ساده تر از همیشه (۱)

1402/10/09

این داستانی خیلی صحنه های سکسی نداره و بیشتر روایت دو داستان عاشقانه تو زندگی منه
دو داستان تقریبا مجزا که البته بی ارتباط با هم نیستن …

برای من که در خانواده نسبتا بسته ای زندگی کرده بودم دانشگاه مثل دریایی پر تلاتم بود و من تکه چوبی سرگردان. از یک طرف با مسائلی مواجه شدم که قبلاً برای من قفل بود و هیچ آشنایی باهاش نداشتم و از طرفی دیگه شوق عجیبی به آزادی و … داشتم. تا یادم میاد تو کل زندگیم، از کودکی تا وقتی که به دانشگاه وارد شدم از دختر جماعت دور بودم، اونقدر دور که حتی صحبت کردن با دختر ها رو هم بلد نبودم. با هیچ دختری حتی دوست معمولی هم نشده بودم. تنها رابطه ی من قبل دانشگاه یک ارتباط لانگ دیستنس کوتاه مدت با دختر عمه کوچکتر از خودم بود که این رابطه هم به لطف دختر عمه اتفاق افتاده بود و من تقریبا هیچ نقشی در شکل گیری این رابطه نداشتم. خودش پا پیش گذاشت و همه ملزومات این رابطه رو خودش جور کرد و البته من هم در عین نابلدی دست رو دست نداشته بودم و در حد خودم به ادامه این رابطه کمک میکردم. اما در تمام این مدت کوتاه حتی یک بار هم همدیگه رو از نزدیک ندیدیم، چون محل زندگیمون خیلی با هم فاصله داشت. داشتیم برنامه ریزی میکردیم که بتونیم همدیگه رو ببینیم که سر و کله ی یک خواستگار پیدا شد و … تنها رابطه‌ی من تا اون زمان همونجا تموم شد. باز من بودم و همون سادگی و بی سر و زبونی و تنهایی همیشگی که دیگه بهش عادت هم کرده بودم.
درس خون بودم. برخلاف انتظاری که از خودم داشتم این رابطه ضربه ای به درس و تحصیل من نزد. تقریبا دو سال گذشت، این دو سال خیلی درگیر کنکور شدم. خیلی تلاش کردم که بتونم پزشکی قبول بشم، همه از من انتظار پزشکی آوردن داشتن، البته خودم هم از خودم انتظار داشتم. اما علیرغم همه تلاشی که کردم نتونستم پزشکی قبول بشم و در یکی از رشته های خوب پیراپزشکی (خوب از نظر دیگران و منفور از نظر خودم) و یکی از دانشگاه های مطرح کشور قبول شدم -به دلایلی نه دوست دارم اسم رشته تحصیلیم رو بیارم نه اسم دانشگاهم رو -. محدودیت هایی که قبلاً داشتم باعث شده بود که در محیط نسبتا باز دانشگاه به هر دری بزنم که بتونم با جنس مخالف ارتباط بگیرم و یه جورایی عقده برام درست شده بود. اما من نه ارتباط گرفتن رو بلد بودم نه حتی روابط اجتماعی درستی داشتم. برای همین معدود موقعیت هایی که داشتم رو هم با ناشیگری های خودم از دست می دادم. نه زبون ریختن بلد بودم نه قیافه ی خیلی جذابی داشتم که کسی جذبم بشه. تقریبا هیچ چیز جذابی برای یک دختر نداشتم. یک پسر قد کوتاه، ساده، بی سر و زبونون و … . تنها مشخصه ی من که از دور هم پیدا بود درس خون بودنم بود. تقریبا همیشه جز نفرات برتر کلاس بودم. فقط دو نفر تو کلاس بودن که گاهی نمراتشون از من بالاتر میشد و یجورایی تو کلاس با همدیگه کل کل نمره و درس داشتیم. البته برای من اونقدرا هم مهم نبود اما تقریبا مطمئن بودم برای اون دو تا خانم خیلی مهم بود. سال سوم دانشگاه بودم و همچنان یک دوست معمولی هم از جنس مخالف نداشتم اما هر بار خودم رو در کنار یکی تصور میکردم. به خاطر خام و بی تجربه بودنم همیشه افکارم دور ازدواج می‌چرخید و خودم رو با هر کسی که تصور میکردم، انتهای تصوارتم به ازدواج ختم میشد. دختر‌های مختلف رو از جنبه های مختلف توی ذهنم و گاهی هم در عمل بررسی کرده بودم، معیار هام برای ازدواج مشخص بود و هر دختری رو با اون معیار ها تطبیق میدادم و سعی میکردم کسی رو پیدا کنم که تمام معیار های من رو داشته باشه. بین هم کلاسی هام فقط یک نفر معیار های من رو داشت. اون دختر از نظر من خیلی پاک و معصوم بود، چادر سر میکرد، کسی چیز بدی پشت سرش نگفته بود و همیشه با متانت خاصی رفتار میکرد. مدت ها تو خیالم باهاش زندگی کردم و میخواستم که باهاش ازدواج کنم. نمیدونم چی باعث شده بود که من تو اون سن تصمیم گرفته بودم ازدواج کنم. تصمیمی که خانوادم هم ازش خبر نداشتن. اما خودم خیلی مطمئن بودم، مطمئن به تصمیمم و مطمئن به انتخابم. این دختر که همه‌ی خواب و خیالم شده بود یکی از همون دو نفری بود که تو کلاس باهام کل کل درس خواندن داشتم. البته به رو خودش نمی‌آورد که داره با من کل کل می‌کنه -شاید هم کل کل نمی‌کرد و فقط نمره خودش براش مهم بود-اما خوب همیشه وقتی نمرات رو تو بورد میزدن می‌دیدم که اولین نفر می‌ره و بین حدود ۳۰ نفر خودشو جلوی بقیه می‌رسونه که نمرشو ببینه. بارها هم دیده بودم که پای بورد و بین جمعیت همکلاسی ها با اون یکی دختر درسخون صحبت میکرد که من اول شدم تو دوم شدی آقای … سوم یا مثلاً آقای فلانی اول شده من دوم و تو سوم. اما هیچ وقت با من در این مورد صحبتی نکرده بود و من هم هیچ وقت جرات نکرده بودم پا پیش بزارم. مدت ها بود تو خواب و خیالم باهاش زندگی میکردم. سال سوم دانشگاه بود و هنوز هیچ کاری نکرده بودم. آتش عشق بیش از هر زمان دیگه ای تو وجودم شعله ور شده بود و باید کاری میکردم. یک بار به خودم جرئت دادم و پای تابلوی همیشگی که نمرات میان ترم رو زده بودن با حالتی مضطربانه بهش گفتم : باز هم که شما اول شدید! نمی‌دونستم چی میخواد جواب بده
° لابد شما این بار فرصت نکردید درس بخونید وگرنه رتبه اول مال شما بود!
لبخندی روی لب های هر دومون نقش بسته بود، که البته چیز عجیبی نبود، خداحافظی کرد و رفت.
همین مکالمه کوتاه به تدریج رابطه ی ما رو بیشتر کرد. چند ماه گذشت و تو این مدت به بهونه های مختلف خودم رو بهش نزدیک کرده بودم. برخلاف تصورم، نزدیک شدن بهش خیلی سخت نبود، در واقع من بلد نبودم و نمی‌دونستم که ارتباط گرفتن با یک دختر چقدر می‌تونه ساده باشه. بدون اینکه بدونم دارم چکار میکنم و عاقلانه به تصمیم ازدواج فکر کرده باشم با هر سختی بود خودمو قانع کردم و در مورد ازدواج باهاش صحبت کردم. من تو زندگیم هیچی نداشتم. و تصمیمم برای ازدواج در سال های آینده بود. اما اون بلافاصله درخواست من رو با خانوادش مطرح کرده بود. خانواده مخالفت کرده بودند. خیلی تو ذوقم خورد. تو ذوق خوردنم خیلی عجیب نبود. اما الان که در آستانه ۳۵ سالگی قرار دارم و به اون زمان فکر میکنم واقعا برام عجیبه که چرا من تصور میکردم که میتونم جواب مثبت میگیرم. مگه میشه؟! الان واقع بینانه که نگاه میکنم احتمال موافقت با این درخواست من نزدیک صفر بوده. اما به هر حال من دست بردار نبودم. برای مدتی رابطه ما قطع شد. اما من همچنان در تلاش بودم که بتونم نظرشو جلب کنم. تنها یک چیز باعث شد بتونم دوباره خودمو بهش نزدیک کنم، اون هم سادگی خودم و ساده تر بودن اون دختر بود. سادگی و دلپاکی دوتامون دوباره ما رو به هم نزدیک کرد. تقریبا همون آدمی بود که قبلا تصور میکردم، ساده، دلپاک، متین و … . سادگی هر دوتامون و شاید هم چیز های دیگه که خودم هم خبر نداشتم مارو دوباره به هم نزدیک کرد، ارتباطمون بیشتر شده بود از ارتباط پیامکی در مورد درس و کلاس رسیده بود به اینکه گاهی با هم قدم میزدیم، نه خیلی! مثلاً از دم دانشکده تا دم ایستگاه اتوبوس در مورد کلاس و درس و … صحبت کنیم و قدم بزنیم. دوران خیلی شیرینی بود. کمی ارتباط هامون بیشتر شد و گاهی وقت ها جسارت میکردیم و مسیر بیشتری رو با هم قدم می‌زدیم. تقریبا همه کلاس ما رو تو رابطه تصور میکردن. البته براشون غیر قابل باور بود که ما دو تا که از همه بچه های کلاس سر و ساده تر بودیم با هم رل زده باشیم.
با گذشت زمان و عمیق تر شدن رابطمون تقریبا تصمیم گرفته بودیم که خانواده ها رو راضی کنیم و بعد از اتمام تحصیل ازدواج کنیم. اوایل که دوتامون غرق دنیای جدیدمون شده بودیم چشممون رو خیلی از حقایق بسته شده بود. سال چهارم دانشگاه بودیم که با بالاتر رفتن سنم به تدریج داشتم کاخ آرزوهامونو غرق در آب می‌دیدم. می‌دیدم که تصوراتم از زندگی مشترک و اون خانم و حتی خودم دور از واقعیت بوده. سعی میکردم چشمامو ببندم و خیلی چیز ها رو نبینم اما همیشه موفق نبودم. کم کم اختلاف ها بیشتر نمود پیدا میکرد. نمی‌دونستم اون هم مثل من فکر می‌کنه یا نه. کم کم نگران شده بودم. یک بار در همین مورد باهاش صحبت کردم. دیدم اون هم نگرانی های من رو داره و اون هم به این نتیجه رسیده که مخالفت کردن خانوادش بی دلیل نبوده. خیلی دلایل داشتیم که نتونیم با هم زندگی کنیم. اختلاف ها اونقدر بود که هر کاری میکردیم کمشون کنیم، نمیشد. دو نفری تو دریای عشق همدیگه غرق شده بودیم. اما وجود مشکلاتی که تازه چشممون بهشون باز شده بود نوید این رو میداد که این دریا ساحلی نداره و ما هیچ وقت نمیتونم تو زندگی به آرامش برسیم. اما همچنان عاشق هم بودیم.
دیگه داشتیم به فارغ التحصیل شدنمون نزدیک می‌شدیم. برخلاف علاقه قلبی که به هم داشتیم مجبور بودیم حقیقت ها رو بپذیریم. روز آخری که همدیگه رو دیدیم حال هردومون خیلی بد بود. حدود ۱۰ سال از اون روز میگذره ولی هنوز یادش که می افتم قلبم میخواد از سینم بزنه بیرون. خیلی صحبت کردیم. هیچ کدوممون نمیتونستیم جلوی اشکمون رو بگیریم. تو پارک نشسته بودیم، جای همیشگیمون بود، یک کنج نسبتا دور از دید. نمیدونم چی میخواست بگه ولی حرفشو قورت داد و بیش از پیش اشکش سرازیر شد. قبلا هیچ وقت حتی دستش رو هم نگرفته بودم اما بعد از اینکه حرفشو قورت داد و دیدم از سر نا امیدی دیگه نمی‌خواد چیزی بگه، با آستین پیراهنی که خودش برام خریده بود اشکشو پاک کردم و بغلش کردم، شاید اگر اون لحظه عقلم کار میکرد اون کارو نمیکردم، اما اون لحظه ناراحتی جوری وجودمو پر کرده بود که فکر هم نمی‌تونستم بکنم. بغلش کردم و اون هم هیچ مقاومتی نکرد. سرشو روی شونم گذاشتم و دوتایی با هم گریه کردیم. صورت پر اشکشو بوسیدم و دستاشو محکم گرفتم. نمیدونم چقدر طول کشید. با چشم و صورت باد کرده از هم جدا شدیم. هیچ حرف دیگه ای نزدیم و راه افتادیم اون تو یه مسیر رفت و من تو ی مسیر دیگه.
دانشگاه تموم شد، و هر کدوم برگشتیم شهر خودمون، تقریبا همه ی خانوادم فهمیده بودن که اتفاق بدی برام افتاده، همه سعی می کرد سر از کارم دارن یا بهم کمک کنن.
بار ها وسوسه شدم بهش زنگ بزنم یا پیام بدم ولی هر بار به شکلی خودمو منصرف میکردم. وضعیت روحی بسیار بدی داشتم. باید کم کم برای اعزام به خدمت سربازی آماده میشدم، با اینکه دل و دماغ هیچی نداشتم اما امیدوار بودم که با رفتن به خدمت و سرگرم شدن بتونم این خاطرات بد رو کنار بزنم و خودمو پیدا کنم. میون نگرانی خانوادم به خدمت اعزام شدم و برخلاف خیلی از دوستام که امریه شدن و خدمتشون رو تو درمانگاه ها و بیمارستان ها انجام دادن، من راهی پادگان شدم، در واقع افسردگی ناشی از این اتفاق اجازه نداد که تلاش کنم و بتونم امریه بشم. با کوله باری از اندوه آموزشی خدمت رو داشتم سپری میکردم. روز های اول بد نبود. به خاطر سختی آموزشی کمی افکار و خاطرات اون روز ها از ذهنم دور شده بود. اما با تموم شدن آموزشی کمی شرایط تغییر کرد. دوری از خانواده و تنها بودن و خاطرات مرضیه بیش از پیش داشت اذیتم میکرد. دوباره مثل افسرده ها شده بودم. تمام زمانم وقتی روی برجک پست میدادم یا وقتی تو آسایشگاه استراحت میکردم پیش اون بود. در هر صورت خدمت تموم شد و برگشتم خونه. چیزی عوض نشده بود… من بودم و خاطراتی که در کنار شیرین بودنش هر بار مثل آتیش قلبم رو خاکستر میکرد. تمام سعیم رو میکردم که جلو خانوادم شرایط روحیمو خوب جلوه بدم که تا حدی هم موفق بودم. اما فقط خودم میدونم تو دلم چی می‌گذشت. تصمیم گرفتم که هیچ وقت ازدواج نکنم. تصمیمی که نمیدونم عاقلانه بود یا عاشقانه. تو تمام این مدت هیچ وقت سعی نکردم از مرضیه خبر بگیرم. اما یک بار اتفاقی از زبون یکی از همکلاسی های دوران دانشگاه شنیدم که ازدواج کرده … نه ناراحت شدم نه خوشحال، اما احساس خوبی داشتم و براش بهترین ها رو آرزو کردم.
از اون روز کابوس وار تا به امروز حدود ۱۰ سال میگذره و من دیگه مرضیه رو ندیدم. گاهی اوقات رو پروفایلش می‌دیدم عکس خودشو گذاشته و مشتاقانه همیشه پروفایلشو چک میکردم اما خوب زیاد عکس نمیذاشت.
تا به امروز، اگرچه تجربیاتی از عشق رو دوباره تجربه کردم اما مطابق تصمیمی که گرفته بودم هنوز ازدواج نکردم.
بعد از سربازی تو یکی از بیمارستان های شهرمون استخدام شدم. با گذشت زمان کمی شرایط روحیم به بهتر شدن می‌رفت. حالم نسبتا خوب بود و زندگیمو میکردم. خانوادم هم تقریبا خیالشون از بابت من راحت شده بود. دیگه کمتر به مرضیه و اون اتفاقات فکر میکردم اما گاهی ناخودآگاه اون خاطرات همگی در یک لحظه جلو چشم می اومد و اون لحظه اونقدر حالم بده میشد که همه می‌فهمیدن. پدرم که مثل همیشه منو زیر نظر داشت و از تمام احوالات زندگیم با خبر بود بدون اینکه بخواد از دلیل افسردگی و بقیه احوال روحیم چیزی بپرسه ازم خواست که اگر لازمه برام نوبت دکتر بگیره. بار ها خودم به مراجعه به روانپزشک فکر کرده بودم. درمانگاه بیمارستانی که خودم کار میکردم هم روانپزشک داشت، اما هیچ وقت رغبت نکرده بودم که مراجعه کنم. در واقع خود افسردگی اجازه این کار رو بهم نمی‌داد. اما این بار چون پدرم ازم خواست قبول کردم. پدرم برام از روانپزشکی که نمی شناختمش نوبت گرفت. خودم تنهایی مراجعه کردم. خیلی مسئله رو برای پزشک باز نکردم اما کلیاتی از اون اتفاقات و شرایط روحیم بهش گفتم. داروهایی رو که تجویز کرده بود چند ماه مصرف کردم و از حق نگذریم حالم بهتر شده بود. و تو چهره پدرم و البته مادرم خوشحالی رو می‌دیدم. خودم هم از وضعیت روحیم راضی تر بودم اما همچنان گاهی اوقات یاد مرضیه می افتادم و ناخودآگاه دلم به سمتش پر می کشید.
مدت ها گذشت و من در کل راهمو پیدا کرده بودم و زندگیمو میکردم. خانوادم بارها بهم فشار آوردن که ازدواج کنم اما من هر بار به علتی قبول نمی‌کردم. نمی خواستم با وجود خاطرات مرضیه ازدواج کنم و هر بار به زنم نگاه کنم و چهره مرضیه رو تو صورتش ببینم. فکر میکردم که این خیانت به زنم حساب میشه و برای همین ازدواج نکردم. از طرف دیگه تلخی اتفاقاتی که افتاده بود هم برام این کابوس رو ایجاد کرده بود که ازدواج می‌تونه دوباره هم باعث خلق کابوس های دیگه ای مثل همین بشه. از کجا معلوم بود ازدواج کنم حتما زندگی مشترک موفقی خواهم داشت.
حدود دو سال پیش بود که تصمیم گرفتم دوباره به روانپزشک مراجعه کنم. نزدیک ترین پزشک برای من درمانگاه بیمارستانی بود که کار میکردم. با اینکه تعریف کردن این مسائل برای یک پزشک که در محل کارم حضور داشت و هر دو هم همدیگه رو می‌شناختیم اصلا کار عاقلانه ای نبود، اما برای من که آب از سرم گذشته بود فرقی نمیکرد، از طرفی هم حال اینکه بخوام جای دیگه ای مراجعه کنم و ساعت ها در صف انتظار بمونم رو نداشتم. یک روز صبح رفتم درمانگاه و به مسئول پذیرش که از دوست های خودم بود گفتم که یک نوبت از دکتر … به من بدید. گفت دکتر حدود یک ماهه که دیگه اینجا نمیاد، یک روانپزشک دیگه جای ایشون اومده که اگه بخوای برات نوبت میزنم. حتی نپرسیدم فامیلش چیه و گفتم مشکلی نیست. فردای اون روز نوبت خالی وجود داشت. سر ساعتی که بهم گفته بود رفتم پیش پزشک. روپوش تنم بود و خودمو معرفی کردم. بعد از سلام و احوالپرسی و پرسیدن اینکه کدوم بهش کار می‌کنی و … گفت که من خدمتتون هستم … چکار از دست من میاد …
ماسک داشت و چهرش رو کامل نمی‌دیدم اما میتونستم تشخیص بدم که پزشک جوان و نسبتا بی تجربه ای هستش. همین باعث میشد بهتر بهش اعتماد کنم. خیلی سر بسته و مختصر گفتم که چه مشکلی دارم و سابقه درمان های قبلیم و داروهای که مصرف کرده بودم رو هم براش توضیح دادم. بعد از کلی صحبت یک نسخه تجویز کرد و قرار شد بعد از دو ماه مصرف دارو دوباره مراجعه کنم. دو ماه بعد مجددا مراجعه کردم. رفتم داخل، با اینکه فکر نمی‌کردم حتی من رو یادش بیاد جلوم بلد شد و خیلی صمیمی احوال پرسی کرد. این بار ماسکش رو پایین کشیده بود و با دیدن چهرش فهمیدم که حدسم درست بوده، خانم دکتر خیلی جوون تر از اون به نظر میومد که بخواد با تجربه باشه، شاید حدود ۳۰ ۳۵ سال سن داشت. تقریبا هم سن و سال خودم. در مورد تغییرات و روند بهبودیم صحبت کردیم که کمی طول کشید. گاهی برمیگشت و از گذشته سوال می پرسید. احساس میکردم که کنجکاو شده. دفعه قبلی خیلی سربسته بهش چیزایی رو گفته بودم و می‌فهمیدم که به هر دلیل دوست داره بیشتر مسئله رو باز کنه. شاید باز شدن و صحبت بیشتر میتونست تو برنامه ریزی روند درمان بهش کمک کنه یا شاید هم فقط کنجکاو شده بود. در هر صورت از ترفند های زیادی استفاده میکرد که بیشتر حرف از زیر زبونم بکشه. متوجه شده بود که دوست ندارم خیلی از جزییات رو به زبون بیارم اما اون هم از ترفند های خودش استفاده میکرد و علیرغم بی تجربه بودن کاری میکرد بعضی چیز ها رو بگم. در هر صورت تو اون جلسه و جلسات بعدی که با فاصله های کمتری مراجعه میکردم خیلی از مسائل رو باز کرده بودیم و حتی اطلاعات زیادی از زندگی من ازم گرفته بود. و من هم متقابلاً چیز های زیادی از زندگیش میدونستم. ی جورایی به هم اعتماد کرده بودیم. انگار سنگ صبورم شده بود و کم کم داشتم همه زندگیمو پیشش بازگو میکردم. چیز های که چندین سال تو دلم مونده بود و هیچ جا نتونسته بودم به زبون بیارم پیش اون میگفتم. روزی که آخرین دیدار خودم و مرضیه رو براش تعریف کرم، میون بغض و اشک های خودم سرمو بالا آوردم دیدم داره با دستپاچگی اشک هاشو پاک میکنه… . هرچی زمان جلو می‌رفت و بیشتر صحبت میکردیم…
ادامه دارد…

نوشته: Barb

ادامه...


👍 13
👎 2
25601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

964493
2023-12-31 00:04:30 +0330 +0330

کصخل کونی جقی لجن زار
کص شعره چیه مینویسی تویی که نمیتونی خایمالی یه دختر رو بکنی برو کونتو بده کص کش وقت ما رو گرفتی چون پاره

1 ❤️

964527
2023-12-31 02:16:22 +0330 +0330

عالیه

0 ❤️

964536
2023-12-31 03:21:25 +0330 +0330

زیبا بود ادامه بده لطفا

0 ❤️

964550
2023-12-31 07:59:27 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️

964620
2023-12-31 16:14:20 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده
اینکه انسان عاشق غم اش بشه شرایطشو بدتر میکنه 😕

0 ❤️