متجاوز (۲)

1401/12/03

...قسمت قبل

باورم نمی شد. سریع از جام بلند شدم و به سمت پله ها رفتم. از ترس اینکه پشیمون بشه به سرعت لباس پوشیدم و برگشتم.
هنوز نشسته بود و سرش بین دستاش بود.
آه از نهادم بلند شد:
-مارتین! پشیمون شدی؟!
سرشو به سمتم چرخوند و سری تکون داد.
از کنارم رد شد و بعد از چند دقیقه برگشت. دستش رو به سمتم گرفت. به اجبار دست سردم رو بین دستش گذاشتم. گفت:
-کجا میری؟ با این کبودی های صورتت کجا میتونی بری؟! ماهک! بمون خوب بشی بعد برو… سری تکون دادم و نالیدم: -نه نه مارتین نه… دستشو کشیدم اما تکون نخورد. برگشتم و نگاهش کردم. من رو کشید تو آغوشش و محکم فشارم داد: -آخ یواش… نفس عمیقی بین موهام کشید: -فقط چند دقیقه. بی حرکت تو بغلش ایستادم. قلبم برای بیرون رفتن از این خونه منحوس بی قراری می کرد. ازم فاصله گرفت و دستش رو دو طرف صورتم گذاشت: -خیالم راحت نیست… می ترسم ازت ماهی کوچولو… می ترسم که لیز بخوری از دستم… نمی تونم بذارم بری.
لعنتی! خدایا کمکم کن… اگه اینجا موندگار بشم جنازم از خونه بیرون می ره! خدایا…
دست لرزونم گذاشتم رو صورتش:
-با کاری که باهام کردی …
دلم بخواد برم هم نمی تونم.
دستشو رو دستم گذاشت و سرش کج کرد.
کف دستم رو بوسید: -اگه یه وقت فکر دیگه ای به ذهنت برسه… پیدات می کنم ماهک و اون وقت… پریدم وسط حرفش و آروم گفتم: -بریم؟
می دونستم راست می گه. پیدام می کرد و زندگیم رو جهنم می کرد. دستی عصبی به موهاش کشید، از خونه خارج شدیم. در ماشین رو برام باز کرد و کمکم کرد بشینم:
-کجا میری؟!
سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم:
-با این صورت نمی تونم برم خونه…
از گوشه چشم دیدم که دستش مشت شد.
ادامه دادم:
-تو برمیگردی خونه همین دوستت؟
برگشت سمتم:
-آره…
و سوالی نگام کرد. سایه بون رو پایین آوردم و نگاهی به کبودی هام انداختم:
-پس سوئیتت خالیه؟
نفسی گرفت:
-من برمیگردم اینجا… اینجا حداقل تختش بوی تو رو می ده… شاید خوابم ببره… ببرمت سوئیت؟
بازدممو کلافه بیرون دادم:
-فعلا جای دیگه ای ندارم برم.
باشه ای گفت و راه افتاد. تعجب کرده بودم از آروم شدنش. بین راه توقفی کرد و بدون حرف از ماشین پیاده شد. با چشم دنبالش کردم. وارد داروخونه شد. بعد چند دقیقه برگشت و نایلون کوچکی رو دستم داد:
-گفتم شاید اینجوری راحت نباشی… اینو بزن.
ماسک رو از نایلون بیرون آوردم و به صورتم زدم. بیشتر کبودی ها رو پوشوند. سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی. برگشت و به سمتم خم شد. خودم عقب کشیدم. دستشو کنار صندلی برد و صندلی رو خوابوند و بدون حرف حرکت کرد. حرکاتش عجیب شده بود… انگار این مارتین نبود. تا رسیدن به هتل به نیم رخش خیره شده بودم و
غرق افکارم بود. با ترمز ماشین نشستم و صندلی رو به حالت قبل برگردوندم. پیاده شد و گفت:
-تا سوئیت همراهت میام.
حرفی نزدم و وارد هتل شدیم و به سمت آسانسور رفتیم. همه مارتین کیهان رو تا اون موقع می شناختن. سوار اسانسور شدیم و دکمه نوزدهم رو زد. پسر مرموزی که کسی نمی دونست چرا بعد سه ماه هنوز موندگار ایران بود. سرم و به آینه آسانسور تکیه دادم و زیر چشمی نگاهش کردم.
.
به سمتش چرخیدم. با ژست مردونه به آسانسور تکیه داده بود: -دُووِِ آیی ایمپاراتُو ؟ ( از کجا یاد گرفتی؟ ) با تعجب چشام و ریز کردم: -کِ کُزا؟ ( چی؟ ) سرشو جلو اوردو شمرده گفت: -دی ایتالیَانی ( ایتالیایی رو ) آهایی گفتم و ابرو بالا انداختم: -می اینتِرِساوا ( علاقه داشتم ) بهم نزدیک شد صورتش و مماس صورتم قرار داد.
به آسانسور چسبیدم و اخم کردم. همون لحظه آسانسور طبقه نوزدهم رو اعلام کرد. زمزمه کرد: -اِستای پارلانُدو اَترَئِنت. ( صحبت میکنی جذاب میشی )
سریع از آسانسور بیرون اومدم و با عجله به سمت سوِئیت رزرو شدش رفتیم. درِ نهصد و نود و پنج. کارت کشیدم و در و باز کردم. عصبی گفتم :
-بفرمایید. این سوئیتتون و اینم کارت اتاقتون کارت ویزت خودمو بهش دادم و گفتم: -اینم شماره من هر مشکلی پیش اومد باهام تماس بگیرین. راس ساعت یک پایین باشین. سرشو کج کرد و گفت:
-نمیای داخل؟ سوالی نگاش کردم. پشت سرشو نمایشی دست کشید: -هیچی و در رو بست. پسرهِ خل وضع. زبونی به سمت در چوبی اتاق دراوردم و با حرص سمت آسانسور برگشتم. به سمت
کارن که روی یکی از مبل های لابی نشسته بود، رفتم: -وای کارن قراره بیست روز با اینا سر و کله بزنیم.
بیست روز ایرانگردی! وای با اینا من دیونه می شم مخصوصا این پسره خنگ. کفری پا به زمین کوبیدم. کارن خندید و دستم گرفت رو کشید سمت خودش تا کنارش جاگیر شم:
-مثل بچه ها نق نزن. بیا ببین این برنامه چطوره؟ جاهایی ک درخواست دادن پنج روزش جزیره گردیه! سه روز شیراز، سه روز اصفهان، چهار روز هم ک تهران …
مکثی کرد و گفت: -درخواست کویر ریگ جن هم دادن. با تعجب برگشتم: -چی؟ من اونجا بیا نیستم کارن! اینا دیونن! تو ک می دونی چقدر خطرناکِ. نمی شه ریسک کرد. نفس عمیقی کشید: -می دونم می دونم. باید باهاشون صحبت کنیم. در حال بحث بودیم ک شخصی صدام زد: -خانوم رستگار چند لحظه تشریف میارین؟ مهمان اتاق نهصد و نود و پنج پشت خط بودن. مثل اینکه انگلیسی
بلد نیستن و ما نمیتونیم جوابگوشون باشیم.
نگاهی به کارن انداختم. منتظر تاییدش بودم. سری تکون داد به معنی برو. کلافه به سمت آسانسور رفتم. نگاهی به ساعت مچی طلاییم انداختم. نیم ساعت تا حرکت مونده بود. باز هم دکمه نوزدهم. تا رسیدن به طبقه مورد نظر چشمامو بستم و به موزیک ملایمی ک پخش می شد، گوش دادم. از آسانسور خارج شدم و به سمت سوئیت
رفتم. خواستم در بزنم که دیدم در رو باز گذاشته. وارد شدم و در رو بستم. برگشتم تا حرفی بزنم که دیدم با حوله سفید رنگی دور کمرش وسط اتاق ایستاده. ناخودآگاه جیغ خفه ای زدم و سریع برگشتم. غیر ارادی اول به فارسی گفتم:
-مرتیکه نفهم این چه مدل پوششه؟
و بعد به زبون خودش ازش خواستم که لباسشو بپوشه. صدای باز و بسته شدن در نشون می داد ک متوجه شده. پشت میز دو نفره چوبی نشستم. بعد از چند دقیقه با موهایی ک هنوز خیس بود رو به روم پشت میز نشست و به سمت جلو خم شد:
-دفعه دیگه خواستین وارد جایی بشین، در زدن رو فراموش نکنید. حرفش درست بود اما کم نیاوردم: -در رو خودتون باز گذاشته بودین. دست به سینه شد: -هوم… ولی در زدن باز هم واجبه! من فقط خواستم پشت در معطل نشی. به فارسی گفتم: -آره تو راس می گی، منم باور کردم. یه لحظه حس کردم گوشه لبش به خنده جمع شد. حسی بهم می گفت فارسی بلده. سرمو جلو بردم: -واقعا شما فارسی بلد نیستی؟ دستاشو رو میز بهم گره زد و مثل من سرشو اورد جلو: -نه بلد نیستم. چشمامو ریز کردم. بالاخره می فهمیدم… دوباره به صندلی تکیه دادم: -خب مثل اینکه تماس گرفته بودین.
ابرو های شمشیریشو بالا انداخت و سری به معنی آره تکون داد . موهای مشکی خوش حالتش رو صورتش افتاد. با دست عقب بردشون:
-شما مگه مسئول این نیستین که به ما خوش بگذره. سری تکون دادم و منتظر ادامه صحبتش شدم. ادامه داد: -من حسابی حوصلم سر رفته. با حرص خودمو به صندلی کوبیدم. به فارسی گفتم: -پوف… فکر کرده من ملیجکشم. لابد میخواد براش عربی برقصم دلش وا شه. لبخندش محسوس تر شد. ادامه دادم: -ایکبیری که فارسی بلد نیست نیشش چرا بازه؟! من هرچی می گفتم نیشش بیشتر باز می شد. یه کم خودمو جمع و جور کردم و گفتم: -قرار نیست انفرادی برنامه ریخته بشه… شما با تور و بقیه افراد قراره به گردش و ایرانگردی برین. -من ترجیح می دم شما به طور خصوصی برای من برنامه ریزی کنید. چشامو ریز کردم و گفتم: -شرمندتونم. بلند شدم و خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت. با اخم نگاهش کردم و دستمو کشیدم و گفتم: -شازده. اینجا ایرانه.
-خب؟
تو دلم هرچی بد و بیراه بود بهش گفتم. ادامه دادم: -خب نداره. اینجا یه کشور اسلامیه و قوانین دین ما این مدل برخوردای فیزیکی رو ممنوع کرده. -خب؟
دیگه داشت دقم می داد. این بشر رسما منو گذاشته بود سر کار. برای اینکه واکنشش رو ببینم به فارسی گفتم: -
خب و زهر مار… مرتیکه بزنم لهش کنما. اما هیچ واکنشی نشون نداد.
-خب نداره… شما فاصله از من بگیر به هر زنی دیدی دست نزن تا برات برنامه بریزیم.
لبخندی رو لبش نشست. خودمو به کارن رسوندم که داشت طبق معمول با مهشید یکه به دو می کرد. وایسادم تا قشنگ سر مهشید داد و بیداد کنه. وقتی گوشی رو قطع کرد بی معطلی گفت:
-اگه این دختره باباش صاحب آژانس نبود هیچ گورستونی راهش نمی دادن. مدیر فنی انقدر گاگول؟ -باز چی شده؟ -هیچ هماهنگی ای انجام نداده. قراره اینا رو ببریم کاخ سعد آباد اونوقت خانوم هیچ غلطی نکرده.
-خودت پیگیری کن. -تو سرشونو گرم کن تا با خانزادی تو کاخ تماس بگیرم کمکمون کنه.
-اوف… رسما من ملیجکم نه؟
-چی؟
-هیچی راحت باش.
همینطور که با حرص به طرف مهمونا میرفتم که داشتن تو لابی هر و کر می کردن، داشتم فکر می کردم جهت سرگرمیشون چیکار کنم؟ مثل چیتا از در و دیوار برم بالا و رو ستونها بپرم و صدا در بیارم سرشون گرم شه؟ تا رسیدم اهم اهمی کردم بلکه حواسشونو بدن به من و گفتم:
-تا انجام شدن هماهنگیا خواستم بپرسم نظرتون در مورد یه کنسرت موسیقی سنتی و اصیل ایرانی چیه؟
خودمم از چرتی که پرونده بودم خندم گرفت. نگاه هاشون که موافق بود. یه کم با هم حرف زدن و بعد نظر موافقشونو اعلام کردن. تنها شانسم این بود چشمم به آگهی کنسرت توی مجله خورده بود. دیگه حرفی نداشتم که بزنم. با اومدن کارن و اینکه خبر داد همه چی اوکی شده، اطلاعات مربوط به کنسرت رو برای مهشید فرستادم
و گفتم تا جا رزرو کنه. با مهمونا و طبق روال آوردنشون از فرودگاه؛ سوار ون شدیم و رفتیم سمت کاخ.
توی راه راننده از آهنگ های انریکه گذاشت برامون. خنده ام گرفته بود. مثلا خیلی کلاس گذاشت. وقتی رسیدیم حس اینو داشتم که یه مشت بچه عقب مونده ذهنی رو دارم می برم اردو. بدترین قسمتش اون مرتیکه کیهان بود که انگلیسی بلد نبود و من ناچار بودم ور دلش باشم و همه حرفای کارن رو براش ترجمه کنم. خانزادی با چندتا بروشور اومد استقبالمون. کارن ابتدا حرکت کرد، پشت سرش بقیه مهمونا. خانزادی وسط بود و من و کیهان هم
ته صف بودیم. نگاه اکثر تورلیدرای دختر رو کیهان ثابت بود. بعضی هاشونو می شناختم، ساحل که واسه آژانس ماهان بود خودشو بهم رسوند و گفت:
-چه تیکه ای تور کردی.
-برو بابا دلت خوشه.
-این چرا از بقیه سواست؟ نگاهی به کیهان کردم و گفتم: -شاسکول انگلیسی بلد نیست. باهاش ایتالیایی حرف می زنم. ساحل چشم ابرویی اومد و گفت: -چه نیشش بازه! به جون خودم این منو گذاشته بود سرکار. حتما حرفامو می فهمید. با رفتن ساحل دوباره مشغول دادن توضیحات
برای کیهان شدم. -قدم زدن تو تاریخ با یه دختر آریایی… -شما طبع شاعری دارین؟
-بهم نمیاد؟ -در کنار جسارتتون نه.
روبروم ایستاد و دست به سینه گفت: -از مردای جسور خوشتون نمیاد؟
-اصلا.
-اما این مرد جسور می خواد بعد کنسرت شما رو به یه شام شاعرانه دعوت کنه.
-متاسفم.
-چرا؟
-قوانین آژانس اجازه مراوده با مهمونا رو نمی ده.
تا خواست حرفی بزنه کارن رسید و گفت:
-مشکلی پیش اومده ماهک؟
منقبض شدن فک کیهان رو به خوبی حس کردم.
-نه… ایشون یه کم سوال در مورد دوران پهلوی داشتن. اونا رو جواب می دادم.
کارن در کنارمون راه افتاد. کیهان که حسابی شاکی بود گفت:
-چرا بهش نگفتی شام مهمونت کردم.
-چون من چیزی ندیدم و نشنیدم.
خدا رو شکر کارن ایتالیایی بلد نبود.
.
نگاهم دور تا دور سوئیت چرخید و در آخر روی مارتین و نگاهِ یخیِ پریشون و بی تابش ثابت موند. -خستم می خوام استراحت کنم، می خوام تنها باشم. برو لطفا. یک قدم جلو اومد و دستاشو دور بازوهام حلقه کرد، حس می کردم جای دستاش روی بازوهام می سوزه.
-من چجوری دلم میاد ماهی کوچولوم رو اینجا تنها بزارم و برم؟
تنهای تنها… چجوری طاقت بیارم بدون تو حتی
یک ساعت؟
سرم رو با عجز تکون دادم، در حالی که می دونستم چشمام مملو از التماس و خواهش بود گفتم: -خواهش می کنم مارتین. ما حرف زدیم. برو. اخم کرده بود و صورتش آشفته بود.
-نگرانتم ماهک، اگر حالت بد بشه، اگر چیزی بخوای، می خوای پیشت باشم؟
قول می دم اذیتت نکنم فقط کنارت باشم.
سرش رو جلوتر کشید و هم زمان تن صداشم آروم تر شد.
-فقط بزار حست کنم. نزدیکت باشم.
از برخورد نفس های داغش به صورتم مور مورم می شد و حسِ انزجار از این همه نزدیکیش توی وجودم بیشتر و بیشتر.
-بودنت بیشتر آزارم می ده. تنهام بذار مارتین بذار یکم توی خلوت خودم باشم.
نفس عمیق و آه مانندی کشید و بازوهام رو رها کرد. به جاش دستش رو پشت گردنم گذاشت و ضمن جلو کشیدن سرم پیشونی و بعدم روی موهام رو نرم بوسید.
-پس اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن. هر وقت و هر ساعتی که باشه واسم مهم نیس. فقط تو مهمی. تو… می خوام اینو بدونی ماهک، هیچ وقت هیچ کسی اندازه ی تو واسم مهم نبوده و نیست.
مبهوت جملات نرم و لطیفش بودم که چرخید و با قدم های بلندش از سوییت خارج شد.
این مرد عجیب و غریب رو نمیشناختم انگار. مردی که لحظه ایی سرد و خشن و بلافاصله بعدش اینجوری نرم و مهربون می شد و این همه انعطاف منو می ترسوند. مردی که تمام وجودم رو، تمام هستی من رو ازم گرفته و خودم و آرزوهام رو توی اون ویلای منحوس خاک کرده بود. حس ضعف؛ درد و بیچارگی و بغضِ چند روزه ایی که منو رها نمی کرد.
همگی با هم داشت منو از پا در میاورد.
خودم رو روی تخت انداختم و بلافاصله صدای هق هق بلندم توی چهار دیواری غرق در سکوتِ سوئیت مارتین شکست. اشکام به پهنای صورت، صدای گریه ی بلند و جگر سوزم، همراه با دردای تموم نشدنیم، من رو شکسته و طاقتم رو طاق کرده بود. نمی دونم چقدر گریه کردم و مشت روی تخت کوبیدم. چقدر زجه زدم و توی تنهایی خودم خون گریه کردم و دعا کردم ای کاش تمام اینا خواب باشه. یه کابوسِ زشت و غیر واقعی. فقط وقتی به خودم اومدم که دیگه جونی توی تنم نبود و از ناتوانی زیاد حس آدم های فلج رو داشتم. چشمام از گریه ورم کرده ودیگه باز نمیشد. نفس های کشیده و پر هق هق ام یکی در میون و قفسه یسینم ازشدت درد تیر میکشید.
در آخر دستام بی جون روی تخت افتاد و عطری که توی مشامم پیچیده بود عطرِ تن مارتین بود.
.
صدای موسیقی زنده توی سالن می پیچید و همه رو حسابی به وجد آورده بود، حتی مهمونای خارجی که هیچی از این موسیقی ایرانی درک نمی کردن و متوجه کلماتِ نهفته توی شعرش نبودن. کارن بین افراد گروه نشسته و با لبخند سوالاتشون رو جواب می داد و من هم مثل ساعاتی قبل کنار تافته ی جدا بافته ی گروه نشسته و نگاه های خیره اش رو تحمل می کردم. همراه با موسیقی شادی که نواخته شد صدای جیغ و دست تماشاچیانم بلند
شد. مارتین با همون نگاه های مرموز و خیره همراه با اخمِ ظریفش، سرش رو به طرفش خم کرد. جوری که نفس های گرم و آغشته به عطرش به صورتم می خورد و حالم رو منقلب می کرد.
-میدونستی خیلی زیبا و ملوسی؟
انقدر ملوس که دلم می خواد لمست کنم… و البته خوردنی.
بعدشم زبونش رو دور تا دور لبهاش کشید و نگاهشو به لبام دوخت. آب دهنم رو قورت دادم و چشمام غره واضحی حواله نگاهِ بی پرواش کردم.
-سی پِرگ دی چیودِر لا بُوکا (لطفا دهنت رو ببند)
مرتیکه ی هیز خوش اشتها، دیگه داشت اون روی سگِ من رو بالا می آورد. نفسِ کلافه ام رو بیرون فرستادم و بی حرف سرم رو به طرف خواننده ها چرخوندم. باید با کارن حرف می زدم و یه جوری اینو سرجای خودش می نشوندم، دیگه زیادی داشت از حد خودش می گذشت. من نمی تونستم اینجوری به کارم ادامه بدم و آرامش خیال داشته باشم، در حالی که این مرتیکه ی چشم روشن مدام روی مخم بود و منو عصبی می کرد. توی افکار خودم بودم و همین جور پشت سر هم فحش واسش ردیف می کردم که یهو مثل برق گرفته ها از جام پریدم. مارتین دستش رو آروم روی رونم گذاشته و خیلی ریلکس داشت نوازشم می کرد. عضلات رونم رو کمی فشرد و دستش رو به سمت بالا امتداد داد.
-گچا وکتووره پازو گاتچا (دستت رو بکش دیوانه)
همراه با صدای عصبیم، با شدت دستای قوی و مردونه اش رو پس زدم و نفهمیدم چه جوری از روی صندلی بلند شدم. در حالی که حس میکردم اشک توی چشمام حلقه زده، انگشتم رو تهدید مانند جلوی صورتش گرفتم و توی چشماش غریدم .
-نن ریپرتره مای فاری (دیگه هیچ وقت اینکارو نکن)
کثافتِ عوضی کنسرت رو زهر مارم کرده بود. فکر کرده بود اینجا هم دهات خودشه که هر غلطی دلش می خواست می کرد. نگاهی سرسری به سمت کارن انداختم که سرخوش و بی خیال با بغل دستی هاش سرگرم بود و راه خروجی رو پیش گرفتم. باید هوا می خوردم و کمی آب به دست و صورتم می زدم. خودمو به سرویس رسوندم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم. لبه های شالم خیس شد. چند قطره آب روی ساعت طلاییم جا خوش کرده بود. با حرص ساعتمو به مانتوم مالیدم تا خشک بشه. گوشیمو در آوردم و به کارن پیام دادم «جلوی درم، با بقیه
بیا دم خروجی؛ منتظرتونم.»
راهمو کشیدم و رفتم سمت در خروجی. ساعت یازده و نیم بود. خیابونا هنوز شلوغ بود اما نه مثل قبل. هوای خنک شبانگاهی صورت خیسمو قلقلک داد. طبق عادتم رو زمین یه سنگ ریزه پیدا کردم و باهاش مشغول شدم. یه کم که گذشت گوشیمو چک کردم شده بود یازده و چهل دقیقه. پیامی از کارن نداشتم. حتما سرش گرم بود.
کنسرت ساعت دوازده تموم می شد. همونطور که با سنگ ریزه گل کوچیک بازی می کردم صدایی اومد: -فوتبالیست خوبی هستی. سرمو بلند کردم و نگاهم تو نگاه یخی کیهان خیره شد.
-چرا اومدین؟
-ایران بدون گربه ملوس ایرانی جذابیتی نداره… -شما چیزی راجع به حد و مرزتون شنیدین؟
-متوجه نمی شم.
-این رفتاراتون منو معذب می کنه و خوشبختانه تو تیم آژانس ما بازم هستن کسانی که ایتالیایی بلد باشن و بتونن جایگزین من بشن.
-من کار اشتباهی نکردم.
-این نظر شماست… فرهنگی که من توش بزرگ شدم اینو نمی گه. همین ایران.
-داری سخت می گیری.
-نه اصلا.
-چرا خیلی سخت می گیری بانو؛ من فکر می کردم که تو هم دوست داری؛ تو هم خوشت میاد.
اخم هام رو توی هم کشیدم. -دقیقا از چی باید خوشم بیاد آقای کیهان؟
چشمک ریزی زد و بازم خیره ی لبام شد.
-از اینکه من لمست کنم.
تا خواست حرف دیگه ای بزنه و به مزخرف گوییش ادامه بده؛ صدای پر شور و هیجان کارن و بقیه مهمونا اومد. مهمونا رو سوار ون کردیم. تو آخرین لحظه جامو با کارن عوض کردم.
-چرا ماهک؟
-تا هتل که نیازی به من نیست. همینطوری…!
تو نگاهش معلوم بود کلی سوال داره اما شونه ای بالا انداخت و سوار شد. از اینکه دیگه زیر نگاه یخی کیهان نبودم خوشحال بودم. نفس عمیق می کشیدم و آرامش داشتم. به محض رسیدن به هتل همه تو اتاق هاشون مستقر شدن. هر چند که مارتین کیهان تا دقیقه آخر رو کاناپه توی لابی لم داد و همونطور که بهم زل زده بود با کارت توی دستش بازی می کرد. کارن هم حسابی کلافه شده بود. تازه فقط یه روز گذشته بود. همین که از جاش بلند
شد گفت: -می تونید راجع به این برای من توضیح بدین؟ توی دستش داشت به قسمت موزه عبرت که تو بروشور دیده بود اشاره می کرد. -اگه علاقه داشتین می بریمتون اونجا و توضیح می دیم براتون. -دوست دارم تا اتاقم همراهیم کنید و راجع به این برام کمی توضیح بدین.
-آخه… نگاهمو چرخوندم. کارن تو دیدرسم نبود. به ناچار دنبالش راه افتادم و گفتم: -موزه عبرت شکنجه گاه سابق ساواک تو ایرانه. بعد از انقلاب به عنوان یه موزه مورد بازدید عموم قرار گرفته. -شکنجه گاه؟
-بله تو زمان شاه. یعنی تا قبل از سال 1357رژیم شاهنشاهی تو ایران حاکم بودن. مثل بقیه شاه ها، مقام به اولاد ذکور می رسید و بعد از رضا شاه پسرش محمدرضا شاه شد. ساواک سازمان امنیت و اطلاعات کشور بودن که تو زمان خودشون آموزش…
رسیدیم به اتاقش. لبخندی زدم و گفتم: -بقیه اش برای فردا.
-خب بقیه بحث رو تو اتاق من ادامه می دیم.
-نه اصلا. شما خسته اید و بهتره استراحت کنید. همونطور که می دونید اومدن ما به سوئیت شما یا اتاقتون هم خلاف عرفه هم خلاف قانون هتل.
در اتاق رو باز کرد. -و من عاشق هنجارشکنی ام گربه ی پرشین! نگاهی به صفحه ساعتم کردم و با نگرانی ساختگی گفتم. -فردا می بینمتون آقای کیهان. دیرم شده باید برم! شب بخیر.
-کاش بیشتر افتخار هم صحبتی رو به من بدی پرنسس!
چشمام گشاد شد. بدون اینکه جوابشو بدم به سمت آسانسور دویدم. این دیگه کی بود؟ همه رو برق می گیره منو فانوس نفتی ننه ادیسون! خوشبختانه آسانسور هنوز تو همین طبقه بود و فورا از زیر نگاه برّنده و هیز کیهان فرار کردم. کارن تو لابی منتظرم بود. پا تند کردم.
-کجایی تو؟ منو با این اسکل تنها ول کردی که چی بشه!
-چی میگه؟
-هرچی بهش میگم اینجا ایرانه، درست رفتار کن، حرف خودشو می زنه! میگه بیا اتاقم درباره موزه عبرت صحبت کن! می برمت اونجا، دو موردشو عملی نشونت می دم عبرت بگیری!
با حرکت دستش از رسپتور هتل خداحافظی کرد و سرخوش خندید.
-اولین تجربه کاریته عزیزم؟!
-نه ولی این دیگه خیلی عوضیه! انقدر سرتق و زبون نفهم؟! با صدای بلند خندید و در تاکسی که جلوی هتل پارک کرده بود باز کرد.
-سوار شو دختر خوشگله. سوار شو که فردا روز پرکاری داریم!
.
زمان حال:
حتی خواب هم نتونست سردردمو کم کنه. خواب ک نه، شکنجه و کابوس! پتو رو کنار زدم. خوشبختانه اثری از مارتین نبود. خودمو به سرویس بهداشتی سوییت رسوندم. تو آینه به کبودیای صورتم نگاه کردم. دوست داشتن وحشیانه نوبره! به صورتم آب زدم و بیرون رفتم. از دیدن مارتین که با لبخند روی مبل تک نفره ی نیم ست
سوییت نشسته بود جا خوردم. قدمی به عقب برداشتم و به در بسته ی سرویس خوردم. -خوب استراحت کردی ماهکم؟ بگم برات ناهار بیارن؟! بزاقمو به سختی قورت دادم. بلند شد و به سمتم اومد. -چرا ساکتی خانومم؟ تنم مور مور شد از این کلمه منحوسی که به کار برد. قبل از اینکه بین مارتین و در گیر بیفتم جلو رفتم. موهامو
پشت گوشم زدم و گفتم.
-ناهار می خورم… جوجه!
به مبل دو نفره ی جلوی تلویزیون اشاره کرد و با محبت گفت. -بشین تا سفارش بدم بیارن بالا!
با قدمای اروم خودمو به مبل رسوندم و نشستم. صدای نحسشو از پشت سرم می شنیدم که به رستوران هتل سفارش دو پرس جوجه با تمام مخلفات موجود می داد. همزمان با تمام شدن مکالمش تلویزیون روشن شد و اومد کنارم نشست. تا جایی که می تونستم ازش فاصله گرفتم. دستمو گرفت و به سمت خودش کشید. محکم تو بغلش نگهم داشت و شبکه ها رو بالا پایین کرد تا یه فیلم سینمایی پیدا کرد. تقلا کردم خودمو ازاد کنم که پایین گوشمو بوسید و گفت. -محکم گرفتمت. هیچ جا نمیتونی لیز بخوری ماهی کوچولوی من. راحت بشین و فیلمو تماشا کن. مکثی کرد و آروم ادامه داد. -فعلا کاری بهت ندارم.
نفس عمیقی کشیدم تا اشکام نچکن. اصلا نمی خواستم دوباره وحشی بشه و بیفته به جونم. همه چیو تار می دیدم و تقریبا هیچی از فیلم نفهمیدم، تا اینکه صدای تق تق در اتاق بلند شد. مارتین ولم کرد و برای گرفتن ناهار رفت. چند دقیقه با گارسونی که غذا رو آورده بود صحبت کرد و ترولی حامل غذا رو آورد داخل. ظرف های غذا و
مخلفاتشو نامرتب روی عسلی گذاشت. خیره موندم به عسلی و ظرفای روش. به مبلمون نزدیکش کرد و کنارم نشست.
-چرا نمی خوری؟ نکنه دوست داری… من بهت غذا بدم؟ فوری به صورتش نگاه کردم. چشمای یخیش برق می زد. تند سر تکون دادم.
-نه… نه… خودم میخورم!
یکی از دیس ها رو جلوی خودم گذاشتم و سلفون روش رو کنار زدم. بسته بندی قاشق و چنگال هم برداشتم. سعی کردم به سنگینی نگاهش بی اهمیت باشم، اما نمی تونستم. با جوجه ی داخل دیسم درگیر بودم که چنگالشو با یه تیکه جوجه جلوی صورتم دیدم. سرشو نزدیک اورد و زیر گوشم نجوا کرد.
-می خوام خودم به ماهم غذا بدم!
با تنفر نگاش کردم. خدایا همینو کم داشتم! انگار تمام بدشانسی های دنیا جمع شده و یک جا سر من خالی شده بود. نفرت همه ی وجودم رو پر کرده و نگاهمم سرشار از خصم و کینه بود.
مارتین سوالی نگاهم کرد و چنگال رو جلوی صورتم تکون داد.
-چی شد ماهک چرا نمی خوری؟ یعنی انقدر غذا خوردن از دست من واست نفرت انگیزه که اینجوری نگام می کنی؟ انقدر از من بیزاری که به هیچ عنوان نمی تونی تحملم کنی؟
نه پس، اونقدرهام که نشون می داد احمق و کودن نبود. می فهمید وجودش واسم درد داره.
می فهمید چقدر حسم بهش منفی بود و بازم آزارم می داد.
بوی خوشِ جوجه کبابِ داغ توی مشامم پیچیده بود و به شدت گرسنه بودم، اما بغضی که توی گلوم بود داشت خفم می کرد و انگار تمام حس های بد دنیا ریخته شده بود توی وجودم.
خودش رو روی مبل جلو کشید.
-ماهک ازت خواهش می کنم ناهارت رو بخور، این کم غذایی بیشتر از هرچیزی عصبی و پرخاشگرت می کنه. قول می دم بعدش باهم صحبت کنیم، اصلا می تونیم بریم بیرون با هم قدم بزنیم، جاهای که تو دوست داری رو بگردیم. هرچی که تو بخوای ماهک. هرچی تو بگی.
حالا صداشو پایین تر آورده و تقریبا کنار گوشم زمزمه می کرد. زمزمه های آرومی که مو رو به تنم سیخ می کرد و ترس رو توی وجودم بیشتر. حرفاش آروم و ملایم بود و چشماش مهربون و لبریز از مهر. ناخودآگاه دهنم رو باز کردم، سرم رو جلو کشیدم و جوجه ی سر چنگال رو خوردم. از حق نگذریم طعمش عالی بود و گرسنگی بیش از
حدم باعث شد لقمه های پشت سر همی که توسط مارتین جلوی دهنم قرار می گرفت رو پس نزنم و مثل قحطی زده ها به فاصله ی چند دقیقه دیس خالی از جوجه های زعفرونی و خوش عطر شد، در حالی که خود مارتین غیر از چند تیکه کوچیک چیز زیادی نخورده بود اما من کاملا سیر شده و سنگین بودم .
با دستمال کاغذی سفیدی دور دهنم رو آروم و با دقت پاک کرد و گوشه ی لبم رو نرم بوسید. نمی دونم چرا عقب نکشیدم. در واقع نگاهم مبهوت چشمهای خیره اش بود. چشم هایی که در اوج مهربونی برای لحظه ایی از نگاهم کنده نمی شد. ذهنمم به شدت درگیرِ افکار مختلف شده بود. مثل بازارهای شلوغِ شب عید، پر از هرج مرج، پر از سر و صدا. فکر از بلایی که به بدترین شکل ممکن سرم اومده بود، آینده نامعلوم و رفتار های ضد و نقیض مارتین. دلم راحتی و آرامش خیال می خواست، مثل سابق؛ مثل قبلا سرخوش و بی دغدغه؛ بی خیال از درد ها و رنج های جسمی و روحی. سرمم هنوز درد می کرد و مثل اکثر اوقاتی که شکمم سیر می شد، میل شدیدی به خواب داشتم. خواب بهترین مرهم بود واسه من، واسه بی خبری و فرار از موقعیتی که توش بودم.
چشمامو بستم، سرمو به مبل تکیه دادم و آروم لب زدم. -می خوام بخوابم.
مبل تکونی خورد و پس از لحظه ایی با صدای مارتین به خودم اومدم و چشمام رو باز کردم.
یه لیوان آب پرتقال به همراه دوتا قرصِ سفید در اندازه های مختلف جلوم گرفته بود.
-اینارو بخور کمکت می کنه بهتر بخوابی. آرامش بخش و خواب آوره.
قرصا رو از دستش گرفتم و با آب پرتقال یه ضرب بالا رفتم. خواب تنها چیزی بود که من در حال حاضر می خواستم. مارتین دستم رو گرفت و کمکم کرد روی تخت دراز بکشم. چشمام لحظه به لحظه سنگین تر و تن و بدنم بی حس تر می شد. پتوی نرم دو نفره رو تا سینم بالا کشید. تقریبا داشتم هوشیاریم رو از دست می دادم و
ازین بابت بی نهایت خوشحال که آخرین لحظه، مارتین خم شد و پیشونیم رو عمیق و طولانی بوسید.
.
حس می کردم میون موجی از سفیدی ها و رنگ های روشن در حال پروازم. معلقِ معلق. شاید میون آسمون ها و ابرها بودم. رهای رها. آزاد از هر دردی انگار که به آرامشِ مطلق رسیده بودم. میون خواب و بیداری بودم و انگاری یکی داشت تنم رو لمس می کرد. دستای گرمشو روی پوست تنم حس می کردم که روی شکمم و سینه هام در حرکت بود. تنم و بدنم کاملا بی حس و توان باز کردن چشمام رو هم نداشتم که با کشیده شدن لب هام و اسیر
شدنش میون لب های خیس و داغی، به سختی لای پلکام رو باز کردم.
ذهنم توان هیچ گونه بررسی و کنکاشی رو نداشت و تن و بدنمم لمس تر از اونی بود که عکس العملی انجام بده. دیدم کمی تار بود اما تشخیص مارتین کنار دستم کار سختی نبود. چشمهای آبی سردش توی دیدم بود. دست های گرمش سینه هام آروم نوازش می کرد؛ لب های سوزانش لب هام رو می مکید و زبونش رو توی دهنم می چرخوند. نمی دونستم چرا اما این لمس شدن ها رو دوست داشتم انگار. هرچی بیشتر نوازشم می کرد انگار تن
منم داغ تر می شد اما هنوزم گیج و منگ بودم. دستش روی تنم سر خورد و به سمت پایین رفت.
لب هاش رو از لب هام جدا نمی کرد و با کشیده شدن انگشتاش وسط پام، ناخداگاه آهِ آروم و کش دارم توی دهنش رها شد. حسِ رهایی، آزاد شدن، حسِ من حس خالی شدن بود و انقدر این کار رو تکرار کرد تا این حس از نوک انگشتای پام تا زیر سینه هام شدت گرفت، همراه با نفس های یکی در میون و پر صدا. چشمام رو بستم و تن مارتین روی تنم قرار گرفت. تنش همانند آتیشی بود و من در حال سوختن و پس از چند لحظه همراه با تکون
تکون خوردن های پر آه و کش دارش روی تن.
لب گرفتن های ممتد و نفس گیرش، دردِ نه چندان زیادی وسط پام پیچید و حس سوزشش بیشتر و بیشتر منو به آتیش کشوند. دستم روی تن به آتیش کشیده شده اش حرکت کرد. روی تک تک عضلات منقبض شده اش، یه نوازش آروم… ضرباتش شدیدتر شد. ناخواسته رو تن برهنه اش چنگ زدم. آروم تو گوشم گفت:
-مال خودمی. همه تنت مال منه. جزء جزء اندامت منو دیوونه می کنه.
پاهامو دور کمرش حلقه کردم.
انگشتش رو توی دهنم کرد. با میل فراوان مکیدمش.
-جــــون… همینه. بذار از با هم بودم لذت ببریم.
سرشو به طرف گردنم برد. لاله گوشمو با لبهای نرمش گرفت. ته دلم قلقلک می شد از لمس لبهاش. بازوهاشو محکم گرفتم. حرکت های سریعش روی تنم داشت منو به اوج می برد. از روم بلند شد. پایین پاهام نشست. لب هاش از پایین به بالا شروع به حرکت کرد. با هر حرکت لب هاش مثل مار به خودم می پیچیدم. زبونشو دور سوراخ نافم چرخوند. صدای آهم بلند تر شد. از همه چی لذت می بردم. نمی تونستم از این مرد بیزار باشم. حس عمیقی
پشت هر نوازشش بود؛ یه بی تابی، یه سرگشتگی…

ادامه...

نویسندگان:
mah_piishooni
Jigili1378
farzane_fp

فرستنده: Mr.kiing


👍 9
👎 3
24501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

916276
2023-02-22 02:32:01 +0330 +0330

💕

0 ❤️

916278
2023-02-22 02:38:15 +0330 +0330

سبک محاوره و مکالمه داستان ات رو بهتر بنویس، و رفتن به گذشته و حال رو با فاصله خطی و علام نگارشی تکمیل کنی قشنگ میشه.
داستانش خوبه ولی نگارشش یکم ایراد داره برای خواننده🖐

0 ❤️

916289
2023-02-22 03:59:51 +0330 +0330

گنگ و نامفهوم

0 ❤️

916336
2023-02-22 13:35:49 +0330 +0330

خسته کننده
پر از بخش‌ها و مکالمات اضافه که نه در پیشبرد داستان بهت کمک میکنه نه در شخصیت سازی
جذاب نبود

0 ❤️

916343
2023-02-22 14:15:46 +0330 +0330

تغییر زمان حال و گذشته رو باید درست نشون میدادی دیگه
تغییر چند ماه و تغییر چند ساعت یکی بود جز یجا
این مورد اصلاح شه ایرادی نیست و کاملا عالی

1 ❤️