سلام .من سوسن ( اسم مستعار) . الان سنم ۲۶ ساله . خانمی سفید رو و زیبا هستم. با سایز ۴۲.
این داستان نو که مینویسم براتون داستان زندگی منه بعد از طلاقم. ( اگه موردی تو نویسندگی من بود ببخشید. )
تو ۱۹ سالگی عاشق دوست پسرم پیمان شدم. و زندگی عاشقانه ای رو شروع کردیم و پیمان هم ۲۳ سالش بود.زندگی سال اولش خوب بود . اما من به رفتار پیمان مشکوک شدم . و احساس کردم . داره بهم خیانت میکنه.
دیر میومد و دیگه زیاد بهم اهمیت نمیداد. و منم که بعضی وقتها خودمو شیو میکردم و لباس خواب سکسی میپوشیدم . و تو رختخواب بغلش میکردم و حتی کیر شو میگرفتم.
اما اون زیاد رغبت نشون نمیداد. و بعضی وقتها هم منو از روی میل و اشتیاق نمیکرد. انگار میخواست از سرش وا کنه .
من که عاشقش بودم . اما خیلی زندگی برام سخت میگذشت و افکارم همش درگیر بود.
تا وقتی تصمیم گرفتم . ببینم که آیا کسی تو زندگیش است . یا نه .
که بعد از کلی فال گوش واستادن . و یا موبایلشو یواشکی چک کردن و بالاخره تعقیب کردن . تو یه پاساز تو غرب تهران اون رو با یه دختر دیدم . و تعقیب کردم و دیدم . وارد یه آپارتمان تو نواب شدن . و بهش زنگ زدم و گفتم . کجایی . گفت اومدم بازار کار سفارش بدم . و من موندم اونجا تا اون ۳ ساعت بعد دیدم از آپارتمان خارج شد . با دختره.
رفتم جلو و یه سیلی زدم زیر گوش دختره و دعوا شد تو خیابون .
پیمان منو سوار ماشین کرد و شروع کرد دروغ گفتن . و بعد معذرت خواهی . و فردا با یه انگشتر طلا خرید و آورد خونه و با هم آشتی کردیم .
و یه مدت باهام مهربون و عشقولانه بود.
اما من ول کنش نبودم. و کار خودمو یواشکی انجام میدادم.
یه بارم تو یه پارتی تو شهریار گیرش انداختم. که با یه دختر داشت میرقصید .و یک روز رفتم پیش مشاور وکلا خصوصیات و رفتار پیمان رو گفتم . مشاور هم نظرشون بر این بود . پیمان تنوع طلب است . و چون پولدار هم است . راحت به تنوع طلبی میرسه و امکانش هم است که درست نشه.
خلاصه … ۴ سال با عذاب روحی زندگی کردم و دیگه نتونستم تحمل کنم و حتی با اینکه سر کار رفتم. تو یه شرکت دولتی . باز فکرم راحت نبود .و بالاخره خود پیمان هم گفت نمیتونه . دست خودش نیست . تنوع رو دوست داره و میگه تا جوونه باید عشق و حال کنه . و قرار شد مهریه منو و حق و حقوقمو بده و توافقی بدون دردسر و آبروریزی جدا بشیم . و همین طور هم شد.و جدا شدیم و من جهازمو هم بردم خونه پدرم . و گذاشتم تو زیر زمین . و از نظر روحی هم خیلی بهم ریخته بودم . و پیش روانشناس میرفتم . تا کمکم کنه و احساس شکست سنگینی میکردم.و از همه مردا هم بدم میومد به شدت . و میگفتم . عشق کشکه و همه دنبال عشق و حالشون. و ما زنها بازیچه دستشون هستیم.
تو خونه هم با مامانم همش بحث میکردیم و کار به گریه زاری من میرسید.
و مامانم همش سرکوفت میزد و میگفت. اگه زود بچه دار میشدی . این اتفاق نمیافتاد و اون سر گرم بچه می شد و زندگیتون گرم میشد.
۶ ماهی از طلاقم گذشته بود . که مادر بزرگم براثر سرطان سینه فوت کرد .
و مامانم دیگه باهام کاری نداشت و بیشتر میرفت خونه پدرش و کارهای اونو انجام میداد. چون داییم که یکیش شهرستان بود و اون یکی هم که تهران بود زنش محل نمیداد. و داییم عین یه موم تو دست زنش بود.و به آقا جونم سر نمیزد.
یه روز که آقاجون اومد خونه ما .من و مامانم دوباره دعوامون شد و صدامون بالا رفت و من گفتم . من دیگه از این خونه میرم. و خونه اجاره میکنم .
هم شما راحت بشین و هم من .
آقا جون هر دومون رو آروم کرد و گفت که . میخواد زیر زمین خونه رو بده اجاره . که کسی تو اون خونه باشه . که اگه نصف شبی . وقتی … اتفاقی براش افتاد حداقل کسی باشه به اورژانس زنگ بزنه . و ما رو خبر کنه.
و گفت . بیا خونه من . نمیخواد بری خونه اجاره کنی .منم از تو کرایه نمیگیرم . اینطوری باز همه کنار همیم . و اینکه دنیا وفا نداره و کسی از فردا خبر نداره.
خلاصه… جمعه شد و زنگ زدیم . باربری و کل جهیزیمو بردن . خونه آقا جونم.
و اونجا همه رو گذاشتن تو زیر زمین . و فقط یه تختمو و میز توالت مو . بردم تو اتاق پشت بام .
خونه آقا جونم . شمالی بود و یک طبقه. که یه زیر زمین مستقل داشت .
و طبقه اول خودش زندگی میکرد و یه بهار خواب . که یه اتاق باشه تو پشت بام بود . در واقع یک طبقه و نیم بود.
و من اونجا ساکن شدم و اقاجونم صبحانه درست میکرد و من سرکار میرفتم و منم بعدازظهر که می آمدم شام میذاشتم. و شبها هم که من تو اتاق خودم بالا میخوابیدم و آقاجون هم طبقه اول اتاق خودش.
آقاجون اصلا دلو دماغ نداشت بعد فوت مامان جونم . و اصلا به خودش نمیرسید. و همش تو خودش بود . اما من خیلی دوستش داشتم چون خیلی مهربان بود . و از پدر بزرگ پدری خیلی بهتر بود و دست و دلباز تر و آقا تر بود.
تو شرکت متوجه شده بودن که من طلاق گرفتم . و احساس میکردم. همکارها بهتر تحویلم میگیرن و بیشتر دوست دارن باهام حرف بزنن.
و منم چون از مردا حالم بهم میخورد. تحویلشون نمیگرفتم.
یه روز که رفتم یه پرونده بدم حسابداری . کارمند حسابداری یه فرد
۳۸ ساله. شروع کرد حرف زدن و گفتن که … آدم باید راحت زندگی کنه و زیر بار مسئولیت نره و من خوب کاری کردم طلاق گرفتمو … از این مزخرفات. گفتن و رسید که اونم تنها زندگی میکنه . و گفت . اگه حوصلت
سر رفت برم خونشون و با هم بریم بگردیم. و من متوجه حرفش شدم .
منظورش کردن من بود .
همونجا پرونده رو برداشتم و کوبیدم تو صورتش و کار به داد و بیداد کشید. و خبر به رئیس رسید و ما هر دو رفتیم دفترش.
رییس میخواست حسابدار رو اخراج کنه . که با التماس حسابدارو بخشش من . فقط توبیخ و جریمه کرد.
از اون روز به بعد همه با من سنگین و عادی رفتار میکردند.
یه شب که خوابم نمیبرد.
تو تختم گفتم بزار یه فیلم نگاه کنم . فیلم شو گذاشتم و فیلم یه صحنه عشقی و لب بازی داشت . ناخودآگاه دلم خواست و دستم رفت تو شرتم . فکرم مشغول شد. بلند شدم از جام و رفتم پایین و در یخچال باز کردم و یه خیار برداشتم و اومدم بالا.
خیارو با کرم چربشکردم . و اومدم بکنم تو کسم. که حالم بد شد و افکارم داغون شد و گفتم داری با خیار که عین کیر مرداست خودتو ارضا میکنی.
خیارو تو کسم نکردم و اونو گذاشتن بالا سرم . و قرص خوردم و خوابیدم.
صبح خوابم برده بود . سریع بلند شدم و آماده شدمو صبحانه نخورده رفتن سر کار .عصر که اومدم .رفتم اشپزخانه آشپزی کردم و طبق معمول شام خوردیم و هر کس رفت بخوابه. زیاد با آقاجونم مکالمه نمیکنم . و اونم حوصله نداره. آقا جونم یه مرد ۶۲ سالس و اما سرحال خوش قدوبالا و خوشقیافس
و قیافه جذاب با ریش و سبیل مرتب داره.
و باز نشسته شرکت نفته و حقوقشم خوبه . راضیه.
رفتم بالا تو رختخواب و دوباره یه فیلم گذاشتم که ببینم .
فیلمهای آمریکایی معمولا یه صحنه معمولی دارن .
و منم دست خودم نیست . آدمم دیگه . هوس میکنم .
سرمو بلند کردن خیارو بردارم دیدم نیست. باز گفتم .بزار یه چیز بکنم توش.
رفتن دوباره پایین و دیدن اقاجون رو مبل نشسته.گفت نخوابیدی .
گفتن اومدم آب خنک بخورم.
رفتم سر یخچال و آب خوردم و یه خیار هم برداشتم.و اومدن بالا.
باز خیارو چرب کردم با کرم . اما باز یادم افتاد و افکارم بهم ریخت و دوباره نکردم تو کسم.وخودمو با مالیدن کسم ارضا کردم و خیارو انداختم اونور.
فردا که رفتن سر کار و طبق روال هر روز.
اومدم بخوابم متوجه شدن خیار نیست رو زمین . فکر کردم من که میرم.سرکار.
آقاجون میاد تو اتاقم و اتاقمو میگرده.
گفتم امتحان میکنم . چون نه خیار اولی تو اتاق بود نه دومی.
رفتم باز از یخچال خیار بردارم دیدم نداریم. یه هویج پلاسیده داشتیم برداشتم و اومدم بالا. و چربش کردم و گذاشتن بالای سرم و خوابیدم.
و فردا هم طبق روال شب که رفتم بخوابم . دیدم هویج نیست.
فهمیدم یا باید آقا جون برداشته باشه . و یا مامانم اومده باشه اونجا.
رفتن پایین و پیش آقا جون نشستم .و ازش پرسیدم که مامان اومده بود.اینجا .
و اونم گفت که ۱۰ روزی هست نیومده. فقط زنگ زده .
میگه سوسن هست خیالم راحته. که غذا داری
بعد اومدم بالا. و فهمیدم که کار آقا جونمه.
فردا که از سر کار اومدم . از تره بار محل خیار . و بادمجان و ترب سفید. و موز خریدن و آوردم.
و برای شام میرزا قاسمی درست کردم.
و داشتم میرفتم بخوابم. یه موز با خودم بردم.
چون میخواستم ببینم که آقاجون چه کار میکنه. که حداقل افکارشو بفهمم.
موز رو حسابی چرب کردم. و گذاشتن کنار تختم.و خوابیدم.
فردا رفتم سر کار و طبق روال از سر کار اومدم رفتن بالا و به اتاقم سر زدن . دیدم موز نیست . رفتن پشت بوم . تو سطل آشغال اونجا رو نگاه کردم. دیدم پوست موز تو سطل برداشتم و دیدم خودشه . آقاجون موز رو خورده و پوستشو انداخته سطل آشغال. و نگاه کردن دیدم پوست خیار و همون هویج پلاسیده هم که الان تقریبا خشک و خراب شده بودن توش بود . آقاجون خیارهای روغنی رو هم پوست کنده بود و خورده بود.
فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که آقا جون فکر میکنه که من این خیار و موز رو تو کسم کردم و باهاشون حال کردم. اما چرا میخوره . میوه که تو یخچال داریم .فرداش از داروخانه وازلین خریدم و شب داشتم میرفتم بخوابم . یه موز و یه خیار برداشتم و رفتم بالا و وازلینی کردم و خوابیدم .
و فردا تو شرکت همش فکر میکردم که آیا دوباره اون کار رو میکنه.
و عصر که اومدم اون هم خونه نبود . چون اون معمولا با دوستش میرفت پارک و صحبت میکرد و یا شطرنج بازی میکرد.
رفتم بالا و حدسم درست بود .
آقاجون خیار و موز رو پوست کنده بود و خورده بود و اشغالشو انداخته بود تو سطل توی پشت بام
یه فکری به ذهنم رسید و گفتم من که آقاجون رو خیلی دوست دارم .
و اونم انگار تنهاست و نیاز به همدم داره .
با مامانم صحبت کنم و یا با خودش صحبت کنم براش یه زن پیدا کنیم . ازدواج کنه.
که از تنهایی هم در بیاد و یه کسم برای کردن داشته باشه. بالاخره مرد دیگه
نیاز به زن داره.
شب سر میز شام بحث رو باهاش باز کردم و گفتم دوستم یه خاله داره تنهاست سنشم ۵۰ ساله . آقاجون میخوای تجدید فراش کنی و از تنهایی در بیایی.
شاید منم یکی پیدا شد ازدواج کردم و اون موقع تنها میشی.
آقاجون یه دفعه بلند شد و خیلی ناراحت و عصبانی گفت … بعد از مامان جونت من دیگه با کسی ازدواج نمیکنم. دیگه از این چرندیات نگی.
منم عذرخواهی کردم. و شب باز موقع خواب با خودم موز بردم بالا .
و طبق روال روغنی کردم و گذاشتم کنار و خوابیدم .
آنقدر روغن میزدم که راحت از دست لیز میخورد.
و باز طبق روال هر روز.عصر میدیدم که موز رو خورده و اشغالشو دور انداخته.و کارم همین بود.
و یهبار گفتم. بزار بهش بگم.
شب بهش گفتم. آقا جون. فکر کنم خونمون جن داره.
گفت . نه دخترم این چه حرفی میزنی.
گفتم آخه من میوه میزارم تو اتاق .فردا میام میبینم نیست.
آقاجون کمی جا خورد و گفت … من میخوام برم بیرون.یه سر هم بالا میزنم .
دیدم موز یا خیار بردی و نخوردی. میگم خراب میشه حیفه . بخاطر اون بر می دارم میخورم.
اما نمیدونم چرا چربه. میوه ها.
منم گفتم . حتما دستم کرم میزنم. میگیرم دستم . چرب میشه.
اونم گفت . معلومه به دستت خیلی کرم میزنی . خیلی چرب میشه از دست لیز میخوره.
موز و خیار چرب دوست داری. گفتم نه آقاجون.
دستمو خیلی کرم میزنم.
اصلا ولش کن . بگذریم.
اومدم بالا و رفتم تو اتاقم. از اینکه آقا جون گفت . موز چرب دوست داری .
انگار یه جوری قلقلکم گرفت.و کسم خارید.
خودمو ارضا کردم. بعد تصمیم گرفتم . اصلا چرا با آقاجون حال نکنم و اون که تنهاست و منم تنهام و اون کس میخواد و منم کیر و به کسی هم که نمیتونم اعتماد کنم . چون همه میگن بیوه است و کردنش ثواب داره. و فقط آدمو با نگاه کردن میبینن .
اما آقا جونم هم هم خونمه هم آبرومو نمیبره. هم خیلی مهربان و دوست داشتنی. است.
پس فکر کردم از فردا کمی لباس متفاوت تو خونه بپوشم.
فردا از سر کار اومدم . رفتم حمام. شیو کردم. اومدم و یه تیشرت صورتی بدون سوتین پوشیدم و یه ساپورت هم پوشیدم و یه روژ قهوه ای کم رنگ هم زدم .
آقا جون که اومد . چای ریختم و خوردیم و سر شام گفت . چی شده سوسن
.گفتم چطور آقاجون.
گفت به نظر سرحال تر میای و مرتب تر شدی .
گفتم . نه آقا جون . نشستم فکر کردم . که به قول شما دنیا ۲ روز و آدم از فردا خبر نداره. چرا با شکستهام و غم زندگی کنم . از این به بعد میخوام همون دختر شاد قبل ازدواج باشم.
آقاجون گفت آفرین.
و هر روز بعد سرکار تیپ جذب و راحت میزدم و موهام رو شونه زده رو ادکلن زده و با رژلب رنگ شاد . تو خونه میگشتم .
و همون برنامه موز و خیار رو داشتم و اقا جونم هم باهام بیشتر
حرف میزد و میدید مثل قبل تا شام میخورم . نمیرم بالا و میشینم باهاش حرف میزنم و سرحال شدم . اونم خوشحال بود.و از این و اونور و زندگی .
زناشویی .
سیاسی
اجتماعی باهاش حرف میزدم .
واونم عاشق بحث بود و همراهی میکرد و منم زل میزدم تو صورتش و حرفاشو تائید میکردم. و اونم خوشش میومد که تو صحبت هاش بامن . من رو قانع میکنه ومنم تائید میکنم.
و فردا هر روز که میومدم از سر کار . میدیدم که موز و یا خیار رو خورده.
یه بار دقیقا نصف وازلین رو مالیدم به موز.انقدر روغن داشت که میدونم نمیتونست پوستشو بکنه.
اما اومدم و دیدم خوردتش
و حالا تصمیم گرفتم که برم پیشش بخوابم.
و نقشه کشیدم که……
شب شد .گفتم آقاجون من احساس میکنم بالا جن داره .شبها راحت نمیتونم بخوابم. و فکر میکنم سایه رد میشه.
آقاجون گفت نه شاید نور خونهای دیگه باشه یا سایه پرنده ای .
اینجا جن نداره و اینا همش توهم تو است . و شاید بخاطر خوردن قرصهای روانشناسی است.
گفتم قرص نخودم نمیتونم بالا تنها بخوابم . گفت .میخوای بیا پایین بخواب من میرم بالا.
گفتم نه من تو سالن میخوابم شما رو تخت خودت .
گفت میخوای رو تخت پایین بیا بخواب تخت بزرگه دو نفره است.
جا میشیم. گفتم نه. من تو خواب زیاد تکون میخورم…چیزی نگفت …
فردا از سر کار اومدم سریع غذا رو پختم . خونه رو کمی مرتب کردم . و رفتم حمام و بدنمو کامل شیو کردم و اومدم روژمو زدم و موهامو مرتب کردم و یه تاپ پوشیدم و یه شلوارک جذب.
آقاجون از بیرون اومد و خرید کرده بود . گذاشتم تو یخچال و شام خوردیم .و و نشستم کنارش کامل.
وباهم سریال تلویزیون رو نگاه کردیم و شب بخیر گفتم و رفتم بالا.بخوابم .
ساعت از ۱۲ گذشت و گفتم برم پایین پیش آقاجون. بخوابم ببینم چی میشه.
اومدم دیدم اونم رفته تو اتاقش .آروم رفتم جلو . و در اتاق نیمه باز بود .دیدم دستش تو شرتشه.
و متوجه شدم انگار کمی سیخ کرده باشه و یا شاید داشت خایشو میخاروند.
در زدم . خودشو کمی جمع کرد و نشست و گفت چیه سوسن.
گفتم آقاجون بیام پایین بخوابم . کمی مکث کرد و گفت بیا.
رفتم تو و رو تخت دراز کشیدم . و شب خوابم خاموش کردم.
که نیم ساعتی گذشت بود و آقا جون پشتش به من بود…
بعد که برگشت به این یکی پهلوش … منم برگشتم و پشتمو کردم بهش.
کمی که گذشت خودمو پهن تر کردم و هی شاید ۱۵ دقیقه یه بار خودمو بهش نزدیک تر کردم. و خودمو زده بودم به خواب
دیگه نمیتونستم تحمل کنم . و همش آب دهنمو قورت میدادم .
یک دفعه خودمو حالت >کردم و باسنمو چسبوندم بهش.
طوری که با باسنم کمی نرمی خایشو حس کردم.
کمی به این منوال گذشت . بعد یه کم دیگه باسنمو فشار دادم.
احساس کردم آقاجون بیداره. بعد چند دقیقه دوباره به خودم یه تکون دادم. و
دوباره باسنمو فشار دادم .
متوجه شدم که کیرش داره تغییر حالت میده و محیط و مساحتش داره بیشتر میشه.دلو زدم به دریا و با یه تکون دوباره خودمو نزدیک کردم بهش .
آره کیر آقاجون سیخ شده بود و منم آب کسم چنان راه افتاده بود .
که شلوارمو خیس کرده بود م شورت هم نپوشیده بودم.
احساس کردم آقا جون کمی خودشو کشید عقب .
اروم دستشو کشید لای پام .و متوجه شد که اب کسم راه افتاده . و بیدارم . و به قصد و نیت این کارو میکنم.
بلند شد از اتاق رفت بیرون. و بعد اومد داخل.
و منهم حالت طاق باز خودمو زدم به خواب .متوجه شدم بالشش رو گذاشت رو
ی سینم و جلوی صورتم. و آروم شلوارمو در آورد. و منم اصلا تکون نمی خوندم.
و اتاق هم تاریک بود . و چیزی دیده نمیشد.
بعد متوجه شدم یه دست کشید رو کسم که من یه تکون خوردم.
بعد با دستمال کاغذی آب کسمو تمیز کرد و پاک کرد .
و متوجه شدم سرشو آورده پایین و زبونشو کشید لای کسم. و شروع کرد کسم لیس زدن .و زبونشو چنان تو کسم میچرخید و چنان لیستی میزد که تمام وجودم از تو داشت میلرزید. و ارضا شدم و آروم شروع کرد کشاله رو نمو میخورد.دوباره شروع کرد لیس زدن کسم . وای تو آسمون بودم.داشتم میمردم . بالشو گاز گرفتم . که صدام در نیاد و چون نمیدیدم چشمامو باز کرده بودم .
آقاجون زبونشو میکرد تو کسم و چنان لبه های کسم میخوردم آروم گاز میگرفت و چنان لیسی میزد و چوچوله میک میزد.
که زیر زبونش ۲ بار دیگه ارضا شدم.دیگه از حال رفتم .
اما آقا جون
سیر نمیشد. و فکر کنم یه ساعتی کسمو خورد با ولع و با اشتها.طوری که احساس میکردم کسم سر شده.
تا حالا پیمان یه بارم کسمو نخورده بود و این اولین تجربم بود از چنین حال و لذتی و چقدر عالی بود.
پیمان همیشه یه کم لب بازی میکرد و کمی سینه میخورد و زود میکرد تو کسم و باچند تا تلمبه آبش میومد و بعد پشتشو میکرد و میخوابید.
وای چهتجربه عالی ای.
بعد آقا جون که از کس خوردن سیر شد . رفت بیرون و بعد چند دقیقه اومد تو . و شلوارکمو کشید بالا و از اتاق رفت بیرون…
ادامه داره…
نوشته: سوسن
مردم دیگه به پدر بزرگ خودشونم رحم نمیکنن تو توهوماتشون 😂😂😂😂
بین نقطه و متن قبلی فاصله نذار، اینقدر هم الکی از نقطه استفاده نکن.
علائم نگارشی دیگهای هم وجود دارن.
(داستان به شدت کسشعر بود.)
مساحت کیرش زیاد شد محیطش ثابت موند؟ عدد پی رو چند گرفتی ؟
داداش من میگفت پیر زن بکنی دعات کنه کارات درست میشه یه بار یه پیر زن کردم هنوز هم یادش افتادنی بوی گندش میاد تو مغزم
باسلام راننده کامیون هستم ادرس بده یه کامیون خیار خوش دست وخوووب برات بیارم خالی کنم بلکه کارتو راه بندازه
به راست و دروغش کاری ندارم اصلا و ابدا ! فقط یه نکته رو واسم توضیح بدی دعات میکنم . سایز 42 چیه ؟! این الآن سایز کفشته ؟ سایز شلوارته یا چی ؟
اقاجونت ولی خنگ بود پنجاه کیلو موز و خیار و هویج خراب کردی تا دوزاریش بیوفته که کوست می خواره و دوست داری بهش بدی
اون مادری ک ب بچش میگه زود بچه دار شو تا همسرت بچسبه ب زندگیش از گاو گاوتره. ینی بخاطر نگهداشتن ی زالو توی زندگی باید ی بچه بیگناهو ب این دنیا آورد و ی بدبخت ب بدبختای دنیا اضافه کرد؟
حتما دندونم نداشته قشنگ واست میخورده