من و ناخدای جهنم (۱)

1402/02/29

با سلام خدمت دوستای عزیز
من سارا دختری زیبا و جذاب ، اهل مد و آرایش و زیبایی بودم و هستم. بزرگترین تفریحم همیشه این بود که به خودم برسم. موهای پاهام رو اپی لیدی کنم ، ناخنهامو لاکای براق بزنم و مدام مد عوض کنم. عاشق لباس بودم. هرچی بابام بهم پول میداد همرو لباس میخریدم. حتی تو خواب هم حاضر نبودم لباس راحتی بپوشم. دوست داشتم وقتی بیدار میشم و خودم رو می بینم از زیبایی خودم به وجد بیام.
مانتوهام همه آستین تور و بیشاپ و روسریام حریر که حتما می بایست با رنگ شلوار یا کفشم ست باشه. هیچ وقت کمتر از یک ساعت برای آماده شدن و رفتن به دانشگاه وقت نمیذاشتم. یه کمد بزرگ لباس داشتم که انتخابو سخت میکرد. عاشق این بودم که لباسامو مرتب کنم. کم کم کمدم کوچیک و کوچیک تر می شد و از خدا یه اتاق بزرگتر با دهتا کمد اضافه می خواستم.
وقتی تو کوچه راه میرفتم ، موهای عروسکیم تا نزدیکی برآمدگی سینم آویزون بودن و با بالا و پایین شدن بدنم، موج میفتادن و انعکاس نور خورشید روی امواجشون به تلاطم در میومد. گاهی یه کوچولو از سفیدی زیرسارافانی براقم از بین دگمه های پایینی مانتوم پیدا میشد و آروم با دستام می پوشوندمش. وقتی نور خورشید از پشت سر می تابید، سایه ی بدنم از چیزی که هستم کشیده تر و خوش بالا تر نشون میداد. امکان نداشت وقتی تو خیابون راه میرم کسی دنبالم نیفته و بهم تیکه نندازه. ولی هیچ وقت حتی بهشون فکر هم نمیکردم. من فقط عاشق خودم و اینهمه زیبایی بودم که خدا بهم داده و دوست داشتم هرچه بیشتر به خودم برسم و از خودم بیشتر لذت ببرم.
تا اینکه یه روز موقع برگشتن یه نفر پیدا شد که با بقیه فرق می کرد.
وقتی داشتم مسیر کم گذر بین خیابون اصلی تا خونمون رو پیاده میومدم صدای پای کسی رو از پشت سر شنیدم. قدم هاش آروم و با فاصله بودن. با هر قدم زدن دیگه ای فرق داشتن. وقتی پاهاش به زمین می رسید ، احساس می کردی زمین داره تکون میخوره و هرچی زیر پاش هست له میشه. سرم رو ناخودآگاه برگردوندم. یه مرد با کلاه مکزیکی، قد بلند ، دستای کوتاه و پر ، ریش و سبیل سیاه ، چشمای کوچیک و نافذ ، پیشونی بلند و پر از چروک، لباس های گشاد و پر از چرک با یه پیپ که از لباش جدا نمی شد. استیل خشنش منو یاد ناخدای دزدای دریایی قرن هفدهم انگلستان مینداخت.
سایش افتاده بود پشت سایم، هم خودش از من خیلی بزرگتر بود هم سایش چون عقب تر از من ایستاده بود. نا خودآگاه حس قیاس از ذهنم گذشت. چقدر هیکل درشت و توپرش با اندام ظریف و عروسکی من تضاد داشت!! طوری تصاویر روی هم افتاده بودن که انگار از پشت منو گرفته بود. قسمتی که مربوط به بدن من بود یکم از مابقی تصویر سیاه تر بود چون دوبار سایه می افتاد. بنابراین کاملا تضاد رو حس میکردم و یه لحظه از خاطرم گذشت که انگار منو از پشت گرفته. دوباره برگشتم و چشمام به چشمش خورد. یهو یه جوری شد. انگار فهمید داشتم به سایه ها نگاه می کردم. یکم بغظ کردم. چقدر از من قوی تر بود. میتونست همین الآن منو درسته قورت بده. آب دهنمو قورت دادم و رومو برگردوندم و با همون بغظ تا دم خونه قدم زدم. قدم هام رو در حدی تند تر کردم که مشخص نباشن. تصویر خودم رو تو شیشه ی درب ورودی دیدم. چقدر خوشگل و پر از رنگ بودم و باز هم چقدر با اون هیولا تضاد داشتم.
رسیدم خونه. خودم رو آروم کردم. یه چیزی خوردم. سعی کردم بهش فکر نکنم. آروم مانتومو در اوردم .دستبند و مچبند روی دست راستم که هر دو از طلا سفید بودن، زیبایی دستای بلوریم رو چند برابر می کردن. چقدر خسته بودم. خیلی دوست داشتم بخوابم ولی درس داشتم. فرداش امتحان ریاضیات جدید بود. بایستی تا شب به کوب درس میخوندم.
چاره ای نبود. موقع درس خوندن یه لحظه فکر اون مرد از سرم بیرون نمیرفت. با خودم گفتم پاهامو یه لاک جدید میزنم و یادم میره. یه لاک قرمز براق با سایه ی زرشکی اوردم و شروع کردم به لاک زدن. شب شده بود. یه کمم از درسام مونده بود ولی برام مهم نبود. لاک منو برد به دنیای مد و زیبایی. شروع کردم به تست کردن لباس های مختلف و امتحان ترکیبشون با لاک های جدید. موهام رو یبار عروسکی میزدم. بعد میرفتم دوباره آب میزدم میومدم. اینبار از پشت میبستم و ادامشون رو مینداختم روی شونه هام و پایینشون گل صورتی می بستم.
خلاصه همه چی یادم رفته بود. شب اون مقدار کمی که از درسام مونده بود رو خوندم و با خیال راحت خوابیدم.
شب خواب دیدم روی تختم دراز کشیدم و چشمام بستس ولی دارم تکون میخورم. از اون تکون خوابم بهم خورد و چشمام رو باز کردم. دیدم اون مرد با اون صورت و ریشاش زل زده توی چشمامو داره رو بدنم بالا و پایین میره. دوتا دستمامم محکم گرفته و تمام وزن بدنش رو انداخته روم. منم لخت لخت زیرش خوابم و از پایین فقط احساس درد میکردم. مرد مدام نعره می کشید و آخ و اوخ و التماس من تو نعره هاش گم می شد. ارتعاش بالا و پایین شدنم داشت شدید و شدید تر می شد. نمیتونستم تو خواب باور کنم ولی داشت منو میکرد. همینجور که ارتعاش کرده شدنم توسط اون شیطان بیشتر می شد من سرم بیشتر گیج میرفت و تصاویر محوتر میشد تا اینکه لباش رو محکم گاز گرفتم و هلش دادم که از روم بلند شه و اونم یهو یه کشیدی محکم به صورتم زد و از خواب پریدم و صدای جیغ خودم رو شنیدم.

نوشته: سارا


👍 1
👎 7
13501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

928708
2023-05-19 01:07:55 +0330 +0330

اعتماد به نفس تورو آخوندا داشتن به آمریکا اعلان جنگ میکردن

0 ❤️

928756
2023-05-19 04:23:46 +0330 +0330

الان تو خواب دادی نوشتیش و قسمت های دیگه هم داره؟ حالا وقت کردی جای لباس و رسیدن به خودت یه چنتا کتابم بخون شاید تو طرز نوشتارت کمکت کرد
۸۱ سطر داستانته ۸۵ جمله در وصف و تعریف از خودت گفتی

0 ❤️

929166
2023-05-21 23:31:20 +0330 +0330

تین ایج بدبخت

0 ❤️