ملکه (۵ و پایانی)

1403/01/13

...قسمت قبل

بخش پنجم – آدریان
روکو وارد اتاق ما شد. «خب دیگه باید به سمت قلعه‌ی سابقتون حرکت کنیم. نیروهای ما قلعه‌ی سوتایلیما رو تصرف کردن. مسیر ما تا قلعه امنه، ولی اگر سعی کنید کار اشتباهی انجام بدید خیلی بد میشه براتون.» سث هم وارد اتاق شد و طنابهای ما را که به صندلی‌ها بسته شده بود باز کردند. روکو داد زد «یالا. بلند شید.» دهان هر دوی ما هنوز بسته بود. چشمم به چشمان تئون افتاد. با شرمساری سرم را پایین انداختم.سث دست تئون را گرفت و او را به سمت در برد. روکو هم دستش را روی شانه‌ی من گذاشت و پشت آن‌ها راه افتادیم. در همان حال دستش را پایین تر آورد و روی باسنم گذاشت و همانطور که با دستش من را می‌مالید به سمت در هدایتم کرد. وقتی این کار را کرد انگار دوباره جرقه‌ای توی قلبم زده شد. باز هم حس خوبی به من دست داده بود. متوجه شدم که دارد به من نگاه می‌کند. صورتم را برگرداندم سمت او و دیدم با چهره‌ای مهربان و با لبخند به من نگاه می‌کند. واقعا بی‌اختیار من هم به او لبخند زدم، البته پارچه‌ی روی دهانم باعث می‌شد لبخندم از او پنهان شود.
از کلبه بیرون رفتیم. کاترین و لکسی بیرون منتظر بودند. یک کالسکه که نمی‌دانم از کجا آمده بود هم آنجا بود. وقتی چشمم به کاترین افتاد، احساس کردم با آن چهره‌ی خسته خیلی با ابهت است. قدش از من بلندتر بود. نگاهش پر از ترحم بود. با خودم فکر کردم که چقدر در زمانی که قدرت داشتم به او ظلم کرده بودم. البته در تمام آن لحظات او را دوست داشتم و حس می‌کردم که خودش هم می‌داند، ولی آن حس سادیسمی لعنتی و همینطور اطاعت کردن از دستورات تئون باعث شده بود که آن رفتارها از من سر بزند. کاترین خودش اسب دیگری داشت. ما را که دید سوار اسبش شد و به زیردستانش دستور داد: «سریعتر حرکت می‌کنیم. اونا رو سوار کالسکه کنین و خیلی مواظبشون باشین. این دوتا خیلی برای ما مهم هستن. سرنوشت جنگ و شاید امپراطوری ما به رسوندن همین دو نفر به پایتخت وابسته هست. یادتون باشه کسی که باهامونه پادشاه یه امپراطوریه»


مسیر کلبه تا قلعه چندان طولانی نبود. کاترین جلوی ما حرکت می‌کرد و در فاصله‌های کوتاهی با بالا بردن دستش به روکو علامت می‌داد که مسیر امن است و کالسکه کمی حرکت می‌کرد. دو موضوع توجه من را به خودش جلب کرده بود. اول اینکه تقریبا بین کلبه تا قلعه یک راه هموار وجود داشت که کالسکه هم به راحتی از آن رد می‌شد. و دوم اینکه کاترین بسیار شجاع‌تر و قابل اطمینان‌تر از چیزی بود که من فکر می‌کردم. و البته او زن خیلی فروتنی بود. یک ملکه‌ی واقعی.


تقریبا نیمی از مسیر را رفته بودیم که یک گروه اسب‌سوار تقریبا ۱۰۰ نفره به استقبال ما آمدند. وقتی به کاترین رسیدند، همگی از اسب پیاده شدند و جلوی او زانو زدند. و بعد ما را تا قلعه اسکورت کردند.


برای ورود ما به قلعه از همان در اصلی استفاده کردند. دری که به طور کامل تخریب شده بود. به محض گذشتن از در، تمام نیروها و کالسکه متوقف شدند. شاهزاده آدریان خودش شخصا به آنجا آمده بود. باز هم همه‌ی سواران از اسب پیاده شدند. من به سختی با سرم پرده اتاقک کالسکه را کمی کنار زده بودم و این اتفاقات را تماشا می‌کردم. وقتی ادریان و کاترین همدیگر را دیدند به سمت هم رفتند و همدیگر را در آغوش گرفتند. بعد هم صحنه‌ی عجیب‌تری رخ داد. ادریان لبانش را روی لب‌های کاترین گذاشت. بوسه‌ای که خیلی گرم و نسبتا طولانی بود. فاصله‌ی آن‌ها از ما تقریبا زیاد بود و من حتی با لبخوانی متوجه نشدم که چه حرف‌هایی به یکدیگر زدند. بعد ادریان سمت کالسکه‌ی ما آمد، من به سرعت سر جایم صاف شدم. ادریان در اتاقک را باز کرد و یک نگاه جنون آمیز به ما انداخت. وقتی من را دید کمی مکث کرد. بعد رو به تئون کرد «سلیقه‌تم بد نبوده‌ها. این یکی زنتم عین کاترین سکسیه». بعد دو انگشت شصت و اشاره‌اش را روی چانه‌ی من گذاشت و مستقیم توی چشم‌هایم نگاه کرد. از او می‌ترسیدم. می‌دانستم که اسیر چه حرامزاده‌ای شده‌ایم. بعد پارچه‌ی روی دهانم را به سختی پایین کشید تا لب‌هایم را هم ببیند؛ و رو به تئون گفت «زنای سکسیت برای من میشن»


خوشبختانه زندانِ محلِ نگهداریِ من و تئون از زندانی‌های دیگر جدا بود. مطمئن بودم که اگر اسیرها پادشاهشان را ببینند برخورد خوبی با او نخواهند کرد. من و تئون آن روز در زندان حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم. شب که شد، در زندان باز شد و چند نگهبان من و تئون را به اتاق شاهزاده بردند. اتاق شاهزاده همان اتاق سابق ما بود.
وقتی وارد اتاق شدیم فقط آدریان آنجا بود. او به سربازها دستور داد دست و پای ما را باز کنند و سپس اتاق را ترک کنند ولی پشت در منتظر فرمانش بمانند. وقتی سربازها رفتند رو به ما کرد و دستور داد «لباساتون رو در بیارید.» ما با تردید به او نگاه کردیم. «لخت شو پادشاه. و ملکه‌ت رو هم لخت کن» و بالافاصله داد زد «همین حالا» تئون رو زمین تف کرد. «حروم‌زاده تو به زودی گرفتار میشی» شاهزاده جلوتر آمد و با مشت توی سر تئون کوبید. من از ترس جیغ کشیدم. بلافاصله یک لگد هم روانه‌ی شکم تئون کرد. تئون به خودش پیچید. شاهزاده یک خنجر را از لباسش در آورد و روی گردن تئون گذاشت و گفت «اول تو لخت میشی و بعد زنتو لخت می‌کنی» تئون دوباره مقاومت کرد «خفه شو حروم‌زاده.» آدریان دیوانه نوک خنجرش را روی بازوی تئون کشید. خنجر بسیار تیز بود و خون از بازویش شروع به چکیدن کرد. من دوباره از ترسم جیغ زدم، «تئوووووون خواهش میکنم به حرفش گوش بده» دوباره توی چشم تئون نگاه کرد «لباستو در بیار حروم‌زاده‌ی عوضی» تئون که حسابی کنترل خودش را از دست داده بود این بار توی صورت آدریان تف کرد. آدریان یک مشت محکم توی صورت تئون کوبید، خون از سر تئون هم جاری شد. «تئونننن خواهش میکنم…» بعد شاهزاده سربازها را صدا کرد. «لباسشو در بیارید و دمر بخوابونیدش اونجا» بعد رو به صورت وحشت‌زده‌ی من کرد و گفت. «تو هم لباساتو در بیار. حالا که شوهرت اینقدر وحشی شده، براتون فردا میخوام یه مراسم عالی ترتیب بدم.» من سرم را پایین انداختم و شروع به در آوردن لباس‌هایم کردم. تئون که نگاه عصبانی‌اش را به من دوخته بود آهی از حسرت و درد کشید. من همه‌ی لباس‌هایم را جز شورت و سوتین یکی یکی در آوردم. سربازها تئون را دمر روی یک میز بزرگ خواباندند. آدریان رو به من گفت «همه‌ی لباساتو در بیار. میخوام ببینم چی داری» من که می‌دانستم مقاومت بی‌فایده هست آرام آرام به دستورش عمل کرده و سوتین را در آوردم. آدریان که من را نگاه می‌کرد چشمانش برقی زد. روی به سربازها گفت «شراب بهش بدید و دست و پاش رو با طناب ببندید» و به سمت من آمد. با دستش سینه‌ی چپم را که حالا ناخودآگاه کمی سفت شده گرفت. «سایزش عالیه. بدن خوبی داری. البته می‌خواستم تصاحبت کنم، ولی برنامه‌ی بهتری دارم برات. الان یه کم دو دل شدم». بعد رفت سمت طاقچه و کوزه‌ی شراب خودم را برداشت و سمتم آمد. «دهنتو باز کن» اطاعت کردم. مقدار زیادی شراب توی دهانم ریخت. می‌خواستم عق بزنم. بعد دستور داد «برو تو هم دمر بخواب روی شوهرت.» بعد محکم با کف دستش به پشتم اسپنک زد و من را به سمت تئون هل داد. جای دستش روی کون لختم مانده بود. اطاعت کردم. وقتی روی تئون خوابیدم تمام بدنم می‌لرزید. این دیگر چه حیوانی بود.
آدریان شراب توی کوزه را روی کونم خالی کرد. شراب از لای کون و بعد هم کسم گذشت و داخل کون تئون رفت. تئون نمی‌توانست تکان بخورد چون دست‌ها و پاهایش بسته بود. شاهزاده‌ی آیسراپی کوزه‌ی شراب را تکان داد و کمی از شراب را هم روی کمرم خالی کرد. بدنم مور مور میشد. بعد روی گردنم و سپس موهایم خیس شد. مقداری از شراب را هم توی صورت من و تئون پاشید.
بعد انگشتش را روی کونم گذاشت و با انگشت وسط کسم را لمس کرد. حس لذت‌بخش تحقیر و حس جنسی با هم ترکیب شده بود. بعد هم انگشتش را برد لای کون تئون. تئون از درد روحی که وجودش را گرفته بود ناله کرد «یه روز بدتر از اینو سر تو و اون کاترین مادرجنده میارم …» ادریان با بی‌تفاوتی لبخند زد و گفت: «هه. نمیدونی فردا چی در انتظارته. بعید میدونم بتونی جبران کنی»


من و تئون تا صبح توی زندان روبروی هم افتاده بودیم و حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم. انقدر شراب به ما خورانده بودند که زود خوابمان برد. من تا صبح کابوس می‌دیدم و خیلی وقت‌ها که بیدار میشدم و چشم باز می‌کردم می‌دیدم تئون هم بیدار است و در فکر فرو رفته.


صبح ما را دست بسته به سمت فضای سخنرانی پادشاه بردند. آنجا جایی بود که شاه همیشه سخنرانی می‌کرد. جایگاه شاه بر خلاف جاهای دیگر به مردم خیلی نزدیک بود و ارتفاع زیادی هم نداشت. شاید حدود ۳ تا ۴ متر. آنجا فضاهایی که با پارچه مسقف شده بودند برای خاندان سلطنتی و وزیران ترتیب داده شده بود. یک فضا هم برای نمایش و تئاتر در جایگاه تعبیه شده بود. جلوی جایگاه حسابی شلوغ بود. ظاهرا تا جایی که می‌شد آنجا را از سربازان آیسراپی پر کرده بودند. در یک گوشه از میدان هم البته اسیرهای ما ایستاده بودند. بیشتر آن‌ها زن بودند ولی تعداد زیادی هم مردهایی بودند که در جنگ شرکت نکرده بودند یا در حین جنگ اسیر شده بودند.
جایگاه برای اولین بار در تاریخش، این‌بار توسط شاهزاده‌ای بیگانه و خانواده‌اش پر شده بود. من و تئون را به فضای نمایش بردند و به دو چوبی که در زمین کوبیده شده بود بستند. همه‌ی توجه‌ها به ما جلب شده بود.
ادریان از جایش بلند شد و شروع به سخنرانی کرد «پدر ملعون این پادشاه بی‌عرضه، بارها در دوران نکبت‌بار زندگی‌ش به آیسراپ تعرض کرده بود. لشکریان ما، تحت حمایت خدایان، با نیروی اراده و هوشمندی بی‌نظیر، این قلعه رو که در سرزمینی قرار گرفته که پونصد سال پیش متعلق به ما بود، فتح کردند. امروز ما دوباره برگشتیم به جایی که برای ماست. و براتون یه نمایش فوق‌العاده ترتیب دادم. زیاد حرف نمی‌زنم. این روزها زیاد از من حرف شنیدید.» سپس دستش را توی هوا تکان داد. کمی بعد یک پسر سیاه‌پوست تقریبا ۱۶-۱۷ ساله با بدن نسبتا ورزیده که ظاهرا دستش را بسته بود به سمت ما آمد. آدریان ادامه داد «احتمالا این پسر رو میشناسید. اسمش اکوئیتاسه (Aequitas). اون خدمتکار یه آشپزخونه توی سیلوپس (Silopes) بود. با این سنش اینقدر به کشورش علاقه داشت که در جنگ شرکت کرد. و یک دستش رو پریروز توی همین جنگ از دست داد. امروز براش یه سورپرایز داریم.» بعد لبخند زد و به من نگاه کرد و ادامه داد «اما اینجا. پادشاه دست و پا چلفتی دشمن و ملکه‌ی زیبا و خوش‌هیکلش وایسادن.» وقتی این را گفت سربازان روبروی جایگاه شروع به خندیدن کردند و هر کدام چیز تمسخرآمیزی میگفتند. شاهزاده دستش را بالا برد و هم‌همه قطع شد. او ادامه داد «می‌خوام امروز بهتون نشون بدم که جایگاه یک سرباز آیسراپی گذاشت و جایگاه پادشاه دشمن کجاست.» صدای سربازها که هورا می‌کشیدند بلند شد. آدریان به سمت صندلی‌اش رفت و در راه با دستش به سربازان اشاره کرد که پسر ۱۷ ساله را پیش او ببرند. در یکی دو دقیقه چیزی به پسرک گفت و او به سمت من آمد. البته تئون هم دقیقا کنار من به چوبه‌ای بسته شده بود. زانوی هر دو ما روی زمین بود و دست‌هایمان از پشت بسته شده بود. سعی کردم سریع جمعیت را برانداز کنم تا ببینم کاترین بین آن‌ها هست یا نه. ولی هر چه گشتم او را در میان جایگاه ندیدم.
پسرک دقیقا جلوی من ایستاد. دست چپش کاملا از کار افتاده بود و با پارچه‌ای بسته شده بود. او با دست راستش سگک کمربندش را باز کرد و در کمال ناباوری جلوی جمعیت شلوار و شورتش را پایین کشید. دستش را زیر خایه‌هایش گذاشت و به من نزدیک‌تر شد. در همان حال یک مرد دیگر که پشت تئون قرار گرفته بود دهان او را با پارچه‌ای بست. پسرک کیرش را دقیقا جلوی دهان من قرار داد. اشکم جاری شد. مردم ما مبهوت به من نگاه می‌کردند. سرم را پایین انداختم. یک نفر از پشت شلاقی را محکم به بازویم کوبید. «سرتو بگیر بالا». برای لحظه‌ای از درد سرم را بالا گرفتم. کیر پسرک توی دستش بزرگ و بزرگتر می‌شد. او سر کیرش را به لب من نزدیک کرد. دوباره سرم را پایین انداختم. این بار شلاق محکم‌تر به بازویم خورد. من سرم را این بار تکان ندادم. مطمئن بودم که این بار تئون از من راضی است. ناگهان صدای چیزی به گوش رسید و سپس فریاد تئون را حتی از زیر دستمالی که روی دهانش بسته شده بود شنیدم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. یک سرباز سر نیزه‌اش را توی دست تئون که روی زمین بود فرو کرده بود.
حالت تهوع به من دست داد. پسرک فرمان داد «بخورش». به تئون نگاه کردم که با چشم‌هایش به من التماس می‌کرد که این کار را نکنم. دوباره سرم را پایین انداختم که باز صدای فریاد تئون بلند شد. دوباره نیزه توی دست تئون فرو رفته بود. این بار سر تئون پایین بود. شلاق دیگری به بازویم خورد. سرم را بالا گرفتم و دهانم را باز کردم. پسرک جلوتر آمد و کیرش را از بین دندان‌هایم به داخل فشار داد. صدا جیغ و هیاهوی جمعیت را می‌شنیدم. صدای مردان و زنان اسیری که به ملکه‌ی کشورشان فحش می‌دادند … تحقیر شدن من همه‌ی آن‌ها را تحقیر می‌کرد. چقدر کیر پسرک بزرگ بود. انقدر محکم کیرش را توی دهنم فشار داد که به ته حلقم رسید. عق زدم. آن را عقب کشید و دوباره همین کار را کرد. چشمم سیاهی می‌رفت. پسرک این کار را چندین بار دیگر هم کرد.
حس کردم که ناگهان طناب دستم که به چوبه گره خورده بود از پشت باز شد. نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و با سر روی زمین خوردم. بعد هم طناب بین پاهایم را بریدند. پسرک دستور داد «وایسا». اطاعت کردم. «دختر خوب» لبانش را روی لب‌های من گذاشت و شروع به مکیدن لب‌هایم کرد. دهانش بر خلاف تصورم بوی خوبی می‌داد.
دستش را برد زیر لباسم و سعی کرد آن را بیرون بکشد. من دستانم را بالا بردم تا راحت‌تر این کار را انجام دهد. سربازی که پشتم بود، بند سوتینم را باز کرد. سوتینم روی زمین افتاد و سینه‌هایم لخت شد. باز هم همان کسی که پشت سرم بود دستش را از پشت روی سینه‌هایم گذاشت و با خنده گفت «اوووف». پسرک ۱۷ ساله دست سرباز را کنار زد و خودش سینه‌ی چپم را در دست گرفت. با دست که حسابی گرم بود سینه‌ام را وحشیانه فشار می‌داد. دوباره همان حس لعنتی توی وجودم افتاده بود. یکی از فانتزی‌هایم سکس یا عشق‌بازی در مکان‌های عمومی بود! سینه‌ام را به سمت پایین کشید. فهمیدم که باید زانو بزنم. در همین حال که سینه‌ام در دستش بود، کیرش را به زور توی دهانم کرد. «کونتو بده عقب» مثل یک آدم مسخ شده همین کار را کردم. سربازی که پشتم بود دامن چین‌دار و شورتم را همزمان پایین کشید. پسرک کیرش را از دهانم در آورد. لحظه‌ای برگشتم تا ببینم چه کسی پشتم است. سرباز یک پیرمرد فکستنی بود که حسابی با دیدن من هول شده بود. پسرک پیرمرد را به عقب هول داد. دستور داد «دامن و شورتتو کامل در بیار.» همین کار را کردم. «شورتتو بکش رو سر شوهرت»
خیس خیس شدم. این چه تحقیری بود … این چطور به ذهن یک پسر بچه رسیده بود. البته پسر بچه‌ای که هیکلش مسحورم کرده بود. خیلی بهتر از تئون به نظر می‌رسید. چطور می‌توانست یک ملکه و پادشاهش را جلوی مردم خودش تحقیر کند … سرم را پایین انداختم. «نمی‌خوای که بگم دست تو رو هم مثل شوهر کنند.» نگاهی به نیزه‌ی سربازی انداختم که پشت سر تئون ایستاده بود. نیزه‌ی خونین.
به سمت تئون رفتم. سرش هنوز پایین بود. پسرک از پشت کسم را لمس کرد. «چقدر خیسه». مطمئن بودم تئون هم صدایش را شنیده است. شورتم را روی سرش کشیدم … او تکانی خورد و بدنش شل شد. اگر طناب اجازه می‌داد قطعا روی زمین ولو می‌شد. یک لحظه ترسیدم که سکته کرده باشد.
پسرک دامنم را هم برداشت و آن را سمت اسرا پرت کرد که بعضی داشتند داد می‌زدند و بعضی از زن‌ها هم گریه می‌کردند.
«زانو بزن. الان کونت سمت جمعیته. پاهاتو از هم باز کن تا همه ببینن لای پاهات چی داری»


کاترین به همراه ده سرباز وارد اتاق شدند. «بتی! این سربازها شما رو به سیلوپس می‌برند. اینجا دیگه چندان امن نیست چون نیروهای شما الان نزدیک ما هستند و تعدادشون هم خیلی از ما بیشتره.» نگاهی به چشم‌های من کرد «دلم نمی‌خواست اینقدر حقیر ببینمت. تو خیلی وقتا بهم خوبی کردی. ولی فکر نمی‌کردم زنی که یه روز منو تحقیر می‌کرد، انقدر پست باشه. بیچاره تئون.» بعد رو به سربازها کرد «زودتر ببریدشون. قراره پادشاه و این زن توسط دو گروهان مختلف منتقل بشن» صدای پایی از پشت سر کاترین شنیده شد. او روکو بود که سراسیمه وارد شد و به کاترین تعظیم کرد. «بانوی من، اگر ممکن هست اجازه بدید که من با این گروهان به پایتخت برم.» کاترین نگاهی به او کرد و در حالی که از اتاق خارج می‌شد گفت: «سربازا! روکو فرمانده‌ی گروهان خواهد بود.»


ما به همراه یک گروهان تقریبا ۱۰۰ نفره به فرماندهی روکو به سمت سیلوپس حرکت کردیم. این‌بار با من با احترام کامل برخورد می‌شد. من در یک کالسکه‌ی مجزا نشسته بودم. نزدیک ظهر بود که جایی توقف کردیم. روکو وارد کالسکه شد. «سلام بتی. برای اتفاقاتی که افتاد واقعا متاسفم» سرم را پایین انداختم. کسی روبرویم نشسته بود که قبلا خودش مرا تحقیر و شکنجه کرده بود. دستش را روی چانه‌ام گذاشت و سرم را بالا آورد «تو دختر مطیع و مهربونی هستی. من واقعا عاشقت شدم» و بعد خندید. «بیا پایین قراره اینجا نهار بخوریم و بعدش سریع حرکت کنیم. میگم دستاتو باز کنن. کار احمقانه‌ای نکنی» و بعد از کالسکه پیاده شد.


شب شده بود. ما در کنار یک رودخانه اردو زده بودیم. تقریبا ۲۰ چادر برپا شده بود. در گوشه‌ای نزدیک رودخانه، من، روکو و دو سرباز دیگر توی یک چادر خوابیده بودیم. دو سرباز هم جلوی چادر ما گماشته شده بودند.
ساعت ۳ نیمه شب بود که صدایی من را بیدار کرد. نور مهتاب از پنجره‌ی چادر می‌گذشت و داخل چادر را خیلی کم روشن می‌کرد. نشستم. قلبم داشت می‌ایستاد. روکو بالای سر یکی از سربازان ایستاده بود. قلب سرباز شکافته شده بود و خون بیرون زده بود. آن طرف را نگاه کردم. سرباز دیگر هم همین‌طور بود. روکو دستم را گرفت. «بلند شو بتی. باید بریم»
بعد سمت انتهای چادر رفت و با خنجرش آرام چادر را شکافت. دستم را گرفت. «کسی ما رو نمی‌بینه. می‌برمت یه جایی که دست کسی بهمون نرسه»

نوشته: هانترس

اگر علاقه‌مند هستید که به نویسنده داستان کمک کنید با انرژی بیشتری این داستان و داستان‌های دیگر را ادامه دهد، می‌توانید از طریق کریپتوکارنسی به او donate کنید:
xrp: rND95ErQp3ZYzbRDQdMpArDCXUUfd86vc7
tron: TV7G38WZchiR61YZzMKVbxBckGKX7jgCdG
litecoin: Lc2uiD862xLipvVpARrp7PKym3Nfb4EAaF

نوشته: هانترس


👍 3
👎 4
14001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

978244
2024-04-04 14:34:57 +0330 +0330

چرندیات واقعی یک مجلوقی جلقی کوس ندیده

0 ❤️