مطابق معمول تابستون های دیگه، نوشین و بچه هاش عازم خونه پدری ش در دماوند بودند. شوهرش، اشکان، کارمند بود و نمی تونست اونها رو همراهی کنه. به همین خاطر در تهران می موند و چهارشنبه ها بعد از ساعت کاری می رفت دماوند پیش اونها و صبح شنبه بر می گشت. قبل از حرکت به سمت دماوند، نوشین که همسایه روبرویی ما در مجتمع آپارتمانی است، آمد دم در و ضمن خداحافظی، گفت گلدون ها رو آورده توی بالکن شون و گذاشته لبه بالکن، درست کنار بالکن ما و از من خواهش کرد به اونها هم آب بدم. چقدر دلم می خواست من هم جایی رو داشتم که توی این گرمای تابستون دست بچه ها رو بگیرم و برم اونجا. البته برای من که معلم دبیرستان هستم و هر روز هفته باید با سی تا بچه دبیرستانی تخس سر و کله بزنم، همین که تابستون و تعطیلاتش شروع شده، خوشحال کننده است. بگذریم. عصر اون روز، توی آشپزخونه مشغول کارام بودم که صدای در آسانسور و چرخوندن کلید توی در واحد نوشین اینا رو شنیدم. تعجب کردم چون معمولا اشکان همسرش عصرها خیلی دیرتر میومد خونه. رفتم و از چشمی در نگاه کردم. اشکان رو دیدم که رفت داخل و در رو سریع بست. اما درست لحظه ای که داشت در رو می بست، حس کردم یکی دیگه رو هم داخل خونه شون دیدم. یه زن. قلبم شروع کرد به تپش. یعنی اشکان در غیاب خانواده اش، کسی رو آورده خونه؟ داشتم از کنجکاوری می مردم. ولی نمی تونستم مطمئن بشم. برگشتم توی آشپزخونه و مشغول کار شدم اما همه حواسم اون طرف بود. نوشین دوست صمیمی من بود و با اونها رفت و آمد داشتیم. همیشه اشکان رو یک مرد خانواده دوست و خوب می دونستم. اصلا نمی تونستم باور کنم. به ذهنم رسید برم طرف بالکن. ولی بین بالکن های ما دیوار بود و جز لبه جلویی بالکنشون که اون هم حالا نوشین گلدون هاش رو گذاشته بود، از بالکن ما به داخل خونه اونها دید نداشت. مگر اینکه مثلا تا کمر از بالکن به بیرون خم می شدم و می چرخیدم طرف داخل خونه اونها. که خب این هم خیلی تابلو می شد. یک دفعه فکری به ذهنم رسید. گوشی موبایلم رو برداشتم و رفتم توی بالکن. دوربین رو روشن کردم و سر گوشی رو خیلی با احتیاط از کنار دیوار بین دو تا بالکن چرخوندم طرف خونه نوشین اینا. خوشبختانه همون گلدون هایی که گذاشته بود باعث می شد گوشی و دست من اصلا جلب توجه نکنه. صفحه گوشی رو در این حالت نمی تونستم ببینم. حدود سی ثانیه فیلم گرفتم و دستم رو آوردم این طرف. قلبم از هیجان می کوبید. نشستم و فیلم رو پلی کردم. زاویه فیلم زیاد مناسب نبود ولی همین قدر که بود، اشکان رو دیدم که توی هال خونه، زنی رو بغل کرده و با هیجان و عجله، ضمن بیرون آوردن مانتو از تن اون زن، ازش لب می گیره. فیلم رو شاید ده بار تماشا کردم. آب دهنم خشک شده بود. نشسته بودم کف زمین آشپزخونه. انگار هنوز نمی خواستم باور کنم. باز هم به بالکن رفتم و دوباره با همون روش، فیلم طولانی تری گرفتم. تلاش کردم این بار زاویه فیلم مناسب تر باشه. در فیلم جدید، اشکان هم پیراهن ش رو بیرون آورده بود و اون زن فقط شورت و سوتین به تن داشت. بعد دست خانمه رو گرفت و بردش سمت اتاق خواب شون و از دید خارج شدن. تمام اون عصر فکرم درگیر بود که چه کار باید بکنم. هزار جور فکر مختلف توی سرم می چرخید. از اینکه فیلم ها رو همون موقع بفرستم برای نوشین تا اشکان رو لو بدم، تا اینکه «اصلا به من چه» و «مگه من فضول زندگی مردم هستم؟». خیلی تلاش کردم که بچه هام متوجه درگیر بودن ذهنی من نشن و از اون مهمتر اینکه نفهمن چه اتفاقی درست کنار خونه ما داره میافته. هر دو در سن حساسی بودن. آرمین شونزده ساله و ترمه دوازده سال داشت. هر دو تازه سن بلوغ رو رد کرده بودن و نمی خواستم اصلا توی این فضا قرار بگیرن. شب هم که علی همسرم اومد خونه، خیلی با خودم کلنجار رفتم که بهش چیزی بگم یا نه. همسرم وکیل دادگستریه و مطمئن بودم در فضای کاری خودش با صدها مورد اینجوری مواجه شده. شاید می تونست کمک فکری بهم بکنه. اما باز تردید کردم که شاید کار درستی نباشه و به همین خاطر چیزی نگفتم. فردا صبح که طبق معمول زودتر از همه بیدار شدم، در سکوت اول صبح، دوباره صدای خفیف باز شدن در خونه اشکان و نوشین رو شنیدم. سریع رفتم پشت چشمی در و دیدم اشکان خیلی سریع خانومه رو آورد بیرون و به جای آسانسور که سر و صدا و پخش آهنگ داشت، این بار زود از راه پله رفتن پایین. خانومه رو این بار بیشتر دیدم. به نظرم از من و نوشین که هر دو در اواسط دهه سی سالگی هستیم جوونتر اومد. خوشگل هم بود. اما واقعا چندان به نوشین سر نبود. رفتم از پنجره نگاه کردم تا بیرون رفتنشون از خونه رو هم ببینم. اول خانومه رفت. و اشکان که معلوم بود عمدا کمی توی لابی یا پارکینگ صبر کرده، چند دقیقه بعدش از خونه بیرون رفت. دختره سر و وضع جلفی هم نداشت و خیلی سنگین رنگین به نظر می رسید.
اون روز عصر، خیلی حواسم رو جمع کردم ببینم باز خبری میشه یا نه. اما اشکان وقت معمول همیشگی رفت خونه شون. تقریبا همزمان با وقتی که علی اومد خونه. تنها هم بود. چند روز بعدی هم خبری نشد و چهارشنبه هم طفلک نوشین پیام داد بهم که «موناجون امشب اشکان میاد دماوند و آخر هفته، کسی توی خونه ما نیست. لطفا چون دزدی زیاد شده، بیشتر حواست به خونه ما باشه.» بیچاره دلم براش سوخت. هی خواستم براش بنویسم قضیه رو. ولی باز نتونستم. فقط چند کلمه گفتم که خیالش راحت باشه و حواسم هست و اینکه «خوش بگذره بهتون در کنار همسر عزیز». اون هم با چند تا شکلک برام جواب نوشت که «برام دعا کن! تلافی کل هفته رو میخواد امشب سرم دربیاره!»
واقعا این قضیه اعصابم رو بهم ریخته بود. اون جمعه با علی هم دعوام شد. بی اینکه هیچ هماهنگی قبلی با من بکنه، با اکیپ دوستاش قرار گذاشته بودن که چند روز برن طبیعت گردی و کوهنوردی. علی از جوونی کوهنورد بود و سالی چند بار، برای فتح قله های مختلف به شهرهای کشور سفر می کرد. یک بار هم چند سال پیش برای کوهنوردی به پاکستان رفته بود و قله ی نمی دونم چی چی رو فتح کرده بود. من هم مشکلی نداشتم. بهش حق میدم تفریحات خودش رو داشته باشه. ولی توقع داشتم لااقل از قبل به من بگه تا شاید من هم برنامه ای برای خودم و بچه ها تنظیم کنم. از این قضیه همسایه هم حرصم گرفته بود. دیگه تلافی ش را سر علی درآوردم. داد و بیداد و قهر.
عصر شنبه، داشتم گلدون ها رو آب میدادم که دیدم دوباره اشکان زودتر اومد خونه. اما تنها. با این حال یه حسی به من می گفت این زود آمدنش حتما باز دلیلی داره. اشتباه نمی کردم. چند دقیقه بعد، دیدم در حیاط باز شد و همون دختره اومد تو. معلوم بود دیگه چون راه رو یاد گرفته، قرار گذاشتن با هم نیان و هر کدوم تنهایی بیان داخل. دویدم پشت چشمی در. دختره این بار از پله ها اومد و سریع با کفش پرید توی خونه اشکان که از قبل در رو براش باز گذاشته بود. برگشتم بیام تو هال که یهو سینه به سینه آرمین پسرم دراومدم. آرمین با تعجب گفت «مامان چیکار می کردی؟» خودم رو کنترل کردم و گفتم «هیچی مامان. خاله نوشین اینا نیستن. صدا شنیدم. از چشمی نگاه کردم یه وقت دزدی چیزی نباشه. کاری داری؟» آرمین از اینکه باباش رفته بود خیلی اعصابش به هم ریخته بود. خصوصا که حالا خودش رو بزرگ حس می کرد و توقع داشت با باباش بره. ولی هرچی اصرار کرده بود علی نبردش و می گفت هنوز برای این قله ها توانایی لازم رو نداری. گفت: «حوصله ام سر رفته. میخوام برم پیش دوستام. اول میریم فوتبال. بعدش هم خونه جواد اینا که مجتمع شون سونا و جکوزی داره. شب میام». خواستم مخالفت کنم ولی دلم سوخت و نخواستم مجبورش کنم بشینه خونه. اما با رفتن آرمین، تازه غر زدن های ترمه شروع شد که «چرا میذاری آرمین بره با دوستاش بیرون ولی من باید بمونم خونه ور دل تو؟» اگه بچه تو این سن و سال داشته باشین می دونین که هیچ جور منطقی توی گوششون نمیره. من هم که نمی تونستم بذارم توی این سن بره بیرون. آخرش این قدر غر زد و اعصابم رو به هم ریخت که قبول کردم زنگ بزنه به خواهرم که دختر همسن ترمه داره، و با موافقت اون، برای ترمه اسنپ گرفتم که اون شب بره خونه خاله ش. بعد از این جنگ اعصاب حسابی با ترمه، آرامش خونه ی خلوت و ساکت واقعا دلچسب بود. قضیه اشکان و خانومه هم کلا از ذهنم رفته بود. رفتم اتاق خواب تا کمی دراز بکشم. یک دفعه در سکوت کامل خونه، صدایی از دیوار بغلی به گوشم رسید. خونه ما و نوشین اینا اینجوری بود که در واحد ها روبروی هم باز می شد و راه پله ساختمون بین هال و پذیرایی دو تا واحد فاصله می انداخت. اما بعد از راه پله، اتاق خواب های مستر هر دو واحد دیوار به دیوار هم بودن. و حالا من با چسبوندن گوشم به دیوار، داشتم صدای جیغ و آه و ناله های دختر رو که معلوم بود با اشکان مشغول سکس هستن می شنیدم.
حالم دگرگون شده بود. شاید هیچوقت توی عمرم این طور تحریک نشده بودم. اینکه درست همین بغل گوشم، با یک تیغه دیوار فاصله، مرد همسایه در حال کردن یه زن بود، اون هم زنی غیر از زن خودش، باعث شده بود به طرز بی سابقه ای شهوت وجودم رو در خودش بگیره. روی تخت دراز کشیدم و به صداها گوش دادم. دختری با چنان صدای هوس آلود و نازی آه می کشید که من ناخودآگاه مشغول لمس خودم شدم. دستم رو روی سینه ام می بردم و با نوک سینه ام بازی می کردم. همزمان با شنیدن صدای سکس اونها، دامن ماکسی سیاه و نرمی که به پا داشتم را بالا زدم و دستم رو بردم توی شورتم. خودم باورم نمیشد که چقدر خیس بودم. دستم رو روی کلیتوریسم گذاشتم و به نرمی فشارش میدادم. قبلا گهگاه پیش اومده بود که وقتهایی که علی سفر می رفت، شبها خودارضایی کنم. ولی این حس جدیدی بود. به سرعت در حال نزدیک شدن به ارگاسم بودم. از سر و صداهای واحد بغلی معلوم بود اونها هم وضع مشابهی دارن. یک دفعه، صدای زنگ موبایل از اون طرف دیوار هم باعث توقف سر و صدای اونها شد و هم منو از جا پروند. صدای ضعیف اشکان رو می شنیدم که می گفت: «ولش کن. حالا چه وقت تلفن جواب دادنه» ولی دختره تلفن رو جواب داد. حرفهای بعدیشون رو خوب نمی شنیدم. فقط بعضی کلمات به گوشم می رسید. در حرفهای اشکان کلماتی مثل «… نمیشه که… یعنی چی… مسخره…» و در حرفهای دختره کلماتی مثل «بچمه خب… نمیشه نرم… قربونت برم… هفته دیگه…». توی ذهنم این کلمات رو به همدیگه وصل کردم و نتیجه گرفتم که خانم بچه داره و احتمالا بچه ش رو پیش کسی میذاشته تا بتونه بیاد پیش اشکان و حالا یه چیزی شده که این باید فوری پاشه بره و در برابر اعتراض اشکان، داره وعده میده که باز هفته دیگه میاد پیشش. باز پاشدم و دویدم پشت چشمی در. درست حدس زده بودم. چند دقیقه بعد در باز شد، اول اشکان که بالاتنه اش هنوز لخت بود یه نگاهی سریع به بیرون انداخت و بعد رفت کنار و دختره با عجله در حالی که هنوز داشت دگمه های مانتوش رو می بست، بیرون اومد و از پله ها رفت پایین. من هم رفتم باز از پنجره نگاه کردم و دختره رو دیدمش که با عجله از خونه رفت بیرون.
حال خوبی نداشتم. هم کماکان از این خیانت اشکان به نوشین عصبانی بودم، خصوصا حالا که فهمیده بودم اون خانومه هم یک مادره، و هم بشدت شهوتی بودم. ارضا نشده بودم و از این جهت داغون بودم. کلافه بودم. نه اعصابش رو داشتم که برگردم برم خودارضایی رو ادامه بدم و نه دستم به هیچ کار دیگه ای می رفت. نزدیک خونه یه پارک کوچیک بود که گاهی وقتها دور از چشم آرمین و ترمه، می رفتم اونجا سیگاری دود می کردم. تصمیم گرفتم برم از خونه بیرون و کمی هوا بخورم و سیگاری بکشم. بلکه حالم بهتر بشه. سرسری یه مانتو روی بلوز دامنم پوشیدم و شالم رو انداختم روی سرم. سیگار و فندک رو برداشتم و از آپارتمان اومدم بیرون. مشغول قفل کردن در بودم که یهو در واحد روبرویی هم باز شد و اشکان هم اومد بیرون. برگشتم و چشم تو چشم شدیم. قبل از اینکه در رو ببنده، هول هولکی سلامی کرد. هیچی نتونستم بگم. زبونم بسته شد انگار. طبعا اون هیچ نمی دونست که من چه چیزهایی دیدم و شنیدم. اما من اون لحظه همه این چیزها اومد توی مغزم. چند ثانیه سکوت عجیبی ایجاد شد. اشکان مات مونده بود که جریان چیه. من هم عین خل ها مونده بودم و نگاه می کردم. یکهو شروع به صحبت کردم و بدون هیچ فکر قبلی و با صدایی لرزان گفتم: «اصلا کار خوبی نمی کنین. اصلا». اشکان هاج و واج مونده بود. گفت: «چه کاری؟» و من، که تازه فهمیده بودم چه غلطی کردم و چه حرفی زدم و دیگه راه عقب نشینی نداشتم، به ناچار تمام جراتم رو جمع کردم و ادامه دادم: «خودتون می دونین. همین کاری که می کنین. اصلا از شما چنین انتظاری نداشتم. چطور می تونین به نوشین خیانت کنین؟» رنگ از صورت اشکان پرید. مثل گچ سفید شد. هیچ انتظارش رو نداشت. خودم هم مونده بودم که چرا این حرفها رو زدم؟ حالا چجوری جمعش کنم؟ نه می تونستم حرف دیگه ای بزنم، نه می تونستم راهم رو بکشم و برم. انگار توی پاهام سرب ریخته بودن. توی همون پاگرد کوچیک بین دو تا واحد، روبروی هم ایستاده بودیم و هیچ کدوم حرفی نمی زدیم. اشکان با حال داغون و زار به من زل زده بود. بعد از چند ثانیه که به اندازه چند قرن طول کشید، با صدای خفه ای گفت: «من واقعا نمی دونم چی بگم. فقط ازت خواهش می کنم زندگی منو خراب نکن مونا. من بچه دارم.» اولین بار بود که اسم منو بدون پسوند «خانم» به زبون میاورد. از بس وضعیت رقت انگیز بود، احساس بیچارگی می کردم. احساسات متعارض در وجودم غلیان می کردن و ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. اشکان بدتر به هم ریخت. دستپاچه شد. کلمات نامفهوم می گفت. در یک لحظه، به طور غریزی دستم رو گرفت تا مثلا آرومم کنه. نگاهش کردم. خودش هم چشماش پر اشک شده بود. به جان هر دو بچه ام قسم می خورم که نفهمیدم چطور شد که خودم رو انداختم توی بغلش. دستاش رو آورد پشت سرم و کمر و شونه هام رو نوازش می داد. با تماس بدن ها، در کسری از ثانیه، حالم برگشت به لحظه قبل از اینکه صدای تلفن دختره بلند بشه. شدیدا حشری شدم. احساس کردم صورتم گُر گرفته. سینه هام داغ شدن. احساس می کردم رحمم داره توی خودش می پیچه. فکر می کنم اشکان هم تغییر حالت منو حس کرد. صورتش رو عقب برد و نگاهم کرد. و بعد لبهاش رو روی لبهام گذاشت. منو بوسید. بی اراده تر از این بودم که خودم رو جدا کنم. ولی همراهی هم نکردم. لبهاش رو برداشت و باز بغلم کرد و شروع کرد زیر گوشم قربون صدقه ام رفتن. لحن ش پر از خواهش و التماس بود. همین طور که توی بغلش بودم، در واحدشون رو باز کرد و منو با خودش کشید داخل خونه و در رو بست. انگار راه گریز از مخمصه رو پیدا کرده بود. توی راهرو کوتاه ورودی آپارتمان، منو به دیوار چسبوند و شروع کرد به بوسیدن صورت و گلوی من. دیو شهوت در وجودم بیدار شده بود. نفس های کوتاه می زدم. دستاش روی بدنم می لغزیدن. بدنش رو به بدنم فشار می داد. انگار هم اون و هم من، داشتیم بازی شهوتی که نیمه کاره مونده بود رو حالا با هم ادامه می دادیم. سینه هام رو از روی بلوز فشار می داد. حس می کردم تمام وسط پاهام خیس شده. ذهنم یک دفعه پرتاب شد به بیست سال پیش. قبل از ازدواجم. وقتی که با پسرخاله ام توی موقعیتی تنها شده بودیم و برای اولین و آخرین بار در زندگی ام، با کسی غیر از شوهرم، سکس نصفه و نیمه ای کرده بودم. البته به ملاحظه بکارتم، به سکس کامل منتهی نشده بود. اما برای من که دختری جوون و سرشار از شور بودم، همون سکس ناکامل، اثر خودش رو تا حالا حفظ کرده بود. حالا همون حس دوباره در من زنده شده بود. به خودم اومدم و دیدم اشکان دستش رو از پشت زیر کش دامنم برده و داره از روی شورتم، باسنم رو میماله. دست یه مرد غریبه داشت خصوصی ترین جای بدن منو لمس می کرد. تمام بدنم شل شد. روی پاهام بند نبودم. تا بفهمم چی شده، دیدم اشکان دست انداخته زیر زانوهام و بغلم کرده و داره منو می بره به سمت اتاق. قبل از اینکه بریم توی اتاق، ایستاد. تو چشام نگاه کرد. چشمام خمار بود. من تو عمرم شراب نخوردم ولی توی اون لحظه حس می کردم مستی باید همچین حسی داشته باشه. بهم گفت: «مونا، با تمام سلول های بدنم الان هوس تو رو دارم. ولی نمی خوام خلاف میل ت کاری بکنم. اگه بخوای، همین الان میذارمت زمین تا بری.» نمی تونستم لب باز کنم و حرف بزنم. به جاش، پاهام رو که توی هوا معلق بود تکون دادم. جوری که صندل هایی که پوشیده بودم تا برم بیرون، از پام افتاد زمین. معناش رو فهمید. لبهام رو بوسید و منو برد توی اتاق و خوابوند روی تخت. خودش پایین تخت ایستاد. خم شد. یکی از پاهام رو توی دستش گرفت و بالا آورد. روی پامو بوسید. آروم زمزمه کرد: «نمی دونی تمام این سالها که می دیدمت، چقدر دلم میخواست این پاهای قشنگ و ظریفت رو ببوسم و بخورم» و بعد انگشت های پاهام رو که ژلیش بنفش زده بودم کرد توی دهنش و شروع به مکیدن کرد. دلم ضعف رفت. حشری تر شدم. با بلند کردن پام، مانتو و دامن ماکسی افتاده بودن پایین. هر دو تا پام تا بالای رون لخت بود. انگشتام رو از دهنش بیرون آورد و شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن پام. ساق، زانو و بعد رسید به رونم. حالا صورتش کاملا به شورتم نزدیک بود. شورتی که خیس خیس بود. بی هیچ حرفی، شورتم رو کنار زد. و در حالی که هنوز شالم دور گردنم بود و مانتو و بلوز و دامنم توی تنم بود، صورتش رو فرو کرد بین پاهام و زبونش رو فرستاد توی کس داغ و خیسم.
مثل مار از شهوت به خودم می پیچیدم. چقدر ماهرانه می خورد. زبونش رو به نرمی روی کلیتوریسم می کشید. و خیلی زود، انگشت هاش هم به کمک اومدن. دست راستش، رفت زیر بلوزم و سینه ی چپم رو توی مشتش فشرد. و در حالی که زبونش، به کلیتوریسم حال می داد، انگشت اشاره اش رو فرو کرد توی کسم… برای اولین بار تونستم صدای خودم رو رها کنم و خیلی بلند آااااااه بکشم. اشکان باز قربون صدقه ام رفت و با انگشت وسط ش هم سوراخ پشتم رو می مالید. ولی فرو نکرد. این حالت، با هیچ کدوم از خودارضایی های خودم قابل مقایسه نبود. تنم لرزید و با شدت ارضا شدم. انگار امواج الکتریکی از کل بدنم عبور می کرد. تکون تکون می خوردم. اشکان امون نداد. پاشد، سریع شلوار و شورتش رو درآورد و پرتاب کرد. اومد روی تخت. پاهام رو بالا گرفت. شورتم رو کنار زد. و کیرش رو که هنوز ندیده بودمش، گذاشت دم کسم و به آرومی تا ته فرو کرد داخل.
پاهام رو توی بغل خودش گرفته بود و کیرش توی کسم بود. در همین حال نگاهم کرد و گفت: «دیگه تموم شد مونا. مال من شدی. زیرخواب من شدی. هزار بار تا حالا به کردنت فکر کرده بودم. حالا آرزوم برآورده شد. کیر منو حس می کنی که رفته توی کست؟» و از این جور حرفها. نمی تونستم جوابش رو بدم. حس های متناقضی داشتم. خجالت و تحقیر و عذاب وجدان از یک طرف، و حس خوب خوابیدن زیر یه مرد قوی و سرحال که میگه سالها آرزوی کردن منو داشته از یک طرف دیگه. ولی قویترین و خالص ترین حسم در اون لحظه، شهوت بود. شهوت محض. فکرم به این رفت که تا نیم ساعت پیش روی همین تخت داشت اون زن رو می کرد و من اون طرف دیوار توی اتاق خواب خودم و شوهرم داشتم با شنیدن صدای سکسشون با خودم ور می رفتم. حالا من روی همین تخت، روی تختی که نوشین و اون زن کرده شدن، داشتم به اشکان کس می دادم. این تصور باعث شد یک دفعه، حتی قبل از اینکه اشکان تلمبه های تند بزنه، باز ارضا بشم. برام عجیب بود. هیچوقت با چنین فاصله کوتاهی ارضا نشده بودم. اشکان قربون صدقه هاش رو بیشتر و سکسی تر کرد. حالا من هم انگار خجالتم کمتر شده بود. حرف می زدم. ازش می خواستم محکمتر و تندتر منو بکنه. اشکان به تدریج شورتم رو از پام در اورد. بلوزم رو بالا زد. پاهام رو کامل باز کرد و خوابید روی من. کیرش تا ته توی کسم بود. و ممه هام رو استادانه می خورد. این قدر ادامه داد که یک بار دیگه هم ارضا شدم و این بار، خودش هم یک دفعه کیرش رو بیرون کشید و آبش رو روی شکم من خالی کرد. آب منی یک مرد دیگه روی شکم من، یک همسر، مادر دو فرزند و یک دبیر محترم. حس عجیبی بود. ولی اون لحظه جز شهوت هیچ حسی بر من غلبه نداشت. اشکان کنار رفت. از میز کنار تخت شون، دستمال کاغذی برداشتم. شکمم و کسم رو پاک کردم. شورتم رو پوشیدم. لباسام رو مرتب کردم. از اتاق بیرون رفتم. صندل هام رو پوشیدم و بی هیچ حرفی به واحد خودمون برگشتم. توی بالکن رفتم. سیگارم رو آتش زدم. و به بیرون خیره شدم. با هر حسابی و با هر قضاوتی، من دیگه اون زن قبلی نبودم.
نوشته: مونا
بگو یه عده جنده جمع شدیم تو یه ساختمون بدتر این جنده داره بچه های مردمو اموزش میده چه شود نسلی که امثال تو تربیت بکنین
خوب و عالی و حقیقت داشت، اما احتمال میدم در اون لحظه که شما مشغول سکس کردن با اون لذت بودید شک نداشته باشید که همسرتون هم در کنار خانمی دیگر مشغول سکس بوده، قانون طبیعت اینه مخصوصا که بشما هم نگفته داره میره طبیعت گردی
درهرصورت ازاینکه کاملا واقعی بود لذت بردم، موفق و موید باشید
خوب نوشتی فضا سازی خوب واسه کسی که یه جنده درون فعال داره که بلاخره یک روز میزنند بیرون
عالی نوشتی! تصویر سازی درجه یک ، با اینکه از خیانت متنفرم ولی داستانت ارزش دوباره خوندنو داره.
ولی چرا انقدر زود وا دادی؟!!
نمیدونم یعنی کفش تو پام نیست که بتونم قضاوتت کنم!
با توجه به اینکه اشتباه تایپی و نگارشی نداشتی و میدونی ژلیش و کلیتوریس چیه پس به احتمال قوی زن هستی
ولی فکر نکنم یه زن با اون مشخصاتی که گفتی به این سادگی و سرعت وا بده، پس بعید میدونم واقعی باشه، ولی قشنگ بود و لایک داشت
البته یبار خودم به اشتباه با یه زن متاهل بودم (البته یه جورایی گول خوردم) ولی تا جایی که میدونم اونم به سرعت به من جذب نشد و بعد از چندین ماه که سر یه اتفاق با هم آشنا و دوست شدیم بهم وابسته شد و به شوهرش خیانت کرد و وقتی فهمیدم متاهله و اتفاقا زن یکی از دوستای معمولی یا بهتر بگم همکارمه داغون شدم
وقتی ذاتت جنده هست از دیگران چه انتظاری داری؟ گرچه داستانت قصه ای بیش نیست. و فقط در فیلم ها اتفاق می افتد
اینا نتیجه پولهای حرومیه که یه وکیل سر سفرش میبره و زنهای که بخاطر طلاق بهشون پناه میبرن و ازشون سو استفاده میشه باید تاوان پس بدن
یکبار من هم با یه خانم دبیر (معلم دبیرستان ) سکس کردم خیلی عالی بود
عالی نوشته شده
قله k2 در پاکستان و دومین قله بلند دنیا بعد از اورست
تو روخدا هر کاری میکنی بکن زندگی خودت است ،، اما مراقب باش باعث تباه شدن زندگی آرمین و ترمه نشی
یاد سریال های ترکیه ای افتادم. یکم انسان باشید خیانت کثیف ترین کاریه که یه آدم میتونه بکنه.
جز معدود داستانهایی بود که واقعا این حس رو منتقل میکنه که نویسندهش یه زن، با حس زنانهست، نه یه پسر جقی! خیلی خوب بود!
نوش جون جفتتون.
ولی خیلی مادر بودنو همسر بودنتو اینکه تا حالا کاری نکردیرو تکارا کردی.
ولی در کل خوب بود. جذاب بود. حست جلوی در اینکه یهو خودتو ول کردی تو بغلش، خیلی طبیعی و باحال بود.
در واقع تو واشکان از اولش هم نسبت به همدیگه کشش داشتید وتو از خیانت اشکان به دوست صمیمیت ناراحت نبودی. ناراحت بودی که چرا با تو رابطه نداره که خب به مراد دلت رسیدی.
همیشه دوست داشتم که حالات احساسی و منطقی یه خانوم رو در حالتهای مختلفی که در زندگی براش پیش میاد ، بدونم . البته معمولا خانمها زیاد رغبتی به این کار ندارن، یا توانایی انتقال این داده ها رو ندارن مخصوصا تو مغوله ی سکس که براشون تابو محسوب میشه . ولی شما خیلی خوب و بدور از سانسور یا مبالغه این مهم رو انجام دادین …
پیش بینی من اینه که احتمال واقعی بود ش خیلی زیاده و ناگفته پیداست که اگه این یک اتفاق واقعی باشه و مشخصات شخصیتی و شغل و خانواده و… دقیقا همین باشه خیلی اطلاعات ناب و با ارزشی رو منتقل کردید . بنا براین کنجکاوم بدونم چقدرش واقعی بود ه .
مرسی
داستان خوب و قشنگی بود ولی از ونجا که من خیلی ایرادگیرم لازمه بگم داستان یه جاهاییش منطقش کم میشد یا بی منطق میشد
اولا اینکه شما بعد چندسال همسایگی و دیوار بدیوار بودن اتاق خوابها تازه موقعی که وسط روز طرف جنده آورده بکنه بفهمی صدا از اونور دیوار میهد اینور خیلی بی منطقه آخه اینهمه سال شب جمعه ها صدا نیومده بود؟یا همه این سالها صدای آه و ناله های زن همسایه رو میشنیدی و کنجکاو بودی مگه اشکان چجوری میکنه که طرف اینطور آخ و ناله میکنه و کم کم هوس دادن بخ اشکان مخت رو پودر کرده بود؟
دوما اونطور الکی الکی وسط لابی وا دادن و پریدن تو بغل اشکان اون بدبختم که از استرس اینکه دوست زنش مچش رو گرفته لابد تا الان به زنش هم لو داده یهو تورو بغل کنه ببره بزنه سر سیخ خیلی خیلی خیلی بی منطق بود بخصوص که داخل واحد همش از زشتی کار خیانت اسکان و اون جنده هه میگفتی و خون خونت رو میخورد بعد یهو در اولین فرصت که هیچ در اولین بگم چی والا دادی رفت؟؟؟مگه میشه
اما بزرگترین چیز بی منطق اینه که جنده هه تلفنش زنگ خورد اشکانم بهش گفت خوب برو تا بعد!!! ببین خانم جان میگم خانم چون با این سوتیت نه تنها برام محرض شد که زنی که مطمئنم با نرد و کیر جماعت هم زیاد سر و کار نداشتی ببین عزیزم به عنوان یه مرد که هم کوس زیاد کرده و با کوس سر و کار داشته و کیر خودش رو خوب میشناسه و هم کون زیاد داده و با کیر همجنساشم زیاد سر و کار داشته بهت میگم مرد جماعت حشرش زد بالا و کیرش راست شد باید بکنه حالا اگه کار به سکس نکشه و قبلش مشکلی پیش بیاد شاید بیخیال بشه ولی سر کیر که از دروازه سوراخ رد شد و با میلیمتر میلیمترش گرمای کوس یا کون رو لمس کرد دیگه با حرثقیلم نمیشه مرد رو بکشی بیرون تا آبش بیاد یعنی اشکان تلفن که هیچ اگه حتی زنشم وسط گاییدن جنده میرسید بالاسرش تا کارش تموم نمیشد و آبش نمیومد محال بود کیرش رو بکشه بیرون توی داستان شمام اگه واقعی بود به جنده خانم میگفت باشه برو ولی قبلش بزار پنج دقیقه رگباری تلمبه بزنم آبم بیاد بعد پنج دقیقه هم بجایی بر نمیخورد اونم توی تهران که بخوای کمترین مسیر رو بری یکساعت توی راهی و مطمئن باش طرف خودش رو حرواجرم میکرد اشکان تا آبش نمیومد نمیکشید بیرون
ولی خیلی خوب نوشتی…
اما اون کس کش چه شانسی داره حالا ما بودیم همسایه هه ذرتی فیلم رومیفرستاد به زن ما و بگای سگمون میداد…
تو دیگه زن قبلی نبودی جنده جدید شدی و زیر خواب جدید .
نتیجه اخلاقی ، وقتی خودت کصت میخاره فاز نصیحت نگیر وقتی زود هم وا میدی ، از سوپری محل هم به این سرعت نمیشه خرید کرد .
گذشته از خیانت که خوب نیست داستان روان و خوب بود جا داشت ادامه داشته باشه .
فوق العاده بود
خیلی سخته قبول کنم این متن نوشته ی یک آقا باشه
عالی نوشتید
هرچند که حس میکنم داستان واقعی چیز دیگه ایی بوده
اما به هر حال نویسنده خانم یا آقا و نوشته واقعی یا فانتزی، از کنار هم چیده شدن واژه های اون بعضی جاها واقعا لذت برد، هم تحریک کننده بود و هم ساختار یک داستانو رعایت کرده بود
امیدوارم نوشتن ادامه داشته باسشه
به چرندیات Sasansusa توجه نکن
این حتی بعید میدونم درست و درمون کون داده باشه
مرد حسابی وقتی کاری پیش بیاد خوب باید یهود قیچی کرد. دست خودت که نیست.
منم با یه خانم معلم دوست بودم عشقم و همه ی زندگیم بود و الانم که رفته با استادش و چندتا معلم مرد و همکار آقا دوست شده و منو کنار گذاشته هنوز عاشقش هستم.، یه روز شوهرش وسط کار زنگ زد که توی راه هست، دسته جکشو جا گذاشته بود میخواست بیاد خونه بر حسب اتفاق تونستمک دقیا یک دقیقه قبل از رسیدن از خونه بیام بیرون یعنی توی حیاط مجتمع از بغل دست هم رد شدیم. منم وسط کار مجبور شدم قطع کنم از ترس تا دو روز راست نمیکردم
دیگه اون ادم قبل نخواهی شد یه جنده خیانتکار شدی رفت
کاشکی اسم داستان رو میذاشتی
گاییدن زن همسایه فضول
خوب بود👌
حس های متفاوتی رو میشه تو داستانت لمس کرد،
امیدوارم ادامه بدید👌
همه چیز عالی بود
پیدا بود که دست به قلمت عالیه موفق باشی با سکس های جدیدی که پیش رو داری
فقط تا اونجایی که توی پاگرد ناخداگاه رفتی تو بغلش ارزش خوندن داشت، به اینجا که رسید حالم گرفته شد، انتظار نداشتم اینطور غیر منطقی پیش بره
عالی بود ، امیدوارم قسمت های بعدی هم داشته باشه
تو که به این راحتی کس خوشگلت رو به یکی دیگه دادی بیا به منم بده ازش استفاده کنیم مگه من دل ندارم
بدون اینکه به محتوا بپردازم، از نظر فرم:
1- فضاسازی بی نظیر و استفاده از واژگان عالی: (رقت انگیز، غلیان، …) . حتی استفاده از “کس” و “کیر” باعث بی ارزش و مستهجن شدن داستان نشده.
2- ترکیب عالی زبان قصه گو و محاوره ای در عین رعایت دستورزبان و دیکته.
3- بیان فوق العاده احساسات درونی در عین اینکه نیازی به توضیح جزئیات سکس نباشه، خواننده رو به اوج میرسونه.
فقط عضو شدم که این کامنت رو بنویسم!
از اون داستانهایی هست که شاید ده بار خوندمش و سالی یکی دو تا مثل این آپلود میشه.
اگر هم میبینید که بعضی کاربران حسابی برافروخته شدن، دقیقا به خاطر تصویرسازی و گیرایی فوق العاده داستان شماست، کاملا تحت تاثیر قرار دادین.
فقط بگین بقیه داستانهاتون کجاست؟ اگه هم سکسی نباشه مهم نیست! بعدی رو کی مینویسین؟
برای اولین بار یک دلنوشته قابل خوندن رو اینجا دیدم و از خواندنش لذت بزدم معلومه که نوشته یک زن هست بازهم بنویس
خوب تحویل میگیری خودتو.دبیر محترم؟؟؟؟؟جنده محترم.
یه خانم میسترس تل بیاد صحبت کنیم پروفایلم گذاشتم
داستان به این قشنگی ولی یک عده عقده ای فحاشی میکنن
خیلی عالی بود.سکس یهویی و پر از شهوت خیلی حال میده .
ايول عالي بووود
بازم بنويس برامون بدونيم بازم باهم بوديد يا نه
تو از اون دختره جنده تری آبروی هرچی معلمو بردی یعنی انقد حشری شدی که به ۱ شوهر و ۲ تا بچه خیانت کردی جمع کن این داستانای تخمی تخیلی رو
خیلی زیبا بود
برای بار دوم این داستان زیبا را خواندم
عالی بود
از معدود داستانهایی که حس و حال واقعی بودن داشت
نمیتوانست به شوهرش بگه گلدونهارو آب بده، به تو گفت!🙄
خیلی زیبا بود
من با استاد ادبیات دانشگاه مان سکس کردم
خیلی رمانتیک بود
فوووووق العاده زیبا نوشتین لااااایک 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻