آینده ای مبهم (۱)

1395/03/19

قسمت اول این داستان فاقد صحنه های سکسی است.

روی صندلی کنار راننده نشسته بود و بی حواس به بیرون نگاه میکرد. فقط یک سوال در ذهن آشفته اش مدام تکرار میشد " من میتونم اینکارو بکنم یا نه؟" . با احساس نشستن دستی بر روی بازویش به سمت راننده چرخید. گیج و گنگ به صورت سبزه و موهای کم پشت مرد نگاه کرد. عباس که در هپروت بودن او را دید با پوزخندی گفت:

  • بد جور خماریا!
    ابروهای سارا در هم گره خورد. در دلش بر سر مرد فریاد زد" من معتاد نیستم آشغال کثافت. فقط محتاج نون شبمم". عباس که پاسخی از سوی او ندید با چشم و ابرو به بیرون اشاره کرد و گفت:
  • میرم کاندوم بخرم
    سارا رد نگاه اورا گرفت و به داروخانه رسید. عرقی سرد بر روی ستون فقراتش به حرکت درآمد و سوال پررنگ تر در ذهنش تکرار شد " من میتونم اینکارو بکنم یا نه؟" .
    چنان غرق در ذهن آشفته اش بود که وقتی به خود آمد ماشین مقابل یک مجتمع مسکونی توقف کرده بود و عباس مشغول صحبت با موبایلش بود.
  • الو علی من دم مجتمعم. این یارو نگهبان گیر نده؟… باشه پس اومدیم بالا.
    در دلش چیزی به جنب و جوش افتاد. ترس گلویش را میفشرد و راه تنفسی اش را تنگ کرده بود. دیگر هیچ چیز نه میدید و نه میشنید. بر چشم بر هم زدنی روی مبل آن خانه نشسته بود. سوال هر ثانیه در ذهنش تکرار میشد و او حالش بدتر. بالاخره جوابش را یافت و آن چیزی نبود جز " نه" . به سرعت ذهنش را متمرکز کرد. باید از آن خانه میگریخت. دسته ی کیفش را محکم در دستش فشرد و از روی مبل بلند شد. یک نگاه به دوروبر کرد و عباس را در آشپزخانه مشغول آب خوردن دید. به سرعت به سمت در ورودی حرکت کرد تا بدون هیچ توضیحی از آنجا بگریزد. اما هنوز دستش به دستگیره ی در نرسیده بود که با فریاد عباس سر جایش متوق
    ف شد:
  • هوی، کدوم گوری میری؟
    تمام توانش را جمع کرد تا بتواند قوی باشد و از آنجا برود. برگشت و در حالی که سعی میکرد صدایش نلرزد گفت:
    من نمیتونم این کارو بکنم. بزارین برم
    عباس به سمتش پا تند کرد. بازویش را محکم در دست فشار داد و گفت:
    هه، بری؟ نیومدی مهمونی که حالا تشریفتو ببری . مگه من الاف توی جندم؟
    عباس یک لحظه شک کرد که نکند دزد باشد و چیزی بلند کرده است و حالا قصد فرار دارد. با چشمهای ریز شده به کیفش نگاه کرد و گفت:
  • چی بلند کردی هرزه ی کثافت؟ کیفتو خالی کن ببینم؟
    از صدای داد و بیدادش علی در یکی از اتاق ها را باز کرد و رو به عباس گفت:
  • چی شده عباس؟
    عباس پوزخندی زد و گفت:
  • هیچی دادا ، این جنده ی بو گندو مارو گلابی فرض کرده. چیزی پیچونده و حالا میخواد فلنگو ببنده.
    رنگ سارا به سرعت پرید و با صدایی لرزان گفت:
  • بخدا قسم هیچی بر نداشتم. بزارین برم
    علی با نگاه به چشم های دخترک ترسیده هم مطمئن شد که سارا دزد نیست و هم تنفروش نیست. اما قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید عباس کیف سارا را از دستش گرفت در در حالی که کیف را چپه کرده بود تا محتویاتش را خالی کند رو به سارا غرید:
    زر نزن مادر جنده
    سارا با شنیدن این فحش به یاد مادر مهربان و پاکش افتاد که دستش از دنیا کوتاه شده بود، قطره ای اشک از چشمش چکید و سر به زیر انداخت. این حال سارا از چشمان علی دور نماند و علی با خشم به عباس نگاه کرد. اما عباس در حال زیر و رو کردن وسایل اندک کیف او بود و زمانیکه چیزی نیافت به سراغ کیف پول او رفت. پس از زیرو رو کردن کیف پول خالی اش که تنها محتویاتش یک کارت اتوبوس و عکس مادرش بود،با تمسخر رو به سارا گفت:
  • مادرتم خوب کسی بوده ها
    اخم علی از این همه پستی دوستش در هم شد و رو به عباس گفت:
  • جمع کن این مسخره بازیو
    عباس که از وضع بوجود آمده عصبی شده با خود میگوید" یک ساعت خایه مالی این بچه کونی رو نکردم تا مکان جور کنم که حالا راحت بزارم این جنده بره. باید هر جور شده بکنمش". رو به سارا گفت:
  • بدو آت آشغالاتو جمع کن بیا تو اتاق که داره دیرم میشه.
    و در ذهنش حساب و کتاب کرد که یک ساعت بیشتر برای پیچاندن زنش وقت ندارد.
    سارا در حالیکه روی زمین نشسته بود و وسایلش را جمع میکرد سر بلند کرد و با التماس رو به عباس گفت:
  • تورو جون مادرت بزار برم
    عباس به سمتش رفت و محکم بازویش را گرفت و بلندش کرد. بعد به سمت در اتاق کنار اتاق خواب علی که حکم اتاق کار را داشت او را حل داد و گفت:
  • گمشو ببینم.فک کردی ناز کنی نرختو میبرم بالا؟ کور خوندی خارکسه. برو زود لخت شو تا بیام کس و کونتو یکی کنم.
    علی از این همه بی شرمی دوستش که در مقابل او اینچنین حرف میزد به ستوه آمده بود. کلافه دستی به پشت گردنش کشید ، پلک هایش را کمی بر هم فشرد و چند نفس عمیق کشید تا از عصبانیتش کاسته شود و حرف تندی به دوست چند ساله اش نزند که باعث کدورت شود. کمی که آرام شد به سمت وسایل سارا رفت و آنها را در کیفش ریخت. در آپارتمان را باز کرد و کیف را بالا گرفت و رو به سارایی که سرگردان در جلوی اتاق ایستاده بود و بیصدا اشک میریخت گفت:
  • بیا برو
    چشمان سارا از خوشی درخشید و چشمان عباس از خشم. سارا به سرعت به سمت در رفت و کیف را گرفت و از آپارتمان خارج شد. بدون نگاه کردن به آسانسور سریع از راه پله پایین رفت و در دلش فقط میگفت" خدایا شکرت ولم کردن". اما علی به ناگاه یاد چیزی افتاد و به سرعت در پی سارا روانه شد. عباس با خشم به جای خالی آنها نگاه کرد. سپس به سمت آشپزخانه رفت و از روی کانتر سوییچش را برداشت.در حالیکه از آپارتمان علی خارج میشد زیر لب گفت:
    کس منو میپرونی حرومزاده؟ نامردم اگه کونت نزارم
    در پایین مجتمع سارا همچون پرنده ای رها شده از قفس بسرعت در حال دور شدن بود که بازویش توسط کسی کشیده شد. از ترس جیغ کوتاهی کشید و با چشمانی که از ترس دو دو میزد به علی نگاه کرد. علی آرام به او گفت:
  • آروم باش.کاریت ندارم. خواستم اینو بهت بدم
    و همزمان دستش را که 2تا 10 هزار تومانی بود به سمت او گرفت. سارا ابروهایش را در هم کشید و گفت:
  • من صدقه نمیخوام
  • این چه حرفیه؟ من فقط دیدم توی کیفتون پول نیست و حالتونم یکم آشفتست. خواستم با تاکسی برین. اینم قرضه.بعدا بهم پس بدین. البته ببخشید کمه.همینقدر بیشتر پول نقد تو کیفم نبود.
    سارا با حرف های علی دچار شک در قبول یا رد پول شد و بی هیچ حرفی به دست او نگاه میکرد. علی که شک او را دید دست سارا را گرفت و پول را در دستش قرار داد و گفت:
    اگه باز همو دیدم بهم پسش بده و اگه ندیدیم، هر زمان داشتی بده به یکی که نیاز داره.
    و بعد کاغذی را هم در دست سارا گذاشت و با پایین آوردن صدایش به آرامی ادامه داد:
  • مشخصه که این کاره نیستی و دفعه اولت بود… این شماره ی منه. اگه نیاز به کمک داشتی بهم زنگ بزن.
    سارا سردرگم در میان چندین حس غم، شادی، پشیمانی، خجالت و سپاس به آرامی خداحافظی کرد و به سمت خیابان رفت. علی به چشم مسیر رفتن او را دنبال میکرد و با خود میگفت" نمیدونم چه حسیه که یهو به دلم انداختی. امیدوارم زنگ بزنی"
    عباس سوار بر ماشینش در گوشه ای از کوچه شاهد این اتفاق بود. با صورتی که از خشم برافروخته شده بود از میان دندان های بهم قفل شده اش گفت:
  • پس جنده خانومو واسه خودت میخواستی لاشی. مادرتو گاییدم بچه کونی.تلافی میکنم
    در همان حال گوشی اش زنگ خورد و اسم زنش بر روی گوشی افتاد. تماس را برقرار کرد و گفت:
  • تو راهم
    و بدون شنیدن کلامی از زنش تماس را قطع کرد. پوزخندی رو به گوشی زد و گفت:
  • دارم میام کونتو جر بدم

سارا در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و با خود حساب و کتاب میکرد که آیا میتواند با این پول دو کیلو برنج پاکستانی و یه روغن مایع کوچک بخرد یا نه. در دلش خوشحال بود که میتواند چند شبی گرسنه سر بر بالین نگذارد. آه غمگینی از سینه اش خارج شد و ذهنش به یکسال و نیم پیش کشیده شد. زمانیکه پدرش برای درآوردن خرج موادش او را بزور به صیغه ی مرد 56 ساله ای در آورده بود. اویی که در آن زمان 16 سال بیشتر نداشت. و روزگار سیاهش از همان زمان سیاه تر شده بود.

ادامه…

نوشته: …N


👍 25
👎 2
7664 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

544137
2016-06-08 20:46:27 +0430 +0430

ای بابا اینجوری داستان ننویسین
ما دست به کیر میایم که یه جق دلاور بزنیم،بعد وسطای داستان جقو بیخیال میشیم و کیر به دست زار زار گریه میکنیم!
حالا از یه سمت باید از کیرمون دلجویی کنیم از یه سمت غصه ی دخترکو بخوریم!
هیچوقت منو سر دو راهی کیرو و غصه نذارین (dash)

2 ❤️

544154
2016-06-08 21:18:49 +0430 +0430

jaghnavard عزیز خط اول اشاره شده فاقد بخش سکسی پس واسه کاری که شما مد نظرتونه این داستان مناسب نیست. ببخشید که این داستان باعث ناراحتیتون شد
sexiro عزیز این اولین داستانیه که من مینویسم. ببخشید اگر کمو کاستی داره و از دید شما آبکیه

1 ❤️

544156
2016-06-08 21:24:38 +0430 +0430

دمت گرم …

1 ❤️

544167
2016-06-08 21:40:31 +0430 +0430

ممنون ازت او. ی عزیز :)

1 ❤️

544173
2016-06-08 21:56:41 +0430 +0430

sexiro عزیز من توهینی از سمت شما ندیدم پس نیاز به عذرخواهی نیست. سعی میکنم در داستان های بعدی کارم رو بهتر کنم. ممنون از حمایتت

2 ❤️

544179
2016-06-08 22:45:01 +0430 +0430

این داستان نقد نداره لایک داره!قلم روون و محتوای جذاب!
دوستان دیگه هم خواهشا یخورده کمتر سخت بگیرید!سه خط اول و خوندین دیدین به کارتون نمیاد لازم نیست تا آخر برین.

1 ❤️

544205
2016-06-09 03:49:42 +0430 +0430

وقتی داستان هایی با این کیفیت میبینم خجالت میکشم داستان جدید بفرستم! عالی بود♥♥♥♥♥♥ خیلی عالی بوووووود ♥♥♥♥♥♥

1 ❤️

544241
2016-06-09 10:02:27 +0430 +0430

خیلی باحال بودباوجود اولین بار نوشتنت تبریک میگم بهت ادامه بده دوست عزیز ?

1 ❤️

544266
2016-06-09 17:06:55 +0430 +0430

پرابلم عزیز و باران گل ممنون از حمایت هردوتون
سک.سیرو عزیز من به هیچ عنوان از شما آرزده نیستم. وقتی کامنت های شما رو پای باقی داستانا میخوندم انتظار یک کامنت اینجا داشتم که کلی ازم ایراد بگیرین. اما وقتی فقط از فضای غمگین داستان ایراد گرفتین خوشحالم شدم. و از اینکه تشویق به ادامه ی کارم میکنی ممنونم دوست خوبم :)

0 ❤️

544267
2016-06-09 17:09:24 +0430 +0430

ایول نازنین وقتی استادی مثل شما بگه داستان قشنگ بود باید روی ابرها راه رفت. ممنونم از شما ?

0 ❤️

544269
2016-06-09 17:12:08 +0430 +0430

نجوا جان من با وجود داستان های فوق العاده شما و بعضی از دوستان خجالت میکشیدم داستانم رو در سایت بزارم. خیلی خوشحالم که از داستانم راضی هستید :)

0 ❤️

544270
2016-06-09 17:14:26 +0430 +0430

پروانه ی عزیز من سعی کردم داستان رو طوری روایت کنم که حال و احوال تمام شخصیت ها برای خواننده قابل لمس باشه. بازم اگر کم و کاستی میبینید شرمنده. بزارید به پای بی تجربگی

0 ❤️

544271
2016-06-09 17:16:31 +0430 +0430

آراد جان ممنون برای تشویق و حمایتت دوست خوبم :)

0 ❤️

544272
2016-06-09 17:26:00 +0430 +0430

ترجیح میدم این قسمت نظرمو نگم فقط ای کاش میشد لحن راوی رو با لحن شخصیت ها هماهنگ کنی چون فکر میکنم جذاب تر بشه.

1 ❤️

544280
2016-06-09 18:53:54 +0430 +0430

charlatan1375 عزیز ممنون از نظرت. سعی میکنم در داستان های دیگه انتقادات شما دوستان رو در نظر بگیرم

0 ❤️

544291
2016-06-09 21:15:33 +0430 +0430

نازی جان خیلی عالی مینویسی. قلم بسیار روونی داری. منتظر داستان‌های بیشتر ازت هستم :)

0 ❤️

544293
2016-06-09 21:36:24 +0430 +0430

khanderoo1 ممنونم از شما برای حمایتتون دوست عزیز

0 ❤️

544310
2016-06-09 23:13:05 +0430 +0430

خوب بود ولی یه مساله ای…دوست عزیز اکثر کسایی که به این سایت میان برای فان و تفریح و ازاد شدن از مشکلات و قید و بند های روزمره ست…خیلی خوب میشه اگه سمت و سو داستاناتون فاز غمگین نداشته باشه…البته دست شما درد نکنه…قلم خوبی هم داری…ضمنا با عرض پوزش من نظرمو گفتم…موفق باشید…

1 ❤️

544319
2016-06-10 04:03:15 +0430 +0430

mer c nazi joon. kheli aliiii… edame bede…

1 ❤️

544339
2016-06-10 10:32:54 +0430 +0430
NA

سلام نازی خانوم…داستانت مضمونش عالیه ولی به نظرم لحن رسمیت یکم آدمو زده میکنه…البته این فقط نظر منه و خواستم کمکی کرده باشم…منم مثل تو یه داستانی رو شروع کردم و اتفاقا دفه اولمه که داستان مینویسم…اسمشم “پشت کنکوره”…ازش بد استقبال نشده…ازت میخوام داستان منم بخونی تا اگه ایرادی توش دیدی(که فکر میکنم خیلی زیاده)بهم بگی…همچنین از بقیه دوستان…دمتون سوزان ?

1 ❤️

544341
2016-06-10 10:59:36 +0430 +0430

Alikosbaz1353عزیز در اینکه این داستان غمگینه حق با شماست. این داستان فانتزی یا عاشقانه نیست که بخوام چیزه فانی درون بگنجونم. یه بخشی از واقعیت جامعه ی ماست که بد نیست هرازگاهی یادمون بیاد چه آدمای بد و چه آدمای بیچاره ای وجود دارن. اما سعی میکنم داستانهایی با فضای بهتر هم قرار بدم. ممنون از نظرتون

0 ❤️

544343
2016-06-10 11:05:21 +0430 +0430

CZW عزیز و Mylove509 نازنین ممنونم از هردوتون که نظر مثبتی نسبت به داستانم داشتید :)

0 ❤️

544359
2016-06-10 13:06:55 +0430 +0430

سوییت عزیز داستان زیبای شمارو خونده بودم اما متاسفانه کامنتم در پایین داستانتون نمیدونم بر چه اساسی منتشر نمیشد. همینجا میگم که نثر داستانتون ساده و روونه و مخاطب راحت باهاش ارتباط برقرار میکنه. منتظر ادامش هستم. اما در مورد داستان خودم دلیل انتخاب لحن خشک و رسمی اینکه داستان تلخی رو دارم روایت میکنم برای همین مسلما اگر با زبون عامرانه میگفتم از درجه تلخیش کاسته میشد. امیدوارم موفق باشید

0 ❤️

544437
2016-06-11 05:30:20 +0430 +0430

سلام نازی جان…یکی از دردای اجتماعمونو اینطور با یه دنیا احساس زیبا بیان کردن کار هر کسی نیست
فقط،ای کاش
با اینهمه ناسزا و فحش و دری وری و القاب زشت یکی از شخصیتهای داستانت[هر چند بگیم ضرورت داستانی ایجاب میکرده ] آلوده نمیشد!

0 ❤️

544463
2016-06-11 11:26:36 +0430 +0430

راوی عزیز اینجور آدما تو اجتماع زیادن و بخصوص مردها بیشتر از ما این افراد رو دیدن. درسته از کلمات زشت استفاده شده اما اگر نمیشد من فکر میکنم شخصیت بد عباس بخوبی نشون داده نمیشد. ممنون از نظر خوبتون :)

0 ❤️

544507
2016-06-11 21:18:15 +0430 +0430

خیلی خوب نوشته بودی گرچه من ترجیحم این بود که برای اینجور داستانهای ادامه دار راوی اول شخص باشه ! اما بازم خوب نگارش شده بود .

راستش من خودم تو واقعیت اگه جای عباس بودم مخصوصا وقتی که آمپرم بالا بود ، موقعی که علی داشت دختررو پر میداد وانمیستادم نیگا نیگا ? معمولا مردا موقعی که حسابی شهوتشون میزنه بالا دیگه همه چی غیر از کس و کون یادشون میره ! مطمئنا کیون علی میزاشتم lol

ما در ولایتمون به اینجور مردا مث علی میگیم کس لیسه خایه مال ? آخرش معلومه خودش دختررو میخواد !

در کل هم ببخشید اگه تندی کردم ! فقط احساسات مردونمو با تصور اون فضا و زمان گفتم

مشکل اینه که مردا تو اینجور مواقع از درک احساس درونی دخترا عاجزن و یکی از خوبیهای داستانت این بود که اون جنبه ی ماجرارو هم روشن کردی

ممنون

0 ❤️

544544
2016-06-12 10:35:24 +0430 +0430

Master_Fucker عزیز ممنون از دقت نظرتون. این روهم بگم همونجور که از اسم داستان معلومه آینده قابل پیش بینی نیست ;)

0 ❤️