نجوای اقلیت (۲)

1402/09/23

...قسمت قبل

با توجه به این بیانیه ما امروز یک نقشه راه داریم که بتوانیم مانند چهل سال اول پرقدرت تر و پرشکوه تر به مسیرمون در برای رسیدن به قله قدم برداریم.

_خفشو بابا مغزمون گاییدی
_عه سیاوش جلو خواهرت مراعات کن مامان جان
_ ببخشید فکر کردم خوابیده
_چرا اینقدر حرص بیخود میخوری خودتو اذیت میکنی ول کن اینارو
_چشم مامان

از وقتی یادم میاد هر چی بگایی داشتیم سر همین اوضاع کیر خر بود دیگه ، وقتی که بچه تر بودم بابا یه تولیدی کفش داشت کارش خوب تو بازار تهران برای خودش اعتباری داشت تا اینکه ورق برگشت بازار پر شد از جنس چینی هر کی وام میگرفت میشد وارد کننده با یه قیمت تموم شده خیلی پایین تر سود بیشتری گیرشون میومد تخمشون نبود که چی به سر بقیه میاد این وسط پدر من و چند نفر از قدیمی های بازار که هنوز فکر میکردن میشد سالم زندگی کرد به اصول خودشون پایبند بودن ، یکی یکی میخوردن زمین . بابای من در مقابل اون حاجی بازاری ها که چیزی نبود یادم میاد خفن ترینشون حاج آقا زارعی بود دوتا برادر بود یکی تو بازار پوشاک میدون توپخونه اون یکی برادر هم تو بازار تره بار جفتشون هم از زمین دارهای خفن و اصیل منتها فکر میکردن که میتونن هنوز با شرافت زندگی کنن وقتی دخل به خرج جور در نیومد یه سکته زدن ریق رحمت سر کشیدن بچه هاشونم حجره و زمین ها رو فروختن از مملکت رفتن اما این وسط امثال بابای من که کم هم نبودن بگایی پشت بگایی اخر سر هم زندان و مصادره اموال .
منم مجبور شدم درس ول کنم بچسبم به کار از دختر مورد علاقم بیتا دست بکشم ، اونم با یه بچه پولدار ازدواج کرده بود منم صبح تا شب با یه پراید وانت کیری لوازم یدکی ماشین میفروختم ، رد داده بودم ولی سعی میکردم درست زندگی کنم تا جایی که میشد با مشتری راه میومدم و جنس درست میدادم به ملت به خاطر همین سودم روز به روز کمتر میشد . اوضاع گرونی و بگایی و فشار بیشتر اینجوری بود که مامانم مجبور شد بره سر کار ، کجا یه ارایشگاه زنونه بشه وردست یه جنده خانوم .

بگذریم حاجی تو این اوضاع یه سری اتفاق ها افتاد که من خیلی چیزا یاد گرفتم که مهمترینش این بود ( گرسنگی ) اره داداش درست خوندی خودمونی بگم گشنگی

اولین ماجرا سر کار کردن مامان فاطمه بود یه خانوم با شخصیت با چهره جذاب یه بدن جا افتاده که به معنای واقعی میلف بود ، من همیشه با کار کردنش مخالف بودم مامان من خان زاده بود اصلا تحمل کار کردن نداشت ولی یه جایی دیگه واقعا نمیشد خرج خونه رو بدم به خصوص که خواهر کوچکترم دیگه بزرگ شده بود باید میرفت مدرسه .
وقتی تو بحثمون گفت آرایشگاه زنونه خیالم راحت شد ، گفتم حداقل یه محیط امن مشکل خاصی پیش نمیاد تا اینکه یه روز وقتی برگشتم متوجه شدم اوضاع عادی نیست بعد از اینکه لباسام عوض کردم مامان تازه از خواب بیدار شد ، حسابی بهم ریخته بود
_سلام مامان خوشگلم خوبی
_اره عزیزم
_خسته نباشی اوضاع کار خوبه
یهو برا شفته شد خیلی هیجانی ادامه داد
_ اره اره چطور چیزی شده کسی چیزی گفته
پشمام ریخته بود چرا کسی باید چیزی بگه
_ نه آخه این ساعت نمیخوابی فکر کردن شاید کارت خیلی سخته خسته میشی
یه نفس راحت کشید با اکراه یه سر تکون داد تا اخر شب اصلا حرف نزد ، کامل تو خودش بود ، برام عجیب بود نمیدونم چرا ، اصلا هیچی به ذهنم نمیرسید مامان همیشه بین خودش من یه فاصله ای قرار میداد ، نمیدونم چرا خیلی با هم دوست بودیم ولی هیچ وقت نذاشت که با هم راحت باشیم حتا بعد از زندان بابا ، منم سعی کردم بهش فضا بدم بلکه بهتر بشه اما اوضاع خوب نبود اونقدر ادامه پیدا کرد تا عادی شد راستش نامحسوس بد شد، طوری که عادی شه ولی خب خیلی هم عادی نبود ، بعد یه مدت مامان سر فرناز خواهر کوچیکترم داد میزد و دعواش میکرد ، یادمه اولین بار که سرش داد زد بغض کرده بود اخر شب صدای گریه هاش شنیدم ، من واقعا کاری از دستم بر نمیاومد هر دفعه که سعی میکردم بهش نزدیک بشم اون از من دور تر میشد ، این اواخر دیگه کامل پرخاش میکرد سر من غر میزد کمتر میرفت پیش بابا ، نوتیف های گوشیش غیر عادی زیاد بود ، با خودم گفتم بهتره برم ملاقات بابا ازش بخوام یکم با مامان حرف بزنه ، یه روز ملاقات رفتم پیش بابا بعد کل ماجرا رو بهش گفتم اونم گفت حلش میکنم خیالت راحت ، خدایی بابای باحالی بود گند زده بود به زندگی ما بعد میگفت روالش میکنم ، فکر کنم قرار شد یه روز یه وقت بگیره برای قرار زن شوهری با هم تو زندان صفا کنن ، ولی دو سه روز بعد ملاقات یهو خبر دادن که بابا رو بردن بیمارستان برای چی خودکشی .

حتما داری پیش خودت فکر میکنی مامان فاطمه من از سر نداری پاها رو داده بالا اون ماجرای کار ارایشگاه زنونه هم فیلمش بود ، اره ؟ نه داش داستان زندگی ما تخمی تر از این حرفاست به قول شاعر معاصر که میگه فیلما هیچ کدوم وصف شعر ما نمی شدن تو لحظه های ما همه صحنه ها واقعی بودن

یادته در مورد گشنگی ، گفتم حالا اینو داشته باش حاجی ، اگه یه ماجرا همه گیر بشه یه چرخه ایجاد میکنه ، میشه بازار یه طرف عرضه کننده یه طرف متقاضی ، در جریانی که ما تو حصار هم تو تو حصار من من تو حصار تن

ماجرای دوم که تیر آخر بود ، زمانی بود که سرکار بودم مدیر مدرسه فرناز به من زنگ زد ، خواهر کوچولوی من تو مدرسه حالش بد میشه میبرنش بیمارستان ، یه سردرد ساده داشت ، ولی از اونجا که تومور درد هر روز قلمبه تر یهو آسمون هم تو حیاط خونمون زمین خورد به درجه عظمای بگایی رسیدیم ، پولی نداشتیم که برای درمانش هزینه کنیم الا پول پیش خونه ، اخه هر چی در میاوردیم میرفت برای بدهی بابا و همین جوری دخل با خرج نمی خواند ، حالا داستان اینکه چطور پول خونه رو بگیریم مگه میشه وسط سال بگی اقای صاحب خونه پول پیشو پس بده ما رو هم از خونه بیرون نکن ، ولی خوب شاید هنوز اصالتی وجود داشته باشه ، من به عنوان یه خر فکر میکردم که شاید شرافت برنده بشه ، ولی غافل از اینکه صداقت شرافت سخاوت نجابت و حیا رفاقت خیلی وقته که مرده تو این مملکت کیری ؛ دو بار با طرف حرف زدم اخرین بار پسرش اومد یه درگیری ریز داشتیم البته فقط صدامون بالا رفت ، من میدونستم که حق با طرفه نباید انتظار الکی داشت ولی خب من ته یه بن بست بودم

_دیگه چاره ای نداریم جز اینکه ماشین بفروشیم
_این ماشین تنها وسیله درآمد ماست اگه بفروشی چیکار کنیم
_فکر دیگه ای به ذهنم نمیرسه ، هیچ راهی نیست همه رو امتحان کردم
_ به خاطر من سیاوش ، به خاطر مامان فاطمه یبار دیگه
_ من خیلی وقته از غرورم گذشتم ، به هر کسی که فکرشو بکنی رو زدم برای قرض ، هیچکس به داد ما نمیرسه از یه جایی به بعد باید به درد خودمون بسازیم و بسوزیم
_نمیتونم بزارم دخترم رو تخت بیمارستان تلف بشه ، من یه مادرم اجازه ندارم ناامید بشم ، برای خانوادم هر کاری میکنم اره هر کاری

انگار داشت با خودش حرف میزد ، انگاری میخواست از آخرین خط قرمزش هم رد بشه ، مگه قبلا هم از خط قرمزی رد شده بود ، نمیدونم ؛ من اصلا تو شرایطی نبودم بخوام بدونم ، من اصلا چی بودم ، میتی که راه می رفت ، یه باطن کرخت ، گیج و منگ از خونه زدم بیرون تو اولین مغازه یه پاکت وینستون قرمز گرفتم ؛آخرای شب بود که برگشتم خونه در کمال تعجب کسی خونه نبود ، گیج بودم نمیتونستم درست فکر کنم ، اخه این وقت شب یه زن 43 ساله کجا داره بره ، گفتم لابد رفته بیمارستان پیش فرناز ، اره حتما رفته پیش فرشته کوچولو . دیگه چشمام یاری نمی کرد ،میخواستم ؛ خواستن ، چه لغت جالبی من همیشه میخواستم ،ولی هیچ وقت نتونستم ، مثل بیتا ، الان کجاست ، دختر آرزوهای من تو بغل یکی دیگه خوابیده ، الان هیچ راز و معمایی وجود نداره ، همه چی واضح و شفافه ، اون یه زن شوهر داره خودش صاحب خانواده و من هیچ نقشی تو زندگی اون ندارم ، جز یه خاطره بد که بعد چند سال فراموش میشه ، بیخیال یه کتاب نو رو نمیشه از وسط خوند ، این داستان قرار نیست در مورد من باشه .

فردا صبح حدود ساعت هشت نه بود که مامان اومد خونه با ارایش بهم ریخته ، لباس نامرتب ، مستقیم بدون اینکه حتی حرفی رد و بدل بشه ، فقط چشماش از من دزدید رفت حموم ، منم زدم بیرون اصلا نمیخواستم یا شاید اصلا نمیتونستم فکر کنم که چی شده ، یکی دو ساعت بعد پسر صاحب خونه زنگ زد ادرس یه قهوه خونه رو داد دعوتم کرد به ناهار ، من اصلا تو شرایطی نبودم که بخوام ناز کنم یا بگم نه همین یه جمله کافی بود ؛( برای پول پیش میخوام باهات حرف بزنم ) ، منم که انگار جون گرفته باشم گفتم حتما حتما چشم میرسم خدمتتون.
وقتی رسیدم ، فهمیدم پاتوقش اونجاست ما تنها نیستیم اصلا دوست ندارم بگم چجوری سر به سرم میذاشت ، از پدرم سوال میکرد و احوال مامانم میپرسید ، پول گرفتم به سرعت زدم بیرون و نشستم تو ماشین ،
اگه اوضاع اینجوری پیش نمی رفت این بچه باید منو پشت بنزم میدید ، پشت اون موتور اپاچی از سرما به خودش میلرزید و به زمین و زمان فحش میداد اینجاست که میگه برگ و ساقه آدمه، ولی مرده ریشه ها
که جاشو داده به خوی و خصلت گرگ بیشه ها
زبون به فرم نیش مار گربه میشه هار
می شکنیم همو، می رقصیم رو خرده شیشه ها اره حاجی برای ما گربه هار شده بود ، ولی من اینقدر پخمه نبودم که این بچه سر به سرم بذاره گوشیم گذاشته بودم رو ضبط از عمد برنداشتم تا بدونم بعد من چی میگه ، بعد ده دقیقه یه ربع با عجله رفتم تو با یه عذرخواهی الکی مستقیم رفتم سر گوشی ، پشمای طرف ریخته بود فکر کنم خودش فهمید چه رو دستی خورده بود ولی همه اینا تا وقتی ادامه داشت که ویس ضبط شده رو پلی کردم

_خیلی بهش نمیخوره کسخل باشه حاجی بپا نفهمه که کونت پارس
_ میخواد چه گوهی بخوره مهم اون مامان فاطمه جندشه که الان دیگه زیر خوابه داداشت شده
_حالا یه کس کردی دیگه عن تو کونت بستنی میهن شده
_کس ، از چی داری حرف میزنی ، کس امثال تو میکنن این طرف یه شاه کسه ، نمیدونی چه بدنی داری که
_نه بابا تعریف کن حال کنیم سید
_ اول که با خجالت بود دل به کار نمی داد ولی وقتی تهدیدش کردم خودش یه اهنگ عربی گذاشت شروع کرد به رقصیدن کم کم لخت شد اون بدن سفید و گوشتی رو انداخت بیرون منم طاقت نداشتم رفتم سمتش نمیدونی چه سینه ای داشت انگاری از جنس مرمر بود دادم دهنش یه جوری برام ساک زد تو دهنش اومدم بدون اینکه حرفی بزنه بچه هامو قورت داد رفتیم رو تخت کسی داشت که من تو فیلم سوپر هم ندیده بودم پاهاشو دادم بالا تا ته کردم توش با هر تلمبه اون بدن گوشتی و سفیدش میلرزید ولی ناموسا اصل ماجرا وقتی بود که داگی شد ، اوف رو تلمبه سوم پاشیدم حاجی
_ نه بابا داداش روالش کن ما هم یه سیخی بزنیم
_گوه میخوره بابا من طرف میشناسم یارو وب کاره با 100 تومن برات قر میده من خودم چند بار ازش وب گرفتم
_ چی میگی پشمام بابا ناموسا
_اره حاجی تو همون آرایشگاه که بهت گفتم کار میکنه دیگه
_فیلمشو داری ؟ نشون بده صفا کنیم ستون
_اوه اوه عجب چیزیه این بابا
_ یا علی حاجی قطع کن قطع کن این پسره برای چی دوباره اومد

اینا چی بود ، این چی وضعیه ، چی شد که ما به این روز افتادیم ، به خاطر وضع مملکته یا ما اشتباه کردیم ، ما که فقط خواستیم اصالت داشته باشیم ، درست زندگی کنیم ولی شرایط زورش از ما بیشتر بود :
اصالتو گم کردم من زیر پوسته های این شهر
قرق جبر، بلوف و جعل ، دروغ محض، شنود و شک
جنون و جنگ ، بلوغ جهل جلو چشمم، غرور در شرف مرگ
تومور درد قلمبه تر ، حدود صد تا رخ دارم ،نمی دونم کدومشم این بالا ابر و مه
مضطرب، از تو له ، منزجر از خونه ، مثل مار از پونه ،در پی روزنه ، پشتِ سر پر تنش ، پیش رو ممتنع ، سرنوشت مبهمه ، مثل برق و باد گذشت ، داستانم همین شد

پول بردم بیمارستان ، فرناز عمل شد خدا رو شکر حالش بهتر شد ، بعد بابا رضایت گرفت برای جنبه عمومی هم عفو خورد اومد بیرون ، نمیدونم بابا هم میدونست یا بعدا فهمید ، منم هیچوقت پیگیر نشدم ، منم ماشین فروختم تونستم کارهای مراسم مامان انجام بدیم ، از اون خونه لعنتی رفتیم ؛ بعد یه مدت یه کسب و کار جدید راه انداختیم اوضاع بهتر شد ، ولی خب هیچی مثل قبل نبود مامان همون صبح همون روز خودکشی کرد از بین ما رفت ، اونقدر براش سنگین بود که حتی منتظر خوب شدن فرناز نشد ، از بابا خداحافظی نکرد ، منم که واسه مهم نبود حتی آتیش جهنم ،
به خصوص وقتی که واسه چاله های خودم چاه جدید کندم ، اخه من خیلی وقته تو زندونِ خودم وکیل بندم ، ولش کن اصلا این داستان قرار نیست در مورد من باشه

به هر حال باید میفهمیدم که هر چیزی تو این دنیا یه هزینه ای داره ، به خصوص اصالت و شرافت و درستی و صداقت هزینه ای که شاید هر کسی نتونه تحمل پرداختشو داشته باشه ، من به مامانم حق میدم کار درستی رو تو اون شرایط انجام داد ، اخه یه ضرب المثل هست که میگه کار درست فقط یک چیزه ، حالا اگه تو شرایطی باشی که فقط یه راه وجود داره چی ؟
چه بخوای چه نخوای همون یه راه میشه راه درست ؛ منطقیه رفیق مگه نه ؟

ولی خب ممکنه بعد این که اون راه رفتی دیگه آدم قبلی نشی ، به قول شاعر : اصالت منو خاطره گرفت که به ارق به اعتقاداتم خاتمه بده ، خب اگه اینو بذاری کنار اینکه تاریخ می گه پی عدالت نگرد از روز ازل حساب بکن لغایت ابد ، اون وقته میتونی بفهمی چرا این داستان یکم گنگه :)

این داستان میتونه یه سرنخ باشه برای اینکه بفهمیم گشنگی یعنی چی ، ( من ) ، پسر صاحب خونه قصه یه سیاوش هستم یا نه ، اخه این پسر اسم نداره ، میتونه هر کسی باشه مثل رمان کوری ساراماگو ،
راستی یه سوال تو هم مثل من جای ذوق و پول و کار و شغل اساسی نشستی به تماشای پای لخت مجازی

گشنته مگه نه
مثل خودمی پس

نوشته: سیاوش


👍 4
👎 4
6601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

962279
2023-12-15 00:13:38 +0330 +0330

کوسشعر محض را تقدیم نگاه های ما کردی ، تبریک به تو و به ذهن ملجوقت

1 ❤️

962292
2023-12-15 00:40:45 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

962294
2023-12-15 00:41:40 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️

962392
2023-12-15 20:24:05 +0330 +0330

نسبت به داستان قبل خیلی تلخ تر بود
این پرش های ذهنتیت توی داستان یکم اذیتم کرد
ممنون به خاطر وقتی ک گذاشتی

1 ❤️