مهمانان فرهاد (۲)

1402/11/16

...قسمت قبل

وقتی از اتاق بیرون اومدم، متوجه شدم که فرهاد و اسما هم ساکتن… انگار کارشون تموم شده بود
رفتم سراغ بطری عرق… حدود یک چهارم ظرف، پر بود
دم ساقی گرم… البته همیشه عرق خوبی بهم میداد که در قبالش، پول خوبی هم میگرفت
بطری عرق به همراه پیک خودم و یه پیک تمیز برای مزه آبکی و مقداری مزه شور و تند رو گذاشتم تو سینی و رفتم بیرون، تو حیاط
اینجا، الان فصل زمستونه، منتها هوا امسال سرد نشد و شبیه بهاره
نشستم رو تختی که گوشه حیاط برای خودم گذاشته بودم، بالای تخت یه سایه بون ساختم که با شاخه های درخت انگوری که کنارش کاشتم، حسابی پر شده
اینجا ما به این سایه بون ها میگیم كِوار
یه پیک نصفه واسه خودم ریختم و به سلامتی امشب، رفتم بالا
تو فکر بودم که امشب چی شد و چطور شد که یادم اومد باید برای شام زنگ بزنم… سفارش دوتا پیتزا خانواده دادم… مسئولش بهم گفت که تا حدود بیست دقیقه دیگه برام میفرسته… پس وقت داشتم کمی به خودم حال بدم… پس پیک دوم رو هم شبیه پیک اول نصفه ریختم و رفتم بالا…
تو همین حین، شنیدم یه ماشین پشت در وایساده و دو نفر دارن باهم حرف میزنن… احساس کردم صدای یک زن و مرده که بنظرم صدای زنه آشنا بود
زن: ببین… من بخاطر سهیلا هیچی بهشون نگفتم… گفتم زشته… مهمونی خراب میشه… وگرنه جفتشون رو ادب میکردم
مرد: باشه… شما ببخشید… جوونی کردن… من ازت عذر میخوام
زن: بهتره تا زمانی که همچین آدمایی میان مهمونیتون، منو دعوت نکنین… خداحافظ
بعد صدای بسته شدن در ماشین اومد و به فاصله تقریبا ده ثانیه، صدای کلید انداختن تو قفل در اومد و در باز شد…
ای بابا… اینکه سپیده، همسایه بالایی بود… یعنی چی شده؟!
حسابی اخماش تو هم بود و اصلا متوجه من نشد که گوشه حیاط رو تخت نشستم
من: سلام سپیده خانم… شبتون بخیر… خوبین
طفلک یه کم جا خورد، وقتی منو دید، اخماش باز شد و یه لبخند نصفه نیمه نشست رو صورتش
سپیده: سلام آقا جلال… شب شماهم بخیر… خوبی شما؟
راهشو کج کرد به طرف من و اومد لبه تخت نشست
من: ممنونم خانم… شما چطوری؟ مهمونی خوش گذشت؟ انگار زود تموم شد!
سپیده: نه عزیزم… من زود برگشتم… جو خوبی نداشت و نخواستم بیشتر بمونم
بد نگذره… تنهایی نشستی و صفا میکنی
من: قربون شما… براتون بریزم؟
سپیده: بریز جلال جان… اتفاقا بهش نیاز دارم
یه پیک سنگینتر از چیزایی که برا خودم ریخته بودم، براش ریختم و گذاشتم جلوش… یه سلامتی گفت و یه ضرب رفت بالا… بدون هیچ مزه ای…
سپیده: یکی دیگه بریز
دومی رو هم همونجور ریختم و اون دوباره یک ضرب رفت بالا… این دفعه کمی آبمیوه هم همراهش خورد
من: سپیده خانم… خوبی؟ چیزی شده
سپیده که حالا کمی آروم تر شده بود و مشخص بود مشروب داره اثر میذاره گفت
سپیده: یه مشت بچه قرتی تازه به دوران رسیده، فکر میکنن همه چیز پول و ماشین گرون قیمته زیر پاشونه و به هرکی پیشنهاد دادن، طرف باید به کله بپره تو بغلشون و بهشون بده
خدایا امشب چه خبره…!؟؟؟
اون از اون دخترای تو خونه، اینم از سپیده…
هیچوقت یادم نمیاد حتی بهم گفته باشه جانم و عزیزم… الان هم که داره اینجوری دریده و لاتی حرف میزنه
من: کسی اذیتتون کرده؟
سپیده: اره… دوتا بچه کونی، میخواستن منو امشب بلند کنن… به خیال خودشون، میخواستن مخ منو بزنن… نمیدونن که من…
حرفشو قطع کرد و ادامه نداد
سپیده: جلال جون… قربونت… یکی دیگه بریز
منم بدون سوال، یکی دیگه ریختم و باز یه ضرب رفت بالا
حالا احساس میکردم مست شده… مزه رو خورد، یه نگاه خمار و خراب، به من کرد و همزمان بهم لبخند زد
سپیده: دستت درد نکنه عزیزم… واقعا بهش نیاز داشتم…یادم باشه، یه شب باهم بشینیم و اساسی، حالی ببریم
من: حتما خوشحال میشم… البته اگه آقا سعید، اجازه بدن
سپیده: اون که مشکلی نیست… بچم پسر خوبیه، هرچی من بگم، نه نمیگه
اومد بلند بشه، که کمی تعادلش بهم خورد و من ناخودآگاه، دستشو گرفتم که زمین نخوره، اونم یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت ممنونم عزیزم
خم شد و صورتمو بوسید و بدون خداحافظی، رفت به سمت پله ها که بره بالا
شوک عجیبی بهم وارد شد… سپیده امشب، سپیده همیشگی نبود
یه دفعه گوشیم زنگ خورد… پیک موتوری بود که گفت سفارشتون رو اوردم…
یادم اومد که کارتم تو جیب شلوارم تو اتاقه
پس اول رفتم درو باز کردم، سفارشو گرفتم و با معذرت خواهی، رفتم که کارتمو بیارم و حساب کنم… وقتی رفتم تو، دیدم اسما نشسته جلو تلویزیون
بایه تیشرت بزرگ که مال فرهاد بود و انگاری شرتی هم پاش نبود… اما تیشرت تا زیر باسنش میومد انگار…
اسما: سلام… به به… شام گرفتی؟ دستت درد نکنه، بیار که خیلی گرسنه ام
من: سلام… بفرما… شما شروع کن، من برم پولشو بدم و بیام
گذاشتمشون رو میز و رفتم به سمت اتاق تا کارتمو بردارم
فاطمه، درست همونجوری که ازش جدا شدم، تو همون حالت خواب بود… عین یه بچه…
کارتو برداشتم و رفتم حساب کردم و برگشتم پیش اسما… اون حسابی گرسنه بود و یک تیکه از غذاشو خورده بود
اسما: ببخشید… خیلی گرسنه بودم
من: نوش جونت… راحت باش
نشستم کنارش و منم همراه اون مشغول شدم
یه دفعه به خودم اومدم، دیدم انگاری داره به من نگاه میکنه
من: چیزی شده؟
اسما: نه… اصلا… اما دوست دارم حسابی نگات کنم
من: چرا اونوقت؟
اسما: هیچی… دلم خواست… کاش دیشب من جای اون زنه یا امشب جای فاطمه بودم
منو میگی… نمیدونستم چی بگم…
یه دفعه لبشو آورد جلو و لبامو بوسید… منم سعی کردم کاری نکنم که بهش بر بخوره و همراهی کردم
لباشو بعد حدود بیست ثانیه جدا کرد و یه نگاه تو چشمام کرد و بهم خندید… منم بهش لبخند زدم
نصف پیتزا رو خوردیم… البته بیشتر من خوردم… یه دفعه اسما بلند شد و رفت سمت دستشویی
اسما: نری بخوابی… الان میام
بعد چند دقیقه اومد بیرون… اومد و نشست جلو پام و دوباره لبهامو بوسید… منم همراهیش کردم… یه دفعه احساس کردم، دستش داره میره سمت کیرم و شروع کرد به مالیدن و بازی با کیرم
امشب احساس ابرقهرمانی داشتم… دوباره کیرم سیخ شده بود… اسما لبه هاشو ازم جدا کرد و با نگاه تو چشمام، دست برد به دو طرف شلوارم و با خشونت و تحکم، سعی کرد شلوارمو در بیاره… منم همکاریش کردم… وقتی کشید پایین و کیرمو دید، یه جون گفت و سر کیرمو بوسید و آروم آروم شروع کرد به ساک زدن… منم لم دادم رو مبل و بهش نگاه میکردم
من بارها شده بود که همچین تجربه ای با فرهاد داشتم… تری سام و یا جدا جدا… ضربدری و موازی… پس خیلی برام سخت نبود
اسما خوب بلد بود ساک بزنه… حرفه ای بود… کمی که برام ساک زد، بلند شد و جلو من ایستادو دست انداخت تا تیشرتشو در بیاره… و حالا کاملا لخت، جلوی من ایستاده بود
اومد نشست روی پای من و کوسشو به کیرم میمالید… منم دو طرف کونشو گرفته بودم و میمالیدم
من هرجایی از این خونه، یه چندتایی کاندوم، قایم میکردم… سکس تو جاهای مختلف خونه، جزء فانتزی های منه… وقتی امد کیرمو تو کوسش بکنه ازش خواستم اجازه بده از کاندوم استفاده کنم… اونم از رو بی میلی قبول کرد… سریع از بغل تشک مبل، یکی برداشتم و باز کردم و کشیدم رو کیرم و اسما با عجله دوباره اومد تو بلغم و با کمک دست خودش، کیرمو فرستاد تو کوسش… یه آه ه ه کشدار و شهوانی، از ته دلش کشید و آروم آروم بالا و پایین میشد… منم همزمان لبهاشو میخوردم و گاهی سینشو مک میزدم و میمالیدم… کم کم سرعتشو بیشتر کرد و همزمان ناله هاش هم بیشتر میشد… دستاشو انداخت دور گردنم و سرشو گذاشت روی شونم… اما همچنان کیرمو تو کوسش میکوبید
اسما: جلال… جلال… اووف… کیرتو دوست دارم… کامل تا ته میره تو کوسم… جوووون
من بوسیدمش و با دستام، بدنشو نوازش میکرد… یه دفعه سرعتشو بیشتر کرد و بیشتر هم ناله میکرد… یه دفعه یه اه ه ه ه بلند و کش دار کشید و خودشو تو بغلم، رها کرد
من هنوز ارضا نشده بودم… اما دوست نداشتم اذیتش کنم…
بعد حدود یک دقیقه، سرشو از رو شونم برداشت، تو چشمام نگاه کرد و خندید و اول لبهام و بعد صورتمو بوسید… آروم از روی کیرم بلند شد… هنوز کامل سیخ بود… نشست جلوی پام… کاندومو درآورد و شروع کرد همزمان هم ساک زدن و هم جق زد… تو چشمام نگاه میکرد و پر سرو صدا و پر آب کیرمو میخورد و میمالید… حدود دو سه دقیقه شد که احساس کردم آبم داره میاد… بهش گفتم… اونم سر کیرمو کرد تو دهنش و با شدت شروع به ساک زدن و جق زدن کرد… بعد چند ثانیه، آبم با فشار پاشید تو دهنش… من حسابی نفس نفس میزدم… اما اون آروم بود و کیرمو تو دهنش نگه داشته بود و گاهی سرشو مک میزد… وقتی ارضا شدن من تموم شد، یه نفس عمیق کشیدم… اسما هم موضوع رو فهمید، پس کل ابمو که تو دهنش بود رو همه رو خورد… کیرمو از تو دهنش بیرون آورد و چند بار بوسیدش و اومد نشست کنارم و خودشو تو آغوشم، رها کرد
اسما: از دیشب تو کفت بودم… اگه امشمنو نمیکردی، حسابی کفری میشدم
و صورتمو بوسید
چند دقیقه باهاش بازی کردم… لباشو خوردم… از سکسش و اندامش تعریف کردم که باعث بشه حس خوبش، بیشتر بشه… بعد اون، خواست که بره و بخوابه، لبامو بوسید و از روی مبل بلند شد و تیشرتشو برداشت و رفت سمت اتاق…
شب خیلی خوبی بود… دوتا سکس، با دو نفری که درست نمی شناختم… لذت خوبی بود

ادامه دارد…

نوشته: جک لندنی


👍 26
👎 2
42601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

969760
2024-02-06 01:12:33 +0330 +0330

عالی
فقط داستان بعدی زودتر بزار

1 ❤️

969845
2024-02-06 15:43:04 +0330 +0330

ممنون. امیدوارم ادامش خیلی دیر نیاد

1 ❤️

970028
2024-02-08 09:39:55 +0330 +0330

خداشانس بده قشمت ماهم بکنه ایشالله

0 ❤️

972709
2024-02-26 15:14:12 +0330 +0330

احتمالا قسمت بعد نوبت فرهاده که گاییده بشه 😀

0 ❤️

976036
2024-03-21 10:35:43 +0330 +0330

داداش ادامه بده خیلی خوب بود

0 ❤️