پروین (۱)

1402/01/13

پروین

تهران مرداد ۱۳۳۳
اوستا کاظم یکم صداشو باز کن ببینیم رادیو چی میگه: بی زحمت یه زیر سیگاری و دوتا چای هم بیارید
-چشم اقا فریدون
رادیو :در سالروز برکناری دولت ظاله ی محمد مصدق طی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به همت و سرپرستی علیحضرت همایون شاهنشاه محمد رضا پهلوی و با رشادت های سپهبد فضل الله زاهدی هم اینک توجه شما را به شرح آنچه که یک سال پیش رخ داد جلب میکنیم :
مزدوران و رجال مخالف حکومت با رهبری محمد مصدق و دکتر فاطمی طرح توطئه ای علیه کشور و ملت و خاندان سلطنت را کلید زده و در پی اجرای اهداف خصمانه ی خود علیه مملکت ایران بودند که با تلاش مامورین دلیر شهربانی و ارتش شاهنشاهی دستگیر و مجازات شدند هم اینک گزیده ای از اتفاقات کودتا که با دلاوری های سربازان اعلیحضرت با موفقیت پشت سر گذاشته شد را به سمع شما عزیزان میرسانیم در جریان کودتا …
خاموشش کن اوستا نمیخوام بشنوم بسه دیگه یک سال دروغ به خورد خلق الله دادن حالا افتخارم میکنن که یه وطن پرست رو تبعیدو زندانی کردن و آب به آسیاب امریکا و انگلیس ریختن و مملکتو به تاراج دادن کم جوان های مملکت کشته شدن به این مردک؟ حد اقل اگه جنم پدرش رضا خان رو داشت باز دلم نمیسوخت مردک متزلزل!
همین دوستمون که رو به روم نشسته …، احمد سریع جلومو گرفت و نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم
_هیسسسسس فریدون چکار میکنی میخوای سرمونو به باد بدی؟ من یک سالیه که با هویت جعلی زندگی میکنم فقط به لطف اینکه قبلا توی انظار ظاهر نشدم ، الان با این کلاه و عینک کسی منو نمیشناسه
پدرم یک ساله که زندانیه و دنبالمونن که خانوادمو دستگیر کنن پدرم بعد از گذروندن محکومیت دو سالش مجبوره برای همیشه ایرانو ترک کنه! حواست باشه جایی لو ندی که ممکنه سر رفیقت به باد بره من باید هرچه سریعتر از کشور خارج بشم ولی هنوز آدم مورد اعتماد پیدا نکرم که قاچاقی ردم کنه
ببخش رفیق واقعا کفری میشم که بهترین افراد این مرزو بوم یا تو زندانن یا تبعید شدن و کاسه لیس ها و دست نشونده های انگلیس راس کار ،فکر میکردیم با روی کار اومدن ملی گراها یه تکونی میخوریم ولی امان از توطئه ی اجنبی
مثلا همین پدرت، علی شایگان، کم کسی نبود استاد دانشگاه و با سواد چرا الان تو زندانه ؟؟؟
چون فقط موافق دکتر مصدق بود؟؟؟
-درست میشه رفیق امیدوارم زود همه چیز درست بشه و برگردم دانشکده !
امیدوارم ،الانم زود برو خیلی اینجا نمون دائم هم محل اقامتتو تغییر بده راستی احمد جان اگه پولی چیزی خواستی حتما رو داداشت حساب کن
در آغوش گرفتمش اون رفت و من نشستم و در حالی که سیگار برگمو پوک میزدم به بدبختیه این مردمی فکر میکردم که تا دیروز پشت مصدق بودند و امروز پشت شاه ،اخه چرا با شندر غاز میشه این مردم رو خرید ؟ چرا ثبات فکرو عقیده تو این مملکت وجود نداره ؟؟؟؟
به هر حال همینه که هست کاری نمیشه کرد تا مردم خودشون نخوان از چنگال ظلم بیرون نمیان ،معلوم هم نیست شایدم از چاله اومدیم بیرون و خودمونو انداختیم توی چاه !!!
در همین افکار بودم اوس کاظم زد روی شونم
-آقا فریدون من باید در کافه رو ببندم ساعت ۱۱ و نیم شبه
ببخشید اوستا چشم ،وسایلمو جمع کردم که برم خونه باید زود میخوابیدم که فردا برم سر کلاس
ساعت ۷ صبح بیدار شدم لباسامو اتو کردم صبحانه خوردم و ساعت ۸ صبح خودمو رسوندم
دم درب دانشکده ی موسیقی دانشگاه تهران
روزها به همین منوال میگذشت حسابی سرگرم درسو دانشگاه و نت های موسیقی شده بودم هر از گاهی هم با دوستان قرار تئاتر و کافه و دور همی
با پولی که پدرم هر ماه از شیراز برام میفرستاد یه خونه ی کوچیک حوالیه بازار اجاره کرده بودم پدرم از تاجر های به نام شیراز بود تو کار فرش دستبافت بود و وضع مالیه بدی نداشت
اما با اینحال سعی میکردم بیشتر متکی به خودم باشم ، برای همین یک کارگاه نجاری پیدا کرده بودم و روزهایی که بیکار بودم میرفتم اونجا و یک حقوق روزمزدی از صاحب کارم می گرفتم
وقت گذرونی با دوستای دانشگاه درس و مشق و سرگرمی به کار و زندگی باعث شده بود یکم از حال هوای سیاسی مملکت و کودتای ۲۸ مرداد که یکسال و اندی ازش میگذشت فاصله بگیرم چند وقتی بود کهخبر دار شدم خوشبختانه احمد شایگان که تحت تعقیب شهربانی بود از ایران خارج شده
حدود یک سال و نیم می گذشت که مشغول به تحصیل بودم و فقط یکبار در این مدت به خانواده سر زده بودم خیلی دل تنگه پدر و مادرم و برادر و خواهرم بودم یک سری به شیراز زدم و فوری برگشتم تا از امتحانا جا نمونم
یک شب که مشغول مطالعه بودم توجه ام به صدای جیغ و داد و فریاد زنی جلب شد که التماس میکرد برای اینکه کتکش نزنن فوری از خرپشته بالا رفتم و خودمون پشت بوم رسوندم
دیدم حاج مهدی پیش نماز مسجد محلمون داره توی حیاط زنشو میزنه
عباش روی دوشش بود و با اون صورت ریشوی کریه المنظر و چشمای از حدقه بیرون زده یک قرآن زیر بغلش گذاشته و داره زن خودشو که انگار بیشتر میخورد دخترش باشه رو شلاق میزنه و زن بیچاره هم از درد به خودش میپیچه و التماس میکنه و پسر و شوهرخودشو نفرین میکنه پسر هم ایستاده بود و دائم به پدرش میگفت پدر شلاق رو بده به من تا ۲۰ تا هم من بزنم تا این ضعیفه دیگه آبروی مارو نبره
خیلی حرصی شده بودم پشت لبه ی پشت بوم خوابیده بودم و جوری که دیده نشم شاهد ماجرا بودم
حالا حاج مهدی هیچی میگیم شوهرشه اخه چرا اون پسر گنده بکش که ظاهر مذهبی ای هم داشت انقدر بی وجدانه که به مادر خودش رحم نمیکنه
موضوع گذشت تا اینکه پسرشو که گویا سه چهار سالی از من کوچکتر بود توی مسیر دیدم یه هیکل نکره ای داشت وحشتناک به بابای دیوسش رفته بود برعکس بچه ی کوچیکترشون کپیه پروین خانم بود اسمش محمد بود خیلی پسر با ادبی بود ۱۰ سالش بود و همیشه تا منو میدید میگفت سلام عمو و منم همیشه بهش شکلات میدادم
خیلی اعصابم به خاطر صحنه ای که دیده بودم خرد بود دلم میخواست یه کاری برای این زن بیچاره بکنم اما هرچی باشه نمیشد دخالت کرد
از طرفی هم واقعا نمیدونستم حق باهاشه یا نه
فقط میدونستم حاج مهدی بر خلاف اینکه جانماز آب میکشه و بنگاه خیریه راه انداخته و به زن های بی سرپرست و بیوه کمک میکنه خیلی هم آب زیر کاهه ، اخه از چندتا از بچه های محل شنیده بودم یه زن دیگه هم داره و پروین خانم زن دومشه و تازه اینکه زنهایی که برای گرفتن وام بهش رجوع میکنن رو با دوز و کلک و حمایت مالی گول میزنه و صیغه ی ساعتی میکنتشون خلاصه به من ربطی نداشت نمیشد تو زندگی خصوصیشون دخالت کرد
من سرم گرم درسو دانشگاه بود و دنبال حاشیه نبودم یه روز که با دوستانم بیرون رفته بودم تو راه برگشت دیدم روزنامه فروشی فریاد میزنه روزنامه روزنامه خرید خودرو با وام بانک ملی خرید خودرو وام بانک ملی دیدار وزیر خارجه با همتای آمریکایی خود بر سر همکاری های اقتصادی …
چیزهایی که می گفت نظرمو جلب کرد یه دونه روزنامه ازش خریدم شرایط بانک را مطالعه کردم و فردا به بانک رفتم و برای اخذ وام اقدام کردم خوشبختانه فقط با یک ضامن و همچنین نامه دانشگاه تونستم وام رو بگیرم مقداری هم خودم پس انداز داشتم و روی وام گذاشتم و یک بنز ۱۸۰ مدل ۱۹۵۴ خریدم خیلی عشق ماشین بودم و همیشه دوست داشتم یکی از ماشین های کمپانی بنز رو سوار شم یه بنز مشکی با سپر های استیل و روکش و تودوزی چرم سفید که در نوع خودش در آن زمان ماشین نسبتا لوکسی به حساب می آمد مدتی بود که کارمون شده بود دور دور با دوستامون و هم دانشگاهی ها هر از گاهی هم برای اینکه کمک خرج باشه یکی دو ساعت در روز باهاش مسافرکشی میکردم
یه روز وقتی که داشتم با ماشین برمیگشتم به خونه از سر کوچه که وارد شدم دیدم پروین خانوم چادر سرشه و سراسیمه و بدو بدو داره میاد سمت من جلوی ماشین رو گرفت و اصرار داشت که سوارش کنم من شستم فوری خبر داد شد که احتمالاً به خاطر اون شوهر وحشی و ظالمش داره از دستش فرار میکنه فورا در ماشین رو باز کردم نشست صندلی جلو چند متر که رفتیم یهو دیدم شوهرش هم کمربند دستشه و اومده توی کوچه فریاد میزنه کجایی سلیطه بیا می خوام خونتو بریزم قبل از اینکه ماشین رو ببینه دستمو گذاشتم روی سر پروین خانوم و بردمش به سمت زیر پای شاگرد بنده خدا به زور هم که شده از ترس شوهرش خودشو جا کرد زیر پای شاگرد منم فورا چترمو باز کردم و دسته چتر مو گذاشتم زیر پا جوری که تمام هیکل پروین خانوم زیر چتر مخفی شد
در همین حین آهسته آهسته اومدم داخل کوچه و ماشین رو جلوی در خودمون پارک کردم حاج مهدی رسید از من سوال کرد ببینم آقا فریدون پروین خانمو ندیدی از اینجا رد بشه؟ زنیکه غیب شده انگار همین الان از خونه اومد بیرون من پشت بندش اومدم ولی دیگه ندیدمش من که حسابی ترسیده بودم که مبادا نگاهش بره سمت چتر و مشکوک بشه آب دهانم را قورت دادم گفتم نه ندیدمش اما پاهام داشت روی پدال می لرزید حاج مهدی با همون صورت غضبناک داشت بد و بیراه میگفت و زنش و نفرین و لعنت می کرد خون جلوی چشماشو گرفته بود همین که روش و کرد و از کوچه رفت بیرون من فورا در خونه خودمون رو باز کردم و پروین خانم و از ماشین بیرون اوردم داخل خونه خودم طفلکی رنگش شده بود عین گچ و حسابی ترسیده بود روی صورتش که عین ماه سفید بود جای پنجه اون کثافت باقی مونده بود دامنش نسبتاً کوتاه بود و مچ پا های تپلش حسابی قرمز شده بود معلوم بود با کمربند تمام پروپاچه این زن را سرخ کرده بهش یک لیوان آب دادم نشست و شروع کرد گریه کردن زار زدن و نفرین کردن خیلی دلم براش سوخت ازش پرسیدم پروین خانم چه اتفاقی افتاده راستش سری قبل هم من از پشت بوم صداتو شنیدم و دیدم شوهرت داشت کتک میزد مشکلتون چیه حاج مهدی که معتمد محله همه به سرش قسم میخورن آدم دست بخیر و دینداریه پروین خانم گفت آره ارواح عمه اش دیگه نگو! همش از روی ریاکاریه تو نمیدونی که من اصلاً این مرد رو نمیخواستم هفده سالم بود و حاج مهدی یک مرد ۴۳ ساله با اصرار پدرم مجبور شدم زنش بشم در حالیکه مردیکه زن داشت و می خواست زن دوم اختیار کنه هفتاد سالش شده ولی هنوز هم همونجوری وحشی و عصبانیه فکر میکنه واقعاً دین و خدا و پیغمبر فقط به نماز و روزه و این چیز است در حالی که خودش زن باز و بد دهن و عصبیه اون سری به خاطر اینکه با شمسی خانم و خواهرش رفتیم تئاتر حاج مهدی فهمید و با اون پسر بزرگم حسابی از خجالتم درومدن پسره هم مثل خودش کرده مثل خودش خر مذهب و میگه این کارا مطربیه و به خاطرش منو شلاق زدن
امروزم به خاطر این که میخواست با من زناشویی کنه و من مخالفت کردم منو کتک زد ازش بدم میاد چندشم میشه انقدر مذهبی و عصبیه که حتی جرات نمیکنم بهش بگم می خوام برم کلاس خیاطی پسر بزرگ مو فرستاده آخوند بشه خبر شو برام بیارن کثافت شده لنگه باباش دست روی مامانش بلند میکنه یعنی بهشون گفتم یه روزی میزارم میرم پیدام نکنین
همینطور که داشت از روزگار خودش می نالید من از لای چادر یهو حواسم پرت شد لای چاک سینه هاش نمیدونم چرا فکر های شیطانی داشت به ذهنم خطور می کرد ولی به خودم اومدم گفتم این زن به تو پناه آورده بهتره بفکر سکس نباشی
به هر ضرب و زوری که شده خودمو از این فکر ها خلاص کردم اما نمیدونم چرا دائماً سفیدی گوشتا ی پاهاش که با کمربند قرمز شده بود دائماً جلوی چشمم بود تا قبل از اون اصلاً به دید شهوانی به پروین خانوم نگاه نمیکردم ازش پرسیدم حالا میخوای چیکار کنی گفت نمیدونم فقط اینو میدونم وقتی باید برم خونه که حاجی خشمش فروکش کرده باشه وگرنه سرمو میبره میدونی آدم اگه کسی رو دوست نداشته باشه عاشق کسی نباشه اصلاً بهش هیچ میل و گرایشی نداره
ازم پرسید میشه امشب و اینجا بمونم؟؟؟ هیچ جارو ندارم برم
هم دلم سوخت هم خیلی از این درخواستش خوشحال شدم هم نگران بودم که کسی بویی ببره و هم این که حسابی تعجب کردم! اما دلم نمیومد روی این زنه مظلوم رو زمین بندازم بهش گفتم مشکلی نیست فقط یه داستانی سرهم کن که بعد از اینکه رفتی خونه؛و ازت پرسید کجا بودی چیزی برای گفتن داشته باشی
-حالا یه فکری می کنم
خلاصه اون شب توی خونه من موند من توی پذیرایی خوابیدم و پروین خانوم توی اتاق ولی خدا میدونه که تا صبح همش به اون پاهای تپلی و سفیدش فکر میکردم اما من سن بچه هاش بودم
جوانی و تنهایی خیلی به من فشار آورده بود اونم تو شهری که کسی رو توش نمیشناختم به هر زورو ضربی که بود اوشب چشمامو روی هم گذاشتم
صبح خروس خون وقتی که حاجی رفت مسجد برای نماز از همون پشت بوم نردبان گذاشتم به حیاطشون و زن حاجی رو مشایعت کردم به خونه شون ازم تشکر کرد و گفت آقا فریدون خیر از جوانیت ببینی هرچی دلت میخواد خدا بهت بده تو دلم گفتم دلم اون پرو پاچه ی سفیدو تپلتو میخواد همین که پروین خانوم رفت فوری پسرش محمد را صدا کرد پسر ۱۰ سالش سراسیمه و با حالتی خوابالو در و باز کرد و اومد توی ایوون ایستاد و پرسید مامان کجا بودی خیلی ترسیدم تو نبودی بابا وقتی عصبانی میشه من خیلی میترسم گفت ببخشید مامانی کاری داشتم باید فوری میرفتم خونه خاله ملیحه دیگه رفتن داخل خونه و من برگشتم توی اتاق خودم و فوراً رفتم سراغ رختخوابی که برای پروین خانوم انداخته بودم هنوز گرمای بدنش روی رختخواب باقی بود و بوی تنش رو میداد بوی عطر نبود همون بوی زن بود یک بوی لطیف و دلچسب از یک زن جا افتاده نمیدونم واقعاً چرا برام جذاب شده بود نمیدونم فشار جنسی بود یا اینکه واقعاً قلبا داشتم بهش علاقه مند میشدم تا میتونستم جای تنش رو بو کردم بالشت پروین خانم و بغل کردم و چشمامو روی هم گذاشتم دو ساعت بعد بود که بیدار شدم صبحانه خوردم و دوباره از خرپشته رفتم روی پشت بوم و دیدم ای داد بیداد از حواس پرتی یادم رفته که نردبان رو بکشم بالا خدا کنه حاج مهدی متوجه نردبان نشده باشه که ظاهراً هم نشده بود چون داشت با زنش روی ایوون صحبت می کرد و قربون صدقش میرفت و میگفت ای کلک پس تو بعد از اینکه من اومدم از خونه بیرون پشت تیر چراغ برق قایم شده بودی و بعد از من رفتی داخل خونه و تمام شبرو داخل زیر زمین قایم شدی ؟؟؟یک هو صداشو انداخت توی گلوش و با کمی تحکم گفت ببینم نمازتو خوندی دیگه نمازت که قضا نشد؟؟؟
پروین خانم گفت نه خوشبختانه چادر سرم بود و همونجا یه تیکه سنگ پیدا کردم نمازمو خوندم شوهرش گفت خوبه حالا پاشو یه آبگوشت بار بزار ظهر که از حجره صفرعلی خان برگشتم ناهار حاضر باشه فوراً بخورم و بعدش برم مسجد پای منبر د پاشو ززززن !!!
با خودم فکر کردم مردک دیوانه است یه بار داد و فریاد و کتک یه بارم اینجوری مهربان! آدم قاطی میکنه بالاخره این آدم چه جوریه
فقط خدا خدا میکردم چشمش به نردبان نیفته از حوض وسط حیاط شون وضو گرفت ذکر گویان از خونه زد بیرون و خوشبختانه از بس که گوشه حیاط آت آشغال بود چشمش به نردبان نیفتاد
همین که رفت منم فوری نردبان رو کشیدم بالا و دیدم که پروین خانم چادر به کمر داشت میرفت سمت مطبخ یک هو ساعت نگاه کردم و دیدم ای داد بیداد داره کلاسم دیر میشه فوری پوشیدمو رفتم دانشگاه برگشتنی از خیابان عارف یک ویلون خریدم که نت های موسیقی رو باهاش تمرین کنم ، برگشتنی وایسادم توی راه که نون سنگک داغ بگیرم از بس که بوی خوشی داشت ، دیدم پروین خانم هم با همون چادر گل گلی اومده نون سنگک بگیره ،تا دیدمش بهش گفتم برای آبگوشت ظهره؟
لبخندی زدو با عشقوه گفت وا شما از کجا میدونی آقا فریدون؟
گفتم خب دیگه کلاغا خبر میارن خندیدو گفت از دست تو و با خنده یک هو بازومو نیشگون گرفت ،من داشتم از حال میرفتم دلم میخواست جلوی روش همون جای نیشگونو ببوسم
نونو گرفتیمو گفتم میخوای برسونمت پروین خانم ؟ گفت نه بابا دو قدم راهه پیاده روی هم برام خوبه یکم لاغر میشم منم یکم شیطنت کردم و گفتم حیف نکن این گوشتا رو حاجی کلی خرج کرده اینو اینجوری تپل و سفید ساخته ، بیا برسونمت ،! گفت نه پسرم ممنونم خوبیت نداره همسایه ها میبینن فکرای ناجور می کنن ،منم گفتم نه حاج خانوم نگران نباش دوباره روتو با چتر میپوشونم معلوم نشه که دیدم با جدیت گفت
-دیگه به من نگی حاج خانوماااا !! من مکه رفتم ولی میگی حاج خانم حس میکنم سنم رفته بالا والا ببین هنوز سرپا و خوش برو رو ام ( عین دخترای ۱۵ ۱۶ ساله یه دور زد و یه تابی به بدنش داد که نزدیک بود غش کنم )
منم گفتم ماشالا به این سرزنده گی و خنده رویی
و شادابیتون واقعا هم بهتون نمیاد اصلا سنی ندارید که یه لبخندی زد و عینکشو یکم جابجا کرد و نونو گذاشت تو زنبیلشو چادرشو با دندون گرفتو رو به سمت کوچه ی خودمون حرکت کرد و من از پشت سر رقص بدنشو نظاره گر بودم البته خیلی باسنش بزرگ نبود ولی سینه های درشتش و صورت گرد وسفیدش و پیشانی کمی بلندش و ابرو ها و چشمای آهو وارش خیلی جذابش کرده بود
منم نونو گرفتمو رفتم خونه شروع کردم ور رفتن با ویولونی که تازه خریداری کرده بودم مشغول تمرین با نت ها بودم و آهنگ مرا ببوس رو تمرین میکردم که استاد پرویز یاحقی نواخته بود و حسن گلنراقی خوانده بود همینطور که مشغول بودم که صدای در زدن شنیدم اول فکر کردم پستچی نامه از شیراز برام آورده اما بعد که باز کردم دیدم حاج مهدی یک کاسه آبگوشت دستشه خیلی تشکر کردم
بهش گفتم خیلی سلام به حاج خانوم برسونید و از ایشان تشکر کنید اونم گفت نوش جان پسرم هر چیزی احتیاج داشتی یک وقت هوس چیزی کردی بگو حاج خانوم برات درست کنه تو دلم گفتم انشالله حاج خانوم خودشو برام درست کنه بزک کنه اگه بدونی زنت دیشب توی رختخواب خونه من خوابیده
خلاصه اومدمو یه پیاز برداشتم با مشت کوبیدم روش جاتون خالی با سنگک و پیاز و ترشی آبگوشت رو زدم تو رگ
روزها می گذشت و من و پروین خانوم همینجور بیشتر و بیشتر با هم صمیمی شدیم و برخورد های عمدی یا اتفاقی بیشتری با هم می کردیم و حس میکردم انگار مهرش به دلم افتاده اما نمیتونستم به خودش بگم نه شرایطش بود و نه اینکه جامعه منو اونو کنار هم می پذیرفت کمی افسرده و نگران شده بودم انگار نمیتونستم فکر و دلمو از پروین خالی کنم اتشم لحظه به لحظه بیشتر میشد ولی نمی تونستم بهش بگم معلوم نبود چه واکنشی نشون میده و اصلاً شاید نمیتونست یه پسری که ۲۱ سال از خودش کوچکتر رو بپذیره
در ثانی اون شوهر داشت
ولی باید یه فکری میکردم باید دلو میزنم به دریا و شانسمو امتحان میکردم اگرچه شوهرش بسیار آدمه دگم و خشک مذهبی بود اما به نظر نمی رسید پروین مثل اون باشه شاید هم یه سری کارها رو از روی ترس مجبور به انجام بود
تصمیم گرفتم یکم براش جلب توجه کنم از عمد اومدم روی پشت بام و با ویولن آهنگ مرا ببوس برای آخرین بار رو مینواختم و باهاش میخوندم و جوری وانمود میکردم که انگار توی حال و هوای خودم هستم و عمدی در کار نیست اما انگار نتیجه داشت حاصل می شد به خاطر اینکه یه روز پروین خانوم به من گفت ماشالله خیلی خوب میزنید و خیلی خوب هم میخونید من خیلی دوست داشتم وقتی که بچه بودم وارد کار هنری بشم همیشه با صفحه گرام ترانه های قمرالملوک وزیری رو گوش میدادم اما پدرم سنتی بود و اجازه نداد هیچ وقت پا به عرصه هنر بزارم منم گفتم اتفاقاً قبل از اینکه بیام رشته موسیقی پدر منم مخالف بود اما کم کم براش جا افتاد میدونی پروین خانوم هر چیزی اولش سخته خیلی سخته که آدم بتونه اول از هر کاری دید جامعه رو با خودش همراه کنه مثلا هیچکس شاید براش باورپذیر نباشه عشقی بین یک پسر جوان و زنی سرد و گرم چشیده رخ بده
پروین خانم کمی تو فکر رفت و گفت البته به نظر من سن یک بهانه است اصل دل که باید همیشه جوان باشه به نظر من ممکنه رخ بده!
دلو زدم به دریا و بهش گفتم اگه بهتون بگم من عاشق شما شدم چی میگید؟
دیدن سرخ و سفید شد و خجالت کشید و بدون اینکه ادامه بده فقط گفت ببخشید غذا روی گاز داره میسوزه الانم حاجی میاد خونه من خودم باید برم چادرش رو محکم پیچید دورش و رفت و با عجله رفت توی خونشون
وقتی که رفت تازه فهمیدم چه کار کردم زدم توی سر خودم گفتم گند زدی پسر این چی بود این چه کاری بود خدا میدونه الان به شوهرش بگه یا نه شاید عجله کردم چند روزی به همین منوال گذشت یکم توی برخوردهای سرد رفتار می کرد ولی لحظه به لحظه به آتیش عشق من داشت افزوده می شد من تو فکرش بودم رویای آینده رو با او می ساختم با خودم میگفتم یعنی میشه یه روزی این زن خانوم خونه من بشه؟
دیوانه ی پروین شده بودم
یه روز عصری داشتم کتاب میخوندم که دیدم باز سر و صدا از خونه حاج مهدی بلند شد و بازم دعوا و مرافعه بالا گرفته بود
سریع دویدم بالا پشت بوم تا بهتر ببینم داستان چی بوده پروین گریه میکرد و التماس میکرد که حاجی دیگه بسه دیگه نزن به خدا من کاری نکردم پسرت دروغ میگه پسرش گفت خفه شو هرزه من خودم دیدم از خیاط خونه اومدی بیرون خودم تعقیبت کردم ای نامرد مادر خودشو فروخته بود شیرش حرومت بود
من حسابی حرصی شده بودم و صدای مشت های گره کرده خودمو می شنیدم آخه اون حاجی و پسرش داشتند عزیز دل منو زنی که دوستش داشتم رو کتک می زدند صدای پروین رو می شنیدم که می گفت خدایا منو بکش از این زندگی راحت کن پسر کوچکش هم گریه میکرد و میگفت بابا تو رو خدا مامانو کتک نزن چیزی نمیدیدم اما اینطور که معلوم بود حاجی محمد رو هم کتک زد چون صدای گریه هاش میومد
و دائم به زن خودش بدو و بیرا میگفت هرزه سلیطه نفرین می کرد و میگفت الهی هرچی بهت دادم چرک و خون بشه ازت بیاد بیرون
من حسابی حرصم گرفته بود صدای گریه های پروین رو می شنیدم ولی نمیتونستم کاری کنم و تصمیم گرفتم یه روز حتماً تلافی این کارشونو سرشون بیارم اون شب تا صبح خوابم نبرد نزدیک صبح بود رفتم لب پشت بوم و منتظر شدم تا حاجی و پسر بزرگش رضا از خونه برن بیرون وقتی که رفتن یکم که گذشت سنگ ریزه جمع کردم و پرت کردم سمت در
پروین خانم اومد روی ایوون و گفت آقا فریدون کاری داشتی؟
گفتم آره لطف کن فقط چند دقیقه بیا می خوام باهات حرف بزنم گفت الان نمیشه محمد خوابه حاجی و رضا هم رفتن مسجد یک ساعت دیگه برمیگردن گفتم فقط چند دقیقه وقت تو میگیرم گفت نمیشه رفت داخل و درو بست و من دوباره شروع کردم سنگ زدن به در خونشون گفت تو رو خدا دست از سرم بردار اصلا من و تو به هم نمیخوریم گفتم یعنی هیچی بینمون نیست؟ گفت از اولم چیزی بینمون نبوده برو پسر جوون دست از سرم بردار من نمیخوام به شوهرم خیانت کنم ازش میترسم
اینو که گفت رفت و انگار تمام دنیا روی سرم خراب شد خیلی دلم شکست من میخواستم کمکش کنم و اونو به لذت و آرامش برسونم آرامشی که حقش بوده ولی بهش نرسیده
چند روزی بود حالم خیلی گرفته بود واقعا شکست عشقی خورده بودم همش خدا خدا میکردم که مهرم یه جوری به دل پروین بیفته که نه کسی را ببینه نه کسی رو جز من بشناسه دل بسته ام بشه و با دلم راه بیاد کسی که نه خیر از شوهرش دید نه خیر از بچه اش واقعاً دلم میسوخت براش شایدم ته دلش منو دوست داشت اما به هر جرات ابرازش رو نداشت
تمام روز بهش فکر میکردم و ناراحت بودم بیخود و بی جهت بغض توی گلوم پر می شد انگار یه نفر یه خنجر فرو کرده بود توی قلبم حتی حواسم به درس و دانشگاه هم جمع نمی شد انگار دلیلی برای زندگی کردن نداشتم آخه محبوب دلم دل به دلم نمی داد
اما اینجوری فایده نداشت باید یه کاری میکردم نباید تسلیم میشدم مهر این زن به دلم افتاده بود منو مصمم تر کرده بود که سماجت بیشتری کنم
اینبار تعقیبش کردم وقتی داشت نون می گرفت توی راه برگشت سر به راهش قرار گرفتم ازش خواهش کردم بشینه توی ماشین از من اصرار و از اون انکار انقدر که منو عصبی کرد و مجبور شدم سرش داد بکشم وقتی دارم بهت میگم بشین توی ماشین یعنی بشین توی ماشین همین که من گفتم!
بالاخره نشست توی ماشین و گفت سریع کار تو بگو کار دارم باید برم بهش گفتم مردها خیلی بدشون میاد بهشون میگی زود باش می خوام برم اینجوری احساس نامطمئنی بهشون دست میده لطفاً دیگه این جمله رو تکرار نکن گفت خیلی خوب بفرمایید خلاصه بهش گفتم من وضعیتتو میدونم میفهمم سخته که باور کنی من بهت دلبسته شدم من میدونم تو چقدر داری اذیت میشی و اصلا از زندگیت راضی نیستی و …اینو که گفتم زد زیر گریه گفت تو نمیدونی که من هیچکسو ندارم

حتی برای پدر مادرم و برای خواهر و برادرم اصلاً مهم نیست که من توی چه شرایطی هستم و هیچ کدومشون دردی از من دوا نمیکند و من خیلی تنها هستم هیچ دلخوشی تو زندگی ندارم بهش گفتم خوب من می خوام دلخوشیت باشم می خوام کمکت کنم گفت آخه چجوری؟ نمیشه! گفتم این نمیشه هست که نمیشه وقتی من میگم میشه یعنی میشه !
ببین پروین خانم من انقدری به تو علاقه مند هستم که حاضرم کوهها رو برات جابجا کنم این زندگی نمیشه یه روز شوهرت باهات خوبه حالت خوب باشه وقتی با تو بده حالت بد باشه مطمئنم این طور که خودت گفتی اصلا و و ابداً این مرد رو دوسش نداری و اونم داره به تو ظلم آشکار میکنه تورو خیلی محدود میکنه که مثل یک برده در اختیارش باشی ولی خودش هر جور زن بازی و کثافت کاری میکنه و تمام اینها رو پشت دیوار ریا و دین قایم کرده
سرشو انداخت پایین گفت واقعاً تو منو فهمیدی راست میگی دقیقا همینه!
گفت حالا تو میگی من چه کار کنم از من چی میخوای آخه ما چه جوری با هم دیگه بتونیم…؟؟
حرفشو قطع کردم و بهش گفتم تو نگران نباش همه چیزو جور می کنم تمام نقشه ها رو میچینم و شما اصلاً فکرشو نکن می خوام از این به بعد زندگی کنی و هر چیزی که باختی جبران کنی
می خوام کمکت کنم که اگر خودت بخوای زندگیتو تغییر بدی دیگه اسیر دست این مردک نباشی
گفت چه جوری؟
نگران نباش به موقعش بهت میگم که بیای توی خونه و راهکار رو بهت بگم الان پیاده شو برو خونه تا کسی شک نکرده
بعد از این دیدار یکم آروم شده بودم فکر میکردم امیدی هست برای همین دوباره سازم رو و برداشتم و رفتم لب پشت بوم و از نو آهنگ مرا ببوس رو نواختم و میخوندم ،
خونه رو حسابی ترتمیز کردم و فرداش که کلاس نداشتم منتظر شدم تا دوباره حاجی برای نماز به مسجد دوباره سنگ زدم به شیشه خونه حاجی تا پروین بیاد بیرون وقتی که اومد با اشاره بهش گفتم از توی حیاط بیاد روی پشت بوم خونه من با اشاره به من فهموند بزار چادرمو سر کنم و بیام
دیدم خیلی نرم تر شده کلی ذوق کردم دلم توی سینم از تپش زیاد داشت می ایستاد و انگار هی از هیجان یک چیز داغ میریخت توی قفسه سینم
اون دو سه دقیقه ای که تا پروین بیاد توی خونه من انگار ۲ ۳ ساعت گذشت
وقتی که اومد اول بساط صبحانه را حاضر کردم با صفحه گرام یکی از ترانه های قمرالملوک وزیری رو گذاشتم و صداش رو کم کردم پروین خانم گفت ماشالله به این سلیقه چقدر با احساس و رمانتیک
به افتخار شما اولین صبحانه کنار هم
لبشو یکم گاز گرفت و گفت آخه پسر جون تو دنبال چیه من هستی این همه دختر ترگل ورگل ماشالا تو جوونی آداب دونی تحصیلات داری دیگه از چی من خوشت اومده و اصلا چرا باید من از تو خوشم بیاد ؟
یه لقمه نون و پنیر و گردو براش گرفتم جلوش و گفتم تو از من خوشت میاد زبونت این رو نمیگه ولی چشمات داد میزنه
در ثانی این مرد برای تو همسر نمیشه و فقط ازش میترسی شاید هم یک عادت مسخره به زندگی به اون داری لقمه را از من گرفت
و گذاشت توی دهانش من مسحور لبهای پروین شده بودم اون چشمای قشنگش که یک دنیا می ارزید همینطور که داشت نگاهم میکرد و لقمه را می‌جوید آهسته بهش گفتم پروینه طفلک من
یک لبخند ملیحی زد و گفت اولین باره یک مردی اینطور با لطافت با من رفتار میکنه بهش گفتم و اولین بار که یه نفر اینطوری از من دل میبره
راستی نمیخوای یکم راحت تر باشی نمیخوای این چادر رو یکم باز تر بگیری؟
با شیطنت خاصی گفت به وقتش
این که گفت انگار یه چیزی توی دلم هوری ریخت پایین
بهش گفتم پروین جان من دلم میخواد با تو باشم و عشقتو تا ابد کنار خودم داشته باشم و مردانه پشتتو گرم کنم در همین حین یک شاخه گل بهش دادم یک دستبند چشم گربه بهش هدیه دادم بهش گفتم این دستبند شاید طلا نباشه ولی این دستبند نشان عشقه دیدم یه قطعه اشک از چشمش اومد پایین و گفت من تا حالا هدیه نگرفته بودم این خیلی برام ارزشمنده یه مظلومیت خاصی توی چشماش بود دستبند و دستش بستم و همینطور گل رو گذاشتم از روی چادر روی سینش گل رو بوئید و چشماشو بست گفت خونه تو چه آرامشه خاصی داره با اینکه نقلی و کوچیکه!
چقدر حرفات قشنگه و چقدر این حرفا برام تازگی داره
خیلی خوشحال بودم که برای چند لحظه تونستم حالشو خوب کنم
بهش گفتم یه چیزی می خوام بهت بگم اما واقعا نمیدونم واکنشت چیه و نظرت چیه
سرشوبا علامت تعجب تکون داد !؟
راستش میخواستم از اینجا برم اما یه فکر هایی توی ذهنم خطور کرده که صلاح دیدم فعلاً یک سال دیگه از صاحب خونه مهلت بگیرم فعلاً همین جا بشینم اونم فقط به خاطر تو یه نقشه دارم خودم دلم میخواد در کنارت باشم مرد زندگیت باشم و هر وقت درد دلی داری بیایی و به من بگی و هر وقت عشق و آرامشی خواستی فوراً بیای پیش من
لبخند ملیحی زد و پرسید چه جوری؟؟؟؟
خیلی ساده از همین سیستم نردبان استفاده میکنیم تو میای توی خونه من نردبون رو میکشیم بالا مدتی در کنار هم هستیم اگر احیاناً حاجی اومد خونه خودتون تو از در خونه من وارد کوچه میشی و کلید میندازی میری داخل خونه خودتون توی حیاط حاجی پرسید کجا بودی مثلا بهش میگی رفته بودم خونه شمسی خانوم ختم انعام فقط اگر بتونی به شمسی خانوم بگی که مثلاً میری کلاس خیاطی و باهات هماهنگ باشه که مثلاً خونه اون رفتی و اگر حاجی ازش پرسید به حاجی بگه که تو خونش بودی
کمی فکر کرد و با خودش گفت عجب فکر بکری بد نیست خوشم اومد
بهش گفتم اما این همه چیز نیست هدف اصلی چیز بزرگ تریه
هدفم اینه که در نهایت از این مردک جدا بشی و با هم فرار کنیم دیگه دستش بهت نرسه و تو رو کتک نزنه
خیلی متعجب شد گفت آخه کجا بریم چه جوری بریم بعدش هم بچم چی میشه من از حاجی خیلی میترسم
نگران محمد نباش اونم با خودمون میبریم میریم یک شهر دیگه زندگی میکنیم درس رو هم یه جوری بالاخره تمومش می کنم فقط تو به محمد عادت بده که منو بابا صدا کنم و بهش یه چشمک زدم
قهقهه زد و گفت واقعاً تصورش جالب میشه محمد فقط ۱۱ ۱۲ سال از تو کوچیکتره اما خوب بچه حرف گوش کنیه و سعی می کنم روش کار کنم
اما برای اینکه با تو بیام باید اول مطمئن بشم و خیالم راحت باشه تا بتونم بهت اعتماد کامل کنم که منو ول نمیکنی
بهش گفتم من واقعا عاشقت شدم می خوام با تو ازدواج کنم و اصلا هم برام مهم نیست که از من بزرگتری در نظر من تو از من کوچکتری تازه من به دخترای همسن خودم هیچ میلی ندارم که فکر کنی ازدواج میکنم و تنهات میذارم
گفت باشه در کل باهات موافقم فقط یکم به من فرصت بده که خودم را به شرایط جدید عادت بدم و بتونم باورت کنم
حالا فعلا باید برم تا دیر نشده دوباره بازم میام پیشت
همین که پا شد قسمتی از چادرش رفت کنار و بازو های گوشتی و سفیدش نمایان شد اما چند جا رد کتک خوردن و کمربند بود بهش گفتم هنوز خوب نشدی؟ گفت نه تازه پشتمو ندیدی !!
گفتم دستش بشکنه الهی ببین خانومو چه کار کرده خیلی دوست داشتم گوشمالی بهش میدادم اما مطمئنم اگر این کارو بکنم تمام نقشه هامون خراب میشه
ولی به موقعش تلافی تمام کارای حاجی و توله بزرگش رو سرشون درمیارم
پروین خانم رو فرستادم خونه ، و خودم رفتم سر کار نجاری و کل روز رو داشتم به اونچیزی که پیش رومون بود فکر میکردم و بابتش خیلی خوشحال بودم امید دوباره به زندگی برگشته بود
خوشحال بودم که میتونم برای اون زن بیچاره و خودم کاری انجام بدم
هرچقدر که میتونستم به اون خانواده نزدیک شدم گرچه تحمل اخلاق گند اون پدر و پسر مشکل بود ولی خب به بدست آوردن طلایی که لای اون گل و لای پنهان بود می ارزید
انقدری رابطه ی خوبی باهاشون برقرار کردم که چند وقت بعد کاملا مورد اعتماد حاجی قرار گرفتم ،به من میگفت تو عین پسر خودم میمونی و بهت اعتماد دارم منم بهش گفتم حاجی هرچی میخوای تعارف نکن من در خدمتم ماشین هم هست اگه جایی میخواین ببرمتون
پروین خانم هم از این فرصت استفاده کرد و به دروغ گفت که نذر داره که باید هر شب جمعه بره شاه عبدالعظیم و نذرش رو ادا کنه و قرار شد به همین منظور هر شب جمعه من ببرمش و بیارمش چند بار حاج میتی هم با ما اومد اما چند باری هم کار پیش اومد و نتونست بیاد و منو حاج خانم با هم میپیچوندیم و میرفتیم شهرای اطراف رو میگشتیمو کلی کافه و تئاترو بازار میرفتیم
دیگه یخمون باز شده بود و کلی راحت شده بودیم تازه فهمیدم که چه چیز هایی به دل این زن مونده چه جاهایی که نرفته چه مسافرت هایی که نرفته چه چیزهایی که به دلش مونده چه حرف هایی که نشنیده چه چیز ها که تجربه نکرده و همین حسی به من داد مثل احساس مسئولیت که باید مثل زنم بهش رسیدگی میکردم حاجی روحش هم خبر نداشت که ممکنه رابطه‌ای بین منو زنش صورت بگیرد ولی یک مثالی هست که میگه خیانت ها همیشه در نهایت اعتماد رخ میده البته نمی شد گفت اینجا اسمش خیانته بلکه ظلم خود حاجی بدرفتاری هاش و بد ذاتی هاش بود که باعث شده بود همچنین کمبود هایی که این زن به این سن و سال تجربه کرده بود به خاطرهمین وقتی از من می شنید پروین جان دوستت دارم انگار روحش پرواز می کرد اولین بار وقتی که ازش خواستگاری کردم حدود دو ماه از برنامه های شاه عبدالعظیم می گذشت و سر جمع ۷ ۸ بار چه با حاجی چه بدون حاجی رفته بودیم شاه عبدالعظیم البته زمانی که حاجی نمی آمد میپیچوندیم میرفتیم دور دور
بار نهم بود که اتفاقاحاج میتی همراه مون نبود ساعت ۲ بعد از ظهر راه افتادیم که مثلاً بریم شاه عبدالعظیم اما طبق قرارمون رفتیم دور دور و کلی حرف زدیم و کلی دل دادیم و قلوه گرفتیم توهمین فی مابین از اکبر مشتی دوتا بستنی گرفته بودم که طعمش هوش از سر آدم میبرد با اون لبای خوشگلش داشت بستنی رو میخورد که بهش گفتم پروین جان می خوام یه چیزی بهت بگم پرسید چی؟؟؟
یک حلقه طلا از جیبم در آوردم و بهش گفتم با من ازدواج میکنی؟رسما دارم ازت خواستگاری می کنم!!
اشک توی چشماش جمع شد دستامو گرفت و بوسید توی چشمام زل زد و گفت معلومه که می کنم عزیزم اونجا بود که برای اولین بار توی ماشین آهسته آهسته لبهامو نزدیک لبهاش کردم یک لبه عمیق ازش گرفتم دستمو گذاشتم روی سینه اش قلبش تند تند میزد شور و حال خاصی پیدا کرده بود انگار از نو جوان شده بود انگار یک دختر نوجوان و دم بخت کنارم نشسته بود
بهش گفتم خیلی دوستت دارم عزیزم انداخت خودشو به سمت سینم سرش رو آغوش گرفتم و دائماً سر و صورتش رو می بوسیدم هیچ صبح سحر ی نبود که وقتی حاجی میره با نرد بان نیاد رو پشت بوم و یک ساعتی توی بغل من نخوابه خیلی به من وابسته شده بود انگار عشق من بهانه ای بود که این رنج بیستو هفت هشت ساله رو فراموش کنه
زنی که حتی لذت جنسی نبرده بود و یک شوهر زود انزال نصیبش شده بود که جز ارضای خودش به هیچ چیزی فکر نمی کرد حتی وقتی میخواست لب بگیره عین شتر به حالتی چندش آور و نابلد این کارو میکرد
تا مدتی کارمون شده بود همین یه بار وقتی اومد پیشم دستمو بردم توی موهاش و حسابی داشتیم لب میگرفتیم لباشو گاز گاز میزدم و میخندید سرمو میچسبوندم به سینه هاش خیلی توپولو گرمو خوشبو بودن ۴۰ دقیقه ای شد که مشغول معاشقه بودیم که یکهو صدای درشون اومد گفت وای خدا مرگم بده حاجی برگشته یکهو از جاش پرید و سراسیمه پی چادرش میگشت حاجی رفته بود توی خونه و داشت پروین خانوم رو صدا میزد طبق نقشه قبلی زنبیل خودش هم آورده بود برای همچین مواقعی فوراً از در کوچه رفت بیرون و در کوچه خودشان را با کلید باز کرد و وارد حیاطشون شد و گفت اوا حاجی کی برگشتی چقدر زود حاجی گفت کجا بودی ضعیفه؟ پروین خانم گفت هیچی رفته بودم نونوایی نون بگیرم خیلی شلوغ بود دیگه توان نداشتم صف وایسم حاجی اومد جلو و فقط به همین بهانه گفت ضعیفه حالا بدون نون چکار کنیم با یه دونه سیلی زد به صورت پروین دلم برای زن بیچاره خیلی سوخت لذتشو کوفتش کرده بود باید یه کاری میکردم باید هرچه زودتر پروین رو از دست این لندهور نجات میدادم انگار زدن این زن تفریح حاجی شده بود دیگه از اون به بعد خودم میرفتم هم برای خودم هم برای پروین نون می‌گرفتم و می آوردم که این مشکل ایجاد نشه رفتارهای بد حاجی روز به روز پروین رو مصمم تر می کرد و از اون طرف به من دلگرم تر میشد با این حال اصلاً بدن لخت شو ندیده بودم آخه قرار بود کم کم پیش بریم و اصلا عجله نکنیم اینم یه جور لذت بخش بود دیگه مثل زن واقعیم شده بود براش کادو می گرفتم بیرون می‌برد مش و براش میمردم
یه بار که قرار بود مثلاً بریم شاه عبدالعظیم تا نذرش رو ادا کنه یه مقدار جسارتمو بیشتر کردم و همینطور که یک دستم به فرمان بود و ماشین در حال حرکت بود دست راستمو بردم زیر چادرش بین پاهاش نفس عمیقی کشید و خودشو کمی سفت کرد دستمو بردم زیر شورت و ناز توپولش رو که هنوز ندیده بودم لمس کردم خیلی نرم و دلچسب بود راه کج کردم به سمت یک بیابانی
و همینطور توی مسیر داشتم با کسش بازی میکردم اولین بارم بود خیلی دوست داشتم دیگه رسیده بودیم به یک بیابونی خلوت متوجه شدم حاج خانوم هم خیلی هوسی شده گفتم حاج خانوم یه درخواست دارم ازت گفت جانم عزیزم سرم و انداختم پایین کمی خجالت کشیدم بهش گفتم میشه دست بزنم به سوراخ کونت؟؟؟؟
لبخندی زد و گفت بله عزیزم چرا نمیشه تو دیگه شوهر منی انگار تمام لذت دنیا ریخت توی دلم دستمو بردم کمی باسنش رو بلند کرد گذاشتم لای چاک کونش یه مقدار تف زدم و با انگشت سوراخ کونش را مالیدم من جای انگشتم را عوض میکردم یکم روی سوراخ کونش و یکم هم انگشت داخل کوسش می کردم دیدم چشمش داره خمار میشه ظاهراً لذت می برد لبخندی زد و به من گفت قربونت برم انقدر بلدی که حتی با انگشت به من حال بدی تو خیلی کنجکاوی دوست داری این کارو با من انجام میدی؟ بهش گفتم آره خیلی
دیدم وقتش رسیده بهش گفتم پیاده شو شروع کردم بردمش صندلی عقب دامنش رو زدم بالا بهم گفت چه کار داری می کنی آخه اینجا امنیت داره؟؟؟ گفتم حرف نباشه
سریع لای پاشو باز کردم شورتشو کشیدم پایین و کامل در آوردم وای خدای من چقدر تپلی چقدر سفید انگار یک تکه ماه لای پای این زن می‌درخشید حسابی جا افتاده و درست حسابی بود حیف این کس که سال ها دست اون حیوان خاک خورده بوده بهش گفتم چشماتو ببند وقتی که چشماشو بست زبونم و گذاشتم لای چاکه کسش توی سوراخ کوسش زبون میچرخوندم و هر از گاهی طوری که متوجه نشه تا پایین می آمدم و سوراخ کونش هم با نوک زبون لمس کوچیکی میکردم حسابی داشتم کسش رو می جویدم دائم سوراخش و چوچوله کسش رو مک میزدم عین قحطی زده ها گوشت های کسش رو میخوردم
حدود ۱۰ دقیقه داشتم یه ضرب میخوردم اولین تجربه خوشایند پروین بود انگشت وسط ام را کردم توی سوراخ کس انقدر زدم انقدر زدم تند تند این کار را انجام دادم تا چند قطره آب از کسش اومد بیرون ریخت تو دستم و من همه رو هورت کشیدم و خوردم بی حال شده بود چشماشو بسته بود داشت از اتفاقی که افتاده نهایت حال و لذت رو می برد هرجور که شده خودم رو کنارش روی صندلی عقب جا دادم و محکم بغلش کردم لب می گرفتم ازش نوازشش میکردم و حرف های عاشقانه زیر گوشش زمزمه میکردم هنوز بدنش از لذت میلرزید و از شدت هیجان گریه می کرد و خودش رو توی بغلم می فشرد منم بهش میگفتم فدات بشم قربونت برم چیزی نیست
وقتی که اومدیم خونه انگار نه انگار و جلوی همه من رو آقا فریدون خطاب می‌کرد و من هم اون رو حاج خانوم صدا میزدم کسی خبر نداشت که منه تشنه با آب کوس حاج خانوم سیراب شدم
خیلی از اون به بعد رابطه مون خوب شده بود دیگه خوشش اومده بود همش ازم میخواست که برم بین پاهاش ور برم یا اینکه وقتی که کنارم خوابیده انگولکش کنم
قرار بود کم کم پیش بریم و بعد از اینکه مطمئن شد من مرد زندگی ام گفت یه روز بالاخره با هم از این خونه فرار کنیم دیگه نمیتونستیم بدون هم زندگی کنیم پروین همش گریه میکرد و عشق منو طلب میکرد از پسرش و شوهرش متنفر شده بود و دل به پسری داده بود که بیستو یک سال از خودش جوانتره
تا موقعیت پیش میامد فوری میومد خونه ی من
تا میومد میچسبید بغلم لبای منو داشت دوباره جوان میشد بعدش میرفت تکیه میداد به پشتی و سفره ی کوسشو پهن میکرد پاهاشو از هم باز میکرد میزد رو پیشونیه کوس تپلش میگفت یالا بیا به این برس که کلی آب توش جمع شده
منم حسابی کوسشو انگشت میکردمو لیسش میزدم
آبشو میاوردم و سر حالو قبراق میفرستادمش خونه
برای اینکه همسر پروین خانم بشم خیلی ذوق داشتم با هم فرار کنیم
یه روز که داشتم بهش حال میدادم و چشماشو بسته بود کیر ۱۶ سانتی مو دراوردم و گذاشتم لای چاک کوسش
پروین چشماشو باز کرد و کیرمو توی کوسش حسابی تعجب و لذت توی چشماش بود انگار میخواست حرف بزنه ولی نمیتونست
من فقط بهش لبخند زدم و بهش گفتم مبارکه عزیزم و همونطور که بین پاهاش بودم و روی کف پا نشسته بودم شروع کردم تلمبه زدن
اول ۷۲ تا کوبیدم تو کوسش کشیدم بیرون آب بود که از کوس تپلو سفیدش میزد بیرون هی سر به سرش میزاشتم کیرمو میکشیدم بیرون و فقط لای چاک کوسش سر می دادم اینکارو میکردم حرصش می گرفت و خودش به زور کیرمو می فرستاد توی کسش و با حرص به من میگفت واینستا توله سگ تند تند بکن فقط جرم بده وگرنه میرم جنده میشم
منم مسخره بازی در می آوردم گفتم ای وای تو هنوز زن حاجی هستی اگه من بکنمت گناهه و اون میگفت خفه شو بابا بکن ببینم منم بهش گفتن می کنم و تو هم بشمر حالا نزن کی بزن میگفت حاجی ده تا هم نمیتونه بزنه ولی الان شمرده ام ۳۱۳ تا توی کوسم کیر زدی قربون کمرو کیرت برم
پروین جان را قمبل کردم من رفتم پشت سرش سوار شدم واقعاً بدن جا افتاده و زیبایی داشت همین که قنبل کرد سوراخ کونش رو یه لیس زدم و انگشت شست کردم توی کونش دستگیره کردم و بازم تو کوسش کیر کوبیدم و در آوردم و پروین هم میشمرد که چندتا میکردم توش و درمیاوردم انقدر کوسشو کردم که از بغل کیرم آب زد بیرون وپروین شروع کرد به لرزیدن
و منم پستوناتوناشو محکم چنگ میزدم
یهو اومد تو بغلم که آروم بشه و تنش میلرزید و نمیتونست روی پاهاش وایسه
منم قربون صدقش میرفتم گفتم چی شده عزیزم چی شده خانم خوشگل من
گفت فکر کن این همه سال من با مرد خودخواه و ظالمی مثل اون زندگی کردم هیچ وقت طعم سکس رو باهاش تجربه نکردم تو خیلی خوبی زمینو آسمونو به هم میدوزم که شوهر من بشی خیلی لذت بردم ممنونم ازت فریدون خان
من لبخندی زدم لباشو بوسیدم بهش گفتم من متعلق به خودتم حالا از دفعه بعد از همون اول بشمار که هر سری تعداد بیشتری کیر بزنم توی کوست خوشحال بودم لذت میبره
هفته ای چند بار برنامه می چیدیم و حسابی پروین جان یک دلی از عزا در می آورد
بین نوبت سکس مون وقتی فاصله می افتاد پروین ناراحت و عصبی می شد و حتی با من قهر میکرد معتادم شده بود و دائم به من می‌گفت کوسم رو گرسنه نذار
منم از همینش خوشم میومد
حدود یک سالی به همین منوال سپری شد واقعاً دیگه کاملاً اعتماد بین من و پروین شکل گرفته بود از طرفی ظلم و جفای حاجی و همچنین زن بازی هاش و اینکه که یک عمر لذت را به این زن حرام کرده تماماً نویدی میداد که پروین خیلی راحت بتونه از زندگی حاجی بیاد بیرون

تصمیممون جدی بود دیگه طاقت دوری همدیگه رو نداشتیم باید حتماً کاری میکردیم که صبح از بغل همدیگه بیدار بشیم و شب سر به بالین همدیگه
برای همین یک بار که به بهانه ی شاه عبدالعظیم پروین و پسر کوچیکه رو برده بودم در حالی که از قبل همه چیز رو هماهنگ کرده بودیم دیگه به خونه برنگشتیم از قبلش یه خونه ویلایی حیاط دار تو یکی از شهرهای گیلان اجاره کرده بودم که برای همیشه زن زندگیمو از خونه حاجی بردم سه ترم از دانشگاه باقی مانده بود که انتقالی گرفتم و زندگی رو با کلاس های تدریس موسیقی میگذروندم البته ناگفته نمونه یک مقدار پول دادم با یکی از دوستان مدارک جعلی برای ما درست کرد پسر کوچیکه پروین با من و با زندگی جدید خو گرفته بود و منو بابا صدا میزد
یه وقتایی که مدرسه بود من و پروین حسابی از فرصت استفاده میکردیم و کلی بازی میکردیم مثلاً اینجوری که پروین زیر چادر لخت و پتی بود و من می گرفتمش و تصاحبش میکردم و به زور چادر از سرش بر می داشتم و با جدیت کسشو می گاییدم اونم گفت بکن عزیزم که خوب می کنی
یا مثلاً دست و پاشو می بستم به زور می گاییدمش
زندگی خوب و آرومی داشتم و توی این مدت انگار اندازه تمام دوران به پروین لذت زندگی چشونده بودم عاشقانه میپرستیدمش از زنو زندگیم خیلی راضی بودم
کلی پروین را این ور و اونور می بردم کلی براش کادو می گرفت کلی کافه و عطر حرف های عاشقانه و لب دریا میبردمش
یک شب که خواب بود خیلی هوس سکس کرده بودم
توی تاریکی شب سرم رو بردم زیر دامنش و چاک کونشو از هم باز کردم صورتمو بردم لای کونش گذاشتم و عین یک مار دائماً زبانم را روی سوراخ کونش سر میدادم تمام عصاره کونش رو میکشیدم تو دهانم و قورت میدادم
وقتی که حسابی خوردم اول یک انگشتی بعد دو انگشتی و بعد سه انگشتی کردم توی سوراخ کونش و درمی‌آوردم یک تکون خورد به من فوراً دست از کارم کشیدم اما با صدای خسته بهم گفت ادامه بده دارم لذت میبرم اینو که شنیدم خیالم راحت شد
بهش گفتم انگار هیچکس تا الان این کون رو باز نکرده انگار دست آدم ناشی بودی اگر اجازه بدی
من می خوام این سوراخ کونه آکبند رو گشاد کنم تو رو از کون بکنم کونی من بشی
حاج خانوم گفت چرا که نه حتماً عزیزم میسپارمش به تو هر کاری دلت خواست بکن
منم دیگه هر شب موقع خواب کون پروین جان رو میخوردم و با کرم میمالیدم تا یک ماه همینجوری مالش ادامه داشت و من فقط سر کیرمو روی سوراخ کون لیز میدادم
و وقتی مطمئن شدم سوراخ کون حاج خانوم کاملا انعطاف پذیر و باز شده آهسته آهسته با صبر و تحمل یک سانت یک سانت کیرمو فرستادم داخل کون
کمی نگه داشتم تا جا باز کنه و پروین جان بهش عادت کنه بعد خیلی با طمانینه و نرم شروع کردم عقب جلو کردن وقتی دیدم خیلی راحت کیر داخل کون سر میخوره یکیم سرعتمو و بیشتر کردم دستای حاج خانومو گرفته بودم و دائماً قربون صدقش میرفتم و دلداریش میدادم و بوسیدمش پرسیدم عزیزدلم خانومم درد داری گفت نه خیلی خوبه خیلی دارم کیف می کنم فقط یک سنگینی لذت بخش توی ناحیه کمرم دارم انگار بیش از پیش زن شدم وای چقدر خوبه چقدر لذت میبرم کاش از چند سال پیش این کارو میکردم توهم این احوالات بود که خیاری که از قبل آماده کرده بودم رو گرفتم توی دستم و همزمان با کون کردن خیار رو تا ته فرستادم توی کس پروین نفسش بند اومده بود از هیجان زیاد انگار لال شده بود بهش گفتم هیسسسسس نمیخواد چیزی بگی فقط لذت ببر که حقته خوبی عشقم خوبی عزیزم حال میده بهت و همزمان کیر و خیار توی سوراخ های پروین رفت و آمد می کرد و جابجا می شد
دائم اذیتش میکردم و بی‌حرکت داخل کونش نگه می داشتم اونم حرصش می گرفت و به من گفت توروخدا بکوب توروخدا بکن کونمو منم میگفتم نمیکنم اونم میدین جوریه هی خودش را جلو عقب میکرد و با حرص کونش رو می کوبید روی کیر من
دیگه کونی شده بود حتی گاهی اوقات باهم شب سکس میکردیم از من درخواست می کرد که فقط سوراخ کونش رو بکنم به من می گفت انگار یک چیزی ته کنم بی قراری میکنه که تا کیر نخورده بهش و آب کیر داخل کون من ریزی آروم نمیگیره
دیگه خیلی با هم دیگه راحت شده بودیم
حتی وقتی که توی کونش تلمبه میزدم و داخل کون هوا جمع میشد بدون اینکه خجالت بکشه یا حرفی بزنه محکم زور میزد و جلوی من هوای توی کونش رو خالی میکرد مخصوصاً عاشق این بودم که وقتی دارم میکنمش از بغل کیرم هوا خارج میشه و من عاشق این آروغ هایی بودم که کون پروین موقع کیر خوردن میزنه
گاهی اوقات برای تنوع کیرمو میکردم داخل کونش خیار و میزاشتم داخل کوسش و همزمان جفت پستون هاش رو میمالیدم و همزمان با این کار از مردهای دیگه یا سکس دسته جمعی با پروین صحبت میکردم و انقدر پروین جون خیال پردازی می کرد و من کس و کون و سینه هاش رو مشغول میکردم تا اینکه آبش میومد تنش شروع به لرزیدن میکرد و ارضا میشد حتی گاهی اوقات من از پشت دستمو گذاشتم روی دهانش که صدای جیغش بیرون نره
تازه من به این رسیده بودم که اصلا انگار از اول زندگی و از همان کودکی و نوجوانی علاقه به دختر های هم سن و سال نداشتم و خودم نمیدونستم و برعکس میمردم برای زن های جا افتاده و سن و سال دار
پایان قسمت اول

ادامه...

نوشته: فریدون


👍 22
👎 7
61301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

921441
2023-04-02 02:23:19 +0330 +0330

خیلی طولانی بود!
چیزی که باعث شد نخوندم اولین سوتی داخل داستانت بود ، اگه رادیو راجع به کودتای مردادماه صحبت کنه لفظ کودتا را به کار نمیبره!
اگه نظرات خوب باشه میخونم

1 ❤️

921463
2023-04-02 04:56:14 +0330 +0330

خوب مینویسی.غلط خاصی هم ندیدم که نسبت به درازای داستانت خیلی خوبه.
فقط سعی کن قسمت بعد رو انقد طولانی نکنی چون خوندنش خیلی طول میکشه و مخاطبای زیادی از دست میدی.
ادامه بده.

2 ❤️

921465
2023-04-02 05:11:38 +0330 +0330

سلام خیلی خوب نوشتی اما زیاد به جزئیات دقت نکردی و از همه مهم تر زیاد سمت و سو داستان منطقی نبود مثلا این حاجی حتی یک بار ام به زن اش شک نکرد یا مثلا چطوری انقدر ساده و راحت فرار کردین خیلی راحت و آبکی بود از این نظر. نتونستی داخل نوشته هات سختی ، استرس و مشکلاتی که از اول تا آخر که خلاصه موفق به فرار شدین رو بیان کنی . یه مشکل دیگ ام این بود که شخصیت خودت در ابتدای داستان که یه پسر جوان و کم سن با اون شور و شوق و علاقه به موسیقی که عاشق یه خانم که میان سال شده بود استوار نبود و‌ بعد اینکه به پروین رسید دیگه‌اثری ازش نبود

2 ❤️

921484
2023-04-02 06:56:30 +0330 +0330

داستان شروع بسیار پرقدرتی داشت و در ادامه دچار افت و خیزهایی میشد، اما میشد دغدغه های سیاسی و اجتماعی نویسنده رو دید. با این همه داستان بسیار طولانی و در مواردی خسته کننده بود. جناب فریدون عزیز، توجه داشته باشید که این سایت برای ارائه داستان کوتاه هست نه رمان. داستان دارای بخش‌های غیر مربوط زیادی هست. با این همه نویسنده بسیار خوش قریحه و دغدغه مند هست. شاید بهتر باشه نویسنده یه ورژن غیر سکسی از داستان رو با تمام توصیفات و اضافات برای انتشار در جای دیگه ای ارائه کنه و یک ورژن سکسی خلاصه، ‌پالوده و متمرکز بر مسایل جنسی برای این سایت.

1 ❤️

921526
2023-04-02 14:42:32 +0330 +0330

شرت پروین

1 ❤️

921699
2023-04-03 17:57:40 +0330 +0330

ادامشو کی میزاری داداش
اگ امادس واسم پی وی بفرست
خیلی خوب بود

1 ❤️

921867
2023-04-04 19:51:52 +0330 +0330

خیلی طولانی بود، از مصدق دیوث هم خوشم نمیاد… نخوندم
کسی خونده بیاد خلاصه تعریف کنه ، بینیم چی بود؟!

1 ❤️