من با تو آرومم (۱)

1402/09/27

از تاکسی که پیاده شدم با سرعت برای فرار از گرمای تیرماه اون سال(۱۳۹۳) خودم رو به لابی اداره دارایی یکی از شعبات تهران رسوندم و مستقیم با راهنمایی و پرس وجو از اطلاعات اونجا با آسانسور خودمو به طبقه دوم رسوندم.
وارد سالن که شدم درست روبرو درب ورودی به سراغ باجه اول که مرد جوانی پشت اون نشسته بود رفتم:
_ سلام آقا خسته نباشید،برا گرفتن مفاصا حساب اومدم باید چیکار کنم
مرد جوان که ظاهر شیک و آرومی داشت با خوشرویی و تشکر برگه ای به دستم داد و گفت:
+بعد از آماده کردن مدارک داخل برگه ای که بهتون دادم تشریف بیارید همین طبقه و تشریف ببرین پیش خانم مینا زمانی…
اون روز دیگه به شرکت نرفتم و مستقیم به خونه رفتم و بی حوصله بعد خوردن ناهار و علی رغم غر زدن های همیشگی مادرم به اتاقم پناه بردم و به روی تختم افتادم و خوابم برد…

صدای تق تق در اتاقم منو به خودم آورد ،مامان بود :
_مهدی ، پسرم بیا اینور خاله ملیحه و آوا اومدن
+باشه مامان الان میام
از پای لپ تاپ بلند شدم و بعد از آب زدن به سر و صورتم به بقیه پیوستم.
خاله ملیحه از مامان کوچیکتر بود اما سختی روزگار و مرگ زودهنگام همسرش چهره اونو شکسته تر از مادرم نشون میداد و تنها دلخوشی خاله ملیحه دخترش آوا بود .
آوا دختری با قد ۱۶۵ و چشم و مو مشکی و زیبا…دختری آروم و متین که عاشق نقاشی و هنر بود و توی همین رشته هم تحصیل میکرد و دست روزگار خیلی زود و در پنج سالگی پدر رو ازش گرفته بود و توی این مدت خاله ملیحه علی رغم داشتن پیشنهاد ازدواج بخاطر آوا هرگز راضی به انجام این کار نشد.
توی تمام این سالها آوا کنار ما (من،مهیار برادرم و مهناز خواهر کوچکتر ما) بزرگ و بزرگتر شد جوری که گاهی فک میکردم آوا هم خواهر ماست ولی اون هرگز مثل من فکر نمیکرد و بارها علاقشو بهم نشون داده بود.
بیشتر اوقات خریدهای خاله رو براش انجام میدادم و خاله همیشه با عشق بهم نگاه میکرد و همیشه با دعای خیر ببینی پسرم منو همراهی میکرد.
توی تمام این سالها و گذشت زمان من فارغ التحصیل مدیریت بازرگانی و بعد راهی خدمت سربازی شدم و بعد از خدمت با علاقه به کار مرتبط با تحصیلم شرکتی با مهیار ایجاد و مشغول به کار شدیم و حالا دیگه آوا یه خانم به تمام معنا شده بود …یه دختر زیبا با قدی تقریبا بلند …اختلاف سنی من و آوا درست ۹ سال بود و از همون ۱۵ سالگی آوا به سمت هنرستان و نقاشی کشیده شد و طبعا خرید ملزومات و رفت و آمدها به سان گذشته با من بود.
هر بار که خاله تماس میگرفت و من برای خرید لوازم و کتاب با اون همراه میشدم برق عجیبی توی چشای آوا نمایان میشد و توی ماشین مدام با خوشحالی باهام حرف میزد و توی خیابون هم بیشتر اوقات دستمو میگرفت ولی من هرگز پی به عشقی که آوا توی دلش نسبت به من داشت نبرده بودم.
تابستان از راه رسید …تابستانی که همه چیزو برملا کرد و آتیش عشق آوا رو آشکار …
ادامه دارد…
دوستان تجربه اولمه و داستان واقعیه لطفا حمایت کنید تا بتونم ادامه بدم

نوشته: مهدی

ادامه...


👍 15
👎 3
16501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

962893
2023-12-19 01:19:06 +0330 +0330

خیلی کوتاه و بدون جزئیات

0 ❤️

962897
2023-12-19 01:32:11 +0330 +0330

زیر لفظی می‌خوای؟!!!
این دیگه چه مزخرفیه که جدیداً بین داستان نویسای شهوانی مد شده؟
یکی دو قسمت بنویس ببینیم چی به چیه تا نظر واقعی بدیم ، الان بابت چی نظر میخوای؟
انگار کمپانی ساخت خودرو اتاق بسازه بیاره نمایشگاه بین المللی و امیدوار باشه بتونه رکورد فروش را باهاش بزنه

3 ❤️

962943
2023-12-19 11:21:28 +0330 +0330

از اصل جنس که خاله بیوه و نیازمند شدید به یک بکن سرحال داره چیزی ننوشتی تو قسمت بعد حتما بگو کی مامان آوا جونو میکنه

0 ❤️

962950
2023-12-19 12:53:43 +0330 +0330

کصشعر تاب نده،
حمایتم کنید.

0 ❤️

963484
2023-12-23 13:34:28 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی و شروع کردی مهدی جان. فقط یکم طولانی‌تر مینوشتی و داستان رو بیشتر میرفتی جلو بهتر بود. مثلا خوبه که توی هر قسمت یه اتفاق سکسی جا بدی.

0 ❤️