متنوع تر شما هستم.

2 ❤️

540446
2016-05-10 08:42:06 +0430 +0430

سلام اساطیر عزیز…
راستش این قسمت رو نتونستم بخونم و فکر نمیکنم دیگه مغزم این روزا کشش حتی یه داستان کوتاه رو داشته باشه و امیدوارم شما به بزرگی خودت ببخشی و البته ترجیح میدم دلایلشو تو خصوصی خدمت شما بیان کنم.
موفق و سربلند باشی.

1 ❤️

540453
2016-05-10 09:11:27 +0430 +0430
NA

اساطیر جان - عالی بود دستت درد نکنه و همیشه خوش و خرم باشی .

2 ❤️

540471
2016-05-10 12:39:23 +0430 +0430

قکر کنم بیشتر از 2 ساعته که دارم 4 اپیزود فرشته مست + نظرات رو میخونم. داستانت واقعن مسحور کننده بود واینقدر خوب جزییاتش رو بیان کرده بودی که تمام این دو سه ساعت توی اون روستای کویری بودم.
واقعن عالی بود. ازت ممنونم اساطیر عزیز
داستانت حال و هوای خوبی واسم به همراه داشت.
به قول خودت، شاد و اساطیری باشی

2 ❤️

540483
2016-05-10 15:04:25 +0430 +0430

طبق معمول کارت حرف نداره

2 ❤️

540491
2016-05-10 16:37:56 +0430 +0430

آقای اساطیر چرا اینجور تمومش کردی بابا؟؟؟؟؟؟یه ذده ملایم تر

0 ❤️

540495
2016-05-10 17:40:34 +0430 +0430

من از شما بسیار متشکرم که اینقدر زیبا و بسیار دوست داشتنی توصبفات یک عاشق رو بیان کردی.
این میتونه یک الگو برای کسایی باشه که اینجا داستان مینویسن
به جای اینکه از محارم خودتون وخیالات مزخرفتون اینجا استفاده کنید از این اساطیر بزرگ یاد بگیرین و خجالت بکشین
با تمام وجودم از شما سپاس گزارم

1 ❤️

540548
2016-05-10 23:54:59 +0430 +0430
NA

من دیشب جزء اولین نفرات بودم که داستانو خواندم ولی چون خسته بودم نتونستم نظرمو بگم.اساطیر عزیز مثل دفعات قبل عالی بود. دست مریزاد. هرچند به شخصه دوست داشتم آخر داستان رو واضح بیان میکردی تا مجبور نشم تفکرات خودمو داخل داستان کنم. اگه جسارت نباشه قسمتی که مربوط به برگشتن حاجی و اتفاقات دیدن مهران وماهرخ تو اون وضعیت کمی گنگ و نامفهوم بود واسم دوس داشتم راحت تر اون لحظات رو تجسم کنم.
ما که زندگیمون اونجوری که دوست داشتیم ومیخواستیم نشد ولی امید وارم همه جوانهای کشورم به آرزوهای قلبیشان برسند وهمیشه شاد کام و بختیار باشند.

1 ❤️

540677
2016-05-12 08:12:27 +0430 +0430

فوق العاده بود داستانت
خیلی خوشم اومد ?

1 ❤️

540691
2016-05-12 14:38:52 +0430 +0430
NA

اساطیر عزیز واقعا خسته نباشی،
خیلی خیلی زیبا بود
نمیدونم چرا اینقدر با مهران همزاد پنداری کردم.
واقعا خودمو تو داستان گم کردم
مخصوصا جایی که خیلی عجولانه به ماهرخ گف دوست دارم
بازم مرسی و دمت گرم
منتظر داستانای بعدیتم
پایه ترین

1 ❤️

540795
2016-05-13 10:43:35 +0430 +0430
NA

اساطیر جان ، تو با این نوشته هات غوغا میکنی ، وقتی ثبت نام کردم ، هدفم این بود در مورد داستانها خیلی منطقی نقد و نظر بدم ، اما نوشته های تو ذهن منو به چالش کشوند و‌چه رویای قشنگی رو برای همه ما با لغتها و واژه های اساطیریت به تصویر کشید ، ازت ممنونم و مثل سایر کاربرها برای جوانهای کشورم آرزو میکنم که خوشبخت بشن و به عشق واقعیشون برسند.

1 ❤️

543511
2016-06-03 08:26:04 +0430 +0430

عالي اساطير عالي ديوونتنم با ابن داستاناي باحالت

1 ❤️