پسری زیبا در مدرسه (۲)

1402/12/16

...قسمت قبل

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۰ دقیقه (تقریبی)

پسری زیبا در مدرسه (۲)

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۰ دقیقه

رسیدم حیاط خونه و دیدم دوستام با ترس و غافلگیری اومدن سمتم و …

خیلی سریع ازشون پرسیدم چتونه شما؟
روشن که اصلا نمیتونست حرف بزنه ولی مهدی گفت:
پدره روشن تصادف بدی کرده زود باش آتیش کن بریم!
من یک دقیقه فریز شدم.
زمان ایستاد…
مطمئن بودم که فوت کرده.
در حالیکه به صورت بُهت زده روشن نگاه میکردم تمام بعد ماجرا رو دیدم
مراسم تدفین و ترحیم
گریه ، غم ، اندوه
به خودم اومدم که دیدم همه نشستن تو ماشین.
سوار ماشین شدم و زدیم به جاده ای که تهش روشن قرار بود بزرگترین غم زندگیش رو تجربه کنه.
همینطور که در مسیر بودیم گوشیه تو جیبم یه ویبره رفت، فهمیدم که یک پیام اومده!
یک پیام از طرف (مادره روشن)
پیامی پر از غلط املایی!
پیام: سلام علی جان. پدره مانی(روشن) فوت شده بهش چیزی نگید فقط بیاید خونه ما.
اونجا بود که از آینه به پشت نگاه کردم.
از صورت روشن میشد دید که سوالی ذهنشو مشغول کرده
آیا بابام زندست؟
نکنه دارن دروغ میگن که تصادف کرده.
هر چند دقیقه یه بار به صورت روشن نگاه میکردم و دلم به حالش می سوخت و بغضم میگرفت.
نمیدونم چجوری مسیره لاهیجان تا شهره‌مون رو طی کردم
فقط و فقط داشتم میرفتم…
رسیدیم نزدیکای خونه ی روشن که صدای گریه از توی خونه کله کوچه رو برداشته بود.
همونجا بود که روشن امیدشو از دست داد
ولی گریه نمیکرد
چون فقط من میدونستم که رابطه روشن با پدرش چندان تعریفی نداشت
روشن در حالی که وارد خونه میشد رو به ما کرد و گفت:
خوش گذشت، برگردید لاهیجان!
توی ماشین بحث این بود که برگردیم لاهیجان یا نه؟
که اجماع بر این شد که فقط بریم وسایلامونو برداریم و برگردیم.
وارد پمپ بنزین شدم و در حالی که داشتم بنزین میزدم یادم اومده که شخصی به نام آرمان وجود داره
امید من، عشق و زندگیه من.
از این فکره خودم بدم اومد، چون که یه پسر ۱۶ ۱۷ ساله شده بود زندگیه من ، اصلا فکر نمیکردم که یه روز بخوام همچین حرف یا فکری بکنم!
بنزین رو زدم و راهی لاهیجان شدیم.
دیگه تقریبا شب شده بود و خسته رسیدیم به خونه دایی‌ سهیل تو‌ی لاهیجان
تو ماشین صحبتامونو کرده بودیمو تصمیم بر این شد که شب هم اینجا بمونیم فردا صبح یا ظهر راه بیفتیم
بچه ها رفتن تو خونه داشتم ماشینو پارک میکردم که دیدم آرمان زنگ زد
جا خوردم
قند تو دلم آب شد
جواب دادمو گفتم: سلام جینگول چطوری تو؟
با لحن خنده گفت: سلام خوبم کجایی؟
با اینکه تو اون سن به بلوغ رسیده بود ولی هنوزم صداش نسبتا نازک بود
گفتم: ماجرا داشتیم امروز، بعدا برات توضیح میدم، فردا هم از لاهیجان برمیگردیم.
گفت: پس میتونم فردا ببینمت؟
گفتم: آره خوشگله چرا که نه
بعد از دقایقی صحبت دیدم مهدی کلشو از پنجره خونه انداخت بیرون گفت: بیا دیگه جَسَد !
گفتم: خیله خب
خداحافظی کردم از آرمان و گوشیو قطع کردم
یه لبخند رضایت زدم به دلیل اینکه دیگه میدونستم که آرمان واسه منه و وارد خونه شدم.
هر کدوم از بچه ها داشتن یه طرفه دیوارو نگاه میکردن
کناره سهیل نشستم.
گفتم پاشید بریم رو بالکن یه سیگاری روشن کنیم و یه آهنگم بزاریم.
چون فقط یک سیگار بود که همه ماجرا های امروز رو هضم می کرد
گوشیمو در آوردم و آهنگ “خالی” از “ابی” رو گذاشتم
و یه نخ از سهیل گرفتمو روشنش کردم.
سهیل گفت: کاش امروز میموندیم پیشه روشن.
گفتم: منم اینو به روشن گفتم و برگشت گفت که خانواده راحت نیستن اگه بیاید، فعلا نباشید بهتره فردا بیاید.
سهیل گفت: آها…
یه نفس عمیق از سره افسوس کشید و یه کام سنگین از سیگار زد.
من هم هنگامی که از بالکن به ساختمان های دور دست و اُفق نگاه میکردم تمام ذکر و فکرم ناگهان شد آرمان
پیشه خودم گفتم: فردا میرم پیشه آرمان ببینم چیکارم داره بعدشم ببینم شرایط چجوریه و شاید یه حرکتی روش پیاده کردم
سیگار تموم شدو در همون حین سیگار بعدی رو از سهیل خواستم ، چون کُله روز نیکوتینی به بدنمون نرسیده بود.
فردا صبح یه نیمرو زدیمو افتادیم در همون جاده تکراری، که هم نحس بود هم خوب
نحس به دلیله مرگه پدره روشن و خوب به دلیل آرمان.
بچه ها رو رسوندم خونشون و تو راه فکره بد و آزار دهنده ای اومدم توی سرم
یاد اون روزی که بچه ها داشتن آرمانو دستمالی میکردن افتادم و خیلی ناراحت شدم
شاید اون موقع چون توی عمله انجام شده بودم و با این قضیه کنار اومدم ولی الان نه!
و پیشه خودم گفتم دیگه هرگز نمیزارم بچه های اکیپمون نزدیک به آرمان بشن!
میتونستم اون لحظه داد و بیداد راه بندازم و بزنم زیره همه چی، ولی اونا دوستام بودن، نمیخواستم سفر رو کوفتشون کنم!
عادت همیشگیم بود که خودخوری کنم و مسائل رو درون خودم بریزم، و بعد از تحلیل حل‌شون کنم.
یه زنگ زدم به آرمان و گفتم کجایی گفت: خونم. لباس بپوشم؟ میای؟
گفتم:آره لباس رو بپوش اومدم
رفتم سره کوچشون و پیام دادم: سره کوچم ، بدو!
دیدم یه پسره خوشگل و خوشتیپ از در خونشون اومد بیرون و یواش یواش داره میاد سمته ماشین.
کیرم میخواست پاشه براش دست تکون بده و منم بهش گفتم فعلا عجله نکن.
سوار ماشین شد، بهم‌دیگه دست دادیم و در حالی که لبخندی روی لبمون بود دقایقی بهم زُل زدیم
گفتم: خب! آقا آرمان، کجا بریم برنامه چیه؟
گفت: برو سمت حاشیه شهر که خلوته و طبیعت داره و آرامش داره.
تو راه از یه سوپری مقداری خرتو پرت گرفتم.
مجددا افتادیم در مسیر، تو راه بهم گفت که اعصابش از خانواده‌اش خورده، ولی نگفت دقیقا چی شده.
ازش پرسیدم: چی شده آرمان؟ توضیح بهم بده چی شده؟به من نگی به کی بگی؟
گفت: از دسته تو کاری بر نمیاد!
گفتم: حالا تو بگو، امتحانش مجانیه!
گفت: موضوع خانواده‌گی نیست!
این رو که گفت فهمیدم اوضاع چندان تعریفی نداره.
همون لحظه بود که فهمیدم داره ریز ریز گریه میکنه، ولی جلوی حِق حِق‌اش رو میگرفت، نمی خواست جلوی من مثله بچه های ۵ ساله بزنه زیره گریه.
ترمز کردم و بغله خیابون وایسادم.
یکم تُن صدام رو زیاد کردم و گفتم: چی شده آرمان صحبت کن.
گفت: دیشب دیشب…
گفتم: خب دیشب چی؟
یکم گریه کرد و من با دستام اشکاش رو پاک کردم و در آغوش گرفتمش، اینجوری میتونستم آرومش کنم تا حداقل بگه چی شده.
با لحن مهربانانه و دلسوزانه گفتم: چی شده آرمان؟ بریز بیرون.
گفت: دیشب از کلاس زبان داشتم برمیگشتم خونه که تو راه دو نفر با دوچرخه اومدن سمتم و…
همینجا حرفش رو قطع کردم و گفتم: خب خب؟ بعدش؟
گفت: پیاده شدن و یکیشون که کچل بود من رو از پشت بغل کرد و اون یکی که موهاش رو رنگ گرده بود هم کیفم رو خالی کرد و هر پولی و چیزی داشتم رو برداشت.
گفتم: خب اشکالی نداره این چیزا پیش میاد، لزومی نداره بخوای گریه کنی، وایستا ببینم! نکنه پوله زیادی همراهت بوده؟
گفت: کاش فقط پولام رو میبردن! بهم تجاوز کردن.
این رو گفت: گوشم سوت کشید! چشمم سیاهی رفت.
گفتم: آ آ آرمان چ چی داری میگی تو؟
گفت: تجاوزی که فکر میکنی نه ولی به زور بوسم میکردن و به کونم دست میزدن و گفتن فردا بیا فلان جا باید بهمون بدی وگرنه دهنت سرویسه.
دوباره شروع کرد گریه کردن.
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمته همونجایی که قرار بود بریم.
رفتیم سمته حاشیه شهر و نزدیک یه روستا
دیگه خیلی از شهر دور شده بودیم.
یه جا که منظره خوبی داشت زدم بغل
خیلی اعصابم خورد بود و فقط داشتم به جلو نگاه میکردم.
آرمان گفت: علی دیگه دوست ندارم رفیقات اطرافم باشن، من فقط از تو خوشم میاد.
گفتم: منم اتفاقا به این موضوع فکر کردم و همین تصمیمو گرفتم.
گفت: بگذریم، از اون عرقای اون شب همراهت نیست؟
اینو که گفت یاده قیافه مست و خماره اون شبش افتادم و یه حالی شدم
گفتم: نه دست من نیست!
گفت: حیف شد.
منظره سمت چپم خیلی قشنگ بود ، داشتم اونورو نگاه میکردم و دیدم صدای تکون خوردن اومد ، برگشتم به سمته آرمان که دیدم لباش رو لبامه
شوکه شدم و ته دلم یه جوری شد ، انگار که به بچه پستونکشو دادن.
منم یکم اونو کشوندم سمته خودم و لباشو میخوردم.
سرشو کشید عقب و یکم صورتشو از صورتم فاصله داد و زل زد به چشمام.
چشماش یکم مثه اون شب شده بود، مست و خمار‌…
منم صندلیمو دادم عقب و به آرمان گفتم بیا روی پاهام بشین و در حالیکه آرمان رو رون هام و کیرم نشسته بود و کمرشو تکیه داده بود به فرمون چونش رو گرفتم و یواش آوردم به سمته خودم و دوباره شروع به لب بازی کردیم.
تو اون حین دستم رو بردم سمت کونش که با شلواره تنگی که پوشیده بود خیلی تو چشم بود و میمالیدمش
اونم کونشو به کیرم میمالید و عقب جلو میکرد.
آرمان سیگاره من بود ، آرمان نیکوتین من بود
بهش نیاز داشتم ، بهش احتیاج داشتم
معتادش بودم.
سرشو کشید عقب و یه نگاه بهم کرد و بعد بغلم کرد و سرشو گذاشت کناره سرم ، درست روی شونه هام…!
از بس لب گرفته بودیم که لبامون کبود و قرمز شده بود.
بوی آرمان میخورد بهم و نَسَخَم میکرد.
رفتم سمته گردنش و شروع کردم به میک زدن
گفت: کبودش نکن برم خونه میفهمن.
من فقط گردنشو بوس میکردم و لیسش میزدم نمیخواستم کبود شه و بگا بره…
کم کم حسه شق درد اومد سراغم ولی آرمان مسکن من بود
نمیخواستم اون لحظه رو از دست بدم حتی حاضر بودم درد بکشم!
بعد از حدود ۲۰ دقیقه آرمان بلند شدو رفت سره جاش یعنی صندلی شاگرد نشست.
چشماش اون لحظه دیدنی و دیوونه کننده بود.
رفت سمته خوراکی ها و یه چیپس باز کرد.
بعد از چیپس دستمو گذاشتم روی رون هاش.
یه نگاه بهم کردو و دستشو گذاشت روی کیرم، کفشاشو در اورد و با جوراب های مشکی و کالجش اومد روی صندلی و مثله پوزیشن داگی سرشو نزدیک کیرم کرد
کمربندمو باز کرد و شرتمو اورد پایین و شروع کرده سره کیرمو خوردن
و در حالی که با دستاش ته کیرم رو گفته بود داشت با ولع کیرم رو میخورد.
دمای ماشین گرم شده بود
از شدت شهوت زیاد دلم میخواست سرم رو بکوبم به درو دیوار
نمیتونستم تحمل کنم ، نزدیک بود آبم بیاد که گفتم صبر کن!
وایسا یکم پنجره رو باز کنم که هوای ماشین عوض شه.
تو همین حین از ماشین اومدم بیرون و یه سیگار روشن کردم
ولی بدنم سیگارو پس میزد، اون لحظه دلم نمیخواست سیگار بکشم ولی خب…
یه ۱۰ دقیقه ای گذشت و هنوزم خیسی و گرما رو روی کیر و شرتم حس میکردم.
دوباره نشستیم تو ماشین و دوباره به آرمان گفتم به همون حالت واسم ساک بزن.
لبخنده شهوتانه ای زد و کفشاشو در اورد و آماده شد.
منم برای اینکه کله بدنشو ببینم صندلیمو خوابوندم و یکم دراز کشیدم.
آرمان اومد سراغ کیرم و شروع کرد به خوردن
تو این ۱۸ سال هیچ صحنه ای زیباتر از این ندیده بودم.
برای اینکه آبم دیر تر بیاد یکم حواسم رو به چیزه دیگه پرت کردم بعد از ۷ ۸ دقیقه دیدم نه! واقعا نمیشه نگهش داشت.
به آرمان گفتم بریم پشت بکنمت؟
گفت: تو ماشین سخت نیست؟
گفتم: نه اتفاقا فانتزی باحالیه‌
آرمان گفت: آره فانتزی منم هست…
صندلی های راننده و شاگرد رو دادم جلو که پشت حسابی جا باز شه
رفتم پشت و من دراز کشیدم و زانو هام رو خم کردم و آرمان هم اومد نشست روی کیرم و یکم از روی شلوار بهش تقه زدم و بدنشو میمالیدم
بعد دستم رو بردم سمته رون هاش و میمالیدمشون
دیگه کاسه صبرم لبریز شد و گفتم آرمان شلوارتو بکش پایین، بعد از اون منم شلوارم رو کشیدم پایین و کیرم بدون هیچ لباسی چسبیده بود به کونش
و یاده اون شب توی لاهیجان افتادم ، خیلی مرور خاطرات عجیبی بود.
میدونستم که الان نمیشه کردش باید یکم انگشتش میکردم.
انگشتم رو با تف خیلی یواش کردم توی کونش
اولش یکم دردش اومد ولی بعدش آروم شد
یکم با انگشتام سعی کردم سوراخ کونشو باز کنم
بعد از چند دقیقه شرایطو آماده دونستم و با تف کیرم و کونش رو روون کردم
و سره کیرمو کردم توی کونش یه آه سکسی کشید و من هم فقط داشتم به صورتش نگاه میکردم که داشت لباشو گاز میگرفت و ریز ریز آه و ناله میکرد.
وقتی که لباشو گاز میگرفت من دیوونه میشدم.
کم کم تمامه کیرم داشت میرفت توی کونش
من که راحت دراز کشیده بودم ولی زانوهام خم بود آرمان هم نشسته بود روی کیرم و دستاش روی تیکه داد بود گاه به سقف گاه به پنجره یا صندلی ها!
کونشو چنگ میزدم و مثل پرتقال میچلوندم، در حین سکس سرشو آوردم نزدیک و ازش لب گرفتم.
توی اون اوج دیدم یکم بدنش داره ویبره میره، آبش اومد و ریخت روی لباسای من
منم هم خیلی خوشحال شدم که اول اون ارضا شد و من بعد از مدتی قدرت تقه هام رو بیشتر کردم و فهمید که قرار آبم بیاد گفت توی کونم نریز میخوام واست جق بزنم.
اول هودیم رو که روش آب کیره آرمان ریخته بود رو در اوردم و بعدش نشستم روی صندلی و آرمان کنارم نشست و بهم چسبید و درحالیکه داشتیم لب میگرفتیم برای جق میزد‌.
آبم اومد و ریخت روی دستش و چند قطره روی صندلی.
در همون حالت یکم لب گرفتیم و بعدش رفتیم از صندوق عقب یه بطری آب برداشتیم یکم خودمون رو تمیز کردیم.
ساعت ۱۷:۳۰ بود و تقریبا ۱ یا ۲ ساعت دیگه غروب میشد.
رفتیم توی ماشین و یکم صحبت کردیم و جریان روشن و اتفاقات امروز رو توضیح دادم.
شوکه شد!
همه خوراکی هارو خوردیم و یواش یواش رفتیم شهر.
نزدیکای خونه آرمان بودیم که سهیل زنگ زد و گفت:
کجایی؟بیا ما اومدیم خونه روشن.
گفتم: قول نمیدم که بیام ولی از طرف من از روشن عذر‌خواهی کن.
آرمان که اینو شنید گفت: تو رو خدا برو پیشه روشن شَر درست نکن
به آرمان گفتم: میشناسیشون؟
خودشو به کوچه علی چپ زد و گفت: کی رو؟
یه نگاه خشمگین بهش کردم و گفت: آره میشناسمشون بعضی اوقات ۲ تا کوچه بالاتر فوتبال بازی میکنن و حرف میزنن.
آرمان رو رسوندم خونش و قبل از اینکه پیاده شه گفت: به خاطره من اینکارو نکن لازم نیست، بخشیدمشون.
در رو بست و بدون هیچ خداحافظی رفتم همونجایی که باید!
دیدم ۴ ۵ تا پسر نشستن روی جدول و دارن آهنگ گوش میدن و سیگار میکشن.
یه نگاه به قفل فرمون کردم و جلوشون ترمز دستیو کشیدم.
جا خوردن.
پیاده شدم، فکر میکردم که الان باید فرار کنن ولی موندن، رفتم سمت اونی که کچل بود و قفل فرمون رو خوابوندم تو صورتش.
پخش زمین شد.
بقیه شون زدن به چاک ولی اونی موهاش رنگی بود اونجا به خاطر دفاع از رفیقش وایستاد.
اومد سمتم و بی هوا یه لگد زد به شکمم، خیلی دردم گرفت و یه لحظه نفسم بالا نیومد.
منم دیگه رد دادم و قفل فرمون رو انداختم زمین، یقه پسره رو گرفتم و با پیشانی زدم به دماغش، اونم افتاد رو زمین کناره رفیقش.
در همین حین بود که دیدم یکی داره دوان دوان میاد سمتم.
برگشتم دیدم آرمانه، چون میدونست من اومدم اینجا واسه همین اومد پیشم.
گفت علی چیکار کردی؟
اون دو تا هم دو‌هزاریشون افتاد که داستان از چه قراره.
قفل فرمون رو برداشتم و رفتم بالا سرشون و دوباره شروع کردم نامردی زدنشون.
به قصد کُشت داشتم میزدشمون و هی تصویر اینکه دو نفر دارن به آرمان تجاوز میکنن اومد به ذهنم، خون جلوی چشمام رو گرفته بود و بعدِ کارم فکر نمیکردم.
اونا هم دیگه هوش نبودن و باطل شده بودن.
بهشون گفتم اگه یه بار دیگه دور و بر این پیداتون بشه تیکه بزرگتون گوشتونه، همینکه با دوستام نبرد متون تو جنگل نکردیمتون خداروشکر کنین.
درحالیکه ۱۰۰ تا سر از پنجره ها بیرون بود سوار ماشین شدیم و رفتیم و آرمان رو بدون هیچ حرفی رسوندم خونشون.

با اعصاب کیری تصمیم گرفتم برم خونه روشن اینا.
توی مسیره خونه آرمان تا روشن ، خیلی رفتم تو فکر و تصور میکردم اگه یه روز پدر من هم فوت کرد، من چیکار کنم؟
تو همین حین دیدم یه ماشین پیچید جلوم و نزدیک بود بزنه بهم و گازشو گرفت و رفت!
ترس کُله وجودمو برداشت و نزدیک بود خودم دار فانی را وداع بگم.
زنگ آیفون خونه روشن رو زدم و رفتم داخل
وضعیت خونشون جالب نبود ، بهم ریخته بود.
میشد حس کرد که ستون خونه یعنی پدر، دیگه داخله این خونه نیست.
دیدم روشن و بچه ها تو آشپز خونن و دارن کار هارو انجام میدن ، شلوغ بود ، تقریبا ۶۰ نفر اونجا بودن.
رفتم تو آشپز خونه و باره دیگه ای به روشن تسلیت گفتم، بغلم کرد و فهمیدم خیلی دلش پُره.
بعدش گفت چند دقیقه دیگه بریم یکم خرما بگیریم.
توی ماشین روشن بهم گفت: علی یه نخ سیگار بده.
سیگارو بهش دادم و روشنش کردم.
گفت امروز ساعت ۲ تشییع جنازه بود.
علی خیلی دلم گرفته و…
سفره دلش رو برام باز کرد، خیلی با هم صحبت کردیم
توی اکیپ ما، بچه ها منو خیلی عاقل تر میدونن و بعضی اوقات راجع به یه سری مسائل ازم مشاوره میخوان.
روشن مشکلات زیادی توی زندگیش داشت که باید یک کتاب ۱۰۰ صفحه راجع به مشکلاتش نوشت.
منم به عنوان رفیقش باهاش صحبت کردم و بهش راه حل میدادم.
بعد از ۱ ساعت برگشتیم خونه روشن و پیادش کردم و رفتیم داخل.
بعد از چند دقیقه بچه ها گفتن که مارو دیگه برسون خونه دیر وقته.
بچه هارو تک تک رسوندم خونه و خودمم رفتم خونه.
انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم و نشستم صبحونه خوردم.
رفتم تو بالکن و درحالیکه یه لیوان چای دستم بود دوباره افکار اومدن سراغم.
یهو دلم آرمان رو خواست، پس سریع زنگ زدم بهش و گفتم: صبحت بخیر کجایی جینگول؟
گفت: سلام، خونم و تازه بیدار شدم
گفتم: میای بیرون ببینمت؟
گفت: نه، تا ۱ ساعت دیگه خونمون خالی میشه به مدت چند ساعت ، ۱ ساعت دیگه بهت اس میدم بیا.
منم گفتم: چشم حتما مزاحم میشیم خدمتتون.
کلا من جوری با آرمان صحبت میکردم که خوشش میومد و میخندید.
گفت: مراحمید قربان
گفتم: پس یه ساعت دیگه میام واسه دست بوسی و قطع کردم
یادم اومد که دیشب تو فکره این بودم که لباس مشکی بپوشم واسه پدره روشن، رفتم و لباس رو پوشیدم و یکم تلویزیون دیدم تا آرمان اس ام اس بده.
بعد از چند دقیقه دیدم که صدای نوتیف گوشیم اومد و اسم آرمان رو که دیدم جنگی رفتم سمته ماشین و حرکت به سوی خونشون!
رسیدم و زنگو زدم ، در رو از آیفون زد و رفتم بالا.
خونشون طوری بود که میشد فهمید وضع مالی بدکی ندارن ، نسبتا پولدارن.
نشستم و بعد از صحبت و گپ و گفت رفت که چایی بیاره.
بحث رو باز کرد و گفت: علی مرسی که هوام رو داری، من تو زندگیم کسی رو ندارم که اینجوری هوام رو داشته باشه، ولی علی! این داستان برات شر نشه؟
گفتم: تازه کجاشو دیدی؟ برنامه دارم واسشون!
در حالیکه با این حرف من خیلی حال کرده بود یه هورت از چاییش کشید و تکیه داد به مبل.
چایی رو خوردیم و گفت: میخوای اتاقم رو ببینی؟
گفتم: نه!
گفت: عه چرا؟
گفتم: شوخی کردم بریم ببینم چطوریه اتاقت؟
جلو تر از من رفت تو اتاق و پرید رو تخت و با خنده گفت اینجا اتاقه منه.
گفتم: به به صاحب اتاق رو ببین اووووف.
و رفتم کنارش دراز کشیدم و اونم مثله این کوالا ها چسبید بهم.
شیطون فکر کنم فهمیده بود وقتی جوراب کالج میپوشه من خوشم میاد ، واسه همین پوشیده بودتش.
تو این مدت داشتم با موهاش بازی میکردم و با پاهام با پاهاش وَر میرفتم.
در همون حالت گوشیشو برداشت و رفت تو اینستا.
باز رفتم تو فکر…!
حس میکردم پیشه من احساس امنیت میکنه و راحته.
و واقعا هم این شکلی بود.
دیگه شهوت بهم غلبه کرد ولی اینبار خیلی وقت داشتم.
پس یواش یواش دستم رو بردم رو شکمش.
یکم داشتم سینه ها و بدنشو میمالیدم.
داشتم حس میکردم که بدنش داره گرم میشه و نفس نفس میزنه.
گوشیشو گذاشت کنار و دستشو گذاشت روی سینه هام و چشماش رو بسته بود.
کم کم به پهلو خوابیدم و آرمان هم به پهلو خوابید ولی طوری که صورتش به سمته من بود.
دستم رو بردم سمته کونش و فشارش میدادم و میمالوندمش.
دیدم که دستشو گذاشت رو صورتم و دوباره با لبای گرم و قرمزش میزبان لبام شد.
کم کم از شدت شهوت کارامون داشت یکم محکم تر میشد، یعنی جوری که آرمان لبام رو گاز میگرفت ، منم کونشو فشار میدادم.
گفتم: ساک بزن واسم.
گفت: دوست دارم سرپا واست ساک بزنم. تو سرپا وایسا من میشینم واست میخورم.
این پوزیشنو گرفتیم و کمربنده شلوارم رو باز کرد و رفت سمته کیرم.
اولش از شکمم تا پایین رو بوس کرد و یواش یواش و البته سکسی کار رو پیش میبرد.
بعد کیرم رو گذاشت دهنش و دستاش رو گذاشت روی رون هام و شروع کرد به ساک زدن.
درسته حرفه ای نبود ولی خیلی سکسی کیرم رو میخورد.
گفتم لباسات رو در بیار.
شروع کرد لباساش رو در آوردن، از تیشرتش شروع کرد و بعدش شلوار و بعد شورت.
ولی رگ خواب من دستش بود چون جوراباش رو در نیاورد، چون میدونست خیلی سکسی و جذاب میشه.
منم لباسام رو در آوردم و فقط یه گردنبند روی گردنم بود.
یکم دیگه واسم ساک زد و گفت میکنی؟
گفتم: اگه اجازه بدی آره.
رفت فکر کنم از اتاق پدر و مادرش یه کِرِم آورد و زد به کیرم.
و دراز کشید رو تخت طوری که بخشی از پاهاش بیرون از لبه تخت بود.
همینطور که رو تخت بود من داشتم بهش نگاه میکردم.
برام عجیب بود که چرا یه پسر انقد باید کم مو باشه
حتی تو یه ذره مویی هم که داشت زده بود.
یه بالش گذاشتم زیرش تا کونش بیاد بالا و راحتر بشه کردش.
یکم دیگه کرم رو مالیدم و یواش یواش سره کیرم رو کردم توی سوراخ کونش. و از درد سرش رو آورد بالا.
کم کم تلمبه هام شروع شد و آرمان هم از شدت تقه های من عقب جلو میشد، صدای تخت در اومده بود.
و با ترکیب صدای آه و ناله آرمان خیلی قشنگ تر هم میشد.
دیگه نزدیک بود آبم بیاد که متوقف کردم و کشیدم بیرون.
آرمان هم متوجه قضیه شد و نشست روی تخت.
بهش گفتم بریم حموم ادامه سکسمون رو بکنیم؟
گفت:باشه بریم.
گردنبندم رو درآوردم و انداختم رو مبل.
رفتیم توی حموم و یکم خودمون رو شستیم.
زیر دوش آرمان رو از پشت بغل کردم و کیرم رو بهش میمالوندم.
بعد از مدتی عشق بازی زیر دوش حموم
کیرم رو با شامپو روون کردم و به آرمان گفتم:
آرمان خم شو و دستاتو بچسبون به دیوار
آرمان هم یکم خم شد و دستاشو به دیوار تکیه داد.
خیلی پوزیشن سکسی و غیر قابل توصیفی بود.
کیرم رو گذاشتم تو کونش.
خیلی حال میداد توی اون وضعیت سکس کنی.
کمر آرمان رو گرفتم و شروع کردم به کردنش
طوری که صدای تقه هام توی حموم اِکو میشد.
و آرمان هم با دهن بسته آه میکشید.
یکم خودمو به آرمان نزدیک کردمو و دمه گوشش با حرفام حشری ترش میکردم.
مشغوله کردنش بودم که حس کردم آبم داره میاد.
بهش گفتم میخوام بریزم توی کونت.
گفت: بریز توم عشقم
اولین باری بود که عشقم صدام میکرد.
سرعت و قدرت تقه هام رو بیشتر کردم و داشتم وحشیانه بهش تلمبه میزدم.
و یهو تمام آبم رو خالی کردم توی کونش.
آرمان برگشت و با کمر تکیه داد به دیوار منم بغلش کردم و ازش لب گرفتم.
منو آرمان فقط داشتیم نفس نفس میزدیم.
یکم خودمون رو شستیم و اومدیم بیرون.
خودم رو خشک کردم و یه سشوار کشیدم و لباسام رو پوشیدم.
لم داد رو مبل و واقعا خسته شده بودم.
آرمان یکم آب پرتغال از یخچال آورد و خوردیم
خیلی حالمو جا آورد.
در حالی که داشتیم تلویزیون میدیدیم آرمان اومد پیشه من نشست و افتاد تو بغلم.
گفت ۲ ساعت دیگه مامان بابام میان ، بریم ۱ ساعت تو اتاقم بخوابیم.
گفتم: باشه.
دراز کشیدیم و آرمان هم دوباره پرید تو بغلم و پتو رو انداخت رومون.
گوشیمو تا ۱ ساعت زنگ گذاشتم که خواب نمونیم و واسه محکم کاری به آرمانم گفتم تو هم گوشیتو زنگ بذار.
چشمام رو بستم و آرمان هم یکم با گوشیش ور رفت و بعد خوابید.
انگار اون ۱ ساعت توی ۱ دقیقه گذشت و دیدم صدای آلارم های گوشی ها دارن کَرِمون میکنن.
آرمان هنوز خوابش میومد.
بوسش کردم و از هم خداحافظی کردیم.
سوار ماشینم شدم و گفتم برم خونه واسه ادامه خواب.
رسیدم خونه و یه چیزی خوردم و دوباره گرفتم خوابیدم.
یه ۲ ساعتی چرت زدم و بیدار شدم و دیدم یه پیام عجیبی روی گوشیمه.
پیام از طرف روشن: سلام علی. مرسی که توی مشکلاتم کمکم کردی فراموشت نمیکنم. من میرم دریا یکم با تنهایی هام کنار بیام.
از ارسال این پیام ۱۵ دقیقه میگذشت.
حدس میزدم که میخواد خودکشی کنه.
چند باری بهش زنگ زدم ولی خاموش بود.
با همون لباسای خونه سوار ماشین شدم و با سریع ترین حالت ممکن رسیدم دریا.
دریا اون ساعت نسبتا شلوغ بود.
من باید میرفتم جایی که خلوت باشه.
رفتم جلوتر و روشن رو دیدم که داره میره سمت عمق.
رفتم سمتش و صداش زدم.
میدونستم شنیده ولی جواب نمیداد.
سریع دوییدم توی آب تا برسم بهش ولی خیلی از من دور شده بود.
رسیدم به عمق و دیگه نمیتونستم جلوتر برم، چون شنا بلد نبودم‌.
از اون وسط آب ها سوت زدم و غریق نجات ها منو ببینن و اشاره کردم به روشن.
برگشتم به ساحل ولی دیگه نمیتونستم روشن رو ببینم.
غریق نجاتا با بیسیم یه سری قایق فرستادن به سمته روشن و ما داشتیم از اون دور نگاه میکردیم.
داشتم گریه میکردم.
کلی آدم جمع شدن و داشتن نگاه میکردن.
که دیدم غریق نجاتا روشنو پیدا کردن ولی روشن حرکتی نمی کرد.
توی همون قایق داشتن بهش تنفس مصنوعی میدادن ولی اتفاقی نیفتاد.
به سرعت اومدن سمته ساحل و روشن رو انداختن روی ماسه ها. همه غریق نجاتا جمع شدن دوره روشن.
من رفتم بالا سره روشن.
دو تا دستام رو گذاشتم رو قفسه سینش و فشار دادم تا آب از بدنش بیاد بیرون‌.
هنوز قلبش می تپید.
یکی از غریق نجاتا منو زد کنار و با تمام زورش قفسه سینه روشن رو فشار داد و ناگهان کلی آب از دهن روشن اومد بیرون، و بعد از چند ثانیه چشماش باز شد و بغلش کردم و داد میزدم: چه گوهی داشتی میخوردی؟؟؟
جواب مادرت رو چی باید میدادم؟
روشن هنوز تو شوک بود و نفس نفس میزد.
سوار ماشینش کردم و راه افتادیم سمت خونشون.
تو راه بهم گفت: چرا نذاشتی خودمو بکشم؟ چرا میخوای عذابم بدی؟
هیچ جواب بهش ندادم، چون هیچ جوابی برای سوالش نداشتم.
سره خودشو می کوبید به صندلی و بغض کرده بود.
همینطوری با لباس خیسش رسوندمش خونشون و رفتیم داخل.
سریع روشن رفت تو اتاق و لباساش رو عوض کرد.
ولی کسی نفهمید که چه داستانی رخ داده.
رفتم تو اتاقش و حدود یک ساعتو نیم باهاش صحبت کردم و موقع رفتن به مامانش جریان رو گفتم.
و بهش گوشزد کردم که مراقبش باشه.
سوار ماشین شدم و دیدم آرمان بهم زنگ زد.
ریجکت کردم و گوشیو خاموش کردم.
توی ذهنم میگفتم این آرمان باعث شد که من تو این شرایط بد پیشه رفیقم نباشم و اون خواسته خودش رو بکشه.
تا چند روز جوابش رو نمیدادم و حتی توی مدرسه هم محلش نمیزاشتم‌‌.
که ولی یه روز بهش پیام دادم و گفتم که میخوام چند روز تمام حواسم رو بزارم روی جریان دیگه.
درکم کن و چند روز با من کاری نداشته باش.
چیزی نگفت.
روشن رو فرستادم پیشه روانشناس و خیلی تاثیر داشت.
روشن بعد اون ماجرا خیلی ازم تشکر کرد.
و میگفت: اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم، زندگیم رو بهت مدیونم‌.
چهلم پدرش هم گذشت.
زنگ زدم به آرمان، ۵ بار بهش زنگ زدم ولی جواب نمیداد.
از کرده خود پشیمان بودم، واقعا لزومی نداشت که بخوام به مدت ۴۰ روز جواب آرمان رو ندم و ریجکتش کنم.
چند ساعت بعد هم حتی بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.
میدیدم که توی تلگرام آنلاینه ولی جواب منو نمیداد.
پس براش پیام فرستادم چون میدونستم میخونه.
بهش گفتم: فلان ساعت آماده شو میام دنبالت، باید خیلی چیزارو بهت بگم.
رفتم سره کوچشون و دیدم اومد.
سوار ماشین شد و نه گذاشت و نه برداشت گفت: چی شده؟ چرا ۱ ماه با من حرف نمیزدی؟
منم سیر تا پیاز قضیه رو براش توضیح دادم.
بعدش بوسم کرد و از تو جیبش گردنبندم رو در آورد و گفت: اون روز تو خونمون جاش گذاشته بودی، منم پیشه خودم نگهش داشتم.
ازش گرفتم.
فکر کرده بودم که گردنبند رو توی دریا گُم کردم.
اون گردنبند بوی خوشِ آرمان رو گرفته بود.
رفتم تو یه کوچه خلوت و گفتم لبو بده بیاد که خیلی وقته نخوردمش.
این دفعه رفتیم صندلی عقب نشستیم.
اون نشست رو پاهای من و شروع کردیم لب بازی‌.
من هیچ وقت از این پسر سیر نمیشم ، جوری لباشو میخوردم که صداش ماشینو برداشته بود.
بغلش کردم و فشارش میدادم و دمه گوشش گفتم:
من هیچوقت از تو سیر نمیشم قربونت برم.
بعد بدنشو بو کردم.
خیلی داشت لذت میبرد و فقط لبخند میزد
منم قربون صدقه خنده هاش میرفتم.
بعد ۱ ساعت که بیرون بودیم رسوندمش خونه.
و رفتم.
هنوز از خونه آرمان به خونه خودمون نرسیده بودم که گوشیم زنگ خورد و…

(ادامه دارد :)

نوشته: Alen

گی
همکلاسی

ادامه دارد…

نوشته: Alen


👍 21
👎 2
16001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

974008
2024-03-06 23:28:13 +0330 +0330

هنوز داستان رو نخوندم ولی میدونم عالی نوشتی❤️❤️

2 ❤️

974027
2024-03-07 00:37:35 +0330 +0330

با استشمام بوی کسی که دوستش داری مست میشه ادم.
نسخ نمیشه، اون لحظه منظورت لذت فراوان بردن از وجود یک نفردرکنارت بوده.ونسخی کلمه مناسبی نبود بین کل متن که یک دست بود اون تنهایی خراب کرده بود کل نوشته رو.
بایه چند وقت وچندسال سیگار کشیدنم سرفه های عجیب نمیکنه ادم هرچی هست به سیگارخیلی ربط نداره.
ولی از تمام متن حس نوجوانی واوایل جوانی واون شدت هیجان واحساسی بودناوشروع عشقبازیا که انگارهمه زندگی ادم شده و…میبارید.احساس رو به خواننده منتقل کردی کامل.من که علاقه به داستان گی ندارم ونمیخونم نشستم وخوندم کامل.قسمت قبلیشوامایادم نمیاد خوندم یانه.
نه به خاطرموضوع بخاطر نوشتار خوبت که ارتباط برقرارکرد خوندم

3 ❤️

974032
2024-03-07 00:42:19 +0330 +0330

@تیزی۶۹۱۰ ممنونم از نظرت زیبات
بله حق با شماست. این داستان نسخه اصلاح شده هم داشت که متاسفانه به دلایلی قرار نگرفت ❤️

1 ❤️

974058
2024-03-07 02:20:31 +0330 +0330

بهتر از قسمت یک‌بود
با قدرت ادامه بده پسر خوب

2 ❤️

974064
2024-03-07 02:27:53 +0330 +0330

دایی ما جوون بودیم به این کارا میگفتیم کون کونک بازی نوکرتم

1 ❤️

974078
2024-03-07 03:35:42 +0330 +0330

خب فکر کنم وقتشه وقتی که داستان رو خوندم نظرمم رو بگم
ببین خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم
واقعا همزاد پنداری کردم و اشک تو چشمام جمع شد چون واقعا یاد اون روزا افتادم.
من با داستانت زندگی کردم و خیلی خوشحال شدم دیدم که باز هم ادامه داره
خداروشکر میکنم که نویسنده ای مثل تو پیدا کردم
عالی بود ❤️

1 ❤️

974079
2024-03-07 03:38:36 +0330 +0330

Gholam_siah_1 افسوس که ورژن اصلی و اصلاح شده این داستان رو نخوندی.
از نظر خودم، خودم از نوشتن این داستان لذت نبردم و راضی نیستم
ولی بازخورد خوبی داشت تا به الان.
ولی پارت سوم رو با کوله باری سنگین از تجربه و مهارت تقدیمه نگاهتون میکنم❤️

0 ❤️

974091
2024-03-07 07:43:42 +0330 +0330

این “ه” کوفتی آخر کلمات رو نمیتونین کنار بگذارین؟ این چه سمی هست که رسم شده؟ این روش نوشتن رو یک مشت بیسواد مد کردن و شماها هم دارین پیروی میکنین و ادامه میدین .این خیلی غلطه .
یعنی چی پدر روشن رو می نویسین "پدره"روشن؟
پیش روانشناس رو مینویسین پیشه روانشناس؟
دهنه روشن؟
دمه گوشش؟

بابا تو روخدا نوشتن مدل بی سوادها رو کنار بگذارین.
ارزش کار خودتونو پائین میارین.

راستی یه نکته دیگه:
جدی جدی با شامپو کردیش؟ واقعا شامپو؟ تا حالا کسی شامپو تو کونش رفته ببینه چه آتیشی میگیره؟
درضمن کون تمیز نشده رو کسی نمیکنه.یه چیزی بنویس ملت باور کنن
همین یه قلم باعث شد باور کنم که داستانت باور کردنی نیست دوست عزیز.با اینحال خسته نباشی

5 ❤️

974108
2024-03-07 11:31:52 +0330 +0330

@فرخ فرشید سلام. ممنونم از نظره خوبت
اگه در جریان باشید فقط اتفاقات داخل مدرسه واقعی بوده و مابقی خیر.
این هکسره هم متاسفانه عادت بدی هست که باید درست نوشتنش رو بیاموزیم.
به هر ممنون از نظرت عزیزم ❤️

2 ❤️

974122
2024-03-07 14:21:49 +0330 +0330

درود
عالی بود خیلی خوب و دقیق شخصیت یه نوجوون رو در آوردی لایک💐💐
و یه نکته هم که به جناب فرخ فرشید خواستم بگم اینه که قرار نیست چون شما میدونید استفاده از خواد شوینده برا روان کنندگی اشتباه و سوزش آور هست کسی دیگه این کار رو انجام نده که شما زیر هر داستانی اینو میبینی به نویسنده میتوپی و خوب من شخصن این کار رو انجام دادم و ندیدم که طرف مقابلم چیزی از این سوزشی که شما میگی بروز بده

3 ❤️

974127
2024-03-07 14:59:06 +0330 +0330

آلن جان ممنون از پاسخت.من صادقانه بگم که منطورم تندی کردن نبود.بیشتر مد نظرم این بود که عناصری در داستان به کار برده بشه که باور پذیر باشه.حیفه که این قلم گرفتار این مشکلات پیش پا افتاده بشه.در هرحال ممنونم از جوابت.

و اما خدمت دوستمون بابک خان عرض میکنم که دوست من:
من اگه مسئله شامپو و صابون رو مطرح کردم برای اینه که احیانا تبدیل به یه امر عادی نشه و یه وقت دوتا بنده خدا که میخوان با هم سکس کنن دچار این اشتباه نشن چون واقعا خطرناک و درد آوره.ضمن اینکه جز یکی دوسه مورد من پای داستان کسی این مورد رو گوشزد نکردم.شما هم اگر تست کردی و مشکلی نداشته خب خوش به سعادتت.در هرحال ممنون از اظهار نطرت بابک جان

2 ❤️

974144
2024-03-07 18:29:57 +0330 +0330

Dr.Alen عزیز واقعا قلم خوبی داری.
این “ه” هم دوستان میگن رو رعایت کنی دیگه نو الا نور میشه.
چون هم از نظر داستان و زیبا نویسی میشی درجه یک
موفق باشی و سرافراز.

1 ❤️

974153
2024-03-07 22:36:34 +0330 +0330

من نمیدونم این حزو بعضی لهجه هاست که مثلا می نویسن زندگیه من شهره من مادره روشن پدره روشن … وحشتناک مسخره است … آدم میاد بخونه ده خط میخونه پشیمون میشه … بیسوادی بیداد می کنه

1 ❤️

974164
2024-03-07 23:38:25 +0330 +0330

isukcox عزیز سلام.ممنون بابت نظرت ❤️
بله متاسفانه هنوز عادت نکردم بحث هکسره رو به خوبی رعایت کنم.
و هر ایرادی که از نوشته بنده بگیرید کاملا حق با شماست زیرا که ناپختگی و خام بودن بنده رو نشون میده
حتما در داستان های بعدی رعایت میکنم
باز هم ممنون از نظره خوبت 👍 ❤️

1 ❤️

974166
2024-03-07 23:41:42 +0330 +0330

قسمت اول ازت انتقاد کردم اما این قسمت رو میپسندم تبریک میگم داستان قشنگیه ادامه بده

1 ❤️

974198
2024-03-08 02:04:02 +0330 +0330

Alipino عزیزم درود بر تو.
خیلی خوشحالم که تونستم رضایتتون رو جلب کنم.
از همین انتقاد های شماست که در داستان نویسی بهتر میشم
البته این رو هم بگم که خودم از این قسمت دوم رضایت نداشتم بعد از ارسالش برای سایت، بعد از اون همین پارت رو اصلاحش کردم، یعنی یکسری نقاط رو حذف یا اضاف کردم، ولی متاسفانه به دلیل قوانین سایت نشد اون رو جایگزین کنیم.
به هر حال مشکلی نیست ❤️

1 ❤️

974214
2024-03-08 05:19:32 +0330 +0330

آلن جان درود بر تو که اینقدر متواضع و فروتنی که انتقادها رو اینطور صادقانه میپذیری.این “ه” کسره هم که انشالله در نوشته هات رفته رفته از بین میره.برات بهترین ها رو آرزو میکنم.شاد باشی

1 ❤️

974414
2024-03-09 15:06:33 +0330 +0330

سلام آقا واقعا خسته نباشی‌ گل کاشتی آفرین.
داستانت سناریو جالبی داره و آدم رو کنجکاو میکنه
بنظرم انتها داستان خوب تموم نشد که ما رو منتظر پارت بعدی بزاره
البته تو کامنتا هم دیدم که گفتی خودتم از این پارت راضی نیستی و این داستان ورژن اصلاح شده ای داشته که نشد بزاریش، خیلی دوست دارم که اون ورژنشم بخونم
ادامه بده

2 ❤️

974561
2024-03-10 20:04:45 +0330 +0330

عالی بود کل داستان داشتم جق میزدم 😂

1 ❤️

974562
2024-03-10 20:17:54 +0330 +0330

محمد مهدی ۸۳@ با کل داستان جق زدی؟ 😂
اون قسمت خودکشی روشن رو چی؟ 😂

0 ❤️

974809
2024-03-12 20:23:52 +0330 +0330

عالی بود ادامه بده

1 ❤️

974971
2024-03-14 01:33:13 +0330 +0330

@Fff586
درود
منتظر پارت های بعدی باشین!

0 ❤️