کابوس شیرین

1390/03/06

فرید: بابک،بابک دیوونه شدی باز؟مگه با تو نیستم؟
-28،29،30،…
فرید: مرتضی زود بیا کمک این باز زده به سرش.
مرتضی:اومدم؛فرید تو مواظب هالتر باش نیوفته رو سینش منم دستاش رو می گیرم.
-چشمام و باز کردم و دیدم فرید و مرتضی بالا سرم ایستادن و دارن سعی میکنن هالتر و از دستم بگیرن!هالتر رو دادم دست فرید و بلند شدم،در حالی که نفسم به سختی بالا میومد و صورتم خیس عرق بود گفتم: ولم کنین تو رو خدا، اینجا هم نمی ذارین تو حال خودم باشم؟
یهو احساس کردم گوشم داره زنگ می زنه و صورتم رفته رفته داغ تر میشه.سرم رو چرخوندم و مرتضی رو دیدم،در حالی که داشت دستش رو پایین میاورد گفت:هر غلطی می خوای بکنی بکن فقط بیرون از در اینجا؛ می خوای اول جوونی بدبختم کنی؟بار اولت که نیست،اگه باهات نون و نمک نخورده بودم که الان با اردنگی انداخته بودمت بیرون.
فرید:بسه دیگه مرتضی تو هم زیادی تند رفتی!حتما بنده خدا باز یاد قضیۀ لیلا افتاده!
مرتضی:افتاده که افتاده!آدم یاد کسی می افته خودش رو به کشتن میده؟

  • سرم و انداختم پایین و آروم گفتم:شرمنده دست خودم نبود،یهو یادم رفت کجام و چیکار میکنم!
    مرتضی روش رو بر گردوند و غرغر کنان رفت نشست پشت میزش.
    مرتضی مربی باشگاهمون بود؛با هیکلی درشت و اندامی ورزیده؛خب بیخودی مربی پرورش اندام نبود که!سوای این ،از قبل با هم دوست بودیم و گه گداری برا پیک نیک بیرون می رفتیم. یادمه یه بار که رفته بودیم پیک نیک سر یه شرط بندی مرتضی باخت و مجبورش کردیم بره بالای درخت و برامون ادای میمون رو در بیاره!منم رفتم روی تخته سنگ کنار رودخونه نشستم تا بتونم فیلمش رو بگیرم.غافل از اینکه شاخه خشکیده درخت تاب وزن آقا رو نداره!اون وقت دیدیم مرتضی با کله اومد تو زمین و گرد و خاک همه جا رو گرفت!منم که داشتم فیلمش رو می گرفتم با دیدن این صحنه تا اومدم بخندم گوشیم از دستم سر خورد رفت تو آب!دیگه همه از خنده ولو شده بودن رو زمین ،حالا تصور کنین من به مرتضی می خندیدم و مرتضی به من،بچه ها هم به هر دوتامون!خلاصه با اینکه دو مورد تلفات داشتیم ولی اون روز خیلی خوش گذشت…….هی! یادش بخیر! دوران خوشی چه زود میگذره…
    فرید:خوبی بابک؟بابک با توام کجایی باز؟بابـ…
    -هوم!
    فرید:تو امروز معلومه چت شده؟اون قضیه که خیلی وقته تموم شده.
    -کدوم قضیه!؟
    فرید:قضیۀ لیلا دیگه!
    -خب!
    فرید:خب به جمالت،دیگه اتفاقیه که افتاده؛نمیشه کاریش کرد.آدم بهتره بعضی جاها بیخیالی طی کنه.آخه اینجوری نابود میشی.یکم فکر خانوادت باش.هر بار میام در خونتون مامانت سین جیمم می کنه،می گه تو می دونی بابک چرا چند وقته اینجوری شده؟بابا من چقدر دست به سرشون کنم آخه؟اصلا اینبار اگه پرسید همه چی رو می گم بهش!
    -تو بیخود می کنی.اصلا دیگه نمی خواد بیای در خونمون،اینجوری از کسی هم سین جیم نمی شی!
    فرید:ما رو باش به خاطر کی داریم خودمون رو به آب و آتیش می زنیم!پاشو لباساتو بپوش بریم یه چرخی تو این خراب شده بزنیم شاید دلت وا شه.
    -من حوصلشو ندارم،خودت برو
    فرید:بازم این زد رو دندۀ لجبازی،تو پاشو بریم وا کردن دلت با من!پشیمون نمی شی ها!
    -گفتم که حسش نیست.می خوام یکم تنها باشم.خوب می دونی که من از اصرار خوشم نمیاد،پس بیخود خودتو خسته نکن.
    فرید:باشه هر جور راحتی!پس من برم لباسامو عوض کنم.
    -تو برو من فعلا می شینم تا کمی عرقم خشک بشه.
    فرید بهترین دوستم بود.با اینکه همش سر به سرش میذاشتم ولی ته دلم خیلی دوستش داشتم.از بچگی با هم همبازی بودیم.تا سال آخر دبیرستان هم توی یه نیمکت درس خوندیم،تا اینکه من مکانیک قبول شدم و اون عمران.یادش به خیر اون روزی که نتایج کنکور رو گرفتیم.چون سعید کامپیوتر نداشت قرار شد نتیجه اونم من چک کنم.ساعت 8:30 بود که نتایج اومد رو سایت سازمان سنجش؛با اینکه وضع و اوضام تو کنکور بد نبود ولی باز دلشوره داشتم.اول یوزر پسورد سعید رو وارد کردم؛دیدم مهندسی عمران شهر خودمون قبول شده.لبخندی از رضایت تو صورتم نشست.حالا نوبت خودم بود؛تا دیدم که مکانیک قبول شدم از خوشحالی همچین پریدم هوا که زانوم به لبۀ میز گرفت،درد وحشتناکی تو زانوم پیچید و فکر کنم صدای آی گفتنم رو تا 7تا کوچه اونور تر هم شنیدن!حالا خوب بود کسی خونه نبود و الا زهر ترک می شد از صدای نکرم!(مامان و بابام هر دو شاغل بودن).با خودم گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست!احتمالا تو جشن فارغ التحصیلی هم باید تو تابوت حملمون کنن!از فکر خودم خندم گرفت!تو این گیر و دار هم صدای زنگ تلفن بلند شد.غرغر کنان رفتم سمت تلفن.فرید بود،با لحنی که حاکی از اعصاب به هم ریختم بود جواب دادم!
    -الو
    فرید:سلام بابک جان،با زحمت های ما؟
    -اولا صد بار گفتم که آدم باباش رو با اسم کوچیک صدا نمی کنه،دوما از اون روزی که نطفۀ نحست ازکاندوم جر خوردم ریخت اونجای ننت فهمیدم که دردسر سازی و چیزی جز زحمت برام نداری،سوما برا اینکه ضایع نشی سلام!
    فرید:باز تو بی تربیت شدی و پاچه گرفتی آقا سگه؟مگه سهمیۀ استخونت رو نگرفتی که باز صدای پارست همه جا رو ورداشته؟
    -سگ تویی و اون پدر سگ مصبت.مگر اینکه دستم بهت نرسه.بچه هم بچه های قدیم!حالا بنال ببینم چی می خواستی بگی؟
    فرید:الان تو تلوزیون گفتن نتایج رو گذاشتن تو سایت.جون من زود برو نگاه کن خبرشو به منم بده.
    -اشتباه گرفتی جناب!به جای 8 آخرش 2 بگیری میشه شماره کافی نت سر کوچه!منتظر جواب نشدم و زود قطع کردم.نمی دونم چرا باز کرمم گرفته بود و می خواستم اذیتش کنم.دوباره زنگ زد.به زور جلوی خندم رو گرفته بودم و جوابش رو دادم:
    -الو بفرمایید؟
    فرید:تو آدم بشو نیستی بابک؟
    -تخم سگ بازم که تویی!مگه نگفتـ…
    فرید:جون مادرت اذیت نکن بابک.دیشب نتونستم از استرس بخوابم.
    -اه اه اه!حالم بهم می خوره از این سوسول بازیا!استرس کیلو چنده؟من خواب نازنینم رو با هیچی تو دنیا عوض نمی کنم.بَسِته دیگه!نمی خوام به گریه بیفتی. عمران همین جا قبول شدی!برا شیرینیش هم باید 2 سِت کون مارو مهمون کنی!
    فرید با صدای بلندی که خوشحالی توش موج می زد گفت:جدی میگی بابک؟
    -آره دروغم چیه؟فقط شیرینیه ما یادت نره!آخه باید روحیه بگیرم که تا سال بعد حسابی درس بخونم!
    فرید که انگار پنچر شده باشه با لحنی پر از سوال گفت:یعنی چی؟مگه تو قبول نشدی؟
    -نه دیگه!کنکور 99% شانسه که اونم بر می گرده به بچگی آدم!اگه به کسی داده باشی حتما سال اول قبول میشی وگرنه باید مثل من بمونی کونت رو پاره کنی برا سال بعد که اونم شاید یه جای درندشت قبول شی!
    فرید:الهی برات بمیرم.الان خیلی ناراحتی؟
    -نه!باید باشم؟
    فرید:اصلا منم باهات میشینم میخونم که سال بعد دوتایی یه رشته بهتر قبول بشیم!من دلم نمیاد بدون تو برم دانشگاه.
    -بابا جمع کن این کاسه کوزتو!کسی ندونه خیال می کنه لیلی و مجنونیم.
    فرید:بابک،جون مادرت راست میگی که قبول نشدی؟قَسمِت دادم ها!
    نقطه ضعفم رو خوب می دونست،هر جا کم میاورد جون مادرم و قسم میداد.
    -آره بابا،یعنی نه!راست نگفتم که قبول نشدم!
    فرید:پاک گیجمون کردی.بالاخره قبول شدی یا نه؟
  • تو هم کشتی ما رو با این آیکیوت!برو یه تست بده حتما؛فکر می کنم جلبک بیشتر از تو حالیشه!مکانیک همینجا قبول شدم.
    فرید:جون می کندی همون اولش بگی؟همیشه آدم و نصفه جون می کنی تـ…
    -جووون!تو بده،من قول میدم تموم جون بکنمت!اصلا با جون و دل میکنمت.
    فرید:کیرم دهنت با این صحبت کردنت.اصلا انگار یه رودۀ راست تو شکمت نیست.
    -چرا اتفاقا یکی داشتم؛ کندمش گذاشتم لای پام!
    فرید:بابا تمومش کن.اونقدر کس شعر گفتی که یادم رفت اصلا واسه چی زنگ زده بودم!من برم به مامانم خبرشو بدم،حتما خیلی خوشحال میشه.
    -الهی قربونش برم من!از عوض منم یه بوس از لباش بکن بگو شب در و باز بزاره برا…
    فرید:آدم بشو نیستی تو!عصر می بینمت،خداحافظ
    این وگفت و گوشی رو قطع کرد.لبخندی از رو رضایت رو لبم نشته بود.حال می کردم وقتی حرص یکی رو در میاوردم!

بابک!بابک باز خل شدی؟
صدای فرید بود که من رو به خودم آورد.
-با من بودی؟
فرید:نه پس با عمت بودم! 10 دقیقه پیش داشتی خودتو به کشتن می دادی الانم که نشستی اینجا داری خود به خود می خندی!هر چی هم صدات می کنم جواب نمیدی.
-اه بابا گیر دادی تو هم ها!جون من یه امروزه رو بی خیال ما شو.
فرید:اکی، من دارم میرم،مطمئنی که نمی خوای با من بیای؟
-نه گفتم که! تو برو من می خوام یکم پیاده روی کنم.
با هم خداحافظی کردیم و من رفتم سمت رختکن.عضلات بازوم گرفته بودن.به سختی لباسام رو عوض کردم و اومدم بیرون که با مرتضی خداحافظی کنم.
-خسته نباشی داداش،شرمندتم،دیگه از این اتفاقا نمی افته.
از رو صندلی باند شد و اومد طرفم.بغلم کرد و گفت: اونی که باید ببخشه تویی.من زیاده روی کردم.بابک من نگرانتم.ببین چی به روز خودت آوردی!؟تو اون بابکی که من می شناختم نیستی.
نذاشتم ادامه بده.از بغلش اومدم بیرون و در حالی که به زور جلوی اشکام رو گرفته بودم که تابلو نشه بهش گفتم:دیرم شده مرتضی،باید برم.
مرتضی:از دستم دلگیر نباش!به سلامت داداش.مواظب خودت باش.

ساک ورزشیم رو از شونم آویزون کردم و از پله ها بالا رفتم.از در که اومدم بیرون لرزشی تو تنم از سرما احساس کردم که حاکی از فطرت غروب سرد پاییزی بود.به ناچار زیپ سوییشرتم(sweat shirt (رو تا آخر کشیدم بالا،دست هام رو گذاشتم تو جیبم و به راه افتادم.هنوز دو قدم نرفته بودم که خروشی از آسمون نگاه من رو به سمت خودش ربود.انگار دل آسمون هم مثل دل من پر بود،یاد ترانه ای از همدم تنهایی هام افتادم و زیر لب زمزمه کردم:
آسمون سنگی شده
خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالا ها
گریه ها مو ندیده
به اینجای شعر که رسیدم سدی که برای اشک هام ساخته بودم شکست و سیل اشکم جاری شد.دلم پر بود از گلایه ها،ناله ها و چراها.چرا این بلا باید سر من میومد؟ای خدا مگه من چیکار کرده بودم؟چه بدی در حق کسی کرده بودم؟
تنها پاسخم برا این سوالا قطره های اشکم بودن که بی پروا ریخته می شدن. بالاخره بغض آسمون هم شکست و مونس چشمام شد.قبلا از بارون متنفر بودم ولی الان نمیدونم چرا دوستش دارم.شاید حس سبکی بهم میده،یا سرپوشی هست برای گریه هام،شاید هم من و یاد چیزی میندازه…


درست 6ماه پیش بود!تازه 2 روز بود که پروژم رو ارائه داده بودم و دیگه فارغ التحصیل محسوب می شدم.احساس سبکی میکردم.انگار که یه بار سنگین و از رو دوشم برداشته باشن.می خواستم چند روزی رو برم مسافرت که کمی دلم وا شه بیام بشینم برا ارشد بخونم.آخر سر تصمیم گرفتم که با فرید یه سر بریم نمایشگاه کتاب تهران و چند روزی هم اونجا خونۀ دانشجویی یکی از دوستامون سر کنیم و برگردیم.هم فال بود هم تماشا!اینجوری هم یه آب وهوایی عوض می کردیم و هم اینکه کتابای مورد نیاز کنکورمون رو تهیه می کردیم.روز موعود فرا رسید.
مامان:عزیزم مواظب خودتون باشین.رسیدی حتما زنگ بزن.
-باشه مامان جان حتما.
مامان: این میوه و آجیله.برا راحتون گذاشتم.

  • مگه می خوایم بریم سفر قندهار که اینهمه گذاشتی؟یا نکنه قراره مسافرای اتوبوس رو هم به صرف دسر مهمون کنیم؟
    مامان:دو قلم میوه که این حرفا رو نداره مادر.تازه دوتاتونم جوونین و نیازمند انرژی!
    بابام:خانوم کم لوسش کن این بچه رو،الان اتوبوس میره جا می مونن ها!
    با این حرف بابام چاره ای جز خداحافظی و سوار شدن به ماشین نداشتم.
    فرید قبل از من رسیده بود.با هم خوش و بشی کردیم و رفتیم سوار اتوبوس شدیم.

-کیرم دهنت با این بلیط گرفتنت.یهو می گفتی اگه جا ندارین می تونیم دنبال اتوبوس هم بدوییم!آخه اینجا کلاس اخلاق اسلامیه که برام لــژ نگه داشتی؟
فرید:خب چیکار کنم!جا نداشتن.
-لابد اگه بهت تاکید نمی کردم که می رفتی از این بنز لاک پشتی ها می گرفتی!
اینو گفتم و پاهام رو انداختم رو پشتی صندلی جلویی،هدفونم رو گوشم کردم،چشمامو بستم و رفتم تو فاز متالیکا:
So close, no matter how far
Couldn’t bi much more from my heart
Forever trusting who we are
And nothing else matters
اینجای آهنگ که رسید احساس کردم یه چیزی داره به پام فشار میاره!چشامو باز کردم دیدم نفر جلویی می خواد صندلیش رو بخوابونه ولی چون پام و گذاشته بودم پشت صندلیش نمی تونست تکونش بده!قیافش به سپاهی ها می خورد.دوباره سادیسمم عود کرد.
منتظر شدم تا وقتی دوباره دسته رو کشید و خواست با کمرش به پشتی فشار بیره یهو پام رو آوردم پایین!صندلی با سرعت اومد عقب و دیدم یه صدای تقی اومد و یارو همراه صندلیش ولو شد رو پام!با صدای شکستن صندلی همه سر ها به طرف عقب برگشت و کله کچل جناب شوفر هم از این قاعده مستثنی نبود.فرید که فهمیده بود من عمدا این کار رو کردم رنگ به صورتش نموند!با همکاری گروه امداد(مسافرای اتوبوس)یارو رو بلند کردن و صندلی از رو پام برداشته شد.جناب شوفر که کله و صورتش عین لبو شده بود(شبیه اون شکلک عصبانی یاهو مسنجر شده بود!) تشریف فرما شدن.کلی با برادر سپاهیمون جر و بحث کردن که دست آخر برادر مجبور به ترک اتوبوس شدن!!منم که خودم و زده بودم به موش مردگی(مثلا پام درد گرفته بود خب!) لطف جناب شوفر شامل حالمون شد وبه همراه فرید از لژ اتوبوس به صندلی مهمان ویژه راننده(ردیف اول) نقل مکان کردیم وتا خود تهران با چای و سیگار ومیوه و آجیلی که مامانم داده بود از خودمون پذیرایی کردیم.خلاصه 3 روزی رو هم تو تهران سر کردیم و با بچه ها کلی خوش گذروندیم و موعد برگشت فرا رسید.تو ترمینال جلوی گیشه بلیط فروشی دو تا دختر ناز رو دیدم که داشتن بلیط می خریدن .یکیشون مانتوی کوتاه مشکی با شلوار جین تنگ آبی و کفش all star پوشیده بود که با گونه های برجسته، پوست برنزه و موهای های لایتش که از جلوی شالش زده بود بیرون دل هر جوون و پیری رو اسیر خودش می کرد.اون یکی کمی ساده تر و در عین حال با کلاس تر به نظر می رسید. مانتوی کرم با شلوار قهوه ای و یه روسری با رنگ های شاد که زمینۀ کرمش با مانتوش کاملا هم خونی داشت دورنمای زیبایی ازش ساخته بود.صورتی که سفیدی توش موج می زد با چشمای براق عسلی و موهای قهوه ای با فر ریز که حسابی هم با ژل برقشون انداخته بود به جذابیت چهرش اضافه می کرد.یه لحظه برگشتتم سمت فرید تا اشاره ای بهش بدم که از دیدن این موهبت الهی بی نصیب نمونه که دیدم آقا با لب و لوچه ای آویزون محو تماشا شده و اصلا حواسش به من نیست!یه ابروم رو انداختم بالا و با لحنی کنجکاوانه و کاملا جدی بهش گفتم:ببخشید جناب الان تو چه مرحله ای هستین!؟
فرید که با صدای من کمی به خودش اومده بود گفت:یعنی چی تو چه مرحله ای هستم؟
-یعنی داری لختش می کنی،می مالی،می کنی،یا آبت اومده داری لباساشو میپوشونی؟تخم سگ تو که با چشات اونو حامله ش کردی!
فرید:خدایی عجب چیزای ردیفین بابک.کاش کی کمی شانس داشتیم تو اتوبوس ما هم دو تا از اینا سوار می شدن!اومدنی که از بوی داشّاق نتونستیم نفس بکشیم!
-زر نزن بدو بریم زود بلیط بگیریم،اون موقع دیدی جا تموم شد و مجبورت کردم خودِ داشّاق رو بخوری!
فرید:باز تو ادب یادت رفت؟مثلا مهندس مملکتی آخه!
بی توجه به حرفش راه افتادم سمت باجه و دو تا بلیط گرفتم.هنوز یه ربع به حرکت مونده بود.رفتیم بوفه و کمی آت آشغال خریدیم که تو اتوبوس بخوریم تا شاید این شیکم صاب مرده یکم آروم بگیره!آخه خونه دانشجویی که جز نیمرو و املت چیزی نصیب آدم نمیشه!اونم تا بیای یه لقمه بزنی می بینی ده تا دست یجا رفت تو ظرف و نصف ظرف خالی شد!حالا بیا با این دو لقمه غذایی بهت دادن تا وعده بعدی سر کن!

*:آقا ساری؟مشهد؟تبریز؟اهواز؟کجا می رین شما داداش؟ارزون حساب میکنم ها!
محوطه ترمینال پر بود از این جارچی ها.سرم و انداختم پایین و بی توجه به سمت اتوبوس حرکت کردم.فرید هم مثل گوسفند دنبالم میومد. کناراتوبوس که رسیدیم یه بار دیگه بلیط رو چک کردم که یهو اشتباهی سوار نشیم.خودش بود!صندلی 9و10!در حین اینکه سوار می شدیم یه حساب کتاب کردم ببینم ردیف چندم میشه.اممممم ردیف سوم سمت شاگرد.سه ردیف شمردم و با کمال نا باوری دیدم که همون دوتا دختری که تو سالن دیدم جای ما نشستن!یه قیافۀ حق به جانب گرفتم و به دختره گفتم:خانوم ظاهرا شما اشتباه نشستین.من برا این صندلی بلیط دارم.دختره (مانتو مشکیه)یه نگاه به بلیط توی دستش انداخت و گفت:بلیط من شمارش 9و10!اینجا هم که نوشته 9و10.پس ظاهرا شما اشتباه می کنین!یه نگاه به بلیطش کردم،ساعت،تاریخ،تعاونی و حتی شماره صندلیش با مال من یکی بود!شاگرد راننده که متوجه قضیه شده بود اومد جلو و گفت:داداش بده منم یه چک کنم.بلیط ها رو دادم دستش و منتظر شدم ببینم که تکلیفمون چی میشه!سری تکون داد و گفت:
ظاهرا اشتباهی صادر کردن،حالا موردی نداره شما این ردیف بغل بشینین،فکر میکنم خالی باشه.
دیگه معطل نکردم و رفتم نشستم کنار پنجره،فرید هم نشست بغل دستم.
فرید یه نگاه به دخترا انداخت و زیر لب گفت:
ای کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم.
-ای خاک بر سر بی جنبت کنم!آخه اینا نشستن اینجا چیزی به تو رسید جز اینکه آوارمون کردن!؟
فرید:از سبیل کلفت که بهتره!باز چشم آدم یه تفریحی می کنه!
خواستم یه نگاه خریدارانه بهشون بندازم که با مانتو کرمی چشم تو چشم شدیم.چشاش برق خاصی داشت.بهش می خورد 25 سال رو داشته باشه.برا اینکه تابلو نشه سرمو چرخوندم سمت شیشه و بی هدف به بیرون نگاه کردم.پیره مردی که گوشه ای زنبیل به دست نشسته بود توجهمو جلب کرد.راحت 70 سال رو داشت!تو زنبیل قرمزش چند تایی دستمال کاغذی داشت که ظاهرا سعی میکرد بفروشه!صداش تو ماشین نمیومد ولی از نگاه ملتمسانه ای که به مردم میکرد معلوم بود که برا کاسبی اونجا نشسته؛آهی کشیدم و زیر لب گفتم :هی خدا یکی در عرش و یکی در فرش!آخه اینم شد زندگی؟تصویر پیره مرد هر لحظه داشت دور تر می شد و این نشون دهنده این بود که اتوبوس شروع به حرکت کرده!
فرید:نه بابا این چه حرفیه؟تقصیر شما که نبوده.از این چیزا پیش میاد.طبیعیه!
-:آخه دوستتون انگار خیلی دلخور شده!راستی بفرمایین از این پسته ها میل کنین به دوستتون هم تعارف کنین،شاید کمی حرصش بخوابه!این رو با یک حالت مسخره گفت.
برگشتم دیدم دختر مانتو مشکیه ست که داره با فرید صحبت می کنه.
فرید:مرسی زحمت نکشین من میل ندارم!
منم که از رفتار دختره حرصم گرفته بود دستم و دراز کردم وکل پاکت رو از دستش گرفتم.
-حالا که اصرار می کنین چند تایی برمیدارم!
دختره با صدایی آروم گفت: خواهش میکنم.
یهو دردی رو بغل شکمم احساس کردم!فرید بود که با آرنج زد به پهلوم. مثلا خواست به پررو بازی من اعتراض کرده باشه!منم درجا یه آیـــــــــــــــــــی با صدای بلند گفتم و رو به فرید:چرا می زنی خب؟آدم مگه به تعارف یه همچین دختر خوشگلی دست رد می زنه؟
فرید که کلی پیش دختره تریپ شخصیت ریخته بود با این حرکت من همه باد فنا شد.از حرص سرش رو انداخت پایین و مثل لبو سرخ شد!منم عین دهاتی ها دو سه تا مشت پر کردم ریختم تو جیب هام و پاکت رو برگردوندم سمت دختره.(نصف کمترش مونده بود!)
-دست شما درد نکنه،دو سه تا بیشتر بر نداشتم!
دختره یه نگاه به داخل پاکت انداخت و با کنایه گفت:کاش می دونستم چهار نفریم؛بیشتر می خریدم!
-من زیاد میل ندارم!اول اینا رو بخورم، یه بار دیگه بردارم کافیمه!
فرید سرش رو بلند کرد و یه چشم غره بهم کرد!
منم برگشتم سمت دختره وگفتم:خانوم شرمنده این دوست ما اشاره میکنه برا من هم برداشتی!؟اجازه بدید دو سه تا هم برا ایشون بردارم.کارد می زدی خون فرید در نمیومد!
دختره که از پررویی من کفری شده بود، پاکت رو گرفت سمت فرید و با لحن عصبی گفت:بفرمایید.
تا فرید بیاد چیزی بگه دستم رو دراز کردم و یه مشت دیگه پر کردم و گفتم:
این دوستم کمی خجالتیه!به من گفت تو بردار!
دختره در حالی که داشت پاکت پسته رو پس میکشید طوری که من بشنوم گفت خجالت هم خوب چیزیه!
به روی خودم نیاوردم و شروع کردم به شکستن پسته!فرید هم که انگار لال شده باشه اصلا صحبت نمی کرد!
کمی به جلو خم شدم یه نگاه به ردیف بغل انداختم ببینم چه خبره!دیدم دختره روش رو برگردونده سمت دوستش و داره غرغر میکنه.دوستش هم داره من رو نگاه میکنه و میخنده!من هم یه لبخند تحویلش دادم و تکیه دادم به صندلی.وای خدا!چه چهرۀ جذابی داره.وقتی هم که میخنده دل آدم رو می لرزونه.
فرید:تموم شد دهاتی بازارتون!؟من دیگه غلط کنم با تو جایی برم.آبرو واسه آدم نمی ذاری.
تکیه دادم به صندلی وگفتم:من که کاری نکردم!تعارف کرد و منم برداشتم!
دوتا پسته گرفتم سمتش و گفتم: حرص نخور پسته بخور!
فرید یه نگاه غضبناک بهم کرد و هندزفریش رو کرد تو گوشش و چشماش رو بست.
یه نیرویی داشت بهم می گفت که چشمای دختره الان منتظر نگاهته!برگشتم سمتش. باز نگاهامون تو هم قفل شد.تمام تنم لرزید؛انگار که جادو شده باشم.هر دو می دونستیم که چی می خوایم!لفتش ندادم.شمارمو نوشتم گذاشتم داخل پلاستیک تنقلاتی که خریده بودیم.هرچی پسته برداشته بودم خالی کردم تو پلاستیک.فقط یه بیسکوییت از داخلش برداشتم که فرید بعدا غر نزنه!پلاستیک رو گرفتم سمت مانتو مشکیه و گفتم:
-ظاهرا اینجا رسم شده که هرکی بخواد چیزی رو از دل کسی در بیاره باید خوردنی تعارفش کنه؛بفرمایید!
برگشت یه نگاه به پلاستیک پر از تنقلات انداخت و گفت:
*:ممنون ما میل نداریم.
یه نگاه پر از خواهش به مانتو کرمیه انداختم و گفتم:
شما بگیرین خانوم انگار ایشون اشتهاشون نابینا تشریف دارن!
دختره خندید و دستش رو دراز کرد که بگیره که مانتو مشکیه گفت:
واااااا!لیلا!!تو هم که شدی عین اینا!!خجالت هم خوب چیزیه!
لیلا بدون توجه به حرف دوستش پلاستیک رو از دستم گرفت و یه نگاهی توش انداخت و گفت:
نسرین اینم اون پسته هایی که کلی حرصش رو می خوردی!گفتم که شوخی می کنه!
نسرین:من حرص پسته رو می خوردم!؟فقط از آدم پررو خوشم نمیاد.(اینو مثلا طوری گفت که من نشنوم)
لیلا چشمش به کارت ویزیتی خورد که پشتش شمارم رو نوشته بودم.در حالی که برش می داشت یه نگاه زیر چشمی به من انداخت و لبخندی تحویلم داد.
هنوز 5 دقیقه از اون ماجرا نگذشته بود که دیدم یه اس ام اس از یه شماره ناشناس اومد. متنش این بود:همیشه اینقدر بانمکی؟
یه نگاه به لیلا انداختم دیدم گوشی دستشه و داره میخنده! جواب اس ام اس رو دادم.
-نه!تقریبا یک روز در میون!!
لیلا:چطور؟
-آخه سال اصلاح الگوی مصرفه!منم یک روز در میون میرم حموم!اون روزایی که حموم نمی رم از بس عرق میکنم بدنم شوره میبنده!
لیلا:لوس!حالم به هم خورد!
-پس الان آمادست که بذاریمش تو فر!
لیلا:یعنی چی؟!!!
-آخه همچین گفتی به هم خورد یاد برنامه های آشپزی افتادم!
لیلا:لووووس!چند سالته؟اسمت چیه؟
-عشقعلی هستم.72 سال دارم!!!
لیلا:لوووووس!راستشو بگو

  • تا این لوستون تبدیل به ملوس نشده راستش رو میگم! بابک،22
    لیلا:پس بچه ای!!من 26 سالمه.
    -آره بچم و نیازمند مراقبت!به یه مامان خوشگلی مثل تو هم نیاز دارم!
    لیلا:لووووس!
    فرید که تازه از خواب بیدار شد یه نگاهی به اطراف انداخت و گفت کجاییم؟
    -ساعت خواب!تو اتوبوسیم دیگه یادت رفته بود؟
    فرید:در حالی که چشماشو می مالید و این ور اونور و نگاه میکرد گفت:
    شد یه بار یه سوالی بپرسم که بچه آدم جواب بدی؟
  • اینا رو بیخیال! کجایی آقا سوسماره که دنیا رو آب برد و تو رو خواب!
    قضیۀ شماره دادنم رو تعریف کردم براش،کلی کف کرد،قرار شد که نسرین رو هم برا اون حلش کنم.

دو ماه از آشنایی من و لیلا گذشته بود.
توتخت خواب داشتم وول میخوردم که یهو صدای زنگ موبایل من و به از جا پروند!
ای تف تو ذاتت خروس بی محل!اگه دستم بهت برسه کونت رو گریس میمالم که دیگه وقت و بی وقت برام ننالی!!!در حالی که چشام و میمالیدم نگاه به ال سی دی گوشیم انداختم دیدم لیلاست!
-سلام گلم!!!چطوری؟
لیلا:سللااااام!خوبی عشق من
-اتفاقا الان داشتم خواب بدی میدیدم.خوب شد که بیدارم کردی!
لیلا:راست می گی؟چه خوابی؟
-خواب دیدم که داشتن دنبالم میکردن ،منم می دوییدم که رسیدم به یه پرتگاه؛ چاره ای جز پریدن نداشتم که زنگ زدی!منم گفتم این کسی نیست جز فرشته نجات من!!!
لیلا:راس میگی؟
-آره جون مادر زنم که اینقدر برام عزیزه!
لیلا:اولا جون مادرم رو قسم نخور!دوما که پاشو بیا در خونه بریم بیرون.من امروز دلم خیلی گرفته.
-اولا که کی گفته مادر زن من میشه مامان جنابعالی!؟دوما که صبح خروس خون هم مگه دل آدم می گیره که دل تو گرفته؟سوما که…همون دوتا کافیته!
لیلا:خیلی هم دلت بخواد من زنت بشم!پاشو بیا که دلم برات تنگ شده!
یه آب به دست و صورتم زدم،موهامو درست کردم.رفتم سر کمدم،حالا چی بپوشم!؟این سوالی بود که هر بار که می خواستم برم بیرون از خودم می پرسیدم!شلوار جین آبی روشن دیزل با تی شرت مغز پسته ای رو انتخاب کردم.لیلا این تی شرتم رو خیلی دوست داشت.می گفت به رنگ چشات خیلی میاد!کفشای آدیداس سفیدم رو هم پام کردم.یه نگاه به خودم تو شیشه های رفلکس در خروجی انداختم و خودم رو سر تا پا بر انداز کردم.حالا وقتش بود که سوار ماشین بشم و راه بیافتم. سر کوچه که رسیدم سیگارم رو گذاشتم رو لبم و با فندک زیپو که لیلا برام خریده بود روشنش کردم.عادت داشتم که هر صبح ناشتا یه سیگار بکشم.برام به اندازه یه بسته لذت داشت!آخه کل نیکوتینش جذب میشد.
رسیدم جلو در لیلا اینا و یه میس انداختم که بیاد پایین.پشت سرش یه اس ام اس اومد که: ماشین رو پارک کن بیا بالا!مثل یه بچه حرف گوش کن ماشین رو پارک کردم و رفتم تو خونه.
لیلا 2سالی می شد که از شوهر سابقش طلاق گرفته بود. به علت اختلافی که با باباش داشت خونۀ اونا زندگی نمی کرد.یه آپارتمان نقلی گرفته بود و تنها زندگی میکرد.پول مهریه اش رو گذاشته بود بانک و خرج زندگیش رو از سود اون تامین میکرد.روز آشنایی هم به خاطر نسرین (دختر خالش) رفته بود تهران.(نسرین تو دانشگاه تهران حسابداری می خوند)
در ورودی رو پشت سرم بستم.همیشه اولین چیزی که به چشمم می خورد تابلو نقاشی یه پیر زن روستایی بود که داشت بافتنی می بافت،بالا سر پیرزنه توی طاقچه یه کوزۀ سفالی آبی رنگ بود و بغل دستش یه سماور که داشت ازش بخار خارج میشد.لیلا خودش اون رو کشیده بود و واقعا ماهرانه از پسش بر اومده بود.خونۀ شیکی داشت. دیوارهاش رو با تابلوهای نقاشیش تزئین کرده بود.مبلمان راحتی یاسمنی با فرش پیازی که به حالت اریب وسط سالن پهن بود نمای خونه رو از حالت کلاسیک خارج میکرد.دست راست در ورودی آشپز خونه بود. سمت چپ هم دو تا اتاق خواب و سرویس بهداشتی بودن که با یک راهرو خصوصی از سالن پذیرایی جدا میشدن.
اومدی عزیزم؟بیا اینجا.دارم حاضر می شم.صدای لیلا بود که از تو اتاق خواب میومد.بدون اینکه جوابی بدم رفتم سمت اتاق خواب.دیدم جلو میز آرایش داره به خودش می رسه!یه تاپ مشکی با شلوار جین تنگ آبی پوشیده بود.
-سلام جیگرم!کجایی پس؟دو ساعته من رو کاشتی جلو در!
لیلا:نمی بینی مگه؟دارم حاضر میشم.الان تموم میشه.
نشستم لبۀ تخت و بهش از تو آینه خیره شدم.با اینکه مدت زیادی نبود که میشناختمش ،با تمام وجودم دوستش داشتم.خیلی ماه بود،آرایش هم که می کرد دل من براش قش می رفت. وای به حال بقیه!
-لیلا یه سوال ازت بپرسم؟
لیلا:بپرس عزیزم.10 تا بپرس!
-می دونی چرا به میز آرایش میگن میز توالت!؟
لیلا:نه!تا حالا بهش فکر نکردم.

  • هه! چون خانوما میرن جلوش و میرینن به صورتشون!!! این وگفتم و با صدای بلند خندیدم.
    لیلا:لوووووووس!(تکیه کلامش بود!)خیلی بی مزه ای! این رو گفت و دست از آرایش کردن برداشت و از توآینه تو چشام نگاه کرد.
    -یادمه اون اوایل بهم می گفتی خیلی با نمکی!الان چی شد که شدیم بی مزه؟
    لیلا:برا اینکه بی مزه ای.اصلا من باهات قهرم.
    با گفتن این کلمه مثل دختر بچه ها چشماشو بست و سرش رو به طرف دیگه چرخوند.همیشه وقتی می خواست نازش رو بکشم این کارو می کرد!
    -اوکی!حالا که قهری دیگه اون حرفی رو که می خواستم بهت بگم دیگه نمیگم!
    چشماشو باز کرد و برگشت روبروی من ایستاد و گفت:
    چه حرفی!!!؟؟
    -تو که با من قهری دیگه نمی تونم که بگم!
    لیلا:لوس نشو دیگه!یالا بگو…
    از لبۀ تخت بلند شدم و تو چشاش نگاه کردم.برق چشاش دیوونم کرد.دستم رو دور گردنش حلقه کردم و کشیدمش سمت خودم.لبامو گذاشتم رو لباش و خیلی آروم میک زدم.با تمام احساسم لباش رو می بوسیدم.طوری جذب چشاش شده بودم که حتی پلک هم نمی زدم. انگار که لبهام و چشمام جای زبونم حرف میزدن و بهش می گفتن عاشقتم.ضربان قلبم داشت تند تر می شد.دست راستم و از پشت سرش کشیدم پایین و کمرش رو نوازش می کردم.عشق و شهوت با هم قاطی شده بودن.لبهام رو جدا کردم و بهش گفتم :
    لیلا خیلی دوستت دارم؛ می خوام که تا آخر دنیا کنارم باشی،تنهام نذار…اون حرفی که هم می خواستم بگم این بود.
    لیلا چشماش رو بست و یه قطره اشک از کنار چشمش سر خورد اومد رو گونش.زبونم رو کشیدم رو گونش و رد اشکش رو پاک کردم.چشماش رو باز کرد و اینبار اون بود که لباش رو گذاشت رو لبام.زبونم رو فرو کردم تو دهنش و لباش رو میک میزدم.یه دست چپم رو گذاشتم زیر باسنش و دست راستم و زیر گردنش.بلندش کردم و انداختمش رو تخت.زبونم رو کشیدم رو لباش.خواست بکشه تو دهنش که نذاشتم.اینبار زبونم رو گذاشتم زیر گلوش و لیس زدم.با لبام پوست گلوش رو گاز می گرفتم.دستم رو گذاشتم روی سینش و مشتش کردم.چشماش رو بست و نفسش رو داد بیرون و آه کشید.تاپش رو دادم بالا.گره سوتینش رو از پشت گردنش باز کردم.سوتینش رو در آوردم و زبونم رو گذاشتم رو سینش.دور نوکش رو لیس زدم.سرم و فشار داد رو سینش به نشانه اینکه براش بخورم. دوتا دستاش رو با یه دستم گرفتم و بالا سرش نگه داشتم.دوباره زبونم رو گذاشتم رو نوک سینش.با ریتم ثابتی زبونم رو میکشیدم رو نوکش و بر میداشتم.داشت دیوونه میشد.نوک سینش رو با لبم گرفتم و با تمام وجودم میکش زدم.نوک اون یکی سینش رو هم با دوتا انگشتام گرفتم و به چپ و راست تکونش میدادم.دیگه اشکش در اومده بود. دستاشو ول کردم.زبونم رو گذاشتم وسط سینه هاش و لیسش زدم.با یک خط صاف زبونم رو کشیدم پایین رو نافش.دور نافش رو یک گردی کشیدم و میکش زدم.دکمه های شلوارش رو باز کرد.دستام رو گذاشتم دو طرف باسنش و شلوارش رو با کمک خودش کشیدم پایین.یه شورت بنفش سکسی پاش بود. یه بالش گذاشتم زیر کمرش.زبونم رو از رو شورت کشیدم رو کسش .با لبام کسش رو گاز گرفتم .گرمای نفسم رو دادم رو کسش.طاقت نیاورد؛من و پس زد و خودش شورتش رو در آورد.زبونم رو از پایین به بالا کشیدم لای کسش.تنش لرزید.بعد رفتم رو چوچولش و یه گاز آروم از چوچولش گرفتم.صدای نفس هاش به وضوح شنیده می شد.شروع کردم به میک زدن چوچولش.دوتا انگشتم رو کردم تو کوسش و با ریتم تندی شروع به جلو عقب کردن کردم!صداش در اومده بود و میگفت:
    اومممممممم بابـــــــــــک تندتر،داره میااااااااااااااااااااااااااااااااااد.
    یه لحظه باز سادیسمم عود کرد!دستم رو کشیدم بیرون،سرپا ایستادم!تو چشمام نگاه کرد.التماس رو می شد تو چشاش دید!ولی دوست داشتم اذیتش کنم.خیلی با حوصله لباس هام رو در آوردم! اومدم جلو. بدون معطلی کیرم رو گرفت تو دستش،سرش رو آورد جلو و شروع به ساک زدن کرد.دستش رو آورد پایین و تخمهام رو گرفت تو دستش و خیلی با احتیاط برام می مالید.کیرم رو از دهنش در آورد. با زبونش رو تخمهام میکشید.بعد یکی از تخمهام رو کرد تو دهنش و آروم میک زد.کمی درد داشت ولی به تجربۀ لذتش میارزید.تخمم رو از دهنش در آورد و یه لیس از پایین به بالای کیرم زد.بلندش کردم طاق باز خوابوندمش رو تخت و کیرم رو آروم فشار دادم تو.با ورود کیرم تو کسش کل نفسش رو داد بیرون و بازوهام رو چنگ انداخت.شروع کردم به تلنبه زدن.هر چی زمان بیشتر می گذشت سرعتم رو بیشتر میکردم.پاهاش رو دور کمرم قلاب کرد و من رو کشید سمت خودش.می دونستم که لبام رو میخاد.لبام رو گذاشتم رو لباش و به تلنبه زدنم ادامه دادم.ناخن هاش رو فرو کرد تو کمرم.لبام رو بردم سمت گوشش و شروع به میک زدن کردن.با بلند شدن صدای جیغش فهمیدم که کارم رو خوب انجام دادم.لرزه های تنش داشت بیشتر میشد و صداش میلرزید.فهمیدم که اومدنش نزدیکه.با سرعت به کارم ادامه دادم و با چند تا تکون همزمان با هم ارضا شدیم.آبم رو تو کسش خالی کردم و روش دراز کشیدم.

ادامه دارد …

نوشته:‌ بابک


👍 0
👎 0
17831 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

283438
2011-05-28 01:31:18 +0430 +0430
NA

به یقین دارم میگم یعنی بدون هیچ شکی واسه داستانت از داستانای آرا الهام گرفتی ولی من این نوع داستان رو دوس دارم به جای بابک هم آرا رو احساس کردم / بابک جان میشه بگی منظورت از هالتر چیه ما که بدنسازی کار نمی کنیم بدونیم

0 ❤️

283439
2011-05-28 01:54:06 +0430 +0430
NA

به به! همه بابك ها عين خودم خاصن هاها! عالي بود منتظر ادامشم ولي حيف كه باز قراره به جدايي ختم شه.

0 ❤️

283440
2011-05-28 02:26:01 +0430 +0430
NA

ببخشيد ادامه داره يا تموم شد?!

0 ❤️

283441
2011-05-28 02:32:51 +0430 +0430
NA

ادامه داره? اگه يهو بارون بند بياد…

0 ❤️

283442
2011-05-28 02:45:00 +0430 +0430
NA

… خیلی طولانی بود !..رمان بود یا مقاله؟؟

0 ❤️

283443
2011-05-28 02:57:48 +0430 +0430
NA

خیلی زیبا بود
واقعا دارم میگم
منتظر ادامشم

0 ❤️

283444
2011-05-28 03:01:04 +0430 +0430
NA

عالی بود مرسی =d>
فقط یه چیزی، داستان احیانا اصلاحیه نمیخواد؟:D
ادامه بده زود زود

0 ❤️

283445
2011-05-28 03:26:27 +0430 +0430
NA

sara sweet
اصلاحیه میخواد خفن!
ولی می خوام بسپرمش به فریجاب!

0 ❤️

283446
2011-05-28 03:29:18 +0430 +0430
NA

آخ جون فریجاب بیااااااااااا

0 ❤️

283447
2011-05-28 04:01:42 +0430 +0430
NA

بچه ها چرا هیچکی حرف منو تایید نکرد داستانش کپی برابر اصل داستانای آرا بود

0 ❤️

283448
2011-05-28 04:21:40 +0430 +0430
NA

بابک دمت گرم داداششششششششششششششششش
ادامه بده
ادمین داستانو بخون حالشو ببر ازین داستانا بیشتر بزارین
سایتو ترکوندی
بابک به نظر من بهترین آهنگ متالیکا تو کل آلبوماشون lover man
هستش

0 ❤️

283449
2011-05-28 04:33:05 +0430 +0430
NA

bigharar.dar.dream تو یکی از کامنتات ازم پرسیده بودی کرد یا همدانی هستم یا نه؟؟؟ آره عزیزم من که از روز اول گفتم همدانی هستم ولی میشه بگی چطور دونستی تنها تو این منطقه استفاده میشه که این رو واسه دلیلت گفتی؟؟؟

0 ❤️

283450
2011-05-28 04:36:59 +0430 +0430
NA

eyval belakhare neveshti
dada damet garm

0 ❤️

283451
2011-05-28 06:11:23 +0430 +0430
NA

فوق العاده بود ادامه بده

0 ❤️

283452
2011-05-28 07:40:04 +0430 +0430
NA

با اینکه از داستانهای آرا الهام گرفتی ولی باید بگم خوب نوشتی و همه چیز و خوب تفسیر کردی
راستی بابک جان تو چپ دستی؟
mimijoon به نظرم سبک نوشتن تو خیلی بیشتر شبیه به مودب پوره

0 ❤️

283453
2011-05-28 08:19:57 +0430 +0430
NA

داستانت جالب بود منتظر ادامش هستیم ولی میدونم اخرش غم انگیزه

0 ❤️

283454
2011-05-28 13:44:39 +0430 +0430
NA

rude man!
چون تو ازم خواستي حتما براش اصلاحيه ميزنم ولي برا قسمت دومش!
چون قسمت اولشو دير ديدم از دستم در رفت. ديگه اكثرا خوندنش.

بابك جان
امشب كه فرصت نشد. اگه عمري باقي بود فردا ذره بين ميندازم رو داستانت!

0 ❤️

283455
2011-05-28 14:46:01 +0430 +0430
NA

عالی بود. عشق،طنز و سکس همیشه بهترین سبک برای نوشتن داستان سکسی هست(البته به نظر خودم)
من هیچوقت الکی از کسی تعریف نمیکنم پس حتما ادامه بده و اگه ادامه ندی کیرم تو روحت.

0 ❤️

283457
2011-05-28 17:51:48 +0430 +0430
NA

کلا من با این داستانای دراز خیلی حال میکنم خصوصا اگه اینجوری قوی باشه
ادامه بده
مرسی

0 ❤️

283458
2011-05-29 19:43:00 +0430 +0430
NA

طبق معمول پرازغلطهای تایپی و املایی بود.
اما داستان خیلی قشنگ نوشته شده بود.طرز شروع وادامه پیداکردنش عالی بود.شوخیاشم جالب بود و حالت لوس و بیمزه نداشت.
کلا 1 مودب پور بود دیگه!

0 ❤️

283460
2011-05-30 13:24:21 +0430 +0430
NA

بیشتر از اینکه از داستان لذت ببرم از نقد جناب فریجاب لذت بردم.واقعا نقد خوبی بود

به نظر من هم داستان زیادی تکرار آرا و البته مودب پور بود.
چیزی که من در نگاه اول میتونم بت پیشنهاد کنم اینه که اینقد دقیق در مورد مارک لباسا توضیح نده فقط یه جوری پز دادن و به قول شماها باکلاس جلوه دادن هست برای هیچ آدمی توی یه داستان مهم نیست طرف کفشش و لباسش چه مارکیه
موفق باشی

0 ❤️

283461
2011-05-30 13:29:38 +0430 +0430
NA

سلام دوست عزیز
داستانت قشنگ بود اما یه ایرادی هم داشت که مثل این که دوستان فراموش کردند بهش اشاره کنن:
گفتی از کودکی با فرید دوستی… اما از لحاظ اخلاقی خیلی با هم فرق دارید… اون جوری که نشون دادی فرید باادبه… اما شما اون حرفا رو بهش می زدید ولی اون بد جوابتونو نمی داد… یکم باورش سخته که دو نفر اون همه مدت بهترین دوست و هم تختی تو مدرسه باشن اما این قدر اخلاقیاتشون با هم فرق بکنه…
یه ایراد دیگه این که گفتی نقطه ضعفت مادرته(نقطه ضعفم رو خوب می دونست،هر جا کم میاورد جون مادرم و قسم میداد)، این می تونه این معنی رو بده که رو مادرت یکم تعصب داری و کلاً نسبت به حس مادری احساس خاصی داری… دوست عزیز بعد میای به فرید می گی: الهی قربونش برم من!از عوض منم یه بوس از لباش بکن بگو شب در و باز بزاره برا…
این دو تا تناقضو تونستم پیدا کنم…
اما در هر حال خوب نوشتی…
موفق باشی

0 ❤️

283462
2011-06-03 16:32:06 +0430 +0430
NA

داداش داستانت عالی بود؛
منتظر بقیه داستانم؛
داداش فریجاب
بوم
ترکوندی؛دمت گرم
که اینقدر نکته سنج و ریز بینی؛حال کردم؛
و اما غریبه
من با شما موافقم؛چون منم با رفیقام همین جوری بودم و هنوز ندیدم که کسی با دوسته دیرینش شوخی کنه و طرف مقابلش شوخیه اونو مثل خودش جواب نده؛
در کل عالی بود در حد لالیگاو سری A
موفق باشی

0 ❤️

283463
2011-08-31 23:20:41 +0430 +0430
NA

بعد از این همه داستان هنوزم چیزی از جذابیت و کشش و زیبایی این داستان کم نشده،کاش نویسنده ادامه شو هم میگذاشت…

0 ❤️