چرا وابسته‌ات شدم ؟! (۱)

1402/05/29

این اولین داستان منه که داخل سایت اپلود میکنم لطفا اگه کم و کاستی داشت تو کامنتا بگید.داستان بر اساس واقعیته که همراه با تغییراتی نوشته شده و قسمت های سکسی زیادی هم نداره .


دستاش میلرزید و عرق کرده بود.با ترس به سیگاری که بین انگشتاش گرفته بود نگاه میکرد .زیر لب زمزمه میکرد:یه دختر ارزش نداره سیگار بکشم .سیگارو از پنجره به بیرون پرت کرد.
توی اوج گرمای تابستون به سمت باشگاه میرفت .یه موزیک وانتونز هم که روحشو نوازش میکرد پلی میشد .انقدری هوا گرم بود که حتی کولر هم فایده نداشت .صدای تق تق پنجره از فکر بیرونش آورد.شیشه رو پایین کشید.دختر مو فرفری ده دوازده ساله ای رو دید.اعصاب پریشونش هم باعث نمیشد رفتارش با بچه ها بد باشه.با لبخند زورکی به دخترک سلام کرد
~سلام جانم عمو
_عمو ازم گل بخر ببر واسه خانومت
~خانومم کجاست!تازه هجده سالم شده
_یعنی میخوای بگی تو با این ماشینو و قیافه خانوم نداری؟
بوق ماشین عقبی پسر جوان رو به خودش آورد .
~چراغ سبز شد، وایسا جلو پارک میکنم میام گلاتو میخرم.
بعد از چراغ پارک کرد، کیف پولشم برداشت.نگاه میکرد که ببینه کسی از دختر گل میخره یا نه .انقدر مشغله های مردم زیاد بود که اصلا به دختری با لباس های پاره رحمشون نمیومد.سمت دختر که از گرما کلافه بود رفت.با خوشرویی رو به دختر گفت:
~خیلی باهوشی خوشگل.خانوم دارم ولی چند وقته قهریم .
دختر با صدای لطیف و بچه گونش جواب داد:
_میشه گلامو بخری؟
گل ها انقدری پژمرده بودن که هر پنج تاش روی هم اندازه یه گل ارزش نداشتن.
~همشو باهم میبرم .چند میدی؟
برق چشمای دخترک داد میزد
_همش با هم ۲۵۰
~چه خبره فکر جیب منم بکن
_حالا تو ۲۰۰بده عیب نداره ولی به همه دونه ای ۵۰میدم.
پسر که این پولا واسش رقمی نبود سه تا تراول صدی از کیف پولش درآورد.سمت دختر گرفت .دختر که خواست پولارو‌ بگیره دستشو عقب کشید . تو چشمای دختربچه نگاه کردو گفت: قبلش یه قول بهم بده .دختر زبونش بند اومده بود .
~قول بده وقتی که بزرگ شدی دل کسی که واست میمیره رو هیچوقت نشکنی.
منتظر جواب نموند پولارو‌ به دختر داد و ازش دور شد.
تو راه باشگاه خوشحال بود که دل یه بدبخت و شاد کرده بود.
گوشیش زنگ خورد .گوشی رو که تو جیبش بود به سختی درآورد.درست میدید صبا بود .دستاشو‌ مشت کرد مشخص بود عصبی شده و فقط خودش دلیلشو میدونست.باید جواب میداد .
~الو
_الو‌ سلام خوبی نیما چطوری؟
~قربونت من خوبم .خودت خوبی؟
_بد نیستم شکر.خواستم بگم …
حرفاشو قطع کرد
~چیزی نگو. من دو شب پیش بهت گفتم نرو ولی اگه میری دیگه هیچوقت زنگ نزن به من
_کار مهمی باهات دارم
~زود باش وقت ندارم
_نمیدونم چطوری بگم ناراحت نشی
~میگی یا قطع کنم؟
_راستش خواستم بگم اگه مشکلی نیست عکسای دوتاییمونو حذف کنی
یه لحظه دنیا رو سرش خراب شد ولی باید با اعتماد به نفس جواب این هرزه رو میداد.آب دهنشو قورت داد با لحن ملایمی گفت:
~پشت فرمونم رسیدم جایی زنگت میزنم .
منتظر جواب نشد و گوشیو پرت کرد صندلی کنارش.کل مسیر تو فکر بود.اول خوشحال شد که شاید عشق همیشگیش زنگ زده واسه عذر خواهی ولی اینطوری نبود .اعتمادی که بینشون بود هم متلاشی شده بود.
کلا بیخیال باشگاه شد.الان فقط صمیمی ترین رفیقش میتونست آرومش کنه و باعث بشه گند بالا نیاره .موبایلشو برداشت .:«داداشم» رو داخل مخاطبینش سرچ کرد .چند تا بوق خورد داشت پشیمون میشد که زنگ زده .همون لحظه جواب داد .
~الو
_الو‌ جانم داداش؟
~کجایی؟
_کافه م
~بمون میام پیشت
_چیزی شده؟
~گفتم میام دیگه
_باشه فعلا
قبل اینکه بره پیش حامد چتاش با صبارو یه بار دیگه خوند.اشک تو چشماش جمع شد.نیما چشمای صبا رو میپرستید.با صداش زندگی میکرد.با فکر کردن بهش می خوابید.اون همه علاقه چی شد به نفرت تبدیل شد؟!
به انتهای پیاما رسید.
دوشب پیش :
_نیما هستی؟
نیما فکر میکرد مثل همیشه صبا دلش تنگ شده یا همدم میخواد واسه بدبختیاش پیام داده.
~آره
_با امیر تو رابطم .
نیما باور نمیکرد .اول فکر کرد صبا مثل همیشه میخواد اذیت کنه یا یه امیر دیگرو میگه .


شیش ماه پیش:(از زبان نیما روایت میشود)
گوشیم زنگ خورد .شماره ی ناشناس بود .با کنجکاوی جواب دادم
~بله؟
_سلام، آقا نیما؟
~خودم هستم شما؟
صداش واسم آشنا بود انگار جایی شنیده بودم.
_نشناختی هنوز؟!
~نه،شما؟
_صبام.
مکثی کردم.
~صبا؟ آها دوست امیری دیگه؟
لحن صداش عوض شد .خوب میدونستم از این دختر چه کارایی بر میاد .از نود فرستادن هاش واسه بقیه وقتی با امیر داخل رابطه بود تا پخش شدن کلی ویس و لاس زدن با پسرا، همرو خبر داشتم.
_آره کشتی منو تا شناختی.البته دوست نه .دوست دختر بگی بهتره
~خواستم مطمئن شم شمایی یه موقع سوتی ندم.
_خوب کردی .میشه ازت خواهش کنم امشب هرچقدر حرف‌ میزنیم به امیر نگی؟
بعد عمری حرف و لاس زدن با دخترا متوجه شدم این میخاره.شاید از من میخواد استفاده کنه که به امیر ضربه بزنه.گلومو صاف کردم با لحن تند تری گفتم:
~خودت که بهتر میدونی منو امیر هیچ چیز پنهانی نداریم .حالا حرفتو بزن قول‌نمیدم بهش نگم تا ببینیم چی میشه.
_میشه قول بدی نگی؟
~گفتم که معلوم نیست.
_باشه بابا.یه چند وقتیه با امیر بهم زدیم ولی من هنوز دوسش دارم.نگران حالش شدم هیچکیو جز تو نداشتم بهش زنگ بزنم .حالش اوکیه؟
~چند وقته ندیدمش منم.حالا اگه انقدر واست مهمه خبر بگیرم ازش.
_ممنون میشم.
منتظر بودم خداحافظی کنه ولی انگار تازه شروع کرده بود.
_خیلی تعریفتو پیش امیر شنیدم.
~امیر لطف داره خیلی پسره با معرفتیه.
_گل نبود که با گلی مثل من نمیپرید.
صدای خنده ی آزار دهنده ش هنوز توی گوشامه .خنده ای که به مرور باعث شده بود هرکاری کنم که باز صدای اون خنده هارو بشنوم .
انگار منم وا داده بودم، دوست داشتم حرف بزنم باهاش .صداش آرامش خاصی داشت .حالا که دقت میکردم زیباترین صدایی بود که به گوشم خورده بود .
~ما که از شما چیزی ندیدیم
_میبینی حالا، عجله داری؟
~بقیه دیدن کافیه
مشخص بود انتظار نداشت اینطوری بگم بهش. فکر کرده بود کامل تو دستاشم ولی نمیتونستم کارایی که کرده بود با بقیه رو تو روش نیارم
_پس توهم میدونی که چرا با امیر به هم زدم
~به من ربطی نداره نمیخوام قضاوتتم کنم ولی حرفایی که امیر زد به من مشخص بود مقصر تویی.
_چی‌گفت مثلا؟
~از لاس زدنات بگم یا نود فرستادنت
برق از سرش پرید.با لحن آرومی گفت:
_اینطوری نیست که تو میگی.
~ولش کن به من چه
اون شب یک ساعت و خورده ای باهاش حرف زدم.ده دقیقه راجب امیر .بقیه ش برای آشنایی بیشتر خودمون بود.میخواست باهام در ارتباط باشه.شاید میخواست منو عاشق خودش کنه.کارشو خوب بلد بود دلم همون کال اول لرزید .
منو امیر و حامد مثل داداش بودیم .هرجا میرفتیم باهم بودیم .چیز‌ مخفی از هم نداشتیم .هیچ دختری هم نتونست بینمون رو بهم بزنه.واسم خنده دار بود که دوست دختر دو ساله ی امیر بخواد با من اوکی شه .
باید تصمیم میگرفتم به امیر بگم همه چیو یا نه؟ته دلم دوست داشتم با صبا حرف بزنم . ولی بخاطر رفاقتمون که شده با بی میلی شماره امیرو گرفتم.همه چیو واسش توضیح دادم.براش عجیب نبود که صبا به من زنگ زده انگار زیاد اینکارارو ازش دیده بود .قرار شد دیگه من پیگیر نشم تا خود صبا زنگ بزنه و دوباره حال امیرو بپرسه .
دو سه ساعتی گذشت از شدت خستگی خوابم برده بود .گوشیمو روشن کردم . دیدم واتساپ پیام اومده.یادم اومد قول داده بودم برم استخر با پسر عموم.فکر کردم پیام از طرف اونه.نه پسر عموم نبود.درست میدیدم نوشته بود Saba.پیامارو باز کردم اسکرین شات از چتاش با امیر بود .امیر بهش گفته بود گوه خوردی که به رفیق من زنگ زدی میخوای باز بین منو دوستامو خراب کنی.هرکی ندونه من بهتر میدونم که اومدی با نیما اوکی بشی که من بسوزم.میدونم باهاش لاس زدی .برای بار اخر میگم سمت منو زندگیم نیا .صبا زیر اسکرین شات نوشته بود.نیما من با تو لاس زدم که این میگه میخوای با نیما دوست شی ؟
هم من هم خودش میدونستیم لاس زدیم ولی به روم نیاوردمو نوشتم ن.
اون شب کارش این بود کلا اسکرین شات میفرستاد و از من جواب میخواست.اخرش گفتم چیزی که به من ربط نداره واسم نفرست.دلم واسش میسوخت.مشخص بود دلش گیره پیش امیر.
دو سه روز گذشت همه چیز عادی شده بود که باز گوشیم زنگ خورد.دروغه بگم خوشحال نشدم .لبخندی رو لبام اومد.اینبار اصلا از امیر حرف نزد.رفیق شده بودیم.از دانشگاش بهم میگفت.قشنگ میشناختمش دیگه .هیولایی که امیر ساخته بود دروغ بود .دختری معصوم که زورش به هیچکی نمیرسید.فقط دنبال جایی بود که احساس امنیت کنه.چتامون زیاد شده بود.هر روز زنگ میزدیم بارها میشد ساعت از دستمون در میرفت .نگاه گوشیم میکردم میدیدم دو ساعت داریم صحبت میکنیم .خوب یادمه گفتم بهش نمیدونم چطوریه دو سه ساعت حرف میزنیم و خسته نمیشیم.با صدای جذابش گفت که تو روانشناسی خوندم که دو نفر که به هم علاقه دارن هیچ وقت حرف‌ کم نمیارن.


یک ماه گذشت.ساعت ۷.۸شب بود .دستای خشکم توی اون هوای سرد و سوزناک به سختی سمت گوشی میرفت .جواب امیرو دادم،خواست برم پیشش .میتونستم حدس بزنم که میخواد راجب صبا باهام جرو بحث کنه.
رفتم پاتوق همیشگیمون.تو کافه نشستم یه اسپرسو با کیک سفارش دادم.منتظر شدم حرف بزنه.واسه اونم حرف زدن سخت بود .خودم شروع کردم
~راجب صباس؟
_آره.
ادامه داد
_ببین نیما من با این دختر تموم کردم. به منم ربطی نداره میخوای دوست باش باهاش یا اصلا رل بزن.ولی خواهش میکنم دیگه راجبش به من نگو.
~داداش ببین من همین الان تو بگی تموم کن تموم میکنم .یه موقع میرسه تو برمیگردی با این دختره .بعد میگی که نیما چقدر نامردی کرد در حقم.من نمیخوام اون روز بیاد .
دروغ میگفتم نمیتونستم تموم کنم باهاش. فقط شعار میدادم.
_این تو بمیریا از اوناش نیست .تموم شد دیگه هیچی بین منو اون جنده نیست .
بهم برخورد اینطوری بهش میگه ولی نمیتونستم چیزی بگم .
سکوتی بینمون حکم فرما شد .خودش سکوتو شکست.
_دختر خوبیم هست باهاش اوکی شو هرکاریم خواستی باهاش بکن به منم دیگه ربطی نداره .بهتر بگم وظیفه ای در حق صبا ندارم.
قهوه رو خوردم .زورکی خداحافظی گرمی با امیر کردم که نشون بدم همه چی عادیه ولی اینطوری نبود.


دو سه ماه گذشت همه چی روال عادی خودشو گرفته بود منو صبا رفیق شده بودیم از همه چیز هم خبر داشتیم .مشکلی هم بین منو امیر نبود .
یه شب تلگرام داشتیم ج ح بازی میکردیم.یه آهنگ از طرف صبا اومد.
آلرژی از Fedi.هنوزم حفظمش.
مثل تو نی هرچی گشتم
نمیزارم رد شی از من
بیا بگو برمیگردم
بیا بگو برمیگردم
کارشو خوب بلد بود تونسته بود خودشو تو دلم جا کنه .شبو‌ روزم شده بود فکر کردن به کسی که کیلومترها ازم دور بود.مسخره بود .مسخره نه بیشتر بچگونه.به همه ی دوستام عکساشو نشون داده بودم.یه طوری حس افتخار میکردم که این دختر با منه.میدونستم راهی که دارم میرم تهش بن بسته ولی دوست داشتم کم نیارم .اعتماد به نفسم انقدری بالا بود که فکر نمیکردم وابستش شم به این زودی.
صبا فهمیده بود.نمیتونستم دیگه بدون اون .تولدم رسید .شب تولدم دلو زدم به دریا.بهش تو چت گفتم عاشقتم.انتظار نداشتم اونم همینو بگه ولی انتظار هم نداشتم بی تفاوت باشه.آره اونم شبیه بقیه دخترا بود فهمیده بود کارم پیشش گیره .دیگه جوابمو درست نمیداد زنگ که میزدم بیشتر از یه ربع نمیتونستیم حرف بزنیم.جوابمو سر بالا میداد .جوری رفتار میکرد انگار من تو زندگیش اضافیم.انگار یه تیکه از وجودم داشت ازم کنده میشد.نمیتونستم جلوشو بگیرم.بالاخره راهی پیدا کردم.باید میرفتم به دیدنش.بهش گفتم میخوام بیام رفتارش بهتر شد باهام.همه چیز مثل قبل شد.یه هفته ای کارامو اوکی کردم.از کرمانشاه به شیراز بلیط گرفتم.دلم میلرزید تک و تنها برم شهر غریب به خاطر دختری که خیلیا بهش میگن جنده.دختری که احتمالا عشق من بهش یه طرفس.اگه نمیرفتم شیراز همیشه یه نقطه کوری توی زندگی من باقی میمونه حداقل من تلاشمو واسه کسی که دوستش دارم انجام میدم.
از اتوبوس که پیاده شدم هشت صبح بود .وارد هتل شدم گفتن که تا ساعت ۱۲ پذیرش ندارن .توی لابی هتل رو مبلش از شدت خستگی خوابم برد. با صدای آقایی به خودم اومدم .بزور چشمامو باز کردم .یه آقای قد بلند با کت و شلوار مجلسی جلوم بود .با لبخندی گفت: آقا شما اتاق میخواستین .سرمو به نشونه تایید تکون دادم .اتاق طبقه ی سوم بود.
یادم اومد واسه نهار با نیما قرار دارم.یه پیراهن مراکشیه کرم رنگ با یه شلوار ذغالی مام فیت تنم کردم.عطر ورساچه ای که خواهرم واسه تولدم بهم کادو داده بود رو روی گردنم زدم.زنگ زدم به صبا جواب نداد.نگران شدم که نکنه منو تا اینجا کشونده و خودش نمیخواد بیاد.نگرانی هام الکی بود .پنج دقیقه بعد خودش زنگ زد.ازش خواستم که لوکیشنو بفرسته .
لوکیشنو زدم تو اسنپ و همه ی مسیر داشتم فکر میکردم که چیا بهش بگم.کم قرار نرفته بودم ولی این یکی فرق داشت.این یکی با کسی بود که واسش میمردم.نزدیک تر که شدم،استرس گرفتم.بالاخره به مقصد رسیدم با راننده حساب کردم و پیاده شدم.یه کافه ی باصفا بود که معلوم بود تویه محله ی خوبیم هست.به صبا زنگ زدم گفتم که رسیدم گفت که بیا طبقه بالا میز ۱۲ نشستم.از در که وارد شدم یه خانوم خوشرو بهم خوشامد گفت.پرسیدم که میز ۱۲کجاست با اشاره بهم فهموند.صبا پشت به من نشسته بود.موهای سیاهش از پشت شال بنفش رنگش تا بالای باسنش اومده بود.همونطور که حدس میزدم موهاش کمی تاب داشت.قدم هامو سریعتر کردم دوست داشتم هرچی سریعتر بهش برسم.از پشت نزدیکش شدم یه دستمو گذاشتم روی شونش.جا خورد برگشت نگام کرد.تا منو دید بلند شد.حرفی بینمون رد و بدل نشد.تو بغلم کشیدمش.طولانی و لذت بخش ترین آغوش عمرم بود.کاشکی میشد زمان متوقف شه.بعد از جدا شدن چشم تو چشم شدیم.پیشونیشو بوسیدم.برای قرار اول بس بود. روبروش نشستم. سر صحبت رو باز کردم.
~خوب به خودت رسیدی صبا خانوم.از عکسات خیلی بهتری
_عه!خداروشکر به دلت نشستم پس .
~به دلم نمینشستی که اینجا نبودم.
_توم از عکسات خیلی خیلی بهتری.
~آره.من کلا بد عکسم.
بهترین روز عمرمو تجربه میکردم.نمیخواستم هیچوقت تموم بشه اونروز .تا ۹شب باهم بودیم.قرار شد این پنج روزی که من اونجام همش باهم خوش بگذرونیم.رسیدم هتل.لباسامو در آوردم یه دوش آب سرد گرفتم زدم بیرون که چیزی بخورم.داشتم ادرس میپرسیدم از یه مغازه دار که گوشیم زنگ خورد.از مغازه بیرون اومدم دیدم امیره.
با حامد هماهنگ کرده بودم که به امیر بگه با خونواده رفتم شمال.حامد میدونست سر این کارای من یروزی رفاقتا بهم میخوره ولی چون نه نمیتونست بگه با بی میلی اوکی داده بود.
با خیال راحت گوشی امیرو جواب دادم.
~الووووو
عادت داشتم با رفیقام الو که میگم بکشمش
_الو داداش سلام
~سلام جونم
_کجایی به سلامتی ؟
~شمال دیگه
_رسیدین
~آره. دو ساعتی میشه
_خواستم بگم انتظار این حجم از بی ناموسی نداشتم ازت.
قطع کرد.درست حدس میزدم فهمیده بود.پشت سرهم حامدو گرفتم.انگار مرده بود.یه ساعت بعد زنگ زدم امیر.آروم تر شده بود.
~ببین داداش اونطور که فکر میکنی نیست برگردم توضیح میدم واست .
توضیح نمیخواد.من بهت گفتم کاری ندارم هرکاری میخوای با اون کن .من دلم واسه خودت میسوزه.کارش تموم شه مثل دستمال کاغذی دورت میندازه.فکر کردی رفتی پیشش همه چی حله .نه داداش اینطوری نیست پنج‌روز دیگه برمیگردی‌که اون موقع وابستگیتم بیشتر شده نمیتونی دل بکنی.من حرفامو زدم میخوای قبول‌کن میخوای بگو که امیر حسودی میکنه.
~حق با توئه حالا برگشتم بیشتر حرف میزنیم
_باشه فعلا
~یا علی
ذهنم آشفته شد.بگایی های خودم کم بود اینم اضافه شد.کلی فکر کردم .به این نتیجه رسیدم که تا اینجام لذت ببرم از سفر برگشتم گهی میخورم .روز و شبم با صبا می گذشت.هرچی زمان جلو میرفت،باورم قوی تر شده بود که انتخابم درست بوده.این همون دختریه که از پسر لاشی مثل من میتونه یه آدم متعهد بسازه.شب چهارم بود رفتیم شهربازی .بالای چرخ و فلک بودیم.شیراز زیبا از بالا زیباترم شده بود.سرشو به سینم تکیه داده بود.با دستام موهای قشنگشو نوازش میکردم.از روی سینم بلند شد تو چشام زل زد.
_نیما تهش چی؟!
~منظورت چیه
_میگم که منو واسه چی میخوای اخرش چی میشه؟
~ببین صبا،من وابستتم.هیچکیم جاتو واسه من نمیگیره.ما سنی نداریم بخوایم راجب ازدواج صحبت کنیم ولی من تو رویاهام زندگیو با تو ساختم.
_هوم،امیدوارم توهم مثل دوستت دروغگو نباشی.
~ولش کن این حرفارو بذار تا پیش همیم لذت ببریم.راستی میشه چشماتو یه لحظه ببندی.
_چیه کادو گرفتی واسم؟
~من خودم کادوم.
_گمشو
چشماشو بست.مطمئن نبودم اینکارو کنم یا نه .دلو به دریا زدم گردنمو خم کردم،چشامو بستم ،نزدیکش شدم،دستاشو گرفتم،لبامو به لباش نزدیک کردم.لبای کوچیک و قلوه ایش داغ تر از اون چیزی بود که فکر میکردم .ضربانم بالا رفته بود،قلبم داشت کنده میشد،عجیب ترین حس دنیا بود.همراهیم کرد دستشو دور گردنم حلقه کرد دو سه دقیقه ای لبای همو خوردیم.میشه گفت از جا داشت کنده میشد لبامون.داشتم میرفتم سمت گردنش.خودشو عقب کشید.با لحن شیطنت آمیزی گفت بسه برا امشب،ناسلامتی مکان عمومی هستیم.انقدری اون شب زود زمان میگذشت که تا نگاه ساعت مچیش کرد گفت وای نیما گفتم چی شده گفت پنج بار مامانم زنگ زده ساعت دهو نیمه .سریع اسنپ گرفت رفت خونه.گفتم رسیدی پیام بده .منتظر موندم نیم ساعتی پیامی نیومد .خودم پیام دادم .کمکم داشتم استرس میگرفتم که پیام داد.
_اوکیه.کمی دعوام کردن که حل شد.
~خوبه،بخواب فردا کلی کار داریم.
_شب خوش.
~خوش.
هر دوتامون میدونستیم کارمون چیه واسه فردا.
صدای زنگ گوشیم از خواب پروندم .نگاه کردم دیدم صباس.هماهنگ کردیم بریم خرید امروز.ورودی مرکز خرید که رسیدم زنگ زدم،خاموش بود.مهم نبود واسم گفتم لابد شارژش تموم شده.نیم ساعتی صبر کردم،نیومد.دلشوره داشتم.بهترین چیزی که میتونستم فکر کنم بهش این بود که پدرش بخاطر اینکه دیشب دیر رفته امروز نزاشته بیاد بیرون.حال خرید نداشتم دیگه .برگشتم هتل .بارها بهش زنگ زدم خاموش بود.یه خط دیگه داشتم ازش اونم خاموش بود.بیخیال شدم عصر زدم بیرون .بدون هیچ انگیزه ای رفتم سوغاتی بخرم واسه خونواده و دوستام .اولین مغازه ای که رسیدم همه سوغاتیاتو از همونجا خریدم.شب شد.تو‌ خیابون قدم میزدم .چند باری دیگه با صبا تماس گرفتم. بازم صدای رو مخ و تکراری خانوم رو شنیدم. نزاشتم به turn off برسه که قطع کردم .صبح بلیط داشتم راهی جز برگشت نبود. سوار اتوبوس شدم ثانیه به ثانیه فکر صبا بودم.اصلا نکنه ماشینی چیزی زده باشه بهش.هر لحظه بیشتر نگرانش میشدم.ساعت ۱۲شب رسیدم شهرمون .پدرم اومد دنبالم.به ناچار میگفتم آره خوش گذشت و مشکلی نبود.حال و احوال علی رو میگرفت .سعید رفیق خیالی دبیرستانم بود که دعوتم کرده بود شیراز و پدرم فکر میکرد پیش اونم .
~سعید هم خوب بود.خیلی بزرگ شده بود.داره ادبیات میخونه .آرزوش اینه کتابی مثل کیمیاگر پائولو کوئلیو بنویسه .
_کاش توهم مثل اون بودی.
حرف های دردناک پدرم بیشتر از همه آزارم میداد ولی حوصله بحث نداشتم .جوابی ندادم به خونه رسیدیم .سلامی گرم با مادر و خواهرم کردم رفتم توی اتاقم .بی اراده روی تخت خوابم برد .
بیخیال صبا نشده بودم ولی حداقل زنگ زدن رو بیهوده میدونستم .انقدری اون چهار روزی که باهم بودیم خوش گذشت که اصلا به فکرم نمیرسید بخواد باهام بهم بزنه .
یک هفته گذشت، فکر کردن به صبا خواب و خوراک رو ازم گرفته بود.شب جمعه ۱۱تیر بود.داشتم شام میخوردم گوشی هم داخل اتاق به شارژر وصل بود.صدای گوشی افکارمو بهم ریخت.یه حس درونی بهم میگفت صباس.آره خودش بود.بدون هیچ تاملی جواب دادم.نذاشتم حرف بزنه،خودم شروع کردم.
~کجایی تو دختر هیچ میدونی من تو این مدت چقدر نگرانت بودم؟
_ببخش توروخدا،بزار توضیح بدم‌ واست.
~میشنوم،امیدوارم قانع کننده باشه.
_نیما توروخدا کمکم کن.دوستت برگشته همه چی رو خراب کرده .تشنه انتقامه.جلوشو نگیری هم من هم تورو آتیش میزنه


نوشته:عاشق سابق

ادامه...


👍 43
👎 1
12701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

943494
2023-08-21 14:33:49 +0330 +0330

ادامه بده ببینم خوب ادامه میدی یا خرابش میکنی

1 ❤️

943643
2023-08-22 15:23:14 +0330 +0330

قشنگ نوشتی ادامه بده

1 ❤️

943647
2023-08-22 16:40:54 +0330 +0330

تا الان که عالیه ادامه بده لطفا 👍👍

1 ❤️

943656
2023-08-22 17:23:26 +0330 +0330

ادامه بده اما باحوصله

1 ❤️

943657
2023-08-22 17:37:48 +0330 +0330

خوب بود عزیزم قلم خوبی داری ، یه اصطلاحی هست میگن: زیبا نوشتی ، البته این نظر بنده بی سواد است، ضمنأ میخواستم بگم که در حالی که در کلیت داستان شما یک فضای رازآلود و مخفی وجود داره و باعث هیجان و ترقیب خواننده به تعقیب داستان میشه اما در عین حال توی جمله بندی ها خیلی راحت میشد حدس‌ زد که مثلا کلمه بعدی چی است یا توی سطر بعدی میشد حدس زدن که به کجا خواهد رسید ، خوب این میتونه باعث بشه خواننده احساس کنه داره داستان تکراری میخونه و ادامه نده، در کل کارت خوب بود بهتون تبریک میگم، ضمنا یادآور میشم شما باید داستان را تنها در پنج قسمت منتشر کنی، الان یک قسمت را فرستادی تمام پس میمونه ۴قسمت ، پس داستان اگه خیلی طولانی است باید جوری تنظیم کنی که قسمت کم نیازی، ضمنا هیچ محدودیتی توی هر قسمت نداری، میتونی ۱میلیون سطر بنویسی و توی یک قسمت منتشر کنی موفق باشی، پاینده ایران

1 ❤️

943668
2023-08-22 19:44:19 +0330 +0330

صرف نظر از بعضی اشکالات تایپی داستان جالب و قشنگی بود ، البته زمانی که بی مقدمه فلاش بک زدی به شش ماه قبل به خواننده یهو شوک وارد میشه و حداقل چند ثانیه ریکاوری لازمه تا بتونه داستان رو ادامه بده
اما از اونجایی که اول داستان توضیح دادی بر اساس واقعیت نوشتی مهمترین اشکال و سوالی که در ذهن خواننده میاد اینه که تو و حامد و امیر سه دوست خیلی صمیمی هستید به به هم میگید داداش ولی متاسفانه هیچکدوم بهم اعتماد ندارید و براحتی همدیگرو بهم میفروشید و این خیلی از زیبایی داستان رو کاسته
در کل لایک کردم داستانتو و امیدوارم قلمت هر بار گیراتد و بهتر بشه

1 ❤️

943682
2023-08-22 22:02:18 +0330 +0330

خوبه ولی سکسشو زیاد کن اسم داستانتم سکسی تر کن که جذاب باشه

1 ❤️

943730
2023-08-23 01:39:38 +0330 +0330

قلم خوبی داری ادامه بده 👌

1 ❤️

943731
2023-08-23 01:40:01 +0330 +0330

برای اولین قسمت و اولین تجربه بنظر منی که سر رشته ای هم ندارم از نقد خوب بود ، نقاط قوت زیادی داشتی تو داستان اما بنظر من بهترینش، اون مقدمه بود که اول داستان گفتی، سعی کن از داستان های بعدی منظورم قسمت بعدی نبود داستان بعدی ، یک هیچ وقت نگو حقیقی یا غیر حقیقی هست و مقدمه هر چه ازش دوری کنی بهتره ، میتونی اخر داستانت، با یک کامنت تمام صحبتها رو بگی بهتره تا جزیی از داستان باشه،
اما عجله برای چی آخه حس میشه تو نوشتن عجله کردی یا داری ، این مورد اصلا خوب نیست
برای شما که در ابتدای راه هستید.
اهل لایک نیستم اما لایک داشت و حق دارید لایک بشی امیدوارم از کامنت های دوستان با تجربه تر نهایت استفاده رو ببری اونا خیلی بیشتر از من و شما تجربه دارنند.
امضا:اینجانب

1 ❤️

943758
2023-08-23 03:12:59 +0330 +0330

قشنگ بود

1 ❤️

943776
2023-08-23 04:13:23 +0330 +0330

ادامه دار دوس ندارم ولی جالب بود 👏 😎

1 ❤️

943794
2023-08-23 07:52:25 +0330 +0330

نوشته ای روان
اما خیلی میتونه بهتر هم بشه
در میان داستان های مسخره امروز خیلی بالاتر بود

1 ❤️

943807
2023-08-23 09:16:23 +0330 +0330

خوبه
قلمت روان است
ادامه بده

1 ❤️

943818
2023-08-23 10:58:24 +0330 +0330

کارتون خوبه
ادامه بدید
حوصله به خرج دادید و این ارزشمنده

1 ❤️

943819
2023-08-23 11:13:36 +0330 +0330

عالی بود.
ادامه بده حتما دنبال میکنم.🚶‍♂️

1 ❤️

943820
2023-08-23 11:15:31 +0330 +0330

خوب بود. کمی فقط باید بهش رنگ بدی. وگرنه خوب بود

1 ❤️

943821
2023-08-23 11:16:59 +0330 +0330

خیلی عالی

1 ❤️

943828
2023-08-23 12:26:35 +0330 +0330

درود
بسیار عالی و جالب بود.
منتظر ادامش هستم 👏 👏 👏

1 ❤️

943844
2023-08-23 14:43:50 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

943849
2023-08-23 15:11:21 +0330 +0330

خدمت شما عرض کنم که…ما سوز و گداز حالیمون نی.بچه دوران رمبو و راکی و آرنولد و فرانکی ایم.یوخده اکشنو زیاد کن

1 ❤️

943859
2023-08-23 17:02:25 +0330 +0330

خوب بود ادامه بده

1 ❤️

943861
2023-08-23 17:38:40 +0330 +0330

داستان درقسمت اولش که خیلی خوب وروان والبته جذاب نوشته شده بود.فقط چون ظاهراچندقسمتی هست بایدمنتظربود تاببینیم درادامه چطور پیش میره وکجامیرسه اونوقت میشه خیلی بهترودقیقتر نظرداد

1 ❤️

943864
2023-08-23 17:46:39 +0330 +0330

خوب بود 👍 ادامه بده

1 ❤️

943996
2023-08-24 13:21:21 +0330 +0330

خود کرده را تدبیر نیست …بااینکه میدونستی چجور آدمیه و دوستت هم بهت تذکر داد ولی بازهم با لجاجت و اون حس غروروخودخواهی که دراکثر جوانان ماوجودداره قدم پیش گذاشتی و درذهنت اینگونه تصورکردی که شاید اشکال از دوستانت باشه و تو بتونی با صداقتی که داری اعتمادشوبدست بیاری و دراین بین هم کم گم وابسته شدی بهش درصورتی که من حدس می‌زنم تااینجا ایشون(صبا)میخادتفرقه بین شما ایجادکنه …البته نمیشه کامل دراین مورد فعلا نظرداد تاادامه داستان و بگذارید… ازقسمتهای سکسی زیادخوشم نمیاد چون حریم شخصی اونهاست و ربطی به خواننده نداره ولی چون اینجاسایت سکسی هست ممکنه زیاد پسند بعضی از دوستان نباشه…موفق باشید . قشنگ بود تااینجا

1 ❤️

944029
2023-08-24 17:03:20 +0330 +0330

قشنگ بود. ممنون از دعوت به خوندن 🌹

1 ❤️

944051
2023-08-24 21:05:05 +0330 +0330

قشنگ و با دقت نوشته شده

1 ❤️

944057
2023-08-24 23:43:34 +0330 +0330

فرمت خوبه اما بعضی جاها موقعیتها و گفتگوهای مابین شخصیت های داستان کمی کش دار هست و مخاطب رو جذب نمیکنه که الان بعدش چی شد ، فلاش بک زدنت هم کمی ضعیف بود
در کل داستان خوبه و ارزش داره که آدم وقت بزاره و ادامه اش رو هم بخونه

1 ❤️

944112
2023-08-25 03:06:56 +0330 +0330

خوب بود ،خوشم اومد .برا بار اول عالی نوشتی

1 ❤️

944196
2023-08-25 14:56:12 +0330 +0330

خوب بود ولی اینجا بیشتر داستانای سکسی هست تا رمان

1 ❤️

944197
2023-08-25 14:56:51 +0330 +0330

خوب بود ولی اینجا بیشتر داستانای سکسی هست تا رمان

1 ❤️

944278
2023-08-26 01:55:00 +0330 +0330

بسیار زیبا

1 ❤️

944307
2023-08-26 04:10:41 +0330 +0330

بنظرم داستان خوبی بود و در مورد این دختر که سه تا دوست و آرام جدا کرد این دوستان باید خیلی ساده باشند که چنین اتفاقی برای هرسه افتاد که واستان و غیر باور می‌کرد ولی اینجا کادی به باور نداریم بلکه خود داستان که پیامش و بخوبی داد

1 ❤️

944390
2023-08-26 19:31:18 +0330 +0330

عالی بود عزیز

1 ❤️

944863
2023-08-29 21:06:18 +0330 +0330

زبان نوشتاری خوبی داری و داستان هم قشنگ بود و خسته کننده نبود.خوب یود

1 ❤️