حقیقتی عجیب

1402/04/04

قسمت اول ترس از حضور
قسمت دوم اولین ارضای واقعی
قسمت سوم خداحافظ بکارت

کارای عروسیمون رو دور تنده، شاهین میگه چه معنی میده وقتی میره خونه من اونجا نیستم! میگه زن جاش توی خونه ست، اونم لخت!!! حرفاش بنظرم عجیبه، من این میزان رک بودنو نمیتونم تحمل کنم. مثلا مثل برنامه امشب. زنگ زد بهم که امشب مهمونی دعوتیم و تاکید کرد که حتما پیراهن کوتاه زرشکیمو بپوشم بی جوراب شلواری!!! هرچی میگم زشته، اون پیرهن خیلی تنگه، تازه بی جوراب شلواری هم همه ی پام معلومه! اما حرف حرف خودشه. حتی گفتم حالا که اینجوریه من نمیام، اما ریلکس گفت بزور میبرمت! میدونم که این کارو میکنه. واقعا آدم زورگوییه. بالاخره حاضر شدم، ولی هنوز دودلم، آرایش ملایمی کردم و موهامو گوجه ای شل بستم. با تک زنگی که روی گوشیم میزنه مانتو شالمو میپوشمو میرم پایین.
+به به! سلام به دختر حرف گوش کن
پشت چشمی نازک میکنم و سرد جوابشو میدم، اما اون میخنده و لپمو میکشه و میگه:
+شادی لطفا امشب یه ذره از فاز بچه بازی بیا بیرون، دوستام ادمای تیزی ان، سعی کن کاری نکنی که از صورتت بفهمن تو چه حالیی،میفهمی منظورمو؟؟؟
-نه واقعا! چیو مثلا میخوان بفهمن؟؟؟
+شا‌دی انقدر منو حرص نده. تو همین الانم خیسی،تازه من هنوز شروع نکردم
-چیو شروع کنی؟ من خیسم چون کنار توام و متاسفانه تو بشدت منو تحریک میکنی…
قهقهه میزنه و میگه:باشه عزیزم، میفهمم
حرصم میگیره، چجوری میفهمه اخه! محلش نمیدم، ولی اون لبخندای رو مخش اذیتم میکنه.
بلاخره میرسیم و زنگ درو میزنیم. یه مرد لاغر اما قد بلند و چهارشونه درو باز کرد و شاهین و بغل کرد.
-معرفی میکنم، شادی همسرم، ایشونم اقا ارش عزیز
سلام کردم که ارش با لبخند در حین جواب دادن خم شد و روبوسی کرد! یذره معذب بودم ولی عکس العملی نشون ندادم.داخل رفتیم سه نفر جلو پامون بلند شدن، سهیلا زن ارش، یه دختره ریزه میزه ی لاغر و بور بود، نفر بعد مهتاب بود، کاملا عکس سهیلا! یه دختره سبزه ی توپر که انصافا هیکل توپی داشت. و نیما همسر مهتاب که تقریبا هم هیکل شاهین بود، یذره کوتاه تر. اتفاق جالب این بود که با زنا معمولی سلام و علیک کردم و وقتی جلوی نیما رسیدم اونم خیلی ریلکس باهام روبوسی کرد، و وقتی نگاه کردم دیدم شاهین هم با خانم ها روبوسی کرد! خب مثل اینکه اینا واقعا خیلی اوپنن!!! یه تایمی با سهیلا و مهتاب سرگرم آشنایی شدم که حس سنگینی نگاهی اذیتم کرد،اول توجه نکردم اما بعدش کنجکاو شدم و وقتی سهیلا رفت برای آماده کردن غذا برگشتم دیدم نیما تمام نگاهش به رون های پامه، معذب خودمو تکون دادم و به شاهین نگاه کردم تا بهش بگم که دیدم سرگرم حرف زدن با آرشه و حواسش نیست! گذشت، بعد از شام رفتم سرویس دستامو شستم، وقتی اومدم بیرون نیما جلوی در بود و با لبخند سرتا پامو نگاه کرد، ناخودآگاه اخم کردم که خندید و اومد هولم بده مثلا از سر راهش برم کنار، که دستشو گذاشت روی سینمو هولم داد. زیر دلم خالی شد، مطمئنم از قصد این کارو کرد. چرا از بازوهام هولم نداد خب!!!
چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم تو حال، شاهین داشت نگام میکرد، مطمئنم الان میفهمه که صورتم قرمز شده. سریع رومو کردم اون طرف و با مهتاب حرف زدم. صدای پیام گوشیم اومد، نگاه کردم دیدم شاهینه، نوشته بود: مبل رو به گند نکشی…
وای خدای من! تو دلم صلوات میفرستادم تا بهم شک نکنه… با یه چشم غره بهش رومو کردم اونور و مثلا محلش نذاشتم ولی واقعا استرس داشتم. من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که از نظر حجاب خیلی خیلی اپن و بازیم، ولی همه حد و حدود شونو میدونن و من رسما به این شکل با کسی برخوردی نداشتم…
الان خیلی ترسیدم! اگه شاهین بفهمه!!!
سعی کردم نگاش نکنم چون من استاده سوتی دادنم…
سهیلا با یه بطری اومد و گفت جرات و حقیقت بازی کنیم، همه استقبال کردن جز من
چون اصلا از این بازی خوشم نمیاد…
نه جرات انجام کارای چندش و خطرناک دارم، نه شهامت گفتن بعضی حقایق!
پشت میز ناهار خوردی کنار شاهین نشستم، کنارم ارش نشسته بود، بازی تازه شروع شده بود که شاهین دستشو آورد لای پام و از روی شورت کشید به کسم.
ته دلم خالی شد، سریع به آرش نگاه کردم ببینم حواسش هست یا نه که دیدم خداروشکر حواسش نیست. شاهین هیچ کاری نمی کرد، فقط با نوک انگشت اشارش میکشید رو خط کسم، اما با همین حرکت کوتاهش من تحریک شده بودم و زل زده بودم به لبه ی میز بلکه کسی چشمای خمارم رو نبینه. فقط با تمام وجود دلم میخواست انگشت شاهین و فشار بدم تا بره تو کسم…
سرمو بردم کنار گوش شاهین و گفتم:
تروخدا نکن
+چیکار من داری؟ حواست به بازی باشه
-نمیتونم، حواسمو پرت میکنی
+باید عادت کنی، دلم میخواد
تا اومدم جوابشو بدم دیدم مهتاب میگه خب نوبت توعه، سهیلا بطری رو چرخونده بود و سر بطری سمت من بود تهش سمت نیما
شاهین اروم دستشو برداشت چون میدونست من اصلا تمرکز ندارم
نیما: خب خب، چه شود! جرات یا حقیقت؟
-حقیقت
نیما: ایول. خب شادی خانم، شاهین زنت کرده یا نه؟
تو صدم ثانیه مثل لبو سرخ شدم و سرم انداختم پایین. همشون زدم زیر خنده و مهتاب گفت: اخی طفلی صورتش جای خودش جواب داد
شاهین رو به نیما گفت: دیوث اذیتش نکن. تو منو نمیشناسی که یه همچین سوالی میپرسی؟
نیما دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت: خدایی فکر نمیکردم انقدر صفر کیلومتر باشه!
و من همچنان سرم پایین بود…
اما این مهمونی خیلی عذاب آور تر از اون چیزی بود که من فکر میکردم
مثلا جراتی که شاهین به سهیلا داد و گفت از مهتاب لب بگیره و اونا با کمال میل انجام دادن! یا مثلا حقیقتی که ارش از شاهین همراه با چشمک و لبخند پرسید که تا حالا چند بار مهتاب رو کرده؟ و شاهین که با غرور گفت پنج بار . و نیمایی که در جواب در بطری رو پرت کرد طرف شاهین و گفت کسکش هفت بار بود چرا دروغ میگی!!!
و شوخی ها و خنده ها و بحث هاشون که یه دفعه از بازی تبدیل شد به مرور خاطرات!
(و من بعد ها فهمیدم که فقط میخواستن منو بیارن تو خط و هوشیارم کنن که بفهمم دوستیشون چه مدلیه) . این وسط من فقط مثل مترسک سر جالیز نگاهشون میکردم و برام همه چیز عجیب و غیر قابل باور بود. اینکه بفهمی نامزدت قبلا زن رفیقشو میکرده و رفیقشم خبر داشته!!!
اصلا مگه شدنیه…
انقدر تو فکر بودم که با یه ببخشید از جمعشون جدا شدم و رفتم سمت سرویس
چند مشت اب به صورتم پاشیدم و تصمیم گرفتم به شاهین بگم که بریم
همینکه در دستشویی رو باز کردم دیدم شاهین تو راهرو به دیوار تکیه داده
+خوبی؟
-خوبم، فقط میشه بریم؟ لطفا
+اره حاضر شو بریم
لباسامو پوشیدم و رفتیم برای خدافظی، انگاری همشون میدونستن که من ظرفیتم پره پره
توی ماشین شاهین فقط سیگار کشید و سکوت کرد،دلم میخواست برم خونمون، تو اتاق خودم، ولی شاهین رفت خونه ی خودش
-میشه منو ببری خونمون
+نه
نفسمو بیرون دادم و با خستگی وارد خونه شدم و یراست رفتم رو تخت و با همون لباسا دراز کشیدم، ذهنم خسته بود. دلم گریه میخواست
+پاشو این قرص رو بخور سردردت بهتر بشه
-سرم درد نمیکنه
+پاشو بچه، پاشو من تو رو از حفظم. یه ساعته داری مثلا یواشکی سرتو میمالی
قرص رو خوردم و نگاش کردم، ناخوداگاه قطره قطره اشکام میریخت
+الان چته؟ چرا گریه میکنی؟؟؟
اینکه من زن رفیقمو میکردم چون اون یه بی غیرته و لذت میبره چیش انقدر برات عجیبه؟؟؟
فقط نگاش میکردم نمیدونستم چجوری باید بگم
+شادی حرف بزن، من ذهن خون که نیستم. بگو چی انقدر داره عذابت میده
چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم:
ممکنه ی روزی توام بخوای منو….
+نه احمق، نه! اون این حس تو وجودشه، من اینجوری نیستم. قبول دارم منم یسری علایق خاص دارم ولی بی غیرت نیستم
-علایقت مثل همین کار امشبته؟ که دوست داری منو جلوی دیگران تحریک کنی؟
با سوالم چشماش یذره خمار شد و گفت:
لعنتی یادم ننداز چه حسیه…
من عاشق اینم که به دیگران بفهمونم تو فقط مال منی، فقط من. اینکه با یه لمسم میتونم اینجوری خیست کنم بی نظیره بعد از تموم شدن جملش لباشو گذاشت رو لبامو مشغول لخت کردن منو لخت شدن خودش شد، مدل داگ استایل خمم کرد و وقتی میخواست از پشت بکنه تو کسم گفت: لعنتی تا عمر دارم یادم نمیره ارش چجوری زیر چشمی زل زده بود به دستم که لای پات بود…

نوشته: Shadi


👍 4
👎 3
14601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

934808
2023-06-26 00:02:24 +0330 +0330

تخمی بود. همین.

ها کـُـکا

3 ❤️

934825
2023-06-26 01:01:57 +0330 +0330

چرندیات یه مجلوق کوس ندیده

1 ❤️

934834
2023-06-26 01:24:30 +0330 +0330

اشغال

1 ❤️

934844
2023-06-26 02:15:07 +0330 +0330

به به ککا رستم!
نبودی؟
خوش اومدی
ها ککا

1 ❤️