من، سگ زنم (۱)

1401/11/11

این یک داستان خیالی با تم تحقیر و میسترس است. هرگونه تشابه اسمی یا مکانی اتفاقیست.

من و ماندانا سه سالی میشد که با هم ازدواج کرده بودیم. وقتی از فانتزیهای سکسیم بهش گفتم، خیلی با دقت گوش کرد. به نظرم رسید که یک کمی هیجان زده شده است ولی بروی خودش نیاورد. نهایتا گفت که فانتزیم خیلی عجیب و غریب است و یک مدتی لازم دارد که در موردش فکر کند. حالا فکرهایش را کرده بود و روبروی هم نشسته بودیم.
ماندانا: ببین وحید، من خیلی فکر کردم. یک چیزهایی خوندم با چند نفر هم که تو را نمیشناسند مشورت کردم. حتی یک سری داستان و فیلم پورن هم دیدم. راستش یک مقداری هیجان زده هستم. باید جالب باشد. تازه بدبختیش مال توست، من قراره رییس باشم. ولی یک مقداری نگرانم.
من: نگران چی هستی عسلم؟ نگرانی ندارد؟ هر دو راضی هستیم.
ماندانا: نه، اینقدر هم ساده نیست. اولین دفعه ای که پامو لیسیدی و شروع کردی به پارس کردن، دیگه هیچی به عقب برنمیگرده.
من: نمیفهمم چی میگی. این فقط یک فانتزیه که بیشتر حال کنیم.
ماندانا: نه وحید. درسته که فانتزیه، درسته که بازیه، ولی در عین حال خیلی خیلی هم واقعیه. این چیزها اثرش را در زندگی میگذارد. مغز آدم مثل چراغ نیست که هر وقت خواستی کلید روشن و خاموششو بزنی. اگر از این فانتزی خوشمون بیاد، یعنی ته دلمون این مدل رابطه رو دوست داریم و یواش یواش عوض میشیم.
من: خوب فوقش اینه که من میشم زن ذلیل تو. بدت میاد؟
ماندانا: نه، چرا بدم بیاد. فقط دارم میگم که حواست باشه داریم چیکار میکنیم.
من: از طرف من نترس بانوی من. شما مرا به سگی بپذیرد، قول میدم لیاقتش را داشته باشم. هاف … هاف …
ماندانا با لبخند: چقدر هم هولی. من سخت میگیرم و کاملا جدی هستم. اگر وارد این بازی میشوم، دلم میخواد درست و حسابی حال کنم و سوارت بشم. اصلا باهات شوخی ندارم. پشیمون میشی ها.
من: هاف … هاف …
ماندانا: خیلی خوب توله، بیا این جلو ببینم.
باورم نمیشد قبول کرده باشد. به آرزویم رسیده بودم. پریدم جلوی پایش و پاهایش را بغل کردم. سرم را گذاشتم روی زانویش. مدتی سرم را نوارش کرد. چقدر لذت بخش بود. بعد به آرامی هولم داد عقب و بدون حرفی کف دست چپش را جلو آورد. آرام کف دستش را بوسیدم.
ماندانا: نمیدونستم سگها بوسیدن بلدند.
سرم را دوباره جلو بردم و کف دستش را لیسیدم.
ماندانا: پاها
سرم را پایین بردم و مشغول لیسیدن روی پاهایش شدم. کمی بعد با شست پایش زیر چانه ام زد تا سرم را بالا بیاورم. توی چشمهای زل زد. لبخندی زد و شترق، یک خواباند زیر گوشم. گوشم صوت کشید و با تعجب نگاهش کردم.
ماندانا: میدونی چرا زدم؟
من: نه
ماندانا: چون عشقم کشید. اعتراضی داری؟
من: نه
ماندانا: غلط هم میکنی که اعتراضی داشته باشی. پاشو لباساتو عوض کنم بریم بیرون. میخوام برات قلاده بگیرم. ضمنا، از این به بعد به من میگی بانو.
من: چشم بانو

لباس پوشیدم و حاضر شدم. دم در ماندانا روبرویم ایستاد. کمی به چشمهایم نگاه کرد. سپس لبم را بوسید. دوباره نگاهم کرد. تف بزرگی توی صورتم انداخت.
ماندانا: داره از این بازی خوشم میاد.
بعد در را باز کرد و بیرون رفت و جلوی آسانسور ایستاد. من هم به دنبالش.
ماندانا: تو کجا؟
و به پله ها اشاره کرد. به سرعت در پله ها دویدم تا قبل از او به پارکینگ برسم ولی نشد. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. بهم یک آدرس داد که بروم.
من: اینجا کجاست؟
ماندانا: چی انتظار داری؟ یک پِت شاپ. توقع نداری برای قلاده بریم بازار تجریش که؟
من: نه، ولی چرا اینقدر دور؟ خوب نزدیک خانه هم پِت شاپ هست.
ماندانا: این فرق داره. سفارش شده است.

آن وقت روز خیابانها خلوت بود و نسبتا زود رسیدیم. ماشین را نزدیک مغازه پارک کردم و پیاده شدیم. وارد مغازه که شدیم، فروشنده از انتهای مغازه بهمان خوشآمد گفت. پاسخش را دادیم و به سمتش رفتیم. به غیر از ما سه نفر کسی آنجا نبود.
ماندانا: آقای کنعانی؟
فروشنده: بفرمایید، خودم هستم.
ماندانا: من ماندانا هستم، شما را فریده خانم معرفی کردند.
فروشنده: به به، بله با من تماس گرفتند.
و دستش را برای دست دادن به سمت ماندانا دراز کرد.
فروشنده: بهمن هستم.
ماندانا در حالیکه باهاش دست میداد: خوشوقتم.
و هیچ کدام توجهی به من نداشتند. انگار من آنجا حضور نداشتم. از این بلاتکلیفی معذب بودم.
بهمن: فریده جون گفت تازگی یه سگ گرفتید.
ماندانا: آره، برای همین مزاحم شدم
بهمن: نفرمایید، شما مراحمید. چه سایزی هست؟ کوچیکه یا بزرگ؟
ماندانا: جثه خیلی بزرگی داره
بهمن: دنبال چه وسایلی میگردید؟ من اینجا همه چیز دارم: ظرف، قفس، قلاده، شلاق، جای خواب. هر چی هم نداشته باشم واست جور میکنم.
ماندانا: معلومه تو این مغازه همه چیز هست. بهتر از تو کسیو نمیتونست معرفی کنه. ولی الان فقط یک قلاده میخوام. واسه شروع کافیه.
بهمن: صبر کن الان یه ملوسشو میارم.
بهمن که کمی از ما دور شد آهسته، بطوریکه صدایمان را نشنود به ماندانا گفتم: حواست هست؟ داری رسما با این مرتیکه لاس میزنی.
ماندانا صدایش را یواش نکرد. معلوم بود تعمد دارد که بهمن هم بشنود: تو خفه بابا
بعد دستش را روی کیر نیم خیزم کشید و گفت: تو هم که بدت نیومده
ماندانا شالش را از روی سرش سُر داد روی شانه. کمی بعد بهمن برگشت. یک قلاده چرمی با گل میخهای طلایی.
بهمن: میپسندی؟
ماندانا: آره، قشنگه. سلیقت خوبه.
بهمن قلاده را از جلدش درآورد و به ماندانا داد.
بهمن: امتحان کن ببین اندازه است. رو تنش خوب میشینه.
ماندانا قلاده را گرفت. زیر لب بهش گفتم: زشته اینجا
ماندانا چشم غره ای رفت و گفت: تو خفه خون میگیری یا نه؟
بعد رو کرد به بهمن: تو رو خدا ببخشید بهمن خان، این هنوز تربیت نشده. تازه کاره.
بهمن: آره، کاملا پیداست. تو خودتو ناراحت نکن. شرط میبندم الان راست راسته.
ماندانا دستی به کیرم کشید و خندید.
بهمن: دیدی گفتم. من این نژادو خیلی خوب میشناسم. حالا اگه دوست داشتی، اینجا کلاس برای تعیلم و تربیت سگ هم داریم. یک دوره یک هفته ای. شبانه روزی.
ماندانا: ممنون، حالا شاید مزاحم شدیم
بهمن: شما مراحمید.
بعد یک کارت به ماندانا داد و گفت: این کارت مغازه. شماره موبایل هم هست. چیزی لازم بود زنگ بزن تهیه میکنیم.
ماندانا قلاده را به گردنم بست.
بهمن: چطوره؟
ماندانا: قشنگه، بهش میاد.
بهمن یک بند سیاه به ماندانا داد: قلاده که بدون بند نمیشه. کلیپس داره. باز و بسته کردنش راحته.
ماندانا بند را بست: برو تو اون آینه خودت را ببین.
جلوی آینه ایستادم. قلاده به گردنم و سر بندش هم از کادر بیرون میرفت.
ماندانا: دوسش داری؟
من: بله بانو. ممنونم.
ماندانا: پس از بهمن خان تشکر کن
من: ممنونم بهمن خان. لطف کردید.
ماندانا: به زبون خودت
بهمن کف دستش را دراز کرد. جلو رفتم و کف دستش را لیسیدم. بهمن چیزی از روی میز برداشت و انداخت روی زمین.
بهمن: آفرین پسر. اینهم جایزت. بخورش.
روی زمین دو زانو شدم، خم شدم، با دهان برش داشتم و خوردمش.
بهمن و ماندانا، هر دو به خنده افتاده بودند. بهمن از ته دل قهقهه میزد.
بهمن: خیلی هم خنگ نیست. داره یاد میگیره.
ماندانا: خوب بهمن خان، حساب ما چقدر میشه؟
بهمن: قابل تو رو نداره ماندانا جون. دفعه اول مهمون. مشتری میشی، جبران میکنی.
ماندانا: زبونم که میریزی.
بهمن: چیکار کنم؟ آدم که حوری میبینه به وجد میاد.
ماندانا بند را از قلاده ام باز کرد و به من گفت: خوب، بریم دیگه. بیشتر از این مزاحم بهمن خان نشیم.
من با تعجب: با این؟ با قلاده؟
ماندانا: مگه چیه؟ تازه کسی هم که نمیدونه این چیه. نکنه خجالت میکشی؟
من: تو رو خدا ماندانا. خیلی ضایعه.
ماندانا عصبانی شد و خواست چیزی بگوید که دو تا دختر جوان 20، 22 ساله وارد مغازه شدند. ماندانا با دیدن آنها چشمهایش برق زد.
ماندانا: خوب صبر کن از اینها بپرسیم.
قبل از اینکه من فرصت کنم چیزی بگویم، ماندانا رویش را به سمت آن دو دختر کرد و گفت: ببخشید خانمها، میتونم مزاحمتان بشوم و یک سوالی بپرسم؟
دختر 1: خواهش میکنم، بفرمایید.
ماندانا به قلاده من اشاره کرد گفت: شما میدانید این چیه؟
دختر اولی با دیدن قلاده من دستش را گرفت جلوی دهنش و زد زیر خنده.
دختر دومی که شیطنت از چشمانش میبارید جواب داد: قلاده. هر کی یه حیوون خونگی داشته باشه میدونه.
ماندانا: ممنونم خانمها.
ماندانا رو به من کرد و گفت: خوب دیدی، کسی متوجه نمیشه. بدو برو ماشینو روشن کن تا من بیام.
بدجوری جلوی آن دو تا دختر غریبه ضایع شده بودم. ولی از طرفی هم ته دلم غلنج میرفت که این طوری تو یک جمع باهام رغتار میکند. داشتم این پا و آن پا میکردم که همان دختر شیطونه رو ماندانا گفت: مثل اینکه خیلی هم حرف گوش کن نیست.
ماندانا بدجوری از این حرف حرصش گرفت برای اینکه صلابتش را به آن دو نفر نشان بدهد، محکم زد توی گوشم.
ماندانا: همین الان گم میشی تو ماشین تا من بیام وگرنه این بند قلادتو میبندم و باید چهار دست و پا دنبالم بدویی.
اصلا تو کلامش ذره ای ترحم یا شوخی نبود. داشتم از خجالت آب میشدم. برای اینکه بیشتر تحقیرم نکند سریع گفتم: چشم بانو.
و رفتم به سمت در. آن دو تا دختر هم داشتند باهم پچ پچ میکردند.
دختر 1: حیوونکی، چرا اینطوری زدش. دلم سوخت.
دختر 2: تو هم اگه سگت حرف گوش نکنه عصبانی میشی.
دختر 1: آخه این که سگ نیست.
دختر 2: فرق زیادی هم با سگ نداره.
خوشبختانه خیابان خلوت بود و ماشین هم نزدیک. سریع دویدم و سوار ماشین شدم. کمی منتظر ماندم تا ماندانا هم رسید و سوار شد.
ماندانا: برو خونه
کمی که رفتیم ماندانا گفت: چطور بود؟ دوست داشتی؟ شومبول راست شده ات که میگفت خیلی کیف کردی ولی میخوام از خودت بشنوم.
یک کمی مکث کردم. از یک طرف بدجوری تحقیرم کرده بود، چه با آن رفتارش، چه با لاس زدنش با بهمن. خیلی تند رفته بود. ولی از طرف دیگر مگر من همین را نمیخواستم؟ حالا کاملا در نقش یک میسترس تمام عیار بود و من هم بنده سرسپرده. خیلی خجالت کشیدم و تحقیر شدم مخصوصا جلوی آن دو تا دختر مشتری. ولی واقعیتش این همان چیزی بود که میخواستم فقط دوست نداشتم بهش اعتراف کنم.
ماندانا: چی شد؟ ساکتی. ببین تو اگر دوست نداشته باشی، من اصلا دلم نمیخواد ادامه بدم. تمام اینها به اصرار خودت بود همین الان میتونه تموم بشه.
من: نه نه، من دوست دارم. من دوست دارم سگت باشم. ببخشید بانو اگه سگ خوبی نبودم.
ماندانا: حالا الان لازم نیست اینطوری صحبت کنی عزیزم. میتونی خودش باشی. دارم فیدبک میگیرم.
من: من واقعا دوست دارم سگت باشم بانو. الکی فیلم بازی نمیکنم.
ماندانا: خاک تو سر زن ذلیلت.
ماندانا کمی مکث کرد بعد ادامه داد: یعنی حتی لاس زدن من با بهمن خان هم اذیتت نکرد؟
من: من غلط بکنم اعتراضی داشته باشم.
ماندانا: خاک تو سر بیغیرتت بکنن. اگه شرتمم پایین کشیده بود هیچی نمیگفتی. سگی دیگه، انتظار دیگه ای نمیره.
واقعا نمیدونم کی اینقدر بیغیرت شده بودم ولی یکجورهایی دوست داشتم که شاهد لاس زدنشان بودم.
به خانه که رسیدیم، ماشین را در پارکینگ پارک کردم و با هم به جلوی آسانسور رفتیم. دل تو دلم نبود. همش میترسیدم یکی از همسایه ها من را با آن قلاده ببیند. ماندانا در آسانسور را باز کرد و داخل رفت و من هم بدنبالش. قبل از اینکه دگمه آسانسور را بزند، بند قلاده ام را بست.
من با نگرانی: نکن، اگر یکی از همسایه ها ببینه چی؟
ماندانا: خوب ببینه. مگه چی میشه؟ تازه اینطوری هیجانش بیشتره
آسانسور حرکت کرد و در طبقه ما ایستاد. بیرون رفتیم. خدا را شکر با کسی برخورد نکردیم. داخل واحد که شدیم خواستم بروم به سمت دسشویی.
ماندانا: کجا؟
من: میخوام برم دستشویی. داره میریزه
ماندانا: شماره 1 یا 2؟
من: شماره 1
ماندانا: صبر کن. همه لباسهایت را در بیاور. لختِ لخت. بعد چهار دست و پا روی زمین.
سریع لخت شدم و چهار دست و پا. بعد ماندانا بدون اینکه حرفی بزند درحالیکه بند قلاده مرا در دست داشت به سمت حمام رفت و من هم چهار دست و پا بدنبالش. جلوی حمام ایستاد و در را باز کرد.
ماندانا: برو تو
و من رفتم داخل.
ماندانا: خوب، بشاش ببینم. سگها چطوری میشاشند؟
کنار دیوار یک پایم را بلند کردم و خودم را تخلیه کردم. لبخند به لب ماندانا نشست. کاملا معلوم بود که لذت میبرد.
ماندانا: ایجا رو تمیز من. یک دوش هم بگیر و بیا تو اتاق خواب.
جایی را که شاش کرده بودم شستم. یک حمام سریع هم کردم و رفتم پشت در اتاق خواب. در بسته بود. در زدم.
ماندانا: کیه
من: هاپ … هاپ
ماندانا: بیا تو توله
همانطوری چهار دست و پا رفتم داخل. ماندانا برهنه و به پهلو روی تخت دراز کشیده بود.
ماندانا: خوب، بذار ببینیم این آقا سگه چیزی از سکس هم سرش میشه.
به آرامی جلو رفتم. آن روز بهترین سکس عمرم را داشتم.

نوشته: Tooleh_sag


👍 19
👎 3
58301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

912955
2023-01-31 01:50:39 +0330 +0330

عالیه ادامه بده مسشه ازش داستان چند قسمتی قشنگی دربیاد

0 ❤️

912977
2023-01-31 03:39:21 +0330 +0330

کیرم تو داستانت رابطه bdsm اصلا این کصشرات نیست تو رابطه bdsm اصلا بیغیرتی نداریم رابطه bdsm لیمیت داره زرتی اول کاری نمیبرن بردرو تو خیابون تحقیر کنن شاید خوشش نیاد احمق

5 ❤️

913026
2023-01-31 10:55:54 +0330 +0330
  • باور پذیری داستان سخته یکم.نوع نگارشن دوست نداشتم.ولی تونستی شخصیت هارو بسازی.بدک نبود
0 ❤️

913135
2023-02-01 03:09:00 +0330 +0330

داداش داستانه عالیهههه تو این سبک حتماااا ادامه بده جون خودت

0 ❤️

913205
2023-02-01 15:14:45 +0330 +0330

بشخصه با حرف دوستمون موافقم ماهیت bdsm اصلا این سبکی نیست ولی نویسنده قطعا فانتزی کاکوولد داره ک این جوری پیش برده داستان رو
و قطعا یه داستان خیالیه همونطور که خودش اول داستان گفته

ادامه بده حتما

1 ❤️

913346
2023-02-02 14:03:51 +0330 +0330

زشت ترین نوع رابطه هستش، خاک تو سرش. حداقل باید تو خونه خودشون سگ باشه نه تو خیابون ،بیغیر شدن ،تهوع اوره

0 ❤️

913364
2023-02-02 18:42:58 +0330 +0330

درسته داستان خیایلی ولی فکر کن یکی که هیچ اطلاعی از این نوع رابطه نداره و تازه داره آشنا میشه بیاد و این داستانو الگو قرار بده

0 ❤️

913416
2023-02-03 00:46:12 +0330 +0330

saeed124578
کاش میشد سگش باشم، هرجا که خواست، هروقت که خواست.

0 ❤️

913423
2023-02-03 01:28:32 +0330 +0330

منم با کاکولدی مخالفم.ولی خیلی دوس داشتم یک ارباب داشتم که هم کاربلد بود هم واقعا یکیرو میشناخت ببرت داخل مغازه پت شابش انقدر راحت برات خرید کنه و حتی بددتم تا اموزشم بدن.ارباب مرد و زنم فرقی نداشت.قسمت خرید از فروسگاه و دوره اموزشیش رو دوست داشتم.

0 ❤️

914071
2023-02-07 19:12:11 +0330 +0330

اینا که نظر منفی میدن اصنا اینا نمیدونن داستان با واقع فرقش سی چیه!؟ یه حرفا مینویسن تو این نظراتو آدم خندش میگیره! آخه کی میاد این حرفا تو داستان بشنوه تیپ اینا بردار بره پت شاپی؟ همچی آدم که خو عقلش کم کرده دیگه بی این داستانو هم حسابش خیته خو! این داستانات ها، همرو خوندم عالین والا! ما که ترکیدوم ز خنده خدا شادت کنه ها…

0 ❤️

941166
2023-08-07 17:22:42 +0330 +0330

آفرین قشنگ بود

0 ❤️

969742
2024-02-06 00:15:01 +0330 +0330

👌درود بر ایمانت ای کص‌لیس مؤمن👌 😁

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها