نامفهوم (۲)

1401/10/25

...قسمت قبل

سلام دوستان عزیز!
مرسی از نظراتتون،چند تا نکته بگم….

داستان تِم گی داره و طولانیه،محتوای جنسی این قسمت کمتر ولی در قسمت بعدی زیاد!
خوش حال میشم نظراتتونو بخونم!!!

دوستان این داستان بر اساس داستان واقعیه و چند سال پیش اتفاق افتاده،بعضی از روایت‌های داستان،به دلیل کند ذهن بودن نویسنده😅
تغییر داده شده!

حس مثبتی داشت،صدای خند‌های بلندش،شیطنتش،کنجکاویش واسه هر چیزی که تو‌ خونه من بود و نقطه اشتراکمون اینجا بود که اون هم مارلبرو گلد میکشید!

سهیل:سیگار بکشیم اینجا!
-اوهم بده بکشیم!
-فیلتر میکشی
ارمان:اَه اَه
آراد:آرمان میری رو میز توالتم سیگارو بیاری
آرمان:چششم الان!….

آرمان رفت به سمت اتاق من……

آراد:چرا آرمانو اوردی
سهیل:مگه بده،کراش نبودی مگه؟!!!

آرمان داد زد:داداش اینجا نیست که
آراد:جیب کتمو ببین!
سهیل:آراد،امروز چی شد؟
آراد:بعدا مفصل حرف میزنیم
آرمان:بابا نیستش!
آراد:ای وای اوناهاش رو اوپن آشپزخونس
آرمان:ایسگامو گرفتی!

آرمان اومد و سیگارشو روشن کرد و همونجا وایساد:
آراد:سیگارو بیار اینجا دیگه!
آرمان:خواهش کن ازم!
آراد:ارمان جان خفه شو و سیگارو بده! آفرین پسر خوب
آرمان:التماسمو بکن تا سیگارو برات بیارم!
بلند شدم و خودم رفتم سیگارو بگیرم.
ارمان پسر درشتی بود،قدش بلند حدود ۱۹۰ اینا بود،منم قد کوتاه نبودم ولی از ارمان کوتاه تر و لاغر تر،البته من بدنساز بودم،و ارمان کمی تپل مپلی بود،نه اندازه شرک😅ولی لاغر هم نبود.

رفتم به سمتش،دستمو بردم،که سریع سیگارو برداشت کمی رفت اون طرف‌تر،هی رفت و منم نزدیک تر،تا دوید و کنارم زد و رفت اونور!
منم رو مبل نشستم نخی فیلتر پلاس برداشتم و میخواستم روشنش کنم!
آرمان: بابا چقدر بی جنبه‌ای،یه شوخی کردم دیگه!
پاکت انداخت رو میز،سریع پاکت رو برداشتم
و یه لبخند زدم!
حسه خوبی بهم میداد و قیافه مظلوم و خوشگلی داشت،با اینکه حالم کیری بود ولی نمیتونستم ازش چشم بردارم،و البته اون هم یه جور خاصی منو نگاه میکرد،حس میکردم شاید اون هم حسی به من داشته باشه،کلا همون روز مغزم رد داده بود.
حجم اطلاعاتی که تو ذهنم بود بهم فشار میاورد
دیگه نمیتونستم تمرکز کنم!
تا اینکه ارمان شام رو با ما نموند و رفت:
سهیل:احمق
آراد:چرا؟!!!
+چرا انقدر سردی بیچاره فکر کرد مزاحمه
-جان؟! نه بخدا اصلا اتفاق انرژی مثبت خالص بود
+بخدا پسر خیلی خوبیه،مودب، مهربون!
-یا ابلفضل
+چی شده؟
-تو با یکی finally داری حال میکنی
+ببین ادم مودب و خوب که حد خودشو بدونه چرا باید باهاش حال نکنم
-کصخل تو هر از گاهی فاز میگیری،یادته چهار سال پیش با من حال نمیکردی
+خیلی خودتو میگرفتی!
-بخدا من همیشه نیشم بازه کجاش خودمو میگرفتم!
+آراد دیگه داری زیادی گوه میخوری
-ببین من تا کسیو نشناسم گرم نمیگیرم!
+خُبه خُبه نزن که منو!
خلاصه با سهیل تا دیر وقت نشستیم و چرت و پرت گفتیم،هوا هم بد جور سرد بود و شوفاژ خونمون هم خراب تا اینکه ساعت حول و هوش ۲ شب ساناز زنگ زد سهیل:
-سانازه
+خب جواب بده دیگه
-الو جانم؟
-اها،خب،نه نمیدونم
و قطع کرد!!!
سهیل: ساناز عصبانی بود،گفت آراد کو
+چی گفتی
-گفتم نمیدونم
+اسکُلی؟
-بابا خیلی فشاری بود!
تقریبا نیم ساعتی گذشت تا زنگ خونه‌رو زدن پشمای منو سهیل ریخته بود،رفتم دم ایفون ساناز بود!
-درو زدی؟
+اره دیگه باید کار دیگه‌ای میکردم
-احمق من به ساناز گفتم….ای بابا خُلی خُل
ساناز وارد شد خیلی عصبانی از اون نگاهای وحشتناکی که همه ازش میترسیدن ساناز دختر قد بلند،لاغر اندام ولی با باسن و ممه های خوش فرم و صد البته شیک پوش، از نوجونی با سهیل خودشون رو پاشون وایستاده بودن و اصلا کمک خانواده شون رو نداشتن به خاطر همین صورت ساناز همیشه پُر اعتماد به نفس بود،تقریبا برای منو سهیل مثله یه خواهر بزرگتر بود که همیشه گوش به فرمانش بودیم با وجود اینکه از من و سهیل کوچیک تر بود ولی بیشترین حساب رو از ساناز میبردیم

ساناز: بله دارم میبینم که خبری ازش نداری
سهیل:بخدا پیش پای تو اومدم
+مگه نگفتم وقتی فهمیدی کجاست زنگ بزن
سهیل:همین الان تازه رسیدم به مولا
آراد:مگه من گوشی ندارم!
ساناز:تو یکی خفه،معلوم نیست داشتی کجا کون میدادی که گوشیتو حتی چک هم نمیکنی

ساناز اومد چرخی زد تو خونه شال و مانتو شو در اورد!
-بله اقا سهیل از ته سیگاراتون معلوم الان اومدی
آراد:چرا عصبانی اومدی و این موقعه شب!
ساناز مانتو شو برداشت گفت: اینه پس مزاحمم باشه میرم
آراد:ابجی قربونت برم سهیل بمیره برات این چه حرفیه
سهیل:از من چرا مایه میزاری
ساناز:بسه بسه دوتا‌تون خفه،احمقای نفهم همه‌تون کونی هستین و یه کیر دارین میخواین بدین تو هر کی خوشگله،خب اراد خان،بچه لوس خانواده،تک پسر موفق، انقدر خودخواه‌ و لوسی که میرینی تو همه،هر چقدر من اصرار کرده باشم باید بری برینی به زندگی بقیه چه صیغه‌ای نمیدونم‌ من،بابا کثافت بیشعور احمق،تو یه کونی هستی،میدونی کونی ارزش پشکل هم‌نداری،ببین خط قرمز من کُس کِش بازی،خودت بگو چن بار تا حالا ریدم تو سهیل،یه ماه یه ماه ازش قهر میکردم حالا تازه درست شده،من سهیل رو دارم درستش میکنم تو از دستم در نمیری!
آراد:بابا ساناز عزیزم نفس بکش،همش که احساسات بقیه نیست منم هستم که‌ تا حالا شده یه بار به فکر من باشی و بگی آراد تو کیو دوس داری یا اصلا چی میخوای چرا هیچ وقت از رابطه و عشق فلان حرف نمیزنی شده؟؟؟
ساناز: هزار بار گفتم،فاز تو مشخص نیست،مگه تو اونی نیستی که وقتایی که مثلا دِپ میشی میگه کاشکی یه شونه‌ای هم برای من بود!
بابا احمق یادت نیست ویلای علی اینا بودیم گفتی منم رابطه میخوام بغل میخوام، شب بخیر و فلان و کوفت بیسار الکی که نیست!

آراد:من کی این حرفارو زدم!
ساناز:میبینم که اقا تو احوالات مست و پاتیلش حرفاشو یادش نیست!
-من همچین حرفی نزدم
+یعنی من دروغ میگم این چرت و پرت بازیا رو تو نمیخوای؟
-نمیدونم
+وای اراد کیرم تو این نمیدونم گفتنات تو واقعا بچه‌ای یکم بزرگ شو لطفا این بچه بازیا رو ول کن جون ساناز
سهیل:بسه دیگه ساعت ۳ نصف شب کل ساختمونو گذاشتین رو سرتون!!
ساناز:سهیل جایی که به تو ربطی نداره ببند چند بار گفتم بهت

ساناز نشست و یه نخ سیگار کشید و به غر غر کردناش ادامه داد،انقدر گفت و گفت که:
سهیل:ای بابا ساناز بسه دیگه خب گفتی تمام تکرارت دیگه چه صیغه‌ایه
ساناز:خفه شو،انقدر میگم که این بچه بزرگ بشه
سهیل:آراد به چیزی بگو دیگه چرا خفه خون گرفتی

آراد:چی بگم،داره میرینه به کل وجودم
ساناز:وجودت ساخته شده برای ریدن
سهیل:سانازززز دیگه واقعا خفه شو
آراد میگی یا بگم،به ساناز که باید بگی!
ساناز:چی شده چیو به من بگه
آراد:سهیل خفه شو چیزی برای گفتن نیست
ساناز:نه میخوام بدونم!!! اگه نگی میرم از اون در دیگه قیافه کیری منو نمیبینی
سهیل:بابا ساناز آراد……
آراد:سهیل!
+خودت بگو دیگه خسته شدم!!
ساناز:آراد خان به گوشم
آراد:ببین ساناز وقتش نیست نمیتونم
سهیل:بچه بازیا چیه آراد
ببین ساناز….
آراد:شاید نمیدونم اصلا شاید من
ساناز:شاید چی!! رو من کراشی
سهیل:ساناز چرا داری کس میگی آراد گیه!!!

سکوت.

ساناز:چی؟! آراد سهیل راس میگه
آراد:اوهم،یعنی نمیدونم
ساناز کوبید تو سر خودش و گفت:وای وای آراد
من غریبم دیگه نه،بعد ۴ ۵ سال رفاقت و باهم بودن،من نباید بدونم وای آبجی قربونت بره……

ساناز اومدو منو بغل کرد و شروع کرد گریه کردن
و قربون صدقم میرفت،با هق هق گفت:
ساناز:ولی نامرد سهیل باید زودتر از من بدونه!
آراد: ساناز نگو اینجوری
ساناز:خودم باید میفهمیدم!
سهیل با خنده شیطانیش گفت: خب خب ساناز هم حالا میدونه!
ساناز:آراد جدی سهیل باید زودتر از من میدونست!
سهیل:مگه من چمه
آراد:خب شده دیگه عزیزم!
ساناز:خب بیا بیا بشینیم

ساناز رفت داخل آشپزخونه و با دوتا هایپ بزرگ و لیوان پر یخ برگشت،لیوانا رو پر کرد شروع کردیم خوردن واقعا چسپید!
ساناز: خب آراد همه چی هررررر چیزی که نگفتی!
آراد:صبر کن یه نخ بکشیم
ساناز:مگه وقتی داری میکِشی نمیتونی فک بزنی!
آراد:نمیدونم از کجا شروع کنم!
ساناز:خب بگو تا حالا تجربه خاصی داشتی!
سهیل:کجایی بابا اقا دوس پسر هم داشته
+اراد خیلی نامردی
-خب خب چیکار کنم شده دیگه
+حالا بگو کی بوده
سهیل: رفیق باباش یادته!؟
آراد:سهیل صبر کن خودم میگم
ساناز:وای‌ علی؟
آراد:اوهم
+چی شد چجوری شد اصلا
آراد: شد دیگه!
ساناز:نه دیگه آراد نپیچون کامل از اول

آراد:

خب چهار سال پیش،تازه با ساناز تو یه مهمونی آشنا شده بودیم و چن باری رفته بودیم کافه
و این ور اونور البته با شایان یکی از رفیقای قدیمیم
و من اونموقع تو نظر ساناز یه ادم مغرور بودم.
کراش داشتم رو علی ولی دیگه بحث گفتن نبود تا اینکه یه بار با بابام و یکی از رفیقاش بودیم که رفتیم دنبالش ، من و علی پشت بودیم. دستمو گذاشته بودم وسط،دستامون فاصله خیلی کمی داشت،انگشتای شصت کوچیک مون با هم برخورد کرد،اتفاق خاصی نبود ولی برای من بود،
علی داشت صحبت میکرد که گفت:
انشالله قسمت آراد باشه،دستشو زد به رونم و گذاشت رو دستم،من واقعا خشکم زده بود،سنگینی نگاهشو راحت میتونستم احساس کنم روی خودم.
یه یک ماهی از اون اتفاق کوچیک گذشته بود که بابام کمر درد شدیدی گرفت و مجبور بود بره خونه علی که استخر دارن،منم که بدم نمیومد برم و علی رو ببینم که یه اتفاق دیگه‌ای بیافته، تا بابام خودش بهم گفت بیا و منم با کمی مِن و مِن کردن رفتم البته برنامه ‌ها داشتم:
وقتی رسیدیم عمو علی واقعا با من گرم میگرفت‌ مثل همیشه نبود‌،بابام کمی که تو اب راه رفت و ورزشاشو کرد رفت به سمت جکوزی من که مشغول شنا بود دیدم علی هم داره میاد تو آب،وقتی اومد گفتم عمو پاهاتو باز کن زیرآبی برم،بدون هیچ حرفی پاهاشو باز کرد و منم وقتی رفتم تا میتونستم کاری کردم که به پاهاش بخورم!
خلاصه تو استخر خیلی تنه به هم میزدیم آب بازی کردیم، خیلی خوش گذشت……
وقتی که اومده بودیم بیرون بابا که سریع رفت رو صندلی نشست من که داشتم خودمو خشک میکردم گفتم عمو میاین پشتمو حوله بکشید سریع اومد و حوله رو ورداشت،با حوصله کامل پشتمو حوله میکشید یواش یواش تا قوس کمرم میرفت و نگاشو رو کونم احساس میکردم
و چون من کم مو و شیو شده بودم! و از حق نگزریم باسنم خوش فرمه
از اون روز فهمیدم که اونم بی حس نیست پس جسور شده بودم کمی!!

یه چند هفته‌ای گذشت

یادته یه بار خونه شایان بودیم که منو شایان دعوا کرده بودیم،
همون روز قبلش….

سر کوچمون منتظر اسنپ بودم که دیدم یه پارس مشکی ایستاد و‌ پنجررو پایین داد:
علی:سلام عمو خوبی
آراد:سلام عمو علی خوبین یه لحظه فکر کردم اسنپه
علی:فدای تو عمو!جایی میری خب من میرسونمت
آراد:نه اسنپ گرفتم!
علی:به خدا اگه بزارم ، بیا دیگه اسنپو کنسل کن
سوار ماشین شدم و اسنپو کنسل
کمی که حرکت کردیم
علی:کجا میری عمو!
آراد:من میرم قدوسی غربی اگه امکانش هست
علی:اتفاقا مسیرم اون وریه
فضا خیلی ناآرام بود،هیچ صحبتی بین مون نبود تا عمو گفت:
-خب عمو بگو دوست دختر داری
+نه بابا منو چه به این کارا
-حرفا میزنیا زیبایی مامان و بابات شدی تو مثل گُلی
+لطف دارین ولی هنوز نه
هی عمو حرفای چرت و پرتی میزد که منطورشو نمیفهمیدم،منم واقعا دوس داشتم یه اتفاق خاصی بیافته تا:
آراد:عمو سر دنده رو عوض کردین (سر دنده فابریک ماشین بود تازه ماشینو گرفته بود)
علی:آره
دستی کشیدم رو دنده همونجا دستمو گذاشتم
علی:خوشگله نه؟؟؟!
آراد:اوهم خیلی
دستشو آورد گذاشت رو دستم و دنده رو عوض کرد ولی دستشو برنگردوند،دستاش گرم،پُر مو نبود موهای کمی که داشت دستاشو خوشگلتر میکرد و دستش رگ‌های خیلی زیبایی داشت!
دیگه واقعا فهمیده بودم اونم بی حس نیست!
متوجه شدم که مسیرو تغییر داد!
رفت به سمت یه مدرسه قدیمی و انداخت تو جاده خاکی و کم کم قضیه داشت جالب میشد.
هنوز دستاش رو دستم بود،هیچ صحبتی بین ما نبود.
تا جرعتمو جمع کردم!
دستام بی حس شده بود،تکونش دادم،فکر کرد که راحت نیستم دستاشو برد
ناخودآگاه پریدم دستاشو گرفتم دیگه دوتاییمون فهمیده بودیم چه خبره،دستامو خیلی آروم میمالید،ضربان قلبم خیلی بالا بود انگار داشت میومد تو حلقم،نفسام نامنظم بود،و هنوز تو صورتش نگاه نکرده بودم.
سرمو وقتی برگردوندم دیدم قرمز شده،گلومو صاف کردم که نگام کرد،لبخندی زد و گفت:خوبی
-اوهم
+مطمئنی
-بله
نمیتونستم صحبت کنم،صدام بالا نمیومد،کیرم داشت شلوارمو جر میداد،میفهمیدم که حال علی هم بهتر از من نیست.
تا اینکه یه جای خیلی خلوت وایساد!
نگاهمون تو هم گره خورده بود سرشو کمی اورد جلو من عقب رفتم!
اونم انگار ضایع شد رفت عقب،در لحظه خودم سرمو بردم و چشمامو بستم،لبای گرمشو احساس کردم تیزی ریشش که به زبونم میخورد رو خیلی دوس داشتم………

جزییاتی که میگم برای سهیل‌وساناز تعریف نشده!

کم کم داشت کیرمو میمالید چندین ثانیه میگذشت که سرشو برد عقب،هر دو نفسی کشیدیم و گفت:خوبم سیخ کردیا
منم لبخندی زدم و اینبار من دستمو بردم یه لحظه ته دلم خالی شد،واقعا کیر عمو علی بزرگ و کلفت!
ولی من میخواستمش،کمربندشو باز کردم،با کمک خودش کیرشو اوردیم بیرون و بدون لحظه‌ای مکث رفتم پایین و سر کیرشو وارد دهنم کردم!
استعداد عجیبی داشتم تو ساک زدن و واقعا برام لحظه لذت بخشی بود ولی نمیتونستم حجم زیادی از کیرشو وارد دهنم کنم!
-بیا بالا بیا بالا
+جانم چیزی شده،بده؟
دستشو برد سمت کیرم و گفت درش بیار،کیر من کوچیک نبود ولی در مقایسه با علی تو افساید بود!
کیرمو کمی مالید،پیش آبمو با دستاش پاک کردم و سرشو برد سمت کیرم و شروع کرد ساک زدن،واقعا حرفه‌ای بود،هر از گاهی تند،گاها تا ته میرفت و اوق اوق صدا ازش در میومد بعد چند دقیقه واقعا داشتم میومدم،گفتم دارم میام،
تند ترش کرد،سرشو محکم گرفتمو فشار دادم چون آبم داشت میومد،با فشار خیلی زیاد آبم وارد دهنش شد،و همشو خورد.

اومد بالا دهنشو با دستمال پاک کرد و منم مشغول پاک ساز بودم،
که دیدم رفت پایین ابی به سر و صورت زد شلوارشو درست کرد اومد و گفت:
-بریم!
+ولی ولی اینجوری نمیشه که!
-چجوری نمیشه؟
+خب من دوس دارم من که…
-ای جان دوس داری که بیاد
+نمیدونم!
-فلن عجله داریم،شمارمو که داری؟
+اوهم
-خب من ندارم
+چی رو؟
+کصخل شمارتو
-وای ببخشید!😂
کلا لحن عمو علی بعد از اون اتفاقا عوض شد،طرز صحبت کردنش،اینکه عزیزم عزیزم رو زمین نمیذاشت خیلی خوشم میومد تا قبلش این چیزا رو به من نمیگفت!

ساناز:وای آراد چقدر کصخلی،پیش خودت فکر نکردی ممکنه یه درصد به بابات بگه یا چمیدونم آبروتو ببره
آراد:اولا بچه تر بودم الان از این کونا نمیدم،و دوما پای خودشم گیر بود،اگه به بابام میگفت:من که بالاخره پسرش بودم،ولی صددرصد اونو کنار میذاشت
ساناز:وای حالا،جدی جدی گی شدی!نه ببخشید!
آراد:😂😂ساناز چرا از وقتی فهمیدی هول کردی!
سهیل:کصخل شده!
ساناز:میبندی یا بدم ببندنت
خب خب آراد دیگه کی میدونه؟!
آراد:مامانم!
ساناز:فااااااک خاله فریبا!
آراد:اوهم خودم گفتم بهش
ساناز:چجوری شد! ولی البته اخرش باید قبول بکنن چیزی عجیبی نیست!
سهیل:نگفتی امروز دیدیش!
ساناز:کیو؟
آراد:علی!
ساناز:بیار اشنا شیم
سهیل:کصخل مالیاتی اکسشه!
ساناز:مگه نگفتی دوس پسرش
آراد:نه هفت ماه از شروع رابطمون کات کردیم!
ساناز:چرا؟!
آراد:ببین اینارو بزار سر فرصت……
سهیل:زنش فهمید
ساناز:خوشم میاد همه چیو هم سهیل میدونه!
آراد:بحث کات من میشه برای یه وقت دیگه باشه
ساناز:خب فقط یه چیزی،امروز که دیدیش،چی شد؟
آراد:من رفتم پیش این الدنگ،کافه خلوت بود،دیدم که نشسته اونجا!
سهیل:با چشاش داشت آراد رو میخورد،البته داشی هم کم نگاه نمیکرد
آراد:اره همینجوری که سهیل داره ور میزنه،من رفتم دسشویی کافه،دنبالم اومد،کمی چرت و پرت گفت،لپمو بوسید و من اومدم بیرون!و کلا ریده شد به حالم!
ساناز:چه پرو مرتیکه کونی! اینو بدش دس من بیین فقط
آراد:حالا ول کنین تازه کمی حالم خوب شده بود بحث رو عوض کنیم بهتره!
سهیل:آره آره،خوبه بریم سراغ کراشای آقا آراد
چشم غُره‌ای به سهیل رفتم!
ساناز:وایییییی،آراد بمیری سهیل هم چیو میدونه و من الان دارم میفهمم،این حجم از اطلاعات سنگینه!
آراد:خب من دارم میگم که کم کم صحبت میکنیم راجب همه چی،این سهیل داره نخود میشه
سهیل:دیگا دارین زیادی کس میگینا!!!
ساناز:خب حالا کراشات کیان؟
آراد:مثلا آرمان!
ساناز:اوه واو،عالی عالی زنگ بزنم بهش!
آراد:کصخلی؟
سهیل:تا سر شب اینجا بود!
ساناز:چیکار کردین!
سهیل:مثه همیشه آراد خان عقده‌ای بازی دراورد
ساناز:احمق مگه کراش نیستی روش
آراد:اوهم،یعنی نمیدونم،قضیه امروز فلن از جلو چشمام نمیره بیرون نمیتونم به چیز خاص دیگه ای فکر کنم!!!

اون روز تا شش صبح نشستیم به صحبت کردن!
صبح یه احساس راحتی تو وجودم بود که دوستام حالا اونجوری که بودم منو هنوز دوسم داشتن!
چون همیشه از طرد شدن میترسیدم!

یه ماهی از وقتی به ساناز گفته بودم گذشت!
سکس رو که هر دو‌ میدونستن من با علی داشتم
ولی جزییاتش رو ساناز میدونست!
چون من هم خیلی چیزا راجب ساناز میدونستم که سهیل نمیدونست!

اوایل دی بود!

ساعت ۳ ظهر داشتم از سرکار میرفتم خونه!

که ساناز زنگ زد!

-الو جانم
+آراد جانم کجایی!؟
-ترافیک
+بیا کافه سهیل کار مهمی دارم!

تقریبا نیم ساعتی طول کشید که رسیدم!

سهیل:کجایی مرتیکه!!!
آراد:ترافیک بود بخدا
ساناز کو؟!
س:بالکن

ساناز :بیا اراد جان که خیلی کار داریم
آراد:یکی بگه چه خبره اینجا!
سهیل:ببین امشب
ساناز:نه نه سهیل من میگم،امشب!
سهیل:چرا تو بگی
آراد:خفه شید بگید ببینم چی شده امشب
ساناز:تولد آرمانه
آراد:جدی! خب خب خب خب
سهیل:آراد چته😂
آراد:خب چیکار کنم من؟؟؟
ساناز:خواهرش الان اینجا بود گفت آرمان این کافه رو خیلی دوس داره چند وقته حالش اوکی نیست میخواد امشب سوپرایزش کنه!
آراد:امشب!
سهیل:آره ساعت ۹ قرار شده بیان
ساناز:خب آراد فکری برای کادوش داری؟!؟؟!
آراد:کادو،نه کادو که نمیگیرم پرو میشه!!!
ساناز:آراد چقدر تو کُس کِشی احمق،انقدر آرمان حالش بد بوده که خواهرش اومده به ما گفته یکمی فک کن!!!
آراد:یه فکری دارم پس!
سهیل و ساناز با هم:چی میخوای بگیری
آراد:خب من باید برم!!

کادو کادو تمام فکرم این بود،چیزایی مد نظرم بود ولی خب هنوز تصمیم نهاییمو نگرفته بودم!

نمیدونم چجوری گذشت ساعت ۸:۳۰ بود و من خونه بودم کادوش آماده بود.
دوشمو گرفتم تر تمیز ساعت ۹ بود،چندین میس کال از سهیل و ساناز داشتم.
از نه و نیم گذشته بود که رسیدم،سر یه میز گنده هم جمع بود. سلام بلندی کردم و همه بلند شدن
ساناز:چرا انقدر دیر کردی
توجه به ساناز نکردم
آراد:آرمان تولدت مبارک کوچولو!
رفتم که بغلش کنم،قیافش دیدن داشت تعجب کرده بود که من چرا دارم اینجوری رفتار میکنم
آرمان:مرسی آراد جان!وای اون کادو منه؟
آراد:😂بله بله
آرمان:چرا زحمت کشیدی!!!
آراد:این چه حرفیه!
سهیل اومد سمت میز
-اِه آراد هم اومد!
خواهر آرمان که اسمش آیناز بود گفت:
خیلی زحمت کشیدین اقا آراد،البته ارمان انچنان کوچولو هم نیست😅
آرمان خواست کادو رو باز کنه که:
آراد:اگه میشه تنها که شدی بازش کن!
یه تعجبی تو نگاه همه بود،مخصوصا سهیل و ساناز،عمدا این حرف رو زدم که هم خودش فکر خاصی بکنه هم بچه ها رو کمی اذیت کنم!
اونشب خیلی گرم بودم،نمیدونم چرا مجلس رو دس گرفته بودم و‌ شوخی زیاد میکردم حالم کلا خوب بود تا فردا صبح….
پیامی برام اومد از شماره ناشناس!

سلام آراد خوبی داداش! مرسی از کادوت خیلی خیلی خوشگل بود و دوسش داشتم!
گفتم:این چه حرفیه ،بازم تولدت مبارک باشه
ده دیقه بعد جواب داد!
آرمان:بهترین کادویی بود که گرفتم!
آراد:جدی! چیز خاصی نبود!
آرمان:اتفاقا برای من خیلی خاص بود
آراد:اها درست درست!
آرمان:آراد یه سوال بپرسم!؟
آراد:بله!
آرمان:امشب بریم بیرون!!!
آراد:😂😂😂
آرمان:چرا میخندی
آراد:چرا نریم این چه سوالیه،من میرم کافه سهیل تو هم بیا
آرمان:اوکی من از عصر میرم!
آراد:میبینمت!

به ذوق خاصی برای شب داشتم،چون بعد کلی وقت اولین بار بعد مدت ها!!!
زنگ زدم و به سهیل گفتم که امشب چه خبره از اونور‌ هم با ساناز هماهنگ کردم،کلا آماده بودم،نزدیکای عصر رفتم خونه،دوش گرفتم و تیشرت مشکی ساده و شلوار جین مشکی،هودی مشکیم رو هم پوشیدم،عطر تام فورد مورد علاقه خودمو زدم و راهیه کافه شدم،تو ماشین موزیک یادم تو را فراموش جیدال رو گذاشته بودم،آهنگ دپی بود ولی من خوش حال!
که آرمان زنگ زد و گفت اشکال نداره آیناز هم بیاد،گفتم که اصلا خیلی هم عالی!
رسیدم دم در کافه،آرمان و خواهرش رسیده بودن،سلام و احوال پُرسی،آیناز دختر لاغر و ریزی بود و مثل آرمان خیلی شوخ طبع!
ساناز رسید و غر غر کردناش هم همراش بود ولی فازمون رو خراب نکرد!
کمی که نشستیم،همش من داشتم شوخی میکردم مخصوصا با آرمان!
که ساناز گفت:
+آرمان نگفتی کادوت چی بود!!!
آرمان:کادوم؟!؟؟
+آراد گرفته بود برات!
دیدم آرمان دست کرد از یقش گردنبند رنگین کمونشو در اورد و گفت:
-اینهاش خیلی دوسش دارم،ظریف و خوشگل البته با یه ادکل که الان زدمش
و آرمان بازم شروع کرد تشکر کردن!!
نمیدنم چرا و چجوری،بعضیا میگن سرنوشت،آرمان خیلی به دلم نشسته بود هر چی بیشتر میگذشت،عطش من بیشتر میشد!
سهیل خیلی ریز داشت با آیناز خوش و بش میکرد و لاس سنگین نه جوری که خیلی آدمای کمی متوجه میشن ولی منو ساناز که فهمیده بودیم سهیل نظر کرده بود روش!
جالب بود راسش چون آیناز دختر ریزی بود، سهیل همیشه میگفت:ممه و کون گنده میخوام،در کل اینا هم تهش داستان جالبی دارن!

یه ساعتی گذشته بود

آرمان:جرعت حقیقت بازی کنیم!
همه گفتن نه و فلان،خز شده و اینا….
آراد:من پایم
ساناز:جااانم؟؟؟
سهیل:فاک
آیناز:چی شده؟!
سهیل:آراد از این کسشرا متنفره!
آراد:فقط بخاطر آرمان کوچولو
آرمان:داداشش من به این گُندگی!
ساناز که منطورمو گرفته بود گفت:
+منتظر چی هستین شروع کنیم!
بازی از جای کسشری شروع شد،همه یا سوالی براشون نبود،آیناز که خجالت میکشید و بقیه هم چُسی میومدن!
روند بازی رو عوض کردیم!
هر کی هر سوالی از کس دیگه‌ای داشت مطرح میکرد،اینجوری همه راحت تر بودن.
سهیل:خب سوال خَز سال،کدوم اینجا سینگل هستن!
جز ساناز همه دستاشون بالا بود!
آراد:الان رو کسی کراش دارین!
سهیل:نه حِسش نیست!
آیناز:نمیدونم شاید کسی باشه
آرمان:فک کنم باید یکی باشه ولی مطمئن نیستم!
سهیل:خودت چی؟!
آراد:آره دارم!
ساناز:آخرین سکستون!
سهیل:دو ماهی میشه
آیناز: شیش،هفت ماهی!
ساناز:یه هفته‌ای میشه😅
آرمان:یه سالی
سهیل:اووووووو
آیناز:جدی!!!
آرمان:خب نشده دیگه! آراد تو چی!؟
آراد:نمیدونم یه ماه اینا شده الان
اصلا علاقه‌ای تو حرفم نبود،جوری گفتم که یعنی خیلی هم لذت نبردم!
خلاصه بازی با همین چرت و پرتا گذشت!
فردا صبح که رفتم سر کار،مودم خیلی اوکی بود با همه مهربون بودم،تعجب خاصی تو نگاهای همه بود!
اخر وقت فهمیدم که یه هفته ای بیکارم!
عصری رفتم خونه و لباسمو عوض کردم یه دوش گرفتم و چون حالم خوب بود به فکرم رسید یه سر برم خونه!
زنگ زدم مامانم و تنها بود،به سمت خونه حرکت کردم،ترافیکی نبود و زود رسیدم مامان تنها بود کمی صحبت کردیم و گفت باید شام بمونی میخوام لازانیا درست کنم،دستپخت مامانم عالیه و منم چشمام برق زد،و کلی قربون صدقه مامانم رفتم!(اسم مامانم فریباست)
فریبا:همیشه همینجوری باش عزیز دل مامان خُب؟!
آراد:چشششم
فریبا:حتی با بابات
آراد:حالا تا ببینیم چی پیش میاد!
فریبا:نه دیگه مامان جان اینجوری نکن!

مامانم فکر میکرد از بابام بدم میاد به خاطر اخلاق تندش و گیر های زیادی که به من ۲۰ و اندی ساله میده یا میخواد سریع من ازدواج کنم،خونه مجردی نداشته باشم و و و…
بابای من با ادمای مختلف به مامانم خیانت میکرد،میدونستم مامانم میدونه ولی به روی خودش نمیاورد،من از وقتی دیگه واقعا ازش زده شده بودم که یه بار یه دختره دوست من بود و تخصصش شوگر ددی بود و خدایی هم بابای من واقعا مرد خوشتیپی بود،من تا اونموقع باور خیانت کردن پدرم برام سخت بود،چون مامان من خیلی زیبا بود هم از نظر اندام هم قیافه جوری که همه دوستام تا مامانمو میبینن میگن خواهرته!
خلاصه همون دوست کیری من کیانا خانم،به کثافت بودن بابام پی میبره و ظاهرا بابای ما این آدم رو بعد چن بار سکس، به کیرش حساب میکرده و دختره هم میاد از سکسشون فیلم میگیره و برای من میفرسته،هنوز که هنوزه من حتی یه بار هم به بابام نگفتم ولی دیگه جایی در قلب من نداره!

بابام وارد خونه شد،ولی تنها نبود،صدایی آشنا باهاش میومد که علی بود!
برعکس دفعات قبل حس بدی نداشتم عادی اومدم سلام کردم،منو با نگاهای خاصی میپایید!
مامان بابا داشتن با علی صحبت میکردن منم ساکت تو گوشیم بودم‌ که بابام گفت:
-همسایه جدید داریم!
فریبا:طبقه دوم؟!
-آره ولی آدم درست حسابی نیست
+دوباره مثل خانواده صفوی نحسی برامون میارن
علی:من اومدم😅
فریبا:ای الهی وای مسعود از دست تو!
مامانم داشت حرفاشو جمع میکرد بابام و علی هم میخندیدن:
آراد:خیلی خوش اومدین عمو!
علی:مرسی عزیزم!
فریبا:فریده خانوم کی میاد!
مسعود:متاسفانه یا خوشبختانه علی و فریده….
علی:جدا شدیم!
یه لحظه هنگ کردم،فکرای چرت و پرتی میومد تو ذهنم نمیدونم چرا همش به این فکر میکردم نکنه به خاطر من یا شاید فلان،علی که بایسکشوال بود میدونستم ولی تفاهم هم نداشتن،چون ازدواجشون سنتی بود،یعنی این اتفاق قرار بود رو زندگی من تاثیر بذاره،شاید به خاطر همین‌ اومد کافه پی منو گرفت.
انگارا فردا اسباب کشی میکرد و مامانم داشت میگفت ناهار و شام و اینا با من!
انگارا قرار بود به مناسبت اسباب کشی علی به خونه جدید با دوستاش مست کنن،با بابام داشتن برنامه فردا رو اوکی میکردن،در همین حین بابام گفت:
+چرا ساکتی بابا جان
آراد:یه کمی خستمه
مسعود:فردا صبح بیا برای کمک به علی،دست تنهاست.
علی:نه بابا آراد چرا بیاد،کارگرا هستن
از لحن علی مطمئن بودم داشت تعارف میزد و از خداش بود من بیام!
فریبا:نه بابا علی جان آراد فردا صبح اینجاست!
علی:نه بیچاره سر کاره!
مسعود:یه دو هفته‌ای بیکاره من خبر دارم
آراد:یه هفته!
مسعود:حالا همون فردا صبح پاشو بیا دیگه بت میگم اوکی؟
آراد:باشه میام!

طرفای عصر علی و بابام رفتن یه سر بیرون‌،کمی حالم اوکی تر شد،و صد البته مامانم دلیل اصلی حال بهترم بود! یه چند ساعتی اوکی بودم تا شب نزدیکای ۹ علی و بابام اومدن!
اتفاق خاصی نمیافتاد،حتی علی هم دیگه یه حالت خاصی منو نگاه نمیکرد،خونسرد و ریلکس بودم و حتی صحبت هم میکردم ولی بیشتر با مامانم،چون عصر خیلی ساکت بودم.
بعد از شام و جمع جور من دیگه واقعا میخواستم برم،هم دور و ور علی راحت نبودم هم نسخ بودم!
بعد خداحافظی من دیدم که علی هم میخواد بره هر جوری که شد با هم داشتیم میومدیم!
علی میرفت طبقه پایین با هم منتظر اسانسور.
سکوت کرده بودیم،وقتی وارد شدیم گفتم میرید پایین گفت نه میخوام برم قدم بزنم،همکف رو زدم، گفت:
علی:دلم برات تنگ شده
آراد:الان؟؟؟
علی:نه منظورمه همیشه به فکرت بودم
آراد:خب چیکار کنم!
علی:دارم جدی میگم آراد!!!
آراد:عمو علی میدونم شوخ طبعی شما زبان زده اگه بهتون بر نمیخوره به کیرم که دلت برای من تنگ شده!
تعجب علی در مورد حرف من با باز شدن اسانسور یکی بود،بدون خداحافظی دویدم سمت ماشین،سوپری ایستادم سیگار گرفتم و زنگ زدم به ساناز:
-الو جان آراد
+کجایی؟!
-خونه
+تنها؟
-نه با آینازم
+جاااان؟!
-اگه میخوای بیا
+تو راهم مهمون هم باهامه
-حوصله مهمون ندارم
+نگران نباش اشناست
-کی؟
+میاد میبینی
-آراد اذیت نکن دیگه!
گوشی رو قطع کردم و آرمان رو گرفتم دعوتش کردم خونه ساناز!خیلی خوش حال شد چون تنها بود!
خونه ساناز که رسیدیم،سهیل هم اونجا بود،گفتن که اتفاقا میخواستیم به آرمان زنگ بزنیم!
آرمان و آیناز خیلی بچه‌های خوب و با ادبی بودن،پر انرژی،همیشه خندان،افاده‌ای نبودن مثه من،خیلی خونگرم البته جنوبی بود،آرمان از دفعه اولی که دیده بودمش خیلی لاغرتر شده بود،از تولدش تا الان بیشتر با لباسای لش دیده بودمش متوجه نشده بودم امشب تیپش لش نبودو به خاطر همین لاغریش به چشم میومد،البته مُردنی نبود،روناشو خیلی دوس داشتم توپر بود و مخصوصا لباش و رنگ پوستش سبزه بود
چون من از رنگ پوست سفید خوشم نمیاد،اون شب شلوارش تنگ بود و برجستگی کیرش معلوم بود اینشو خیلی دوس داشتم!(البته سیخ که نبود😅)
سهیل بلند شد و گفت:امشب بخوریم!
ابجو هم اوردم،من مخالفت کردم و گفتم شام خوردم و اینا نمیخوام ولی وقتی همه شروع کردن من ابجو رو باز کردم و شروع کردم خوردن و ایناز گفت:
اونشب جرعت حقیقت حال داد امشب باز نکنیم!؟!
همه اوکی دادن و شروع کردیم به روال اونشب هر کی هر سوالی داشت میپرسید کمی که گذشت همه گرم بودن و من نه زیاد!
که ساناز گفت:
-میخوام یه سوال بپرسم از ارمان!
ارمان:جانم جانم!
سانازببین اینجا کسی قضاوتت نمیکنه اوکی؟
آرمان:اوکی
ساناز:اسکرین شاتای امیر درست بود؟؟؟
آرمان:نمیدونم شااید
آراد:کدوم اسکرینا
آرمان:که من گی‌ام
آراد:اها جدی؟!
ساناز:ببین آرمان اینجا همه اوکی هن معذب نباش!
خلاصه بعد کمی چرت و پرت،آرمان خودش گفت که آره و فلان،بعدم من شروع کردم از امیر مسخره کردن که حالش اوکی بشه!

فردا صبح یه شماره ناشناس بهم زنگ زد و منم سه بار اول جواب ندادم! بار چهارم:
+الو
علی:خوبی کوچولو!
+سلام خوبید عمو!
-چقدر داری ناز میکنی تو
+بله؟؟؟؟!!!
-بیا دیگه نمیخوای به عموت کمک کنی!
+راسش الان بیرون از شهرم میخواستم زنگ بزنم‌خبر بدم
-نه دیگه بیا اینجا آراد لطفا
+نمیشه عمو نمیرسم قول دادم به رفیقام
-یعنی رفیقات مهم ترن از من
+راسش بله!
در همین حین سهیل که شب اومده بود خونه من
رفته بود نون بگیره،وارد خونه شد و با اشاره گفت کیه که صداش زدم اسپیکر
+عمو جان ناز نکن بیا دیگه
-نمیشه عمو نیستم!
+یعنی دل تو برام تنگ نشده
-دیشب دیدیم همو
+نه دوتایی تنها
-نه راسش تنگ نشده
+یعنی به این زوودی فراموش کردی
-چیرو؟
+منو!
-مگه یه ماه،الان سال به سال گذشته و من دوس پسر دارم
+جاااااان!؟؟؟
-عمو دیگه باید برم!
گوشی رو قطع کردم!
سهیل:اکست؟!
آراد:اوهم
شروع کردم اتفاقای دیروز رو برای سهیل تعریف کردن،مو به مو با جزییات،سهیل گفت آفرین همینجوری برین بهش،تا اطلاع ثانوی هم نرو خونتون!
میخواستیم شروع به صبحونه کنیم که ساناز زنگ زد صبحونه قرار شده بریم بیرون با آیناز و آرمان!
ما هم پوشیدیم رفتیم سمت کافه‌ای که قرار داشتیم!
اونجا ساناز رو اوردم کنار و شروع کردم براش تعریف کردن از اتفاقاتو گفت بهش محل نده و فلن فکر این خوشگله باش!

اون یه هفته تو اکیپ ما سه تا دو نفر آدم جدید هم اضاف شده بودن،آیناز و آرمان،اتفاقای جالبی داشت میافتاد،منو آرمان خیلی بهم نزدیکتر میشدیم و البته سهیل و آیناز!!!
با آرمان خیلی لاس میزدم و البته اون هم همنیطور حتی مواقعی بیشتر
و خلاصه بهش نشون میدادم منم بدم نمیاد و دوس دارم تورو،دوتامون متوجه بودیم ولی بازم یه شرم خاصی بود،در همین احوالات علی هم بود گهگاهی زنگ میزد و با هم تلفنی حرف میزدیم و بیشتر من میریدم بهش و کلا قهوه‌ایش میکردم!
یا تلفانشو جواب نمیدادم و کم کم داشت اعصابمو خراب میکرد همش میگفت دوس پسرت کیه و باید به من بگی،منظورمه کُس زیاد میگفت!

شب قبل اخر تعطیلات من!

همه خونه من بودیم و داشتیم کس میگفتیم،بیشترش هم سهیل و آیناز،من و آرمان که بیشتر با حرکات و نگاه‌هامون همدیگرو میپاییدیم و کلا حواسمون بهم بود!
تصمیم گرفتیم بریم یه جای خاص!
یه بام خاصی بود که اونجا معمولا برای پیاده‌روی و ورزش میرفتن،ولی ما تصمیم گرفتیم برای کشیدن سیگار به اونجا بریم😂
وقتی رسیدیم کلی مسخره بازی در اوردیم که ما گنگمون زیاده همه میان ورزش ما میایم به صرف سیگار!
یه نیم ساعتی اونجا بودیم که سهیل گفت بد فاز قلیون دارم و رفت چمدون قلینشو از ماشین اورد و شروع کرد چاق کردن،قلیون سهیل عالی و فوق گرون،من خیلی دوسش داشتم با اینکه قلیون کم میکشیدم ولی سهیل یه مدتی همه تایمیو قلیون میکشید!
بعد کمی قلیون کشیدن نوبت من بود قلیون گرفتم چن کامی رفتم،آرمان اومد نزدیک
نشست کنارم،دستشو دراز کرد گفت:قلیونو بده!
نمیدونم چرا ولی پرو شدم،دستاشو گرفتم و فشار،کام رو زدم شیلنگ رو دادم دستش گفتم بفرما!
تعجب از نگاش میبارید! معلوم بود که انتظار همچین کاریو نداشت!
اتفاق خاصی شاید نباشه ولی برای ما خیلی خاص بود!
خلاصه یه سه چهار روز گذشت من خیلی کم وقت میکردم برم بیرون با بچه‌ها
آرمان و آیناز که مرفه بودن و نیاز به کار و درس نداشتن!
سهیل و ساناز کافه داشتن البته ساناز کار ناخون و سالن و فلان هم داشت،منم که مرفه بودم ولی پول زحمات خودم بود!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یه شب آیناز بهم زنگ زد و گفت:
-سلام خوبی آراد جون
+مرسی تو خوبی!
-بی معرفت کثافت
+چرااااا؟؟؟
-یه خبر از ما نمیگیری
+میدونی که سر کار و مشغول
-این ادات ادمو میکُشه😂😂….

خلاصه قرار شد امشب بریم همون بام ولی بالاتر از اونجا که همون شب بودیم!
چون همون شب خیلی خیلی خوش گذشت و قرار بر دوباره رفتن بود!
شبو که اونجا بودیم هوا خیلی سرد بود ولی بازم عالییی بود! بعد کلی مسخره بازی و به قول معروف کصخلی!
آرمان و سهیل مست بودن،ولی ماها نه!
قرار شد قدم بزنیم! من که گفتم حوصله ندارم میمونم!
آرمان هم گفت میمونم!
ساناز سریع سهیل و آینازو جمع و جور کرد که ما کمی تنها باشیم،اونا به سمت دیگه میرفتن!
منو آرمان داشتیم سیگار میکشیدیم!
ارمان مست مست بود از کلش بیروتن نمیرفت،کُس های سنگینی میگفت و خیلی بامزه شده بود!من ایستاده بودم قد من ۱۹۰ از ارمان بلندتر بودم!
اومد جلو سرشو گذاشت رو سینم و گفت:آراد!
-اوهم!
+خیلی دوست دارم
-منم دوست دارم
-نه منطورمه……
+عاشقمی؟
خندید و گفت:خیلی
سرشو اورد بالا و یه بوس کوچیک ولی به شدت لذت بخش روی لبام زد و جدا شدیم،هیچ حرفی بینمون نبود،کلا سکوت بودیم تا بچه‌ها اومدن

حسی که اونشب داشتم و اون اتفاق عالی بود!

دوتامون از هم جدا شدیم و بدون صحبت نشستیم منتظر بقیه!
ما دوتا کلا ساکت بودیم!
سهیل و آیناز که درگیر خودشون بودن ولی ساناز متوجه سکوت ما شد!
وقتی داشیم برمیگشتیم،قبل سوار شدن ماشین ساناز گفت:منو اخر از همه پیاده کن!
همه که رفتن اخر سر نوبت سهیل بود:
-ابجی نمیای؟
+من میرم خونه فرهاد!(نامزد ساناز)
-الان این وقت شب!؟؟؟
+بیداره گفته برم!
سهیل که رفت سریع ساناز:
+چی اتفاقی بین شما دوتا اسکل افتاد
-چی؟؟؟
+میگم چرا تو چند دیقه‌ای که ما رفتیم و اومدیم تا وقتی که دم در خونشون پیاده شدن شما دوتا ساکت ساکت بودین!
-نه بابا من که خستم بود آرمانو نمیدونم!
+آراد گوه نخور!
-حالا شاید یه لبی گرفته باشیم!
+چی؟؟؟؟
نشستم کل قضیه رو برای ساناز تعریف کردن و اونم کاملا با سکوت به حرفای من گوش میداد که:
ساناز:خب دیگه؟
آراد:لب گرفتیم دیگه صحبت نکردیم
ساناز:خب اون یه قدم اومده حالا نوبت توئه که یه قدم برداری!
آراد:چیکار کنم
+بهش پیام بده
-چی بگم
+ابتکار از خودت داشته باش اسکل
رسیدیم دم خونه فرهاد و ساناز رفت!

وقتی رسیدم خونه خیلی با خودم کلنجار رفتم که پیام بدم ولی نمیدونستم چی بگم از کجا شروع کنم وووووو اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد!

بیدار که شدم نزدیکای عصر بود چندین میس کال داشتم حتی آیناز بهم زنگ زده بود!
پرام ریخته بود فکر کردم اتفاقی افتاده!!!
سریع به سهیل زنگ زدم!
آراد:الو چی شده سهیل
سهیل:به به آقا آراد خواب آلو
+چی شده این همه زنگ زدین!
-بچه کونی مگه قرار نبود صبحونه بریم بیرون
+کیرم دهنت!
+کجایی الان
-خونم خیر سرم! شما کجایین
+من کافم بقیه خونه ما
-اوکی من برم

نفهمیدم چی شد یدفعه زنگ زدم آرمان!
-الو کجایین شما
+چرا تلفنتو جواب نمیدی
-گفتی من دارم زنگ میزنم؟؟؟
ضایعه بازی در نیار!!!
+اوهم اوهم
-خب ببین من دوباره زنگ میزنم بگو یکی از بچه هاست بیا خونه من باهات کار دارم!
+اوکی داداش فلن

خلاصه دخترا رو پیچوندیم و آرمان داشت میومد پیش من اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم!
فقط سریع پاشدم یه دوش سریع گرفتم که چون به تمیزی خودم خیلی اهمیت میدادم
از حموم که اومدم بیرون موهامو سشوار میکردم که آرمان زنگ زد و گفت:
کجاییی یه ساعته دم درم
+حموم بودم!
در رو براش باز کردم‌و داشت میومد بالا……
.
.
.
.
-سلام
+سلام چطوری!
-خوب یعنی عالی
-چه خبرا؟؟؟
+ببین آراد دیشب من مست بودم منظوری نداشتم
-والا اون لبی که تو از ما گرفتی،فک کنم منظوری داشتی!
+نمیدونی چه حسه بدیه رو یکی کراش باشی که نشه
-چرا نشه!
+خب نمیدونم

  • الان رو کسی کراش داری که فک کنی نشه؟؟؟
    +شاید
    -خب بگو نترس
    +نه دیگه گفتنش سخته
    -اتفاقات دیشبو چقدر در ذهن داری
    +هیچی اومدم… بو…سیدمت و خندیدی
    -حرفات رو یادت نیس!
    +مگه چیزی گفتم!!!
    -آرمان بیا سختش نکنیم،تو رو من کراشی خودت دیشب گفتی بعدشم گفتی دوست دارم نه به عنوان داداش
    +آراد بیا صحبت نکنیم راجبش همه چیرو فراموش کنیم!
    دیگه واقعا حوصله نداشتم کِشِش بدم!
    -منم گفتم دوست دارم
    صورتش واقعا خنده دار و با نمک شده بود!
    +چی یعنی تو هم؟؟؟
    -بله بله نمیخواد فشار بیاری
    +تو هم گی یا بای
    -نه گی
    +مطمئنی
    -😂😂😂
    +چرا میخندی
    -😂😂😂😂
    +نخند نخند!!!
    -دهنت سرویس😅
    میگم الان یه سوال!
    +بگو!
    -تو هم منو……
    +نمیدونم
    -نه دیگه درست بگو بچه بازی نداریم
    +اوهم
    -بریم سیگار بکشیم!
    +اوکی
    رفتیم رو بالکن کلا سه نخ داشتیم!
    کمی چرت و پرت گفتیم اصلا راجب حرفایی که تو
    هال با هم زده بودیم بحثی نمیکردیم.
    نخ اخری رو قرار شد شریکی بزنیم،من روشن کردم و بعد چند پُک گفت بده من بکشم،نخ تو دست من بود فیلتر رو بردم سمت لبش،یه پُک زد و لبش به انگشتام خورد و یه لبخند زد سکوت عجیبی بینمون بود هیچکدوممون صحبت خاصی نمیکردیم یا اگر هم چیزی میگفتیم با بله و اوهم و اینا جواب میدادیم هردمون تو شُک بودیم،من تعجبم از این حجم اتفاقات زیادی که افتاده بود و انقدر زوود با آرمان پیش رفته بودیم!
    و اون هم از قیافش مشخص بود که عجیبه من گی باشم!
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    خلاصه تصمیم گرفتیم بریم پیش دخترا،تو ماشین سکوت کامل فقط و فقط موزیک داشت پلی میشد هیچ حرف یا صحبتی نداشتیم.
    وقتی رسیدیم انگار دوتامون میخواستیم تابلو نکنیم خیلی عادی مثل همیشه شوخی و مسخره رو شروع کردیم،شب تصمیم گرفتیم شام رو بریم بیرون چون شب اخر من هم بود و دیگه کمتر میتونستم بیام،اونشب منو آرمان جور دیگه‌ای بودیم،همش حواسمون بهم بود،یادمه تو رستوران سس تموم شده بود آرمان بلند شد رفت و خودش سس رو اورد!
    حس خیلی خیلی خوبی داشت،میفهمیدم براش مهم‌ام و اونم برای من!.!
    از فردا سر کار که بودم آرمان یه پست برا من فرستاد و شروع چت‌های اینستاگرام ما استارت خورد و همش برا هم پست میفرستادیم و میخندیدم و ویس میدادیم وووووووو

چند روز بچه‌ها رو اصلا ندیده بود،ولی با آرمان کلا در ارتباط بودم،سهیل و ساناز زنگ میزدن و صحبت میکردیم! ولی با آرمان همش چت،تا اینکه دایرکتمون به مسخره کردن از این و اون شروع شد،فلوور های مشترکمون رو گاییده بودیم،کسایی هم که سوژه بودن من یا آرمان نداشتیم تو واتساپ برا هم میفرستادیم ولی اصلا راجب خودمون حرفی نمیزدیم تقریبا ۶ ٫ ۷ روز اینجوری گذشت،هر روزی که میگذشت ما صمیمی تر میشدیم! ولی اشاره‌ای به اینکه من گی‌ام یا همو بوسیدیم.

تا یه شب!

آراد:الو جانم مامان
فریبا:سلام عشق مامان چطوری؟؟
آراد:مرسی قربونت برم
فریبا:امشب شام خونه خودمون همه هستن
آراد:مگه چیزی شده خبر خاصیه؟
فریبا:امشب تولد باباته
آراد:تولد بابا که یه هفته دیگست
فریبا:میخوام با عمت سوپرایزش کنیم به خاطر همین!
آراد:منم بیام یعنی؟
فریبا:آره پس چی
آراد:بخدا مامان رفیقامو ندیدم همش سر کار بودم امشبمو نگیر
فریبا:عزیزم بابات ناراحت میشه،نمیشه که همه باشن و تو نباشی
آراد:اخه مامان
فریبا:آخه نداره امشب خونه‌ایی

گوشی رو قطع کرد،واقعا حوصله جمع خانوادگی رو نداشتم همش حرفتی تکراری،کار چطوره چرا زن نمیگیری،همش دوس دختر که نمیشه ووووو
مخصوصا خانواده پدریم!

وارد خونه که شدم همه بودن اخرین نفر من بودم که تا تونسته بودم سعی کرده بودم دیر برم،طبق معمول علی هم اونجا بود،نگاه‌های سنگینش رو خودم رو کامل میفهمیدم اتفاقا گاهاًکه باهاش چشم تو چشم میشدم بیشتر زل میزد که بفهمم حواسش به منه،کلا اونشب حرفا و حرکات و همه چی تکراری،با اینکه تقریبا یه ساعت خونه بودم انگارا یه چند روزی بود داشتم تحملشون میکردم.

خلاصه بعد کلی کس و شر قرار شد بریم‌،ولی من و علی و عمه کوچیکم کمی موندیم،عمه قرار شد شب بمونه و من و علی راهی خونه شدیم در رو که بستیم تو راه گفت:هنوز باهام حرف نمیزنی
+چرا هر وقت همو میبینیم اینجوری ضایع منو نگاه میکنی
-نمیتونم آراد جان،آراد کوچلوی من فدات بشم عزیزم نمیشه!
+ببین عمو علی….
داد زد و گفت:ای بابا عمو چیه
یه لحظه ترسیدم شانس اوردیم تو اسانسور بودیم درش باز شد طبقه خونه علی بودیم!
من کاملا ساکت شده بودم!
علی خیلی مست بود حرفاش و حرکاتش دس خودش نبود و من تا دم در اپارتمانش باهاش رفتم
روی تختش خوابوندمش و همش زیر لب اسمم رو زمزمه میکرد،نمیدونم حس خوبی بود یکی اینجوری خاطر‌خواهت باشه،شیطونیم گل کرد و کمی پیشش موندم!
داشتیم همو نگاه میکردیم،هیچ وقت از چشمای عصبانی مردونش خسته نمیشدم،ولی الان خیلی مظلومانه منو نگاه میکرد ناراحتی زیادی تو چشاش بود:
-تو مگه کوچوله من نیستی؟
+بودم!
-همیشه هستی!
+حالا نیستم
-نمیشه باشی،فقط کنارم همیشه!
+اگه بخوای میریم،میمونیم،خونمون رو یکی میکنیم هر چی تو بگی!
-ببین عمو علی(یه چشم غُره بهم رفت) خب علی جان،نمیشه تو یه بار منو به زندگی با زنت ترجیح دادی با یه خداحافظی خشک و خالی رفتی،اصلا با خودت فکر نکردی،من چه حسی دارم،دوست داشتم یا چمیدونم یه گوهی تو زندگیت بودم خلاصه
-گوه خوردم!
+خب خوردی دیگه پاش وایسا
-نمیشه لطفا!!!
+چی نمیشه
-تو پیشم نباشی
دستامو گرفت،ولی واکنشی نداشتم!
با یه خنده ریزی:
+میدونم که هنوزم منو میخوای!
-ببین من باید برم
+میشه بیشتر بمونی!
کمی بلند شد و لپمو بوسید،نمیدونستم چرا بوس‌هایی که به لپم میزنه داغم میکنه!
-دیگه من برم!
+نمیشه امشب بمونی پیشم!
-نه باید برم جایی
-ساعت ۲ شب کجاا؟؟؟!
+راستش انچنان به شما ربطی نداره
-باشه،ولی یه خواهش دارم
+اوهم
-بغلم میکنی تا وقتی خوابم ببره؟!
+نه!
-آراد خواهش میکنم ازت
از اون اصرار و از من انکار،قرار شد بغل هم باشیم تا اینکه اقا خوابش ببره.

دراز کشیدم و بدون معطلی علی سریع بغلم کرد
سفت چسپیده بود به من،ولی من دستام باز بود و اونو تو اغوشم نگرفته بودم،چند دقیقه‌ای گذشت،واقعا راحت نبودم تو اون وضعیت و مطمئن بودم علی تمام سعیش رو داره میکنه که خوابش نگیره،به پهلو چرخیدم و گرفتمش سفت!
اونم محکمتر منو گرفت،کمی بعد سرشو اورد بالا نفسش به چونم و لبم میخورد،خب درسته حسم بهش کمتر شده بود و نمیخواستم کاری بکنم ولی حشری شدم!
لباش رو اورد گذاشت رو لبام،آروم میبوسید،همراهی نمیکردم،لب پایینیمو گرفت مک زد بازم واکنشی نداشتم! جدا شد ازم و نفس نفس میزد،من سعی میکردم نفسمو کنترل کنم و متوجه نشه که منم تحریک شدم!
+پس واقعا نمیخوای
-راستش الان هم راحت نیستم!
+چرا؟
سکوت بدی بود،تا حالا علی رو اونجوری ناراحت و دلخور ندیده بودم،ولی نمیدونم چرا ته دلم مهم نبود چون واقعا برام فراموش شده بود،با اینکه آرمانو خیلی وقت نبود میشناختم دلمو بهش باخته بودم،همش احساس میکردم دارم بهش خیانت میکنم،در اون لحظه‌ای که علی سرشو گذاشت رو سینم و آروم شروع کرد اشک ریختن من باز هم به فکر آرمان بودم احساس بدی داشتم که دارم کار اشتباهی انجام میدم.

نیم ساعتی گذشت،علی دیگه خواب خواب بود!
یه پیام براش نوشتم خیلی سرد و افتضاح ولی چاره‌ای نداشتم و اخر پیامم گفتم:لطفا به خاطر آرامش همدیگه مزاحمم نشو و فکر کن همون پسر مسعودم و چیزی جز این نیست!

ساعت ۲:۴۰ با آرمان تماس گرفتم،گوشیش رو جواب نمیداد،الان فقط به فکر اون بودم که سریعا بهش بگم چقدر میخوامش،نمیتونستم صبر کنم.

از سوپری اومدم بیرون سیگارمو روشن کردم،گوشیم داشت زنگ میخورد ساناز بود!

-الو
+سلام آراد خوبی؟
-آرمان تویی؟
+بله بله ارمانم
-وا چرا با گوشی ساناز داری زنگ میزنی
+هیچی میس کالتو دیدم تا خواستم زنگ بزنم خاموش شدم
-خب الان خونه سهیل‌این
+اره منو سهیل‌ساناز و آیناز و ستاره و مهدیس
-ستاره!!!؟؟؟
+دیدم آرمان صداشو یواش تر کرد و گفت
-آره ستاره تازه یه اتفاقی هم افتاد
+چی شده؟
-جان آرمان نگی گفتما
+عزیز دلم بگو نصفم کردی
-ستاره گفته اگه آراد نیست میام الان هم مسته گاهی اوقات یه فحشایی میدی بهت تهش هم میخنده به مولا میزنم جرش میدم

آرمان عصبانی بود و داشت فشار میخورد

-حالا چرا تو فشاری شدی؟
+خب غلط کرده
-که چی
+داره پشت سرت کس‌شر میگه
-خب تو چرا مهمه برات
+خب خب مهمی برام
-کسی که پیشت نیست
+نه بابا تو آشغال دونی سهیلم
آرمان خیلی تمیز بود جوری که نیم ساعتی یه‌بار دستاشو میشست،خیلی به نظم و اینا اهمیت میداد به همین دلیل به اتاق سهیل میگفت آشغال دونی!
-میتونی بپیچونی بیای با من بریم تا جایی!؟
+آخ فدات بشم من نجاتم دادی!
-فدای من بشی؟
+خب کی بیام پایین
سوالی که پرسیدم رو پیچوند!
+ده دیقه دیگه پایین
-چششششم

وقتی رسیدم زودتر منتظرم بود اونجا:
+سلام سلام
-چرا انقدر شارژی😂
+بده مگه؟
-اتفاقا عالیه،نجاتم دادی آراد
+چرا چطور مگه؟😂
-بابا نمیدونی این ستاره و مهدیس چقدر بد مستن
+مهدیس که خیلی میرینه به همه چیز
-بابا چقدر کس های سنگینی میگن!
+کون لقشون
-😂😂😂

هدف خاصی نداشتم و جای خاصی هم نمیخواستم برم فقط کلا حس میکردم باید یه حرکتی بزنم تا اینکه تصمیم گرفتم بریم همون بامی که برای اولین بار لب گرفتیم،آرمان مست بود ولی نه در حدی که گیج بزنه،من که سوبر سوبر بودم.
ساعت حول ۵ صبح هوا هنوز تاریک تاریک بود،
آرمان گفت:
-کجا داریم میریم
+بام
-نه نه به خدا نه….
انقدر غر زد تا بام که سرمو برد،ولی حتی موقعی که غر میزد یا فشار میخورد خیلی دوس داشتنی تر میشد!
وقتی رسیدیم هوا خیلی سرد بود،یه جای خلوت پارک کردیم کمی پیاده راه افتادیم و فاصله گرفتیم،رسیدیم به بهترین مکان بام،به کل شهر دید داشتیم.
سکوت عجیبی بود،فقط صدای پُک زدن به سیگار به گوش میخورد،میدونستم هر دو به فکر اون شب و بوسه!
رفتم کنارش نشستم،جوری کنارش بودم که رونامون بهم چسپید،قشنگ حسشو درک میکردم ولی من استرس خاصی نداشتم،ولی آرمان از صورتش مشخص بود!
سیگارم تموم شد و انداختمش دور دستامو بهم میکشیدم خیلی سرد بود،یه سرمای خشک.

حرفی که زد رو انتظارشو نداشتم:
-اگه دستات سرده بده من تا هر دو گرم شیم
+اوکی
دستای سرد دوتامون تو هم قفل شد،نفسامون تند و تند تر میشد،تو چشمای خمارش خیره شده بودم،هر دومون یه لبخند خاصی داشتیم،دستاشو اوردم نزدیک دهنم و یه آه گرم به اون انگشتای نازش زدم،کمی براندازشون کردم و بوسیدمشون،
یه لبخند گنده رو صورت ارمان بود،دساشو ول کردم،نگاهامون قفل هم بود،صورتامون نزدیک هم میشد،کم کم نفاسای گرمش به صورتم میخورد که یه صدایی اومد و ما از هم فاصله گرفتیمو حواسمون پرت شد.

بعد چند نخ سیگار،سوار ماشین شدیم،هوا به شدت سرد و سوزناک،مکالمه خاصی بینمون نبود

آرمان:منو ببر خونه ساناز
آراد:نمیای پیش من؟
آرمان:خونتون؟
آراد:اوهم!
آرمان:مشکلی نیست بیام؟
+نه خره😂
-اوکی بریم!

خونه من هم اتفاق خاصی نیافتاد،البته فضا بهتر شد کمی خندیدم و سیگار کشیدیم
تا اینکه موقع خواب!

-بخوابیم
+آره گاییده شدم
-خب شبو بیا تو اتاق من
+نه بابا من رو کاناپه راحتم
-کصخل شبو بیا تو اتاق

اصرار خاصی نکرد،میفهمیدم که امشب قراره اتفاق خاصی بیافته که فراموش نشدنیه
+خب یه چیزی بده بندازم زیرم
-رو زمین؟!!
+آره دیگه
-نه بابا تخت من بزرگه رو تخت میخوابیم
+اذیت میشی
-خفه

دوتاییمون به سقف خیره بودیم،آرمان زیر پتو خیلی تکون میخورد:چرا انقدر تکون میخوری
-سرده
خب،دستاتو بده
دستاشو گرفتم و سفت فشار میدادم که گرم شه،
دوتاییمون به پهلو شده بودیم،فاصلمون خیلی کم بود،دیگه طاقتشو نداشتم،صورتمو نزدیک کردم جوری‌که نفساش بهم میخورد،منم همچنان صورتمو نزدیک میبردم،آرمان لباشو با زبونش تَر کرد این تاییدی بود برای من که….

چشمامونو بستیم و لباش قفل لبام شد،خیلی نرم و داغ بودن،چشمامو اصلا باز نمیکردم و فهمیدم آرمان هم چشمای نازشو بسته و بازشون نمیکنه،زبونمو فرستادم داخل میک میزد،کل زبونمو تو دهنش میچرخوندم،سقشو لیس میزدم،
کم‌کم دستامو بردم رو صورت و گردنشو نوازش میکرد و اونم دستاش دور کمرم و منو به خودش میفشرد،تا وقتی که نفاسمون بند اومدو جدا شدیم:

چشمامو باز کردم…….

ادامه دارد………

نوشته: Gaysyg


👍 11
👎 0
6001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

910871
2023-01-16 00:31:38 +0330 +0330

انشالله قسمت بعدی به زودی آدم فراموش نکنه ماجرا رو کجا بودن کجا تمام شده

0 ❤️

974715
2024-03-11 20:19:01 +0330 +0330

برام سواله که چرا ادامش ندادی
اگه این کامنتو خوندی ادامه بده خیلی خوشحال میشم ادامشو بدونم

0 ❤️