فرید: بابک،بابک دیوونه شدی باز؟مگه با تو نیستم؟
-28،29،30،…
فرید: مرتضی زود بیا کمک این باز زده به سرش.
مرتضی:اومدم؛فرید تو مواظب هالتر باش نیوفته رو سینش منم دستاش رو می گیرم.
-چشمام و باز کردم و دیدم فرید و مرتضی بالا سرم ایستادن و دارن سعی میکنن هالتر و از دستم بگیرن!هالتر رو دادم دست فرید و بلند شدم،در حالی که نفسم به سختی بالا میومد و صورتم خیس عرق بود گفتم: ولم کنین تو رو خدا، اینجا هم نمی ذارین تو حال خودم باشم؟
یهو احساس کردم گوشم داره زنگ می زنه و صورتم رفته رفته داغ تر میشه.سرم رو چرخوندم و مرتضی رو دیدم،در حالی که داشت دستش رو پایین میاورد گفت:هر غلطی می خوای بکنی بکن فقط بیرون از در اینجا؛ می خوای اول جوونی بدبختم کنی؟بار اولت که نیست،اگه باهات نون و نمک نخورده بودم که الان با اردنگی انداخته بودمت بیرون.
فرید:بسه دیگه مرتضی تو هم زیادی تند رفتی!حتما بنده خدا باز یاد قضیۀ لیلا افتاده!
مرتضی:افتاده که افتاده!آدم یاد کسی می افته خودش رو به کشتن میده؟
بابک!بابک باز خل شدی؟
صدای فرید بود که من رو به خودم آورد.
-با من بودی؟
فرید:نه پس با عمت بودم! 10 دقیقه پیش داشتی خودتو به کشتن می دادی الانم که نشستی اینجا داری خود به خود می خندی!هر چی هم صدات می کنم جواب نمیدی.
-اه بابا گیر دادی تو هم ها!جون من یه امروزه رو بی خیال ما شو.
فرید:اکی، من دارم میرم،مطمئنی که نمی خوای با من بیای؟
-نه گفتم که! تو برو من می خوام یکم پیاده روی کنم.
با هم خداحافظی کردیم و من رفتم سمت رختکن.عضلات بازوم گرفته بودن.به سختی لباسام رو عوض کردم و اومدم بیرون که با مرتضی خداحافظی کنم.
-خسته نباشی داداش،شرمندتم،دیگه از این اتفاقا نمی افته.
از رو صندلی باند شد و اومد طرفم.بغلم کرد و گفت: اونی که باید ببخشه تویی.من زیاده روی کردم.بابک من نگرانتم.ببین چی به روز خودت آوردی!؟تو اون بابکی که من می شناختم نیستی.
نذاشتم ادامه بده.از بغلش اومدم بیرون و در حالی که به زور جلوی اشکام رو گرفته بودم که تابلو نشه بهش گفتم:دیرم شده مرتضی،باید برم.
مرتضی:از دستم دلگیر نباش!به سلامت داداش.مواظب خودت باش.
ساک ورزشیم رو از شونم آویزون کردم و از پله ها بالا رفتم.از در که اومدم بیرون لرزشی تو تنم از سرما احساس کردم که حاکی از فطرت غروب سرد پاییزی بود.به ناچار زیپ سوییشرتم(sweat shirt (رو تا آخر کشیدم بالا،دست هام رو گذاشتم تو جیبم و به راه افتادم.هنوز دو قدم نرفته بودم که خروشی از آسمون نگاه من رو به سمت خودش ربود.انگار دل آسمون هم مثل دل من پر بود،یاد ترانه ای از همدم تنهایی هام افتادم و زیر لب زمزمه کردم:
آسمون سنگی شده
خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالا ها
گریه ها مو ندیده
به اینجای شعر که رسیدم سدی که برای اشک هام ساخته بودم شکست و سیل اشکم جاری شد.دلم پر بود از گلایه ها،ناله ها و چراها.چرا این بلا باید سر من میومد؟ای خدا مگه من چیکار کرده بودم؟چه بدی در حق کسی کرده بودم؟
تنها پاسخم برا این سوالا قطره های اشکم بودن که بی پروا ریخته می شدن. بالاخره بغض آسمون هم شکست و مونس چشمام شد.قبلا از بارون متنفر بودم ولی الان نمیدونم چرا دوستش دارم.شاید حس سبکی بهم میده،یا سرپوشی هست برای گریه هام،شاید هم من و یاد چیزی میندازه…
درست 6ماه پیش بود!تازه 2 روز بود که پروژم رو ارائه داده بودم و دیگه فارغ التحصیل محسوب می شدم.احساس سبکی میکردم.انگار که یه بار سنگین و از رو دوشم برداشته باشن.می خواستم چند روزی رو برم مسافرت که کمی دلم وا شه بیام بشینم برا ارشد بخونم.آخر سر تصمیم گرفتم که با فرید یه سر بریم نمایشگاه کتاب تهران و چند روزی هم اونجا خونۀ دانشجویی یکی از دوستامون سر کنیم و برگردیم.هم فال بود هم تماشا!اینجوری هم یه آب وهوایی عوض می کردیم و هم اینکه کتابای مورد نیاز کنکورمون رو تهیه می کردیم.روز موعود فرا رسید.
مامان:عزیزم مواظب خودتون باشین.رسیدی حتما زنگ بزن.
-باشه مامان جان حتما.
مامان: این میوه و آجیله.برا راحتون گذاشتم.
-کیرم دهنت با این بلیط گرفتنت.یهو می گفتی اگه جا ندارین می تونیم دنبال اتوبوس هم بدوییم!آخه اینجا کلاس اخلاق اسلامیه که برام لــژ نگه داشتی؟
فرید:خب چیکار کنم!جا نداشتن.
-لابد اگه بهت تاکید نمی کردم که می رفتی از این بنز لاک پشتی ها می گرفتی!
اینو گفتم و پاهام رو انداختم رو پشتی صندلی جلویی،هدفونم رو گوشم کردم،چشمامو بستم و رفتم تو فاز متالیکا:
So close, no matter how far
Couldn’t bi much more from my heart
Forever trusting who we are
And nothing else matters
اینجای آهنگ که رسید احساس کردم یه چیزی داره به پام فشار میاره!چشامو باز کردم دیدم نفر جلویی می خواد صندلیش رو بخوابونه ولی چون پام و گذاشته بودم پشت صندلیش نمی تونست تکونش بده!قیافش به سپاهی ها می خورد.دوباره سادیسمم عود کرد.
منتظر شدم تا وقتی دوباره دسته رو کشید و خواست با کمرش به پشتی فشار بیره یهو پام رو آوردم پایین!صندلی با سرعت اومد عقب و دیدم یه صدای تقی اومد و یارو همراه صندلیش ولو شد رو پام!با صدای شکستن صندلی همه سر ها به طرف عقب برگشت و کله کچل جناب شوفر هم از این قاعده مستثنی نبود.فرید که فهمیده بود من عمدا این کار رو کردم رنگ به صورتش نموند!با همکاری گروه امداد(مسافرای اتوبوس)یارو رو بلند کردن و صندلی از رو پام برداشته شد.جناب شوفر که کله و صورتش عین لبو شده بود(شبیه اون شکلک عصبانی یاهو مسنجر شده بود!) تشریف فرما شدن.کلی با برادر سپاهیمون جر و بحث کردن که دست آخر برادر مجبور به ترک اتوبوس شدن!!منم که خودم و زده بودم به موش مردگی(مثلا پام درد گرفته بود خب!) لطف جناب شوفر شامل حالمون شد وبه همراه فرید از لژ اتوبوس به صندلی مهمان ویژه راننده(ردیف اول) نقل مکان کردیم وتا خود تهران با چای و سیگار ومیوه و آجیلی که مامانم داده بود از خودمون پذیرایی کردیم.خلاصه 3 روزی رو هم تو تهران سر کردیم و با بچه ها کلی خوش گذروندیم و موعد برگشت فرا رسید.تو ترمینال جلوی گیشه بلیط فروشی دو تا دختر ناز رو دیدم که داشتن بلیط می خریدن .یکیشون مانتوی کوتاه مشکی با شلوار جین تنگ آبی و کفش all star پوشیده بود که با گونه های برجسته، پوست برنزه و موهای های لایتش که از جلوی شالش زده بود بیرون دل هر جوون و پیری رو اسیر خودش می کرد.اون یکی کمی ساده تر و در عین حال با کلاس تر به نظر می رسید. مانتوی کرم با شلوار قهوه ای و یه روسری با رنگ های شاد که زمینۀ کرمش با مانتوش کاملا هم خونی داشت دورنمای زیبایی ازش ساخته بود.صورتی که سفیدی توش موج می زد با چشمای براق عسلی و موهای قهوه ای با فر ریز که حسابی هم با ژل برقشون انداخته بود به جذابیت چهرش اضافه می کرد.یه لحظه برگشتتم سمت فرید تا اشاره ای بهش بدم که از دیدن این موهبت الهی بی نصیب نمونه که دیدم آقا با لب و لوچه ای آویزون محو تماشا شده و اصلا حواسش به من نیست!یه ابروم رو انداختم بالا و با لحنی کنجکاوانه و کاملا جدی بهش گفتم:ببخشید جناب الان تو چه مرحله ای هستین!؟
فرید که با صدای من کمی به خودش اومده بود گفت:یعنی چی تو چه مرحله ای هستم؟
-یعنی داری لختش می کنی،می مالی،می کنی،یا آبت اومده داری لباساشو میپوشونی؟تخم سگ تو که با چشات اونو حامله ش کردی!
فرید:خدایی عجب چیزای ردیفین بابک.کاش کی کمی شانس داشتیم تو اتوبوس ما هم دو تا از اینا سوار می شدن!اومدنی که از بوی داشّاق نتونستیم نفس بکشیم!
-زر نزن بدو بریم زود بلیط بگیریم،اون موقع دیدی جا تموم شد و مجبورت کردم خودِ داشّاق رو بخوری!
فرید:باز تو ادب یادت رفت؟مثلا مهندس مملکتی آخه!
بی توجه به حرفش راه افتادم سمت باجه و دو تا بلیط گرفتم.هنوز یه ربع به حرکت مونده بود.رفتیم بوفه و کمی آت آشغال خریدیم که تو اتوبوس بخوریم تا شاید این شیکم صاب مرده یکم آروم بگیره!آخه خونه دانشجویی که جز نیمرو و املت چیزی نصیب آدم نمیشه!اونم تا بیای یه لقمه بزنی می بینی ده تا دست یجا رفت تو ظرف و نصف ظرف خالی شد!حالا بیا با این دو لقمه غذایی بهت دادن تا وعده بعدی سر کن!
*:آقا ساری؟مشهد؟تبریز؟اهواز؟کجا می رین شما داداش؟ارزون حساب میکنم ها!
محوطه ترمینال پر بود از این جارچی ها.سرم و انداختم پایین و بی توجه به سمت اتوبوس حرکت کردم.فرید هم مثل گوسفند دنبالم میومد. کناراتوبوس که رسیدیم یه بار دیگه بلیط رو چک کردم که یهو اشتباهی سوار نشیم.خودش بود!صندلی 9و10!در حین اینکه سوار می شدیم یه حساب کتاب کردم ببینم ردیف چندم میشه.اممممم ردیف سوم سمت شاگرد.سه ردیف شمردم و با کمال نا باوری دیدم که همون دوتا دختری که تو سالن دیدم جای ما نشستن!یه قیافۀ حق به جانب گرفتم و به دختره گفتم:خانوم ظاهرا شما اشتباه نشستین.من برا این صندلی بلیط دارم.دختره (مانتو مشکیه)یه نگاه به بلیط توی دستش انداخت و گفت:بلیط من شمارش 9و10!اینجا هم که نوشته 9و10.پس ظاهرا شما اشتباه می کنین!یه نگاه به بلیطش کردم،ساعت،تاریخ،تعاونی و حتی شماره صندلیش با مال من یکی بود!شاگرد راننده که متوجه قضیه شده بود اومد جلو و گفت:داداش بده منم یه چک کنم.بلیط ها رو دادم دستش و منتظر شدم ببینم که تکلیفمون چی میشه!سری تکون داد و گفت:
ظاهرا اشتباهی صادر کردن،حالا موردی نداره شما این ردیف بغل بشینین،فکر میکنم خالی باشه.
دیگه معطل نکردم و رفتم نشستم کنار پنجره،فرید هم نشست بغل دستم.
فرید یه نگاه به دخترا انداخت و زیر لب گفت:
ای کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم.
-ای خاک بر سر بی جنبت کنم!آخه اینا نشستن اینجا چیزی به تو رسید جز اینکه آوارمون کردن!؟
فرید:از سبیل کلفت که بهتره!باز چشم آدم یه تفریحی می کنه!
خواستم یه نگاه خریدارانه بهشون بندازم که با مانتو کرمی چشم تو چشم شدیم.چشاش برق خاصی داشت.بهش می خورد 25 سال رو داشته باشه.برا اینکه تابلو نشه سرمو چرخوندم سمت شیشه و بی هدف به بیرون نگاه کردم.پیره مردی که گوشه ای زنبیل به دست نشسته بود توجهمو جلب کرد.راحت 70 سال رو داشت!تو زنبیل قرمزش چند تایی دستمال کاغذی داشت که ظاهرا سعی میکرد بفروشه!صداش تو ماشین نمیومد ولی از نگاه ملتمسانه ای که به مردم میکرد معلوم بود که برا کاسبی اونجا نشسته؛آهی کشیدم و زیر لب گفتم :هی خدا یکی در عرش و یکی در فرش!آخه اینم شد زندگی؟تصویر پیره مرد هر لحظه داشت دور تر می شد و این نشون دهنده این بود که اتوبوس شروع به حرکت کرده!
فرید:نه بابا این چه حرفیه؟تقصیر شما که نبوده.از این چیزا پیش میاد.طبیعیه!
-:آخه دوستتون انگار خیلی دلخور شده!راستی بفرمایین از این پسته ها میل کنین به دوستتون هم تعارف کنین،شاید کمی حرصش بخوابه!این رو با یک حالت مسخره گفت.
برگشتم دیدم دختر مانتو مشکیه ست که داره با فرید صحبت می کنه.
فرید:مرسی زحمت نکشین من میل ندارم!
منم که از رفتار دختره حرصم گرفته بود دستم و دراز کردم وکل پاکت رو از دستش گرفتم.
-حالا که اصرار می کنین چند تایی برمیدارم!
دختره با صدایی آروم گفت: خواهش میکنم.
یهو دردی رو بغل شکمم احساس کردم!فرید بود که با آرنج زد به پهلوم. مثلا خواست به پررو بازی من اعتراض کرده باشه!منم درجا یه آیـــــــــــــــــــی با صدای بلند گفتم و رو به فرید:چرا می زنی خب؟آدم مگه به تعارف یه همچین دختر خوشگلی دست رد می زنه؟
فرید که کلی پیش دختره تریپ شخصیت ریخته بود با این حرکت من همه باد فنا شد.از حرص سرش رو انداخت پایین و مثل لبو سرخ شد!منم عین دهاتی ها دو سه تا مشت پر کردم ریختم تو جیب هام و پاکت رو برگردوندم سمت دختره.(نصف کمترش مونده بود!)
-دست شما درد نکنه،دو سه تا بیشتر بر نداشتم!
دختره یه نگاه به داخل پاکت انداخت و با کنایه گفت:کاش می دونستم چهار نفریم؛بیشتر می خریدم!
-من زیاد میل ندارم!اول اینا رو بخورم، یه بار دیگه بردارم کافیمه!
فرید سرش رو بلند کرد و یه چشم غره بهم کرد!
منم برگشتم سمت دختره وگفتم:خانوم شرمنده این دوست ما اشاره میکنه برا من هم برداشتی!؟اجازه بدید دو سه تا هم برا ایشون بردارم.کارد می زدی خون فرید در نمیومد!
دختره که از پررویی من کفری شده بود، پاکت رو گرفت سمت فرید و با لحن عصبی گفت:بفرمایید.
تا فرید بیاد چیزی بگه دستم رو دراز کردم و یه مشت دیگه پر کردم و گفتم:
این دوستم کمی خجالتیه!به من گفت تو بردار!
دختره در حالی که داشت پاکت پسته رو پس میکشید طوری که من بشنوم گفت خجالت هم خوب چیزیه!
به روی خودم نیاوردم و شروع کردم به شکستن پسته!فرید هم که انگار لال شده باشه اصلا صحبت نمی کرد!
کمی به جلو خم شدم یه نگاه به ردیف بغل انداختم ببینم چه خبره!دیدم دختره روش رو برگردونده سمت دوستش و داره غرغر میکنه.دوستش هم داره من رو نگاه میکنه و میخنده!من هم یه لبخند تحویلش دادم و تکیه دادم به صندلی.وای خدا!چه چهرۀ جذابی داره.وقتی هم که میخنده دل آدم رو می لرزونه.
فرید:تموم شد دهاتی بازارتون!؟من دیگه غلط کنم با تو جایی برم.آبرو واسه آدم نمی ذاری.
تکیه دادم به صندلی وگفتم:من که کاری نکردم!تعارف کرد و منم برداشتم!
دوتا پسته گرفتم سمتش و گفتم: حرص نخور پسته بخور!
فرید یه نگاه غضبناک بهم کرد و هندزفریش رو کرد تو گوشش و چشماش رو بست.
یه نیرویی داشت بهم می گفت که چشمای دختره الان منتظر نگاهته!برگشتم سمتش. باز نگاهامون تو هم قفل شد.تمام تنم لرزید؛انگار که جادو شده باشم.هر دو می دونستیم که چی می خوایم!لفتش ندادم.شمارمو نوشتم گذاشتم داخل پلاستیک تنقلاتی که خریده بودیم.هرچی پسته برداشته بودم خالی کردم تو پلاستیک.فقط یه بیسکوییت از داخلش برداشتم که فرید بعدا غر نزنه!پلاستیک رو گرفتم سمت مانتو مشکیه و گفتم:
-ظاهرا اینجا رسم شده که هرکی بخواد چیزی رو از دل کسی در بیاره باید خوردنی تعارفش کنه؛بفرمایید!
برگشت یه نگاه به پلاستیک پر از تنقلات انداخت و گفت:
*:ممنون ما میل نداریم.
یه نگاه پر از خواهش به مانتو کرمیه انداختم و گفتم:
شما بگیرین خانوم انگار ایشون اشتهاشون نابینا تشریف دارن!
دختره خندید و دستش رو دراز کرد که بگیره که مانتو مشکیه گفت:
واااااا!لیلا!!تو هم که شدی عین اینا!!خجالت هم خوب چیزیه!
لیلا بدون توجه به حرف دوستش پلاستیک رو از دستم گرفت و یه نگاهی توش انداخت و گفت:
نسرین اینم اون پسته هایی که کلی حرصش رو می خوردی!گفتم که شوخی می کنه!
نسرین:من حرص پسته رو می خوردم!؟فقط از آدم پررو خوشم نمیاد.(اینو مثلا طوری گفت که من نشنوم)
لیلا چشمش به کارت ویزیتی خورد که پشتش شمارم رو نوشته بودم.در حالی که برش می داشت یه نگاه زیر چشمی به من انداخت و لبخندی تحویلم داد.
هنوز 5 دقیقه از اون ماجرا نگذشته بود که دیدم یه اس ام اس از یه شماره ناشناس اومد. متنش این بود:همیشه اینقدر بانمکی؟
یه نگاه به لیلا انداختم دیدم گوشی دستشه و داره میخنده! جواب اس ام اس رو دادم.
-نه!تقریبا یک روز در میون!!
لیلا:چطور؟
-آخه سال اصلاح الگوی مصرفه!منم یک روز در میون میرم حموم!اون روزایی که حموم نمی رم از بس عرق میکنم بدنم شوره میبنده!
لیلا:لوس!حالم به هم خورد!
-پس الان آمادست که بذاریمش تو فر!
لیلا:یعنی چی؟!!!
-آخه همچین گفتی به هم خورد یاد برنامه های آشپزی افتادم!
لیلا:لووووس!چند سالته؟اسمت چیه؟
-عشقعلی هستم.72 سال دارم!!!
لیلا:لوووووس!راستشو بگو
دو ماه از آشنایی من و لیلا گذشته بود.
توتخت خواب داشتم وول میخوردم که یهو صدای زنگ موبایل من و به از جا پروند!
ای تف تو ذاتت خروس بی محل!اگه دستم بهت برسه کونت رو گریس میمالم که دیگه وقت و بی وقت برام ننالی!!!در حالی که چشام و میمالیدم نگاه به ال سی دی گوشیم انداختم دیدم لیلاست!
-سلام گلم!!!چطوری؟
لیلا:سللااااام!خوبی عشق من
-اتفاقا الان داشتم خواب بدی میدیدم.خوب شد که بیدارم کردی!
لیلا:راست می گی؟چه خوابی؟
-خواب دیدم که داشتن دنبالم میکردن ،منم می دوییدم که رسیدم به یه پرتگاه؛ چاره ای جز پریدن نداشتم که زنگ زدی!منم گفتم این کسی نیست جز فرشته نجات من!!!
لیلا:راس میگی؟
-آره جون مادر زنم که اینقدر برام عزیزه!
لیلا:اولا جون مادرم رو قسم نخور!دوما که پاشو بیا در خونه بریم بیرون.من امروز دلم خیلی گرفته.
-اولا که کی گفته مادر زن من میشه مامان جنابعالی!؟دوما که صبح خروس خون هم مگه دل آدم می گیره که دل تو گرفته؟سوما که…همون دوتا کافیته!
لیلا:خیلی هم دلت بخواد من زنت بشم!پاشو بیا که دلم برات تنگ شده!
یه آب به دست و صورتم زدم،موهامو درست کردم.رفتم سر کمدم،حالا چی بپوشم!؟این سوالی بود که هر بار که می خواستم برم بیرون از خودم می پرسیدم!شلوار جین آبی روشن دیزل با تی شرت مغز پسته ای رو انتخاب کردم.لیلا این تی شرتم رو خیلی دوست داشت.می گفت به رنگ چشات خیلی میاد!کفشای آدیداس سفیدم رو هم پام کردم.یه نگاه به خودم تو شیشه های رفلکس در خروجی انداختم و خودم رو سر تا پا بر انداز کردم.حالا وقتش بود که سوار ماشین بشم و راه بیافتم. سر کوچه که رسیدم سیگارم رو گذاشتم رو لبم و با فندک زیپو که لیلا برام خریده بود روشنش کردم.عادت داشتم که هر صبح ناشتا یه سیگار بکشم.برام به اندازه یه بسته لذت داشت!آخه کل نیکوتینش جذب میشد.
رسیدم جلو در لیلا اینا و یه میس انداختم که بیاد پایین.پشت سرش یه اس ام اس اومد که: ماشین رو پارک کن بیا بالا!مثل یه بچه حرف گوش کن ماشین رو پارک کردم و رفتم تو خونه.
لیلا 2سالی می شد که از شوهر سابقش طلاق گرفته بود. به علت اختلافی که با باباش داشت خونۀ اونا زندگی نمی کرد.یه آپارتمان نقلی گرفته بود و تنها زندگی میکرد.پول مهریه اش رو گذاشته بود بانک و خرج زندگیش رو از سود اون تامین میکرد.روز آشنایی هم به خاطر نسرین (دختر خالش) رفته بود تهران.(نسرین تو دانشگاه تهران حسابداری می خوند)
در ورودی رو پشت سرم بستم.همیشه اولین چیزی که به چشمم می خورد تابلو نقاشی یه پیر زن روستایی بود که داشت بافتنی می بافت،بالا سر پیرزنه توی طاقچه یه کوزۀ سفالی آبی رنگ بود و بغل دستش یه سماور که داشت ازش بخار خارج میشد.لیلا خودش اون رو کشیده بود و واقعا ماهرانه از پسش بر اومده بود.خونۀ شیکی داشت. دیوارهاش رو با تابلوهای نقاشیش تزئین کرده بود.مبلمان راحتی یاسمنی با فرش پیازی که به حالت اریب وسط سالن پهن بود نمای خونه رو از حالت کلاسیک خارج میکرد.دست راست در ورودی آشپز خونه بود. سمت چپ هم دو تا اتاق خواب و سرویس بهداشتی بودن که با یک راهرو خصوصی از سالن پذیرایی جدا میشدن.
اومدی عزیزم؟بیا اینجا.دارم حاضر می شم.صدای لیلا بود که از تو اتاق خواب میومد.بدون اینکه جوابی بدم رفتم سمت اتاق خواب.دیدم جلو میز آرایش داره به خودش می رسه!یه تاپ مشکی با شلوار جین تنگ آبی پوشیده بود.
-سلام جیگرم!کجایی پس؟دو ساعته من رو کاشتی جلو در!
لیلا:نمی بینی مگه؟دارم حاضر میشم.الان تموم میشه.
نشستم لبۀ تخت و بهش از تو آینه خیره شدم.با اینکه مدت زیادی نبود که میشناختمش ،با تمام وجودم دوستش داشتم.خیلی ماه بود،آرایش هم که می کرد دل من براش قش می رفت. وای به حال بقیه!
-لیلا یه سوال ازت بپرسم؟
لیلا:بپرس عزیزم.10 تا بپرس!
-می دونی چرا به میز آرایش میگن میز توالت!؟
لیلا:نه!تا حالا بهش فکر نکردم.
ادامه دارد …
نوشته: بابک
به به! همه بابك ها عين خودم خاصن هاها! عالي بود منتظر ادامشم ولي حيف كه باز قراره به جدايي ختم شه.
عالی بود مرسی =d>
فقط یه چیزی، داستان احیانا اصلاحیه نمیخواد؟:D
ادامه بده زود زود
sara sweet
اصلاحیه میخواد خفن!
ولی می خوام بسپرمش به فریجاب!
بچه ها چرا هیچکی حرف منو تایید نکرد داستانش کپی برابر اصل داستانای آرا بود
بابک دمت گرم داداششششششششششششششششش
ادامه بده
ادمین داستانو بخون حالشو ببر ازین داستانا بیشتر بزارین
سایتو ترکوندی
بابک به نظر من بهترین آهنگ متالیکا تو کل آلبوماشون lover man
هستش
bigharar.dar.dream تو یکی از کامنتات ازم پرسیده بودی کرد یا همدانی هستم یا نه؟؟؟ آره عزیزم من که از روز اول گفتم همدانی هستم ولی میشه بگی چطور دونستی تنها تو این منطقه استفاده میشه که این رو واسه دلیلت گفتی؟؟؟
با اینکه از داستانهای آرا الهام گرفتی ولی باید بگم خوب نوشتی و همه چیز و خوب تفسیر کردی
راستی بابک جان تو چپ دستی؟
mimijoon به نظرم سبک نوشتن تو خیلی بیشتر شبیه به مودب پوره
داستانت جالب بود منتظر ادامش هستیم ولی میدونم اخرش غم انگیزه
rude man!
چون تو ازم خواستي حتما براش اصلاحيه ميزنم ولي برا قسمت دومش!
چون قسمت اولشو دير ديدم از دستم در رفت. ديگه اكثرا خوندنش.
بابك جان
امشب كه فرصت نشد. اگه عمري باقي بود فردا ذره بين ميندازم رو داستانت!
عالی بود. عشق،طنز و سکس همیشه بهترین سبک برای نوشتن داستان سکسی هست(البته به نظر خودم)
من هیچوقت الکی از کسی تعریف نمیکنم پس حتما ادامه بده و اگه ادامه ندی کیرم تو روحت.
کلا من با این داستانای دراز خیلی حال میکنم خصوصا اگه اینجوری قوی باشه
ادامه بده
مرسی
طبق معمول پرازغلطهای تایپی و املایی بود.
اما داستان خیلی قشنگ نوشته شده بود.طرز شروع وادامه پیداکردنش عالی بود.شوخیاشم جالب بود و حالت لوس و بیمزه نداشت.
کلا 1 مودب پور بود دیگه!
بیشتر از اینکه از داستان لذت ببرم از نقد جناب فریجاب لذت بردم.واقعا نقد خوبی بود
به نظر من هم داستان زیادی تکرار آرا و البته مودب پور بود.
چیزی که من در نگاه اول میتونم بت پیشنهاد کنم اینه که اینقد دقیق در مورد مارک لباسا توضیح نده فقط یه جوری پز دادن و به قول شماها باکلاس جلوه دادن هست برای هیچ آدمی توی یه داستان مهم نیست طرف کفشش و لباسش چه مارکیه
موفق باشی
سلام دوست عزیز
داستانت قشنگ بود اما یه ایرادی هم داشت که مثل این که دوستان فراموش کردند بهش اشاره کنن:
گفتی از کودکی با فرید دوستی… اما از لحاظ اخلاقی خیلی با هم فرق دارید… اون جوری که نشون دادی فرید باادبه… اما شما اون حرفا رو بهش می زدید ولی اون بد جوابتونو نمی داد… یکم باورش سخته که دو نفر اون همه مدت بهترین دوست و هم تختی تو مدرسه باشن اما این قدر اخلاقیاتشون با هم فرق بکنه…
یه ایراد دیگه این که گفتی نقطه ضعفت مادرته(نقطه ضعفم رو خوب می دونست،هر جا کم میاورد جون مادرم و قسم میداد)، این می تونه این معنی رو بده که رو مادرت یکم تعصب داری و کلاً نسبت به حس مادری احساس خاصی داری… دوست عزیز بعد میای به فرید می گی: الهی قربونش برم من!از عوض منم یه بوس از لباش بکن بگو شب در و باز بزاره برا…
این دو تا تناقضو تونستم پیدا کنم…
اما در هر حال خوب نوشتی…
موفق باشی
داداش داستانت عالی بود؛
منتظر بقیه داستانم؛
داداش فریجاب
بوم
ترکوندی؛دمت گرم
که اینقدر نکته سنج و ریز بینی؛حال کردم؛
و اما غریبه
من با شما موافقم؛چون منم با رفیقام همین جوری بودم و هنوز ندیدم که کسی با دوسته دیرینش شوخی کنه و طرف مقابلش شوخیه اونو مثل خودش جواب نده؛
در کل عالی بود در حد لالیگاو سری A
موفق باشی
بعد از این همه داستان هنوزم چیزی از جذابیت و کشش و زیبایی این داستان کم نشده،کاش نویسنده ادامه شو هم میگذاشت…
به یقین دارم میگم یعنی بدون هیچ شکی واسه داستانت از داستانای آرا الهام گرفتی ولی من این نوع داستان رو دوس دارم به جای بابک هم آرا رو احساس کردم / بابک جان میشه بگی منظورت از هالتر چیه ما که بدنسازی کار نمی کنیم بدونیم