ملکه (۴)

1403/01/11

...قسمت قبل

بخش چهارم – کاترین
روزهای کابوس‌وار شروع شده بود. پادشاه و ملکه‌ی امپراطوری، توسط چند نیروی دشمن دزدیده شدند. یک نقشه‌ی طولانی و ترسناک از مدت‌ها قبل برای پادشاه کشیده شده بود. ملکه و سربازانی که خودشان را به دشمن فروخته بودند. بعدا فهمیدیم که کاترین از حمله‌ی دشمن با خبر بوده است و از مدت‌ها پیش می‌دانسته که به همراه پادشاه به سمت جنگل فرار خواهد کرد. او ماه‌ها با سه مزدور آیسراپی در ارتباط بوده و نقشه‌ی دزدیده شدن پادشاه توسط آن‌ها قبلا کشیده شده بود.
بعد از دستگیری دهان و دست من و تئون را بستند و بدون سرو و صدا سوار بر اسب از میان جنگل گذشتیم و به یک کلبه‌ی عجیب و غریب در وسط جنگل رسیدیم. به نظر می‌رسید کسی از وجود چنین جایی در دل جنگل خبر نداشته باشد. یکی از مردها به نام روکو (Rocco) ظاهرا رئیسشان بود. دو مرد دیگر هم سث (Seth) و لکسینگتون (Lexington) نام داشتند. روکو روی صورتش یک زخم بزرگ داشت که از روی پیشانی‌اش شروع شده و از روی ابرو و گونه‌اش رد شده به بالای لبش می‌رسید. جثه‌اش هم از دو دوستش بزرگتر بود. ست صورتی ظاهرا مهربان داشت. و لکسی یک مرد رنگین پوست بود و او هم هیکل درشتی داشت.
وقتی به آن کلبه رسیدیم، من و تئون را کنار هم به دو صندلی با طناب بستند. در عرض چند ساعت جای من و کاترین با هم عوض شده بود. البته کاترین ظاهرا خیلی غصه‌دار بود و آن روز به ما کاری نداشت. وقتی به کلبه رسیدیم کاترین به اتاق دیگری رفت و موقع رفتن به مردها گفت «من می‌رم یه کمی بخوابم، خیلی خسته و مریض هستم. خیلی اذیتشون نکنید. شاهزاده خودش می‌دونه باهاشون چی کار کنه.» روکو سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که آمد بالای سر من. صندلی من و تئون فاصله‌ی کمی با هم داشت. قاعدتا دست‌های هر دوی ما بسته بود. روکو تکه‌ای پارچه برداشت و به پشت صندلی من آمد. بعد هم شروع کرد به بستن دهان من. البته دهان من قبلا هم با پارچه‌ای بسته شده بود ولی او اینبار دهانم را محکم‌تر بست. تئون خودش را به شدت روی صندلی تکان می‌داد و سعی می‌کرد چیزی بگوید، ولی لکسی همین کار را با او هم کرد. نفس کشیدن هم کمی برایم مشکل شده بود. یک دستمال از توی دهانمان رد شده بود و دستمال دیگر از روی بینی تا چانه‌مان را پوشانده بود.
بعد روکو جلوی من خم شد و دامنم را بالا زد و انگشت اشاره‌اش را از روی شورت روی کسم گذاشت و شروع به مالیدن کرد. من سعی کردن جیغ بزنم، میخواستم سر و صدا کنم تا شاید کتی به دادم برسد. تئون هم خودش را به شدت روی صندلی تکان می‌داد و سعی می‌کرد فریاد بزند. ولی روکو به کارش ادامه داد حس خاصی سراغم آمد … حسی که دقیقا مقابل حسی بود که قبلا هنگام اذیت کردن کاترین داشتم. الان دست و پای خودم بسته شده بود و یک مرد سعی می‌کرد به خصوصی‌ترین قسمت بدنم تجاوز کند. احساس کردم خیس شده‌ام! روکو لبخند موذیانه‌ای زد. تئون انقدر خودش را محکم تکان می‌داد که با صندلی‌اش روی زمین افتاد.
لعنت به من. نمی‌دانستم که باید خوشحال باشم یا ناراحت. دست روکو روی کسم بود و ممکن بود کتی از صدای زمین خوردن تئون بیدار شود. روکو دستش را عقب برد و لکسی و سث تئون را بلند کردند و صندلی را صاف کردند. روکو رو به سث گفت: «صندلیشو از پشت محکم بگیر که دیگه نیفته. این حروم‌زاده می‌خواد ملکه رو بیدار کنه.» ملکه؟ متوجه حرف او نشدم ولی به سرعت هم دوباره توجهم به بدن خودم جلب شد … روکو دوباره روی من خم شد و دستش را این بار از بالای پیراهنم به سمت سینه‌ام بود و با مشت سینه‌ی راستم را به شکل وحشیانه‌ای گرفت. دردم آمده بود و بی‌اختیار اشکم در آمد. چقدر حس مرموزی داشتم. درد و لذت. تمام سعیم را کردم که این لذت را پنهان کنم. شوهرم، پادشاه، کنارم نشسته بود و یک مرد وحشی و خشن با من بازی می‌کرد.
سینه‌ام کاملا در دستش جا شده بود. دست دیگرش را هم وارد کرد و سینه‌ی چپم را هم گرفت. این کارش باعث شد که بالای لباسم کاملا پاره شود و خط سینه‌ام مشخص شود. انقدر هر دو سینه‌ام را محکم فشار می‌داد که از درد جیغ کشیدم. جیغی که البته به خاطر بسته بودم دهانم بی‌صدا بود!
روکو دستهایش را بیرون کشید و دوباره دست چپش را داخل شورتم کرد. خیس شده بودم … انگشتش خیسی‌ام را حس کرد و سریع انگشتش را بیرون کشید و رو به تئون گفت: «اوه اوه! زنت خیس شده. دوست داره انگار.» بعد رو به دوستانش گفت: «ملکه‌ی تقلبی خیس شده.» بعد یک کشیده توی صورتم زد. «خاک تو سرت، آدم جلوی شوهرش واسه مرد دیگه خیس میشه؟ تو ملکه ی یه مملکتی؟؟» سرم را انداختم پایین. دوباره خیسی‌ام را لمس کرد و بعد انگشتش را برد سمت تئون، «نگاش کن. حیف دهنت بسته‌اس، وگرنه میدادم خیسیشو بلیسی». بعد هم دستش را روی صورت تئون کشید. تئون هم با عصبانیت رویش را به سمت دیگر کرد.
دوباره به سمت من برگشت و گفت «پاهاتو تا جایی که میتونی باز کن» من فقط سرم پایین بود و حرکت دیگری نکردم. روکو دستش را بالا گرفت و سث با مشتش محکم توی شکم تئون زد. دوباره روکو درخواستش را تکرار کرد. «باز کن پاهاتو» حدس میزدم چاره‌ای ندارم ولی باز حرکتی نکردم. دوباره مشت محکمی به شکم تئون زدند، این بار تئون بدجور به خودش پیچید. نمیتوانستم این وضعیت او را ببینم. پایم را کمی باز کردم. «دختر خوب». تئون باز سعی می‌کرد تکانی به خودش بدهد. حدس زدم طبیعتا میخواهد من را از این کار باز دارد. ضربه‌ی بعدی وارد شد. روکو با تحکم گفت «میخوام دستمالای روی دهنتو باز کنم قلابی. اگر هر سر و صدایی کنی، شکم شوهرتو پاره میکنم. باشه؟» به ناچار سرم را به نشانه تایید بالا و پایین کردم. روکو دستمال‌ها را به سرعت باز کرد و روی صورتم خم شد «میخوایم یه کم بازی کنیم. هر کاری بهت بگم باید انجام بدی. بدون حرف زدن و کسشعر گفتن» مکثی کرد و گفت « به من نگاه کن» سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم «زبونتو از دهنت در بیار و لب بالاییتو لیس بزن». تئون تکانی خورد و یه مشت دیگر به شکمش روانه شد. در حالیکه که تئون از درد به خودش می‌پیچید زبانم را در آوردم و لحظه‌ای لبم بالاییم را خیس کردم» روکو گفت «میخوای خودتم کتک بخوری؟ عین یه جنده زبونتو روی لبت بکش، آروم» تئون این بار عکس‌العملی نداشت. سرش پایین بود و به نظر می‌آمد که بیهوش شده است. کاری که روکو خواسته بود را کردم. راستش خوشحال بودم که تئون بیهوش یا نیمه هوشیار شده و چیزی از این لحظه نمی‌فهمد.
روکو انگشتش را توی دهانم برد. «ساک بزن». با خودم فکر کردم که تئون بیهوش شده و ضربه دیگری نخواهد خورد. نمی‌توانستند در این لحظه بیشتر از این اذیتش کنند. پس میتوانستم کاری را که از من خواست انجام ندهم، «گفتم ساک بزن انگشتمو» دست دیگرش را روی گردنم فشار داد. این چه حسی بود؟ شروع به مکیدن انگشتش کردم. روکو با خوشحالی دهانش را نزدیک گوشم آورد و در گوشم گفت «چی میخوای؟» چطور انقدر در من نفوذ کرده بود؟ این چه سوال بیشرمانه‌ای بود؟ چه چیزی میخواستم؟ من بیشتر میخواستم… ولی حتی اگر تئون بیهوش بود باید از شخصیت خودم دفاع میکردم «خفه شو مرتیکه» این بار فقط سوالش را تکرار کرد و همزمان انگشتش را در دهانم جلو عقب کرد. دهانش خیلی نزدیک گوشم بود. وقتی حرف میزد گرمای گوشم با نفسش گرمتر میشد. آرام لاله‌ی گوشم را لیسید. رعشه به بدنم افتاد. بی‌اختیار به تئون نگاه کردم که سرش بی‌حرکت پایین افتاد بود. با دندانش طوری که به گوشم آسیبی نرسد لاله‌ی گوشم را گاز گرفت. دهانم قفل شده بود. سوالش را همانطور که گوشم در دهانش بود تکرار کرد «چی میخوای؟» سعی کردم با سرم او را پس بزنم. اما این بار گوشم را محکم گاز گرفت. درد داشتم. درد را طوری تنظیم کرده بود که نه زیاد بود نه کم! لعنتی …
در همان حال بازوهای زمختش را دورم انداخت و از سمت چپم مرا محکم بغل کرد و فشارم داد. چقدر ستبر بود. همزمان گوشم را گاز گرفت و باز تکرار کرد. «چی میخوای؟ شوهرت نمرده‌ها، بیدار میشه. و میشه دوباره بزنیم تو شکمش». این تهدید به همراه درد توی استخوان‌های بدنم و لاله‌ی گوشم، مرا از نظر جنسی به زانو درآورده بود. گفتم «چی میخوای بشنوی؟» میخواستم علاقه‌ی خودم را پنهان کنم، ولی روکو ول کن نبود، میخواست جلویش بشکنم … «اونی که تو میخوایو میخوام بشنوم»، با صدای آرامی گفتم «من هیچی نمی‌خوام».
دست چپم را در یک چشم بهم زدن از صندلی باز کرد. با دستش دستم را گرفت و آن را از روی شلوار روی کیرش گذاشت. مشخص بود که او هم حسابی تحریک شده است. سوالش را در گوشم تکرار کرد «چی میخوای؟» رویم را برگرداندم. «میخوام برات آسونش کنم. اگر میخوایش دستتو سفت کن» بی‌اختیار پرسیدم «دستمو سفت کنم؟» وقتی لبخند زد فهمیدم چه سوتی بدی داده‌ام. گفت «یعنی با دستت بگیرش» دوباره رویم را برگرداندم. بدون اینکه چیزی بگوید دوباره شروع به گاز گرفتن گوشم کرد. چقدر به این حرکت حساس بودم. مطمئنم باور نمی‌کنید ولی واقعا ناخودآگاه دستم روی کیرش جمع شد. «آفرین دختر خوب. من از دخترای حرف گوش کن خیلی خوشم میاد. مخصوصا چیز خوبی مث تو».
روکو مکثی کرد و گفت «حالا خودت بگو چی میخوای؟» آرام جواب دادم «بسه دیگه. من یه روز آزاد میشما از دست شما آشغالا» گفت «میتونی منو روکو صدا کنی» احساس کردم که کیرش هر لحظه زیر دستم بزرگتر می‌شود. دستش را از روی دستم برداشت ولی من دستم را تکان ندادم. این بار دوباره دستش را توی شورتم برد و انگشت وسطش را روی کسم گذاشت و شروع به مالیدن کرد. «چی میخوای؟» صدای نفسش تسخیرم کرده بود. نگاهی به پادشاه بیهوش انداختم و بعد جواب سوالش را دادم …


در همین زمان‌ها بود که جنگ سختی برای تصرف قلعه در گرفته بود. بر خلاف انتظار، نیروهای ما نزدیک به دو روز توانستند در مقابل دشمن مقاومت کنند، تا زمانی که خبر به آنها رسید که پادشاه و همراهانش کشته یا اسیر شده‌اند. با توجه به اینکه پادشاه صحنه‌ی جنگ را ترک کرده بود هم احترام خود را نزد بعضی از نیروها از دست داده بود و هم روحیه آنها را کمی تضعیف کرده بود. البته تعدادی از فرماندهان در همان اثنای جنگ نیروهای خود را متقاعد کرده بودند که تصمیم پادشاه درست بوده است و در ضمن این تصمیم در شورای ویژه گرفته شده است ولی به دلیل اهمیتش از دیگران مخفی نگه داشته شده.
زمانِ طولانیِ مقاومتِ قلعه‌ی پادشاهی، باعث شده بود نیروهای کمکی به آمیان برسند. البته با تمام این احوالات کسی از جای ما خبر نداشت، بنابراین تعدادی از نیروهای آمیان که حدس میزدند ما در جنگل پنهان شده باشیم، شروع به جستجو کرده بودند.


بعد از آن ماجرا، تا روز بعد، آزار روکو و دوستانش خیلی کمتر شد. آنها قبل از بیدار شدن کاترین، من و تئون را در یک اتاق جداگانه روی صندلی بسته بودند. صندلی من و تئون این بار پشت به هم قرار داده شده بود. بعد از جابجایی ما به اتاق جدید بود که تئون به هوش آمد.
بعد از تجاوز روحی و جسمی روکو به من، خیلی حالم بد بود. دلم نمیخواست هیچ حرفی از این موضوع حتی با کاترین بزنم. بیشترین حسی که داشتم شرمندگی بود. من نه تنها مقاومتی در مقابل روکو نکرده بودم، بلکه او را با تمام وجود خواسته بودم. این فکرها باعث میشد از خودم متنفر شوم. من ملکه‌ی یک ملت بودم. مدام یاد یک چیز می‌افتادم: «ملکه‌ی قلابی» …


وقتی پشت به پشت تئون نشسته بودم، مخصوصا برای فرار از افکارم، شروع به حرف زدن کردم. میدانستم از من دلخور است، ولی شجاعت به خرج دادم و گفتم «متاسفم تئون» جواب داد «از چی متاسفی؟» گفتم «من مجبور بودم خیلی کارا رو بکنم. اونا داشتند میزدندت» عصبانیت در صدایش موج میزد «مجبور بودی خیس بشی؟» زدم زیر گریه. «ببخشید تئون. دست خودم نبود» تئون جواب داد «مجبور بودی وقتی می پرسید چی می‌خوای دستتو همونجا فشار بدی؟» بدنم وسط گریه‌ام باز لرزید، از عمق درونم خالی شدم. چه میشنیدم؟ … «مجبور شدم وانمود کنم که بیهوش شدم تا تو باج ندی. ازت متنفرم بتی»


نزدیک غروب بود. ما تقریبا به سختی می توانستیم صدای کاترین و سه مرد را که در هال بودند بشنویم. تئون خیلی امیدوار بود که نجات پیدا کنیم. ولی من بعد از آن وقایع دوست نداشتم این اتفاق بیفتد!


صدای سث را شنیدم که به کاترین گفت: «بانوی من به نظر می‌رسه قلعه تصرف شده. پرچم ما روی بالاترین قسمت قلعه جای پرچم دشمن رو گرفته است. زودتر باید به سمت قلعه حرکت کنیم چون نیروهای آمیان ممکنه به ما نزدیک باشند»

نوشته: هانترس

انتشار این داستان در هر صورتی ادامه خواهد داشت. ولی اگر علاقه‌مند هستید که به نویسنده داستان کمک کنید با انرژی بیشتری داستان را ادامه دهد، می‌توانید از طریق کریپتوکارنسی به او donate کنید:
xrp: rND95ErQp3ZYzbRDQdMpArDCXUUfd86vc7
tron: TV7G38WZchiR61YZzMKVbxBckGKX7jgCdG
litecoin: Lc2uiD862xLipvVpARrp7PKym3Nfb4EAaF

نوشته: هانترس


👍 9
👎 3
17401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

977598
2024-03-31 07:39:35 +0330 +0330

از سبک تاریخی خوشم می یاد

0 ❤️

977725
2024-04-01 06:21:40 +0330 +0330

تعلیق داستان خوبه ،ولی بازم میگم زبان گفت و گو ها نباید از زبان روایت خیلی دور باشه
مثلا اونجاش که گفتی بدون حرف و کسشعر ، این اصلا بهش نمیومد .
ادامه بده
ممنون

0 ❤️